#پارت176
💕اوج نفرت💕
به پشت سرم نگاه کرد
_غذا رو اوردن بقیش باشه برای بعد از غذا.
نیم نگاهی به مردی که کنارم ایستاده بود کردم شروع به چیدن غذا روی میز کرد.
چرا حرف نمیزنی واقعا فکر کردی مردی که با این همه حساسیت روبروت نشسته وقتی بفهمه با یه زن متاهل صحبت میکنه چه رفتاری باهات داره یا چه فکری در رابطه باهات میکنه.
چرا نمیتونم حرفم رو بزنم.
_بفرمایید.
مات به استاد نگاه کردم.
_بله?
خیره نگاهم کرد.
_غذاتون رو میگم بفرمایید.
به بشقابی که جلوم بود خیره شدم.
_اهان. چشم. یعنی خیلی ممنون
خندش رو کنترل کرد و خودش رو مشغول بشقابش کرد. اصلا اشتها نداشتم ولی برای اینکه ناراحت نشه شروع به خوردن کردم.
لیوان ابش رو روی میز گذاشت به بشقاب خالی خودش و بشقاب نیمه پر من نگاه کرد
_ کم غذایید یا معذب بودید?
_نه استاد همین قدر میخورم.
صدای گوشیم از توی کیفم بلند شد
_فکر میکنم پدرتون هستن.
_نه به ایشون گفتم که جایی کار دارم.
ابرو هاش بالا رفت
_دروغ گفتید?
_نه، یعنی بله.
نگاهم رو به برنج های بشقاب دادم
_در اینده همیشه راست بگید به نظرم گناه دروغ بخشیدنی نیست.
خجالت زده و شرمنده گفتم:
_چشم.
_نمیخواید جواب بدید?
گوشی رو برداشتم با دیدن شماره ی پروانه نفسم رو حرصی بیرون دادم.
_جواب نمی دید?
صدای گوشی رو از پهلو کم کردم و روی میز گذاشتم.
_پدرم نیست. دوستمه.
به صفحه ی گوشیم نگاه کرد
_پروانه?
جدایی از تمام اضطرابم و دلهرم برای گفتن حقیقت به قول پروانه چقدر گیره.
_خانم افشار هستن.
چشم هاش رو ریز،کرد و سوالی پرسید:
_افشار?
_بله همون که تو کلاس نمی زارید پیش هم بشینیم.
سرش رو تکون داد و قاطع گفت:
_من از پچ پچ و خنده های ریز ریزتون ناراحت میشدم. برای همین اجازه ندادم تا کنارتون بشینه.
پس حسود هم هست.
لبخند بی جونی زدم.
_بسیار خب، چون به پدرتون اطلاع ندادید باید زود تر برگردید.
فقط شماره ی پدرتون رو به من بدید تا باهاشون هماهنگ کنم.
هول شدم.
_نه استاد .
دست هاش رو بهم قلاب کرد و روی میز گذاشت.
_چرا?
چقدر معذبم زیر نگاهش، الان باید چی بگم. لبم رو به دندون گرفتم.
_راستش اخه من هنوز حرف هام رو نزدم.
ایستاد و کتش رو برداشت.
_اصلا دوست ندارم پدرتون از صحبت امروزمون به خاطر پنهان کاری شما دچار سو تفاهم بشن. پس ان شاالله باشه برای دفعه ی بعد.
رو بروش ایستادم گلی که بهم هدیه داده بود رو برداشتم و بند کیفم رو توی دستم گرفتم دنبالش راه افتادم بعد از حساب کردن از رستوران بیرون رفتیم.
ریموت ماشینش رو زد رو به من به ماشین مدل بالایی که حتی اسمش رو نمیدونستم اشاره کرد.
_بشینید میرسونمتون.
اول اینکه اصلا دوست ندارم ادرس خونمون رو داشته باشه بعد هم اگه عمو اقا من و با استاد تو ماشین ببینه باید با استاد و دانشگاه و درس برای همیشه خداحافظی کنم.
_خیلی ممنون. خودم میرم.
_تعارف میکنید بشینید میرسونمتون دیگه
_نه اخه جایی کار دارم.
_کجا?
چقدر هم پروعه تو چی کار داری کجا.
_ببخشید استاد جایی کار دارم.
_بعدش میرید خونه.
متعجب از این همه نجسسش گفتم:
_بله استاد.
سرش رو تکون داد و دلخور گفت:
_باشه خدا نگهدارتون.
_خداحافظ.
سمت ماشین رفت برای اینکه سریع تر از دیدش خارج بشم توی اولین کوچه پیچیدم و کنار دیوار ایستادم صدای ماشینش که دور شد از کوچه بیرون اومدم گل رو توی کیفم پنهان کردم. دیر شده ولی دوست دارم کمی پیاده روی کنم.
اروم تو پیاده رو راه میرفتم و به این فکر میکردم که چه جوری بهش بگم.
لرزش کیفم خبر از تماسی میداد که به خاطر کم کردن صدای گوشیم متوجهش نبودم گوشی رو از کیفم برداشتم و با دیدن اسم پروانه حرصی گوشی رو جواب دادم.
_بله.
_نگار تو کجایی?
طلب کار گفتم:
_چطور مگه?
_پدر خوندت الان زنگ زد خونه ی ما.
انگار کسی یه لیوان اب یخ ریخت روی سرم.
_چی گفت?
_فکر میکرد من و تو با همیم. گفت نگار کجاست. من نمیدونستم کجایی. اگه بهم میگفتی لااقل یه دروغ بهش میگفتم.
_وای پروانه چی کار کنم.
_کجایی بیام دنبالت.
_نه خودم میرم فقط دعا کن.
_برو خداحافظ.
تماس رو قطع کردم لبم رو به دندون گرفتم و به خیابون خلوت نگاه کردم سمت خیابون اصلی با شتاب حرکت کردم جلوی اولین تاکسی رو گرفتم ادرس رو بهش دادم.
گوشیم رو دراوردم تا به میترا اطلاع بدم که متوجه بیست و شش تماس از دست رفته ی عمو اقا شدم. دنیا دور سرم چرخید
به ساعت نگاه کردم سه بود و من هنوز خونه نبودم بد تر از همه اینکه عمو اقا فهمیده دانشگاه نبودم. ماشین جلوی خونه ایستاد فوری حساب کردم و پیاده شدم با سرعت واردساختمون شدم به مش حیدر سلام کردم و سوار اسانسور شدم.
پشت در خونه ایستام اروم در زدم
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
Reza Bahram _ Atash (128).mp3
3.14M
من پریشان شده ی موی پریشان تو ام کفر اگر نیست بگویم که مسلمان تو ام❤️💞
بهار🌱
#پارت176 💕اوج نفرت💕 به پشت سرم نگاه کرد _غذا رو اوردن بقیش باشه برای بعد از غذا. نیم نگاهی به م
#پارت177
💕اوج نفرت💕
در خونه باز شد. میترا در حالی که لبش رو به دندون گرفته بود نگاهم کرد لب زد:
_کجایی تو؟
_عصبانیه?
سرش روبه نشونه ی تاسف تکون داد.
_بیا برو تو اتاقت.
با صدای عمو اقا زانوهام لرزید.
_اومد؟
میترا از حضور غافل گیر کننده عمو اقا پشت سرش ترسید و برگشت سمتش.
عمو اقا تو چشم هام خیره شد با صدای دورگه ای گفت:
_بیا تو.
سرم رو پایین انداختم و وارد خونه شدم. صدای بسته شدن در خونه رو شنیدم. پاهای عمو اقا رو دیدم که سمتم میاومد.
یه لحظه تو چشم هاش نگاه کردم که دستش محکم روی صورت من نشست از شدت ضربش سرم به سمت مخالف برگشت. میترا فاصله ی بین من و عمو اقا رو پر کرد دلخور گفت:
_اردشیر!
دستم رو روی صورتم گذاشتم و شروع کردم به گریه کردن عمو اقا با صدای بلند گفت:
_کجا بودی؟
شدت گریه اجازه نمی داد تا حرف بزنم با صدای بلند تری گفت:
_نگار کجا بودی؟
_دا...دانشگاه.
یه قدم اومد سمتم که فوری پشت میترا پناه گرفتم. میترا هر دودستش رو روی قفسه ی عمو اقا گذاشت.
_با کی داشگاه بودی?
_تنها.
_تو غلط کردی که تنها بودی. من امروز تکلیف تو رو مشخص میکنم.
میترا بازوش رو گرفت و سمت اتاق کشید.
_خیلی خب باشه، بزار اروم شی صحبت میکنی باهاش.
_صحبت ندارم دیگه. از روز اول بهش گفتم از این اداها در بیاری برت میگردونم تهران. باید قید داشگاه و درس رو بزنی. اصلا کار من از اول اشتباه بود.
دستش رو از دست میترا بیرون کشید و سمت تلفن رفت.
_الان زنگ میزنم به احمدرضا میگم بیاد ابنجا، خودش میدونه با تو.
ملتمس به میترا نگاه کردم و لب زدم:
_تو رو خدا.
اروم گفت:
_بگو ببخشید.
به عمو اقا گوشی تلفن خونه تو دستش بود نگاه کردم و با ترس گفتم:
_ببخشید. غلط کردم تو رو خدا زنگ نزنید.
چشم هاش رنگ تهدید گرفت.
_کجا بودی؟
_رستوران
_با کی?
درمونده به میترا نگاه کردم ازش کمک خواستم ولی کاری از دستش بر نمی اومد.
_با تو ام نگار میگم با کی?
_با یکی از دوست هام.
