هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
تو فضای مجازی با یه آقایی آشنا شدم بهم قول ازدواج داد و منم از خونه فرار کردم اومدم پیشش ولی اون آقا...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
داستانی جذاب و اموزنده
توصیه میکنم دختران جوان این داستان رو بخونند👌
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت145 تمام تنم یخ کرد. حسام گفت: - اینقدر از بهار بدت میاد! -نه، من ازش
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت146
کنار در ماشین منتظر ایستاده بودم. مثلا قرار بود صبح زود راه بیوفتیم. حسام لای در خونه ایستاده بود.
-مامان زود باش! مگه داریم می ریم سفر قندهار!
-چقدر غر میزنی، دارم میام دیگه!
حسام به بار توی دست مادرش نگاه کرد و گفت:
- اینا همه تو صندوق عقب جا نمیشه!
- میذاریم جلو.
حسام همونطور که وسایل زن عمو رو به طرف ماشین میآورد، گفت:
-پتو برداشتی؟
- احتیاج میشه.
مامان! من اونجا میبرمت هتل، برای غذا خوردن میریم رستوران. این وسیلههایی که برداشتی اضافه است.
- دلت میخواست من باهاتون نیام، داری بهانه در میاری.
حسام کلافه گفت:
-دو روزه داری با این حرف من رو دیوونه میکنی. هر وقت اومدم تکون بخورم، گفتی میخوای من رو نبری، داری اینجوری می کنی! بابای خدابیامرزم هم نیست که نازت رو بکشه!
- آره، بابات خیلی ناز من رو میکشید!
-بیانصاف نباش دیگه!
زن عمو سرچرخوند و رو به من گفت:
- تو وسایل برداشتی؟ چند تا لباس درست حسابی برداشتی؟
شونه بالا دادم و گفتم:
-مهمونی که نمیریم، دو روزه برمیگردیم، نیاز نبود چیز زیادی بردارم.
- مانتو چی، برداشتی؟
در حالی که به مانتوی تنم اشاره می کردم، گفتم:
- همین رو!
با اخم نگاهم کرد.
_ همین مانتو رو برداشتی؟
سر تکون دادم و گفتم:
- آره!
رو کرد به حسام و گفت:
-حسام! وایسا من الان دارم میام.
و بعد سریع به طرف خونه رفت. حسام نفسی سنگینی کشید و دست به کمر کنار من ایستاد.
چند دقیقه بعد زن عمو در حالی که چند تا مانتو و شال و شلوار دستش بود، برگشت. به طرف من اومد و گفت:
- بزار یه جا چروک نشه.
لباس ها رو گرفتم. حسام گفت:
-الان دیگه رضایت میدی بریم.
زن عمو پشت چشمی نازک کرد و به طرف ماشین رفت. حسام در خونه رو قفل کرد و ماشین رو دور زد و نشست.
روی صندلیهای عقب نشستم. زن عمو جلو نشست .حسام برگشت رو به من گفت:
- مدارکت رو یه بار دیگه چک کن، چیزی جا نذاشته باشی. معلوم نیست دوباره کی برم تهران.
- همه چی رو برداشتم.
- یه بار دیگه چک کن.
کیفم رو برداشتم و دوباره نگاهی به داخلش انداختم. همه چی برداشته بودم. سر بلند کردم.
حسام و زن عمو هر دو به من نگاه میکردند. لحظهای نگاهم به بیرون از ماشین افتاد و با چهرهی آشنایی که دیدم، خشکم زد.
زن عمو گفت:
-چیزی جا گذاشتی؟
اروم و متعجب لب زدم:
-حامد!
حسام با اخم گفت:
-حامد رو جا گذاشتی؟
با شادی گفتم:
-حامد اومده!
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت146 کنار در ماشین منتظر ایستاده بودم. مثلا قرار بود صبح زود راه بیوفتیم.
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت147
با این حرفم هردو برگشتند. به کسری از ثانیه زن عمو از ماشین خارج شد.
آروم از ماشین پیاده شدم. به حامد و مادرش که همدیگر رو بغل کرده بودند، نگاه کردم.
