بهار🌱
#پارت119 💕اوج نفرت💕 اون شب رو با ذوق دیدن رامین با خوشحالی سر کردم. فردا هر چی منتظر موندم رامین
#پارت120
💕اوج نفرت💕
گریم شدت گرفته بود حدود یک ساعتی بود اونجا نشسته بودم که صدای ترمز ماشینی باعث شد تا بهش نگاه کنم.
اشک هام که دیدم رو تار کرده بودن پاک کردم.
احمد رضا بود. حسابی ترسیده بودم. ایستادم . دوست داشتم بهش پناه ببرم حتی اگر کتکم میزد.
از ماشین وپیاده شد و با اخم اومدسمتم.
_تو چرا عین کش همش در میری?
متوجه لباس هام شد و با تشر گفت:
_این چه وضعیه?
نمیتونستم حرف بزنم با حرص گفت:
_ بشین تو ماشین.
حرفش رو گوش کردم کنارمنشست.
_ چته تو?
منتظر جواب بود ولی من قصد جواب دادن نداشتم.
_تو شرکت بودم مامان نگران زنگ زد گفت نگار با رامین حرفش شد از خونه گذاشت رفت.
سرم رو پایین انداختم گریم شدت گرفت.
لحن صداش آروم شد.
_دختر خوب، مگه دختر هم میره خواستگاری آخه.
تو اوج گریه متعجب بهش خیره شدم.
دلخور نگاهش رو ازم گرفت.
_اخه رامینچی داره که اینجوری عاشقشی، رفتی ازش خاستگاری کردی که اون بگه نه بهت بربخوره?
از پستی این خواهر و برادر مونده بودم ولی تو اون لحظه بهترین حرف بود برای فرار از بازجویی احمدرضا.
ماشین رو روشنکرد.
با گریه گفتم:
_میشه... نریم... خونه.
ناراحت گفت:
_پس کجا بریم?
_بهشت زهرا.
باشه ای زیر لب گفت و حرکت کرد سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادم و اروم اشک ریختم. ماشین ایستاد و پیاده شد.
چند دقیقه بعد درو باز کرد و نشست.
_اینو بپوش.
نفس سنگینی کشیدم و اروم برگشتم سمتش
برامچادر خریده بود ازش گرفتم و تو همون ماشین روی سرم انداختم
دوباره راه افتاد.
به بهشت زهرا رسیدیم. کنار ماشین موند. تنها سر خاک پدر و مادرم رفتم. سنگ قبر براشون گذاشته بودن به جز احمد رضا کار هیچ کس نمی تونست باشه.
خودم رو روی قبرشون انداختم و زار زدم. نه برای دلتنگی، نه برای دل شکستم، از ترس.
انقدر گریه کردم اروم شدم متوجه احمد رضا شدم که با چند تا شاخه گل بالای سرم ایستاده.
خودم رو مرتب کردم که روی یه زانو نشست کنارم سرش رو پایین انداخت و ارومگفت:
_بسه دیگه، خودت رو کور کردی.
گل ها رو روی سنگگذاشت
_خیلی ممنون بابت سنگ.
سرش رو تکونداد و شروع به خوندن فاتحه کرد.
_پاشو بریم.
نزدیک های غروب بود چاره ای نداشتم. همراهش شدم به خونه که رسیدیم گفتم:
_اقا من شام نمیخورم صدام نکنید
_نهار همنخوردی ضعف میکنی چیزی نشده که. اتفاقا برات خوب بود. یاد گرفتی که صبر کنی. رامینم ادم درستی نیست اونم میخواست من نمیزاشتم باهاش ازدواج کنی. تو هم خیلی بیجا کردی رفتی عنوان کردی.
از حرف هاش خجالت میکشیدم
_ اگه معذبی ببرمت خونه ی عمو ارسلان. اونجا خالیه، فعلا هم به کسی نمیگم اونجاییم تا حالت جا بیاد. خوبه ?
با سر حرفش و تایید کردم.
_از فردا بهش میگم دیگه نیاد اینجا.