تلفن رو سر جاش گذاشت و یک قدم اومد سمتم میترا فوری فاصله ی بینمون رو پر کرد.
_با اجازه ی کی?
_ببخشید.
چپ چپ نگاهم کرد صداش ارومتر شد ولی از عصبانیش کم نشد.
_دوستت کیه?
_زهره، تازه با هم دوست شدیم.
از نگاهش میشد فهمید که حرفم رو باور نکرده ولی کوتاه اومد و سمت مبل رفت.
_جلوی چشمم نباش نگار.
میترا با اشاره ی چشم ابرو اتاقم رو نشونم داد فوری به اتاقم رفتم و در رو بستم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت177 💕اوج نفرت💕 در خونه باز شد. میترا در حالی که لبش رو به دندون گرفته بود نگاهم کرد لب زد:
#پارت178
💕اوج نفرت💕
دستم رو روی صورتم کشیدم. صورتم از شدت سیلی گز گز میکرد.
کیفم رو روی میز گذاشتم و روی صندلی نشستم.
این عشق میارزه? به گناه، به دروغ.
نمیارزه ، ولی نمیدونم چرا نمی تونم ازش دست بکشم.
اگر تو شرایط دیگه دست عمو اقا روی من بلند میشد همه چیز برام تیره و تار میشد. اما حتی از این سیلی ناراحت نیستم.
اشک روی گونم رو پاک کردم و مقنعه ام رو دراوردم و روی تخت گذاشتم.
شاید میترا گزینه ی خوبی برای مشورت باشه. ولی می ترسم از اینکه بره به عمو اقا بگه. تو صحبت هایی هم که با هم داشتیم نظرش بر این بود که برم و با احمد رضا صحبت کنم.
صدای تلفن همراهم بلند شد گوشی رو از کیف بیرون اوردم انگشتم روی صفحه نرسیده بود که در اتاق با شتاب باز شد و عمواقا اومد داخل. با اخم نگاهم کرد و گفت:
_کیه?
ترسیده گوشی رو سمتش گرفتم.
_پروانه.
گوشی رو گرفت به صفحه ش نگاه کرد. تماس قطع شد این رو از قطع صدای گوشی فهمیدم.
شروع کرد به چک کردن گوشیم.
نگاهش دقیق شد و اخم هاش شدید تر.
تو چشم هام خیره شد.
_استاد کیه?
ایستادم.
_استادمه دیگه.
_چرا ذخیرش کردی?
نکنه اس ام اس هام رو چک کنه یا صفحه ی شخصیش رو باز کنه.
_شمارش رو گفت همه ذخیره کردن منم ذخیره کردم.
تن صداش بالا رفت.
_چند بار گفتم تو با بقیه فرق میکنی?
بالا و پایین شدن قلبم رو متوجه میشدم.
میترا که تا حالا تو چهارچوب در ایستاده بود جلو اومد گوشی رو ازش گرفت و روی میز گذاشت.
_این یه کار طبیعیه الان همه...
حرفش رو قطع کرد.
_منم حرفم همینه
انگشت اشارش رو سمت من گرفت.
_این شرایطش با همه فرق میکنه.
_اردشیر اتفاق مهمی نیافتاده که انقدر شلوغش میکنی.
نگاه چپ چپش رو به میترا داد.
_همش تقصیره توعه.
میترا ابروهاش رو بالا داد گفت:
_من که همش دو روزه اومدم اینجا.
_دو روزه اینجایی، اما شش ماهه که داری یه ریز میگی سخت گیر هات زیاده، ازادی بهش بده، امکاناتش رو به روز کن. بیا خانم اینم گوشی، تحویل بگیر.
پشت به ما کرد تا از اتاق بیرون بره نفس راحتی کشیدم که تیزبرگشت سمتم چشم هاش رو ریز کرد.
_این همون امینیه که برده بودیش بیمارستان.
سرم رو پایین انداختم تنها کاری که کردم تند تند نفس کشیدنم بود. صداش رو بالا برد که از ترس توی خودم جمع شدم.
_جواب من رو بده.
_ن...نه این پیرمرده.
کمی خیره نگاهم کرد و بیرون رفت.
میترا که از حرف های عمو اقا دلخور شده بود نگاهی به من کرد سمت تخت اومد و نشست.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت178 💕اوج نفرت💕 دستم رو روی صورتم کشیدم. صورتم از شدت سیلی گز گز میکرد. کیفم رو روی میز گذاشت
#پارت179
💕اوج نفرت💕
_ببخشید به خاطر من ناراحت شدید.
عمیق نگاهم کرد.
_کاری که داری میکنی ارزشش رو داره?
سرم رو پایین انداختم.
_یه نگاه تو اینه به خودت بنداز، تنها رنگی که تو صورتت مونده جای سیلی که خوردی.
دستم رو روی صورتم گذاشتم. ادامه داد:
_من صبح دیدمش، پیرمرد نبود.
جواب ندادم
_با همین رستوران بودی?
تو چشم هاش نگاه کردم یعنی میتونم بهش اعتماد کنم.
با تردید سرم رو بالا دادم و لب زدم
_نه
سوالی گفت:
_نه?
نگاهم رو ازش گرفتم و به زمین خیره شدم.
_نه.
نفس سنگینی کشید و ایستاد و سمت در رفت.
_میترا جون.
برگشت سمتم.
_بله.
هر چی التماس داشتم تو نگاهم ریختم.
_لطفا به عمو اقا نگید.
سمت در رفت در رو بست و بهش تکیه داد.
_نه تنها این حرف رو بلکه تمام حرف هایی که بین من و تو رد و بدل میشه بین خودمون میمونه.
متوجه منظورش شدم سرم رو پایین انداختم.
_اخه حرفی نیست که
_باشه، هر جور راحتی. فقط اینو بدون که هر وقت دوست داشتی میتونی روی من حساب کنی. دوست دارم مادرانه کمکت کنم ولی اگه قبولم نداری خواهرانه کنارتم.
_خیلی ممنون.
از اتاق بیرون رفت فوری گوشی رو برداشتم پیام های استاد رو پاک کردم نگاهم به شماره ی پروانه افتاد سی و چهار پیام خوانده نشده.
پروانه با من خیلی مهربونه ولی این عشق باعث شد تا محبت هاش رو ندیده بگیرم.
شمارش رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.با خوردن اولین بوق جواب داد.
_الو.
_سلام پروانه جان.
_سلام. نگار چرا جواب نمیدی? شاید ادم بهت نیاز داره.
_ببخشید اینجا درگیر بودم.
_دعوات کرد?
_اره.
_میخوای بیام پیشت?
_دوست دارم ولی فکر کنم الان وقتش نباشه.
_چرا، هنوز عصبانیه?
_اره خیلی.
_عیب نداره. من میام، یه کار واجب باهات دارم.
_باشه بیا.
_خداحافظ.
تماس رو قطع کردم.
بغض توی گلوم گیر کرد من نیاز دارم با یکی حرف بزنم کاش مادرن بود.
اشک بدون پلک زدن روی گونم ریخت.
دریغ از یک اشنا، یه هم کلام،
دستم رو روی چشم هام گذاشتم. اروم گریه کردم دلم برای اغوشش گرمشون تنگ شده حتی نمی تونم برم سر خاکشون.
نفسم رو با صدای اه بیرون دادم.
نیم ساعتی تو اتاق تنها موندم. در اتاق رو بازکردم هیچ کس تو حال نبود اروم و بی صدا بیرون رفتم سمت اشپزخونه رفتم که صدای میترا باعث شد تا بایستم.
_اردشیر تو فکر میکنی این دختر اگه از موقعیتش چیزی بدونه بازم اینجا میمونه?
_میگی چی کار کنم?
_چرا بهش نمیگی?
_نگار دار و ندار منه، اگه الان بهش بگم بهم میریزه. دنبال یه روزنه ی امیدم یه چیزی که لای اون همه خبر بد باعث شه تا نابود نشه.
_اونی که میگفتی رو پیدا کردی?
_هر جا میرم میگن قبلا اینجا بوده.
_چرا نمیری به احمدرضا بگی?
منتظر جواب عمو اقا شدم ولی سکوت کرد میترا ادامه داد:
_برو بگو این دختر گناه داره ببخش بقییه محرمیت رو بهش.
_احمد رضا خیلی زرنگه اگه حرفی بزنم میفهمه نگار پیش منه.
_اصلا ازش پرسیدی نگار کجاست.
_شک داره با رامین فرار کرده.
جمله ی اخر عمو نفسم رو تنگ کرد و حس کنجکاویم رو برای صحبت های قبلیشون از بین برد.
واقعا احمدرضا شک کرده که من با رامین رفتم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت179 💕اوج نفرت💕 _ببخشید به خاطر من ناراحت شدید. عمیق نگاهم کرد. _کاری که داری میکنی ارزشش
#پارت180
💕اوج نفرت💕
یعنی مرجان بهش نگفته که اون شب چه اتفاقی افتاده?
مات و مبهوت به در اتاق نیمه باز عمو اقا خیره شدم.
تشنگی که به خاطرش از اتاق بیرون اومده بودم رو فراموش کردم و به اتاق برگشتم.
چرا انقدر ناراحت شدم? فکری که احمدرضا در رابطه با من میکنه اصلا مهم نیس. اگر فکر میکنه من با رامینم پس چرا چهار ساله مدت محرمیت رو نبخشیده. یعنی رامین هم چهار ساله از اونجا رفته?
مطمعنن شکوه خانم میدونه که من با رامین نیستم. ولی با شناختی که ازش دارم حتم دارم که به پسرش چیزی نمیگه تا وجهه ی من رو پیشش خراب تر کنه.