هیچ چیز به جز وجود حامد نمیتونست اون لحظه تا این حد شادی به من تزریق کنه.
حامد از آغوش مادرش خارج شد و با حسام دست داد.
حسام گفت:
-من به تو نگفتم امروز فردا میخوایم بریم تهران! اگه میاومدی و به در بسته میخوری، چی؟
- حالا که نخوردم.
آروم جلو رفتم و سلام کردم.
- سلام دخترعمو. احوال شما!
با همون لبخند و صورت پر از شادی گفتم:
_ ممنون، خوش اومدی!
میدونستم که نمیتونه جلوی مادرش حرفی بزنه، توقعی هم نداشتم. صورتش حسابی تو آفتاب عسلویه سوخته بود، ولی هنوز مهربونی تو اعماقش دیده میشد. حامد گفت:
-راهی بودید؟
حسام جواب داد:
-آره، دو دقیقه دیرتر رسیده بودی رفته بودیم. اون وقت میاومدی پشت در میموندی، تنبیه میشدی.
زنعمو رو به حسام گفت:
- خب حالا! اذیتش نکن. حالا که حامد اومده، من دیگه نمیام. میمونم پیش حامد. تو با بهار برو.
حامد گفت:
-چرا مامان؟ اگه یه کم صبر کنید، یه دوش میگیرم، منم میام.
زن عمو گفت:
- ولی تو خستهای!
حامد گفت:
-یه دوش بگیرم، خستگی از تنم در میاد.
حسام همونطور که به پشت حامد ضربه میزد، گفت:
-برو، نیم ساعته اومدیا! وگرنه رفتیم.
زن عمو چرخید و با کلیدی که داشت مشغول باز کردن قفل در شد.
نگاهم رو به حامد دادم. با لبخند نگاهم کرد و بدون اینکه صدایی از گلوش خارج بشه رو به من لب زد:
- خوبی؟
چشمهام رو بستم و باز کردم و با لبخند سر تکون دادم.
این حرکتمون از دید حسام مخفی نموند. نگاهش رو گرفت و چیزی نگفت.
توی حیاط لب پله نشستم. زودتر از چیزی که فکر میکردم، حامد آماده شد.
سوار ماشین شدیم. زن عمو به خاطر حضور حامد مجبور شد عقب بشینه و پتوهایی که روی صندلی عقب، کنار من گذاشته بود، اجبارا به داخل خونه برگشت.
به راه افتادیم. قشنگترین اتفاق این چند هفته اخیر، حضور حامد بود.
بدون اطلاع قبلی و با غافلگیری تمام و از همه مهمتر همسفر شدنش با من.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت147 با این حرفم هردو برگشتند. به کسری از ثانیه زن عمو از ماشین خارج شد.
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت148
وارد حیاط دانشگاه شدم. حرفهای متصدی امور اداری دانشگاه تو مغزم صدا میکرد.
« شهریه ثابت، شهریه ثابت...»
خدایا! این رو چی کارش کنم؟ چی میشد منم مثل بقیه زندگی عادی داشتم.
به سمت در خروجی حرکت کردم. نگاهم رو به اطراف چرخوندم. حامد رو دیدم که برام دست تکون میداد.
به طرفش قدم برداشتم. فکر کنم متوجه ناراحتی من شد که سریع به سمتم اومد.
-چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
نگاه پر از غمم رو بهش دادم. چیزی نگفتم و مسیرم رو ادامه دادم. حامد جلوم ایستاد.
- نشد دیگه، خوشحال رفتی، آویزون اومدی! بگو چی شده.
به چشمهای مهربونش نگاه کردم و لب زدم:
- میگه باید شهریه ثابت دانشگاه رو بدی، تا بتونی مرخصی رد کنی.
- به خاطر این ناراحتی؟ خب، شهریه ثابت چقدره؟
خیلی آروم مبلغ رو گفتم. خیره نگاهم کرد و گفت:
- تو نگران نباش، درستش میکنم.
