eitaa logo
بهار🌱
20.7هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
596 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 سرش رو پایین انداخت کمی فکر کرد و تو چشم هام نگاه کرد تن صداش رو تا حد ممکن پایین اورد. _تو امروز با همونی بیرون بودی که عکسش رو توی گوشیت دیدم. _میترا جون... _انکار نکن نگار. من سالهاست که کارم با دختر هایی همسن توعه. به درست و غلط بودن کاری که میکنی فعلا کاری ندارم چون قبل از قضاوت و ارائه ی راه کار باید همه چیز رو از زبون خودت بشنوم. الان باید روابطت با پدرت رو مثل قبل کنم. از اینکه میدونست چیکار کردم شرمنده بودم سرم رو پایین انداختم ولی نباید قبول کنم. دستم رو گرفت و دوباره لبخند زد. _وقتی دیر کردی به زمین اسمون زد تا پیدات کنه. تا قبل از اینکه بیای نگران بود تا عصبی. فقط جواب تلفنش رو که نمیدای کفری شده بود. برو کنارش بشین ازش عذر خواهی کن. نگاهی به عمو اقا انداختم شاید حرف پروانه که پدر خوبی داری درست باشه. اما سختگیری های عمو اقا انقدر زیاده که درک پدر بودنش برام سخت میشه. ولی اگر محبت و لطف بی دریغش نبود معلوم نبود چه بلایی سرم می اومد. _باشه میرم ، ولی میدونم نمیبخشه. پلک هاش رو اروم روی هم گذاشت و باز کرد. ّ_تو برو بقیش با من. لبخندش رو با لبخند پاسخ دادم و ایستادم به سمت مبلی که مردی عصبانی روش نشسته بود رفتم به فاصله یک مبل تک نفره از عمو اقا نشستم اب دهنم رو قورت دادم و به زور لب زدم: _ببخشید. چپ چپ نگاهم کرد و محکم و جدی گفت: _چی رو? سرم رو پایین انداختم به زمین خیره شدم. _دیر اومدنت رو ، دروغت رو، یا دوست جدیدت رو که نمیدونم ... نگاهش رو ازم گرفت و نفس سنگینی کشید. _لا اله الا الله. لبم رو به دندون گرفتم و با صدای از ته چاه در اومده ای گفتم: _معذرت میخوام. تیز سمتم چرخید کمی روی مبل خودم رو عقب کشیدم. _خوب گوش هات رو با کن نگار، غلط اول اخرته، دفعه ی بعدی وجود نداره. چون بعدش مستقیم تهرانی. همچنان سرم پایین بود. _فهمیدی? _بله. نگاه چپ چپش چند لحظه ای روم موند در نهایت ایستاد و سمت اشپزخونه رفت. نفس راحتی از ختم به خیر شدن عصبانیت عمو اقاکشیدم با صدای میترا برای صرف شام به اشپزخونه رفتم. روی صندلی نشستم تنهاکسی که لبخند به لب داشت میترا بود عمو اقا هنوز ناراحت بود کمی غذا خورد رو به میترا گفت: _دستت درد نکنه. _چقدر کم خوردی? عمو اقا نیم نگاه چپ چپی به من کرد. _اعصابم خورده اشتها ندارم. مطمعنی نمیای? _اره. ایستاد. _باشه پس من میرم حاضر بشم. میترا با لبخند رفتن همسرش رو نگاه کرد و رو به من گفت: _بخور عزیزم. تا رفتن عمو اقا بهتر که حرفی نزنم با اینکه بی اشتها بودم شروع به خوردن کردم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت183 💕اوج نفرت💕 سرش رو پایین انداخت کمی فکر کرد و تو چشم هام نگاه کرد تن صداش رو تا حد ممکن پا
💕اوج نفرت💕 آروم گفتم: _کجا میخواد بره? قاشق رو از دهنش بیرون آورد و دستش رو جلوی دهنش گرفت و با دهن پر گفت: _ خونه باغ. دلم خالی شد ، میترا از تغییر رنگ چهره متوجه این موضوع شد غذای توی دهنش رو قورت داد. _ چرا ترسیدی? آب دهنم رو به سختی پایین دادم. _ کسی قرار بیاد اونجا? _هر کی، چرا اینقدر استرس گرفتی? _ آخه مهمون خونه باغ فقط... _خوب باشه، فاصله اینجا تا اونجا دو ساعته، اونم که خبر از این جا نداره. _میگم عمو اقا عصبانیه نکنه یه وقت بره بهش بگه که من... به در اتاقش نگاه کردم نفس هام به شماره افتاد. _...که من اینجام. _ نمیگه. _آخه ...عصبانیه. انگشت شصت روبا دندون گرفتم و مضطرب خودم رو آروم جلو و عقب دادم. الان وقت ترسیدن و سکوت نیست صندلی رو عقب دادم سمت اتاقش رفتم. _کجا? به سوال میترا جواب ندادم و بدون در زدن وارد اتاق شدم. جلوی آینه ایستاده بود و یقه لباسش رو مرتب می‌کرد. _عمو آقا. متعجب از حضور بدون اطلاع نگاهم کرد. از نیم نگاهش که به پشت سرم بود متوجه حضور میترا شدم ولی برنگشتم. _ من معذرت می خوام. دفعه ی آخرمه . قول میدم دیگه تکرار نکنم. خونسرد گفت: _ اینارو که گفته بودی. دستهام رو به هم فشار دادم ملتمس نگاهش کردم. _ دارید میرید خونه باغ? نگاه دلخوری به میترا انداخت و گفت: _ خونه باغ چه ربطی به تو داره? _ آخه... چیزه... م...مهمونتون کیه? رنگ نگاهش از اون همه عصبانیت به دلسوزی تغییر کرد بغض کردم جلو اومد روبروم ایستاد. تو چشم هاش خیره شدم و لب زدم: _ ببخشید. سرش رو خم کرد و پیشونیم رو بوسید. _تو عصبانیت یه حرفی زدم قبلا هم بهت گفتم تا خودت نخوای هیچ کس نمی فهمه کجایی. اشکی که روی گونه بود و با پشت دست پاک کردم اب ببنیم رو به بالا کشیدم. _خیلی ممنون. از اتاق بیرون اومدم حوصله شنیدن پچ پچ های این زن و شوهر رو نداشتم. احتمال داشت تا حرف جدیدی بزنن و ذهنم اشفته تر بشه به آشپزخونه رفتم میز شام رو حمع کردم با صدای نگار گفتن. عمو آقا بیرون رفتم جلوی در پشت کفشش رو بالا میکشید. میترا هم کت همسرش رو روی دست انداخته بود هر دو به من نگاه کردن. _ کاری با من داری? _ نه. _خداحافظ. _برید به سلامت. خداحافظی کردم فوری به اشپز خونه برگشتم تا نظاره‌گر خداحافظی عاشقانه این زوج نباشم. عمو آقا رفت و میترا اجازه نداد تا من ظرفا رو بشورم تو اتاقم برگشتم و تلاش کردم تا بخوابم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت184 💕اوج نفرت💕 آروم گفتم: _کجا میخواد بره? قاشق رو از دهنش بیرون آورد و دستش رو جلوی دهنش
💕اوج نفرت💕 به طرف زیر اندازی که روی چمن های سبز پارک پهن بود رفتم استاد عاشقانه نگاهم می کرد و من با عشق کنارش نشستم. لیوان چایی رو جلوم گذاشت که سایه مردی رو جلوی پام احساس کردم. سر بلند کردم و با احمدرضا که با چشمای به خون نشسته نگاهم میکرد چشم تو چشم شدم. چشم هام رو باز کردم دستم رو روی قلبم که بی رحمانه می‌تپید گذاشتم. نشستم و به ساعت نگاه کردم خدا را شکر کردم از اینکه خواب بودم. به سرویس رفتم وضو گرفتم به اتاقم برگشتم گوشیم رو کنار سجادم گذاشتم نمازم رو خوندم گوشی رو برداشتم صفحه پروفایل استاد رو باز کردم عکس جدید گذاشته بود. تیشرت و کت سفیدی پوشیده بود عینک دودیش به جذابیتش اضافه کرده. انگشتم رو روی صورتش زدم تصویر رو زوم کردم. چه چهره ی زیبا و دلنشینی. حسی از درونم می گفت که نگاه کردن به چهره استاد برای من گناهی نداره. کاش تو برای من بودی ناخواسته اشک روی گونه م ریخت گوشی رو زمین گذاشتم این حس لعنتی رهام نمی کنه نتونستم جلوی گریم رو بگیرم چادرم رو روی صورتم کشیدم و با صدای کنترل شدهای گریه کردم تمام بدنم از شدت گریم تکون میخورد دستی روی شونم قرار گرفت که باعث ترسم شد. _منم عزیزم. چادر رو کنار زدم حس کردم میتونم توی آغوشش ببرم. از نگاهم فهمید دست هاش رو باز کردم آروم توی آغوشش رفتم. دستش رو روی سرم گذاشت و نوازش