نباید اتفاقات و فکری که اون طرف میکنن برام مهم باشه. احمد رضا اونشب توی انباری وقتی توی اون وضعیت من رو رها کرد. برام مرد.
گوشه ی اتاق کز کردم و زانوهام رو در اغوش گرفتم.
حواسم رفت پیش مکالمه ی میترا و عمو اقا که پنهانی گوش کرده بودم و کلی سوال برام پیش اومد.
من چه موقعیتی دارم جز بیکسی و بدبختی. چی رو باید به من بگن. اون سری هم تو دفتر عمو اقا همین حرف ها رو ازشون شنیدم.
صدای زنگ خونه بلند شد
وای خدا الان اصلا حوصله ی پروانه رو ندارم.
چند لحظه ی بعد صدای احوال پرسیش با میترا تو فضای خونه پخش شد.
برای اینکه بهانه دست عمو اقا ندم جلوی در اتاق رفتم لبخند زورکی زدم و سلام ارومی گفتم پروانه سمتم اومد.
_سلام خوبی?
دستش رو گرفتم و کشیدم سمت اتاق.
_خوبم، بیا تو.
رو به میترا گفت:
_ببخشید با اجازه.
_خواهش میکنم. برید راحت باشید.
اومد تو اتاق در رو بستم و بهش تکیه دادم.
نگاهش روی جای سیلی عمو اقا بود.جوری وانمود کرد که انگار ندیده.
_نگاه کن تو رو خدا چقدر گریه کرده.
خودم رو روی تخت رها کردم و با صدای گرفته ای گفتم:
_حالم خرابه پروانه. هر کاری میکنم خوب نمیشم.
کنارم نشست و دستم رو گرفت.
_ازم ناراحت نشو ولی فکر نمیکنی خدا ازت دلگیر شده.
پر بغض و کلافه نگاهش کردم.
_مگه چی کار کردم?
نگاهش رو به دست هام داد.
_دوست نداری من راجبش صحبت کنم .
_تو هیچی نمی دونی.
_تو داری...
_پروانه تو واقعا هیچی نمیدونی.
_تو توی کلاس نگاه ازش بر نمیداری.
اشکی که روی گونم ریخت رو پاک کرد
_حالا چرا گریه میکنی?
_گریم برای حرفیه که چند دقیقه پیش شنیدم. خبری از کسی که اصلا برام مهم نیست ولی نمیدونم چرا حالم رو خراب کرد.
_از کی? احمدرضا?
شدت اشکم بیشتر شد و با سر جواب مثبت دادم متعجب گفت:
_بخشید بقیه ی محرمیت رو.
_نه.
_داره زن میگیره?
اشکم رو پاک کردم و کلافه گفتم:
_نه.
_پس چی?
شدت گریم بیشتر شد.
_فکر میکنه من با رامینم.
_خب فکر کنه. مگه برات مهمه?
_همین داره اذیتم میکنه. نباید مهم باشه چرا بهمم ریخته?
_عزیزم. انقدر خودته عذاب نده.
هر دو دستم رو روی صورتم گذاشتم و اروم گریه کردم.
_بسه نگار بلند شو بریم بیرون.
دستم رو برداشتم با سر به در اشاره کردم
_نمیزاره.
_فهمید با کی بودی?
_نه.
با تردید پرسید.
_با کی بودی?
کلافه نگاهش کردم. نفس سنگینی کشید.
_خب نگو.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. .
https://eitaa.com/Baharstory/18878
پارت اول
خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت180 💕اوج نفرت💕 یعنی مرجان بهش نگفته که اون شب چه اتفاقی افتاده? مات و مبهوت به در اتاق نیمه
#پارت181
💕اوج نفرت💕
چند دقیقه بینمون سکوت بود که پروانه گفت:
_اخر کلاس تو دانشگاه دنبالت میگشتم، بگو کی اومد سراغم?
سوالی نگاش کردم لبخند رضایت بخشی روی لب هاش بود.
_ناصری.
_واقعا?
_اره خودمم باورم نمیشد.
_چی گفت حالا.
_بعد کلی منو من و معذرت خواهی. گفت شماره ی خونتون رو میخواستم بدم به مادرم.
خوش به حالش میتونه عاشق بشه و به عشقش جواب بده. نای هیجان نداشتم با لبخند کمرنگی گفتم:
_بهش دادی?
کمی جا به جا شد و پشت چشمی نازک کرد.
_نه.
متعجب گفتم:
_نه!
_اره نه، معنی نداره من بهش شماره بدم.
_عه، پس چی گفتی?
_هیچی گفتم ببخشید من باید برم کار دارم.
_خب میدادی دیگه الان میره.
_اگه واقعا نیتش خاستگاریه باید بگرده خودش پیدا کنه.
_تو دیگه کی هستی!
خودش رو کمی لوس کرد با ناز گفت:
_دختر باید ناز کنه دیگه.
با این حرفش لبخند کمرنگ روی لبهام محو شد و بهش خیره شدم.
_عه چی شد باز وا رفتی?
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو به دست هام که تو هم قلابشون کرده بودم دادم.
پروانه اروم به بازوم زد و گفت:
_چت شد یهو?
_من از سیزده سالگی نتونستم ناز کنم.
بغض به گلوم فشار اورد.
_همیشه سربار بودم. سر بار ادم هایی که هیچ نسبتی باهاشون نداشتم.
چشم هام گرم شد و اشک اروم روی صورتم ریخت.
_بقیه ی عمرم هم سربار میمونم. چون توی این دنیا خیلی تنهام. فقط خودمم و ادمایی که از سر ترحم کنارم هستن.
_عزیزم ببخشید. فکر نمی کردم ناراحت بشی.
_مقصر تو نیستی. ادم وقتی وپدر و مادر داشته باشه میتونه بهشون تکیه کنه خیلی راحت نه بگه، یا انتخاب کنه. ناز کنه. ولی وقتی بی کس باشه باید بشینه ببینه کی چه تصمیمی براش میگیره. حتی نمی تونی به میل خودت راه بری.
_پدرت که خیلی خوبه.
_پدر نیست پروانه، نیست. پدر گاهی حق میده.
شدت گریم کمی زیاد شد.
_عمو اقا حق نمیده، هیچوقت.
دستش رو روی شونم گذاشت.
_خب تو فکر کن من خواهرتم. به خدا تو دوستیم ترحم نیست.
_دوست ندارم فکر کنم. دوست دارم واقعا خواهر یا برادر داشته باشم. یه همخون، گاهی خسته میشم از خواست خدا، از این همه
تنهایی که برام خواسته، از بیکسیم.
اشکم رو پاک کردم و به چهرش نگاه کردم.
_خوش به حالت پروانه، خوش به حالت، یه پدر داری که حتی حاضره به خاطر تو به حمایتت از دوستت بلند شه. یه برادر داری که حواسش بهت هست. یه مادر که براش درد دل کنی. یه خوانواده که کنارتن.
اهی کشیدم و ادامه دادم:
_خوش به حالت.
پروانه فقط سکوت کرد. هیچ توجیحی برای حرف هام نیست. من تنهام و فقط خدا این تنهایی رو برام خاسته. پروانه که متوجه شد حرف هاش فایده ای نداره بعد از کمی تلاش برای اروم کردنم خداحافظی کرد و رفت.
نزدیک های غروب وضو گرفتم و سر سجاده نشستم. چشم به مهر دوختم و متتظر اذان موندم.
بغض کردم و طلب کار با خدا حرف زدم:
_خدایا من رو تنها خلق کردی، این زندگی رو برای من خواستی، منو سربار خانواده ای کردی که از من نبودن یا من از اونا نبودم.
اشکم رو با سر انگشتم پاک کردم
لب هام رو بهم فشار دادم تا جلوی لرزشش رو بگیرم.
_ من ازت طلب دارم.
نفسم رو سنگین بیرون دادم.
_ به من بدهکاری، یه خانواده بهم بدهکاری.
دیگه خبری از گریه ی اروم نبود هق هق ولی بی صدا گریه میکردم.
جای این همه تنهایی و بیکسی ازت یه چیزی میخوام.
سرم رو بالا گرفتم و به سقف خیره شدم.
استاد رو یه جوری بهم بده که هیچ وقت ازم جدا نشه. من دوستش دارم. نمیدونم چرا ولی دوستش دارم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت181 💕اوج نفرت💕 چند دقیقه بینمون سکوت بود که پروانه گفت: _اخر کلاس تو دانشگاه دنبالت میگشتم،
#پارت182
نمازم رو خوندم سجادم رو جمع کردم و روی تخت دراز کشیدم چشم هام گرم شد که صدای در اتاق بلند شد حوصله ی جواب دادن هم نداشتم چند لحظه در باز شد میترا نیم تنش رو اهسته داخل اورد با لبخند همیشگی پر از ارامشش گفت
_بیداری
نشستم و دستم رو به چشم های پف کردم کشیدم
_بله
نیم نگاهی به چشم هام انداخت و نفس سنگینی کشید
_بلند شو بیا شام
_مگه ساعت چنده
_ساعت هفت ، ولی اردشیر جایی کار داره گفت زود شام میخوره
_من الان اشتها ندارم شما بخورید
داخل اومد و.دستم رو گرفت
_بلند شو الان وقت ناز کردن نیست کلی باهاش حرف زدن ارومش کردم
_ناز نیست الان هم اشتها ندارم هم حوصله
به زور بلندم کرد
_دختر خوب هر چی بیشتر فاصله بگیری روابطتون تیره تر میشه رابطه ی پدر و دختری که نباید کدر باشه
بی میل دنبالش راه افتادم عمو اقا روی مبل جلوی تلوزیون خاموش نشسته بود با ابروهای گره خورده به صفحه ی تاریک روبروش نگاه میکرد اروم لب زدم
_سلام
جواب سلامم رو نداد و گره ابروهاش شدید تر شد میترا با چشم و ابرو خواست تا کنار ش بشینم ولی ترجیح دادم زودتر به اشپزخونه برم
ظرف بزرگ سالاد که کاسه های کوچیکی کنارش بود توجهم رو به خودش جلب کرد این بهترین فرصت بود برای شونه خالی کردن از کاری که میترا ازم میخواست رپی صندلی نشستم قاشق توی ظرف رو برداشتم تا کاسه های کوچیک خالی رو از سالاد پر کنم
میترا قاشق سالاد رو ازم گرفت و تو چشم هام نگاه کرد
_چرا نرفتی پیشش
_الان برم دوباره دعوام میکنه
_اینطوری تا همیشه هر دوتون ناراحت میمونید
کلافه به ظرف سالاد نگاه کردم
_ناراحتی من برای امروز و دیروز نیست
_ولی کدورت که بوجود اومده مال امروزه شاید برای تو مهم نباشه ولی برای پدرت مهمه
پوزخندی زدم
_پدر!