با هم هم قدم شدیم و به طرف پارک کنار دانشگاه رفتیم. آروم گفتم:
- سه سال اینجا درس خوندم. نفهمیدم چطوری پول شهریه دانشگاه اومد، چطوری پول کرایه خوابگاه اومد، پول کتابهام، جزوههام. خدا بیامرزتت عمو!
چند لحظهای بینمون به سکوت گذشت.
- حالا چی کار کنم؟
حامد گفت:
- غصه نخور، درست میشه! حالا بیا بریم یه بستنی بگیرم بخوریم، تو گرما هلاک شدیم.
وارد پارک شدیم. روی نیمکتی نشستم. حامد رفت و خیلی سریع با دو تا ظرف بستنی برگشت.
همونطور که به بستنیها نگاه میکردم، گفتم:
- از وقتی یه دختر بچه کوچولو بودم، دلم میخواست دکتر بشم، خیلی تلاش کردم پزشکی قبول شم، ولی آخر سر به دندونپزشکی رضایت دادم. حالا هم که توی این موندم.
سربلند کردم به حامد نگاهی کردم و گفتم:
- آرزوهای من، همیشه باید نصفه و نیمه بمونه.
اخم کرد و گفت:
-ای بابا، دخترعمو! گفتم درستش میکنم، دیگه!
با سر به بستنی اشاره کرد و گفت:
- بخور، داره آب میشه!
نگاهی به بستنی کردم و مشغول بازی کردن با پستهها و خامههای سفید رنگ داخلش شدم که صدای موبایل حامد، باعث شد سربلند کنم.
نگاهی به صفحه گوشی انداخت و لب زد:
- حسامه!
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت148 وارد حیاط دانشگاه شدم. حرفهای متصدی امور اداری دانشگاه تو مغزم صدا م
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت149
-الو، داداش!
-همون جایی که پیاده مون کردی، یه پارک بغلشه. ما اونجاییم.
-پارک کن ماشین رو، بیا یه بستنی بخور. تو این گرما میچسبه. بعد باهم میریم.
-زود میریم.
گوشی رو از گوشش فاصله داد. توی جیبش گذاشت و رو به من گفت:
-حسام بود.
پوزخند زدم و گفتم:
- نگو حسام، بگو بچه کابوس!
چشم غرهای به من رفت و گفت:
- بهار!،ناراحت می شم پشت سر داداشم اینطوری میگیا!
-تو نمیدونی این بشر چی به سر من میاره!
- تو جای خواهرشی!
بعد آروم لب زد:
-زن داداششی، بهت حساسه!
گونههام گر گرفتند. لبخند کمرنگی زدم و سرم رو پایین انداختم.
-چیه؟ خوشت اومد!
تو همون حالت گفتم:
- بسه حامد، پرو نشو!
خندید و گفت:
-اگه دوست داشتن پروییه، من پروعم.
یهو بلند شد و شروع کرد، دست تکون دادن. رد نگاهش رو دنبال کردم و رسیدم به حسام. به طرفمون اومد.
حامد به استقبالش رفت و من همونجا روی نیمکت نشستم.
ده قدمی با من فاصله داشتند.
حامد، تند تند با حسام حرف میزد و حسام با دقت به حرفهای حامد گوش میداد.
حسام با اخم به طرف من اومد. سلام کردم و جوابم رو داد و گفت:
-الان به خاطر شهریه ثابت دانشگاه این قیافهی ماتم زده رو به خودت گرفتی؟
خیره نگاهش کردم، که ادامه داد:
-چک قبول میکنند، تاریخش رو بزنم، برای دو هفته دیگه.
کش اومدن لبهام رو حس کردم. ایستادم و گفتم:
-نمیدونم!
حامد گفت:
-خب میریم میپرسیم.
سر تکون دادم و بند کیف رو روی دوشم جابهجا کردم و گفتم:
- الان میرم میپرسم.
حامد گفت:
-حالا بستنیت رو بخور.
نگاهی به بستنی کردم و گفتم:
- آب شده!
-این دفعه تنبیه میشی و بستنی آب شده میخوری، تا دفعه بعد بهت میگم همه چی درست میشه، قبول کنی و آیه یأس نخونی.
