eitaa logo
بهار🌱
20.8هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
593 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
#پارت203 _تو معلوم هست کدوم گوری بودی داری چه غلطی می کنی ? دلخوریم از عمو آقا بیشتر از همه بود با
💕اوج نفرت💕 میترا با ظرف خالی سوپ از اتاق بیرون رفت. من اما روی روبرو شدن با عمو آقا رو نداشتم. به پهلو خوابیدم. به گذشته پوچ و آینده‌ای که هیچ امیدی بهش نیست فکر کردم. نفس های عمیقی که بهانه ی آه کشیدن بود هم تمامی نداشت. دو روز از اتاق بیرون نرفتم حتی به اسرار میترا برای دانشگاه رفتن هم اهمیتی ندادم. دانشگاهی که روزهایی برام دلیل زندگی بود هم دیگه به دردم نمیخورد. روز سوم تو اتاق زانو هام رو تو آغوش گرفته بودم و خودم رو جلو و عقب می دادم که صدای در اتاق بلند شد. کلافه نفسم رو بیرون دادم. میترا دست از سرم برنمیداره، من نمیدونم حالا که عمو آقا برای بیرون نرفتنم حرفی نمی زنه میترا چرا بی خیال نمیشه. محبت های مادرانش و حسش به خودم رو نمی تونم در نظر نگیرم. _بله میترا جون. در اتاق باز شد. در کمال ناباوری پروانه سرش رو داخل آورد. فکر می‌کردم با رفتاری که اون روز باهاش داشتم دیگه باهام حرف نمیزنه. _سلام، مهمون نمیخوای بی معرفت. درمونده سرم رو پایین انداختم. داخل اومد. در و بست نشست. اروم لب زدم: _سلام. _الان این چه قیافه ایه? _ ببخشید پروانه. _ کدوم کارت رو? اینکه سرم داد زدی? هولم دادی? یا دیگه نمیای دانشگاه? شرمنده تر از قبل گفتم: _ اینکه محبت‌های خواهرانت رو ندیده گرفتم. آروم روی پام زد. _اون که عیبی نداره. دعوای خواهرانه بود. ولی غیبت دیروز دانشگاهت رو نمی بخشم. لبخند بی جونی زدم و با صدای گرفته ای گفتم: _ من دیگه نمیام دانشگاه. _دنیا که تموم نشده عزیزم، تو باید برای زندگی خوب بجنگی. _ مگه تو میجنگی? سکوت چند لحظه ای با نگاه خیره هردومون تو اتاق حاکم شد، ادامه دادم _ من دوست دارم نجنگیده آروم زندگی کنم، مثل بقیه. پروانه برای اینکه حرف رو عوض کنه لبخند پهنی زد. _ اصلا میدونی چرا اومدم اینجا. فقط نگاهش کردم که ادامه داد _ هر چی بهت زنگ زدم، خاموش بودی. منم اومدم. _ گوشیم شکسته. _ عیب نداره الان حضوری بهت میگم، بگو دیشب کی زنگ زد? میدونستم کی زنگ زده، چون خودم بهش شماره دادم. ولی دوست ندارم این حس خوشحالیش رو خراب کنم. _ کی?! _ مادر آقای ناصری. نمایشی تعجب کرد -واقعا?! ً خندید به نشانه تایید سرش رو تکون داد _گفتن اگه اجازه بدید بیایم، بابام هم به مامانم گفت بهشون بگو اجازه بدید یکم تحقیق کنیم. چشم. اونم قبول کرد. آدرس و شماره تلفن دادن. لبخندی زدم و دستش رو گرفتم. _مبارک باشه عزیزم. _ ممنون انشالله نوبت خود... حرفش رو نصفه گذاشته و خیره نگاهم کرد. _ ناراحت نشدم، عادت دارم. _ ول کن