لبخند همیشگیش از روی لب هاش محو شد
_نگو که...
_میترا جون خواهش میکنم.
دلخور نگاهم کرد که ادامه دادم
_الان من باید چی کار کنم
_بلند شو برو کنارش بشین ازش معذرت خواهی کن
_من عمو اقا رو میشناسم غذر خواهی فایده نداره
_خیلی دوستت داره . میتونست از دانشگاه محرومت کنه ولی نکرد
_چون شما ازش خواستید
_گاهی ادم ها میخوان که رفتار درست داشته باشن ولی مهارتش رو ندارن من فقط مهارت رفتار با تو رو یادش دادم
_سیلی جزئی از مهارت بود
صندلی رو عقب کشید و کنارم نشست
_عکس العمل رفتار اشتباه خودت بود هر جایی هر شرایطی قانون خودش رو داره من نمیگم کار اردشیر درست بود ولی مقصر خودت بودی
#پارت183
💕اوج نفرت💕
سرش رو پایین انداخت کمی فکر کرد و تو چشم هام نگاه کرد تن صداش رو تا حد ممکن پایین اورد.
_تو امروز با همونی بیرون بودی که عکسش رو توی گوشیت دیدم.
_میترا جون...
_انکار نکن نگار. من سالهاست که کارم با دختر هایی همسن توعه. به درست و غلط بودن کاری که میکنی فعلا کاری ندارم چون قبل از قضاوت و ارائه ی راه کار باید همه چیز رو از زبون خودت بشنوم. الان باید روابطت با پدرت رو مثل قبل کنم.
از اینکه میدونست چیکار کردم شرمنده بودم سرم رو پایین انداختم ولی نباید قبول کنم.
دستم رو گرفت و دوباره لبخند زد.
_وقتی دیر کردی به زمین اسمون زد تا پیدات کنه. تا قبل از اینکه بیای نگران بود تا عصبی. فقط جواب تلفنش رو که نمیدای کفری شده بود. برو کنارش بشین ازش عذر خواهی کن.
نگاهی به عمو اقا انداختم شاید حرف پروانه که پدر خوبی داری درست باشه. اما سختگیری های عمو اقا انقدر زیاده که درک پدر بودنش برام سخت میشه. ولی اگر محبت و لطف بی دریغش نبود معلوم نبود چه بلایی سرم می اومد.
_باشه میرم ، ولی میدونم نمیبخشه.
پلک هاش رو اروم روی هم گذاشت و باز کرد.
ّ_تو برو بقیش با من.
لبخندش رو با لبخند پاسخ دادم و ایستادم به سمت مبلی که مردی عصبانی روش نشسته بود رفتم به فاصله یک مبل تک نفره از عمو اقا نشستم اب دهنم رو قورت دادم و به زور لب زدم:
_ببخشید.
چپ چپ نگاهم کرد و محکم و جدی گفت:
_چی رو?
سرم رو پایین انداختم به زمین خیره شدم.
_دیر اومدنت رو ، دروغت رو، یا دوست جدیدت رو که نمیدونم ...
نگاهش رو ازم گرفت و نفس سنگینی کشید.
_لا اله الا الله.
لبم رو به دندون گرفتم و با صدای از ته چاه در اومده ای گفتم:
_معذرت میخوام.
تیز سمتم چرخید کمی روی مبل خودم رو عقب کشیدم.
_خوب گوش هات رو با کن نگار، غلط اول اخرته، دفعه ی بعدی وجود نداره. چون بعدش مستقیم تهرانی.
همچنان سرم پایین بود.
_فهمیدی?
_بله.
نگاه چپ چپش چند لحظه ای روم موند در نهایت ایستاد و سمت اشپزخونه رفت.
نفس راحتی از ختم به خیر شدن عصبانیت عمو اقاکشیدم با صدای میترا برای صرف شام به اشپزخونه رفتم.
روی صندلی نشستم تنهاکسی که لبخند به لب داشت میترا بود عمو اقا هنوز ناراحت بود کمی غذا خورد رو به میترا گفت:
_دستت درد نکنه.
_چقدر کم خوردی?
عمو اقا نیم نگاه چپ چپی به من کرد.
_اعصابم خورده اشتها ندارم. مطمعنی نمیای?
_اره.
ایستاد.
_باشه پس من میرم حاضر بشم.
میترا با لبخند رفتن همسرش رو نگاه کرد و رو به من گفت:
_بخور عزیزم.
تا رفتن عمو اقا بهتر که حرفی نزنم با اینکه بی اشتها بودم شروع به خوردن کردم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت183 💕اوج نفرت💕 سرش رو پایین انداخت کمی فکر کرد و تو چشم هام نگاه کرد تن صداش رو تا حد ممکن پا
#پارت184
💕اوج نفرت💕
آروم گفتم:
_کجا میخواد بره?
قاشق رو از دهنش بیرون آورد و دستش رو جلوی دهنش گرفت و با دهن پر گفت:
_ خونه باغ.
دلم خالی شد ، میترا از تغییر رنگ چهره متوجه این موضوع شد غذای توی دهنش رو قورت داد.
_ چرا ترسیدی?
آب دهنم رو به سختی پایین دادم.
_ کسی قرار بیاد اونجا?
_هر کی، چرا اینقدر استرس گرفتی?
_ آخه مهمون خونه باغ فقط...
_خوب باشه، فاصله اینجا تا اونجا دو ساعته، اونم که خبر از این جا نداره.
_میگم عمو اقا عصبانیه نکنه یه وقت بره بهش بگه که من...
به در اتاقش نگاه کردم نفس هام به شماره افتاد.
_...که من اینجام.
_ نمیگه.
_آخه ...عصبانیه.
انگشت شصت روبا دندون گرفتم و مضطرب خودم رو آروم جلو و عقب دادم.
الان وقت ترسیدن و سکوت نیست صندلی رو عقب دادم سمت اتاقش رفتم.
_کجا?
به سوال میترا جواب ندادم و بدون در زدن وارد اتاق شدم.
جلوی آینه ایستاده بود و یقه لباسش رو مرتب میکرد.
_عمو آقا.
متعجب از حضور بدون اطلاع نگاهم کرد.
از نیم نگاهش که به پشت سرم بود متوجه حضور میترا شدم ولی برنگشتم.
_ من معذرت می خوام. دفعه ی آخرمه . قول میدم دیگه تکرار نکنم.
خونسرد گفت:
_ اینارو که گفته بودی.
دستهام رو به هم فشار دادم ملتمس نگاهش کردم.
_ دارید میرید خونه باغ?
نگاه دلخوری به میترا انداخت و گفت:
_ خونه باغ چه ربطی به تو داره?
_ آخه... چیزه... م...مهمونتون کیه?
رنگ نگاهش از اون همه عصبانیت به دلسوزی تغییر کرد بغض کردم جلو اومد روبروم ایستاد.
تو چشم هاش خیره شدم و لب زدم:
_ ببخشید.
سرش رو خم کرد و پیشونیم رو بوسید.
_تو عصبانیت یه حرفی زدم قبلا هم بهت گفتم تا خودت نخوای هیچ کس نمی فهمه کجایی.
اشکی که روی گونه بود و با پشت دست پاک کردم اب ببنیم رو به بالا کشیدم.
_خیلی ممنون.
از اتاق بیرون اومدم حوصله شنیدن پچ پچ های این زن و شوهر رو نداشتم. احتمال داشت تا حرف جدیدی بزنن و ذهنم اشفته تر بشه
به آشپزخونه رفتم میز شام رو حمع کردم با صدای نگار گفتن. عمو آقا بیرون رفتم جلوی در پشت
کفشش رو بالا میکشید.
میترا هم کت همسرش رو روی دست انداخته بود هر دو به من نگاه کردن.
_ کاری با من داری?
_ نه.
_خداحافظ.
_برید به سلامت.
خداحافظی کردم فوری به اشپز خونه برگشتم تا نظارهگر خداحافظی عاشقانه این زوج نباشم.
عمو آقا رفت و میترا اجازه نداد تا من ظرفا رو بشورم تو اتاقم برگشتم و تلاش کردم تا بخوابم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت184 💕اوج نفرت💕 آروم گفتم: _کجا میخواد بره? قاشق رو از دهنش بیرون آورد و دستش رو جلوی دهنش
#پارت185
💕اوج نفرت💕
به طرف زیر اندازی که روی چمن های سبز پارک پهن بود رفتم استاد عاشقانه نگاهم می کرد و من با عشق کنارش نشستم. لیوان چایی رو جلوم گذاشت که سایه
مردی رو جلوی پام احساس کردم. سر بلند کردم و با احمدرضا که با چشمای به خون نشسته نگاهم میکرد چشم تو چشم شدم.
