بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت333 - یکی دو تا از دخترها زیادی بهم نزدیک شدند، وقتی میگم زیاد، منظورم
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت334
حصار دستهاش رو باز کرد و کمی نگاهم کرد.
ازم فاصله گرفت و همونطور که از تخت پایین میرفت، گفت:
- تو استراحت کن، صبحونه امروز با من.
هنوز دستگیره در رو پایین نکشیده بود که برگشت و گفت:
-بهار، تو واقعاً حرفم رو باور کردی، یا همینطوری یه چیزی گفتی من دلم خوش باشه.
لبخندی به چهرهاش که حالا همرنگ شیشههای رنگی در شده بودند، زدم و گفتم:
- دلت میخواد قسم بخورم؟ حرفهات رو باور کردم دیگه! چون چشمهات صداقت داشتند.
زمزمه کرد:
-چشمهام؟
با لبخند نگاهش کردم. چشمهاش تو صورتم کمی چرخید، ولی بالاخره رفت.
صبحونه رو با هم خوردیم. چند بار دیگه هم ازم پرسید که آیا واقعاً حرفش رو باور کردم یا نه، و هر بار جواب من همون بود.
حتی یه بار ازم پرسید که اگه اون عکسها رو ببینم، عکس العملم چیه و من گفتم که چون راستش رو میدونم هیچی.
ساعت هفت و نیم بود که کت و شلوار پوشیده از اتاق بیرون اومد. نگاهی به قد و قامتش مردونهاش انداختم و با دیدن اون دکمه باز روی مخ لبخندم خشک شد.
روبروش ایستادم و چند بار نگاهم رو بین دو چشمش و اون دکمه باز بالا و پایین کردم.
دستش رو روی صورتم گذاشت و گفت:
- امروز به خودت فشار نیار، بیشتر استراحت کن. یه کم هم زودتر میام که بریم مهمونی.
چیزی نگفتم. کمی نگاهم کرد، فکر کنم از قیافه حرصیم کمی تعجب کرده بود. ولی اون هم چیزی نگفت و پشت به من کرد.
هنوز چند قدم ازم دور نشده بود که صداش کردم. برگشت و به من نگاه کرد.
فاصله چند قدمیم رو باهاش پر کردم. دست دراز کردم و دکمه رو بستم و محکم و پر حرص گفتم:
- متنفرم از این دکمه باز.
- بهار!
سر بلند کردم و به لبهای مردونهاش که کش اومده بودند، نگاه کردم.
لبخند نزدم و دستوری گفتم:
- دیگه بازش نکن.
چند لحظهای اون با لبخند و من با جدیت به هم نگاه کردیم.
خم شد و پیشونیم رو بوسید. پشت به من کرد و رفت.
چند باری برگشت و به من نگاه میکرد و دستش رو روی دکمه میگذاشت و بر میداشت.
داشت سر به سرم میذاشت.
نیم ساعت بعد پویا بیدار شد، صبحونهاش رو خورد. اون روز کمتر باهاش بازی کردم.
حتی چند بار باهام قهر کرد و گفت که دیگه دوستم نداره، ولی بعد خیلی زود آشتی میکرد.
نویسنده: #آسیه_علیکرم
#بهار
#رمان
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت334 حصار دستهاش رو باز کرد و کمی نگاهم کرد. ازم فاصله گرفت و همونطور
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت335
تمام حواسم توی زیرزمین بود.
دلم میخواست بقیه خاطرات مهیار رو بخونم، اما با وجود پویای دهن لق و درد خودم، تصمیم گرفتم تو یه موقعیت بهتر این کار رو انجام بدم.
از پنجره سالن به آسمون نگاه کردم. آسمون به خاطر جدال ماه و خوشید رنگ سرخ به خودش گرفته بود.
با شنیدن صدای در و بعد هم ورود ماشین نقرهای رنگ مهیار به حیاط خونه، با پویا به استقبالش رفتیم.
یه کم رنگش پریده بود.
خستگی و کلافگی از همه صورتش شره میکرد.
علاوه بر کیفی که همیشه با خودش میبرد، یک کیسه مشمایی هم توی دستش بود.
به طرف ما اومد. پویا به سمتش دوید.
پویا رو بغل کرد. سلام کردم و حالم رو پرسید.
روی مبل نشست و گفت:
- یه لیوان آب برام میاری؟
سر تکون دادم و به طرف آشپزخونه رفتم.
چند دقیقه بعد با یه لیوان آب خنک رو به روش ایستاده بودم.
از توی جیبش بسته قرصی درآورد و بعد از پاره کردن روکش آلومینیومیش، یه دونهاش رو توی دهنش گذاشت.
لیوان آب رو از دستم گرفت و یه نفس سر کشید.
لرزش دستش خیلی واضح بود. لیوان خالی رو از دستش گرفتم.
چشمهاش رو بست و سرش رو به پشتی مبل تکیه داد.
- حاضر بشیم؟
سرش رو تکون داد و چشم باز کرد. کیسه مشمایی رو سمتم گرفت.
- این رو بپوش ببین اندازهات هست؟ گرفتم امشب بپوشی.
کیسه رو ازش گرفتم و نگاهی به محتویاتش انداختم.
لبخند زدم. یه لباس شکلاتی رنگ بود. با همون لبخند تشکر کردم و به اتاق خواب رفتم.
لباسهام رو عوض کردم و توی آینه به خودم نگاه کردم.
یه شومیز شکلاتی رنگ که جلوش با پارچه گیپور تزیین شده بود و پایین دامن شیش ترکش هم کمی با همون گیپور زیباتر شده بود.
رنگش به پوستم میاومد. نه خیلی تنگ بود و نه خیلی گشاد. به خودم تو آینه نگاه میکردم که در باز شد و مهیار وارد اتاق شد.
نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت:
- مبارکه!
تشکر کردم و منتظر لبخند یا جواب محبت آمیز بودم که با عکس العمل خاصی مواجه نشدم.
کتش رو درآورد و لب تخت انداخت و همونطور که دکمههای سرآستین پیرهنش رو باز میکرد، گفت:
- حاضر شید، تا نیم ساعت دیگه راه میوفتیم.
چیزی نگفتم. از اتاق خارج شدم. شده بود همون مهیار دو هفته پیش؛ خشک، بی احساس و اخمو.
نویسنده: #آسیه_علیکرم
#بهار
#رمان
دنبال «ویآیپی» رمان بهارم اگر هستید، قیمتش ۳۰ هزار تومنه.
شماره کارت👇👇
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
(این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارتگذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف ویآیپی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆
⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمیشه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمیده.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله
📌چند پارته؟۷۲۷ پارت
📌هزینهاش چقدره؟ سی تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمیکنم و حلال نمیکنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه)
📌چاپ شده؟ بله. ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همهاش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم.
📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتهای دیگه همین رمان ادامه بدم.
📌 رمان جدید، که نام #پارازیت براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، ویآیپی هم جدا براش گذاشته میشه.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت کانادا بزرگ شدنش روی غیرتش اثر گذاشته بود، بعد یهو تو ایران زندگی کردنش
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
#سحر
ماشین جلوی خونهای ایستاد، یه خونه سنگ شده.
شکل سنگها و نمای در از قدیمی بودن خونه خبر میداد.
عمه به عقب برگشت و گفت:
-پیاده شو عمه، همین جاست.
نگار دخترش رو تو بغل گرفت و پیاده شد.