توروخدا، زندگی روال عادی خودش رو داره. دلخور نگاهش کردم. _ پروانه کجای زندگی من روال عادی داشته که الان داشته باشه? نفس سنگینی کشیدم. _ اون از پدر و مادرم که هیچکدوم عادی نبودن. سوالی نگاهش کردم. _ این عادی که دختر بچه سیزده ساله هم پدر نداشته باشه هم مادر? بعد هم مجبور بشه تو خونه ای زندگی کنه که هر دقیقه تحقیر بشه? من فقط توی اون روزها علاقم به رامین رو عادی می دیدم. که اونم از سر بیکسی و کمبود محبت بود. اون محرمیتم عادی بود یا ازدواجم? یا این چهار سال دوری و اینکه نمیتونم کسی رو دوست داشته باشم و بهش دل ببندم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از بهار🌱
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 لبش رو به دندون گرفت و سرش رو پایین انداخت. بغض کردم. _ من از معلم دبیرستانم شنیدم؛ خدا اون دنیا بابت خواسته‌های بنده هاش که این دنیا بهشون نداده اینقدر بهشون می بخشه تا راضی بشن، موندم چی قراره بهم بده که این همه بیکسی و بیچارگی رو جبران کنه. پروانه با چشم های پر از اشک نگاهم کرد. ادامه دادم _تو داری گریه می کنی من باید چیکار کنم. داستان زندگی من دل سنگ رو هم آب میکنه. اشکم رو پاک کردم. _ بلند شو بریم بیرون. اینجا نشستی تنهایی هی فکر و خیال میکنی. _ دیروز عصبی شدم یه حرفی زدم الان روم نمیشه تو چشمهای عمو آقا نگاه کنم. _چی گفتی? _ از حرفام فهمید که کسی رو دوست داشتم. با بغض گفتم: _عشقش همیشه تو ذهنم می مونه. _ نباید بمونه. دوباره اشک روی گونم ریخت. _پروانه عشقم پاک بود. سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد. _ پاک بود که بهش گفتی، پاک تر شد وقتی که رفت. من از استاد متنفر بودم، ولی بعد رفتنش فهمیدم انسان با خدایی بود. وقتی فهمید پای گناه در میون هست طوری رفت که دیگه کامل این رابطه رو قطع کنه. _ شاید برای اون قطع شده باشه، ولی همیشه تو دل من پاک مقدس میمونه. پوزخندی زدم و نفس سنگین کشیدم _ اینم عادی نیست. دستم رو گرفت با لبخند گفت: _ الان برنامت چیه? شونه ای بالا دادم _ برنامه ای ندارم. _ نمی خوای بری تهران? سرم رو بالا دادم و به روبرو خیره شدم _ نه، دیگه مهم نیست. _ دانشگاه چرا نیومدی? _ دیگه نمیام. اخم نمایشی کرد و متعجب گفت: _ چرا? _بیام چیکار، وقتی مجبورم تا آخر عمرم پای اون محرمیت بسوزم. _ چرا بسوزی! برو حلش کن. _ حل نمیشه، احمدرضا کوتاه نمیاد. گاهی به شکوه خانم هم حق میدم، چرا باید تن به ازدواج پسرش با یه دختر بیکس و کار بده. _ عزت و شخصیت یک انسان به این چیزها نیست. _ اتفاقا هست. خانواده آدم، به آدم شخصیت می‌ده، که من ندارم. ببین ناصری چقدر برات تلاش میکنه. چون خانواده داری. وقتی نداشته باشی میشه من، هر کس هر چی دلش بخواد میگه، همه خودشون رو بزرگترم حساب می‌کنن و برام تصمیم می‌گیرن. دستم رو گرفت. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت205 💕اوج نفرت💕 لبش رو به دندون گرفت و سرش رو پایین انداخت. بغض کردم. _ من از معلم دبیرستانم ش