ظرف بستنی نیمه آب شده رو برداشتم و دوباره نشستم.
حامد سریع رفت و با یه بستنی دیگه برگشت.
بستنی رو به طرف حسام گرفت. نگاهی به بستنی توی دستهام کردم.
حسام بستنی رو به سمت من گرفت و گفت:
- اگه دهنیش نکردی، میخوای عوض کنیم.
نگاهش کردم و گفتم:
_-نه، من بستنی آب شده، دوست دارم.
مشغول خوردن بستنی شدم، ولی توی فکرم دو کلمه رنگ گرفته بود؛ فرشته یا کابوس.
این حسام، فرشته منه، یا کابوس من؟
چرا من هر وقت ازش متنفرم، نقش فرشته رو بازی میکنه و هر وقت ازش خوشم میاد، نقشه کابوس رو!
کاش میشد، ازش بپرسم. تو واقعاً چی هستی؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت149 -الو، داداش! -همون جایی که پیاده مون کردی، یه پارک بغلشه. ما اونجا
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت150
بستنی تموم شد و به طرف دانشگاه راه افتادیم. توی دلم هزار تا نذر کردم که چک رو قبول کنند.
با حسام و حامد وارد قسمت مربوطه شدیم. با مسئولش که زنی جا افتاده بود، صحبت کردیم.
نگاهی به پرونده من انداخت و رو به حسام گفت:
- معمولا این روشی نیست که ما استفاده میکنیم، ولی چون نمرههای خانم اعتمادی قابل توجه هستند و حیفه که ایشون مجبور به ترک تحصیل بشند، میپذیریم، ولی لطفاً چک تا دو هفته دیگه پاس بشه، وگرنه مجبور به حذف ایشون هستیم.
حسام خیلی جدی گفت:
- بابت خالی نبودن حساب تا دو هفته دیگه، خیالتون راحت باشه.
زن پرونده من رو بست و گفت:
-باشه، پس چک رو بنویسید.
حسام دسته چک رو از جیب کتش بیرون آورد و مشغول نوشتن شد. با خوشحالی به حامد نگاه کردم، حامد چشمکی زد و ابرویی بالا انداخت.
از اتاق بیرون اومدیم و به طرف در خروجی دانشگاه حرکت کردیم. حامد آروم به طوری که فقط خودم بشنوم، گفت:
- حالا کی بچه کابوسه؟
چیزی نگفتم که گفت:
- باید بری ازش حلالیت بگیری. بگی چی گفتی پشت سرش.
با صدایی آروم جواب دادم:
- جرات ندارم. همین الان برمیگرده و چک رو پس میگیره، بدبخت میشم.
حامد لبخند زد و چیزی نگفت. یه لحظه متوجه حسام شدم.
با گوشه چشم به من و حامد نگاه میکرد.
از دانشگاه خارج شدیم و به طرف ماشین پارک شده کنار خیابون رفتیم.
حامد نگاهی به دکه کنار خیابون کرد و گفت:
- شما برید، آب بخرم میام.
با حسام به طرف ماشین رفتیم. قبل از اینکه ریموت ماشین رو بزنه، گفت:
- چطور وقتی من دستم بهت میخوره، میشم پسر عموی نامحرم، ولی با حامد دل بدی قلوه بگیری، بحث محرمیت وسط نیست!
با تعجب نگاهش کردم. با حرص در ماشین رو باز کرد و نشست. یهو چش شد!
جرات نشستن توی ماشین رو نداشتم. صبر کردم تا حامد بیاد.
حرفش رو توی ذهنم تجزیه و تحلیل میکردم که با صدای حامد حواسم جمع شد.
- بهار، کجایی؟ بشین، بریم!
لبخند زدم و دستگیره ماشین رو کشیدم و نشستم.
حامد همونطور که کمربندش رو می بست، گفت:
- داداش، کار بهار که به لطف تو ردیف شد، کار خودت به کجا رسید؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت146 کنار در ماشین منتظر ایستاده بودم. مثلا قرار بود صبح زود راه بیوفتیم.