کوچه رو دور زد و از در پشتی ماشین رو داخل برد وارد خونه ی ارسلان خان شدیم من تا حالا اونجا نرفته بودم. زنش آرزو رو هم ندیده بودم. یکی دو باری هم که ارسلان خان اومده بود ایران تصویری ازش تو خاطرم نبود. با اینکه سال ها کسی اینجا زندگی نمی کرد ولی همه چیز از تمیزی برق میزد و این تمیزی به خاطر حضور بانو خانم تو این خونه بود ساخت و نمای هر دو ساختمون یکی بود با این تفاوت که وسایل های این خونه قدیمی کهنه بودن.
روی مبل نشستم و نگاهم رو به فرش دستباف لاکی زیر پام دادم.
احمد رضا شام رو هم از بیرون گرفت به اجبار بی اشتها خوردم.
چند باری شکوه خانم زنگ زد که احمد رضا گفت داره دنبالم میگرده
خونه سرد بود تا احمد رضا شومینه رو روشن کنه و خونه گرمشه زمان زیادی برد. روی مبل دراز کشیدم و چشم هام رو بستم احمد رضا روم پتو انداخت ولی ترجیح دادم خودم رو به خواب بزنم.
به پروانه که با چشم های پر از اشک نگاهم میکرد لبخند زدم.
_الهی بمیرم برات چقدر سخت بوده برات.
نفسم رو با صدای آه بیرون دادم
_سخت تر از این هم داشتم.
_وای، مگه میشه?
غمگین نگاهش کردم.
_نگار شکوه خانمگفت سه تا جنازه منظورش چی بود.
_من از اول هم شک کردم که اون تصادف و کشته شدن عمو اردلان و ارسلان خان با زنش کار رامینه.
_اخه چرا?
شونه هام رو بالا دادم.
_چه میدونم.
بلند شدم و زیر غذا رو خاموش کردم.
_بزاز بقیش رو بعد شام بگم.
_ادم باورش نمیشه سر خونتون میخواسته سر به نیستت کنه.
_منم زیاد بهش فکر میکنم ولی من که به غیر از اون خونه چیزی نداشتم. تازه سند همنداشتم فقط زبونی بخشیده بود به پدرم.
_چه مشکوکه.
برنج رو توی دیس کشیدم
_بیا بخور ببین چی پختم برات.
_نگار به هچ کس نگفتی?
_نه.
_حتی به پدر خوندت?
_برای اثبات بی گناهیم گفتم بهش.
_باور کرد.
_اره، خیلی زود، حتی سوال پیچم هم نکرد.
پروانه لبش رو پایین داد و برای خودش برنج کشید خورشت رو جلوش گداشتم شروع به خوردن کردیم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت120 💕اوج نفرت💕 گریم شدت گرفته بود حدود یک ساعتی بود اونجا نشسته بودم که صدای ترمز ماشینی باع
#پارت121
💕اوج نفرت💕
قاشق پر از برنجش رو توی دهنش گذاشت و با همون دهن پر گفت:
_یه چیزی این وسط درست نیست.
یه مقدار اب خوردم و لیوان رو روی میز گذاشتم.
_چی درست نیست?
_اینکه بخواد تو رو سر اون خونه بکشه، مگه اینگه خیلی گدا گشنه باشن.
چند تا دونه برنج گوشه ی بشقابم رو با چنگال جا به جا کردم.
_اخه من که چیز دیگه ای نداشتم.
_نگاربازم بگو.
_باشه میگم. فقط یادت باشه شماره ی بچه ها رو به منم بدی.
_باشه. خب بگو.
_بعد شام میگم دیگه.
_اخه من خیلی کنجکاوم هم بخور هم بگو.
نفس سنگینی کشیدم
اونشب سرم روی بالشتک مبل بود انقدر اروم و بی صدا اشک ریخته بودم که گوشه ی چشمم میسوخت.
احمد رضا تو اتاق دیگه ای بود ولی تند تند بهم سر میزد. فکر میکرد دوباره فرار میکنم.
موندنم تو خونه ی عموش زیاد طول نکشید. فردای اون روز گفت که رامین رو بیرون کرده و باید برگردم.
شکوه خانم فهمیده بود که من از نیتشون با خبرم. مطمعن بودم روزگار خوشی پیش رو ندارم.
وارد خونه شدم احمد رضا اصلا اجازه توقف بهم رو نداد مستقیم به اتاق مرجان هدایتم کرد.
مرجان با دیدنم فوری سمتم اومد.
_دختر تو کجایی?
با دیدنش بغض گلوم راه تازه ای پیدا کرد خودم رو توی بغلش انداختم و دوباره گریه کردم گریه ی بی صدا با هق هق اروم.