کیارش رو تو بغلم جابهجا کردم.
در ماشین رو باز کردم و همزمان با پیاده شدنم دوباره به خونه سنگ شده نگاه کردم.
خونه مهراب، یا بهتر بگم، خونه پدر بیولوژیکی سپیده.
پدری که براش توی خونهاش جشن تولد گرفته بود.
سپیده خواهرم بود و هیچ نسبت جدید و قدیمی نمیتونست این واقعیت رو تغییر بده.
ولی من اصلا حس خوبی به رفتن به این خونه نداشتم.
عمه که ماشین رو دور زده بود، از روی جدول پرید و گفت:
-بیا دیگه! شوعرتم با سالار و اصغر میاد. گفتم حتمی بیارنش.
حرفهای اون روز حسین برای من و راستین هر چند سنگین بود، ولی باعث شد که جز به جز ماجراها رو برام تعریف کنند.
نگار زنگ رو زد. کنارش ایستادم.
هنوز نمیتونستم حضورش رو بین اعضا خانوادهام هضم کنم.
در باز شد. نوید با لب پر از خنده به همهامون خوش آمد گفت و با روی باز بهمون تعارف زد.
پا توی حیاط خونه گذاشتم.
یه حیاط بزرگ، یه باغچه نسبتا بزرگ، زیر زمین، بهار خواب.
گوشه حیاط بساط سیخ و جوجه و منقل و زغال به راه بود.
حسین هم کنار همون بساط ایستاده بود و با اخم به من نگاه میکرد.
مهراب بازوش رو کشید و چیزی کنار گوشش گفت.
حسین به مهراب با اخم نگاه کرد. مهراب ابرو بالا داد و آروم گفت:
-خب؟
صداش رو نشنیدم در واقع لبخوانی کردم.
مهراب بازوی حسین رو رها کرد و به طرفمون اومد. حسابی تحویلمون گرفت و خوش آمد گفت.
نگار و عمه به سمت خونه راه افتادند.
حواسم به حسین بود که صدای مهراب کنار گوشم نشست.
-بچه رو بزار تو، بیا کارت دارم.
لحظهای نگاهش کردم و به مسیرم ادامه دادم.
وارد خونه شدم، مهراب برای دکور خونهاش سنگ تموم گذاشته بود.
با سپیده خوش و بش کردم، صورتش رو بوسیدم و تولدش رو تبریک گفتم.
کنجکاو بودم که ببینم مهراب چی کارم داره.
کیارش رو به سپیده سپردم و به حیاط برگشتم.
حسین پشت به من بود و مهراب روبهروش.
-به خاطر سپیده...چموش بازی در نیار، اون سحرو دوست داره و وقتی اون هست بهش خوش میگذره. باشه؟
صدای پایین رفتنم از پلهها نگاه حسین رو به سمتم کشید.
اخم کرد و بی حرف از کنارم رد شد و به سالن رفت.
مهراب کیسه زغال رو توی منقل خالی کرد و رو به نوید گفت:
-ژل بلدی بریزی توش؟
نوید ژل آتش زا رو برداشت.
مهراب به حرکاتش نگاه میکرد و بادبزن به دست منتظر بود.
کنارشون ایستادم و گفتم:
-تولدش فرداست.
مهراب گفت:
-تولدش امروزه. دقیقا ساعت ده و یازده دقیقه شب.
نگاهم کرد و گفت:
-تو برگههای زایمان شراره نوشته بود.
لب باغچه نشستم.
نوید گاهی به من و گاهی به مهراب نگاه میکرد.
مهراب گفت:
-میدونه. گفتم بیاد اینجا که باهاش حرف بزنم.
نگاهم کرد و گفت:
-خیلی به سپیده بدهکاری، باید کمک کنی.
حواسم به شراره بود. زنی که انگار سپیده رو به دنیا آورده بود.
-چه کمکی؟ میخوای بهش بگی، موندی چطوری؟
زغال گر گرفت. نوید عقب ایستاد.
مهراب به شعلههای آتیش خیره شد و گفت:
-نه، سپیده مثل تو قوی نیست. شاید به خاطر استرسهاییه که شراره وقتی حامله بود داشته. از طرفی دکترش گفته که مرگ الهام برای سپیده یه ترومای سنگین بوده که هنوز بعد از سالها نتونسته حلش کنه. اتفاقات این چند وقت هم مزید بر علته. پس الان نه.
نوید که داشت زغالهای گر گرفته رو با یه سیخ جابهجا می کرد ایستاد و گفت:
-ولی اینطوری هم نمیشه، شما دوست داری کنارش باشی، من حق میدم ولی هر بار سپیده فکر میکنه من چه بی غیرتیم.
-اون هر چی هم فکر کنه، نباید بفهمه.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت #سحر ماشین جلوی خونهای ایستاد، یه خونه سنگ شده. شکل سنگها و نمای
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
به قیافه جدی نوید کمی نگاه کرد و گفت:
-خیلی خب، کمتر میام دور و برش، خوبه؟
نوید کلافه و کمی شاکی نگاه از مهراب گرفت و مشغول زغالها شد.
من پرسیدم:
-پس چه کمکی میخوای؟
-میخوام کمک کنی سعید خودشو نشون بده.
و بلافاصله اضافه کرد:
-این خانواده تا زهرشون رو نزنن ول کن نیستن، و از اونجایی که خیلی عوضین، دست میزارن رو ناموس، یا تو، یا سپیده... شایدم ثریا...یا نگار. حتی اون بچه، اسمش چی بود؟...تارا. اینکه نمیدونم کجاست و میخواد چی کار کنه، ابتکار عمل رو ازم گرفته. سپیده هم میخواد برگرده به وضعیت عادیش.
-چی کار کنم؟
-خودتو نشونش بده، نه نشون خودش، نشون آدمهایی که میدونی بهش خبر میدن تو کجایی و چی کار میکنی.
خطر داشت ولی من به سپیده بدهکار بودم.
مهراب گفت:
-حتما تو این چند وقت نامزدیتون یه جاهایی رفتید که بدونی میشه اونجا خودتو به نمایش بزاری.
میدونستم. سرم رو ریز تکون دادم.
مهراب لبخند زد و گفت:
-حواسم از دور بهت هست، شایدم از نزدیک. حالا کجاست؟
-یه جایی تو درکه، یه پاتوق، گاهی تعطیلات دوستاش اونجا جمع میشن، منم یکی دوبار رفتم باهاش.
-خوبه.
به زغالها گر گرفته خیره شد.
ایستادم و پرسیدم:
- اون زنه... که اسمش شراره است، چرا بچه رو ول کرد و رفت؟
-برادرش دنبالش میگشت، خانوادهاش خیلی متعصب بودن، بهش گفته بودن حق نداری طلاق بگیری و این گرفته بود، گفته بودن حق نداری برگردی دهات و باید بری رجوع کنی، اینم نرفته بود و سعی کرده بود خودش رو پای خودش وایسه. بعدم که من...
لبهاش رو تر کرد و گفت:
-برادرش دنبالش میگشت، انگار میخواست ببرش ده، خواستگار براش پیدا شده بود. اگر میفهمیدن حاملهاست، یا بچه داره، زندهاش نمیزاشتن. منم که ستون خوبی نبودم که بشه بهم تکیه کرد. یه پسر بچه که هنوز پشت لبش درست سبز نشده، نه کار داره، نه سربازی رفته، نه در آمد داره، نه اینکه مسیولیت سرش میشه. میخواست بچه رو بندازه که بعد گفت گناهه، گفت اون بچم سقط شد، اینو نمیرم با دستای خودم بکشم.
