بهار🌱
#پارت339 دهن روناک حسابی گرم شده بود و با آب و تاب، خاطرات مختلف مدرسه و گاهی فک و فامیلش رو برام ت
#پارت340
دهنش رو کج کرد. سر لجبازی افتاده بود و مطمئن بودم که عذرخواهی نمیکنه.
به طرف در رفتم.
-به هر حال چه دوستش داشته باشی چه نداشته باشی، اون شوهرته، به قول صفورا هم آدم به شوهرش نمیگه عوضی...
اومد چیزی بگه که زودتر ادامه حرفم رو گرفتم.
-...یا تو چشمهاش زل نمیزنه که اون فکر کنه داری بهش میگی عوضی.
روسریش رو مرتب کرد و همراهم از در خارج شد. نگاهش کردم.
-اول و آخرش که تو مجبوری باهاش تنها بشی، هر چقدر هم به این و اون پناه ببری، شب باید بری خونه خودت، پس باید یه جوری رفتار کنی که حداقل خودت در امان باشی.
دهنش رو کج و کوله کرد ولی چیزی نگفت.
نگاهی به دور حیاط انداختم و به طرف جایی که فکر میکردم آشپزخونه است راه افتادم.
بی صدا پشت سرم میاومد. وارد آشپزخونه شدم. کاملاً مدرن نبود ولی از آشپزخونههای دیگهای که توی این ده دیده بودم مجهز تر بود.
یکم توی آشپزخونه گشتیم. به پیشنهاد روناک قرار شد عدس پلو درست کنیم.
برنج رو من خیس کردم و اون مشغول عدس شد. کشمش برداشتم و پاکش کردم که صدای زنگ خونه بلند شد.
روناک با ترس به در آشپزخونه خیره شد..
کشمشها رو کنار گذاشتم و به طرف در رفتم.
آقا یداله زودتر از من برای باز کردن در اقدام کرده بود. کیهای گفته بود و انگار در جوابش من صدای آشنایی به گوشم خورده بود.
قدمی داخل حیاط گذاشتم. در باز شد و من با دیدن پدرم لبخند مهمون لبهام شد.
آقا یداله مردم دار بود. سلام و احوال پرسی کرد و از جلوی در کنار رفت.
بابا، عمو ذبیح، خاله زهرا دونه دونه وارد خونه شدند و من منتظر صاحب صدایی بودم که در اون ابتدا در جواب «کیه» پدر شوهرم، «در رو باز کنیدِ» بلندی گفته بود.
بالاخره سلمان هم وارد شد. با یه جعبه بزرگ که علامت روش نشون میداد توش یه جارو برقیه.
به طرفشون رفتم. سلمان بیرون رفت و جعبههای بیشتری با خودش به داخل آورد.
اومده بودند پا تختی! با اینکه بهشون گفته بودند که پا تختی نداریم.
با همشون سلام و احوال پرسی کردیم. آقا یداله به طرف پذیرایی هدایتشون کرد..
نگاهی به من کرد، کسی دور و برم نبود.
با اشاره به آشپزخونه لب زد:
-پذیرایی کن.
#پارت340
-نقل محفل! انگار میشناسنش!
- میشناسن دیگه! یکیشون دخترعمه فرهاد بود، فرهاد افشار.
چشمهام گرد شد. فرهاد افشار که خواستگارم بود؟ آره دیگه، مگه چند تا فرهاد افشار داریم.
آخرین باری که تهران بودم حال خودش و پدرش رو توی شرکت پدرم گرفتم.
-تو رو شناخت؟
سر تکون داد که یعنی آره.
نفسم رو سنگین بیرون دادم.
-با این قیافه تو رو دید و شناخت؟
-شناخت دیگه، میری شلوارم رو بیاری.
-چارهای هم مگه دارم.
دهنم رو کج کردم و گفتم:
-لباسم رو دست نداره!
در دستشویی رو باز کردم.
خدا رو شکر کسی نبود.
هومن در رو پشت سرم بست و من به طرف در خروجی باغ حرکت کردم.
زیر لب غر میزدم.
-خیر سرم با خودم مرد آوردم، باید مواظب شلوارش هم باشم. آخه این همه بازیگر، باید ادای سیلوستر استالونه رو در بیاری، ادای خانم مارپل رو در میاوردی. اصلا ماشین رو کجا پارک کرد؟ این در کوفتی کجاست؟ اینجا یادمه یه جاده خاکی بود.
به اطرافم نگاه کردم. جاده خاکی رو دیدم.