کرده با صدای گرفته گفتم: _خسته ام. _ زندگی سخته نگار. اشکم رو پاک کردم. _برای من دیگه خیلی سخته، چرا خدا انقدر برای من سخت گرفته. _ خدا مهربونه سخت نمیگیره، سختی‌های تو مسببش خدا نیست. سرم رو بالا گرفتم و به چهرش نگاه کردم. _پس کیه? متفکر نگاهم کرد. _میفهمی، به زودی میفهمی. سرم رو پایین انداختم. _ظرفیتم پر شده دیگه توان شنیدن خبرهای بد رو ندارم و ترجیح میدم ندونم. سکوت کرد ازش فاصله گرفتم و به چشماش نگاه کردم. _میترا جون. _جانم. _ من نباید عاشقت بشم? عمیق نگاهم کرد. _ چرا نمیتونی بشی? با صدای لرزونی گفتم: _عاشق هر کسی جز احمدرضا? نگاهش رو به دست هاش داد _نگار من خیلی ها رو راهنمایی کردم به خیلی ها کمک کردم ولی برای تو گیر کردم، به بن بست رسیدم، نمیدونم باید چیکار کنم. بهت حق میدم که رفتار الانت رو داشته باشی. با این همه بی محبتی و کمبود، حق داری که دل ببندی یاد دل ببازی. با چشمای پر اشک نگاهم کرد. _ اما ما دینی داریم که این حق را به تو نمیده. اشکش رو پاک کرد. _ ولی ناامید نباش هزار تا راه برای رسیدن به هدف هست باید همه رو امتحان کنیم. نا امید به زمین خیره شدم. _ تو باید عاقلانه فکر کنی پیش خودت حلاجی کن ببین یه پسر حاضر با شرایطت کنار بیاد. نگاهش کردم. _زندگی ما ایرانی ها اکثراً سنتیه، تو دختر نیستی به نظرت خانواده اش قبول می کنن. اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم. _به صرف اینکه تو عاشق شدی یا اون عاشق شده که نمیشه تصمیم گرفت. همه چی رو بهش گفتی? با سر گفتم نه. _میتونم یه سوال ازت بپرسم? _ بله. _رابطتون در چه حدیه? _اصلا رابطه نیست فقط خواستگاریه تازه اونم شماره ی عمواقا رو خواست که بهش ندادم. _ به یه خواستگاری اینجوری دل باختی? سر رو پایین انداختم. _پاشو بیا صبحانه بخوریم زنگ بزن به دوستت باهم برید بیرون دیروز موقع رفتن به من گفت مطمعن بودم اردشیر اجازه نمیده. اشکم رو پاک کردم و متعجب نگاهش کردم. _آخه عمو اقا... _اولا تا غروب نمیاد دوما ازش اجازه گرفتم. _کی? _ دیشب که از اتاقش رفتی. ایستاد و گفت: _ پاشو‌بیا. باورم نمیشه عمو آقا اجازه داده که بیرون برم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت185 💕اوج نفرت💕 به طرف زیر اندازی که روی چمن های سبز پارک پهن بود رفتم استاد عاشقانه نگاهم می
💕اوج نفرت💕 وارد آشپزخونه شدم. میترا درگیر شیرکهنه ی سمامور بود که باز نمیشد. _این چرا باز نمیشه? _ قدیمه دیگه. _خب چرا عوض نکردید. اروم خندیدم. _ عمو آقا دوست نداره هیچ وسیله رو عوض کنه. متعجب برگشت سمتم. _ واقعا! _ً نه که خسیس باشه، ولی اهل عوض کردن هم نیست. بالاخره موفق به باز کردن شیر سماورشد و چای ها رو روی میز گذاشت روی صندلیش نشست. _ امروز باید برم سر کار. مرخصی تموم شده. از اردشیر تا ساعت چهار بعدازظهر برات اجازه گرفتم. سر ساعت خونه باش که دردسر نشه. _ چشم. _زنگ زدی به دوستت? _نه، شاید خواب باشه. یه لقمه تو دهنش گذشته به سمت کابینت رفت از داخلش جعبه نسبتاً بزرگی رو بیرون اورد و جلوم گذاشت و با لبخند گفت: _قابل شما رو نداره. به جعبه نگاه کردم. _ این چیه? _ اینو دیروز برات خریدم می خواستم شب بهت بدم که اعصابت خراب بود الان دادم. _ دستتون درد نکنه ولی برای چی? _ همین جوری دوست دارم بهت هدیه بدم. آخرین کسی که برام هدیه خرید رامین بود یه پلاک و زنجیر، نفس سنگینی کشیدم و با لبخند هدیه رو برداشتم. _خیلی ممنون من آخرین هدیه مو چهار سال پیش گرفتم. از حرفم جا خورد. _ یعنی تو این چهار سال اردشیر بهت هدیه نداده? پس تولدت... _نه میبردم پاساژ می‌گفت هر چی دوست داری بخر. چشمکی زد و لیوان چاییش رو برداشت. _ دستم سبکه انشاالله از امروز تند تند کادو بگیری. با لبخند نگاهش کردم. _ حالا باز کن شاید پسندیدی. _ چشم. حعبه رو باز کردم هدیه ی کاغذ پیچی شده ای داخلش بود کاغذ رو پاره کردم . لباس حریر ای که از رنگش خاطره خوشی نداشتم. رنگ سبز روشن کدر، لباس رو روی دست هام گرفتم و نگاه پر از حسرتی بهش انداختم خاطره روزهایی برام زنده شد که فکر می‌کردم رامین دوستم داره. _ دوستش نداری? لبخند کم رنگی روی لب هام نشست. _ چرا خیلی هم قشنگه. _ پس چرا اخمات رفت تو هم. لباس روی میز گذاشتم. _یاد روزهای شیرینی افتادم که تلخ شد. بلند شده سمتم اومد. _گذشته رو رها کن، بلند شد بپوش ببینم بهت میاد. احساس کردم از عکس العملم ناراحت شده ایستادم و دستش رو گرفتم. _ دستتون درد نکنه. صورتم رو بوسید. _ خواهش می کنم، حالا برو بپوش. اگر تو شرایط دیگه ای بودم نمی پوشیدم ولی میترا محبت رو در حقم تموم کرده. به اتاقم رفتم لباس رو پوشیدم روبروی آینه ایستادم بی میل به خودم نگاه کردم نفس سنگینی کشیدم از اتاق بیرون رفتم. میترا تو اشپزخونه نبود به طرف اتاق عمو آقا رفتم. صداش از پشت سرم اومد. _به به چه خانم خوشگلی. برگشتم روبه روم ایستاده بود _خیلی ممنون. _خیلی بهت میاد. _بله من قبلا این رنگ رو خیلی دوست داشتم. _ مدلش رو هم دوست داری? صحبت کردم با فروشنده اش قرار شد اگر خوشت نیومد بریم عوض کنیمّ _ نه خیلی هم خوبه، ممنون. سمت اتاق عمو اقا رفت. _ زنگ بزن به دوست دیگه باید بیدار شده باشه. _ چشم. از توی اتاق با صدای بلندی گفت: _ یادت نره قبل ساعت چهاربرگردی من باید برم یکم لوازم شخصی بیارم دیر میام. _ باشه خیالتون راحت. گوشی تلفن رو برداشتم و شماره پروانه رو گرفتم با صدای خواب آلود گفت: _ بله. _ سلام. خواب بودی? _ آره، چیزی شده. _ نه عمواقا اجازه داده با تو برم بیرون امروز وقت داری? صداش باز شد و متعجب گفت: _ واقعی اجازه داد? 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت186 💕اوج نفرت💕 وارد آشپزخونه شدم. میترا درگیر شیرکهنه ی سمامور بود که باز نمیشد. _این چرا
💕اوج نفرت💕 _آره، میای? _ از خدامه فقط باید صبر کنم نامزد سیاوش اومده. قراره با هم برن خرید عقد اینا برن میام. _کی میرن? _دیگه حاضر شدن فکر کنم یک ساعت دیگه پیشت باشم. _ باشه عزیزم خداحافظ. گوشی رو سر جاش گذاشتم. خیلی خوشحالم. مثل بچه ها که ذوق سفر دارن ذوق زده شدم و مشتاقم که زودتر پروانه بیاید باهم بریم. بعد از چهار سال اولین بار که تنهایی جایی به غیر از دانشگاه می‌رم. _ با من کاری نداری? به میترا که پشت سرم ایستاده بود نگاه کردم. مانتو سرمه ای با مقنعه مشکی سرش بود داخل کیفش دنبال چیزی میگشت. _ بابت همه چی ممنون. اومد جلوی یه مقدار پول گرفت سمتم. _اینو بگیر همراهت باشه. به پول ها نگاه کردم. _ خیلی ممنون، دارم. پول رو توی دستم گذاشت. _میدونم داری اینم همراهت باشه. سمت در رفت و کفش هاش رو پاش کرد. _ساعت چهار یادت نره. خدا حافظ. _ خداحافظ. رفت و در رو بست. روی مبل نشستم و منتظر پروانه موندم. نیم ساعت از رفتن میترا نگذشته بود که صدای در خونه بلند شد به در نگاه کردم. یعنی پروانه اومده اون که یه ساعت دیگه میاد کسی به غیر از پروانه در خونه ما رو نمیزنه. شاید مش رحمته. از چشمی بیرون رو نگاه کردم زن قد بلندی که مانتو روسری ابی روشن تنش بود پشت در ایستاده بود از در فاصله گرفتم. نباید باز کنم. دوباره صدای در بلند شد و این بارصدای زن هم همراه با صدای در اومد. _ باز کن اردشیر خان. هر کی هست عمو آقا رو میشناسه شاید از اقوام میتراست. دستم رو سمت بردم و بازش کردم. با زن میانسالی که زیبایی خاصی داشت به رو شدم. اخم شدیدش با دیدن من کم رنگ شد و نگاهش رنگ تعجب گرفت. _ سلام، بفرمایید? متعجب گفت: _ تو! _ببخشید شما? هنوز متعجب نگاهم میکرد. _ ببخشید خانم شما? همون طور مات و مبهوت گفت: _مهینم همسر سابق اردشیر. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت187 💕اوج نفرت💕 _آره، میای? _ از خدامه فقط باید صبر کنم نامزد سیاوش اومده. قراره با هم برن خ