ماه چهارم رفته بود با مهدیه خداحافظی کرده بود و بعدم ناپدید شد.
خیلی دنبالش گشتم، پیداش نکردم...یه روز از بیمارستان زنگ زد و گفت بیا، دنیا اومد، بعدم قطع کرد، وقتی رفتم بیمارستان، رفته بود.
به آتیش زل زدم.
شراره...شراره...
مهراب گفت:
-پول بیمارستانم نداشتم بدم. تا صبح تو بیمارستان بین بخشها راه رفتم، یه پرستار دلش برام سوخت.
گفت اگر نمیتونی ازش نگهداری کنی، برو، زنگ میزنیم پلیس و تحویل اونا میدیم و اونا هم میبرنش شیرخوارگاه، همون موقع فهمیدم الهام رو بردن بیمارستان.
مهدیه میگفت سونوگرافی گفته بچهاش مرده، به پرستاره گفتم، گفت سخته ولی میشه.
باید بچه رو از این بیمارستان میبرد یه بیمارستان دیگه، یه پرستار آشنا اونجا داشت و کمک کرد که جای بچه الهام بزارش.
مکثی کرد و گفت:
-تا اینجا راضی بودم، از شر مسیولیت یه بچه خلاص شده بودم، ولی میدونی کجا پشیمون شدم، اونم مثل سگ؟
نگاهم کرد و گفت:
-وقتی تو همون بیمارستان آوردنش به بابات نشونش بدن و منه بی شعورم اونجا بودم.
انگشتمو گذاشتم تو انگشتش و اونم گرفت. محکم، ول نمیکرد، همونجا مثل سگ پشیمون شدم.
عزیزترین آدمها
مثل پازلن ...
اگه نباشن ...
نه جاشون پر میشه
نه چیزی جاشونو می گیره
قدر یکدیگر را بدانیم ...
🧚♀💞 ◇ ⃟
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت335 تمام حواسم توی زیرزمین بود. دلم میخواست بقیه خاطرات مهیار رو بخو
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت336
لباسهایی رو که از قبل برای پویا آماده کرده بودم رو تنش کردم. به اتاق خواب برگشتم. روی تخت دراز کشیده بود و تنها کاری که کرده بود، باز کردن دکمههای پیرهنش بود.
صداش زدم. چشم هاش رو باز کرد. سفیدی چشمهاش سرخ شده بود، یه کم از این سرخی ترسیدم و گفتم:
-میخوای دیرتر بریم؟
روی تخت نشست و همونطور که پیراهن رو از تنش در میآورد، لب زد:
- نه، فقط یه پیرهن بهم بده.
پیراهنی رو که از قبل آماده کرده بودم، بهش دادم و کمک کردم تا بپوشه. دکمههای لباسش رو بست و کمی عطر به خودش زد و بی هیچ حرفی از اتاق خارج شد.
حالش خوب نبود و این رو از رفتارهاش میشد، فهمید.
ای کاش به این مهمونی نمیرفتیم!
حاضر شدم و از اتاق بیرون رفتم. روی مبل نشسته بود و به پویایی که مشغول شیطنت بود، نگاه میکرد.
با دیدن من بلند شد و به طرف در رفت. سوار ماشین شدیم و حدود نیم ساعت بعد کنار یک ساختمون چهار طبقه نگه داشت. توی راه کلاً حرفی نزده بود.
دستم به دستگیره در نرسیده بود که با صداش متوقف شد. برگشتم و نگاهش کردم. کمی اخم کرده بود و خیلی جدی به من نگاه میکرد.
- الان که رفتیم تو تنها کلامی که به علیرضا میگی فقط سلامه. میدونم باهاش دست نمیدی پس نمیگم، هر جا که اون هست تو نباید اونجا باشی. هر چی پرسید به هیچ عنوان جواب نمیدی. روبه روش نمیشینی. ازت سوال پرسید جوابش رو نمیدی، ماهک رو بغل نمیکنی که بهانه دستش بدی که بیاد طرفت.
کمی مکث کرد و نفس عمیقی کشید و با لحنی تهدیدآمیز ادامه داد:
- بهار، اگه به هر دلیلی هر کدوم از این کارهایی رو که گفتم رو انجام ندادی، خودت رو برای یه بازخواست بزرگ آماده میکنی، باز خواستی که من توش کوتاه بیا نیستم. فهمیدی؟
انتظار این شکل حرف زدن رو بعد از دو روز رفتار محبت آمیز ازش نداشتم. ولی میدونستم که چرا عصبیه. پس اعتراضی نکردم و سرم رو به معنی بله تکون دادم. کلافه و عصبی گفت:
- صدات رو بشنوم. فهمیدی؟
آروم لب زدم:
- فهمیدم.
از این شخصیتش میترسیدم. وقتی اخم پیشونیش رو میدیدم، هول به دلم میافتاد.
پیاده شدیم. پویا رو بغل کرد و به طرف در ساختمون رفتیم. زنگ زد و بعد از باز شدن در و گذشتن از مرحله آسانسور، وارد راهرویی شدیم که دو تا در چوبی خیلی زیبا داشت.
مهگل جلوی یکی از درها ایستاده بود. بلوز و شلواری پوشیده بود و حجابی نداشت.
به طرف من اومد و بعد از روبوسی و احوالپرسی، ما رو به داخل دعوت کرد.
همه اعضای خانوادهاش بودند. سلام کردم و بعد از خوش و بشی کوتاه، کنار مهیار روی مبل نشستم.
متاسفانه مهگل، خانواده شوهرش رو هم دعوت کرده بود. عطیه گوشهای ترین نقطه سالن نشسته بود و حسابی هم اخماشهاش تو هم بود.
پروانه و احمد هم بهتر از اون نبودند. پریا و علیرضا هم نبودند. عمو میثم هم چند دقیقه بعد از ما وارد خونه شد.
نگاهی کلی به خونه انداختم. خونه قشنگی بود و دکور سادهای داشت. آشپزخونه و کابینتهای سفیدش از سالن دیده میشد.
دوتا در سفید رنگ که فکر میکنم اتاق خواب بودند و جالبترین قسمت خونه، دکور آبی و سورمهای سالن بود.
نگاهم رو از کاوش خونه برداشتم. مهسان کنارم نشست. تیپ و لباسش رو از نظرم گذروندم.
نویسنده: #آسیه_علیکرم
#بهار
#رمان
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت336 لباسهایی رو که از قبل برای پویا آماده کرده بودم رو تنش کردم. به ات
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت337
برام جای تعجب داشت که اینجوری لباس پوشیده بود.
یه سارافون سرمهای رنگ که تا زیر زانوش بود و از کمر چند تا پیلی بزرگ خورده بود. زیر سارافونی و شلوار آبی رنگ و از همه جالبتر، هد گیپوری تزیین شدهای که تمام موهاش رو پوشانده بود. ععشال آبی و ععهععع بلندی که تا روی سینهاش رو میپوشوند. آرایش زیادی هم نکرده بود.
پشت چشم نازک کرد و گفت:
-چیه؟ خجالت نکش تو هم یه چیزی بارم کن!
- بانمک و خوشگل شدی.
