eitaa logo
بهار🌱
20.7هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
596 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
ترانه هایم بغض دار است ،بغضی سراسر خشکسالی... هیما🌱
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت176 قدمی به سمتم برداشت. عمه دست روی سینه‌اش گذاشت و متوقفش کرد. اگر
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 عمه دستم رو گرفت. به حسین نگاه کردم. هنوز همونجا ایستاده بود. سالار کلافه بود و دور حیاط کوچیک خونه می‌چرخید. به عمه تکیه دادم. زیر لب غر می‌زد: -همه دیوونه شدن، همه زده به سرشون. برگشت و رو به سالار گفت: -زورت به اون گنده بک نرسید، گفتی دیوار خواهرم کوتاهه؟ خاک تو سرت سالار! خاک تو سرت که هنوز نمی‌فهمی کیو باید بزنی کیو نه! سالار به موهاش دست کشید و به طرف در رفت. در رو به ضرب باز کرد. به رفتنش نگاه می‌کردم. حسین دنبالش دوید. نگران برگشتم. از این رفتن بوی خوبی به مشامم نمی‌رسید. کاش عمه چیزی نمی‌گفت! عمه دستم رو رها کرد و یه لنگه دمپایی برداشت و به سمت دیوار پرت کرد. -زنیکه پدر سگ، چی رو نگاه می‌کنی؟ به دیوار نگاه کردم. کسی اونجا نبود. عمه فریاد زد: -تو جرات داری نرو رضایت بده که سند سِد ممد آزاد شه. کاری می‌کنم به سگ بگی داداش. دوباره دستم رو گرفت. صدای بتول از پشت دیوار اومد. کشیده و بلند گفت: -بو؟ دوقوردان؟ ( عه، راست می‌گی؟) عمه زیر لب حرف می‌زد و فحش می‌داد. وارد خونه شدیم. نگاهم کرد و گفت: -ببین چی کار کرد این پدر سگ؟ بیا برو تو حموم دک و دهنتو آب بکش. اشکم رو پاک کرد و دلجویانه گفت: -به دل نگیر عمه. حالیش نیست داره چی کار می‌کنه. اون سحر بی‌صاحاب دست همه‌امونو گذاشته تو پوست گردو. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت177 عمه دستم رو گرفت. به حسین نگاه کردم. هنوز همونجا ایستاده بود.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 دهنم رو آب کشیدم. به خاطر بریدگی پام کم لنگ لنگان راه می‌رفتم. حالا اون یکی پام هم درگیر لگد برادرم شده بود. جلوتر نتونستم برم و همونجا کنار در حموم نشستم. جای ضربه‌اش رو آروم لمس کردم و کمی روش رو مالیدم. عمه توی اتاق سرک کشید. -نشستی اینجا؟ به دستم که روی پام کشیده می‌شد نگاه کرد و آستانه در رو رد کرد. جلوم نشست و گفت: -بزار ببینم. پام رو کشیدم: -ولش کن عمه. دستش رو کشید و نگاهش رو تو صورتم چرخوند. -وسایلت رو جمع کن، چند روزی برو خونه سد ممد. سالارم ولش کن، اون اگه می‌گه نه، به خاطر برادر زن جوونشه. اونم من سفارش می‌کنم به سید. تو فقط برو اونجا. سید گفت آخر شب میاد دنبالت. اعتراضی نکردم. شاید دلیلش دلخوریم از هر دو برادرم بود. شاید نمی‌خواستم با مردمی که توی این محله قضاوتم می‌کردند روبرو بشم. شاید هم از بدبختی خسته شده بودم. دست از مالیدن جای ضربه برادرم گرفتم. زانوهام رو جمع کردم و دستم رو دورش حلقه. عمه آه کشید و دو سه تا فحش نون و آب دار اول نثار سحر کرد و بعد حواله اصغر. یک ساعتی گذشت. توی این یک ساعت من به فرش نخ نمای اتاق معروف به اتاق بابا نگاه می‌کردم و عمه هم گاه و بی گاه آه می‌کشید. صدای زنگ تلفن عمه رو از جاش بلند کرد. به باند دور پام که حالا به لطف بی حواسیم توی حموم حسابی خیس شده بود، نگاه کردم. دست به سمتش دراز کردم و مشغول باز کردنش شدم. صدای عمه از توی سالن می‌اومد. -کجایی تو؟...خاک بر سرم بالاخره خودشو داد به ... فحش دادن و اصطلاحات نامعمول جزوی از فرهنگ خانواده من شده بود. جوری که حتی امیر عباس پنج شش ساله هم بدون دونستن معنیش می‌گفت. هر بار هم کتک می‌خورد و باز هم می‌گفت. -کدوم بهداری؟ چرا نرفتید بیمارستان؟ عمه از چی حرف می‌زد؟ سرعت دستهام رو بالا بردم و باند رو کاملا باز کردم. به پوست پیر شده از خیسی آب و بعد زخم بسته شده نگاهی گذرا کردم. برای اینکه بفهمم باز چه خاکی به سرمون شده چهار دست پا از کنار در به سالن سرک کشیدم. -الان میام. تلفن قطع شد. عمه چند باری دستش رو روی کلید بزرگ تلفن فشار داد و در حالی که به من نگاه می‌کرد گفت: -زنگ بزنم ثریا بیاد پیش تو. -چی شده؟ نگاهش رو گرفت و الویی گفت. کنار در نشستم و به مکالمه‌اش گوش دادم، تا شاید زودتر از چند و چون ماجرا سر در بیارم. -ثریا، پاشو بیا خونه ما پیش سفیده بمون، سالار افتاده انگار دست و پاش ناسور شده. با کنجکاوی و کمی اخم و کمی تعجب به عمه خیره شدم. -چه می‌دونم والا، حسین زنگ زد، گفت من پول ندارم، کارت سالارم نکشیده. برم ببینم چه گلی افتاده به سرمون وسط این بدبختی. عمه به من نگاه کرد و گفت: -اینم حالش خوب نیست وگرنه تو رو نمی‌کشوندم اینجا... عمه صداش رو بالا برد. -اون گوه خورده، زنیکه هنوز اون روی منو ندیده، یه چند وقته هیچی نگفتم بهش فکر کرده علی‌آبادم شهریه ... تو حالا بیا. عمه با کلمه «بدو»‌ و اون «ها»یی که بهش چسبوند مکالمه‌اش رو تموم کرد. طاقت نیاوردم و پرسیدم. -عمه چی شده؟ به سمت چادر سیاهش که کنار دیوار مچاله شده بود رفت و گفت: -چه می‌دونم! نحسی افتاده به روزگارمون. حسین می‌گه سالار افتاده زمین، دست و پاش ناسور شده، پول نداشت برم ببینم چش شده. توی کیفش رو نگاه کرد و گفت: -ثریا الان میاد، درو کپ می‌کنم که در نزنه. سرعتش جای هر جور سوالی رو ازم گرفت. با رفتنش دوباره به پام نگاه کردم. پای راستم رو شیشه بریده بود و پای چپم درگیر درد حاصل از بی‌منطقی برادرم شده بود. از جام بلند شدم و لنگ لنگون خودم رو به اتاق رسوندم. به ساکی که بالای کمد گذاشته شده بود و عمه برای اینکه از گرد و خاک در امان باشه توی یه مشمای بزرگ زباله پیچیده بود، نگاه کردم. مطمین نبودم با وجود دردهای توی بدنم بتونم اون ساک رو پایین بیارم، ولی باید تلاشم رو می‌کردم. پایین آوردن ساک مساوی شد با فرو ریختن چند تیکه دیگه از وسایل روی کمد. یکی دو تاش روی سرم افتاد. مشما رو باز می‌کردم که متوجه یه تعداد کاغذ شدم. کاغذ بیمارستانی بود. شبیه یه پرونده از یه بیمار، شاید هم ترخیص از یه بخش. برگه‌ها رو به گوشه‌ای انداختم و طبق عادتم روی اولین برگه رو کاملا بی اراده خوندم، «نگار کریمی اصل» 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
💔تنها به شوق کرب و بلا میکشم نفس دنیای بی حسین (ع) به دردم نمیخورد 🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿 علیه السلام علیه السلام
. در انتظار تو چشمم سپید گشت و غمی نیست اگر قبول تو افتد فدای چشم سیاهت r
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت178 دهنم رو آب کشیدم. به خاطر بریدگی پام کم لنگ لنگان راه می‌رفتم. ح
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 حتما از آشناهای عمه بود. از همون‌هایی که من نمی‌شناختم. مشمای زباله رو پاره کردم و ساک رو بیرون کشیدم. از اینجا می‌رفتم، خداقل برای چند هفته، شاید هم چند ماه. باید روی خودم کار می‌کردم که اونجا معذب نباشم و دلم برای خانواده‌ام تنگ نشه. ورود ثریا برای لحظه‌ای نگاهم رو به سمت خودش کشوند. توجهی نکردم و به کارم رسیدم. جلو اومد و گفت: -سالار چی شده؟ جوابش رو ندادم. کنارم نشست و گفت: -سعید کی گورشو گم کرد؟ باز هم جواب ندادم. توی ساک رو نگاه کرد و گفت: -کاش می‌شد منم باهات بیام، مادرشهرام یه چیزی پیدا کرده که حالا حالاها باهاش بزنه تو سر من. برگه‌های بیمارستانی رو برداشت و گفت: -اینا چین؟ و بعد بلند اسم روی کاغذ رو خوند و گفت: -برگه ترخیص! طرف زاییده برگه‌اشو اینجا جا گذاشته. به کاغذ توی دستش نگاه کردم و گفتم: -تو مگه واسه مادرشوهرت زبون بند نگرفتی؟ برگه‌ها رو کنار گذاشت و گفت: -چرا، ولی بیشتر زبون شهرام جلوی ننه‌اشو بسته تا زبون اون زنیکه رو برای من. لب و لوچه‌اش آویزون شد و گفت: -برگشته به من می‌گه، حواسمون باید بیشتر بهت باشه. دهنش رو کج کرد. -خوبه با شهرام اتمام حجت کرده بودیم که دختر اصغر رنگ‌کار، به دردت نمی‌خوره. دهنش رو صاف کرد و گفت: - می‌گه تو مثل سحر فرار نکنیا، قشنگ طلاق بگیر. بغض کرد و نگاه از من گرفت. - سپید، نکنه راستکی شهرام طلاقم بده. من آه کشیدم و اون گفت: - الانم نمی‌خواست بزاره من بیام اینجا، محلش نزاشتم، امیر عباسم نذاشت بیارم زنیکه. لبهاش رو به هم چفت کرد و بعد از چند لحظه گفت: -حالا شبم با شهرام برنامه دارم. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🌊 دوباره دیدنت ای جان معاد موعود است قیام قامت قدیسی ات قیامت من 🖋 ❄️
(ع): نياز عاقلان به ادب، همانند نياز كشتزاربه باران است. اِنَّ بِذَوِى الْعُقولِ مِنَ الْحاجَةِ اِلَى الاَْدَبِ كَما يَظْمَأُ الزَّرْعُ اِلَى الْمَطَرِ. غررالحكم ح۳۴۷۵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️‼️‼️ رونمایی لایه جدید پروژه (زن زندگی آزادی) پ ن: وقتی میگیم عقب نشینی در برابر پروژه دشمنان باعث وقاحت و پیشروی این قماش میشه...برخیها صرفا کار فرهنگی را موثر میدونند و مخالف اقدام سلبی هستند. (هر چند معتقدیم کل مجموعه های مرتبط برای ساماندهی این فضا باید بسیج شده و به وظایف خود عمل کنند) بعد از آزادی حجاب،، بدنبال آزادی و تعدد روابط جنسی برای زنان هستند⛔️ دقیقا بدنبال یک انقلاب جنسی و فروپاشی نظام خانواده در ایران هستند. ⭕️جامعه را دریابید ✍سادات‌عسگری 🍂🥀▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️🍃🌹🍃◾️ دعای روز بیست و یکم ماه مبارک رمضان 🍂🥀▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
13.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️🍃🌹🍃◾️ 🎬  روایات می‌گویند؛ امام زمان علیه‌السلام، با لشکری شهدا با قَدَرهای بزرگ، ظهور می‌کنند. ✘ خب وسط این شهدا و أولیاء خدا، چه جایی برای من و شما هست؟ ✘ چه کنیم آن زمان جایی در این لشگر داشته باشیم؟ ※ ویژه‌ی 🍂🥀▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️🍃🌹🍃◾️ ✅ موضوع: چرا روحانی و برخی مسئولین در دوره تدبیر و امید محاکمه نمی شوند؟ 🎙 کارشناس: دکتر سیدجلال حسینی 🍂🥀▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
قلبم میان موج موهای خرمایی ات زندانی است ... آه می‌شود زندانبان خوبی باشی؟! نورا 🍂
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت179 حتما از آشناهای عمه بود. از همون‌هایی که من نمی‌شناختم. مشمای زبا
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 راستین با کلافگی گفت: -دست از سرم بردار کریم. تا اینجا برادری کردی، رفاقت کردی، دستت درست! تا ابد مدیونتم. ولی من خوبم و نیاز به دکترم ندارم. کریم به من نگاه کرد. پروژه سنگ قلاب کردن مرتضی داشت به ابدیت می‌پیوست. کاری از دست من بر نمی‌اومد. اصرار من شک برانگیز بود. شونه بالا دادم. عارف هم تو قهر بود. سیب‌زمینی کبابی‌ها رو خورده بود و یه تیکه نه به من داده بود و نه برای کریم نگه داشته بود. رهاش کرده بودم تا اول تکلیفم با راستین و رفتنش مشخص می‌شد. راستین گفت: -این چند وقته اینقدر تو دردسر بودیم که الان که پولا اومده دستم، می‌خوام جشن بگیرم. با لبخندی خاص به کریم نگاه کرد و گفت: -چیزی تو دست و بالت داری؟ کریم به من نگاه کرد. راستین سریع گفت: -اینقدر که داغ شیم. داغ شن؟ نگاهم بین راستین و کریم حرکت کرد. راستین گفت: -ای‌ بابا، قد دو تا پیکم نداری؟ کریم تسلیم شد، سر تکون داد و گفت: -عارف باید داشته باشه. خیلی هم بیشتر از دو تا پیکم داره. راستین با ذوق گفت: -پس پاشو دیگه! زنگ بزن کبابم بیارن، امشب به حساب من بخورید. منظورش رو فهمیده بودم. ولی من ترسم از خرج اضافه بود. کریم با خوش و بش رفت. اون هم از پیشنهاد جشن بدش نیومده بود. با رفتن کریم‌، گفتم: -راستین می‌خوای چی کار کنی؟ اضافه خرجی نکنی! کریم تو همون حالت خندان گفت: -یه شب که هزار شب نمی‌شه. این همه دردسر کشیدیم، یکمم خوش بگذرونیم دیگه! آخرین تلاشم رو هم برای فرستادنش دنبال نخود سیاه کردم و گفتم: -حالا اگه یه دکترم می‌رفتی که خیالمون راحت می‌شد... میون حرفم پرید. -تو دیگه بس کن. بزار یکم خوشحالی کنیم، وقتی حالم خوبه، خوبه دیگه! این دکتر چیه شما دو تا امشب بستید به خیک من! نشد. نشد که نقشه‌ام پیش بره. باید یه برنامه دیگه می‌چیدم البته برای روزهای بعد. امشب رو باید به جشن یهوییش دل می‌دادم. شاید قسمت امشب نبود. کریم برگشت. یه شیشه توی دستش بود و لبخند روی لبهاش. -ایناهاش. راستین خندید و به سمتش رفت. شیشه رو گرفت. به نوشته‌هاش نگاهی انداخت و با حرکات موزون دستش گفت: -کنار آب و پای بید و طبع شعر و یاری خوش! چشمک زد و به طرفم اومد. شیشه رو نشونم داد و گفت: -خوردی تا حالا؟ نخورده بودم. حتی اصرار سعید باعث نشده بود که تن به مستی بدم. ولی کم نیاوردم. به معنی آره سر تکون دادم و گفتم: -فکر کردی با پشت کوهی طرفی؟ -بابا مدرن! برگشت و رو به کریم گفت: -زنگ بزن کبابم بیارن. شیرینی، خوراکی... انگشتش رو بالا گرفت و گفت: -چیبس، کلا مزه. کریم به معنی فهمیدم سر و دستش رو تکون داد و گفت: -کباب آماده، یا خودمون درست کنیم؟ -آماده بابا. بخوریم کیف کنیم. بناب بگیر. شیشه رو از دستش گرفتم. به اشعار روش که اتفاقا فارسی نوشته بود و عکس شاعر پارسیش و ترجمه اینگلیسیش زیرش نگاهی انداختم. «ماییم و می و مطرب و این کنج خراب...» تو ذهنم یه چیزی مثل برق روشن شد. ناخواسته لبخند به لبم اومد. می‌تونستم از این شرایط استفاده کنم. استفاده کنم و دوشیزه نبودنم رو... لبهام رو به هم فشار دادم. سر بلند کردم و به راستین نگاه کردم. دوستش داشتم و نمی‌تونستم این دوست داشتن رو انکار کنم. تو اوج بدبختی‌هام پیداش شده بود و حسابی بهم امید داده بود. اخلاق‌های گند زیاد داشت ولی من دوستش داشتم. در واقع با فراری که کرده بودم چاره‌ای غیر از اون برام نمونده بود. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🌊 گر غایبے ز دل ، تو در این دل چه مےڪنے.. 🖋 🍃
✨﷽✨ ✅حکمت خدا را باور داشته باش ✍یک روز فقیری نالان و غمگین از خرابه‌ای رد می‌شد و کیسه‌ای را که کمی گندم در آن بود، بر دوش خود می‌کشید تا به کودکانش برساند و نانی از آن درست کنند و شب را سیر بخوابند. در راه با خود زمزمه‌کنان می‌گفت: خدایا این گره را از زندگی من باز کن. همچنان که این دعا را زیر لب می‌گذارند، ناگهان گرهٔ کیسه‌اش باز شد و تمام گندم‌هایش روی زمین و درون سنگ و سوراخ‌های خرابه ریخت. عصبانی شد و به خدا گفت: خدایا من گفتم گرهٔ زندگی‌ام را باز کن، نه گرهٔ کیسه‌ام را. با عصبانیت تمام مشغول جمع کردن گندم از لای سنگ‌ها شد که ناگهان چشمش به کیسه‌ای پر از طلا افتاد. همان‌جا بر زمین افتاد و به درگاه خدا سجده کرد و از خدا به‌خاطر قضاوت عجولانه‌اش معذرت خواست.