چشم هام رو باز کردم دستم رو روی قلبم که بی رحمانه میتپید گذاشتم. نشستم و به ساعت نگاه کردم خدا را شکر کردم از اینکه خواب بودم.
به سرویس رفتم وضو گرفتم به اتاقم برگشتم گوشیم رو کنار سجادم گذاشتم نمازم رو خوندم گوشی رو برداشتم صفحه پروفایل استاد رو باز کردم عکس جدید گذاشته بود.
تیشرت و کت سفیدی پوشیده بود عینک دودیش به جذابیتش اضافه کرده.
انگشتم رو روی صورتش زدم تصویر رو زوم کردم. چه چهره ی زیبا و دلنشینی.
حسی از درونم می گفت که نگاه کردن به چهره استاد برای من گناهی نداره.
کاش تو برای من بودی
ناخواسته اشک روی گونه م ریخت گوشی رو زمین گذاشتم
این حس لعنتی رهام نمی کنه
نتونستم جلوی گریم رو بگیرم چادرم رو روی صورتم کشیدم و با صدای کنترل شدهای گریه کردم تمام بدنم از شدت گریم تکون میخورد دستی روی شونم قرار گرفت که باعث ترسم شد.
_منم عزیزم.
چادر رو کنار زدم حس کردم
میتونم توی آغوشش ببرم.
از نگاهم فهمید دست هاش رو باز کردم آروم توی آغوشش رفتم.
دستش رو روی سرم گذاشت و نوازش کرده با صدای گرفته گفتم:
_خسته ام.
_ زندگی سخته نگار.
اشکم رو پاک کردم.
_برای من دیگه خیلی سخته، چرا خدا انقدر برای من سخت گرفته.
_ خدا مهربونه سخت نمیگیره، سختیهای تو مسببش خدا نیست.
سرم رو بالا گرفتم و به چهرش نگاه کردم.
_پس کیه?
متفکر نگاهم کرد.
_میفهمی، به زودی میفهمی.
سرم رو پایین انداختم.
_ظرفیتم پر شده دیگه توان شنیدن خبرهای بد رو ندارم و ترجیح میدم ندونم.
سکوت کرد ازش فاصله گرفتم و به چشماش نگاه کردم.
_میترا جون.
_جانم.
_ من نباید عاشقت بشم?
عمیق نگاهم کرد.
_ چرا نمیتونی بشی?
با صدای لرزونی گفتم:
_عاشق هر کسی جز احمدرضا?
نگاهش رو به دست هاش داد
_نگار من خیلی ها رو راهنمایی کردم به خیلی ها کمک کردم ولی برای تو گیر کردم، به بن بست رسیدم، نمیدونم باید چیکار کنم.
بهت حق میدم که رفتار الانت رو داشته باشی.
با این همه بی محبتی و کمبود، حق داری که دل ببندی یاد دل ببازی.
با چشمای پر اشک نگاهم کرد.
_ اما ما دینی داریم که این حق را به تو نمیده.
اشکش رو پاک کرد.
_ ولی ناامید نباش هزار تا راه برای رسیدن به هدف هست باید همه رو امتحان کنیم.
نا امید به زمین خیره شدم.
_ تو باید عاقلانه فکر کنی پیش خودت حلاجی کن ببین یه پسر حاضر با شرایطت کنار بیاد.
نگاهش کردم.
_زندگی ما ایرانی ها اکثراً سنتیه،
تو دختر نیستی به نظرت خانواده اش قبول می کنن.
اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم.
_به صرف اینکه تو عاشق شدی یا اون عاشق شده که نمیشه تصمیم گرفت. همه چی رو بهش گفتی?
با سر گفتم نه.
_میتونم یه سوال ازت بپرسم?
_ بله.
_رابطتون در چه حدیه?
_اصلا رابطه نیست فقط خواستگاریه تازه اونم شماره ی عمواقا رو خواست که بهش ندادم.
_ به یه خواستگاری اینجوری دل باختی?
سر رو پایین انداختم.
_پاشو بیا صبحانه بخوریم زنگ بزن به دوستت باهم برید بیرون
دیروز موقع رفتن به من گفت مطمعن بودم اردشیر اجازه نمیده.
اشکم رو پاک کردم و متعجب نگاهش کردم.
_آخه عمو اقا...
_اولا تا غروب نمیاد دوما ازش اجازه گرفتم.
_کی?
_ دیشب که از اتاقش رفتی.
ایستاد و گفت:
_ پاشوبیا.
باورم نمیشه عمو آقا اجازه داده که بیرون برم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت185 💕اوج نفرت💕 به طرف زیر اندازی که روی چمن های سبز پارک پهن بود رفتم استاد عاشقانه نگاهم می
#پارت186
💕اوج نفرت💕
وارد آشپزخونه شدم. میترا درگیر شیرکهنه ی سمامور بود که باز نمیشد.
_این چرا باز نمیشه?
_ قدیمه دیگه.
_خب چرا عوض نکردید.
اروم خندیدم.
_ عمو آقا دوست نداره هیچ وسیله رو عوض کنه.
متعجب برگشت سمتم.
_ واقعا!
_ً نه که خسیس باشه، ولی اهل عوض کردن هم نیست.
بالاخره موفق به باز کردن شیر سماورشد و چای ها رو روی میز گذاشت روی صندلیش نشست.
_ امروز باید برم سر کار. مرخصی تموم شده. از اردشیر تا ساعت چهار بعدازظهر برات اجازه گرفتم. سر ساعت خونه باش که دردسر نشه.
_ چشم.
_زنگ زدی به دوستت?
_نه، شاید خواب باشه.
یه لقمه تو دهنش گذشته به سمت کابینت رفت از داخلش جعبه نسبتاً بزرگی رو بیرون اورد و جلوم گذاشت و با لبخند گفت:
_قابل شما رو نداره.
به جعبه نگاه کردم.
_ این چیه?
_ اینو دیروز برات خریدم می خواستم شب بهت بدم که اعصابت خراب بود الان دادم.
_ دستتون درد نکنه ولی برای چی?
_ همین جوری دوست دارم بهت هدیه بدم.
آخرین کسی که برام هدیه خرید رامین بود یه پلاک و زنجیر، نفس سنگینی کشیدم و با لبخند هدیه رو برداشتم.
_خیلی ممنون من آخرین هدیه مو چهار سال پیش گرفتم.
از حرفم جا خورد.
_ یعنی تو این چهار سال اردشیر بهت هدیه نداده? پس تولدت...
_نه میبردم پاساژ میگفت هر چی دوست داری بخر.
چشمکی زد و لیوان چاییش رو برداشت.
_ دستم سبکه انشاالله از امروز تند تند کادو بگیری.
با لبخند نگاهش کردم.
_ حالا باز کن شاید پسندیدی.
_ چشم.
حعبه رو باز کردم هدیه ی کاغذ پیچی شده ای داخلش بود کاغذ رو پاره کردم . لباس حریر ای که از رنگش خاطره خوشی نداشتم.
رنگ سبز روشن کدر، لباس رو روی دست هام گرفتم و نگاه پر از حسرتی بهش انداختم خاطره روزهایی برام زنده شد که فکر میکردم رامین دوستم داره.
_ دوستش نداری?
لبخند کم رنگی روی لب هام نشست.
_ چرا خیلی هم قشنگه.
_ پس چرا اخمات رفت تو هم.
لباس روی میز گذاشتم.
_یاد روزهای شیرینی افتادم که تلخ شد.
بلند شده سمتم اومد.
_گذشته رو رها کن، بلند شد بپوش ببینم بهت میاد.
احساس کردم از عکس العملم ناراحت شده ایستادم و دستش رو گرفتم.
_ دستتون درد نکنه.
صورتم رو بوسید.
_ خواهش می کنم، حالا برو بپوش.
اگر تو شرایط دیگه ای بودم نمی پوشیدم ولی میترا محبت رو در حقم تموم کرده. به اتاقم رفتم لباس رو پوشیدم روبروی آینه ایستادم بی میل به خودم نگاه کردم نفس سنگینی کشیدم از اتاق بیرون رفتم.
میترا تو اشپزخونه نبود به طرف اتاق عمو آقا رفتم.
صداش از پشت سرم اومد.
_به به چه خانم خوشگلی.
برگشتم روبه روم ایستاده بود
_خیلی ممنون.
_خیلی بهت میاد.
_بله من قبلا این رنگ رو خیلی دوست داشتم.
_ مدلش رو هم دوست داری? صحبت کردم با فروشنده اش قرار شد اگر خوشت نیومد بریم عوض کنیمّ
_ نه خیلی هم خوبه، ممنون.
سمت اتاق عمو اقا رفت.
_ زنگ بزن به دوست دیگه باید بیدار شده باشه.
_ چشم.
از توی اتاق با صدای بلندی گفت:
_ یادت نره قبل ساعت چهاربرگردی من باید برم یکم لوازم شخصی بیارم دیر میام.
_ باشه خیالتون راحت.
گوشی تلفن رو برداشتم و شماره پروانه رو گرفتم با صدای خواب آلود گفت:
_ بله.
_ سلام. خواب بودی?
_ آره، چیزی شده.
_ نه عمواقا اجازه داده با تو برم بیرون امروز وقت داری?