به طرفش میرفتم که صدایی شنیدم. صدای یه مرد بود.
-رفت و آمد که طبیعی هست، ولی یکمم یه چیزهایی غیر طبیعیه.
-محض احتیاط خودت یا نریمان یکیتون بیایید.
از پشت درختها نگاه کردم.
مرد دربون بود. با موبایل حرف میزد.
-از سمت اصطبل.
-آره، ماشینم همونجا گذاشتم. اگه پلیس باشه حداقل در میریم.
پلیس؟ به اطرافم نگاه کردم. پلیس؟
مرد به طرفم برگشت و باهام چشم تو چشم شد.
مکالمهاش رو قطع نکرد و گفت:
-باشه ولی سریع.
و بعد گوشی رو پایین آورد و نگاهم کرد.
گوشی رو قطع کرد و سوالی بهم خیره شد.
ناخواسته گفتم:
-گفتی پلیس؟
-نگران نباش، منم مطمئن نیستم ولی...
باقی حرفش رو نشنیدم چون دیدم یکی از روی دیوار پرید.
نگاه مرد هم برگشت.
دیگه نموند و به طرفی دوید.
#الف_علیکرم
#کپی_حرام
#پارت340 🌘🌘
نزدیک ظهر شد. پاهام خشک شده بود. از جام بلند شدم و بی جهت و بیبرنامه پا توی خیابان های تهران گذاشتم و بعد از یک ساعت پیاده روی سر از امامزاده صالح در آوردم.
گوشه ای نشستم و به ضریح طلایش نگاه می کردم.
زن های اطرافم همه مشغول دعا و نیایش بودند.
آخرین باری که اینجا اومده بودم، حتی نمی تونستم درست راه برم. مامان به خاطر من با بابا قهر کرده بود و من رو که همه فکر میکردند ام اس گرفتم، برای زیارت به اینجا آورده بود.
مامان هم با بابا آشتی کرد. تو می خوای چیکار کنی؟ بالاخره که چی؟ پول که نداری، خانه پدرت هم نمی تونی برگردی!
الان دیگه حتما آرش رسیده و همه فهمیدند که دیگه خونه نیستی. چهره عصبانی شون ترس به دلم می انداخت.
موبایل رو درآوردم. یکم نگاش کردم. لب گزیدم.
روشن کردنش یعنی جواب دادن به تماسهای خانواده عصبانیم.
دل رو به دریا زدم و موبایل رو روشن کردم و با انبوهی از پیامهای تهدیدآمیز و گاهی التماس مواجه شدم، که اسم آرش روی صفحه نمایان شد.
این قدر به اسم نگاه کردم، تا از روی صفحه محو شد و دستم رو روی کلید خاموش موبایل گذاشتم که اسم بیتا روی صفحه ظاهر شد.
یه کم فکر کردم و نوار سبز رو لمس کردم.
- الو...
- مینا !...مینا خوبی؟
- آ...آره.
- خیلی بی فکری به خدا. اینجا همه دارن از نگرانی تلف می شن. این چه کاریه آخه! الان کجایی؟
- آ...آرش او...مده.
- آره بدبخت. رنگ به صورتش نمونده بود. وقتی اومد اینجا بابا از خجالتش نمی تونست سرشو بلند کنه. آرشم فقط میگفت امانت من کو. الانم هر دوتاشون دنبال تو توی خیابونان.
لب هام رو به داخل دهنم بردم. ترس به دلم افتاده بود.
- ما...مامان؟
-مامان؟ بعد از کلی گریه و زاری نیم ساعتی هست راه افتاد بره امامزاده.
از جام بلند شدم و متعجب و کمی با صدای بلند گفتم:
- امامزاده؟
- اونجایی؟
ساک دستیم رو برداشتم و بیتا گفت:
- مینا جان، خواهرم! همونجا بمون. بی عقلی نکن. اول و آخرش که چی! باید برگردی سر خونه و زندگیت. برمی گردی خونه...
نداشتم بیتا حرفش رو کامل کنه. تماس رو قطع کردم و خیلی سریع تلفن رو خاموش کردم و با احتیاط به سمت حیاط حرم قدم برداشتم.
اگه نیم ساعت پیش حرکت کرده باشه، الان همین اطرافه.
چادر سیاهی رو که از ورودی حرم به امانت گرفته بودم روی صورتم کشیدم و به طرف در خروجی قدم برداشتم.
چادر رو تحویل دادم و سرکی تو خیابون کشیدم. اطرافم رو کمی نگاه کردم و دوباره به دل خیابون زدم.