- مسخره میکنی؟
-برای چی باید مسخرهات کنم! لباسهای به این قشنگی پوشیدی.
- مهبد، از در خونه تا اینجا بهم خندیده. از وقتی هم که اومده اینجا، هر وقت بیکار شده، یه چیزی پرونده.
- مهم خودتی.
از روی شونهام پشت سرم رو نگاه کرد و گفت:
- چیه؟ حالا یه دفعه هم که من به سلیقه تو لباس پوشیدم، اینطوری نگام میکنی؟
سرچرخوندم و قیافه متعجب مهیار رو دیدم که به مهسان خیره شده بود. آروم گفت:
- خدا کنه واقعا برنامهای نداشته باشی.
دوباره به مهسان نگاه کردم. با حرص نگاهش رو از مهیار گرفت. بلند شد و به طرف دری که فکر میکنم اتاق خواب بود، رفت.
بلند شدم که دستم کشیده شد. به ناچار دوباره روی مبل نشستم و به قیافه جدی مهیار نگاه کردم. جدی پرسید:
-کجا؟
- هم این که لباس عوض کنم، هم یه کم با مهسان حرف بزنم.
دستم رو رها کرد.
-زود بیا.
سر تکون دادم و دستم رو از دستش بیرون کشیدم. به اتاقی رفتم که مهسان رفته بود. پر از اسباب بازی بود و یک دکور دخترونه ملایم داشت.
مهسان گوشهای از اتاق روی زمین نشسته بود و به ماهک و پویا نگاه میکرد. با لبخند نگاهش کردم و به طرفش رفتم. کنارش نشستم و گفتم:
-معمولاً وقتی آدم تغییر میکنه، یه کم طول میکشه تا بقیه با این تغییرات کنار بیان.
با لبهای ورچیده پرسید:
- بهار، زشت شدم؟
- به نظرم خیلی هم جذاب شدی. راستی اون داستان موتور سواریت چی شد؟
هیجان زده به طرفم برگشت و گفت:
- بابا قراره ببرم پیست موتور سواری. نمیدونی چقدر هیجان دارم. شاید تا آخر هفته دیگه بریم.
لبخند زدم، ولی نه به هیجان مهسان، به فکر باز آقا مهدی. اگه من این کار رو کرده بودم، وسط خونه، تو همون شیراز، بعد از کلی شکنجه دردناک، حکم اعدامم صادر میشد، ولی آقا مهدی به یه تذکر بسنده کرده بود و برای تخلیه هیجان و جلوگیری از اشتباه دخترش، این فکر رو کرده بود.
دکمههای مانتوم رو دونه دونه باز کردم و مانتو رو از تنم درآوردم، که مهسان گفت:
-اوهو، چه لباس قشنگی! ندیده بودم قاطیه لباسهات.
- همین امروز مهیار برام خریده.
ابرو بالا داد و با یه لبخندی کج که روی صورتش بود، گفت:
- خب این داداش من که اینقدر تو رو دوست داره، برات از این لباسهای خوشگل و قشنگ میخره، تو چرا باهاش قهر میکنی؟
لبخندم جمع شده و کمی نگاهش کردم و پرسیدم:
-مهبد گفت؟
کمی صداش حرصی شد و گفت:
- مهبد گفت؟ از وقتی اومد خونه تا خود صبح خندید. اینقدر خندید که همه رو کلافه کرد. دلم میخواست زنگ بزنم بهت یه دو تا حرف بارت کنم که حداقل میخوای ناز کنی یه جوری ناز کن این مهبد بی جنبه نفهمه. شانس آوردی که تلفنتون قطعه. به اون بی احساس هم که جرات نداشتم زنگ بزنم.
- همه فهمیدند؟
-پس چی؟ تازه عمو میثم هم خونه ما بود، اون هم فهمید.
لبم رو به دندون گرفتم و به مهسان خیره شدم.
- آبروت رفت؟ اشکال نداره، پیش میاد. حالا برای چی قهر کرده بودی؟
-قهر نکرده بودم.
نویسنده: #آسیه_علیکرم
#بهار
#رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حساب هر روز را
جدا نگه دارید!
امروز فقط امروز است
و ربطی به
دیروز و فردای شما ندارد!
شور آینده را نداشته باشید
و غم گذشته را نخورید!
هر روز را از صبح تا شب
برای همان روز زندگی کنید
زندگی كوزه ی آبی خنک و رنگين است
آب اين كوزه گهی شور و گهی شيرين است
زندگي گرمي دلهای به هم پيوسته است
تا در آن "عشق" نباشد همه درها بسته است
#حمیده_حقدوست
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت337 برام جای تعجب داشت که اینجوری لباس پوشیده بود. یه سارافون سرمهای
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت338
مانتوی سفید و بلندم رو به در کمد ماهک آویزون کردم و شالم رو روی سرم مرتب کردم. برای اینکه بحث عوض بشه گفتم:
-چطور پریا نیومده؟
ابرو بالا داد و گفت:
- چرا، اومده بود، ولی نمیدونم مامان مهری چی بهش گفته که سریع حاضر شد و گفت که میخواد بره. علیرضا هم رفت که برسونش. البته من هم اون موقع اینجا نبودم، مهگل برام تعریف کرد.
ذوق زده حالت پاهاش رو عوض کرد و گفت:
-راستی بهار، یه چیزهایی در مورد پریا فهمیدم، دارم هنوز تحقیق میکنم. کامل بشه برات تعریف می کنم. فقط این رو بگم که فکر نمیکنم پریا بدونه جلد پاسپورت چه رنگیه، چه برسه به اینکه کانادا رفته باشه.
با تعجب پرسیدم:
- یعنی تو این چند سال خارج نبوده؟
- نمی دونم کجا بوده، ولی کانادا یا هر کشور خارجی دیگهای نبوده. مامان داشت برای مهگل تعریف میکرد، من یه خوردهاش رو شنیدم. حالا مامان از کجا فهمیده و چه اتفاقاتی افتاده، در دست بررسیه.
یه دفعه در باز شد و نیم تنه مامان مهری از لای در تو اومد. با نگاهش سر تا پام رو کمی کاوش کرد و با لبخندی ظاهری گفت:
- بهار جان داری چیکار میکنی؟ مهیار کلافه است، بیا برو بشین کنارش.
- چشم، الان اومدم.
مامان مهری رفت و من رو به مهسان گفتم:
- مهسان، میتونی یه کاری برام بکنی؟
- چی؟ تو فقط امر کن.
- یه کاری کن علیرضا امشب سمت من نیاد.
چشم باریک کرد و گفت:
_ مهیار بهت گیر میده؟
- بعدا برات توضیح میدم. هم به خاطر من، هم به خاطر برادرت، یه ترفندی بزن، علیرضا سمت من نیاد. لطفا!
سر تکون داد و گفت:
- باشه، تو برو.
شالم رو روی سرم مرتب کردم و از اتاق خارج شدم و کنار مهیار نشستم.
مهیار با گوشه چشمش نگاهی اخم آلود به من انداخت و گفت:
-دو ساعته اونجا به هم چی میگید، حالا خوبه گفتم زود بیا.
چیزی نگفتم و فقط نگاهش کردم. نمیخواستم عصبیترش کنم. با سر به ظرف بشقاب روی میز اشاره کرد و گفت:
- برات میوه برداشتم، بخور. دیگه هم از کنار من بلند نشو.