صداش باز شد و متعجب گفت:
_ واقعی اجازه داد?
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت186 💕اوج نفرت💕 وارد آشپزخونه شدم. میترا درگیر شیرکهنه ی سمامور بود که باز نمیشد. _این چرا
#پارت187
💕اوج نفرت💕
_آره، میای?
_ از خدامه فقط باید صبر کنم نامزد سیاوش اومده. قراره با هم برن خرید عقد اینا برن میام.
_کی میرن?
_دیگه حاضر شدن فکر کنم یک ساعت دیگه پیشت باشم.
_ باشه عزیزم خداحافظ.
گوشی رو سر جاش گذاشتم. خیلی خوشحالم. مثل بچه ها که ذوق سفر دارن ذوق زده شدم و مشتاقم که زودتر پروانه بیاید باهم بریم.
بعد از چهار سال اولین بار که تنهایی جایی به غیر از دانشگاه میرم.
_ با من کاری نداری?
به میترا که پشت سرم ایستاده بود نگاه کردم.
مانتو سرمه ای با مقنعه مشکی سرش بود داخل کیفش دنبال چیزی میگشت.
_ بابت همه چی ممنون.
اومد جلوی یه مقدار پول گرفت سمتم.
_اینو بگیر همراهت باشه.
به پول ها نگاه کردم.
_ خیلی ممنون، دارم.
پول رو توی دستم گذاشت.
_میدونم داری اینم همراهت باشه.
سمت در رفت و کفش هاش رو پاش کرد.
_ساعت چهار یادت نره. خدا حافظ.
_ خداحافظ.
رفت و در رو بست.
روی مبل نشستم و منتظر پروانه موندم. نیم ساعت از رفتن میترا نگذشته بود که صدای در خونه بلند شد به در نگاه کردم.
یعنی پروانه اومده اون که یه ساعت دیگه میاد کسی به غیر از پروانه در خونه ما رو نمیزنه.
شاید مش رحمته.
از چشمی بیرون رو نگاه کردم زن قد بلندی که مانتو روسری ابی روشن تنش بود پشت در ایستاده بود از در فاصله گرفتم.
نباید باز کنم.
دوباره صدای در بلند شد و این بارصدای زن هم همراه با صدای در اومد.
_ باز کن اردشیر خان.
هر کی هست عمو آقا رو میشناسه شاید از اقوام میتراست.
دستم رو سمت بردم و بازش کردم.
با زن میانسالی که زیبایی خاصی داشت به رو شدم.
اخم شدیدش با دیدن من کم رنگ شد و نگاهش رنگ تعجب گرفت.
_ سلام، بفرمایید?
متعجب گفت:
_ تو!
_ببخشید شما?
هنوز متعجب نگاهم میکرد.
_ ببخشید خانم شما?
همون طور مات و مبهوت گفت:
_مهینم همسر سابق اردشیر.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت187 💕اوج نفرت💕 _آره، میای? _ از خدامه فقط باید صبر کنم نامزد سیاوش اومده. قراره با هم برن خ
#پارت188
💕اوج نفرت💕
توی چشم هاش خیره شدم کاش در رو باز نمی کردم. الان چی باید به عمو اقا بگم. از کجا آدرس رو پیدا کرده.
_ می تونم بیام داخل.
نباید اجازه بدم.
_ ببخشید من اجازه ندارم عمو اقا ناراحت میشه.
متعجب گفت:
_ تو هم میگی عمو آقا.
سرش رو پایین انداخت.
_ اردشیر که نیست. اگر تو بهش نگی نمیفهمه.
اینقدر مظلومانه گفت که دلم براش سوخت از جلوی در کنار رفتم
_ بفرمایید.
وارد خونه شد نگاه کلی به خونه انداخت و روی مبل نشست و به آشپزخونه رفتم چای ریختم و توی سینی قرار دادم وسینی چایی رو جلوش گذاشتم.
خدا کنه عمو اقا سر نرسه.
نگاهش رو از من نمیگرفت به چاییش اشاره کردم.
_ بفرمایید.
_ چه شباهتی!
چهار سال پیش هم این جمله رو از فامیل شکوه خانم شنیدم.
_ شبیه کی?
تو چشمام عمیق نگاه کرد.
_ تو کی هستی?
_ من دختر حسین و...
لبم رو به دندون گرفتم و بقیه حرفم رو خوردم.
نباید بگم. اگه به گوش احمدرضا برسه باید برگردم. ولی از همون جمله نصفه و نیمم هم فهمید.
لبخند کمرنگ پر از ترحمی زد گفت:
_ تو خیلی بیشتر از چیزی هستی که فکرش رو می کنی.
نگاهش رو به لیوان چاییش داد
_اولش فکر میکردم تو زن اردشیری میخواستم بهت بگم که چرا زن یه پیرمرد شدی. اگه برای پوله، بهت پول بدم تا از زندگیش بیرون ببری
اما با دیدنت مطمئن شدم که تو نمیتونی باهاش ازدواج کنی.
به عکس روی اپن اشاره کردم.
_ایشون همسر شون هستن.
به عکس نگاه کرد با دیدن میترا ناامیدی رو توی چشم هاش دیدم.
_ ببخشید میشه بگید من شبیه کی هستم?
اشک جمع شده توی چشماش به خاطر دیدن عکس روی اپن رو با دستش قبل از ریختن پاک کرد.
_ مقصر خودم بودم. خیلی دوستش داشتم ارشیر هم دوستم داشت. من گفتم باید بریم خارج اون قبول نکرد. با خودم گفتم طلاق می گیریم میرم طاقت نمیاره میاد دنبالم، ولی نیومد. خواستم برگردم یه شب بهش زنگ زدم که صدای تو رو شنیدم. از چند نفری شنیده بودم که با یه دختربچه دیدنش، فکر کردم ازدواج کرده اومدم که زندگیم رو پس بگیرم ولی دیر اومدم.
جعبه ی دستمال رو جلوش گذاشتم.
_تو چند سال این جایی?
_چهار سال.
صدای تلفن خونه بلند شد ایستادم گوشی رو برداشتم با دیدن شماره
عمو آقا بدنم یخ کردم.
اگه بفهمه حتما دعوام میکنه تو این شرایط نباید دیگه آتو دستش بدم.
مضطرب به مهین خانم گفتم:
_عموآقاست. ببخشید میشه لطفاً حرف نزنید تا قطع کنم. اگه بفهمم شما رو راه دادم از دستم ناراحت میشه.
با سر حرفم رو تایید کرد.
گوشی سیار خونه رو برداشتم به اتاق رفتم و فوری جواب دادم:
_الو.
_ هنوز نرفتی.
_ سلام، پروانه هنوز نیومده.
گوشیت رو روی سکوت نزار زنگ زدم جواب بده.
_چشم.
_ از کشوی میزم پول بردار همراهت باشه.
_ پول دارم. میترا هم بهم داد.
کمی مکث کرد.
_کاری نداری?
_ نه خداحافظ.
تماس رو قطع کردم نفس راحتی کشیدم به اتاق برگشتم. مهین خانم سر جاش نبود.
خونه رو با چشم گشتم.
_مهین خانم!
در باز خونه خبر از رفتنش میداد سمت در رفتم و بیرون رو نگاه کردم.
کاش قبل از رفتن میگفت من شبیه کی هستم.
خدایا خسته تر از اونی ام که این همه سوال تو ذهنم باشه.
در رو بستم ساعت رو نگاه کردم تو اتاقم رفتم مانتو روسری پوشیده و پولی که میترا بهم داده بود رو توی کیفم گذاشتم منتظر پروانه نشستم
حرف های تاثیرگذار مهین خانم رو توی ذهنم مرور کردم
"چه شباهتی"
" تو خیلی بیشتر از چیزی هستی که فکرش رو میکنی"
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. .
https://eitaa.com/Baharstory/18878
پارت اول
خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت188 💕اوج نفرت💕 توی چشم هاش خیره شدم کاش در رو باز نمی کردم. الان چی باید به عمو اقا بگم. از ک
#پارت189
💕اوج نفرت💕
صدای تلفن همراهم من رو از افکار سمجی که از روزی که میترا وارد زندگیمون شده بود، که از پچ پچ هاش شنیده بودم بیرون آورد.
گوشی رو برداشتم با دیدن اسم پروانه خوشحال شدم.
انگشتم روی صفحه کشیدم گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.
_ کجایی?
_ پایین اگه حاضری بیا پایین دیگه من نیام بالا.
_وایسا اومدم.
تماس رو قطع کردم کیفم رو برداشتم و از خونه بیرون رفتم به محض خروج از اسانسور سراغ مش رحمت رفتم.
_سلام.
سرش رو که روی میز بود بالا گرفت.
_سلام دخترم.
_یه خانمی که مانتو آبی پوشیده بود اومد خونه ما شما راهش دادی?
_وای، یکم ناخوشم حتما خواب بودم نفهمیدم. کی اومده? مزاحم بود?
_ نه آشنا بود ولی آخه خبر ندادید واسه اون پرسیدم.
_ ببخشید دخترم الان میگم پسرم بیاد جام بشینه.
_ باشه خداحافظ.
سمت در خروجی رفتم بازش کردم پا به کوچه گذاشتم که پروانه جلو اومد.
_ بیا دیگه حوصلم سر رفت.
_ سلام، ببخشید کار پیش اومد.
سوئیچ ماشینی که دستش بود رو نمایشی تکون داد با تعجب گفتم:
_ با ماشین اومدی?
شصتی دزد گیر ماشین رو زد که صدای پرشیای سفید رنگی که قبلا هم سوارش شده بودم بلند شد.