💕اوج نفرت💕 توی چشم هاش خیره شدم کاش در رو باز نمی کردم. الان چی باید به عمو اقا بگم. از کجا آدرس رو پیدا کرده. _ می تونم بیام داخل. نباید اجازه بدم. _ ببخشید من اجازه ندارم عمو اقا ناراحت میشه. متعجب گفت: _ تو هم میگی عمو آقا. سرش رو پایین انداخت. _ اردشیر که نیست. اگر تو بهش نگی نمیفهمه. اینقدر مظلومانه گفت که دلم براش سوخت از جلوی در کنار رفتم _ بفرمایید. وارد خونه شد نگاه کلی به خونه انداخت و روی مبل نشست و به آشپزخونه رفتم چای ریختم و توی سینی قرار دادم وسینی چایی رو جلوش گذاشتم. خدا کنه عمو اقا سر نرسه. نگاهش رو از من نمیگرفت به چاییش اشاره کردم. _ بفرمایید. _ چه شباهتی! چهار سال پیش هم این جمله رو از فامیل شکوه خانم شنیدم. _ شبیه کی? تو چشمام عمیق نگاه کرد. _ تو کی هستی? _ من دختر حسین و... لبم رو به دندون گرفتم و بقیه حرفم رو خوردم. نباید بگم. اگه به گوش احمدرضا برسه باید برگردم. ولی از همون جمله نصفه و نیمم هم فهمید. لبخند کمرنگ پر از ترحمی زد گفت: _ تو خیلی بیشتر از چیزی هستی که فکرش رو می کنی. نگاهش رو به لیوان چاییش داد _اولش فکر میکردم تو زن اردشیری میخواستم بهت بگم که چرا زن یه پیرمرد شدی. اگه برای پوله، بهت پول بدم تا از زندگیش بیرون ببری اما با دیدنت مطمئن شدم که تو نمیتونی باهاش ازدواج کنی. به عکس روی اپن اشاره کردم. _ایشون همسر شون هستن. به عکس نگاه کرد با دیدن میترا ناامیدی رو توی چشم هاش دیدم. _ ببخشید میشه بگید من شبیه کی هستم? اشک جمع شده توی چشماش به خاطر دیدن عکس روی اپن رو با دستش قبل از ریختن پاک کرد. _ مقصر خودم بودم. خیلی دوستش داشتم ارشیر هم دوستم داشت. من گفتم باید بریم خارج اون قبول نکرد. با خودم گفتم طلاق می گیریم میرم طاقت نمیاره میاد دنبالم، ولی نیومد. خواستم برگردم یه شب بهش زنگ زدم که صدای تو رو شنیدم. از چند نفری شنیده بودم که با یه دختربچه دیدنش، فکر کردم ازدواج کرده اومدم که زندگیم رو پس بگیرم ولی دیر اومدم. جعبه ی دستمال رو جلوش گذاشتم. _تو چند سال این جایی? _چهار سال. صدای تلفن خونه بلند شد ایستادم گوشی رو برداشتم با دیدن شماره عمو آقا بدنم یخ کردم. اگه بفهمه حتما دعوام میکنه تو این شرایط نباید دیگه آتو دستش بدم. مضطرب به مهین خانم گفتم: _عموآقاست. ببخشید میشه لطفاً حرف نزنید تا قطع کنم. اگه بفهمم شما رو راه دادم از دستم ناراحت میشه. با سر حرفم رو تایید کرد. گوشی سیار خونه رو برداشتم به اتاق رفتم و فوری جواب دادم: _الو. _ هنوز نرفتی. _ سلام، پروانه هنوز نیومده. گوشیت رو روی سکوت نزار زنگ زدم جواب بده. _چشم. _ از کشوی میزم پول بردار همراهت باشه. _ پول دارم. میترا هم بهم داد. کمی مکث کرد. _کاری نداری? _ نه خداحافظ. تماس رو قطع کردم نفس راحتی کشیدم به اتاق برگشتم. مهین خانم سر جاش نبود. خونه رو با چشم گشتم. _مهین خانم! در باز خونه خبر از رفتنش می‌داد سمت در رفتم و بیرون رو نگاه کردم. کاش قبل از رفتن می‌گفت من شبیه کی هستم. خدایا خسته تر از اونی ام که این همه سوال تو ذهنم باشه. در رو بستم ساعت رو نگاه کردم تو اتاقم رفتم مانتو روسری پوشیده و پولی که میترا بهم داده بود رو توی کیفم گذاشتم منتظر پروانه نشستم حرف های تاثیرگذار مهین خانم رو توی ذهنم مرور کردم "چه شباهتی" " تو خیلی بیشتر از چیزی هستی که فکرش رو میکنی" 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 . . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت188 💕اوج نفرت💕 توی چشم هاش خیره شدم کاش در رو باز نمی کردم. الان چی باید به عمو اقا بگم. از ک
💕اوج نفرت💕 صدای تلفن همراهم من رو از افکار سمجی که از روزی که میترا وارد زندگیمون شده بود، که از پچ پچ هاش شنیده بودم بیرون آورد. گوشی رو برداشتم با دیدن اسم پروانه خوشحال شدم. انگشتم روی صفحه کشیدم گوشی رو کنار گوشم گذاشتم. _ کجایی? _ پایین اگه حاضری بیا پایین دیگه من نیام بالا. _وایسا اومدم. تماس رو قطع کردم کیفم رو برداشتم و از خونه بیرون رفتم به محض خروج از اسانسور سراغ مش رحمت رفتم. _سلام. سرش رو که روی میز بود بالا گرفت. _سلام دخترم. _یه خانمی که مانتو آبی پوشیده بود اومد خونه ما شما راهش دادی? _وای، یکم ناخوشم حتما خواب بودم نفهمیدم. کی اومده? مزاحم بود? _ نه آشنا بود ولی آخه خبر ندادید واسه اون پرسیدم. _ ببخشید دخترم الان میگم پسرم بیاد جام بشینه. _ باشه خداحافظ. سمت در خروجی رفتم بازش کردم پا به کوچه گذاشتم که پروانه جلو اومد. _ بیا دیگه حوصلم سر رفت. _ سلام، ببخشید کار پیش اومد. سوئیچ ماشینی که دستش بود رو نمایشی تکون داد با تعجب گفتم: _ با ماشین اومدی? شصتی دزد گیر ماشین رو زد که صدای پرشیای سفید رنگی که قبلا هم سوارش شده بودم بلند شد. _ رانندگی بلدی? _خیلی وقته. _ماشین سیاوش? _ با ماشین بابا رفتن منم ماشینش رو برداشتم. خودش هم خبر نداره. خندیدم. _ناراحت نشه? _ دیگه بشه هم مهم نیست چون تا اون موقع برگشتیم. خوشحال و سرحال سوار ماشین شدیم عینک دودیش رو به چشم هاش زد. از توی اینه پشت سرش رو نگاه کرد. _ خوب نگار خانم کجا بریم? _ هرجا تو بگی. _ این طوری که نه تو بگو من برم. بلند خندیدم. _ من فقط دانشگاه رو بلدم. _پس بشین که پروانه ببرت بهشت. لبخندی به هیجانش زدن و به روبروم خیره شدم و دوباره به فکر فرو رفتم. _به چی فکر می کنی? _ به خودم. _ بلند فکر کن بخندیم نگاهش کردم. _من خنده دارم? _ حالا بگو شاید گریه کردیم. _ خیلی نامردی. _ نه جدی بگو ببینم به چی فکر می کنی. _حالا بزار برسیم میگم. _ همه رو بگو باشه حتی قسمت مربوط به استاد. نفس سنگین کشیدم و نگاهم رو به روبرو دادم. حدود یک ساعت بعد جلوی یک در بزرگ نگه داشت. _اصلا خوش سفر نیستی. _چرا? _یه کلام حرف نمیزنی حوصلم سر رفت. _ ببخشید خیلی درگیرم. چند تا بوق زد که در باز شد 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت189 💕اوج نفرت💕 صدای تلفن همراهم من رو از افکار سمجی که از روزی که میترا وارد زندگیمون شده بود