💕اوج نفرت💕 _ تو خدا رو داری. نفس سنگینی کشیدم. _این روزگارمه. نمی‌گم خدا برام کمه، نه، شکرش رو هم می کنم. گاهی شاید به زبون حرفی بزنم ولی فقط از زبونه، ته قلبم چیز دیگه ای می گه. اما روزگارم خوش نیست. لبم رو به دندون گرفتم تا شاید از لرزش چونم کم بشه. _من که معصوم نیستم. فقط یه بنده ی لبریزم. کاسه صبرم سر ریز شده. _بیا فراموش کن. موقتی، بیا باهم خوش باشیم. یک ماه بگردیم. _ این میشه مسکن. _ باشه عیبی نداره، موقتی که کم میشه. یواش یواش فراموش میشه. دستم رو فشار داد، ملتمس گفت: _ باشه? نفس سنگین کشیدم. _باشه. لبخند رضایت بخشی زد _ فردا میام دنبالت بریم پیاده‌روی، اصلا الان بلند شو الان بریم. شام رو بیرون می خوریم. برمیگردیم. _ عمو آقا نمیزاره. _ اون با من. کلافه لب زدم: _پروانه بی خیال حوصله ندارم. _میبرمت یه جایی که حوصلت سر جاش بیاد. سرم رو بالا دادم. _نه، امروز نه، خواهش میکنم اصرار نکن، خجالت میکشم به عمو اقا نگاه کنم. لبش رو با حرص بهم فشار داد. اصرارش برای بیرون رفتن از خونه بی فایده بود. عمواقا رو بهانه کرده بودم. خودم دلم نمیخواست بیرون برم. از نگاه کردن به چشم‌هاش شرم داشتم. کار بدی کرده بودم اما روش پافشاری داشتم. پروانه که اصرار هاش رو بی‌فایده دید، ازم قول فردا رو با سماجت گرفت و رفت. واقعا چه روزگار بدی دارم گاهی فکر میکنم که فقط من تنها سوژه ی غمگین روی کره ی زمینم. شاید از من بدبخت تر هم وجود داشته باشه. اصلا من بدبختم یا قدر نعمت هایی که بهم داده شده رو ندارم? کدوم نعمت. به جز سلامتی دیگه چی دارم? سلامتی کم چیزیه? عمو اقا و میترا هم هستن ولی با من نسبتی ندارن. خودم میدونم دنبال بهونم برای غر زدن، این تنها سرگرمی من تو این چهار ساله. کار دیگه ای ندارم تا انجام بدم تو اتاق نشسته بودم که صدای در بلند شد. شخصی که پشت در بود منتظر اجازه ورود نشد، در باز شد و قامت عموآقا تو چهارچوب در ظاهر شد. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت206 💕اوج نفرت💕 _ تو خدا رو داری. نفس سنگینی کشیدم. _این روزگارمه. نمی‌گم خدا برام کمه، نه،
💕اوج نفرت💕 فوری ایستادم و سرم رو پایین گرفتم. هم میترسیدم، هم خجالت زده و شرمگین بودم. جلو اومد، روی تخت نشست. _بشین. دستورش رو اجرا کردم و کنارش، البته با کمی فاصله نشستم. تمام اعضا بدنم یخ کرده بود. حال اون روزم و حرف هایی که بدون هیچ ابایی بهش زده بودم رو درک نمیکردم. الان باید بعد از سه روز منتظر شماتت باشم با یه تنبیه بزرگ، تمام خط قرمز هایی که از روز اول برام مشخص کرده بود رو به شدید ترین