پارتهای جدید رمان بهار👆👆👆
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دنبال ویآیپی رمان بهارم اگر هستید، قیمتش سی تومنه.
که به آیدی زیر پیام بدید.
@baharedmin57
فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله
📌هزینهاش چقدره؟ سی تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟کانال خصوصی
📌چاپ شده؟ بله، نسخه چاپ شده هم موجوده، هر کس خواست میتونه پیام بده.
📌👌و نکته مهم، اگر این زمان مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتها ادامه بدم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629
بايد مرتباً خود را احساس كند، احساس شايستگى، احساس زيبايى خود،احساس شخصيت زیبای خود و احساس خودسالارى.
انسانهايى كه در دنيايى از خودآگاهى زندگى مى كنند مرتباً خود زيبايشان را باور مى كنند و در نتيجه در خود شخصيت مى سازند.خود را باور كنيد تا خود را زيبا ببينيد. اصل خودشايستگى از اصول مهم اعتماد به نفس است آن را با تمام وجود احساس كنيد.
"من به خود افتخار مى كنم"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پارسال با کمک شماها اطعام برای عید غدیر داشتیم.
امسال هم میخوایم یه کار بزرگتری کنیم و عشقمونو به مولا نشون بدیم 😍
هرکی دوست داره در اطعام غدیر و برنامه های جانبیش شریک باشه مبالغ رو به این شماره کارت واریز کنه :
گروه جهادی شهدای دانش آموزی واریز کنید🙏🌷
بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
6273817010183220
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
لینکقرار گاه گروه جهادی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹 -
شیعیان عزیز امیرالمومنین در اسلامشهر یک جشن بزرگ یک کیلومتری غدیر در روز عید غدیر برگزار میشه که غرفه ایستگاه صلواتیش با ماست و ما بنا داریم از عزیزانی که در این جشن شرکت میکنند پزیرایی کنیم هزینه این مراسم خیلی سنگین است و از عهده ما خارج لذا دست کمک رو به سمت شما دراز کردیم. شما هم هر چه در توانتون هست حتی با پنج هزار تومان به این جشن کمک کنید🍃🌸🍃
اجرتون با مولا امیرالمومنین علیه السلام🙏
بهار🌱
پارسال با کمک شماها اطعام برای عید غدیر داشتیم. امسال هم میخوایم یه کار بزرگتری کنیم و عشقمونو ب
مومن باید زرنگباشه😍
با یه مبلغ کم تو کل ثواب اینکار بزرگ خودتون رو شریک کنید
دو روز وقت مونده بعدا پشیمون بشی میره برای سال دیگه ها!!!
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت150 بستنی تموم شد و به طرف دانشگاه راه افتادیم. توی دلم هزار تا نذر کردم
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت151
حسام گفت:
_یکی دو جا رفتم، ولی هرچی فکر میکنم صرف نداره. یه جورایی سودش کمه. اونجور که میخوام نمیشه.
- این همه خودت رو به آب و آتیش میزنی، برای چی؟ برای کی؟ حداقل زن بگیر، بگیم به خاطر زن و بچهاش این کارها رو میکنه.
همون طور که ماشین رو روشن میکرد، از توی آینه ماشین به من نگاه کرد و خیلی سریع نگاهش رو دزدید.
-تو سنگ خودت رو به سینه بزن. چهار سال دانشگاه درس خوندی، آخرش از عسلویه سر درآوردی.
- خودت که دیدی! همه تلاشم رو کردم، کاری که مربوط به رشتهام بشه، پیدا نکردم. مجبور شدم. حالا هم این شیش ماه که تموم بشه، دیگه قرارداد نمیبندم.
-پس میخوای چیکار کنی؟
حامد با لحن خنده داری گفت:
-میام پیش تو!
حسام نگاهی به حامد کرد و با لحن مضحک تری گفت:
- دو پادشاه، در یک اقلیم نگنجند.
- من که نمیخوام بیام پادشاهی کنم. بهار رو بیرون میکنی، من میام جاش.
سریع گفتم:
- چرا از من مایه میزاری؟
حامد گفت:
- آخه دیوار از دیوار تو کوتاهتر نیست.