💕اوج نفرت💕 پیرمردی مهربون سرش رو بیرون اورد با دیدن ماشین چشم هاش رو ریز کرد تا رانندش رو ببینه پروانه دستش رو از شیشه ماشبن بیرون برد و تکون داد. لبخندی زد و در رو باز کرد ماشین رو داخل برد و پارک کرد با سر به در اشاره کرد: _ پیاده شو. کاری که گفت رو انجام دادم. صندوق عقب رو باز کرد پیرمردی که در رو باز کرده بود جلو اومد. _ سلام دخترم. پروانه به سمتش چرخید. _سلام خوبید? _ خوبم این ورا ? ببخشید بی اطلاع اومدم. یهویی شد. _ خوش اومدی بابا، خونه خودتونه. داخل صندوق عقب رو نگاه کرد. _کمک می‌خوای? _نه چیز زیادی نیاوردیم. اشاره کرد به من: _با دوستم اومدم. چند ساعت اینجا باشیم. پیرمرد نگاهش رو به من داد _سلام. _سلام بابا جان. خوبی? _ ممنون. از گفتگوی کوتاهی که با پروانه داشت استفاده کردم و.اطراف رو نگاه کردم. باغ بزرگی که پر از درختبود انتهاش یه خونه ی قدیمی، کنار در ورودی هم یه خونه ی به نسبت جدید تر بود. _ بیا بشین. سر چرخوندم زیراندازی پهن کرده بود که با فلاکس چایی رو توی لیوان میریخت. یاد خواب دیشبم افتادم با استاد بودم ولی احمدرضا اومد و همه چیز رو خراب کرد. یه نگاه کلی به زیر انداز انداختم پروانه فکر همه چیز رو کرده تمام وسایل های مورد نیاز یک پیک نیک رو آورده. کفشم رو در آوردم. _ همه چی آوردی! _بله صبح که زنگ زدی به بابام گفتم گفت بیایید اینجا. _ پس چرا اول به من گفتی کجا بریم? چایی رو جلوم گذاشت. _ الکی مثلا خواستم بهت احترام بزارم. بعد هم با صدای بلند خندید و ادامه داد _خب تعریف کن? نفس سنگین کشیدم. _ چی میخوای بدونی? _ همه چیز رو. اول اینکه یه ساعت به چی فکر می کردی که حرف نزدی? به بخار چای که توی هوای پاییزی حسابی خودنمایی می‌کرد نگاه کردم. _از وقتی میترا وارد زندگیمون شده حرف های جدید شنیدم. _مثلا چی میگه? _یواشکی به عمو اقا میگه باید به این دختر حقیقت رو بگی ، حق با توعه ، شرایط روحی مناسبی نداره که بتونی بهش بگی ، گفت فکر می کنی اگه بفهمه حاضر اینجا بمونه _شاید در رابطه با کس دیگه ای حرف میزنن _نه مطمئنم ، امروزم زن سابق عمو آقا رو دیدم بهم گفت تو خیلی بیشتر از چیزی هستی که فکرشو می کنی. _منظورش چی بود? _نفهمیدم، یعنی کلا نمی فهمم چی می گن. _خوب به جای این همه فکر کردن امشب برو بپرس حرف‌هایی که شنیدی رو برو بگو نفسم رو با صدای اه بیرون دادم. _ شاید بگم. نگاهش بین چشم هام جا به جا شد چیزی و می خواست بگه معذبش کرد ولی بلاخره سوالش رو پرسید: _ خوب حالا استاد رو بگو. از این همه پیگیریش ناراحت شدم. _ در این مورد اون چیزی که تو فکر می کنی نیست. _ بگو چی هست درست فکر کنم. کلافه گفتم: _ پروانه همیشه بیخیال شی. _نه نمیشه چون تو دوستمی، چون می خوام باهات ادامه بدم، نمی خوام ترکت کنم. چون حدیث داریم از معاشرت با افراد فاسد خودداری کن، چون به مرور زمان شما هم مثل اون میشید. از این همه رک گویی پروانه شوکه شدم. _الان من فاسدم! _ نیستی? پروانه سرش رو پایین انداخت. _ زن شوهرداری که داره به یه مرد دیگه فکر می کنه، عاشقانه نگاهش میکنه. باهاش قرار میذاره به طرف مقابلش نمیگه که متاهله. تن صدام کمی بالا رفت. _ به حرفات مطمئنی? اصلا از احساس من خبر داری? تن صداش رو برابر با صدای من کرد. _ مطمئن نیستم که نشستم. _پروانه من شوهر ندارم. اون محرمیت اجباری بود. _چرا خودت رو گول می زنی? کجا اجبار بود ? بغض کردم و ملتمسانه گفتم: _اجبار بود. _ نبود دختر خوب، نبود. تو احمدرضا رو دوست داشتی فقط ازش دلخور بودی. احمدرضا قبل از ازدواج با تو مثل برادر بود. بهت سیلی زد. به چشم خواهرش این کار رو انجام داد. مثل من و سیاوش. ولی چون هم خون نبودید دلخوری توی دلت مونده. بی معرفت نباش احمدرضا با این محرمیت به قول خودت اجباری تو رو نجات داد از ازدواج که معلوم نبود بعدش سر از کجا در بیاری. نجات داد از دست رامین و تهدید هاش. پوزخندی زدم. _ چقدر هم موفق بود. _ نبودچون بهش نگفتی، ترست رو بهونه کردی. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهار🌱
#پارت190 💕اوج نفرت💕 پیرمردی مهربون سرش رو بیرون اورد با دیدن ماشین چشم هاش رو ریز کرد تا رانندش رو
💕اوج نفرت💕 _ بهانه نبود هم باور نمی‌کرد. _ تو میگفتی که الان زبونت جلوش دراز باشه. تن صداش رو پایین آورد. _ تو شوهر داری نگار، برای چی به استاد امینی میری بیرو. مصمم گفتم: _اون شوهر من نیست. _ هست. کار شما از این محرومیت گذشته، شما با هم ازدواج کردید. با شنیدن کلمه ازدواج یک آن تمام اجزای صورتم به گریه افتاد. _ گولم زد. پروانه هم بغض کرد: _ باهات حرف زد خودت قبول کردی. نگاهم رو به زمین دادم و تقریباً با صدای بلندی گریه کردم. _گریه نکن من که نمی گم برگرد. ولی هزار تا راه هست برای ختم اون محرمیت. به جز فرار. اب بینیم رو بالا کشیدم. _هیچ راهی نیست. _هست، برو تهران بهش بگو نمیخوامت. با عمواقا برو. بهترین وکیله، میتونه برات کاری کنه. _می ترسم. _ منم باهات میام. تو وایسا عقب من حرف می زنم. قانون یه کاری برات می کنه. نمی شه که اون بگه نه تو هم بگی نمیخوام. اصلا تو چرا حق فسخ رو نگرفتی? _ شونزده سالم بود این حرفا حالیم نبود عاقد گفت احمدرضا هم جواب داد من فقط یه بله گفتم. سرم رو پایین انداختم. _استاد رو چیکار کنم? _ ببینتون چی شده? _خواستگاری کرده خیلی رسمی و جدی. گفت شماره پدرتون رو بده ندادم. _ برو بهش بگو متاهلی بزار بره. سرم رو بالا گرفتم. _ نمیتونم. _باید بتونی. _پروانه تو درکم نمیکنی، حسی بالاتر از عشق بهش دارم یه حسه مقدس. _ خودت رو گول نزن. _باورکن پروانه این اصلا هوس نیست یه کششی داره، یه حال خاصی، اصلا نمیتونم توصیفش کنم. _ دوسش داری? تو چشم هاش نگاه کردم اشک روی گونم ریخت با تمام احساسم گفتم: _ خیلی. _ اگه دوستش داری چرا داری با احساساتش بازی می کنی? _ ناباورانه گفتم: _ من? _داری این کارو می کنی. اون حسش به توپاک، ولی تو داری بهش دروغ میگی که اگه بفهمه نابودش می کنه. نگار قبل از این که از این بیشتر بهت وابسته بشه بهش بگو بزار دل کنده شه بره. یا اصلا بگو شرایطت چه جوریه. بگو داری تلاش می کنی فسخش کنی. اگر دوستت داشته باشه، اگر قسمت هم باشید، میمونه. دستم رو روی صورتم گذاشتم تا پروانه شدت گریم رو نبینه. _ نمیتونم. _ بلند شو بریم شاهچراغ اونا هر سختی رو آسون می‌کنن. دستم رو برداشتم و به چشم های اشکی پروانه نگاه کردم. _ خلاف میلمه. _ به خاطر استاد این کارو بکن. شاید نرفت. حرفهای پروانه رو قبول داشتم از روز اولی که به استاد این حس رو پیدا کردم این حرف‌ها را مدام به خودم میزنم. ولی شدت علاقم باعث شده تا هر بار پسش بزنم و فقط خودم رو فریب بدم. گشت وگذارم با پروانه، که با کلی ذوق و شوق بعد از چهار سال اومده بودم، خراب شد. اون هم به بدترین شکل ممکن. سوار ماشین شدیم و به سمت شاهچراغ حرکت کردیم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت191 💕اوج نفرت💕 _ بهانه نبود هم باور نمی‌کرد. _ تو میگفتی که الان زبونت جلوش دراز باشه. تن