_مامان یه چیزهایی به احمد رضا گفت که من باور نکردم.
من رو از خودش فاصله داد.
_چیزی از رامین دیدی?
نمی تونستم بگم چی شنیدم. فقط با سرم حرفش رو تایید کردم.
دستم رو گرفت و سمت کاناپه برد.
_بشین، من که از اول گفتم داییم ادم درستی نیست بهش دل نبند تو گوشت بدهکار نبود.
اشکم رو پاک کرد.
_حالا هم برو خدا رو شکر کن که زود فهمیدی.مدرسم نیومدی!
دستش رو دراز کرد و روسریم رو دراورد.
_پاشو برو یه دوش بگیر. حالت خوب میشه.
نگاهش روی گردنم ثابت موند رد نگاهش رو دنبال کردم به زنجیرو پلاک پروانه ی که رامین برام خریده بود رسیدم.
هنوز باورم نمیشد اون همه ابراز عشق همش دروغ بوده.
زنجیر رو روی گردنم توی دستم گرفتم و اشک ریختم.
_بسه نگار الان یه بلایی سر چشم هات میاد. به جهنم که رفت به خدا باید روزی صد بار خدا رو شکر کنی که دستش رو شد برات.
بلند شد و سمت تختش رفت زنجیر رو اهسته از گردنم باز کردم و بهش خیره شدم.
خیلی دلبسته بودم.دل کندن برام سخت بود از اون بدتر نمی تونستم کنار بیام با خودم . این بیشتر ازارم میداد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت121 💕اوج نفرت💕 قاشق پر از برنجش رو توی دهنش گذاشت و با همون دهن پر گفت: _یه چیزی این وسط در
#پارت122
💕اوج نفرت💕
موقع شام احمد رضا اومد تو اتاق مرجان روی تخت نشست و پاهاش رو تکون میداد دست هاش رو به هم قلاب کرده بود و ارنجش رو روی زانوش گذاشته بود.
_الان میای سر میز شام نگار مادرم هر چی گفت جواب نمیدی. فهمیدی?
_بله.
سرش رو تکون داد و ایستاد رو به مرجان گفت:
_چند دقیقه بعد از من بیاید بیرون.
از اتاق بیرون رفت دوست نداشتم برم بیرون، از شکوه خانم می ترسیدم. اصلا حس خوبی نداشتم ولی چاره هم نداشتم. شال مشکی از مرجان گرفتم روی سرم انداختم و بیرون رفتیم.
شکوه خانم روی صندلی خودش بالای اشپزخونه نشسته بود و با حرص نگاهم میکرد اهسته لب زدم.
_سلام
احمد رضا اروم تر از خودم گفت:
_بشین
شکوه خانم با حرص گفت:
_برای یه همچین روزی میگفتم اینو نیار اینجا. الان داییت باید گوشه ی خیابون باشه این تو جای نرم گرم. اخه رواست?
چراغ این خونه به برادر من رواست یا دختر کلفت سابق خونه.
انقدر بهش رو دادی که تو روی من از رامین خاستگاری کرد.
بچم رامین یک کلام بهش گفت نگار جان جواب من نه ست یه دفعه شروع کرد به دویدن.
واقعا چطور میتونست اتقدر دروغ بگه.
عرق روی پیشونی احمد رضا به وضوح دیده میشد اروم گفت:
_مامان بسه. دایی خودش خونه داره، الانم تو کوچه و خیابون نیست. نگار هم ازسر بچگی یه حرفی زده تمومش کنید دیگه.
شکوه خانم تو چشم های من ذل زد و با نفرت گفت:
_اصلا میدونی چیه? حرف من اینه معنی نداره این توی خونه ای که دو تا پسر جوون هست بمونه، نامحرمه.
به پسرش نگاه کرد و قاطع گفت:
_ردش کن بره.
تن صدای احمد رضا کنترل شده بالا رفت.
_مامان من خواهش میکنم تمومش کنید.
شکوه خانم دستش رو روی میز کوبید و ایستاد.
_بانو غذای من رو بیاری اتاق خودم. من دیگه با این دختر همسفره نمیشم.