لحظه ای که از خیابون رد می شدم و به طرف میدون تجریش میرفتم، مامان رو دیدم. سریع صورتم رو برگردوندم و مسیرم رو عوض کردم. مامان من رو ندید ولی با موبایلی که دستش بود خیلی راحت فهمیدم که بیتا مشغول رد کردن گزارش بود.
رو ساعتی گذشته بود. کاش خودم رو از مامان پنهان نمیکردم. کاش برمی گشتم. اونطوری ازم حمایت می کرد. ولی الان چیکار کنم؟
موقعی که از خونه بیرون می اومدم، به اینجاش فکر نمیکردم. پولی نداشتم. گرسنه بودم و خسته!
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت339 با برداشتن لیوان چای بلند شد و گفت: -تو هیچ نقابی روی صورتت نیست، ت
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت340
خودم رو جمع و جور کردم.
لبخند زدم، ولی نه به مهراب، به عمهای که جلوم ایستاده بود.
بعد از روبوسی با عمه، ازش پرسیدم:
-اومدید دنبال من؟ میومدم خودم.
عمه گفت:
-نه عمه جان، خودم گفتم فعلا اینجا باشی که سعید از صرافت بیوفته. مرتیکه ول نمیکنه، یا خودش اون وراست یا آدماش... این آقا مهراب اومد گفت باید بیایید خونه ببینید.
به مهراب که دست از لبخند زدن به من برداشته بود و داشت به سالار چیزی میگفت، نگاه کردم.
دیدم که سالار سرش رو تکون داد.
مهراب یهو در رو باز کرد و رو به جمع گفت:
-ما یه دقیقه میریم بالا و برمیگردیم.
لحظه آخر یه لبخند هم به من زد.
کلی فکر از ذهنم عبور کرد و که بارزترینشون این بود که مهراب با برنامه، خانواده من رو به این خونه کشیده.
چرا ول نمیکرد؟
پیشنهادی داد و من رد کردم.
زندایی مشغول تعارف بود.
حسین کاپشنش رو در آورد و کنار گوشم گفت:
-تنهایی خوش میگذره اینجا...بی معرفت!
صدای عمه نگاهم رو به سمت خودش کشوند.
-قبلنا ما رو فامیل میدونستی آقا مرتضی!
سیبل نگاهش روی صورت دایی بود.
دایی گفت:
-والا ما هم همین فکر رو میکردیم، فکر میکردیم شما ما رو فامیل میدونید مصی خانوم!
بابا گفت:
-حالا صلوات بفرستید.
عمه بلند صلوات فرستاد و گفت:
-ما که رسم فامیلی رو به جا آوردیم و کارت دعوت عروسی هم فرستادیم براتون، شما نیومدید ببینید ما رو به قبلهایم یا زنده!
دایی به بابا نگاه کرد و گفت:
-والا ما که داشتیم میاومدیم، سه روز قبل عروسی؛ هم ما، هم ظریفه و شوهرش و بچههاش. یهو همین داداشتون زنگ زد که نیایید، عروسی بهم ریخته. زنگ نزدی اصغر؟
بابا بلند شد و گفت:
-خب بهم ریخت دیگه، منم زنگ زدم زحمت نشه واستون.
به سمت در هال رفت و رو به حسین گفت:
-میرم بالا.
دایی بلند گفت:
-فرار نکن اصغر، سه روز قبل عروسی زنگ زدی بهم؟
خب ما میدونستیم که فرار سحر نقشه بابا بوده، گویا قرار بود بقیه هم بفهمند.
دست حسین رو کشیدم.
-یه دقیقه بیا.
باید میفهمیدم که این دسته جمعی اومدنشون به این خونه، برنامه مهراب بود، یا دایی مرتضی هدفش روبرو کشی بود.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت340
سرش رو تکون داد و با دست مسیری فرضی رو نشونم داد.
اولین قدم رو برداشتم و برای اینکه حواسم از چیزهایی که گفته بود پرت بشه پرسیدم:
-گفتید اسم پدربزرگتون محمود بود، درسته؟
سرش رو تکون داد و من سریع تا حرف تو حرف نیومده گفتم:
-چطوری مرحوم شد؟
-تو بمب بارون. در واقع همه خانواده مادرم یهو تو بمبارون هوایی زیر آوار شهید شدن و فقط مادرم زنده موند. سال شصت و پنج. اون موقع هفت هشت سالش بود.