🍃🌹🍃 🌱راهکارهای زندگی موفق در جزء بیست و دوم قرآن ۱. سوره ی احزاب، آیه ۳۲ ای زنان با ناز و عشوه حرف نزنید که بیماردلان در شما طمع خواهند کرد. ۲. سوره ی احزاب ، آیه ۵۳ بدون دعوت و بی اجازه به خانه ی کسی نروید. ۳. سوره ی احزاب ، آیه ۵۸ به مردان و زنان مؤمن نزنید که گناهی است . ۴. سوره ی احزاب ، آیه ۵۹ روسری های بلند خود را بر خویشتن فرو افکنید، تا بدن و زیورهای شما در برابر نامحرمان قرار نگیرد. ۵. سوره ی احزاب، آیه ۷۰ با قولی محکم و استوار سخن گفتن. ۶. سوره ی سبأ ، آیه ۱۵ از روزی پروردگارتان بخورید و او را شکرگزار باشید. ۷. سوره ی سبأ، آیه ۵۰ اگر گمراه شوید فقط از زیان خود گمراه شده اید. ۸. سوره ی فاطر، آیه ۲ اگر خدا بخواهد به کسی رحمت و نعمتی بدهد و یا ندهد، هیچ کس نمی تواند جلو دارش شود. ۸. سوره ی فاطر، آیه ۲۹ آنهایی که کتاب خدا را می خوانند، نماز را بر پا می کنند، انفاق می کنند. تجارتی با سود کرده اند. ۹. سوره ی فاطر، آیه ۱۵ آگاه باشید که شما به خدا نیازمندید و خدا از شما بی نیاز است. ۱۰. سوره ی فاطر، آیه ۱۰ عزّت و سربلندی را از خدا می خواهم که فقط دست اوست. ۱۱. سوره ی فاطر، آیه ۵ وعده ی خدا حق است. مراقب زندگی دنیا و شیطان فریبتان ندهد. منبع: الگوایرانی 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. / محتوای شعر مداحی آقای سجاد محمدی: تو اگر خدا نیستی من نمیدونم کعبه پس چرا فقط برای تو خورده شکاف؟! تصور کن علی نماز رو که می‌بنده. خود فاطمه هم ذوق می‌کنه میخنده، به خدا ما هزار ساله پی اینم که ثابت بکنیم علی خداس یا بنده‼️ لعنت الله به جهل و مروجان جاهلیت و نادانی! ────── پی نوشت: آقایان حوزه‌، بنیاد دعبل ، خانه مداحان و مسئولین هیئات لطفاً اقدام؛ 🆔 @babolharam_net 🖥 www.babolharam.net دوستان این کلیپ رو آنقدر دست به دست در کانالها و گروهاتون بگذارید تا به دست مسئولین برسه که جلوی این گونه اشعار کفر آمیز که به حساب شیعیان گذاشته میشه گرفته بشه و یا آقای سجاد محمدی متوجه اشتباه خودش بشه و عذرخواهی کنه
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #سحر #پارت121 راستین با کلافگی گفت: -دست از سرم بردار کریم. تا اینجا برادری
😐🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 ابروهاش پرید و گفت: -چیه؟ -دوستت دارم. این جمله ناخواسته به لبم اومده بود. شاید کمی سیاست همراهش بود، ولی اصلا دروغ نبود. راستین یه لبخند خاص به صورتش نشوند و گفت: -می‌گن مستی و راستی، تو هنوز مست نشده رفتی تو راستی! چشمک زد: -نکنه الان مستی؟ خندیدم و گفتم: -خب تا حالا بهت نگفته بودم، گفتم الان که داریم جشن می‌گیریم و همه چیزم داره خوب پیش می‌ره، بگم. لپم رو کشید و شیشه رو گرفت. -بده به من، تو معلومه خیلی بد مستی، امشب سمت این نمیایا. به شیشه‌ای که گوشه اتاق می‌گذاشتش نگاه کردم. نمی‌تونستم به خاطر کاری که سعید باهام کرده بود، راستین رو از دست بدم. الان هم باید می‌رفتم سراغ عارف. قطعا از اون چیزی که به بابا داده بود و بابا رو حسابی شنگول کرده بود، بازم تو بساطش پیدا می‌شد. شاید ترکیبش با این نوشیدنی الکی نتیجه خوبی برای من می‌داشت. راستین به سمت در رفت و گفت: -اون آتیشی که درست کرده بودن، هنوز هست؟ دنبالش راه افتادم. باید عارف رو راضی می‌کردم. ******* گوشه اتاق به حالت کز کرده نشسته بودم و به راستین نگاه می‌کردم. من این مرد رو دوست داشتم و اجازه نمی‌دادم کاری که سعید به زور باهام کرده بود، مانع رسیدن من به اون بشه. وجدانم از دیشب بارها به حرف اومده بود که بگو شاید بپذیره. شاید هم نپذیره و بره. وجدان دلیل می‌آورد، به هر حال اون موقع تو زن سعید بودی. موقت بود ولی ازدواج بود. بین زن و مرد تنها هر اتفاقی ممکن بود بیوفته، سعید که محرمت بود. با تکونی که راستین خورد، حرفهای وجدان رو مثل هزاران بار قبل نشنیده گرفتم و زانوهام رو بغل کردم. ناله‌ای کرد و دست روی سرش گذاشت. دستم رو برای لحظه‌ای لای موهایی که خودم بهم ریخته‌اشون کرده بودم فرو بردم و به محض اطمینان از صحنه پردازیم. سرم رو روی زانوم گذاشتم. دستم رو به آب و نمک زده بودم و به چشم‌هام کشیده بودم. نمک چشم‌هام رو حسابی قرمز کرده بود. به لطف سوزش وحشتناکش، رنگ صورتم کاملا پریده بود. دماغم سرخ شده بود و آب بینیم راه افتاده بود. راستین ناله دیگه‌ای کرد و من با صدای هق هق نمایشم رو شروع کردم. چیزی نمی‌دیدم. ولی ناله سوم راستین نصفه و نیمه موند. کنجکاوی اجازه نمی‌داد که بیشتر از اون تو اون حالت بمونم. سرم رو بالا آوردم. داشت به خودش نگاه می‌کرد. لباسهاش رو خودم در آورده بودم. جوری هم این کار رو کرده بودم که مو لای درزش نره. سنگینی نگاهم، چشمهاش رو به سمت من سوق داد. لبهام رو جمع کردم. مثلا داشتم جلوی گریه‌ام رو می‌گرفتم. و بعد مثلا نتونستم و یهو با صدایی نسبتا بلند زدم زیر گریه و سرم رو روی زانوم گذاشتم. این واکنش‌ها رو وقتی که سعید حریمم رو رد کرده بود داشتم. اما اونجا واقعی بود و الان همه‌اش نمایش. ببخشید راستین، ولی مجبورم، برای خراب نشدن خونه عشقمون. -این... چی... سحر؟ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بهار🌱
#عروس‌افغان 😐🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت180 ابروهاش پرید و گفت: -چیه؟ -دوستت دارم. این جمله ناخواسته به لبم
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 بریده بریده حرف می‌زد. نگاهم رو بالا نبردم. صدای حرکتش رو می‌شنیدم. پتویی که خودم با بریدن قسمت پنهانی از ساق پام خونیش کرده بودم رو چنگ زدم و روی پام کشیدم. جوری که لکه‌های خون جلوی چشمش باشه. با صدایی که از ته چاه بیرون می‌اومد لب زدم: -جلو ... نیا. حرکتش رو روی پتوی مچاله شده حس کردم و بیشتر به خودم جمع شدم. -سحر ... چی شده؟ سرم رو کمی بالا آوردم. از زیر پتو بیرون اومده بود و داشت به پاهای برهنه‌اش نگاه می‌کرد. از جام بلند شدم. با سرعتی که کمی حرص بهش آمیخته بودم، پالتوم رو برداشتم. پوشیده و نپوشیده روسری رو چنگ زدم. به صدای راستین که اسمم رو صدا می‌زد توجهی نکردم و از اتاق بیرون زدم. چشم‌هام عجیب می‌سوخت. سرمای بیرون از اتاق، سریع به بدنم نفوذ کرد. به سمت سرویس رفتم. باید صورتم رو می‌شستم و باید راستین رو تنها می‌گذاشتم تا کمی با خودش دو دو تا چهار تا کنه. جلوی شیر آب نشستم و کمی آب به چشمهام پاشیدم. خنکی آب آتیش چشمهام رو کمی خنک کرد. می‌مردم دیگه از کارها نمی‌کردم. آخه نمک و چشم! با دنباله روسری چشم‌هام رو پاک کردم و چند باری پلک زدم. جایی برای نشستن تو گوشه‌ای ترین نقطه گاراژ پیدا کردم و نشستم. راستین رو دیدم که از اتاق بیرون اومد. لباس ‌هاش رو پوشیده بود. عذاب وجدان برای لحظه‌ای اومد و من به یاد عشقی که تو دلم بود خفه‌اش کردم. نزدیکم شد. نگاهم رو ازش گرفتم. جلوم روی یه زانو نشست. متاسف بود. -سحر...