بهار🌱
#پارت178 💕اوج نفرت💕 دستم رو روی صورتم کشیدم. صورتم از شدت سیلی گز گز میکرد. کیفم رو روی میز گذاشت
#پارت179
💕اوج نفرت💕
_ببخشید به خاطر من ناراحت شدید.
عمیق نگاهم کرد.
_کاری که داری میکنی ارزشش رو داره?
سرم رو پایین انداختم.
_یه نگاه تو اینه به خودت بنداز، تنها رنگی که تو صورتت مونده جای سیلی که خوردی.
دستم رو روی صورتم گذاشتم. ادامه داد:
_من صبح دیدمش، پیرمرد نبود.
جواب ندادم
_با همین رستوران بودی?
تو چشم هاش نگاه کردم یعنی میتونم بهش اعتماد کنم.
با تردید سرم رو بالا دادم و لب زدم
_نه
سوالی گفت:
_نه?
نگاهم رو ازش گرفتم و به زمین خیره شدم.
_نه.
نفس سنگینی کشید و ایستاد و سمت در رفت.
_میترا جون.
برگشت سمتم.
_بله.
هر چی التماس داشتم تو نگاهم ریختم.
_لطفا به عمو اقا نگید.
سمت در رفت در رو بست و بهش تکیه داد.
_نه تنها این حرف رو بلکه تمام حرف هایی که بین من و تو رد و بدل میشه بین خودمون میمونه.
متوجه منظورش شدم سرم رو پایین انداختم.
_اخه حرفی نیست که
_باشه، هر جور راحتی. فقط اینو بدون که هر وقت دوست داشتی میتونی روی من حساب کنی. دوست دارم مادرانه کمکت کنم ولی اگه قبولم نداری خواهرانه کنارتم.
_خیلی ممنون.
از اتاق بیرون رفت فوری گوشی رو برداشتم پیام های استاد رو پاک کردم نگاهم به شماره ی پروانه افتاد سی و چهار پیام خوانده نشده.
پروانه با من خیلی مهربونه ولی این عشق باعث شد تا محبت هاش رو ندیده بگیرم.
شمارش رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.با خوردن اولین بوق جواب داد.
_الو.
_سلام پروانه جان.
_سلام. نگار چرا جواب نمیدی? شاید ادم بهت نیاز داره.
_ببخشید اینجا درگیر بودم.
_دعوات کرد?
_اره.
_میخوای بیام پیشت?
_دوست دارم ولی فکر کنم الان وقتش نباشه.
_چرا، هنوز عصبانیه?
_اره خیلی.
_عیب نداره. من میام، یه کار واجب باهات دارم.
_باشه بیا.
_خداحافظ.
تماس رو قطع کردم.
بغض توی گلوم گیر کرد من نیاز دارم با یکی حرف بزنم کاش مادرن بود.
اشک بدون پلک زدن روی گونم ریخت.
دریغ از یک اشنا، یه هم کلام،
دستم رو روی چشم هام گذاشتم. اروم گریه کردم دلم برای اغوشش گرمشون تنگ شده حتی نمی تونم برم سر خاکشون.
نفسم رو با صدای اه بیرون دادم.
نیم ساعتی تو اتاق تنها موندم. در اتاق رو بازکردم هیچ کس تو حال نبود اروم و بی صدا بیرون رفتم سمت اشپزخونه رفتم که صدای میترا باعث شد تا بایستم.
_اردشیر تو فکر میکنی این دختر اگه از موقعیتش چیزی بدونه بازم اینجا میمونه?
_میگی چی کار کنم?
_چرا بهش نمیگی?
_نگار دار و ندار منه، اگه الان بهش بگم بهم میریزه. دنبال یه روزنه ی امیدم یه چیزی که لای اون همه خبر بد باعث شه تا نابود نشه.
_اونی که میگفتی رو پیدا کردی?
_هر جا میرم میگن قبلا اینجا بوده.
_چرا نمیری به احمدرضا بگی?
منتظر جواب عمو اقا شدم ولی سکوت کرد میترا ادامه داد:
_برو بگو این دختر گناه داره ببخش بقییه محرمیت رو بهش.
_احمد رضا خیلی زرنگه اگه حرفی بزنم میفهمه نگار پیش منه.
_اصلا ازش پرسیدی نگار کجاست.
_شک داره با رامین فرار کرده.
جمله ی اخر عمو نفسم رو تنگ کرد و حس کنجکاویم رو برای صحبت های قبلیشون از بین برد.