_ رانندگی بلدی?
_خیلی وقته.
_ماشین سیاوش?
_ با ماشین بابا رفتن منم ماشینش رو برداشتم. خودش هم خبر نداره.
خندیدم.
_ناراحت نشه?
_ دیگه بشه هم مهم نیست چون تا اون موقع برگشتیم.
خوشحال و سرحال سوار ماشین شدیم عینک دودیش رو به چشم هاش زد.
از توی اینه پشت سرش رو نگاه کرد.
_ خوب نگار خانم کجا بریم?
_ هرجا تو بگی.
_ این طوری که نه تو بگو من برم.
بلند خندیدم.
_ من فقط دانشگاه رو بلدم.
_پس بشین که پروانه ببرت بهشت.
لبخندی به هیجانش زدن و به روبروم خیره شدم و دوباره به فکر فرو رفتم.
_به چی فکر می کنی?
_ به خودم.
_ بلند فکر کن بخندیم
نگاهش کردم.
_من خنده دارم?
_ حالا بگو شاید گریه کردیم.
_ خیلی نامردی.
_ نه جدی بگو ببینم به چی فکر می کنی.
_حالا بزار برسیم میگم.
_ همه رو بگو باشه حتی قسمت مربوط به استاد.
نفس سنگین کشیدم و نگاهم رو به روبرو دادم.
حدود یک ساعت بعد جلوی یک در بزرگ نگه داشت.
_اصلا خوش سفر نیستی.
_چرا?
_یه کلام حرف نمیزنی حوصلم سر رفت.
_ ببخشید خیلی درگیرم.
چند تا بوق زد که در باز شد
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت189 💕اوج نفرت💕 صدای تلفن همراهم من رو از افکار سمجی که از روزی که میترا وارد زندگیمون شده بود
#پارت190
💕اوج نفرت💕
پیرمردی مهربون سرش رو بیرون اورد با دیدن ماشین چشم هاش رو ریز کرد تا رانندش رو ببینه پروانه دستش رو از شیشه ماشبن بیرون برد و تکون داد.
لبخندی زد و در رو باز کرد ماشین رو داخل برد و پارک کرد
با سر به در اشاره کرد:
_ پیاده شو.
کاری که گفت رو انجام دادم.
صندوق عقب رو باز کرد پیرمردی که در رو باز کرده بود جلو اومد.
_ سلام دخترم.
پروانه به سمتش چرخید.
_سلام خوبید?
_ خوبم این ورا ?
ببخشید بی اطلاع اومدم. یهویی شد.
_ خوش اومدی بابا، خونه خودتونه.
داخل صندوق عقب رو نگاه کرد.
_کمک میخوای?
_نه چیز زیادی نیاوردیم.
اشاره کرد به من:
_با دوستم اومدم. چند ساعت اینجا باشیم.
پیرمرد نگاهش رو به من داد
_سلام.
_سلام بابا جان. خوبی?
_ ممنون.
از گفتگوی کوتاهی که با پروانه داشت استفاده کردم و.اطراف رو نگاه کردم.
باغ بزرگی که پر از درختبود انتهاش یه خونه ی قدیمی، کنار در ورودی هم یه خونه ی به نسبت جدید تر بود.
_ بیا بشین.
سر چرخوندم زیراندازی پهن کرده بود که با فلاکس چایی رو توی لیوان میریخت.
یاد خواب دیشبم افتادم با استاد بودم ولی احمدرضا اومد و همه چیز رو خراب کرد.
یه نگاه کلی به زیر انداز انداختم پروانه فکر همه چیز رو کرده تمام وسایل های مورد نیاز یک پیک نیک رو آورده.
کفشم رو در آوردم.
_ همه چی آوردی!
_بله صبح که زنگ زدی به بابام گفتم گفت بیایید اینجا.
_ پس چرا اول به من گفتی کجا بریم?
چایی رو جلوم گذاشت.
_ الکی مثلا خواستم بهت احترام بزارم.
بعد هم با صدای بلند خندید و ادامه داد
_خب تعریف کن?
نفس سنگین کشیدم.
_ چی میخوای بدونی?
_ همه چیز رو. اول اینکه یه ساعت به چی فکر می کردی که حرف نزدی?
به بخار چای که توی هوای پاییزی حسابی خودنمایی میکرد نگاه کردم.
_از وقتی میترا وارد زندگیمون شده حرف های جدید شنیدم.
_مثلا چی میگه?
_یواشکی به عمو اقا میگه
باید به این دختر حقیقت رو بگی ، حق با توعه ، شرایط روحی مناسبی نداره که بتونی بهش بگی ، گفت فکر می کنی اگه بفهمه حاضر اینجا بمونه
_شاید در رابطه با کس دیگه ای حرف میزنن
_نه مطمئنم ، امروزم زن سابق عمو آقا رو دیدم بهم گفت تو خیلی بیشتر از چیزی هستی که فکرشو می کنی.
_منظورش چی بود?
_نفهمیدم، یعنی کلا نمی فهمم چی می گن.
_خوب به جای این همه فکر کردن امشب برو بپرس حرفهایی که شنیدی رو برو بگو
نفسم رو با صدای اه بیرون دادم.
_ شاید بگم.
نگاهش بین چشم هام جا به جا شد چیزی و می خواست بگه معذبش کرد ولی بلاخره سوالش رو پرسید:
_ خوب حالا استاد رو بگو.
از این همه پیگیریش ناراحت شدم.
_ در این مورد اون چیزی که تو فکر می کنی نیست.
_ بگو چی هست درست فکر کنم.
کلافه گفتم:
_ پروانه همیشه بیخیال شی.
_نه نمیشه چون تو دوستمی، چون می خوام باهات ادامه بدم، نمی خوام ترکت کنم. چون حدیث داریم از معاشرت با افراد فاسد خودداری کن، چون به مرور زمان شما هم مثل اون میشید.
از این همه رک گویی پروانه شوکه شدم.
_الان من فاسدم!
_ نیستی?
پروانه سرش رو پایین انداخت.
_ زن شوهرداری که داره به یه مرد دیگه فکر می کنه، عاشقانه نگاهش میکنه. باهاش قرار میذاره به طرف مقابلش نمیگه که متاهله.
تن صدام کمی بالا رفت.
_ به حرفات مطمئنی? اصلا از احساس من خبر داری?
تن صداش رو برابر با صدای من کرد.
_ مطمئن نیستم که نشستم.
_پروانه من شوهر ندارم. اون محرمیت اجباری بود.
_چرا خودت رو گول می زنی? کجا اجبار بود ?
بغض کردم و ملتمسانه گفتم:
_اجبار بود.
_ نبود دختر خوب، نبود. تو احمدرضا رو دوست داشتی فقط ازش دلخور بودی.
احمدرضا قبل از ازدواج با تو مثل برادر بود. بهت سیلی زد. به چشم خواهرش این کار رو انجام داد. مثل من و سیاوش. ولی چون هم خون نبودید دلخوری توی دلت مونده. بی معرفت نباش احمدرضا با این محرمیت به قول خودت اجباری تو رو نجات داد از ازدواج که معلوم نبود بعدش سر از کجا در بیاری. نجات داد از دست رامین و تهدید هاش.
پوزخندی زدم.
_ چقدر هم موفق بود.
_ نبودچون بهش نگفتی، ترست رو بهونه کردی.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت190 💕اوج نفرت💕 پیرمردی مهربون سرش رو بیرون اورد با دیدن ماشین چشم هاش رو ریز کرد تا رانندش رو
#پارت191
💕اوج نفرت💕
_ بهانه نبود هم باور نمیکرد.
_ تو میگفتی که الان زبونت جلوش دراز باشه.
تن صداش رو پایین آورد.
_ تو شوهر داری نگار، برای چی به استاد امینی میری بیرو.
مصمم گفتم:
_اون شوهر من نیست.
_ هست. کار شما از این محرومیت گذشته، شما با هم ازدواج کردید.
با شنیدن کلمه ازدواج یک آن تمام اجزای صورتم به گریه افتاد.
_ گولم زد.
پروانه هم بغض کرد:
_ باهات حرف زد خودت قبول کردی.
نگاهم رو به زمین دادم و تقریباً با صدای بلندی گریه کردم.
_گریه نکن من که نمی گم برگرد. ولی هزار تا راه هست برای ختم اون محرمیت. به جز فرار.
اب بینیم رو بالا کشیدم.
_هیچ راهی نیست.
_هست، برو تهران بهش بگو نمیخوامت. با عمواقا برو. بهترین وکیله، میتونه برات کاری کنه.
_می ترسم.
_ منم باهات میام. تو وایسا عقب من حرف می زنم. قانون یه کاری برات می کنه. نمی شه که اون بگه نه تو هم بگی نمیخوام. اصلا تو چرا حق فسخ رو نگرفتی?
_ شونزده سالم بود این حرفا حالیم نبود عاقد گفت احمدرضا هم جواب داد من فقط یه بله گفتم.
سرم رو پایین انداختم.
_استاد رو چیکار کنم?
_ ببینتون چی شده?
_خواستگاری کرده خیلی رسمی و جدی. گفت شماره پدرتون رو بده ندادم.
_ برو بهش بگو متاهلی بزار بره.
سرم رو بالا گرفتم.
_ نمیتونم.
_باید بتونی.
_پروانه تو درکم نمیکنی، حسی بالاتر از عشق بهش دارم یه حسه مقدس.
_ خودت رو گول نزن.
_باورکن پروانه این اصلا هوس نیست یه کششی داره، یه حال خاصی، اصلا نمیتونم توصیفش کنم.
_ دوسش داری?