شکل ممکن زیر پا گذاشته بودم. دلم می خواست فاصلم رو باهاش بیشتر کنم. _ چرا از اتاق بیرون نمیای? سرم پایین بود و قصد نداشتم تا جواب سوالش رو بدم. جدی‌تر از قبل گفت: _ نگار ازت سوال پرسیدم. به زور با صدای از ته چاه دراومده ای گفتم: _خجالت میکشم. نیم نگاه چپ چپی بهم کرد _ میشه واضح به من بگی، چیکار کردی که خجالت میکشی? سرم دیگه از اون پایین تر نمیرفت. _ببخشید. _ چی رو باید ببخشم? نگار، اصلاً واقعا من باید ببخشم? کاری رو که تو کردی کاریه که خدا باید از سر تقصیراتت بگذره. بلاتکلیفی اون محرمیت دلیلی برای انجام گناه نمی شه. روز اولی که تو رو به دانشگاه بردم و ثبت نام کردم بهت چی گفتم? گفتم سرت رو بنداز پایین وارد دانشگاه شو برگرد خونه. تن صداش کمی بالا رفت. _روزی صدبار بهت گوشزد کردم. نگار شرایط تو با شرایط بقیه دخترها فرق داره. من چهار سال کوتاهی کردم چهار سال نشستم و منتظر موندم تا شاید بتونم شما رو دوباره با هم زیر یک سقف ببینم. نگار تو از خیلی چیزها بی خبری که من از گفتنش بهت می ترسم. فرصت رو غنیمت شمردم الان وقت مناسبیه برای پرسیدن. سرم رو بالا گرفتم. _چرا میترسید، خب بگید، جسته گریخته از حرف هاتون با میترا یه چیزهایی فهمیدم که ذهنم رو درگیر کرده. نگاه خیره ای به من کرد و من معنی این نگاه رو می دونستم. اینکه دلخور بود چرا فال گوش ایستادم و حرفاشون رو شنیدم از نگاهش سرم رو پایین انداختم و ترجیح دادم دوباره به زمین نگاه کنم. _ به زودی بهت میگم، دنبال یک نفرم، اون رو پیدا کنم تا لای اون همه حرفایی که می خوام بهت بزنم یک خبر خوش هم داشته باشم. _عمو آقا من کنجکاوم، این کنجکاوی داره اذیتم میکنه. _ فعلاً به فکر خلاصی و رهایی از این اشتباهی که کردی باش. بغض کردم آروم گفتم: _ تموم شد. نفس سنگینی کشید و ایستاد. _بلند شو بیا بیرون شام بخوریم. _ اگر اجازه بدید من... _اجازه نمیدم. این سه روز هم فقط به خاطر این صدات نکردم چون میترسیدم برخورد نامناسبی باهات داشته باشم. بلند شو بیا بیرون. این رو گفت و منتظر جواب من نشد از اتاق بیرون رفت. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت207 💕اوج نفرت💕 فوری ایستادم و سرم رو پایین گرفتم. هم میترسیدم، هم خجالت زده و شرمگین بودم.
این چیه که گفتنش انقدر براش سخته. نکنه احمدرضا همون روز های اول فسخش کرده و من خبر ندارم. عمو اقا گفت دنبال یک نفره شاید دنبال رامینه! یعنی فکر کرده من از دیدن رامین خوشحال میشم. شاید میخواد رامین رو با احمدرضا روبرو کنه تا خود رامین به بی گناهی من اعتراف کنه. شونه ای بالا دادم . فکر احمدرضا برای من مهم نیست. ایستادم و جلوی آینه به خودم نگاه کردم موهام نامرتب بودن، صورتم پف کرده، این بخاطر اشک هاییه که این سه روز گاه و بیگاه می ریختم. استاد برای من