تازه متوجه بانو خانم شدم بالاخره از مرخصی برگشته بود. شکوه خانم رفت و بانو خانم هم بعد از اینکه غذاش رو توی سینی چید پشت چشمی برای من نازک کرد و از آشزخونه بیرون رفت.
احمد رضا اروم گفت:
_عیب نداره شما بخورید.
بد جوری تحقیر شده بودم اشک جمع شده توی چشم هام بدون پلک زدن پایین ریخت.
_اقا تو رو خدا بزارید من برم. من چرا باید اینجا بمونم. من خودم خونه دارم.
با دادی که احمد رضا زد هم شوکه شدم هم ترسیدم.
_ساکت میشی یا نه، پای غلطی که کردی وایسا. اشتباه کردی حرفشم بشنو.
مرجان هم حسابی ترسیده بود خواست به دفاع من حرفی بزنه که با نگاه التماسش کردم شاید اگر میگفت اوضاع برام بهتر میشد ولی میترسیدم بگم چی شنیدم.
پروانه دستم رو گرفت.
_نگار ناراحت نشی ها ولی سکوتت خیلی احمقانه بوده.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت122 💕اوج نفرت💕 موقع شام احمد رضا اومد تو اتاق مرجان روی تخت نشست و پاهاش رو تکون میداد دست ها
#پارت123
💕اوج نفرت💕
بغض این چهار سال اون کابوس هرشب دوباره اومد سراغم.
_تو نمی تونی منو درک کنی شرایطم خیلی سخت بود.
چشم هام رو بستم به اشک هام اجازه ی پایین اومدم دادم.
_هم وبال بودم، هم بی کس بودم، هم بی پناه. خونه ای که توش پناه داشتم شده بود برام پر از کابوس. هر شب با ترس میخوابیدم. مدام منتظر بودم رامین بیاد منو بکشه. کسی که روزی فکر میکردم عاشقمه.
شدت ریختن اشک هام انقدر زیاد شد که نتونستم حرف بزنم.
پروانه جلو اومد و من رو تو اغوش گرفت.
_ببخشید نگار حق با توعه، نباید قضاوت میکردم.
از اغوشش جدا شدم و اشکم رو پاک کردم.
_از قضاوت تو گریه نکردم. دلم خیلی برای خودم میسوزه.
تو تمام مدت این سال ها سعی کردم ناشکری نکنم. بغض اجازه نمی ده درست حرف بزنم ولی میخوام بگم.
اشکم رو پاک کردم و اب بینیم رو بالا کشیدم. چند تا نفس عمیق کشیدن تا بتونم حرف بزنم.
_همش میگم خدایا چرا باید انقدر بی کس باشم.
اشکم دوباره شروع به ریختن کرد.
_چرا باید بچه پدر و مادری باشم به اون وضعیت. حالا اگه وضعیتشون رو کنار بزارم چرا بیاد همین پدر و مادری که بهم دادی رو انقدر زود ازم بگیریشون.
چرا تمام بلاها باید سر من بیاد. تو که مهربونی. تو که بخشنده ای. چرا برای این بنده بی کس و کارت چند سال عمر به پدر و مادرش نبخشیدی تا اینم با عزت و احترام زندگی نکنه.
پروانه اشکم رو پاک کرد.
_بس کن نگار، گفتن این حرف ها چه فایده ای داره.
با گریه گفتم
_فایدش اروم شدن قلب شکسته ی منه. اروم شدن دل بیتاب منه. هیچ کس از دل من خبر نداره. اون از پدر و مادرم، اون از اون همه تحقیر بعدش. اینم الانم، زندگی با کسی که هیچ نسبتی باهاش ندارم.
پروانه من دوست دارم عاشق بشم. دل ببندم. دوست دارم مثل تو که برای ازدواج به مهرداد ناصری فکر میکنی منم فکر کنم به کسی که عاشقشم. ولی این حس نمی زاره
نمیزاره.
پروانه با گریه گفت:
_تو رو خدا بس کن نگار.
دستم رو روی صورتم گذاشتم و لا صدای بلند گریه کردم
کمی اروم شدم بهش نگاه کردم
_ببخشید پروانه حالت رو خراب کردم.
_اگه ارومت میکنه بگو. عیب نداره.