چشمی زیر لب گفتم و بشقاب میوه رو برداشتم. از هر میوهای یه دونه برداشته بود و بشقاب رو پر از میوه کرده بود.
باید یکم آروم میشد. سیبی برداشتم و پوستش رو کندم و تیکه کردم.
بشقاب رو جلوی مهیار گرفتم. نگاهی به بشقاب کرد و با همون اخم گفت:
- نمیخورم.
کمی نگاهش کردم. بشقاب رو روی میز گذاشتم و طوری که فقط اون بشنوه، لب زدم:
- باشه، نخور، منم نمیخورم.
بهش نگاه نمیکردم، ولی سنگینی نگاهش رو حس میکردم.
دست دراز کرد و تکهای از سیب رو برداشت. بشقاب رو جلوی من گرفت. نگاهی به سیب توی دستش کردم و با لبخندی نامحسوس و رضایت بخش بشقاب رو گرفتم.
کنار گوشم گفت:
- با من لج بازی نکن، عواقب خوبی نداره.
سعی میکردم، لبخند نزدم، ولی چشمهام خوشحال بودند.
سر چرخوندم، نگاهم افتاد به میثم که رو به روی ما نشسته بود و طوری نگاه میکرد که انگار پرده سینما رو نگاه میکنه.
نویسنده: #آسیه_علیکرم
#بهار
#رمان
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت338 مانتوی سفید و بلندم رو به در کمد ماهک آویزون کردم و شالم رو روی سرم
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت339
چشم ازش گرفتم و تکهای سیب از بشقاب برداشتم و به دهنم گذاشتم. هر چیزی خودم میخوردم، به مهیار هم میدادم و اون هم با چشم غره ازم میگرفت.
با بلند شدن صدای تیک در و بعد هم ورود علیرضا، همه ایستادیم.
نگاهی به جمع انداخت و با دیدن مهیار پر سر و صدا وارد خونه شد.
- به به، آقا مهیار! پارسال دوست، امسال آشنا.
به طرف مهیار اومد و باهاش دست داد. مهیار اخمش غلیظ تر شده بود، ولی سعی تو کنترل خودش داشت.
علیرضا سر چرخوند و به من نگاه کرد و گفت:
- به به، بهار بانو! خیلی خوش اومدید. بهار رو به این خونه آوردید.
دستش رو کمی بالا آورد و گفت:
-دفعه پیش دستم رو پس زدی و باهام دست ندادی، الان حواسم هست که خودم رو ضایع نکنم.
دستش رو روی سینهاش گذاشت و تا کمر جلوی من خم شد. با صدایی بلند سلام کرد.
سلامش رو خیلی معمولی جواب دادم. کمر صاف کرد و گفت:
- بفرمایید، خواهش میکنم.
کنار مهیار نشستم. دستش رو روی شونهام انداخت.
عصبی شده بود، ولی دستش لرزش زیادی نداشت و رنگ پریدگی تو صورتش دیده نمیشد.
مهگل با سینی چای وارد سالن شد. علیرضا سریع از جاش بلند شد و گفت:
- ماه بانو، شما چرا؟ وقتی منه حقیر اینجا نشستم.
مهگل نازی تو صداش انداخت و جواب داد:
- شما سروری، این حرفها چیه!
تو این چند تا برخوردی که با علیرضا داشتم، متوجه شده بودم که آدم زبون بازیه، اما امشب دیگه سنگ تموم گذاشته بود.
سینی چای رو از مهگل گرفت و رو به آقا مهدی گفت:
- پدر زن جان، میدونم به حکم بزرگتری، باید اول به شما تعارف کنم، اما امشب این مهمونی به افتخار این خانمه محترمه، پس اول ایشون.
آقا مهدی با لبخند گفت:
-بفرمایید.
سینی رو جلوی من گرفتم. هنوز دستم رو از روی پام بلند نکرده بودم که مهیار دست دراز کرد و دو تا فنجون برداشت.
یکیش رو جلوی من و اون یکیش رو جلوی خودش گذاشت. علیرضا گفت:
- شوهرت خیلی هوات رو دارهها.
چیزی نگفتم، حتی لبخند هم نزدم. گ
با توجه به حساسیت مهیار به این مرد، تمام تلاشم این بود که حرکاتم عصبیش نکنه.
علیرضا سینی خالی شده رو به آشپزخانه برگردوند و طوری با مهگل حرف میزد و دور و برش میگشت، که باور حرفهای مهیار، واقعا سخت شده بود.
با همه خوش و بش میکرد و به خاطر حرفها و صحبتهاش تقریباً محیط ساکت خونه شاد شده بود.
همه لبخند میزدند و خوشحال بودند؛ به غیر از مهیار و صد البته من.
مهبد کنار علیرضا نشست و مشغول صحبت باهاش شد، با نشستن علیرضا بالاخره خونه ساکت شد.
توی سالن چشم چرخوندم. عطیه و پروانه اخمهاشون تو هم بود و دیگه پچ پچ نمیکردند، ولی دایی احمد تو خودش بود و تنها یه گوشه نشسته بود.
میثم و آقا مهدی با هم صحبت میکردند.
با صدایی که کنار گوشم نشست از تماشای جمعیت دست برداشتم و به صاحب صدا نگاه کردم.
- حوصلهات سر نرفته؟
- یه کم.
- خب من الان یه چیزی بهت میگم که حوصله بیاد سرجاش.
سوالی به چشمهای گرد مهسان نگاه کردم، که ادامه داد:
- خبرهای جدید از پریا. این رو هم همین الان فهمیدم.
- چی فهمیدی؟
- گفتم بهت که پریا اصلا خارج نرفته بوده و ایران بوده، فهمیدم کجا بوده.
دست دراز کرد و چایی من رو از روی میز برداشت و گفت:
- این رو من میخورم، بعد یه دونه برای تو میریزم.
چای رو بدون قند خورد و گفت:
- نیشابور بوده، ولی اینکه چرا نزدیک هفت سال اونجا بوده و هر بار که میاومده میگفته کانادا بودم، این رو هنوز نمیدونم.
نویسنده: #آسیه_علیکرم
#بهار
#رمان
دنبال «ویآیپی» رمان بهارم اگر هستید، قیمتش ۳۰ هزار تومنه.
شماره کارت👇👇
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
(این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارتگذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف ویآیپی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆
⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمیشه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمیده.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله
📌چند پارته؟۷۲۷ پارت
📌هزینهاش چقدره؟ سی تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمیکنم و حلال نمیکنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه)
📌چاپ شده؟ بله. ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همهاش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم.
📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتهای دیگه همین رمان ادامه بدم.
📌 رمان جدید، که نام #پارازیت براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، ویآیپی هم جدا براش گذاشته میشه.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629
سلام خدمت همه دوستان💝💝
آسیه علیکرم هستم، نویسنده رمانهای این کانال
یه مطلبی رو چند روزه که بعضی از دوستان تو پیوی ادمین مطرح کردند که چون تعداد زیاد شده، لازم دیدم اینجا پاسخ بدم.
گفته شده که وقتی آفرین و فرهاد با هم ازدواج کردند، و قطعا تواین ازدواج رابطهای هم شکل گرفته، پس حسام و حامد به بهار محرم هستند و خواهر و برادر محسوب میشند و نمیشه ازدواجی بینشون صورت بگیره😐
دوستان این موضوع کاملا اشتباهه، و حکمش اصلا این نیست.❌
✅بعد از ازدواج آفرین و فرهاد، و بعد از رابطه زناشویی بین این دو نفر، فقط حسام و حامد به آفرین محرم میشند. این قضیه هیچ ربطی به محرمیت بهار به پسرعموهاش نداره.