💕اوج نفرت💕 هرچی به حرم نزدیک تر می شدیم آروم قرار قلبم کم تر میشد. پروانه می خواست کاری رو انجام بدم که دوست نداشتم. نگاهم به گنبد افتاد. از شرم سرم رو پایین انداختم پروانه دستم رو گرفت و جلو افتاد اینقدر بی میل دنبالش می رفتم که انگار داشت من رو با خودش می کشوند. پروانه مصمم بود و من مردد، اما غالب پروانه بود. چون عقل باهاش موافق بود و دل مخالف. چادر سفیدی سرمون کردیم وضو گرفتیم و وارد حرم شدیم. دستم رو رها کرد حرم رو نشونم داد. چشم ازش برداشتم اما از شرم توان نگاه کردن به حرم رو نداشتم. سر به زیر سر افکنده چشم به فرش زیر پامون دادم ولب زدم: _ سلام آقا. اشک روی گونم ریخت. _ چهارسال مهمون این شهرم ولی اینجا نیومدم. کوتاهی از من نبوده، اجازه نداشتم. سرم رو بالا آوردم به ضریحش نگاه کردم. _ من یک بنده گنه کار درگاه خدام، خطا کردم ولی هنوز روش پافشاری دارم. پروانه میگه ازت کمک بگیرم تا فراموش کنم. اما من اینجام تا بخوام، من استاد رو می خوام. شرایطش رو فراهم کن تا کنارم بمونه. به دل احمدرضا بنداز فسخش کنه. کاری کن تا استاد من رو بپذیره. من میرم به استاد همه چیز رو میگم، از اولش، ولی کاری کن رهام‌نکنه برای همیشه کنارم بمونه. اشک هام و پاک کردم و به پروانه که در حال نماز خواندن بود نگاه کردم. سلام‌نمازش رو داد با لبخند نگاهم کرد. _ اذان گفته ? با سر تایید کرد ایستادم که گوشه ی چادرم رو گرفت. _گفتی? نگاهم رو به مهر جلوم دادم. _ آره. فوری قامت بستم تا پروانه نتونه سوال پیچم کنه. نمازم رو خوندم و از حرم بیرون اومدیم. _ ساعت چنده? پروانه به ساعتش نگاه کرد _دو ونیم. _ برگردیم دیگه من تا چهاراجازه دارم. _حالا تا چهار مونده بریم نهار بخوریم بعد. _نه پروانه دیر میشه برام دردسر میشه. در ماشین رو باز کرد. _دیر نمیشه بشینم بریم. توی راه نه من حرف زدم نه پروانه بلاخره جلوی در رستوران پارک کرد. وارد شدیم غذا سفارش دادیم و منتظر موندیم. _کی میگی? _ چی? _ میگم کی به استاد میگی? نفسم رو سنگین بیرون دادم تصمیم خودم رو گرفته بودم ولی سماجت پروانه اذیتم می‌کرد. _شنبه بعد از کلاس بهش میگم. لبخند مهربونی بهم زد. _منم باهات میام. غذا رو روی میز گذاشتن هر دو مشغول شدیم. بی اشتها بودم ولی خوردم صدای گوشی پروانه بلند شد به صفحش نگاه کرد ابروهاش رو بالا رفت. غذای تو دهنش رو قورت داد و رو به من گفت: _سیاوشه. سرش رو تکون داد و گوشی رو روی میز گذاشت. قاشق رو پر کرد توی دهنش گذشت. _ جواب نمیدی? لبخند پهنی زد و با سر گفت نه. _شاید کار واجب داره! لیوان دوغ رو برداشت و کمی خورد و نفسی تازه کرد. _ ماشینش رو میخواد اروم خندید ودر کمال خونسردی گفت: _الان قاطی کرده ها، قیافش دیدنیه. از حرفش خندم گرفت ولی بهش حسودی کردم. کاش من هم مثل پروانه برادری داشتم که میتونستم باهاش بخندم یا شادی کنم. باقیمونده غذا رو به زور خودم، به اصرار زیاد من پروانه اجازه داد تا صورتحساب رو پرداخت کنم سوار ماشین شدیم به سمت خونه حرکت کردیم دقیقا ساعت سه و چهل پنج دقیقه جلوی در خونه نگه داشتن خداحافظی کردم و به خونه برگشتیم. کلید روتوی در فروکردم و در رو باز کردم با دیدن کفش های میترا و عمو اقا تعجب کردم. اینا که الان نباید خونه باشن به آشپزخونه سرک کشیدم. هر دو نشسته بودن تک سرفه ای کردم که به من نگاه کردن. _ سلام. عمواقا به ساعت نگاه کرد میترا به گرمی جواب سلامم رو داد. _خوش گذشت. خوش نگذشته بود ولی اگر می گفتم باید کلی دلیل و توضیح می دادم. _ خیلی ممنون. از روی صندلی بلند شدم و به سمت کتری نویی که روی گاز بود رفت. توی دلم لبخندی زدم از اینکه میترا برنده شده بود تو بازی خرید وسایل نو برای خونه. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت192 💕اوج نفرت💕 هرچی به حرم نزدیک تر می شدیم آروم قرار قلبم کم تر میشد. پروانه می خواست کار
💕اوج نفرت💕 _بشین برات چایی بریزم. حوصله نداشتم. _ نه خیلی ممنون می خوام برم استراحت کنم. برگشت سمتم که عمو اقا گفت: _ بشین کارت دارم. نفسم رو با حرص بیرون دادم که نگاه چپ چپ عمو اقا باعث شد ببخشیدی زیر لب بگم، آروم روی صندلی بشینم. مثل احمدرضا نگاه چپ چپش همیشه روی من طولانی می موند میترا گفت: _ ما داریم میریم تهران. دلم خالی شده با ترس گفتم: _چرا ? لبخند پر از آرامشش کمی دلم رو آرام کرد. _ عیادت. نفس راحتی کشید عمو آقا گفت: _زنگ بزن به پروانه بگو بیاد پیشت. _عیادت کی? عمو آقا نگاهش رو به چاییش داد _ شکوه سکته کرده بیمارستانه. صبح مرجان زنگ زد به احمدرضا اونم برگشت تهران. من زیاد از شکوه خوشم نمیاد. ولی به خاطر احمدرضا میریم. با هواپیما رفت و برگشت میریم زود برمی گردیم تا شب خونه ایم. با فکری که توی ذهنم جرقه زد لبخندی زدم. _ میشه منم بیام. هر دو متعجب نگاهم کردن. عمواقا گفت: _کجا? _شما برید ملاقات، من میرم بهشت زهرا. سرم رو پایین انداختم. _ دلم برای پدر و مادرم تنگ شده. سکوتش طولانی شد که ملتمس بهش نگاه کردم. _ خواهش می کنم. مگه نمیگید یه ملاقاته بعد هم زود بر می گردید. دستش رو روی لبهاش گذاشت و. خیره نگاهم کرد که میتراگفت: _ چه اشکالی داره خب بذار بیاد. دستش رو برداشت و گفت: _باشه بیا، فقط سمت خونه نیا که ببینت نمیتونم برت گردونم. از ذوق اشک تو چشم هام جمع شد. _ چشم، میتونم برم حاضر شم. _برو. ایستادم و سمت اتاقم رفتم صدای میترا میشنیدم. _پس زنگ بزن بگو سه تا بلیط می‌خوایم. _ باشه الان میگم. وارد اتاق شدم از اینکه بعد از چهار سال قراره برم پیش پدر و مادرم واقعا خوشحالم و خدا را شکر می‌کنم از اینکه بلاخره میتونم برگردم و براشون از نزدیک فاتحه بخونم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهار🌱
#پارت193 💕اوج نفرت💕 _بشین برات چایی بریزم. حوصله نداشتم. _ نه خیلی ممنون می خوام برم استراحت ک
