eitaa logo
بهار🌱
20.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
599 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
#پارت178 💕اوج نفرت💕 دستم رو روی صورتم کشیدم. صورتم از شدت سیلی گز گز میکرد. کیفم رو روی میز گذاشت
💕اوج نفرت💕 _ببخشید به خاطر من ناراحت شدید. عمیق نگاهم کرد. _کاری که داری میکنی ارزشش رو داره? سرم رو پایین انداختم. _یه نگاه تو اینه به خودت بنداز، تنها رنگی که تو صورتت مونده جای سیلی که خوردی. دستم رو روی صورتم گذاشتم. ادامه داد: _من صبح دیدمش، پیرمرد نبود. جواب ندادم _با همین رستوران بودی? تو چشم هاش نگاه کردم یعنی میتونم بهش اعتماد کنم. با تردید سرم رو بالا دادم و لب زدم _نه سوالی گفت: _نه? نگاهم رو ازش گرفتم و به زمین خیره شدم. _نه. نفس سنگینی کشید و ایستاد و سمت در رفت. _میترا جون. برگشت سمتم. _بله. هر چی التماس داشتم تو نگاهم ریختم. _لطفا به عمو اقا نگید. سمت در رفت در رو بست و بهش تکیه داد. _نه تنها این حرف رو بلکه تمام حرف هایی که بین من و تو رد و بدل میشه بین خودمون میمونه. متوجه منظورش شدم سرم رو پایین انداختم. _اخه حرفی نیست که _باشه، هر جور راحتی. فقط اینو بدون که هر وقت دوست داشتی میتونی روی من حساب کنی. دوست دارم مادرانه کمکت کنم ولی اگه قبولم نداری خواهرانه کنارتم. _خیلی ممنون. از اتاق بیرون رفت فوری گوشی رو برداشتم پیام های استاد رو پاک کردم نگاهم به شماره ی پروانه افتاد سی و چهار پیام خوانده نشده. پروانه با من خیلی مهربونه ولی این عشق باعث شد تا محبت هاش رو ندیده بگیرم. شمارش رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.با خوردن اولین بوق جواب داد. _الو. _سلام پروانه جان. _سلام. نگار چرا جواب نمیدی? شاید ادم بهت نیاز داره. _ببخشید اینجا درگیر بودم. _دعوات کرد? _اره. _میخوای بیام پیشت? _دوست دارم ولی فکر کنم الان وقتش نباشه. _چرا، هنوز عصبانیه? _اره خیلی. _عیب نداره. من میام، یه کار واجب باهات دارم. _باشه بیا. _خداحافظ. تماس رو قطع کردم. بغض توی گلوم گیر کرد من نیاز دارم با یکی حرف بزنم کاش مادرن بود. اشک بدون پلک زدن روی گونم ریخت. دریغ از یک اشنا، یه هم کلام، دستم رو روی چشم هام گذاشتم. اروم گریه کردم دلم برای اغوشش گرمشون تنگ شده حتی نمی تونم برم سر خاکشون. نفسم رو با صدای اه بیرون دادم. نیم ساعتی تو اتاق تنها موندم. در اتاق رو بازکردم هیچ کس تو حال نبود اروم و بی صدا بیرون رفتم سمت اشپزخونه رفتم که صدای میترا باعث شد تا بایستم. _اردشیر تو فکر میکنی این دختر اگه از موقعیتش چیزی بدونه بازم اینجا میمونه? _میگی چی کار کنم? _چرا بهش نمیگی? _نگار دار و ندار منه، اگه الان بهش بگم بهم میریزه. دنبال یه روزنه ی امیدم یه چیزی که لای اون همه خبر بد باعث شه تا نابود نشه. _اونی که میگفتی رو پیدا کردی? _هر جا میرم میگن قبلا اینجا بوده. _چرا نمیری به احمدرضا بگی? منتظر جواب عمو اقا شدم ولی سکوت کرد میترا ادامه داد: _برو بگو این دختر گناه داره ببخش بقییه محرمیت رو بهش. _احمد رضا خیلی زرنگه اگه حرفی بزنم میفهمه نگار پیش منه. _اصلا ازش پرسیدی نگار کجاست. _شک داره با رامین فرار کرده. جمله ی اخر عمو نفسم رو تنگ کرد و حس کنجکاویم رو برای صحبت های قبلیشون از بین برد. واقعا احمدرضا شک کرده که من با رامین رفتم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت179 💕اوج نفرت💕 _ببخشید به خاطر من ناراحت شدید. عمیق نگاهم کرد. _کاری که داری میکنی ارزشش