📌من هیچ وقت بدون تحقیق نمینویسم و از این قضیه مطمئنم، اگر براتون مهمه میتونید به صورت تلفنی یا آنلاین یا هر طور که براتون مقدوره از دفتر مراجع تقلید بپرسید.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت به قیافه جدی نوید کمی نگاه کرد و گفت: -خیلی خب، کمتر میام دور و برش، خ
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
آه کشید، یک بار، دو بار، سه بار...
دلم میخواست باقیش رو هم بگه و به آههای پشت سر همش ختم نشه.
کلی سوال بی جواب تو مغزم انبار شده بود، سوالهایی که جوابش فقط و فقط پیش خودش بود.
مهراب چشمهاش رو بست و وقتی که باز کرد، انگشتش رو بالا آورد و گفت:
-هنوز جای انگشتهاشو رو بند این انگشتم حس میکنم.
به انگشتش نگاه کرد و لبخند زد، یه لبخند تلخ.
دستش رو انداخت و گفت:
-پرستاره که کمکم کرد بچه رو جابهجا کنم میگفت خیلی ضعیفه، خیلی خیلی ضعیفه. حتی جون نداره درست مک بزنه. اینو مصی خانمم بعدا گفت، ولی اون موقع وقتی انگشت منو گرفت، خیلی محکم گرفت، خیلی محکم...
لب پایینش رو به دندون گرفت.
بغض کرده بود، این رو میشد از حالت چشمهاش فهمید ولی غرور مردونهاش رو حفظ کرد و با کنترل بغض گفت:
-شاید داشته میگفته که نرو... بمون.
دندونهاش روی لبش جای سفیدی انداخته بودند.
- همون موقع میخواستم بچه رو از پرستاره بگیرم و بگم این بچه منه، بابای بیغیرتش منم، از وقتی مادرش حامله شد به فکر این بودم که از شرش خلاص شم ولی گوه خوردم، غلط کردم، بچهامو میبرم، به هر جون کندنیه بزرگش میکنم، ولی یهو سر و کله مهدیه پیدا شد. ترس برم داشت، چی میگفتم بهشون، به اون، به مهران. ترسیدم و انگشتمو از دستش در آوردم. مهدیه بچه رو دید، کلی خوشحال شد.
متاسف سرش رو تکون داد و گفت:
-همون روز، الهام با مهدیه رفته بودن سونوگرافی، انگار بچهاش چند روزی تکون نمیخورده، اونم ترسیده بوده و رفته بوده سراغ برادرش که هزینه سونوگرافی رو ازش قرض بگیره. مهدیه کلی بد و بیراه گفت به دکتر و سونوگرافی و دم و دستگاه علم، میگفت دکتره هم گفته بچه پسره، هم مرده. سریع برید بیمارستان... به الهامم نگفته بوده که دکتر چی گفته، میگفت اینقدر رنگ و رو کرده بوده که ترسیده بگه. ضعیف بودن سپیده رو هم گذاشتن جای زود دنیا اومدنش. چون بچه الهام هنوز هشت ماهه بوده.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت آه کشید، یک بار، دو بار، سه بار... دلم میخواست باقیش رو هم بگه و به آ
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
دوباره آه کشید. یکم به زغالها نگاه کرد و گفت:
-مهدیه که رسید، اول حواسش به من نبود، بعد گفت تو اینجا چی کار میکنی، منم گفتم اومدم عیادت امین، همونی که قبلش به بابات گفته بودم. امین اون موقع پاش شکسته بود، ولی اون بیمارستان بستری نبود، دعا میکردم مهدیه پیگیر نشه و هوس نکنه بخواد ازش عیادت کنه، که نکرد.
چند روز بعد الهام مرخص شد. دور کوچه شما میچرخیدم و دنبال یه بهانه بودم که بتونم بیام و یه بار دیگه انگشتمو بزارم تو دستش. ولی چه بهانهای؟ همون روزا براش اسم انتخاب کردم، ریحانه.
یکم پول داشتم، رفتم براش یه پلاک «آر» خریدم. دلم میخواست پلاکو یه جوری بدم بهش، ولی هیچ دلیلی پیدا نکردم. چون بعدش باید کلی جواب پس میدادم که برای بچههای خواهر و برادرت یه پاپاسی ندادی، ولی برای دخترِ خواهرشوهرِ خواهرت طلا دادی، اونم «آر». بعدم باید جواب پس میدادم که آر کیه و پلاکش دست من چی کار میکنه.
-پول از کجا آوردی، چون گفتی پول بیمارستانم نداشتی، بعد یهو طلا خریدی؟
یکم نگاهم کرد و گفت:
-آدما کارهایی تو زندگیشون میکنن، که بعدهها بهش افتخار نمیکنن، ولی اون لحظه تنها راه حله... پرستاری که بچه رو جابهجا کرد، اولش دلش برام سوخت ولی یه جوری بهم فهموند که بی مایه نمیشه، منم جورش کردم، ولی به اون جور کردن اصلا افتخار نمیکنم، پول پلاک باقی مونده اون پول بود.
نمیخواست بگه که چطور جور کرده، کنجکاو که بودم ولی پیگیری نکردم.
دست به سینه شدم و به سرخی زغالها خیره شدم.
-کی بریم درکه؟
به مهراب نگاه کردم.
-پنجشنبه هفته بعد. راستینم نباید بفهمه، چون نمیزاره. به یه بهانهای میزنم بیرون، کیارشم میسپرم به عمهام.
-چرا هفته بعد؟
-پنج شنبه اول هر ماه جمع میشن اونجا، یعنی اولین پنج شنبه آبان. البته امیدوارم هنوزم روی اون عادتشون باشن یا تاریخشو عوض نکرده باشن.
سرش رو تکون داد و رو به نوید گفت:
-بسه نوید، برو جوجهها رو بیار.
نوید باشهای گفت و از کنار منقل بلند شد.
رفتن نوید رو تماشا کردم و گفتم:
-شراره...اون چی شد؟
-شراره!
کمی سکوت کرد و گفت:
-رفت. آخرین باری که دیدمش تو خونهامون بود، یه جوری بود، نگو میخواسته بی خبر بره، از مهدیه هم خداحافظی کرده بود ولی از من نه... از اون روز به بعد دیگه ندیدمش، تا زنگ زنگ زد گفت وضع حمل کرده و برم بیمارستان. که اونجام ندیدمش.
فقط سپیده بود و یه بقچه که توش لباس نوزاد بود. کاموایی، از این دست بافها. حتما خودش بافته بوده، لباسها رو هنوز دارم، رفت و هیچ نشونهای هم از خودش نذاشت. ولی یه ماه بعد یکی زنگ زد خونهامون و قطع کرد.
چند باری این کارو کرد. شماره تلفن عمومی بود، اول فکر کردم مزاحمه، ولی یهو تصمیم گرفت حرف بزنه. سراغ بچه رو میگرفت، میپرسید حالش خوبه، چی کارش کردی.
بهش التماس میکردم بگو کجایی، برگشته بود دهشون، خانوادهاش قبولش کرده بودن، میگفت دلم مونده اونجا، بهش گفتم سپردمش به یه خانواده. حالشم خوبه.