واقعا احمدرضا شک کرده که من با رامین رفتم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت179 🌘🌘
بابا یا اله گویان وارد خونه شد. با بهزاد نگاهی به هم
کردیم و ایستادیم. پشت سرش هم بهرام خان وارد شد.
هر دو سلام کردیم. بابا که تا حالا سرش پایین بود، با صدای من و بهزاد سر بلند کرد و جواب سلاممون رو داد.
بهرام خان دستش رو پشت بابا گذاشت و به طرف ما هدایتش کرد.
-برو تو جهانگیر خان، تعارف نکن، خونهی خودته.
سحر خیلی آروم خداحافظی کرد و رفت. صدای سیمین از توی راه پلهی شیشیهای و مارپیچ گوشهی سالن بلند شد.
-سلام، خوش اومدید.
از پلهها خیلی سریع پایین اومد. با چشمهای برق زده به بهرام نگاه میکرد. انگار که انتظار حضورش رو نداشت. بهزاد مثل سری پیش با دیدن سیمین بی حجاب سر به زیر شد. به بابا نگاه کردم بابا هم اولش کمی متعجب شد ولی اون هم سر به زیر شد.
سیمین به بابا تعارف کرد و وقتی که از جلوس افراد تازه وارد مطمئن شد به طرف آشپزخونه رفت. با بهزاد نگاهی به هم کردیم و نشستیم. بابا به بهزاد نگاهی پر از معنی کرد. بهزاد سرش رو پایین انداخت و نگاهش رو از بابا گرفت.
میتونستم حدس بزنم که این دو مرد اینجا چی کار میکنند.
بهرام خان نگاهی به من کرد و گفت:
-آرش کجاست؟
شونهای بالا دادم و گفتم:
-نمیدونم.
لبخندی زد و با اشاره به بهزاد گفت:
-حقم داری.
لبخند نصفه و نیمهای تحویلش دادم. سیمین با سینی شربت از آشپزخونه بیرون اومد. شربتها رو تعارف کرد و در حالی که لبخند به لب داشت رو به روی بهرام نشست.
نگاههای بهرام به سیمین شبیه نگاههای یه شوهر به همسرش نبود. زیادی خشک بود. حتی پدر من هم که حسابی مأخوذ به حیاست و جلوی ما رعایت میکنه، به مادرم اینطوری نگاه نمیکرد. مطمئن بودم یه چیزی اینجا غیر عادیه.
-اینقدر زنگ زدید تا به این نتیجه رسیدیم خودمون بیاییم.
بهرام خان این رو گفت و جرعهای از شربتش رو خورد و ادامه داد:
-حالا شادوماد خودش کجاست؟
سیمین گفت:
-دیگه باید پیداش بشه، خیلی وقته رفته.
بهرام سری تکون داد و بقیهی شربتش رو خورد. بابا همچنان با اخم به بهزاد نگاه میکرد. اگر کسی اینجا نبود، حتما با توپ و تشر باهاش حرف میزد، ولی در شرایط پیش اومده با همین نگاهها هم میشد پسرش رو باز خواست کنه.
صدای مجدد ماشین نشون از حضور آرش میداد. چند دقیقهی بعد آرش وارد سالن شد. لبخند زنان به طرف بابا و پدرش اومد و بهشون دست داد.
-خیلی خوش اومدید، چرا زحمت کشیدید؟
بهرام خان آروم به بازوی آرش زد و گفت:
-دیدم نمیتونی اوضاع رو مدیریت کنی، گفتم خودم بیام.
-من نتونستم اوضاع رو مدیریت کنم؟
-وقتی تو یه ساعت دو دفعه مادرت زنگ زده سه دفعه خودت، یعنی نمیتونی و یکی باید بیاد کمکت.
#پارت179 🌘🌘
وارد اتاق شدم.
عمه روی تخت دراز کشیده بود.
- کجا رفتی تو؟
- ببخشید عمه، بابام داشت باهام حرف میزد، دیگه نشد زودتر بیام.
تشک رو پهن کردم.
روش نشستم و با چشمهای مشتاق به عمه خیره شدم.
- خب، تعریف کنید.
- از کجا بگم؟
-از اول. از اولِ اول.
-حوصلهات شاید سر بره.
کمی روی تشک جابه جا شدم و گفتم:
-هر جا که حوصلم سر رفت میگم دیگه نگید.
- باشه.
غلطی زد و به اطراف چشم چرخوند.
کمی فکر کرد و گفت:
- ننهی خدا بیامرز من، دختر زا بود. پشت هم دختر میزایید. بابام دلش پسر میخواست.