تموم شده بود. یا نه بهتر بگم من برای استاد تموم شدم. اون من رو نپذیرفت و الان به چشم یک آدم کثیف به من نگاه میکنه، که با وجود اینکه شوهر داشته علاقه مند به مرد دیگه ای بوده. اما برای من تموم نشده شاید باید فراموشش کنم. نمیتونم از قلبم بیرونش کنم. علاقه و محبتم بهش یه حس خاصه که هیچ وقت فراموش نمیشه. دستی به موهام کشیدم، حوصله شونه کردن نداشتم. لباسم رو مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم هر دو توی آشپزخونه بودن. میترا با دیدنم لبخند بانشاطی زد. _ عزیزم بیا ببین چی درست کردم. باسلیقه ی تموم میز رو چیده بود نگاهی بهش انداختم. حسرت می‌خوردم از اینکه کسی رو که دوست دارد در کنار شه اما به گذشتش که فکر می کردم می دیدم اون هم دلخوشی نداره و گذشته شاید تلخ تر از گذشته من داشته. خیانتی که در پشت یک عشق پنهان شده بود. سر میز نشستم و به غذاهایی که میترا با سلیقه تزیین کرده بود نگاه کردم. عمو آقا کفگیر برنج و برداشت بشقابم رو پر کرد. _ همش رو میخوری اینقدر لاغر شدی که دیگه نمیشه نگات کرد. جرات نه گفتن نداشتم عمو آقا مرد پر جذبه ای بود من فراتر از قوانینش قدم برداشته بودم در نقش پدر بهش حق میدادم که از دستم عصبانی و ناراحت باشه. چشمی گفتم و تلاش کردم تا تمام غذایی که تو بشقابم بود رو بخورم. هر دو مشغول شدند و در سکوت آخرین قاشق بشقابم را به زور توی دهنم گذاشتم و قورت دادم. لیوان دوغ رو که برام پر کرده بود. برداشتم کمی خوردم که آقا گفت: _ پس فردا قراره بریم کیش. میترا با خوشحالی نگاهم کرد و گفت: _ عالی میشه می دونستم این سفر رو برای چی برنامه ریزی کردن. برای اینکه ذهن من راحت باشه. اما من اصلا حوصله مسافرت رفتن رو نداشتم خواستم لب به اعتراض وا کنم که نگاهش باعث شد سکوت رو ترجیح بدم. سرم رو پایین انداختم و گفتم: _باشه. اجازه برگشتن تو اتاقم رو هم نداشتم . این رو کسی بهم نگفت ولی از نگاه عموآقا متوجه شدم. روی مبل نشستم میترا سینی چای رو جلوی عمو اقا گرفت چایی رو برداشت توی دستش کمی بازی کرد و گفت: _ نگار من هماهنگ کردم این چند روز که تعطیلی بریم، تا با خودت کنار بیای بعد از این چند روز دوباره تمام کلاس‌هات رو منظم میری و برمیگردی. قندی رو از توی قندون برداشت و توی دهنش گذاشت اون شب هم تموم شد من به اتاقم برگشتم و فکر مسافرت رفتن آزارم می داد. کاش می شد هر دو با هم برن و من رو تو خونه تنها بذارن. اصلاً حوصله مسافرت ندارم اما چاره ای هم ندارم. روی تخت دراز کشیدم و به حرف های عمواقا فکر کردم پشت پلک هام گرم شد خوابیدم. دوباره به جای کابوس احمدرضا، رویاش رو دیدم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت208 این چیه که گفتنش انقدر براش سخته. نکنه احمدرضا همون روز های اول فسخش کرده و من خبر ندارم.