💕اوج نفرت💕 یعنی مرجان بهش نگفته که اون شب چه اتفاقی افتاده? مات و مبهوت به در اتاق نیمه باز عمو اقا خیره شدم. تشنگی که به خاطرش از اتاق بیرون اومده بودم رو فراموش کردم و به اتاق برگشتم. چرا انقدر ناراحت شدم? فکری که احمدرضا در رابطه با من میکنه اصلا مهم نیس. اگر فکر میکنه من با رامینم پس چرا چهار ساله مدت محرمیت رو نبخشیده. یعنی رامین هم چهار ساله از اونجا رفته? مطمعنن شکوه خانم میدونه که من با رامین نیستم. ولی با شناختی که ازش دارم حتم دارم که به پسرش چیزی نمیگه تا وجهه ی من رو پیشش خراب تر کنه. نباید اتفاقات و فکری که اون طرف میکنن برام مهم باشه. احمد رضا اونشب توی انباری وقتی توی اون وضعیت من رو رها کرد. برام مرد. گوشه ی اتاق کز کردم و زانوهام رو در اغوش گرفتم. حواسم رفت پیش مکالمه ی میترا و عمو اقا که پنهانی گوش کرده بودم و کلی سوال برام پیش اومد. من چه موقعیتی دارم جز بیکسی و بدبختی. چی رو باید به من بگن. اون سری هم تو دفتر عمو اقا همین حرف ها رو ازشون شنیدم. صدای زنگ خونه بلند شد وای خدا الان اصلا حوصله ی پروانه رو ندارم. چند لحظه ی بعد صدای احوال پرسیش با میترا تو فضای خونه پخش شد. برای اینکه بهانه دست عمو اقا ندم جلوی در اتاق رفتم لبخند زورکی زدم و سلام ارومی گفتم پروانه سمتم اومد. _سلام خوبی? دستش رو گرفتم و کشیدم سمت اتاق. _خوبم، بیا تو. رو به میترا گفت: _ببخشید با اجازه. _خواهش میکنم. برید راحت باشید. اومد تو اتاق در رو بستم و بهش تکیه دادم. نگاهش روی جای سیلی عمو اقا بود.جوری وانمود کرد که انگار ندیده. _نگاه کن تو رو خدا چقدر گریه کرده. خودم رو روی تخت رها کردم و با صدای گرفته ای گفتم: _حالم خرابه پروانه. هر کاری میکنم خوب نمیشم. کنارم نشست و دستم رو گرفت. _ازم ناراحت نشو ولی فکر نمیکنی خدا ازت دلگیر شده. پر بغض و کلافه نگاهش کردم. _مگه چی کار کردم? نگاهش رو به دست هام داد. _دوست نداری من راجبش صحبت کنم . _تو هیچی نمی دونی. _تو داری... _پروانه تو واقعا هیچی نمیدونی. _تو توی کلاس نگاه ازش بر نمیداری. اشکی که روی گونم ریخت رو پاک کرد _حالا چرا گریه میکنی? _گریم برای حرفیه که چند دقیقه پیش شنیدم. خبری از کسی که اصلا برام مهم نیست ولی نمیدونم چرا حالم رو خراب کرد. _از کی? احمدرضا? شدت اشکم بیشتر شد و با سر جواب مثبت دادم متعجب گفت: _بخشید بقیه ی محرمیت رو. _نه. _داره زن میگیره? اشکم رو پاک کردم و کلافه گفتم: _نه. _پس چی? شدت گریم بیشتر شد. _فکر میکنه من با رامینم. _خب فکر کنه. مگه برات مهمه? _همین داره اذیتم میکنه. نباید مهم باشه چرا بهمم ریخته? _عزیزم. انقدر خودته عذاب نده. هر دو دستم رو روی صورتم گذاشتم و اروم گریه کردم. _بسه نگار بلند شو بریم بیرون. دستم رو برداشتم با سر به در اشاره کردم _نمیزاره. _فهمید با کی بودی? _نه. با تردید پرسید. _با کی بودی? کلافه نگاهش کردم. نفس سنگینی کشید. _خب نگو. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 . . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت180 💕اوج نفرت💕 یعنی مرجان بهش نگفته که اون شب چه اتفاقی افتاده? مات و مبهوت به در اتاق نیمه
💕اوج نفرت💕 چند دقیقه بینمون سکوت بود که پروانه گفت: _اخر کلاس تو دانشگاه دنبالت میگشتم، بگو کی اومد سراغم? سوالی نگاش کردم لبخند رضایت بخشی روی لب هاش بود. _ناصری. _واقعا? _اره خودمم باورم نمیشد. _چی گفت حالا. _بعد کلی منو من و معذرت خواهی. گفت شماره ی خونتون رو میخواستم بدم به مادرم. خوش به حالش میتونه عاشق بشه و به عشقش جواب بده. نای هیجان نداشتم با لبخند کمرنگی گفتم: _بهش دادی? کمی جا به جا شد و پشت چشمی نازک کرد. _نه. متعجب گفتم: _نه! _اره نه، معنی نداره من بهش شماره بدم. _عه، پس چی گفتی? _هیچی گفتم ببخشید من باید برم کار دارم. _خب میدادی دیگه الان میره. _اگه واقعا نیتش خاستگاریه باید بگرده خودش پیدا کنه. _تو دیگه کی هستی! خودش رو کمی لوس کرد با ناز گفت: _دختر باید ناز کنه دیگه. با این حرفش لبخند کمرنگ روی لبهام محو شد و بهش خیره شدم. _عه چی شد باز وا رفتی? نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو به دست هام که تو هم قلابشون کرده بودم دادم. پروانه اروم به بازوم زد و گفت: _چت شد یهو? _من از سیزده سالگی نتونستم ناز کنم. بغض به گلوم فشار اورد. _همیشه سربار بودم. سر بار ادم هایی که هیچ نسبتی باهاشون نداشتم. چشم هام گرم شد و اشک اروم روی صورتم ریخت. _بقیه ی عمرم هم سربار میمونم. چون توی این دنیا خیلی تنهام. فقط خودمم و ادمایی که از سر ترحم کنارم هستن. _عزیزم ببخشید. فکر نمی کردم ناراحت بشی. _مقصر تو نیستی. ادم وقتی وپدر و مادر داشته باشه میتونه بهشون تکیه کنه خیلی راحت نه بگه، یا انتخاب کنه. ناز کنه. ولی وقتی بی کس باشه باید بشینه ببینه کی چه تصمیمی براش میگیره. حتی نمی تونی به میل خودت راه بری. _پدرت که خیلی خوبه. _پدر نیست پروانه، نیست. پدر گاهی حق میده. شدت گریم کمی زیاد شد. _عمو اقا حق نمیده، هیچوقت. دستش رو روی شونم گذاشت. _خب تو فکر کن من خواهرتم. به خدا تو دوستیم ترحم نیست. _دوست ندارم فکر کنم. دوست دارم واقعا خواهر یا برادر داشته باشم. یه همخون، گاهی خسته میشم از خواست خدا، از این همه تنهایی که برام خواسته، از بیکسیم. اشکم رو پاک کردم و به چهرش نگاه کردم. _خوش به حالت پروانه، خوش به حالت، یه پدر داری که حتی حاضره به خاطر تو به حمایتت از دوستت بلند شه. یه برادر داری که حواسش بهت هست. یه مادر که براش درد دل کنی. یه خوانواده که کنارتن. اهی کشیدم و ادامه دادم: _خوش به حالت. پروانه فقط سکوت کرد. هیچ توجیحی برای حرف هام نیست. من تنهام و فقط خدا این تنهایی رو برام خاسته. پروانه که متوجه شد حرف هاش فایده ای نداره بعد از کمی تلاش برای اروم کردنم خداحافظی کرد و رفت. نزدیک های غروب وضو گرفتم و سر سجاده نشستم. چشم به مهر دوختم و متتظر اذان موندم. بغض کردم و طلب کار با خدا حرف زدم: _خدایا من رو تنها خلق کردی، این زندگی رو برای من خواستی، منو سربار خانواده ای کردی که از من نبودن یا من از اونا نبودم. اشکم رو با سر انگشتم پاک کردم لب هام رو بهم فشار دادم تا جلوی لرزشش رو بگیرم. _ من ازت طلب دارم. نفسم رو سنگین بیرون دادم. _ به من بدهکاری، یه خانواده بهم بدهکاری. دیگه خبری از گریه ی اروم نبود هق هق ولی بی صدا گریه میکردم. جای این همه تنهایی و بیکسی ازت یه چیزی میخوام. سرم رو بالا گرفتم و به سقف خیره شدم. استاد رو یه جوری بهم بده که هیچ وقت ازم جدا نشه. من دوستش دارم. نمیدونم چرا ولی دوستش دارم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت181 💕اوج نفرت💕 چند دقیقه بینمون سکوت بود که پروانه گفت: _اخر کلاس تو دانشگاه دنبالت میگشتم،
نمازم رو خوندم سجادم رو جمع کردم و روی تخت دراز کشیدم چشم هام گرم شد که صدای در اتاق بلند شد حوصله ی جواب دادن هم نداشتم چند لحظه در باز شد میترا نیم تنش رو اهسته داخل اورد با لبخند همیشگی پر از ارامشش گفت _بیداری نشستم و دستم رو به چشم های پف کردم کشیدم _بله نیم نگاهی به چشم هام انداخت و نفس سنگینی کشید _بلند شو بیا شام _مگه ساعت چنده _ساعت هفت ، ولی اردشیر جایی کار داره گفت زود شام میخوره _من الان اشتها ندارم شما بخورید داخل اومد و.دستم رو گرفت _بلند شو الان وقت ناز کردن نیست کلی باهاش حرف زدن ارومش کردم _ناز نیست الان هم اشتها ندارم هم حوصله به زور بلندم کرد _دختر خوب هر چی بیشتر فاصله بگیری روابطتون تیره تر میشه رابطه ی پدر و دختری که نباید کدر باشه بی میل دنبالش راه افتادم عمو اقا روی مبل جلوی تلوزیون خاموش نشسته بود با ابروهای گره خورده به صفحه ی تاریک روبروش نگاه میکرد اروم لب زدم _سلام جواب سلامم رو نداد و گره ابروهاش شدید تر شد میترا با چشم و ابرو خواست تا کنار ش بشینم ولی ترجیح دادم زودتر به اشپزخونه برم ظرف بزرگ سالاد که کاسه های کوچیکی کنارش بود توجهم رو به خودش جلب