چیزه... نگاهم رو تو چشم‌هاش نگه داشتم. راستین سرش رو متاسف تکون داد و به آسفالتی که روش نشسته بود خیره شد. سر بلند کرد و گفت: -من تو رو می‌خوام. اول و آخرش مال خودم می‌شدی دیگه! الانم چیزی عوض نشده گلم. کنارم نشست، دستش رو از روی شونه‌ام رد کرد و من رو به خودش چسبوند. خواستم پسش بزنم اما اون حصار دستهاش رو محکم تر کرد و کنار گوشم گفت: -تو مستی دیشب، هر کاری کردمو گردن می‌گیرم. نبینم تو غصه بخوریا. از شکل حرف زدنش هم حسابی شرمنده شده بودم و هم حسابی خر کیف. برای ساکت شدن عذاب وجدان توجیه آوردم. من که حرفی نزده بودم، صحنه‌هایی ساختم و باقیش رو به ذهن داستان سرای راستین سپردم. همین آرومم می‌کرد. به روبرومون خیره بودیم که راستین گفت: -اذیت شدی؟ اشک جمع شده توی چشمم نه برای نمک بود و نه نمایش. از شرم دروغ وحشتناکی بود که گفته بودم. از احساس ته صدای راستین بود. آروم لب زدم: -ولش کن. انگشتهاش روی سرشونه‌ام محکم شد. برای عوض شدن بحث گفتم: - روی حرفت هستی؟ دستش رو کشید و با اخمی ریز نگاهم کرد. -تو چی فکر کردی؟ که من تو رو واسه یه کام خواستم؟ سرم رو به اطراف تکون دادم و گفتم: -منظورم این نبود... پولت که دست مرتضی است رو گفتم. نگاهش خیره تو چشمهام مونده بود. آب دهنش رو قورت داد و گفت: -می‌ریم پیشش، خوبه؟ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
مریم دختری که تو سن پانزده سالگی یه زندگی عاشقانه و رویایی رو با همسرش احمدرضا شروع میکنه، طی یک‌ اتفاق تلخ تو سن هفده سالگی همسرش رو از دست میده . وبعد از یه مدت زندگی با برادرش، زن برادرش بهش تهمت بدنامی میزنه داداشش پاک بودنش رو قبول نمیکنه بعد از چند بارتلاش ناموفق برای کشتنش ، مجبورش میکنه که به ازدواج اجباری تن بده 😱 https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f ❤️ با قلمی پاک😍
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام عزیزان راهپیمایی فردا رو فراموش نکنید آن شاالله پر توان و پرانرژی همه با هم در راهپیمایی روز قدس شرکت میکنیم
همنشینی با صالحان تو را در شش امر متحول می کند : از "شک" به "یقین" از "ریا" به "اخلاص" از غفلت به ذکر از "رغبت به دنیا" به رغبت به "سوی آخرت" از "کبر" به "تواضع" از سوء نیت به نصیحت
با افراد شرور مدرسه دوست شدم. انقدر شرور بودن که هرکاری از دستشون بر میومد انجام میدادن. دوستی با اونها باعث شده بود احساس قدرت کنم، مدتی گذشت نه مثل قبل خوب درس میخوندم و نه رفتار درست و شایسته ای داشتم، به خاطر کتکی که از برادرم خورده بودم هرکاری که حس میکردم سرشکسته‌ش می‌کنه و‌جریحه دار میشه انجام میدادم. با دوستام توی خیابون قهقهه خنده راه مینداختم با پسرها راحت صحبت میکردم ‌و ارتباط برقرار میکردم، با چند تا پسر دوست شده بودم و دلم میخواست بیشتر خط قرمزهارو دور بزنم. اون روز پسرها گفتند فردا عصر تولد یکی از بچه هاست و پارتی ترتیب دادن، در فکر پیچوندن مادرم بودم که... https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