نگار هیچ کس نمی تونه تو رو قضاوت کنه. ادم با داشتن پدر و مادر و سر پناه اگر به قضاوت تو بشینه خیلی بی انصافه. با حرف هات که به خدا میزنی موافق نیستم. خدا هیچ کاریش بی دلیل نیست. اما نمی تونم قانعت کنم. شاید یه روزی خدا دلیل اینها روبهت بفهمونه، اون روز راضی شی. اما سعی کن صبور باشی.
_به غیر از صبر چی کار میتونم بکنم.
_سعی کن اروم باشی اینجوری نابود میشی.
نفسم رو با صدای اه بیرون دادم
_ارومم. ولی تو این چهار سال نتونستم دردو دل کنم دلم پره.
صدای زنگ گوشی پروانه بلند شد سمتش رفت به صفحش نگاه کرد یکم اخم کرد و جواب داد.
_بله.
_علیک.
_بله دیگه، نو که میاد به بازار کهنه میشع دل ازار.
_عیب نداره برو خوش باش.
_نه پیش نگار میخوابم.
_سیاوش خودت رو فضول نکن به بابا گفتم.
کلافه گفت:
_باشه، کاری نداری?
با صدای بلند و کش دار گفت:
_خداااحافظ
گوشی رو قطع کرد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت123 💕اوج نفرت💕 بغض این چهار سال اون کابوس هرشب دوباره اومد سراغم. _تو نمی تونی منو درک کنی
#پارت124
💕اوج نفرت💕
_برادرت بود?
_اره، رفته کارهاشو کرده میگه پاشو بیا خونه. منم حالشو گرفتم.
_خوش به حالت. کاش منم یه خواهر یا برادر داشتم.
کنارم نشست.
_فکر کن من خواهرتم.
صورتم رو محکم بوسید.
_بقیه اش رو بگو.
_اون شب با بغض و از روی ترس شام خوردم.
صبح از مدرسه میاومدم بیرون که رامین رو دیدم به درخت تکیه داده بود وبا نگاه بین دختر ها دنبال من و مرجان می گشت.
فوری پشت دیوار پنهان شدم. مرجان اومد سمتم.
_بریم?
تپش قلبم بالا رفته بود.
_مرجان رامین بیرون ایستاده.
سرش رو بیرون برد و گفت:
_محلش نمی دیم میریم خونه.
دستش رو گرفتم.
_من می ترسم.
_از چی بابا. من گفتم این هیزه، چشمش دنبال صد تا دختره، ترس نداره که.
_من نمیام مرجان خودت برو من میمونم مدرسه.
_خب بزار من برم پیشش، تو بعد من برو.
_باشه برو.
مرجان رفت من ولی جرات نداشتم برم بیرون همونجا روی زمین نشستم سرم رو رو زانوم گذاشتم نفهمیدم چی شد که از ترس خوابم رفت.
با صدای اقای رحمانپور بابای مدرسه سر بلند کردم.
_بابا جان شما چرا نرفتی?
ایستادم خودم رو مرتب کردم.
_الان میرم.
_ساعت خواب! رنگت پریده بابا صبر کن یه شکلات بهت بدم بخور بعد برو.
به خاطر سنش اروم و لنگون لنگون راه میرفت شکلاتی که از جیبش در اورده بود رو داد دستم.
شکلات روگرفتم.
_بخور بابا.
_ممنون تو راه میخورم.
_حرف منه پیرمرد رو گوش کن بابا، بشین بخور رنگت که سر جاش اومد بعد برو.
دلم نیومد دلش رو بشکنم پوست شکلات رو باز کردم و توی دهنم گذاشتم.
_دخترم میدونی ساعت چنده?
_نه.
_یه یک ساعتی هست زنگ خورده. چرا اینجا نشستی بابا?
یه دفعه برق از سرم پرید فوری ایستادم.
_چی شد!
_هیچی، فقط دیرم شده. خداحافظ.
خواستم با شتاب از در مدرسه بیرون برم که با محکم به کسی برخورد کردم.
نگاهم رو دکمه ی لباسش موند یه لحظه انقدر ترسیدم که فکر کردم رامینه.
اهسته سر بلند کردم که نگاهم با نگاه کلافه ی احمد رضا یکی شد.
یکم.عقب رفتم.
_سلام.
_تو چرا اینجوری میکنی نگار?
_ببخشید، نمی دونم چرا خوابم برد.
یه طوری نگاهم کرد که انگار حرفم رو باور نکرده.
_اقا به خدا راست میگم.