کرد این بهترین فرصت بود برای شونه خالی کردن از کاری که میترا ازم میخواست رپی صندلی نشستم قاشق توی ظرف رو برداشتم تا کاسه های کوچیک خالی رو از سالاد پر کنم میترا قاشق سالاد رو ازم گرفت و تو چشم هام نگاه کرد _چرا نرفتی پیشش _الان برم دوباره دعوام میکنه _اینطوری تا همیشه هر دوتون ناراحت میمونید کلافه به ظرف سالاد نگاه کردم _ناراحتی من برای امروز و دیروز نیست _ولی کدورت که بوجود اومده مال امروزه شاید برای تو مهم نباشه ولی برای پدرت مهمه پوزخندی زدم _پدر! لبخند همیشگیش از روی لب هاش محو شد _نگو که... _میترا جون خواهش میکنم. دلخور نگاهم کرد که ادامه دادم _الان من باید چی کار کنم _بلند شو برو کنارش بشین ازش معذرت خواهی کن _من عمو اقا رو میشناسم غذر خواهی فایده نداره _خیلی دوستت داره . میتونست از دانشگاه محرومت کنه ولی نکرد _چون شما ازش خواستید _گاهی ادم ها میخوان که رفتار درست داشته باشن ولی مهارتش رو ندارن من فقط مهارت رفتار با تو رو یادش دادم _سیلی جزئی از مهارت بود صندلی رو عقب کشید و کنارم نشست _عکس العمل رفتار اشتباه خودت بود هر جایی هر شرایطی قانون خودش رو داره من نمیگم کار اردشیر درست بود ولی مقصر خودت بودی
💕اوج نفرت💕 سرش رو پایین انداخت کمی فکر کرد و تو چشم هام نگاه کرد تن صداش رو تا حد ممکن پایین اورد. _تو امروز با همونی بیرون بودی که عکسش رو توی گوشیت دیدم. _میترا جون... _انکار نکن نگار. من سالهاست که کارم با دختر هایی همسن توعه. به درست و غلط بودن کاری که میکنی فعلا کاری ندارم چون قبل از قضاوت و ارائه ی راه کار باید همه چیز رو از زبون خودت بشنوم. الان باید روابطت با پدرت رو مثل قبل کنم. از اینکه میدونست چیکار کردم شرمنده بودم سرم رو پایین انداختم ولی نباید قبول کنم. دستم رو گرفت و دوباره لبخند زد. _وقتی دیر کردی به زمین اسمون زد تا پیدات کنه. تا قبل از اینکه بیای نگران بود تا عصبی. فقط جواب تلفنش رو که نمیدای کفری شده بود. برو کنارش بشین ازش عذر خواهی کن. نگاهی به عمو اقا انداختم شاید حرف پروانه که پدر خوبی داری درست باشه. اما سختگیری های عمو اقا انقدر زیاده که درک پدر بودنش برام سخت میشه. ولی اگر محبت و لطف بی دریغش نبود معلوم نبود چه بلایی سرم می اومد. _باشه میرم ، ولی میدونم نمیبخشه. پلک هاش رو اروم روی هم گذاشت و باز کرد. ّ_تو برو بقیش با من. لبخندش رو با لبخند پاسخ دادم و ایستادم به سمت مبلی که مردی عصبانی روش نشسته بود رفتم به فاصله یک مبل تک نفره از عمو اقا نشستم اب دهنم رو قورت دادم و به زور لب زدم: _ببخشید. چپ چپ نگاهم کرد و محکم و جدی گفت: _چی رو? سرم رو پایین انداختم به زمین خیره شدم. _دیر اومدنت رو ، دروغت رو، یا دوست جدیدت رو که نمیدونم ... نگاهش رو ازم گرفت و نفس سنگینی کشید. _لا اله الا الله. لبم رو به دندون گرفتم و با صدای از ته چاه در اومده ای گفتم: _معذرت میخوام. تیز سمتم چرخید کمی روی مبل خودم رو عقب کشیدم. _خوب گوش هات رو با کن نگار، غلط اول اخرته، دفعه ی بعدی وجود نداره. چون بعدش مستقیم تهرانی. همچنان سرم پایین بود. _فهمیدی? _بله. نگاه چپ چپش چند لحظه ای روم موند در نهایت ایستاد و سمت اشپزخونه رفت. نفس راحتی از ختم به خیر شدن عصبانیت عمو اقاکشیدم با صدای میترا برای صرف شام به اشپزخونه رفتم. روی صندلی نشستم تنهاکسی که لبخند به لب داشت میترا بود عمو اقا هنوز ناراحت بود کمی غذا خورد رو به میترا گفت: _دستت درد نکنه. _چقدر کم خوردی? عمو اقا نیم نگاه چپ چپی به من کرد. _اعصابم خورده اشتها ندارم. مطمعنی نمیای? _اره. ایستاد. _باشه پس من میرم حاضر بشم. میترا با لبخند رفتن همسرش رو نگاه کرد و رو به من گفت: _بخور عزیزم. تا رفتن عمو اقا بهتر که حرفی نزنم با اینکه بی اشتها بودم شروع به خوردن کردم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت183 💕اوج نفرت💕 سرش رو پایین انداخت کمی فکر کرد و تو چشم هام نگاه کرد تن صداش رو تا حد ممکن پا