💕اوج نفرت💕 مانتو شلوار مناسبی بپوشیدم و از اتاق بیرون رفتم. میترا هم حاضر شده بود توی آشپزخانه چیزی رو داخل کیفش می‌گذاشت. _میترا جون. نگاهی بهم انداخت و دوباره سر گرم کیفش شد. _جانم. _میگم میشه من یه خواهش از شما داشته باشم. _ بگو عزیزم. _ اونجا که رفتید اگه خونه بودن میشه برید خونه جلو حیاط کنار در، عکس پدر و مادرم را از روی دیوار برام بیارید. با چشم هایی که غم یکباره توشون جریان پیدا کرد خیره نگاهم کرد که ادامه دادم: _البته اگه هنوزم رو دیوار باشه. اب دهنش رو قورت داد لبخند بی جونی زد. _باشه عزیزم اگه بتونم حتما این کار رو می کنم. _یادم رفته چهره هاشون رو. _حاضرید? با صدای عمو آقا هر دو سمتش چرخیدیم. پایین رفتیم سوار ماشینی شدیم که عمو اقا از قبل زنگ زده بود جلوی در منتظر بود. دل تو دلم نبود رفتن سر مزار پدر و مادرم بعد از چهار سال تنها اتفاق خوبی بود که توی این روزهای تلخ برام اتفاق افتاد. از پنجره کوچیک کنارم ابرها رو نگاه می‌کردم و از اعماق وجودم شاد بودم. خدایا ممنونم که عمو اقا رو راضی کردی تا من رو هم با خودشون به تهران بیارن. زمان از دستم در رفت خیلی زودتر از زمانی که فکر می‌کردم وارد تهران شدیم. شهری که توش به دنیا اومدم و بزرگ شدم. از مکالمه عمواقا با احمدرضا متوجه شدم که شکوه خانم الان خونس، سفارش‌های کلافه کننده عمو اقا کنار ماشین که در بست برام گرفته بود تموم شد از هم جدا شدیم ماشین که حرکت کرد برای پروانه پیام فرستادم. _ تهرانم. به ثانیه نکشید که صفحه گوشیم با اسم پروانه روشن شد انگشتم روی صفحه کشیدم کنار گوشم گذاشتم. _ سلام. متعجب گفت: _ کجایی? _تهران. _ چه جوری? سه ساعت پیش با من بودی! تمام اتفاقات رو براش تعریف کردم با دلسوزی گفت: _ عزیزم الان میری سر مزارشون با احمدرضا هم حرف میزنی? _ نه اول به استاد میگم اگه قبول کنه بهش میگم. _ باشه فقط من رو در جریان بذار. _باشه. _ کی برمیگردی? _ شب خونه ایم. _ مواظب خودت باش. _ ممنون خداحافظ. گوشی رو قطع کردم صفحه پروفایل استاد رو را باز کرم و به عکس زیباش نگاه کردم . نمیدونم چقدر زمان گذشت با صدای رسیدیم راننده متوجه شدم به مقصد رسیدیم کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم. بالای مزار پدر و مادرم که به لطف احمدرضا سنگ قبر مشکی روش بود ایستادم. چشم های پر اشکم رو به سنگ قبری دادم که عزیزترین کسانم زیر ش خوابیده بودن. سلام اشک بی اختیار روی گونم ریخت. _ منم نگار، یادتونه، دخترتون. پرده اشک دیدم رو تار کرد. چقدر زود بی کس و کار شدم، تنهاشدم، اسیر شدم. کاش میشد بیدار شید دلم برای آغوش تو تنگ شده مامان. دوست دارم دوباره روی پات بخوابم و بابا مثل قدیم‌ها موهامو نوازش کنی. دوست دارم براتون ناز کنم دلم براتون تنگ شده. کنارشون دراز کشیدم سرم رو روی سنگ قبر مشترک شون گذاشتن برام دعا کنید. دعا کنید که خدا صدام رو بشنوه. گریه هام که تموم شد سمت دست فروشی رفتم که آب و گلاب و گل می فروختند.خونه ی ابدی پدر و مادر رو شستم و با گلاب خوشبو کردم. دور اسمشون رو که بالا و پایین سنگ بود با گل پوشوندم. بوسیدم و فاتحه خوندم. دوساعتی میشد که نشسته بودم و فقط نگاهش میکردم. صدای تلفن همراهم بلند شد. گوشی رو برداشتم لا ذیدن شماره ی عمو اقا فوری جواب دادم. _ الان کجایی? _ بهشت زهرا. _ماهم داریم میام، همونجا بمون . مضطرب شدم. _شما و میترا جون? _بله. نگران گفتم: _تعقیبتون نکنه? _ خداااا حافظ منتظر جواب من نشد و قطع کرد. نیم ساعت بعد کنارم بودن فاتحه ای سر مزار پدر و مادرم خوندن. باهاشون همقدم شدم و فاتحه برای برادرهاش عمو ارسلان عمو اردلان و همسرش خوندیم. راهی فرودگاه شدیم عمو اقا کنار راننده نشسته من و میترا هم صندلی عقب. آروم کنار گوشش گفتم: _ تونستید عکس رو بردارید? نگاهی بهم انداخت و ناراحت گفت: _ خونتون رو خراب کرده بودند. تمام دنیا روی سرم آوار شده با بغض گفتم: _چرا? لبش رو به دندون گرفت دستم رو به آرومی فشار داد. _نمی‌دونم. سرم رو در اغوش گرفت. _ غصه نخور عزیزم. آروم آروم اشک ریختم حتی یک یادگاری هم ازشون ندارم از آغوش میترا جدا شدم و سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم به روزهای خوب فکر کردم. بعد از خوندن نماز مغرب و عشا تو نمازخونه فرودگاه سوار هواپیما شدیم و به شیراز برگشتیم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 از صحبت های عمو آقا و میترا فهمیدم که علت سکته شکوه خانم به خاطر غیبت احمدرضا بوده اختلافی بینشون شده که احمدرضا خونه رو ترک کرده و اومده شیراز شکوه خانم هم تاب نیاورده و فشار عصبی باعث سکتش شده. صبح روز شنبه وارد دانشگاه شدم. بغض عجیبی توی گلوم گیر کرده حوصله ی هیچ کس رو ندارم مخصوصا پروانه. وسط حیاط دانشگاه ایستادم. با شنیدن صدای آشنایی تپش قلبم بالا رفت. به استاد که حتی صبر نکرد و جواب سلامش رو بدم نگاه کردم سلامی زیر لب گفت و رفت. ناامید رفتنش رو نگاه کردم و آهی کشیدم. از شدت بغض گلوم درد میکرد. دستم رو زیر مقنعه ام بردم و کمی ماساژ دادم. به اسمون نگاه کردم. نفس صدا داری کشیدم سرم رو پایین انداختم و وارد ساختمان اصلی شدم. بدون توقف به کلاس رفتم و روی صندلی خودم نشستم سرم رو روی میز گذاشتم. همچنان قصد داشتم جلوی اشک هام رو بگیرم. صدای محکم بر ابهت استاد توی کلاس پیچید سر بلند کردم همه روی صندلی‌های خودشون نشسته بودن و من متوجه ورودشون نشده بودم. به استاد نگاه کردم. تکرار نشدنیه این نگاه ها برای من، چقدر دوستش دارم، شاید خودخواهیه، من این خودخواهی رو دوست دارم. اشک سمجی که از صبح اجازه ی فرو ریختن رو نداشت اجازه ی خروج رو گرفت و سرازیر شد. نگاه استاد روی من ثابت موند اشکم رو پاک کردم دست لرزونم رو از روی صورت بر نداشتم، همونجا مشت کردم و جلوی دهنم گرفتم. متوجه حالم شد سرش رو پایین انداخت و با اخمای تو هم گفت: _ آقای ناصری تشریف بیارید درس جلسه پیش رو مرور کنیم. خاطرخواه پروانه کنار استاد ایستاد و شروع به مرور درس جلسه گذشته کرد. نگاه سنگین پروانه رو روی خودم احساس می‌کردم ولی دلم نمیخواست چشم به چشم هایش بدم. حضور توی کلاس برام سخت شد ایستادم نگاه استاد روی من ثابت شد. _ ببخشید استاد، میشه من برم بیرون. عمیق نگاه کرد و محکم گفت: _نه. به ناچار سر جام نشستم سرم رو روی میز گذاشت و آروم اشک ریختم. نمیتونم بهش بگم، نمیتونم. از شدت گریه های بی صدام تمام بدنم تکون میخورد. دستی روی شونم نشست سر بلند کردم به پروانه نگاه کردم. _چیکار می کنی با خودت، کلاس رو تعطیل کرد، همه فهمیدن یه حرفی بینتون هست. دستم رو روی دهنم گذاشتم و با صدای بلند گریه کردم. مصمم تر از قبل گفت: _نذار که دیر بشه. اشکم رو پاک کردم و سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم و با صدای گرفته ای گفتم: _میگم. _ الان بهش بگو بیاد. ناباورانه اب بینیم رو بالا کشیدم _ اینجا? _ آره، پس کجا? _اینجا قبول نمیکنه. دلخور نگاهم کرد. _دوباره میخوای باهاش بری بیرون? ایستادم کیفم رو روی شونم انداختم. _ول کن تو رو خدا پروانه. اهمیتی به نگاه معنی دارش ندادم و از کلاس بیرون رفتن. روی صندلی گوشه حیاط نشستم گوشی رو دستم گرفتم صفحه پروفایل رو باز کردم شروع کردم به نوشتن پیام. _ سلام. باید ببینمتون. به عکسش خیره موندم و آهی که این روزها مهمون قلبم شده بود رو بیرون دادم و گوشی رو روی صندلی گذاشتم و به درخت های حیاط نگاه کردم. صدای پیامک گوشی بلند شد فوری صفحش رو