رو به اقای رحمانپور کردم
_ایشونم شاهدن
احمد رضا که تا اون موقع متوجه حضورش نبود به سمتش چرخید بعد از سلام و احوال پرسی،رو به من گفت:
_بریم دیگه.
باهاش همراه شدم پشت فرمون نشست.
_نگار این کارت خیلی زشت بود که پای یکی دیگه رو میکشی وسط.
_اخه ترسیدم باور نکنید.
_باور کنم یا نه، دیگه این کار رو نکن.
سرم رو پایین انداختم.
_چشم.
_من کار دارم، نمی تونم که هر روز کارم رو ول کنم بیام بگردم تو رو پیدا کنم. مثل بچه ی ادم برو بیا.
شرمنده بودم و حرفی برای گفتن نداشتم.
_نگار به اندازه ی کافی مامان اذیتم میکنه با حرف هاش، تو دیگه با کارهات دامن نزن.
_ببخشید چشم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت124 💕اوج نفرت💕 _برادرت بود? _اره، رفته کارهاشو کرده میگه پاشو بیا خونه. منم حالشو گرفتم.
#پارت125
💕اوج نفرت💕
تا خونه سکوت کردیم. موقع پیاده شدنم گفت:
_من هنوز شرکت کار دارم مامان اگه حرفی زد جوابشو نده. باشه.
_چشم.
در ماشین رو بستم وارد خونه شدم با دیدن کفش های رامین پشت در خونه سر جام خشکم زد.
نفس هام صدا دار شده بودن و به سختی بیرون میاومدن. دوست داشتم از خونه فرار کنم ولی از عاقبتش می ترسیدم.سمت خونمون رفتم جرات نداشتم برم داخل. پشت دیوارش پناه گرفتم و روی زمین نشستم. مطمعن بودم الان زنگ می زنن به احمد رضا میگن که من خونه رفتم.
نه میتونستم برم خونه نه میتونستم حیاط بشینم. خیلی حس بدی بود. یکم اونجا نشستم در نهایت سمت خونه رفتم.
به محض نزدیک شدنم در باز شد و رامین با عجله اومد بیرون.
تا من رو دید لبخند زد و اومد سمتم.
_پارسال دوست، امسال اشنا.
به تته پته افتاده بودم عین بید میلرزیدم.
یه قدم اومد جلو، از ترس توانایی هیچ کاری رو نداشتم. دستش رو زیر چونم گذاشت.
_شما که انقدر میترسی بی جا میکنی میزنی زیر قول و قرارمون.
به سختی لب زدم:
_بهت وکالت نامه میدم فقط کاریم نداشته باش.
چونم رو ول کرد و خنده ی صدا داری کرد.
_اونو که میگیرم ازت، ولی کارت هم دارم.
_تو رو خدا ولم کن. اصلا کمکم کن از این خونه میرم یه جایی که هیچ کس نفهمه.
لب هاش رو داد جلو خونسرد گفت:
_اینم یه راه حله، ولی من راه خودمو بیشتر دوست دارم. چاقوش رو از جیبش دراورد.
شروع کردم به گریه کردن.
چاقورو اروم گذاشت روی مقنعه ام زیر گلوم. سرم رو عقب دادم که با دست دیگش ثابت نگهش داشت.
_خوب گوش کن نگار، از حرف هایی که شنیدی یک کلام به احمد رضا نمیگی. مثل بچه ی ادم سه روز دیگه میام خاستگاریت. بی حرف، بی شرط، بی گریه، زنم میشی. میبرمت ترکیه. اگه ادم باشی یه خونه میگیرم اونجا کار میکنی دوست دخترهام رو ساپورت میکنی. منم نمیکشمت. در غیر این صورت یه جوری سرتو میکنم زیر اب که اب از اب تکون نخوره فهمیدی?
فقط با ترس اشک میریختم و بهش نگاه کردم چاقو رو برداشت جمعش کرد و توی جیبش گذاشت. با خونسردی گفت:
_جواب نده. همین اشک ها برای من جواب مثبته.
سمت کفشش رفت پوشید و بدون اینکه نگام کنه رفت.