خدا از سر تقصیر همه مون بگذره، اما من هیچ وقت نفهمیدم پسر میخواست چیکار؟
آخه نه مالی داشت که بخواد وارث داشته باشه، نه عقبهای که بخواد نامشو نگه داره.
فامیلی همه اهالی آبادی ما قلعهقوند بود، چون یه قلعهی قدیمی نزدیک آبادی بود، به همین اسم.
وقتی اومده بودند سه جلد درست کنن، همه رو به همین فامیلی زده بودند.
یکی نبود بهش بگه آخه میخوای اسم قلعهقوند زنده بمونه!
سرت رو درد نیارم، چپ میرفت، راست میاومد و غر میزد به ننهام که بدبختی، تو سرت بزنند دخترزایی.
خودت چی بودی که لنگهی خودتو هی میزایی.
خلاصه اینقدر ناشکری کرد، تا دختراش دونه دونه مردن.
من موندم و یه خواهرم، ولی بازم براش تجربه نشد.
نفهمید که ناشکری بوده که بچه هاش رو میگرفت ازش.
- میمردن؟ چه جوری؟
- آره عمه جون میمردن. یکیشون چهار دست و پا میرفت، افتاد تو حوض و غرق شد.
یکیشون دو روز تب کرد و روز سوم مرد.
یکیشون رفت زیر کرسی، دم کرسی گرفتش و مرد.
- پدرتون ناراحت نمیشد؟
-مگه میشه ناراحت نشه!
سر اون خواهرم که افتاد تو حوض، رفته بود نشسته بود یه گوشه زار میزد.
مگه میشه آدم از مرگ اولادش ناراحت نشه؟
حرف تو دلم زیاد بوز، اما نمیشد که به این پیرزن بگم.
بگم که آره میشه.
من اگه بمیرم بابام ناراحت نمیشه، تازه خوشحالم میشه.
یه سری خودش گفت کاش نبود. من رو میگفت.
این یعنی همین دیگه! یعنی حالا که هستی، کاش بمیری.
از فکر بیرون آمدم و گفتم:
-بالاخره شما برادر دار شدی؟
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت178 دهنم رو آب کشیدم. به خاطر بریدگی پام کم لنگ لنگان راه میرفتم. ح
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت179
حتما از آشناهای عمه بود.
از همونهایی که من نمیشناختم.
مشمای زباله رو پاره کردم و ساک رو بیرون کشیدم.
از اینجا میرفتم، خداقل برای چند هفته، شاید هم چند ماه.
باید روی خودم کار میکردم که اونجا معذب نباشم و دلم برای خانوادهام تنگ نشه.
ورود ثریا برای لحظهای نگاهم رو به سمت خودش کشوند.
توجهی نکردم و به کارم رسیدم.
جلو اومد و گفت:
-سالار چی شده؟
جوابش رو ندادم.
کنارم نشست و گفت:
-سعید کی گورشو گم کرد؟
باز هم جواب ندادم.
توی ساک رو نگاه کرد و گفت:
-کاش میشد منم باهات بیام، مادرشهرام یه چیزی پیدا کرده که حالا حالاها باهاش بزنه تو سر من.
برگههای بیمارستانی رو برداشت و گفت:
-اینا چین؟
و بعد بلند اسم روی کاغذ رو خوند و گفت:
-برگه ترخیص! طرف زاییده برگهاشو اینجا جا گذاشته.
به کاغذ توی دستش نگاه کردم و گفتم:
-تو مگه واسه مادرشوهرت زبون بند نگرفتی؟
برگهها رو کنار گذاشت و گفت:
-چرا، ولی بیشتر زبون شهرام جلوی ننهاشو بسته تا زبون اون زنیکه رو برای من.
لب و لوچهاش آویزون شد و گفت:
-برگشته به من میگه، حواسمون باید بیشتر بهت باشه.
دهنش رو کج کرد.
-خوبه با شهرام اتمام حجت کرده بودیم که دختر اصغر رنگکار، به دردت نمیخوره.
دهنش رو صاف کرد و گفت:
- میگه تو مثل سحر فرار نکنیا، قشنگ طلاق بگیر.
بغض کرد و نگاه از من گرفت.
- سپید، نکنه راستکی شهرام طلاقم بده.
من آه کشیدم و اون گفت:
- الانم نمیخواست بزاره من بیام اینجا، محلش نزاشتم، امیر عباسم نذاشت بیارم زنیکه.