💕اوج نفرت💕 آروم گفتم: _کجا میخواد بره? قاشق رو از دهنش بیرون آورد و دستش رو جلوی دهنش گرفت و با دهن پر گفت: _ خونه باغ. دلم خالی شد ، میترا از تغییر رنگ چهره متوجه این موضوع شد غذای توی دهنش رو قورت داد. _ چرا ترسیدی? آب دهنم رو به سختی پایین دادم. _ کسی قرار بیاد اونجا? _هر کی، چرا اینقدر استرس گرفتی? _ آخه مهمون خونه باغ فقط... _خوب باشه، فاصله اینجا تا اونجا دو ساعته، اونم که خبر از این جا نداره. _میگم عمو اقا عصبانیه نکنه یه وقت بره بهش بگه که من... به در اتاقش نگاه کردم نفس هام به شماره افتاد. _...که من اینجام. _ نمیگه. _آخه ...عصبانیه. انگشت شصت روبا دندون گرفتم و مضطرب خودم رو آروم جلو و عقب دادم. الان وقت ترسیدن و سکوت نیست صندلی رو عقب دادم سمت اتاقش رفتم. _کجا? به سوال میترا جواب ندادم و بدون در زدن وارد اتاق شدم. جلوی آینه ایستاده بود و یقه لباسش رو مرتب می‌کرد. _عمو آقا. متعجب از حضور بدون اطلاع نگاهم کرد. از نیم نگاهش که به پشت سرم بود متوجه حضور میترا شدم ولی برنگشتم. _ من معذرت می خوام. دفعه ی آخرمه . قول میدم دیگه تکرار نکنم. خونسرد گفت: _ اینارو که گفته بودی. دستهام رو به هم فشار دادم ملتمس نگاهش کردم. _ دارید میرید خونه باغ? نگاه دلخوری به میترا انداخت و گفت: _ خونه باغ چه ربطی به تو داره? _ آخه... چیزه... م...مهمونتون کیه? رنگ نگاهش از اون همه عصبانیت به دلسوزی تغییر کرد بغض کردم جلو اومد روبروم ایستاد. تو چشم هاش خیره شدم و لب زدم: _ ببخشید. سرش رو خم کرد و پیشونیم رو بوسید. _تو عصبانیت یه حرفی زدم قبلا هم بهت گفتم تا خودت نخوای هیچ کس نمی فهمه کجایی. اشکی که روی گونه بود و با پشت دست پاک کردم اب ببنیم رو به بالا کشیدم. _خیلی ممنون. از اتاق بیرون اومدم حوصله شنیدن پچ پچ های این زن و شوهر رو نداشتم. احتمال داشت تا حرف جدیدی بزنن و ذهنم اشفته تر بشه به آشپزخونه رفتم میز شام رو حمع کردم با صدای نگار گفتن. عمو آقا بیرون رفتم جلوی در پشت کفشش رو بالا میکشید. میترا هم کت همسرش رو روی دست انداخته بود هر دو به من نگاه کردن. _ کاری با من داری? _ نه. _خداحافظ. _برید به سلامت. خداحافظی کردم فوری به اشپز خونه برگشتم تا نظاره‌گر خداحافظی عاشقانه این زوج نباشم. عمو آقا رفت و میترا اجازه نداد تا من ظرفا رو بشورم تو اتاقم برگشتم و تلاش کردم تا بخوابم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت184 💕اوج نفرت💕 آروم گفتم: _کجا میخواد بره? قاشق رو از دهنش بیرون آورد و دستش رو جلوی دهنش
💕اوج نفرت💕 به طرف زیر اندازی که روی چمن های سبز پارک پهن بود رفتم استاد عاشقانه نگاهم می کرد و من با عشق کنارش نشستم. لیوان چایی رو جلوم گذاشت که سایه مردی رو جلوی پام احساس کردم. سر بلند کردم و با احمدرضا که با چشمای به خون نشسته نگاهم میکرد چشم تو چشم شدم. چشم هام رو باز کردم دستم رو روی قلبم که بی رحمانه می‌تپید گذاشتم. نشستم و به ساعت نگاه کردم خدا را شکر کردم از اینکه خواب بودم. به سرویس رفتم وضو گرفتم به اتاقم برگشتم گوشیم رو کنار سجادم گذاشتم نمازم رو خوندم گوشی رو برداشتم صفحه پروفایل استاد رو باز کردم عکس جدید گذاشته بود. تیشرت و کت سفیدی پوشیده بود عینک دودیش به جذابیتش اضافه کرده. انگشتم رو روی صورتش زدم تصویر رو زوم کردم. چه چهره ی زیبا و دلنشینی. حسی از درونم می گفت که نگاه کردن به چهره استاد برای من گناهی نداره. کاش تو برای من بودی ناخواسته اشک روی گونه م ریخت گوشی رو زمین گذاشتم این حس لعنتی رهام نمی کنه نتونستم جلوی گریم رو بگیرم چادرم رو روی صورتم کشیدم و با صدای کنترل شدهای گریه کردم تمام بدنم از شدت گریم