چاقورو به گردنم فشار نداد ولی احساس درد داشتم همونجا روی زمین نشستم. به سختی نفس میکشیدم و تلاشم برای بهتر شدنش فایده ای نداشت.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت125 💕اوج نفرت💕 تا خونه سکوت کردیم. موقع پیاده شدنم گفت: _من هنوز شرکت کار دارم مامان اگه حرف
#پارت126
💕اوج نفرت💕
به سختی بلند شدم و وارد خونه شدم. مرجان فوری اومد سمتم.
_تو کجا بودی?
چشم های اشکیم رو که دید لبش رو به دندون گرفت.
_زدت?
نمی تونستم جوابشو بدم اون فکر میکرد احمد رضا که اومده دنبالم باهام برخورد کرده.
_اینجوری نبود احمدرضا!
دستم رو گرفت و برد سمت اتاق. شکر خدادشکوه خانم تو حال نبود و باهاش روبرو نشدم.
روی کاناپه نشستم.
_من نمی دونم چی شده به خدا، ولی احمد رضا اصلا دست بزن نداشت. تو کل این سالها فقط به خاطر گوشی من و زد.
دستم رو روی صورتم گذاشتم فقط گریه کردم.
همش به این فکر میکردم که باید به رامین جواب مثبت بدم. هیچ راه فراری برام نبود. در مونده بودم. جرات گفتن حرف هایی که شنیدم رو به هیچکس نداشتم.
مرجان مدام سعی میکرد ارومم کنه ولی تو دلم غوغایی بود.
شب بیرون نرفتم کسی هم دنبالم نیومد.
فردا از مدرسه که اومدیم تو اتاق نشسته بودم که بانو خانم اومد داخل با مهربونی به من گفت:
_نگار جان یه لحظه بیا خانم کارت داره.
از مهربونیش فهمیدم برام نقشه کشیدن. از شدت استرس حالم داشت بهم میخورد مطمعن بودم شکوه خانم میخواد در رابطه با خاستگاری فردا شب رامین حرف بزنه.
لباسم رو عوض کردم و پشت در اتاق شکوه خانم ایستادم انقدر که لبم رو با دندونم گرفته بودم سر شده بودن در زدم .
_بیا تو.
ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود. طوری که احساس میکردم از سینم داره بیرون میاد. رو به روش ایستادم.
_خوبی?
به زور جواب دادم.
_خیلی ممنون.
_رامین میخواد تو باهاش ازدواج کنی.
یه لحظه سرم یخ کرد.
_ولی من مخالفم.
روزنه ی امیدی تو اون همه تاریکی برام باز شد. لبخند بی جونی روی لبم ظاهر شد که ادامه داد:
_بانو برای پسر برادرش دنبال دختر میگرده. من بهش تو رو پیشنهاد دادم. قبول کرد. نمی دونم چرا پسره احمق من تو رو مثل خواهرش میبینه.خوب گوش هات رو باز کن.
طوری جواب مثبت میدی که دهن احمد رضا رو هم ببندی. جواب رامینم نمیدی.شوهر میکنی گورتو گم میکتی از اینجا میری. امید وارم سایه ی نحس و شومت بعد از هفده سال از این خونه برداشته بشه.
خوشحال بودم همین که از دست رامین نجات پیدا میکردم برام کافی بود.
برگشتم اتاق مرجانیه ساک کهنه و پاره گوشه ی اتاق بود.
مرجان با تعجب نگاهم کرد.
_کجا میخوای بری?
_الان?
_بانو خانم گفت بهت بگم وسایل هات رو جمع کنی.
نگاهی به ساک کردم یعنی با این سرعت باید برم.
در اتاق باز شد بانو خانم اومد داخل.
_نگار جان اینا دارن میان. یه لباس قشنگ بپوش تو چشم بچه برادرم باشی. این زن داداشم خیلی بد پسنده. یه کم به خودت برس بزار بپسندنت.
مرجان با تعجب گفت:
_کی میخواد بیاد?
لبخند پهن چندش اور بانو خانم ازارم میداد.
_ایشالله نگار میخواد عروس بشه به سلامتی.
بعد هم با صدای بلند خندید و بیرون رفت.
_یعنی چی نگار!
از اینکه از دست رامین نجات پیدا میکنم خوشحال بودم ولی از نوع شوهر کردنم هم راضی نبودم.
_مامانت میگه باید برم .
_صبر کن ببینم، تو نباید قبول کنی.
_برم برای همه بهتره.
مرجان از شدت ناراحتی و تعجب دهنش باز مونده بود.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