💕اوج نفرت💕 رویایی که قصد دو دل کردنم رو داره، که به احمدرضا فکر کنم و بخواهم که بهش برگردم. رویایی رو که اصلاً دوست ندارم. باز نگاه محبت آمیز و باز گشت و گذار، قدم زدن و محبت های زیاد از حد، که روزهای اول محرمیتمون داشتیم. صبحانه رو کنار خانواده نصفه ونیمم خوردم عموآقا رفت با میترا دوباره تنها شدیم نیم ساعتی نه من حرف میزدم نه اون که صدای تلفن خونه بلند شد. وقتی دیدم میترا عکس العملی نسبت به جواب دادن تلفن نداره بی میل سمت تلفن رفتم. با دیدن شماره پروانه جواب دادم _ سلام عزیزم. _ سلام خانوم حالت چطوره _خوبم ممنون. نگار کارت دارم بیام خونتون? _ بیا عزیزم اینکه پرسیدن نداره _بابام با پدرخوندت هماهنگ کرده قرار شده بیام باهم بریم بیرون _ پروانه حوصله ندارم. قراره فردا به مسافرت اجباری برم باید خودم رو آماده کنم _ میترا برات آماده میکنه. بهونه نیار، میدونم که فردا قراره بری بذار یه روز باهم خوش باشیم. امروز هم دانشگاه نداریم. منم تنهام، سیاوش و نامزدش هم رفتن بیرون. واقعاً حوصلم سر رفته. نگار اصلا به خاطر من بیا. دلم نیومد به این همه اصرارش پاسخ منفی بدم. _باشه بیا. با ذوق خداحافظی کرد گوشی رو سر جاش گذاشتم . شماره عمواقا رو روی صفحه کلید تلفن وارد کردم. بعد از خوردن چند بوق جواب داد: _ بله. _سلام. _سلام عزیزم چی شده. _ پروانه زنگ زده میگه از شما اجازه... حرفم رو نصفه گذاشت گفت: _آره اجازه دادم برو. جلسه دارم باید قطع کنم. _باشه خداحافظ. گوشی رو سر جاش گذاشتم. به میترا که سرگرم گوشیش بود نگاه کردم. _ میترا جون اگه من برم بیرون شما ناراحت نمیشی. سرش رو بالا اورد و مهربون نگاهم کرد. _ نه چرا ناراحت بشم خیلی هم خوشحال میشم. آخه وسایل های من رو هم شما باید بزارید. _ خیلی هم دوست دارم عزیزم باعث خوشحالیمه. لبخندی به چهره ی مهربونش زدم. _خیلی ممنون. به اتاقم برگشتم مانتوشلوار مناسبی پوشیدم، کیفم رو روی دوشم انداختم. منتظره پروانه موندم که صدای در اتاق بلند شد میترا وارد شد و منتظر اجازه نشد گوشی سفید رنگی سمتم گرفت. _ بیا عزیزم این گوشی قدیمیه منه دیگه لازمش ندارم. دستت باشه تا ببینیم اگر گوشی خودت درست نشد یه دونه برات بخریم. به گوشی نگاه کردم و گفتم: _ گوشی خودم داغون‌شده? _ ال سی دیش شکسته اردشیر برده تعمیر اگر درست نشه یکی برات میخریم. این دستت باشه نمیشه از خونه بیرون بری ازت بی خبر باشیم. _خیلی ممنون. گوشی رو ازش گرفتم. _ سیم کارت خودت داخلشه. _ دستتون درد نکنه. بعد از رفتن میترا صفحه گوشی رو باز کردم پیام رسان هایی که قبلا ذو گوشی خودم نصب کرده بودم رو برام رو.گوشی قدیمی خودش نصب کرده انگشتم را روی پیام رسانی گذاشتم که عکس استاد رو داخلش میدیدم برنامه رو حذف کردم تا دیگه بهش فکر نکنم. باید تلاش کنم تا فراموشش کنم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت209 💕اوج نفرت💕 رویایی که قصد دو دل کردنم رو داره، که به احمدرضا فکر کنم و بخواهم که بهش برگر