تکون میخورد دستی روی شونم قرار گرفت که باعث ترسم شد. _منم عزیزم. چادر رو کنار زدم حس کردم میتونم توی آغوشش ببرم. از نگاهم فهمید دست هاش رو باز کردم آروم توی آغوشش رفتم. دستش رو روی سرم گذاشت و نوازش کرده با صدای گرفته گفتم: _خسته ام. _ زندگی سخته نگار. اشکم رو پاک کردم. _برای من دیگه خیلی سخته، چرا خدا انقدر برای من سخت گرفته. _ خدا مهربونه سخت نمیگیره، سختی‌های تو مسببش خدا نیست. سرم رو بالا گرفتم و به چهرش نگاه کردم. _پس کیه? متفکر نگاهم کرد. _میفهمی، به زودی میفهمی. سرم رو پایین انداختم. _ظرفیتم پر شده دیگه توان شنیدن خبرهای بد رو ندارم و ترجیح میدم ندونم. سکوت کرد ازش فاصله گرفتم و به چشماش نگاه کردم. _میترا جون. _جانم. _ من نباید عاشقت بشم? عمیق نگاهم کرد. _ چرا نمیتونی بشی? با صدای لرزونی گفتم: _عاشق هر کسی جز احمدرضا? نگاهش رو به دست هاش داد _نگار من خیلی ها رو راهنمایی کردم به خیلی ها کمک کردم ولی برای تو گیر کردم، به بن بست رسیدم، نمیدونم باید چیکار کنم. بهت حق میدم که رفتار الانت رو داشته باشی. با این همه بی محبتی و کمبود، حق داری که دل ببندی یاد دل ببازی. با چشمای پر اشک نگاهم کرد. _ اما ما دینی داریم که این حق را به تو نمیده. اشکش رو پاک کرد. _ ولی ناامید نباش هزار تا راه برای رسیدن به هدف هست باید همه رو امتحان کنیم. نا امید به زمین خیره شدم. _ تو باید عاقلانه فکر کنی پیش خودت حلاجی کن ببین یه پسر حاضر با شرایطت کنار بیاد. نگاهش کردم. _زندگی ما ایرانی ها اکثراً سنتیه، تو دختر نیستی به نظرت خانواده اش قبول می کنن. اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم. _به صرف اینکه تو عاشق شدی یا اون عاشق شده که نمیشه تصمیم گرفت. همه چی رو بهش گفتی? با سر گفتم نه. _میتونم یه سوال ازت بپرسم? _ بله. _رابطتون در چه حدیه? _اصلا رابطه نیست فقط خواستگاریه تازه اونم شماره ی عمواقا رو خواست که بهش ندادم. _ به یه خواستگاری اینجوری دل باختی? سر رو پایین انداختم. _پاشو بیا صبحانه بخوریم زنگ بزن به دوستت باهم برید بیرون دیروز موقع رفتن به من گفت مطمعن بودم اردشیر اجازه نمیده. اشکم رو پاک کردم و متعجب نگاهش کردم. _آخه عمو اقا... _اولا تا غروب نمیاد دوما ازش اجازه گرفتم. _کی? _ دیشب که از اتاقش رفتی. ایستاد و گفت: _ پاشو‌بیا. باورم نمیشه عمو آقا اجازه داده که بیرون برم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت185 💕اوج نفرت💕 به طرف زیر اندازی که روی چمن های سبز پارک پهن بود رفتم استاد عاشقانه نگاهم می
💕اوج نفرت💕 وارد آشپزخونه شدم. میترا درگیر شیرکهنه ی سمامور بود که باز نمیشد. _این چرا باز نمیشه? _ قدیمه دیگه. _خب چرا عوض نکردید. اروم خندیدم. _ عمو آقا دوست نداره هیچ وسیله رو عوض کنه. متعجب برگشت سمتم. _ واقعا! _ً نه که خسیس باشه، ولی اهل عوض کردن هم نیست. بالاخره موفق به باز کردن شیر سماورشد و چای ها رو روی میز گذاشت روی صندلیش نشست. _ امروز باید برم سر کار. مرخصی تموم شده. از اردشیر تا ساعت چهار بعدازظهر برات اجازه گرفتم. سر ساعت خونه باش که دردسر نشه. _ چشم. _زنگ زدی به دوستت? _نه، شاید خواب باشه. یه لقمه تو دهنش گذشته به سمت کابینت رفت از داخلش جعبه نسبتاً بزرگی رو بیرون اورد و جلوم گذاشت و با لبخند گفت: _قابل شما رو نداره. به جعبه نگاه کردم. _ این چیه? _ اینو دیروز برات خریدم می خواستم شب بهت بدم که اعصابت خراب بود الان دادم. _ دستتون درد نکنه ولی برای چی? _ همین جوری دوست دارم بهت هدیه بدم. آخرین کسی که برام هدیه خرید رامین بود یه پلاک و زنجیر، نفس سنگینی کشیدم و با لبخند هدیه رو برداشتم. _خیلی ممنون من آخرین هدیه مو چهار سال پیش گرفتم. از حرفم جا خورد. _ یعنی تو این چهار سال اردشیر بهت هدیه نداده? پس تولدت... _نه