صدای گریهاش میاومد، گفتم برگرد شراره، کار پیدا میکنم، بچهامونو پس میگیریم و میریم یه جا هیچکس نشناسمون. زندگی میکنیم با هم، قبول نکرد، گفت کارمون از اولم اشتباه بوده. بعدم قطع کرد. چند ماه بعدم دوباره زنگ زد، بازم حال سپیده رو میپرسید، میگفت سالمه، چیزیش نیست. اسمشو چی گذاشتن، شکل کی شده، گفتم خوبه، منم نمیتونم ببینمش و ...
شونه بالا داد و گفت:
-بهانه نداشتم بیام خونه شما... برای شراره هم خواستگار اومده بود و میخواست شوهر کنه، بعد از اون دیگه زنگ نزد، فکر کنم شوهر کرد.
نوید با یه سینی از جوجه سیخ شده برگشت.
سینی رو زمین گذاشت.
مهراب کنار سینی چمباتمه زد و گفت:
-سحر، یه زنگ بزن به بقبه ببین کجان.
میدونستم، نیازی به زنگ نبود.
-سالار و بابام موندن تا راستین بیاد، الانم باید تو راه باشن. ثریا هم که نمیتونست بیاد. اونام احتمالا تو راه باشن.
سوالاتم هنوز تو مغزم جولان میدادند ولی ترجیح دادم که تو عالم بیخبری بمونم. چون هر چی مهراب بیشتر تعریف میکرد، از سپیده دورتر میشدم.
چند دقیقه بعد راستین همراه بابا و سالار رسیدند.
مهراب جشن خوبی برای دخترش گرفته بود.
کیک بزرگ، شام مفصل، بزن و بکوب و آهنگ، هدایای مختلف.
این وسط رابطه بین نگار و حسین توجهم رو جلب کرده بود.
نگار مادرانه با حسین برخورد میکرد، مثل یه مادر تاییدش میکرد، مثل یه مادر حمایتش میکرد و حسین...
انگار تمام این سالها فقط وجود یه همچین کسی رو کنارش کم داشت. یکی که تاییدش کنه، ازش ایراد نگیره و ...
به سپیده نگاه کردم. با نوید حرف میزد.
کی و چطور میخواد این قضیه رو بهش بگه؟
اصلا چرا باید بگن؟
بیخبری بهتر نبود؟
#کافه_نادری
هر وقت احساس کردی باید از همه جا غیب شی
دقیقا همون لحظه ایه که عمیقا لازم داری پیدات کنن...
امیر به احتراممان برخاست . همیشه از داشتن برادری چون او خوشحال بودم. به اغوش اورفتم و صورتش را بوسیدم
مجید به حالت تمسخر صدایش را احساسی کرد و گفت
_اوه، مای گاد، من طاقت دیدن این صحنه ها رو ندارم.
زیبا خندید و او هم برخاست با زیبا هم رو بوسی کردم مجیدنشست و گفت
_ای کاش منم با شماها امده بودم. عاطفه خودش تنهایی میومد.
نگاهی به مجید انداختم و گفتم
_چرا ؟
_الان منم موچ میکردی
گوشه لبم را گزیدم امیر و زیبا خندیدند. از شرم صورتم داغ شده بود. مجید لپم را کشیدو گفت
_اخی، بچمون خجالت کشید.
🙈🙈🙈🙈🙈
رمان عشق بیرنگ به قلم فریده علی کرم
https://eitaa.com/joinchat/4168548467C1b79eb0510
ازدواج زوری باشه اما شوهرت شوخ طبع باشه. نمیدونی بخندی یا ناراحت باشی
اثر دیگری از نویسنده رمان ماندگار عسل
👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4168548467C1b79eb0510
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت339 چشم ازش گرفتم و تکهای سیب از بشقاب برداشتم و به دهنم گذاشتم. هر چیز
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت340
کنجکاوی مهسان حس فضولی من رو هم قلقلک داد. پرسیدم:
- الان این اطلاعات رو از کجا آوردید؟
- یواشکی داشتم حرفهای پروانه و عمه عطی رو گوش میدادم. جالبترش اینجاست که عمه عطی هم نمیدونسته پریا نیشابور بوده، ولی گویا پروانه میدونسته. چیزی هم که تا الان متوجه شدم اینه که پروانه هم همین اواخر فهمیده، همین یکی دو سال اخیر.
- پس الان دایی احمد، به خاطر این تو خودشه که هفت سال فکر میکرده دخترش خارجه ولی ایران بوده.
- نمیدونم، این رو هنوز نفهمیدم که پریا به باباش گفته بوده و دایی خبر داشته یا نه. فقط حیف شد!
- چی حیف شد؟
- بعد از ظهر من و مامان اومدیم یه خورده به مهگل کمک کنیم، دیدیم پریا و عمه عطی هم اینجا هستند.
مامان خیلی عصبی شده بود، به مهگل گفت که تو این مهمونی رو به خاطر بهار و مهیار گرفتی، بعد پریا رو هم دعوت کردی که بیاد اعصاب بهار رو بهم بریزه.
مهگل بیچاره هم قسم می خورد که پریا خودش اومده و من دعوتش نکردم، میگفت که علیرضا گفته اگه پریا بیاد، ممکنه بهار ناراحت بشه.
حالا مامان عصبی، مهگل ناراحت، عمه عطی هم یه چیزهایی فهمیده بود شاکی، پریا هم پرو، انگار نه انگار.
منم دیدم که جو خونه سنگینه، ماهک و ارغوان، دختر پریا رو برداشتم و به بهانه اینکه میخوام ببرمشون پارک، تو دست و پای بقیه نباشند، زدم بیرون.
نیم ساعتی تو پارک سر خیابون باهاشون بازی کردم، یه دفعه علیرضا رو دیدم، اومده بود دنبالم ارغوان. بچه رو برداشت و رفت.
منم با ماهک برگشتم خونه، دیدم عمه عطی رنگش پریده، مامان هم با قیافه طلبکار، داره تو آشپزخونه کار میکنه، مهگل بیچاره هم نشسته بود و آب قند میریخت تو حلق عمه عطی.
چند دقیقه بعد پروانه و دایی احمد اومدند و با عمه رفتند تو اتاق خواب. یه ساعتی با هم حرف میزدند.
مامانم این وسط دو دستی من رو چسبیده بود، که باید کمک کنی. منم جسمم تو آشپزخونه بود، روحم پشت در اتاق.
نویسنده: #آسیه_علیکرم
#رمان
#بهار
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت340 کنجکاوی مهسان حس فضولی من رو هم قلقلک داد. پرسیدم: - الان این اطلا
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت341
-حالا چی حیف شد؟
- این که نبودم ببینم چه اتفاقی افتاد؟ عمه چرا حالش بد شد؟ پریا چرا رفت؟ نفهمیدم که الان چرا دایی حالش خرابه؟ مامان نزاشت برم ببینم تو اتاق چه خبر بود.
دستش رو زد به چونهاش و به پروانه و عطیه که دوباره با هم صحبت میکردند، نگاه کرد و ادامه داد:
- حالا تو چرا اینجا نشستی؟ پاشو بریم پیش عمه و دخترش جاسوس بازی.
با گوشه چشم، مهیار رو نشون دادم و آروم گفتم:
- خوشش نمیاد.
چشمهاش رو به هم فشرد و گفت:
- داره با عمو حرف میزنه، حواسش نیست.