باز کردم. _به پدرتون گفتید? دستم رو روی پیشونیم گذاشتم اشک بی اختیار روی گونم ریخت. انگشتم رو روی صفحه حرکت دادم و ارسال کردم. _ استاد من باید قبلش باهاتون حرف بزنم. به صفحه موبایل خیره شدم که پیام اومد. _ باشه کجا? نفس سنگینی کشیدم. _ همون کافی شاپی که دفعه ی پیش رفتیم. _ساعت آخر میام. گوشی رو توی کیفم گذاشتم تا چند ساعت دیگه همه چی تموم میشه، شاید هم نشه و همینجوری بپذیریم . به آسمون نگاه کردم خدایا کمکم کن. اگه باز هم سر کلاس استاد شیبانی شرکت نکنم با این که مهربونه ولی حتما حذفم میکنه. بی میل به طرف کلاس رفتم تمام مدتی که استاد شیبانی درس میداد حواسم به این بود که باید چی بگم و از کجا شروع کنم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 بالاخره پایان کلاس رو اعلام کرد. پروانه هم مثل چند تا دانشجوی دیگه کنار استاد ایستاد تا سوال های مربوط به درس رو بپرسه. فرصت رو غنیمت شمردم و از کلاس بیرون رفتم. هم عجله داشتم تا پروانه سراغم نیاد. هم دوست داشتم دیر برسم چون گفتن حقیقت خیلی برام سخت بود. مسیر دانشگاه تا خیابون پشتی رو به سختی گذروندم.نگاهی به در چوبی کافی شاپ که تا چند لحظه ی دیگه قراره به معنای واقعی جون بدم انداختم. نفس سنگینی کشیدم و دستم رو سمت دستگیرش بردم باز کردم و وارد شدم. تمام میز و صندلی ها رو از نظر گذروندم هنوز نیومده. روی همون میز و صندلی که دفعه پیش نشسته بودیم پشت به در نشستم. مردی کنارم آمد. _سلام خانم، چی میل میکنید? دهنم حسابی خشک شده. _منتظر کسی هستم فعلا یه بطری اب. چشمی گفت و رفت. چند لحظه بعد بطری اب رو روی میز گذاشت و رفت کمی ازش خوردم. انگشت شصتم رو به دندون گرفتم. پاهام بی اختیار تکون میخورد. دستهام رو به هم قلاب کردم انگشت هام رو به جابه جا کردم. صدای زنگوله بالای در ورودی که با باز و بسته شدن در به صدا در می اومد خبر از ورود کسی داد تپش قلبم بالا رفت کاش استاد نباشه. جرات برگشتن و نگاه کردن نداشتم. دلخوش به این بودم که شخص وارد شده استاد نیست. که با صداش سرم یخ کرد. _سلام. نفس سنگی کشیدم و چشمام رو بستم روی صندلی روبروم نشست از استرس و اضطراب یادم رفت به احترامش بایستم سر بلند کردم و نگاش کردم با لبخند کمرنگی که روی صورتش بود به میز نگاه می‌کرد تپش قلب بالام باعث شد تا منقطع حرف بزنم. _س.... سلام....اس.... استاد. لبخندش عمیق تر شد از بالای چشم نگاهم کرد. _ سلام. سکوتم طولانی شد که گفت: _من درخدمتم. نگاه کوتاهی بهش انداختم و سربزیر شدم. _را...س... راستش استاد من... نفس سنگینی کشیدم. _ من... باید... یه... چیزی... رو به شما بگم. _می شنوم. _من ... آب دهنم رو قورت دادم. _چرا انقدر اضطراب دارید? _آخه... چیزه... راستش... دستم رو روی صورتم گذاشتم. _ باید یه... چیزی رو به شما بگم... ولی نمیدونم چه جوری بگم. _ آروم باشید ، به پدرتون گفتید. _نه. دلخور گفت: _ چرا? _چون ...باید... بهتون... _ خانم صولتی، من اینجام تا با شما حرف بزنم، چندتا نفس عمیق بکشید و حرف بزنید. کشیدن نفس های عمیق به پیشنهاد استاد هم آرومم نکرد. _ خب الان بگید. _ راستش استاد ...برمیگرده به چ...چهار سال پیش.. من، خیلی سخته بگم... فقط... فقط سختیش اینجاست که ش...شما در رابطه با من... قضاوت..... اشتباه نکنید، چون برام محترم اید. من چ..چهار سال پیش... به...اج... اجبار. به چشم هاش که با دقت نگاهم می کرد نگاه کوتاهی انداختم، نفسم رو با صدای آه بیرون دادم _ به اجبار... تند و سریع به اطراف نگاه کردم تکون های پام توی کل بدن نمایان شده بود _من...من.... سرم و پایین انداختم به دست هاش که به هم قلاب کرده بود نگاه کردم _ من...مت...متا.... متاهلم دست هاش آروم از هم باز شد _ ولی این تاهل به اجبار بود... تو این چخ هار سال فقط برام تنهایی و جدایی داشته. بغض توی گلوم طاقت نیاورد و اشک روی گونم ریخت _ من چهار سال... ایستاد، ناباورانه نگاهش کردم دیگه نگاهم نمیکرد خم شد و کیفش رو از کنار صندلی برداشت. بدون هیچ حرفی رفت. با نگاه بدرقه اش کردم. صدای زنگوله ی بالای در انگار ناقوس مرگ من بود. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 شدت گریم بالا گرفت آرنج هر دو دستم رو روی میز گذاشتم با دست صورتم رو پنهان کردم به حال خودم اشک ریختم. رفت، بدون اینکه حرفهام رو بشنوه یا اجازه توضیح بهم بده. دلم برای خودم میسوزه، تا کی باید پا سوز این محرمیت باشم. کاشکی پدرم زنده بود. با تمام شیرین عقلیش کنارش از هر محبتی بی‌نیاز بودم. صدای مردی که از ابتدای ورودم با بطری آبی ازم پذیرایی کرده بود به گوشم رسید. _ خانم! میتونم کمکتون کنم? بدون اینکه دستم رو از رو صورتم بردارم باسر گفتم نه. از رفتنش که مطمئن شدم ایستادم پول آب معدنی روی میز گذاشتم و از کافی شاپ خارج شدم. با چشمای اشکی و صورت پف کرده انقدر ناامیدانه راه میرفتم که تنها عابران پیاده اون لحظه که دختر پسر جوانی بودند خیره نگاهم می کردن. سرم رو به آسمون گرفتم خدایا صدام رو میشنوی? ازت خواستم به خاطر این همه بی کسی، استاد روبهم بدی، پس چرا رفت. اشک از گوشه چشم پایین ریخت. پس طلب حساب این بی کسی رو کی با من صاف می‌کنی. نگاه خیره دو عابر توی کوچه اذیتم می‌کرد اشک هام رو پاک کردم به سمت خیابون قدم برداشتم. صدای تلفن همراهم بلند شد گوشی رو از کیفم بیرون اوردم شماره پروانه رو نگاه کردم حوصله حرف زدن نداشتم گوشی رو خاموش کردم. سوار اولین تاکسی زرد رنگی که ایستاد شدم آدرس رو گفتم سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم آروم اشک ریختم. جلوی در خونه پیاده شدم و کرایه رو دادم برای پس گرفتن بقیه اش هم صبر نکردم. ماشین میترا و.عمو اقا جلوی در ورودی پارک شده بود. وارد شدم جواب سلام پسر مش رحمت رو هم ندادم و وارد آسانسور شدم. دکمه دو رو فشار دادم و تو آینه آسانسور به خودم نگاه کردم تنها چیزی که الان برام مهم نیست قیافه پف کرده و صورت وحشتناکمه. در آسانسور باز شد کلید انداختم و بازش کردم به محض ورودم عمو آقا از روی مبل بلند شد اومد سمتم. _ چرا اینقدر دیر کردی? نگاه بی‌تفاوتی بهش کردم. دیگه متعجب نگاهم میکرد زیر لب گفتم: _ببخشید. با گردن کج و دست های آویزون سمت اتاقم حرکت کردم. _ نگار! جواب میترا که متعجب صدام میکرد رو ندادم و وارد اتاق شدم در رو بستم توان ایستادن نداشتم خودم رو روی در سر دادم و نشستم زانوهام رو بغل کردم و آروم اشک ریختم. لحظه رفتن استاد مدام توی ذهنم تکرار میشه. دستگیره در بالا و پایین شد و کمی به جلو و عقب اومدم. _نگار. صدای نگران میترا بود. _ نگار خانوم. با صدای گرفته ای گفتم: _بله. _ میشه در را باز کنی? بغضم سنگین شد و با صدای لرزونی گفتم: _میشه تنها باشم? _ باشه عزیزم. صدای بعدی صدای معترض عمواقا بود. _چی رو باشه ، باز کن ببینم. _بزار راحت باشه. _من نباید بدونم چرا گریه کرده? _ باشه می پرسیم. اجازه بده یکم آروم بشه. صدای عمو آقا پایین اومد. _آخه چرا? _ زنگ بزن به پروانه شاید بدونه چرا. سرم رو روی زانوم گذاشتم و با گریه ی آروم بی صدا خدا را صدا کردم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت197 💕اوج نفرت💕 شدت گریم بالا گرفت آرنج هر دو دستم رو روی میز گذاشتم با دست صورتم رو پنهان کرد