میبردم پاساژ می‌گفت هر چی دوست داری بخر. چشمکی زد و لیوان چاییش رو برداشت. _ دستم سبکه انشاالله از امروز تند تند کادو بگیری. با لبخند نگاهش کردم. _ حالا باز کن شاید پسندیدی. _ چشم. حعبه رو باز کردم هدیه ی کاغذ پیچی شده ای داخلش بود کاغذ رو پاره کردم . لباس حریر ای که از رنگش خاطره خوشی نداشتم. رنگ سبز روشن کدر، لباس رو روی دست هام گرفتم و نگاه پر از حسرتی بهش انداختم خاطره روزهایی برام زنده شد که فکر می‌کردم رامین دوستم داره. _ دوستش نداری? لبخند کم رنگی روی لب هام نشست. _ چرا خیلی هم قشنگه. _ پس چرا اخمات رفت تو هم. لباس روی میز گذاشتم. _یاد روزهای شیرینی افتادم که تلخ شد. بلند شده سمتم اومد. _گذشته رو رها کن، بلند شد بپوش ببینم بهت میاد. احساس کردم از عکس العملم ناراحت شده ایستادم و دستش رو گرفتم. _ دستتون درد نکنه. صورتم رو بوسید. _ خواهش می کنم، حالا برو بپوش. اگر تو شرایط دیگه ای بودم نمی پوشیدم ولی میترا محبت رو در حقم تموم کرده. به اتاقم رفتم لباس رو پوشیدم روبروی آینه ایستادم بی میل به خودم نگاه کردم نفس سنگینی کشیدم از اتاق بیرون رفتم. میترا تو اشپزخونه نبود به طرف اتاق عمو آقا رفتم. صداش از پشت سرم اومد. _به به چه خانم خوشگلی. برگشتم روبه روم ایستاده بود _خیلی ممنون. _خیلی بهت میاد. _بله من قبلا این رنگ رو خیلی دوست داشتم. _ مدلش رو هم دوست داری? صحبت کردم با فروشنده اش قرار شد اگر خوشت نیومد بریم عوض کنیمّ _ نه خیلی هم خوبه، ممنون. سمت اتاق عمو اقا رفت. _ زنگ بزن به دوست دیگه باید بیدار شده باشه. _ چشم. از توی اتاق با صدای بلندی گفت: _ یادت نره قبل ساعت چهاربرگردی من باید برم یکم لوازم شخصی بیارم دیر میام. _ باشه خیالتون راحت. گوشی تلفن رو برداشتم و شماره پروانه رو گرفتم با صدای خواب آلود گفت: _ بله. _ سلام. خواب بودی? _ آره، چیزی شده. _ نه عمواقا اجازه داده با تو برم بیرون امروز وقت داری? صداش باز شد و متعجب گفت: _ واقعی اجازه داد? 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت186 💕اوج نفرت💕 وارد آشپزخونه شدم. میترا درگیر شیرکهنه ی سمامور بود که باز نمیشد. _این چرا
💕اوج نفرت💕 _آره، میای? _ از خدامه فقط باید صبر کنم نامزد سیاوش اومده. قراره با هم برن خرید عقد اینا برن میام. _کی میرن? _دیگه حاضر شدن فکر کنم یک ساعت دیگه پیشت باشم. _ باشه عزیزم خداحافظ. گوشی رو سر جاش گذاشتم. خیلی خوشحالم. مثل بچه ها که ذوق سفر دارن ذوق زده شدم و مشتاقم که زودتر پروانه بیاید باهم بریم. بعد از چهار سال اولین بار که تنهایی جایی به غیر از دانشگاه می‌رم. _ با من کاری نداری? به میترا که پشت سرم ایستاده بود نگاه کردم. مانتو سرمه ای با مقنعه مشکی سرش بود داخل کیفش دنبال چیزی میگشت. _ بابت همه چی ممنون. اومد جلوی یه مقدار پول گرفت سمتم. _اینو بگیر همراهت باشه. به پول ها نگاه کردم. _ خیلی ممنون، دارم. پول رو توی دستم گذاشت. _میدونم داری اینم همراهت باشه. سمت در رفت و کفش هاش رو پاش کرد. _ساعت چهار یادت نره. خدا حافظ. _ خداحافظ. رفت و در رو بست. روی مبل نشستم و منتظر پروانه موندم. نیم ساعت از رفتن میترا نگذشته بود که صدای در خونه بلند شد به در نگاه کردم. یعنی پروانه اومده اون که یه ساعت دیگه میاد کسی به غیر از پروانه در خونه ما رو نمیزنه. شاید مش رحمته. از چشمی بیرون رو نگاه کردم زن قد بلندی که مانتو روسری ابی روشن تنش بود پشت در ایستاده بود از در فاصله گرفتم. نباید باز کنم. دوباره صدای در بلند شد و این بارصدای زن هم همراه با صدای در اومد. _ باز کن اردشیر خان. هر کی هست عمو آقا رو میشناسه شاید از اقوام میتراست. دستم رو سمت بردم و بازش کردم. با زن میانسالی که زیبایی خاصی داشت به رو شدم. اخم شدیدش با دیدن من کم رنگ شد و نگاهش رنگ تعجب گرفت. _ سلام، بفرمایید? متعجب گفت: _ تو! _ببخشید شما? هنوز متعجب نگاهم میکرد. _ ببخشید خانم شما? همون طور مات و مبهوت گفت: _مهینم همسر سابق اردشیر. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت187 💕اوج نفرت💕 _آره، میای? _ از خدامه فقط باید صبر کنم نامزد سیاوش اومده. قراره با هم برن خ