بی خیال گفتم:
- اشکالی نداره، منم میرم یه جای دیگه کار پیدا میکنم.
یه دفعه، هر دو با هم و خیلی جدی گفتند:
- چه غلطا!
از پشت سر به هر دو نگاه کردم. با این حرفم هر دو از قالب شوخی در اومدند و به جاده خیره شدند.
این همه دختر میرند سرکار!
سرکار رفتن من، آخه چرا باید برای اینها باید اینقدر سنگین باشه!
فکر کنم این قسمت از اخلاقشون، ارثیه پدربزرگمون باشه.
وارد هتل شدیم. ظهر شده بود.
- مامان اونجا نشسته!
با صدای حامد به طرفش برگشتم. رد نگاهش رو دنبال کردم و به زنعمو رسیدم.
روی مبل نشسته بود. جلوی چادرش رو توی دستش مچاله کرده بود و به گلدون روی میز خیره بود.
به طرفش رفتیم. با دیدن ما صورتش رو برگردوند.
حامد جلو رفت و گفت:
- مامان چرا روت رو برمیگردونی؟ قهری با ما؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت151 حسام گفت: _یکی دو جا رفتم، ولی هرچی فکر میکنم صرف نداره. یه جورایی
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت152
زرین بانو با همون حالت قهر گفت:
-از صبح تا حالا من رو ول کردید، رفتید. انتظار دارید، الان چیکار کنم؟
حسام جلو رفت و روبهروی مادرش روی مبل نشست و گفت:
-مامان خب کار داشتیم!
زنعمو تیز به حسام نگاه کرد و به عتاب گفت:
-تو کار داشتی!
با دست به من اشاره کرد.
- این کار داشت...
به چشمهای حامد خیره شد و ادامه داد:
- تو کجا رفتی؟
حامد کنارش روی مبل نشست و گفت:
-من رفتم بهار تنها نباشه!
زن عمو قیافه طلبکار به خودش گرفت و گفت:
- بهار الان سه ساله این جا داره درس میخونه. تو این سه سال خیابونها رو یاد گرفته، دانشگاه شون رو هم عین کف دستش بلده. اونی که نیاز به مراقبت داره تویی که هیچ کدوم از این خیابونها رو نمیشناسی.
حرف حساب جواب نداشت. لبخند زدم و سرم رو پایین انداختم. روی مبل روبهروی حامد نشستم.
زن عمو با حالت قهر ادامه داد:
-مثلا مادرشون رو آوردن بگردونند!
حامد گفت:
-دیشب که برج میلاد رو بهت نشون دادیم.
زنعمو چشم غرهای به حامد رفت و گفت:
- برداشتید من رو بردید با ماشین یه ساختمون دراز به من نشون دادید، میگید این برج میلاده. خب این رو که صد دفعه تو تلویزیون دیدم. حالا از پشت شیشه ماشین هم دیدم.
بعد به حسام اشاره کرد و گفت:
-این که از اول هم دلش نمیخواست من رو بیاره.
حسام با قیافهای شوک زده به مادرش نگاه کرد و گفت:
- مامان، تو رو خدا دوباره این بحث رو شروع نکن!
حامد دستش رو دور گردنم مادرش انداخت و گفت:
- الهی من قربونت برم! دوست داری کجا ببرمت؟
زن عمو پشت چشمی نازک کرد و روش رو از حامد برگردوند. حامد صورت زن عمو رو بوسید و گفت:
- قهر نکن دیگه! اینجوری دلم میگیره.
دستش رو از دور گردن مادرش برداشت و گفت:
-بزار یه جور دیگه بگم!
روی یک زانو جلوش نشست. دستش رو به طرف زرین بانو دراز کرد و گفت:
-خانوم خوشگله! افتخار میدید، شب من رو همراهی کنید، برای گردش؟
زنعمو کمی چشمهاش رو چرخوند، چادرش رو روی دهنش کشید. میشد از گونه های برآمدهاش، لبخند رو تشخیص داد. لبخندی که زیر سیاهی چادر مخفی شده بود.
- پاشو، خودت رو لوس نکن!