لبهاش رو به هم چفت کرد و بعد از چند لحظه گفت:
-حالا شبم با شهرام برنامه دارم.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت178 همه با هم صحبت میکردند و من توی این فکر بودم، که چرا هیچ کدوم از مر
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت179
زن عمو با لبخند حرف مهگل رو تایید کرد و مهگل مشغول پیدا کردن شماره برادرش شد. گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
- الو، سلام داداش!
- ما الان منزل خانواده اعتمادی هستیم. گفتیم حالا که نیومدی، حداقل تلفنی با عروس خانوم ما حرف بزن.
چند لحظه بعد گوشی رو به طرف من گرفت. به احترام بزرگترها بود که گوشی رو گرفتم و بعد از رفتن به اتاقم، کنار گوشم گذاشتم و آروم گفتم:
- الو!
صدای محکم و مردونهای توی گوشم پیچید.
-الو، خانوم اعتمادی! پدرم از طرف من وکیل هستند. با ایشون صحبت کنید. من کار دارم. سرم خیلی شلوغه، فرصت صحبت ندارم. خداحافظ!
وسط اتاق خشک شده بودم. گوشی رو از گوشم فاصله دادم و به صفحه اش نگاه کردم. قطع کرده بود. این دیگه چرا اینجوری بود! اینکه از حسام هم بدتر بود. لااقل اون با آدم حرف میزد.
واقعا زن عمو فکر کرده، من حامد عاشق پیشه خودم رو ول میکنم و زن این می شم! پول دارند که دارند، مگه همه چیز پوله!
از اتاق بیرون اومدم. گوشی رو به طرف مهگل گرفتم. روی مبل نشستم. سر بلند کردم، که با چهره شرمگین آقا مهدی روبرو شدم. میخواستم تند و سنگین صحبت دکنم، ولی با دیدن چهره این مرد کوتاه اومدم.
آقا مهدی یه حس عجیب به من میداد، حسی شبیه همونی که عمو بهم میداد.
- خب، عروس خانوم! چی شد؟
به طرف صدای مهگل برگشتم.
-_گفتند که پدرم از طرف من وکیلند!
مهگل لبخند زد و گفت:
-خب، پس حرفهات رو به بابا بگو!
من که جوابم به این خانواده منفی بود. پس بهتر بود، محترمانه برخورد کنم و با خاطرهای خوش از این خونه راهیشون کنم.
- بگو حرفهات رو، در مورد درست و کارت.
این بار زن عمو بود، با لبخند و با چهرهای بشاش به من نگاه می،کرد.
باید چیزی می گفتم، که حداقل زن عمو راضی باشه و بعد از رفتن اینها به دست و پام نپیچه.
لبم رو کمی تر کردم و گفتم:
- آقا مهدی، همونطور که میدونید، من درس میخونم. میخوام که شرایط تحصیلم فراهم باشه. بعدش هم میخوام از رشتهای که خوندم استفاده کنم و در واقع سرکار برم.
_ دخترم! همه بچه های من تحصیل کردهان. من با تحصیل هیچ مشکلی ندارم و این ضمانت رو بهت میدم که تو میتونی درست رو تموم کنی و در مورد دوم هم خودم کمکت میکنم.
سرم رو پایین انداختم. مهری خانوم گفت:
- همین! حرف دیگهای نداری؟
برای خالی نبودن فضا و همون احترام به اعضای این خانواده بود که گفتم:
- فقط این که من ایشون رو نمیشناسم. با اخلاقیاتشون آشنایی ندارم. نمیتونم ...
زن عمو وسط حرفم پرید و گفت:
- مگه من عموت رو میشناختم؟ یه چادر انداختند روی سرم، نشوندن بغل یکی، گفتند شوهرته!
آقا مهدی گفت:
-زرین خانوم، این مال قدیم بود. الان فرق کرده، بهار حق داره که بخواد پسر من رو بیشتر بشناسه!
و رو به من خیلی جدی گفت:
- پسر من آدم مغروریه، یه دنده است، متعصبه، لجبازه ...
- ولی مهربونه!
به طرف صدای مهگل برگشتم. ادامه داد:
- کافیه یه یا علی بهش بگی، تا آخرش باهات هست.
کنجکاو ازدواج اولش شده بودم و دلیل جداییش، ولی یه به تو چه به خودم گفتم و ساکت موندم، به هر حال قرار نبود من زن مهیار گوهربین بشم، پس دلیلی برای پرسیدن سوال نداشتم.
پس دیگه چیزی نگفتم.