💕اوج نفرت💕 توی چشم هاش خیره شدم کاش در رو باز نمی کردم. الان چی باید به عمو اقا بگم. از کجا آدرس رو پیدا کرده. _ می تونم بیام داخل. نباید اجازه بدم. _ ببخشید من اجازه ندارم عمو اقا ناراحت میشه. متعجب گفت: _ تو هم میگی عمو آقا. سرش رو پایین انداخت. _ اردشیر که نیست. اگر تو بهش نگی نمیفهمه. اینقدر مظلومانه گفت که دلم براش سوخت از جلوی در کنار رفتم _ بفرمایید. وارد خونه شد نگاه کلی به خونه انداخت و روی مبل نشست و به آشپزخونه رفتم چای ریختم و توی سینی قرار دادم وسینی چایی رو جلوش گذاشتم. خدا کنه عمو اقا سر نرسه. نگاهش رو از من نمیگرفت به چاییش اشاره کردم. _ بفرمایید. _ چه شباهتی! چهار سال پیش هم این جمله رو از فامیل شکوه خانم شنیدم. _ شبیه کی? تو چشمام عمیق نگاه کرد. _ تو کی هستی? _ من دختر حسین و... لبم رو به دندون گرفتم و بقیه حرفم رو خوردم. نباید بگم. اگه به گوش احمدرضا برسه باید برگردم. ولی از همون جمله نصفه و نیمم هم فهمید. لبخند کمرنگ پر از ترحمی زد گفت: _ تو خیلی بیشتر از چیزی هستی که فکرش رو می کنی. نگاهش رو به لیوان چاییش داد _اولش فکر میکردم تو زن اردشیری میخواستم بهت بگم که چرا زن یه پیرمرد شدی. اگه برای پوله، بهت پول بدم تا از زندگیش بیرون ببری اما با دیدنت مطمئن شدم که تو نمیتونی باهاش ازدواج کنی. به عکس روی اپن اشاره کردم. _ایشون همسر شون هستن. به عکس نگاه کرد با دیدن میترا ناامیدی رو توی چشم هاش دیدم. _ ببخشید میشه بگید من شبیه کی هستم? اشک جمع شده توی چشماش به خاطر دیدن عکس روی اپن رو با دستش قبل از ریختن پاک کرد. _ مقصر خودم بودم. خیلی دوستش داشتم ارشیر هم دوستم داشت. من گفتم باید بریم خارج اون قبول نکرد. با خودم گفتم طلاق می گیریم میرم طاقت نمیاره میاد دنبالم، ولی نیومد. خواستم برگردم یه شب بهش زنگ زدم که صدای تو رو شنیدم. از چند نفری شنیده بودم که با یه دختربچه دیدنش، فکر کردم ازدواج کرده اومدم که زندگیم رو پس بگیرم ولی دیر اومدم. جعبه ی دستمال رو جلوش گذاشتم. _تو چند سال این جایی? _چهار سال. صدای تلفن خونه بلند شد ایستادم گوشی رو برداشتم با دیدن شماره عمو آقا بدنم یخ کردم. اگه بفهمه حتما دعوام میکنه تو این شرایط نباید دیگه آتو دستش بدم. مضطرب به مهین خانم گفتم: _عموآقاست. ببخشید میشه لطفاً حرف نزنید تا قطع کنم. اگه بفهمم شما رو راه دادم از دستم ناراحت میشه. با سر حرفم رو تایید کرد. گوشی سیار خونه رو برداشتم به اتاق رفتم و فوری جواب دادم: _الو. _ هنوز نرفتی. _ سلام، پروانه هنوز نیومده. گوشیت رو روی سکوت نزار زنگ زدم جواب بده. _چشم. _ از کشوی میزم پول بردار همراهت باشه. _ پول دارم. میترا هم بهم داد. کمی مکث کرد. _کاری نداری? _ نه خداحافظ. تماس رو قطع کردم نفس راحتی کشیدم به اتاق برگشتم. مهین خانم سر جاش نبود. خونه رو با چشم گشتم. _مهین خانم! در باز خونه خبر از رفتنش می‌داد سمت در رفتم و بیرون رو نگاه کردم. کاش قبل از رفتن می‌گفت من شبیه کی هستم. خدایا خسته تر از اونی ام که این همه سوال تو ذهنم باشه. در رو بستم ساعت رو نگاه کردم تو اتاقم رفتم مانتو روسری پوشیده و پولی که میترا بهم داده بود رو توی کیفم گذاشتم منتظر پروانه نشستم حرف های تاثیرگذار مهین خانم رو توی ذهنم مرور کردم "چه شباهتی" " تو خیلی بیشتر از چیزی هستی که فکرش رو میکنی" 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 . . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