بهار🌱
با افراد شرور مدرسه دوست شدم. انقدر شرور بودن که هرکاری از دستشون بر میومد انجام میدادن. دوستی با او
رمان‌آنلاین‌زیبای‌و‌عاشقانه‌نهال‌آرزوها این رمان بسیار آموزنده‌ست که توصیه میکنم دختران جوان حتما بخونن👌 https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
💎آدمی به مرور آرام می‌گیرد، بزرگ می‌شود، بالغ می‌شود و پای اشتباهاتش می‌ایستد، آن‌ها را به گردن دیگران نمی‌اندازد و دنبال مقصر نمی‌گردد. گذشته‌اش را قبول می‌کند، نادیده‌اش نمی‌گیرد و اجازه می‌دهد هر چیزی که بوده در همان گذشته بماند. آدمی از یک جایی به بعد می‌فهمد که از حالا باید آینده‌اش را از نو بسازد اما به نوعی دیگر می‌فهمد که زندگی یک موهبت است، یک غنیمت است، یک نعمت است و نباید آن را فدای آدم‌های بی‌مقدار کرد. اصلا از یک جایی به بعد حال آدم، خودش خوب می‌شود... محمود دولت آبادی
داستان شیرین ﺿﺮﺏ ﺍﻟﻤﺜﻞ ﻫﻢﭘﯿﺎﺯﺧﻮﺭﺩ،ﻫﻢﭼﻮﺏﺧﻮﺭﺩﻭﻫﻢﭘﻮﻝﺩﺍﺩ ﺍﯾﻦ ﺿﺮﺏﺍﻟﻤﺜﻞ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﺎﺏ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﻗﺪﯾﻢ، ﺷﺨﺼﯽ ﺧﻄﺎﯾﯽ ﻣﺮﺗﮑﺐ ﺷﺪ، ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﺧﻄﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﺗﮑﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ،ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﺪ: ﯾﺎ ﺻﺪﺿﺮﺑﻪ ﭼﻮﺏ ﺑﺨﻮﺭﺩ، ﯾﺎ ﯾﮏ ﻣﻦ ﭘﯿﺎﺯ ﺑﺨﻮﺭﺩ، ﯾﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺻﺪﺗﻮﻣﺎﻥ ﭘﻮﻝ ﺑﺪﻫﺪ. ﻣﺮﺩﮔﻔﺖ: "ﭘﯿﺎﺯ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﻡ" ﯾﮏ ﻣﻦ ﭘﯿﺎﺯ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ. ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ، ﺩﯾﺪ ﺩﯾﮕﺮ ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺑﻘﯿﻪﺍﺵ ﻧﯿﺴﺖ. ﮔﻔﺖ: "ﭘﯿﺎﺯ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﻡ، ﭼﻮﺏ ﺑﺰﻧﯿﺪ" ﺑﻪﺩﺳﺘﻮﺭ ﺣﺎﮐﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﮐﺮﺩﻧﺪ ۲۹ضربه ﭼﻮﺏ ﮐﻪ ﺯﺩﻧﺪ ﺑﯽﻃﺎﻗﺖ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: "ﻧﺰﻧﯿﺪ، ﭘﻮﻝﻣﯽﺩﻫﻢ" ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺰﺩﻧﺪ ﻭ ﺻﺪ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺩ . ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻫﻢ ﭘﯿﺎﺯ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﻫﻢﭼﻮﺏ ﺭﺍ، ﺁﺧﺮ ﺳﺮ ﺻﺪ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺟﺮﯾﻤﻪ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺍﺩ. ﺍﯾﻦﺑﻮﺩ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻏﻠﻂ. ‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌
🌊 ڪوه خاطراتِ تلخمان را شڪستم ... از تڪه هاے آن... دو صنـدلے ساخـتم از جنس امـید امشب، نشسته رو به مهتاب و خیره به صندلے خالیت ... انتظارم را تاب میدهم ،،، 🖋 🍃