- تکون بخورم، حواسش جمع میشه.
با فنجون خالی چایی کمی بازی کرد و روی میز گذاشت و گفت:
- میدونی مهیار الان چه کیفی داره میکنه!
سوالی نگاهش کردم. ابرو بالا داد و گفت:
-به خاطر اینکه تو پیشش نشستی و از جات تکون نمیخوری.
با چشم غره نگاهش کردم که صاف شد و با قیافهای جدی گفت:
- راست میگم، شوخی نمیکنم. یکی از بحثهای مهیار و کتایون سر همین موضوع بود.
نگاه سوالیم رو ازش برنداشتم و منتظر بقیه حرفش شدم. مهسان کمی به مهیار و بعد به من نگاه کرد و گفت:
-ناراحت نمیشی؟
- ناراحت نمیشم.
کمی سرش رو جا به جا کرد و دوباره به مهیار نگاه کرد.
به تبعیت از اون نیم نگاهی به مهیار انداختم. با میثم مشغول صحبت بود. مهسان با صدای آرومی گفت:
-آخه مهیار تهدید کرده، گفته اگه جلوی بهار یه کلمه از پریا و کتایون حرف بزنی، من میدونم و تو.
لبخند زدم و گفتم:
-به خاطر همین تو اینقدر رعایت میکنی؟
متاسف شد و گفت:
- چیکار کنم؟ تو رو که میبینم، یاد اونها میوفتم.
- کتایون رو هم میدیدی، یاد پریا میوفتادی؟
- کتایون اصلا من رو آدم حساب نمیکرد که بخوام یاد کسی بیوفتم یا نیوفتم.
-حالا میگی یا نه؟
یه کم فکر کرد و آروم طوری که مهیار نشنوه گفت:
- کتایون زن شاد و شلوغی بود، از هر کسی که خوشش میاومد، خیلی زود باهاش خودمونی میشد.
طرف کافی بود سر و شکل قشنگی داشته باشه، یا پول درست و درمونی داشته باشه، یا اهل بگو بخند باشه.
علیرضا رو هم دیدی چقدر زبون بازه، خوش پوش هم که هست. تو مهمونیهای ما هر وقت علیرضا بود و مهیار و کتایون هم بودند، حتما بعد ازمهمونی مهیار و کتایون با هم دعواشون می شد.
چون مهیار به کتایون میگفت، پیش من بشین، با علیرضا خودمونی نشو، کتایون هم گوش نمی داد.
اولش یه خورده پیش مهیار بود، ولی یواش یواش سُر می خورد سمت علیرضا.
علیرضا بنده خدا هم دلش پاکه، ولی اخلاقش اینجوریه، مرد و زن نداره، با همه خودمونی میشه. مهیار هم حساس، از علیرضا هم خوشش نمیاومد...
صدای مهری خانم از سمت آشپزخونه بین کلام مهسان نشست.
-مهسان، مهسان، بیا اینجا کمک.
سرچرخوند و دوباره به من نگاه کرد.
- صدام میکنه، اگه نرم بعدا بیچارهام میکنه.
ایستاد و گفت:
- تو نمیآیی؟
ابرو بالا انداختم و با گوشه چشم مهیار رو نشون دادم.
اخم کرد و گفت:
_ تو هم خوب بهونهای پیدا کردیا.
کمی خم شد و آروم گفت:
-راستی، من به مهبد گفتم حواس علیرضا رو پرت کنه. کلی بهش وعده و وعید دادم تا قبول کرده. گفتم یه کاری کنه که علیرضا اصلا یادش بره یه بهاری هم توی خونهاش نشسته.
لبخند زدم و گفتم:
- جبران میکنم.
لبخند زد و پشت به من کرد و رفت.
سر چرخوندم و به مهیار نگاه کردم.
هرچی فکر کردم میدیدم که مردی که کنارمن نشسته، همه جوره از علیرضا سر تره.
هم از لحاظ چهره، هم قد و قامت، هم تیپ و لباس.
چرا باید کتایون مهیار رو رها کنه و با علیرضا هم صحبت بشه.
مهیار سرش رو چرخوند و به من نگاه کرد. روی پیشونیش اخم داشت، ولی نه مثل یه ساعت پیش.
لبخند به چهره اخم آلودش زدم. پرسید:
- چیزی شده؟
#آسیه_علیکرم
#رمان
#بهار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادت باشه : زندگی کوتاهه ...
صادقانه عاشق باش و خالصانه رفتار کن
شاید فردایی نباشه !
شاید فردایی باشه اما عزیزی نباشه...
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت341 -حالا چی حیف شد؟ - این که نبودم ببینم چه اتفاقی افتاد؟ عمه چرا حال
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت342
دلم میخواست یه کم باهاش حرف بزنم، شاید اینطوری از حالتهای عصبیش کم میشد و کمی آرامش میگرفت.
خیلی آروم طوری که فقط اون بشنوه، گفتم:
- نه، باید حتما یه چیزی بشه که من شوهر خوشتیپم رو نگاه کنم.
اخم چهرهاش کمی باز شد. چشم به اطراف چرخوند و با یه لبخند نامحسوس گفت:
- تو این زبون رو از کجا آوردی؟ یادمه گفتی هر وقت عصبی بشم زبونم باز میشه. نکنه الان هم عصبی شدی!
شونه بالا دادم و گفتم:
- آره، یه کم.
اخم کرد و من ادامه دادم:
-آخه تو اصلا محلم نمیذاری!
پنجههاش لای انگشتهای دست من خونه کرد، اخم جاش رو به لبخند داد. حالا کاملا لبخند میزد.
تو چشمهای خستهاش خیره بودم و به این فکر میکردم که چقدر حماقت کتایون ممکن بود به نفع من تموم شده باشه؟
مهیار یه کم حساس و عصبی بود، در عوض خیلی مهربون و دوست داشتنی.
البته این نظری بود که این دو سه روزه پیدا کرده بودم.
ده روز پیش فکر میکردم مردی که باهاش ازدواج کردم، خنده با لبهاش غریبه است و به شدت بی احساسه.
آروم گفتم:
- برق خندههات رو دوست دارم.
عمیق نگاهم کرد و پرسید:
- مگه خنده هم برق داره؟
- آره که داره، از بین تمام کسایی که اینجا نشستند، فقط خندههای تو برق داره.
دستی به صورتش کشید و گفت:
- حیف که تو جمع نشستیم و دست من کوتاهه.
چشمم رو به زیر انداختم. سر چرخوندم و وقتی سر بلند کردم، اولین چیزی که دیدم، نگاههای خیره علیرضا بود.
سریع نگاهم رو ازش دزدیدم. چشمم رو به انگشتهای قفل شده مهیار بین انگشتهای ظریف خودم دادم.
وقتی دوباره به مهیار نگاه کردم، هنوز لبخند میزد.
از سر شب چی باعث شده بود که اینقدر عصبی و اخم آلود باشه، و حالا از چی مطمئن شده بود که اینطور لبخند میزد.
یه کم به حرفها و حرکاتش فکر کردم، به لحن تهدیدآمیزش قبل از ورود من به این خونه.
شاید فکر میکرد ممکنه من هم مثل کتایون به سمت علیرضا برم و بخوام باهاش همکلام بشم و این عصبیش کرده بود. دلیل دیگه ای به ذهنم نمی رسید.
نویسنده: #آسیه_علیکرم
#رمان
#بهار