تو چشم هاش نگاه کردم اشک روی گونم ریخت با تمام احساسم گفتم:
_ خیلی.
_ اگه دوستش داری چرا داری با احساساتش بازی می کنی?
_ ناباورانه گفتم:
_ من?
_داری این کارو می کنی. اون حسش به توپاک، ولی تو داری
بهش دروغ میگی که اگه بفهمه نابودش می کنه.
نگار قبل از این که از این بیشتر بهت وابسته بشه بهش بگو بزار دل کنده شه بره. یا اصلا بگو شرایطت چه جوریه. بگو داری تلاش می کنی فسخش کنی. اگر دوستت داشته باشه، اگر قسمت هم باشید، میمونه.
دستم رو روی صورتم گذاشتم تا پروانه شدت گریم رو نبینه.
_ نمیتونم.
_ بلند شو بریم شاهچراغ اونا هر سختی رو آسون میکنن.
دستم رو برداشتم و به چشم های اشکی پروانه نگاه کردم.
_ خلاف میلمه.
_ به خاطر استاد این کارو بکن. شاید نرفت.
حرفهای پروانه رو قبول داشتم از روز اولی که به استاد این حس رو پیدا کردم این حرفها را مدام به خودم میزنم. ولی شدت علاقم باعث شده تا هر بار پسش بزنم و فقط خودم رو فریب بدم.
گشت وگذارم با پروانه، که با کلی ذوق و شوق بعد از چهار سال اومده بودم، خراب شد. اون هم به بدترین شکل ممکن.
سوار ماشین شدیم و به سمت شاهچراغ حرکت کردیم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت191 💕اوج نفرت💕 _ بهانه نبود هم باور نمیکرد. _ تو میگفتی که الان زبونت جلوش دراز باشه. تن
#پارت192
💕اوج نفرت💕
هرچی به حرم نزدیک تر می شدیم آروم قرار قلبم کم تر میشد.
پروانه می خواست کاری رو انجام بدم که دوست نداشتم. نگاهم به گنبد افتاد.
از شرم سرم رو پایین انداختم پروانه دستم رو گرفت و جلو افتاد اینقدر بی میل دنبالش می رفتم که انگار داشت من رو با خودش می کشوند.
پروانه مصمم بود و من مردد، اما غالب پروانه بود. چون عقل باهاش موافق بود و دل مخالف.
چادر سفیدی سرمون کردیم وضو گرفتیم و وارد حرم شدیم.
دستم رو رها کرد حرم رو نشونم داد.
چشم ازش برداشتم اما از شرم توان نگاه کردن به حرم رو نداشتم.
سر به زیر سر افکنده چشم به فرش زیر پامون دادم ولب زدم:
_ سلام آقا.
اشک روی گونم ریخت.
_ چهارسال مهمون این شهرم ولی اینجا نیومدم. کوتاهی از من نبوده، اجازه نداشتم.
سرم رو بالا آوردم به ضریحش نگاه کردم.
_ من یک بنده گنه کار درگاه خدام، خطا کردم ولی هنوز روش پافشاری دارم.
پروانه میگه ازت کمک بگیرم تا فراموش کنم. اما من اینجام تا بخوام، من استاد رو می خوام.
شرایطش رو فراهم کن تا کنارم بمونه.
به دل احمدرضا بنداز فسخش کنه. کاری کن تا استاد من رو بپذیره.
من میرم به استاد همه چیز رو میگم، از اولش، ولی کاری کن رهامنکنه برای همیشه کنارم بمونه.
اشک هام و پاک کردم و به پروانه که در حال نماز خواندن بود نگاه کردم. سلامنمازش رو داد با لبخند نگاهم کرد.
_ اذان گفته ?
با سر تایید کرد ایستادم که گوشه ی چادرم رو گرفت.
_گفتی?
نگاهم رو به مهر جلوم دادم.
_ آره.
فوری قامت بستم تا پروانه نتونه سوال پیچم کنه.
نمازم رو خوندم و از حرم بیرون اومدیم.
_ ساعت چنده?
پروانه به ساعتش نگاه کرد
_دو ونیم.
_ برگردیم دیگه من تا چهاراجازه دارم.
_حالا تا چهار مونده بریم نهار بخوریم بعد.
_نه پروانه دیر میشه برام دردسر میشه.
در ماشین رو باز کرد.
_دیر نمیشه بشینم بریم.
توی راه نه من حرف زدم نه پروانه بلاخره جلوی در رستوران پارک کرد.
وارد شدیم غذا سفارش دادیم و منتظر موندیم.
_کی میگی?
_ چی?
_ میگم کی به استاد میگی?
نفسم رو سنگین بیرون دادم تصمیم خودم رو گرفته بودم ولی سماجت پروانه اذیتم میکرد.
_شنبه بعد از کلاس بهش میگم.
لبخند مهربونی بهم زد.
_منم باهات میام.
غذا رو روی میز گذاشتن هر دو مشغول شدیم.
بی اشتها بودم ولی خوردم
صدای گوشی پروانه بلند شد
به صفحش نگاه کرد ابروهاش رو بالا رفت. غذای تو دهنش رو قورت داد و رو به من گفت:
_سیاوشه.
سرش رو تکون داد و گوشی رو روی میز گذاشت.
قاشق رو پر کرد توی دهنش گذشت.
_ جواب نمیدی?
لبخند پهنی زد و با سر گفت نه.
_شاید کار واجب داره!
لیوان دوغ رو برداشت و کمی خورد و نفسی تازه کرد.
_ ماشینش رو میخواد
اروم خندید ودر کمال خونسردی گفت:
_الان قاطی کرده ها، قیافش دیدنیه.
از حرفش خندم گرفت ولی بهش حسودی کردم. کاش من هم مثل پروانه برادری داشتم که
میتونستم باهاش بخندم یا شادی کنم.
باقیمونده غذا رو به زور خودم، به اصرار زیاد من پروانه اجازه داد تا صورتحساب رو پرداخت کنم
سوار ماشین شدیم به سمت خونه حرکت کردیم دقیقا ساعت سه و چهل پنج دقیقه جلوی در خونه نگه داشتن خداحافظی کردم و به خونه برگشتیم.
کلید روتوی در فروکردم و در رو باز کردم با دیدن کفش های میترا و عمو اقا تعجب کردم.
اینا که الان نباید خونه باشن به آشپزخونه سرک کشیدم. هر دو نشسته بودن تک سرفه ای کردم که به من نگاه کردن.
_ سلام.
عمواقا به ساعت نگاه کرد میترا به گرمی جواب سلامم رو داد.
_خوش گذشت.
خوش نگذشته بود ولی اگر می گفتم باید کلی دلیل و توضیح می دادم.
_ خیلی ممنون.
از روی صندلی بلند شدم و به سمت کتری نویی که روی گاز بود رفت. توی دلم لبخندی زدم از اینکه میترا برنده شده بود تو بازی خرید وسایل نو برای خونه.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت192 💕اوج نفرت💕 هرچی به حرم نزدیک تر می شدیم آروم قرار قلبم کم تر میشد. پروانه می خواست کار
#پارت193
💕اوج نفرت💕
_بشین برات چایی بریزم.
حوصله نداشتم.
_ نه خیلی ممنون می خوام برم استراحت کنم.
برگشت سمتم که عمو اقا گفت:
_ بشین کارت دارم.
نفسم رو با حرص بیرون دادم که نگاه چپ چپ عمو اقا باعث شد ببخشیدی زیر لب بگم، آروم روی صندلی بشینم. مثل احمدرضا نگاه چپ چپش همیشه روی من طولانی می موند میترا گفت:
_ ما داریم میریم تهران.
دلم خالی شده با ترس گفتم:
_چرا ?
لبخند پر از آرامشش کمی دلم رو آرام کرد.
_ عیادت.
نفس راحتی کشید عمو آقا گفت:
_زنگ بزن به پروانه بگو بیاد پیشت.
_عیادت کی?
عمو آقا نگاهش رو به چاییش داد
_ شکوه سکته کرده بیمارستانه. صبح مرجان زنگ زد به احمدرضا اونم برگشت تهران. من زیاد از شکوه خوشم نمیاد. ولی به خاطر احمدرضا میریم. با هواپیما رفت و برگشت میریم زود برمی گردیم تا شب خونه ایم.
با فکری که توی ذهنم جرقه زد لبخندی زدم.
_ میشه منم بیام.
هر دو متعجب نگاهم کردن.
عمواقا گفت:
_کجا?
_شما برید ملاقات، من میرم بهشت زهرا.
سرم رو پایین انداختم.
_ دلم برای پدر و مادرم تنگ شده.
سکوتش طولانی شد که ملتمس بهش نگاه کردم.
_ خواهش می کنم. مگه نمیگید یه ملاقاته بعد هم زود بر می گردید.
دستش رو روی لبهاش گذاشت و. خیره نگاهم کرد که میتراگفت:
_ چه اشکالی داره خب بذار بیاد.
دستش رو برداشت و گفت:
_باشه بیا، فقط سمت خونه نیا که ببینت نمیتونم برت گردونم.
از ذوق اشک تو چشم هام جمع شد.
_ چشم، میتونم برم حاضر شم.
_برو.
ایستادم و سمت اتاقم رفتم صدای میترا میشنیدم.
_پس زنگ بزن بگو سه تا بلیط میخوایم.
_ باشه الان میگم.
وارد اتاق شدم از اینکه بعد از چهار سال قراره برم پیش پدر و مادرم واقعا خوشحالم و خدا را شکر میکنم از اینکه بلاخره میتونم برگردم و براشون از نزدیک فاتحه بخونم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