سر رشته داستانش از دستم در رفته بود، یکم فکر کردم و گفتم:
-راستی، گفتید پدرتون نا پدید شده بود و همون عمو هندیه... اسمش رضا بود؟
با لبخند سر تکون داد و من گفتم:
-عمو رضا چطوری پیداش کرد؟
شونه بالا داد و خواست حرفی بزنه که فروغ اسمش رو صدا زد.
نگاهمون به سمت صدا رفت.
فروغ یه سینی توی دستش بود که بخار از محتوای ظرفهای توی سینی بلند میشد.
-بیایید آش بخورید.
نوید به سمت مادرش قدم برداشت، دنبالش راه افتادم.
فروغ با احتیاط از پله ایوون پایین اومد.
به من لبخند زد و سینی رو به سمت نوید گرفت.
آش غورهاست؟
این سوال نوید بود و جوابی که از فروغ شنیدم این بود:
-خودت گفتی هوس کردی.
-مثل زنعموت که یه خروار ادویه که خالی نکردی توش؟
فروغ خندید و گفت:
-اون بنده خداهام اون طوری دوست دارن دیگه!
به تک دست بالا اومده نوید نگاه کرد و سینی رو عقب کشید.
نگاهش به طرف من اومد و گفت:
-شما بگیر سینی رو، این دستش درد میکنه.
سینی رو بی توجه به حرف نوید که میگفت میتونم گرفتم.
به نیمکتی چوبی و حسابی قدیمی که تا همین الان ندیده بودمش اشاره کرد و گفت:
-بشینید روی اون، اگرم سردتونم هست که بیایید تو.
نوید به سمت نیمکت قدم برداشت و گفت:
-میشینیم همین جا.
حواسم به محتویات ظرف بود، بوی خیلی خوبی داشت و قیافهی غریبی.
دنبال نوید رفتم و همراهش روی نیمکت نشستم.
سینی رو وسط نیمکت گذاشتم و گفتم:
-گفتید آش غوره؟
قاشق روی سینی رو برداشت و گفت:
-خیلی خوشمزه است، یه بار امتحان کنید عاشقش میشید.
قاشق رو برداشتم و با احتیاط کمی امتحان کردم.
درست میگفت، خیلی خیلی خوشمزه بود.
نگاهش تو صورتم بود و منتظر واکنشم.
ابرو بالا دادم و گفتم:
-مثل همون غذایی که تو بیمارستان بهم دادید مزهاش تک و خاصه.
خندید و گفت:
-همین که شما نمک گیر شدید کافیه.
ای بابایی گفتم و بدون توجه به لبخندش قاشقم رو پر کردم و توی دهنم گذاشتم.
سوختم. زیادی داغ بود و حجم آشی که توی دهنم گذاشته بودم زیاد.
واکنشم نوید رو به خنده وادار کرده بود.
-آروم، آروم!
محتوای دهنم رو قورت دادم و با دستم لب و لوچهام رو باد میزدم.
-واسه بیشتر نمک گیر شدن چه عجلهای داری حالا!
به شوخیش لبخند زدم و گفتم:
-هم این خیلی خوشمزه است، هم راستش من گرسنهامه
.
-مگه ناهار نخوردید؟
نخورده بودم، یعنی خورده بودم ولی کم، چون اعصابم از دست مهراب و اون فریادش خراب بود، هر چند اون با اومدنش سعی کرده بود جبران کنه ولی به هر حال من گرسنه بودم.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
هزینه ورود به ویایپی سیهزار تومنه.
مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت339 چشم ازش گرفتم و تکهای سیب از بشقاب برداشتم و به دهنم گذاشتم. هر چیز
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت340
کنجکاوی مهسان حس فضولی من رو هم قلقلک داد. پرسیدم:
- الان این اطلاعات رو از کجا آوردید؟
- یواشکی داشتم حرفهای پروانه و عمه عطی رو گوش میدادم. جالبترش اینجاست که عمه عطی هم نمیدونسته پریا نیشابور بوده، ولی گویا پروانه میدونسته. چیزی هم که تا الان متوجه شدم اینه که پروانه هم همین اواخر فهمیده، همین یکی دو سال اخیر.
- پس الان دایی احمد، به خاطر این تو خودشه که هفت سال فکر میکرده دخترش خارجه ولی ایران بوده.
- نمیدونم، این رو هنوز نفهمیدم که پریا به باباش گفته بوده و دایی خبر داشته یا نه. فقط حیف شد!