💕اوج نفرت💕 ضربه های آرامی که به در خورد باعث شد تا از خواب بیدار بشم. _نگار باز کن در رو باز کن. پروانه اینجا چی کار میکنه? کش و قوسی به بدنم خشک شدم به خاطر نشسته خوابیدنم دادم و ایستادم. سمت تخت رفتم _بیا تو. در باز شد پروانه داخل اومد. _سلام. نگاه کوتاهی بهش انداختم روی تخت دراز کشیدم و با صدای گرفته ای جوابش رو دادم. _سلام. _خوبی? نفس سنگینی کشیدم. _نه. با احتیاط پرسید: _ گفتی? چشمه جوشان چشمهام به کار افتاد و گرمی اشک رو گوشه چشمم احساس کردم. _رفت. _چی گفت? _هیچی، فقط رفت. حتی صبر نکرد حرفم تموم شه. کنارم نشست و به چشم هام نگاه کرد. چونم لرزید و به زور گفتم: _ رفت پروانه. رفت. کمی اخم کرد و گفت: _ رفت که رفت، بهتر. اولا که هرکسی لیاقت تو رو نداره. دوما حالا راحت میتونی به این فکر کنید که چه جوری باید فسخش رو از احمدرضا بگیری. نامید گفتم: _دیگه چه فایده. _مگه دنیا تموم شده، برای آینده. نفس عمیق کشیدم به طرفش چرخیدم. _نه ، دیگه برام مهم نیست. _ برای من مهمه. برای پدرخوندت مهمه که از نگرانی زنگ زد به من که بیام اینجا. گفتم دو ساعت دیگه میام اخه با سیاوش درگیر بودم برای ماشینش ناراحت بود. بابا ماشینش رو گرفته بود با نامزدش قرار داشتن تا شب برن بیرون نتونستن ناراحت بود یه دفعه دیدم بابام داره دم در با یکی حال و احوال میکنه. صدای پدرخوندت رو که شنیدم رفتم جلوی در بیچاره پریشون گفت اومدم دنبالت ببرمت پیش نگار. تو فقط خودت تنها نیستی که میگی مهم نیست. شادی و نشاط تو برای او پیر مردی که بیرون اتاق چشم به در دوخته مهمه. _پروانه حالم خیلی خراب تر از این حرفاست که بخوام به کسی فکر کنم. _خود خواه نباش. دلخور نگاهش کردم _من خودخواهم? _ هستی. تو فکر می کنی حال استاد الان خوبه، اگه از اول گفته بودی بهت دل نمیبست، اینکه خودت رو زندانی کردی پدرت هم انقدر نگرانته خودخواهی نیست? نگاهم رو به روتختی سفیدم دادم. _ بلند شو بیا بیرون. _ اگر بیام باید کلی سوال و جواب پس بدم. _خوب بده، مگه چی میشه? _چی بگم ،بگم عاشق شدم، فهمید متاهلم گذاشت رفت. الان ناراحتم? _ نه بگو دلم گرفته بود گریه کردم. بی حوصلگی گفتم: _پروانه. _پاشو بریم بیرون به میترا گفتم پدرت رو راضی کنه اجازه بده آخر هفته با هم بریم شمال. تو دلم به دل ساده پروانه خندیدم عموآقا اجازه نمی‌ده تا سر کوچه تنها برم. اون یک بار هم به خاطر حرف های میترا بود. اون هم مطمئنم به پدر پروانه سفارش کرده که جای خاصی رو برانون مشخص کنه اجازه داد. الان پروانه فکر می کنه که عمو اقا اجازه میده من از این شهر خارج بشم برم شمال، اون هم این همه مسافت طولانی. پروانه دستم رو گرفت و به زور بلندم کرد. _ بلند شو دیگه، بسه. _ پروانه تو خدا ول کن. _برو یه آبی به دست و صورتت بزن این زن و مرد برای تو مثل پدر مادر دلسوزن. اینقدر نگرانشون نکن خدا رو خوش نمیاد. _ خدا? پوزخندی زدم گفتم: _ خدا اصلا من رو میبینه? پروانه انگشتش رو آروم به صورتم کشید گفت: _بستگی داره که از دید کی نگاه کنی. اگر از دیدگاه بنده ی ناراحت و دلخور نگاه کنی، خدا ندیدت. اما تو از آینده خبر نداری و نمی دونی چه سرنوشتی در انتظارته. پس مطمئن باش خدا بهترین ها رو برات انتخاب کرده. نفسم رو با صدای اه بیرون دادم و همراش شدم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 عمو آقا به محض خروجم ایستاد و نگران نگاهم کرد و جلو اومد. _ خوبی دخترم? _ ببخشید، یکم دلم گرفته بود. _ برای چی? نگاه معنی داری بهش کردم سرش رو پایین انداخت لا اله الا الله ای زیر لب گفت. پروانه تا شب کنارم موندو آخر شب سیاوش اومد دنبالش رفت. عمواقا تو خودش بود میترا هم سرگرم صحبت با تلفن همراهش. روی مبل نشسته بودم دلم می خواست به اتاق برم اما شرایط خونه این اجازه رو بهم نمیداد. میترا خداحافظی کرد و بعد ازقطع تماس رو به همسرش گفت: _خواهرم بود فردا شب شام دعوتمون کرد. عمو اقا بدون اینکه سرش رو بالا بیاره گفت: _ باشه. کنارم نشست و دستم رو گرفت. _ تو رو هم دعوت کر.د برق شادی رو میشد به وضوح تو چشم های عمو اقا دید. _من دیگه برای چی? _چون تو هم جزو خانواده ی منی. کمی خودم را جابجا کردم. _شما لطف دارید میترا جون ولی من حوصله ندارم. لیوان آبی که روی میز بود رو برداشت و گفت: _تو مگه چند سالته که اینجوری حرف میزنی. بغض توی گلوم دوباره فعال شد. _بیست و یک سالمه ولی اندازه یک پیرزن بدبختی و مصیبت کشیدم. لیوان روی میز گذاشت و پشیمون از حرفش گفت: _ کدوم مصیبت? سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم هر دو به هم نگاه کردن اون ها هم سکوت رو ترجیح دادن. نفسم رو با صدا ی آه بیرون دادم و ایستادم. _من میرم بخوابم. منتظر جواب نشدم و وارد اتاقم شدم. روی تخت دراز کشیدم و به به سقف خیره شدم. ناخواسته اشک از گوشه ی چشمم پایین ریخت. دلخوش به سه شنبم تا دوباره توی کلاس استاد رو ببینم. اصلا چرا باید ببینمش. اون که با شرایط من کنار نیومد حتی حرف ها رو هم نخواست بشنوه. شاید دوباره بشه باهاش حرف زد. انقدر به سقف خیره موندم و اشک ریختم تا چشم هام سنگین شدن خوابم رفت. جلوی در خونه ایستادم چادرم رو روی سرم مرتب کردم که صدای بوق ماشین احمدرضا بلند شد. لبخندی به چهره مهربونش زدم در ماشین رو باز کردم و نشستم. _سلام _ سلام خانوم، چقدر چادر به شما میاد. از حرفش خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو بالا اورد _ اون چشمای خوشگلت رو از من نگیر. گوشه چادر رو گرفت بالا آورد بوکشید و بوسید. _ نگار تو لیاقتت خیلی بیشتر از منه. متعجب نگاهش کردم. _ نه این چه حرفی میزنید! سمت فرمون چرخید و ماشین رو روشن کردم. _درست گفتم، من تا آخر عمر مدیون توام. تو کار بزرگی در حق من کردی. متعجب تر از قبل پرسیدم. _ من! چه کار کردم? چشمهای اشکیش رو به من داد. _ گذشت. _ از چی? با تکون‌های دست میترا چشمهام رو باز کردم. _بیدار شو عزیزم. اذانه. _ممنون. الان بلند میشم. از اتاق بیرون رفت روی تخت نشستم کاش یکم دیرتر بیدارم میکرد. بعد از چهار سال این اولین باریه که از احمد رضا خوابی به غیر از کابوس می بینم بی تفاوت شونه ای بالا دادم و به سرویس رفتم وضو گرفتم نمازم رو خوندم. موندن تو خونه رو دوست نداشتم لباس دانشگاهم رو پوشیدم و به امید دیدن استاد نفسی تازه کردم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