- چی حیف شد؟
- بعد از ظهر من و مامان اومدیم یه خورده به مهگل کمک کنیم، دیدیم پریا و عمه عطی هم اینجا هستند.
مامان خیلی عصبی شده بود، به مهگل گفت که تو این مهمونی رو به خاطر بهار و مهیار گرفتی، بعد پریا رو هم دعوت کردی که بیاد اعصاب بهار رو بهم بریزه.
مهگل بیچاره هم قسم می خورد که پریا خودش اومده و من دعوتش نکردم، میگفت که علیرضا گفته اگه پریا بیاد، ممکنه بهار ناراحت بشه.
حالا مامان عصبی، مهگل ناراحت، عمه عطی هم یه چیزهایی فهمیده بود شاکی، پریا هم پرو، انگار نه انگار.
منم دیدم که جو خونه سنگینه، ماهک و ارغوان، دختر پریا رو برداشتم و به بهانه اینکه میخوام ببرمشون پارک، تو دست و پای بقیه نباشند، زدم بیرون.
نیم ساعتی تو پارک سر خیابون باهاشون بازی کردم، یه دفعه علیرضا رو دیدم، اومده بود دنبالم ارغوان. بچه رو برداشت و رفت.
منم با ماهک برگشتم خونه، دیدم عمه عطی رنگش پریده، مامان هم با قیافه طلبکار، داره تو آشپزخونه کار میکنه، مهگل بیچاره هم نشسته بود و آب قند میریخت تو حلق عمه عطی.
چند دقیقه بعد پروانه و دایی احمد اومدند و با عمه رفتند تو اتاق خواب. یه ساعتی با هم حرف میزدند.
مامانم این وسط دو دستی من رو چسبیده بود، که باید کمک کنی. منم جسمم تو آشپزخونه بود، روحم پشت در اتاق.
نویسنده: #آسیه_علیکرم
#رمان
#بهار
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت342 دلم میخواست یه کم باهاش حرف بزنم، شاید اینطوری از حالتهای عصبیش ک
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت340
با صدای مهگل که از همه برای صرف شام دعوت میکرد، همه به طرف میز بزرگ غذاخوری رفتیم.
روی صندلی نشستم و مهیار هم کنارم نشست.
خواستم پویا رو هم کنار خودم بنشونم که مامان مهری دستش رو گرفت و کنار خودش نشوند.
نگاهی به غذاهای رنگارنگ روی میز کردم، مهگل واقعا زحمت کشیده بود.
با سنگینی نگاهی سر بلند کردم و علیرضا رو دیدم که دقیقاً روبروی من با لبخند نشسته بود.
نگاهی کلی به صندلی ها انداختم، تقریبا پر شده بودند.
سر چرخوندم و کنار گوش مهیار لب زدم:
- جات رو با من عوض میکنی؟
یه نگاهی به من و نگاهی به اطراف انداخت. متوجه منظورم شد.
خودش گفته بود که روبروی علیرضا نشینم.
بلند شد و جاش رو با من عوض کرد، هنوز هم روبروش بودم؛ ولی نه دقیقاً.
سریع برای خودم غذا کشیدم، چون اگر مهیار این کار رو میکرد، بیشتر از ظرفیتم میکشید و بعد هم مجبورم میکرد که همه رو بخورم، و با توجه به اون همه میوهای که خورده بودم، فضایی تو معدهام باقی نمونده بود.
غذام رو خوردم. بدون اینکه سربلند کنم. آخرین قاشق برنج رو توی دهنم گذاشتم، که با صدای علیرضا چشم از بشقاب خالی گرفتم.
- عروس خانوم، شما خیلی کم غذا خوردی.
چند مدل غذا از سمت خودش برداشت و نزدیک دست من گذاشت.
- بفرمایید، قابل دار نیست.
میشد با ممنونی جوابش رو بدم یا یه چیزی شبیه این، اما از مهیار و بازخواستی که وعدهاش رو بهم داده بود، میترسیدم.
بدون اینکه جوابی به تعارفش بدم، لیوان دوغی برای خودم ریختم و جرعه جرعه مشغول نوشیدنش شدم.
با گوشه چشم نگاهی به مهیار کردم.
چهرهاش به نظر راضی میرسید، ولی من خودم اصلا راضی نبودم.
میشد که با حفظ آداب معاشرت، سنگین جوابش رو بدم، ولی ترجیح دادم آرامش مهیار رو حفظ کنم و البته آرامش خودم رو.
نویسنده: #آسیه_علیکرم
#بهار
#رمان