💕اوج نفرت💕 به نیم ساعت نکشید که پروانه اومد دنبالم سوار ماشین پدرش شدیم این بار با اجازه ماشین پدرش رو آورده بود. مستقیم به همون باغی رفتیم که سری پیش رفته بودیم بعد از کلی سلام و احوال پرسی با باغبون مهربونشون همون جای قبلی وسایل رو روی زمین گذاشت. _ نگار این سری باید خوش گذرونی رو تکمیلش کنیم ظرفی رو از داخلش بیرون اورد که گوشتهای مرغ و تکه تکه کرده بود با زعفران رنگ لعاب داده بود همه رو به سیخ کشیده روی منقلی گذاشت که پر از زغال و آتش بود شروع به باد زدن کرد. جلو رفتم و کنارش ایستادم. _ ببین چه بویی راه انداختم. _دستت درد نکنه. سیخ رو چرخوند و گفت: _ فردا خانم باکلاس میخواد بره کیش خوش بگذرنونه. رفتی تا حالا? نفس سنگینی کشیدم. _ نه من فقط تهران رو دیدم و شیراز... _ نگار میشه فاز غم بر نداری? _ راست میگم. _ باشه. بالاخره شیراز رو که گشتی تهران رو که گشتی? _ نه تهران فقط خونه و مدرسه رو بلد بودم با بهشت زهرا. تو شیراز هم فقط یه شاهچراغ رفتم. چند باری هم با عمو آقا چندتا رستوران یا سفره خونه ی سنتی. _بزار برگردید کل شیراز رو نشونت میدم.بعدش هم یه پنجشنبه جمعه با هم میریم شمال کلی خوش میگذرونیم. به روبرو نگاه کردم.واقعا چرا من هیچ جایی رو نگشتم. حس کردم پروانه می خود چیزی بگه اما مردده. بالاخره لب باز کردو گفت: _فراموشش کردی? اه کشیدم. _ باید فراموش کنم. باد بزن رو گوشه ی منقل گذاشت. _ نگار یک سوال ازت بپرسم? _ بپرس عزیزم. _ تا حالا سعی کردی احمدرضا رو ببخشی? دلخور نگاهش کردم. _نه. _چرا? _احمدرضا به من فرصت حرف زدن نداد. _ نگار تو خیلی فرصت حرف زدن داشتی ولی خود ترجیح به سکوت دادی. یک سوءتفاهم بزرگ براش به وجود آورد ای. هیچ وقت سعی کردی این سوء تفاهم رو برطرف یا حل کنی? اون همیشه فکر می‌کرده تو با عشق و علاقه رامین، کنارشی. تو بهش نگفتی که اون چه قصد و نیتی داشته. مادرش هم که مدام کنار گوشش می خونده. اون وقتی تو و رامین رو کنار هم دیده اصلا پیش خودش فکر نکرده که یک سوءتفاهمه، شک نداشته که رامین نیت بدی داشته . تو مطلع بودی. فقط حرف هایی را که از قبل از مادرش بخاطر سکوت تو شنیده بوده کنار هم گذاشته و پازلی رو ساخته که توش خیانت تو معلوم بوده. باور کن، باور کن، احمدرضا تو این قضیه بی تقصیره. نمیگم کتک زدن تو کار درستی بوده نه، ولی خوب این یه قضیه ناموسی بوده. زنش بهش خیانت کرده. تو خیانت نکردی ولی چیزی که اون دیده خیانت بوده. عصبی ولی اروم گفتم: _ الان داری ازش دفاع می کنی? _ نه،اشتباه کرده تنبیه هم شده. چهار سال دوری از تو یک تنبیه بزرگ براش بوده. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
✨ غـم مخور جانا در اين عالم كـه عالم هيچ نيست نيست هستی جز دمی ناچيز و آن دمـ هيچ نيست🌸🌱
بهار🌱
#پارت210 💕اوج نفرت💕 به نیم ساعت نکشید که پروانه اومد دنبالم سوار ماشین پدرش شدیم این بار با اجازه
💕اوج نفرت💕 _پروانه شنیدن این حرف ها رو دوست ندارم، احمدرضا رو دوست ندارم. _ اما ازش متنفر هم نیستی. نفس هام حرصی و صدا دار شده بود. _ تو تمام خاطراتی که میگفتی هیچ وقت از احمد رضا بد نگفتی حتی تلاش کردی خوب هم نشونش بدی و مدام می گفتی که بحق مورد تایید خودت و کل محل بوده. نگار درست تصمیم بگیر، من فکر میکنم مرد خوبیه. اون هم الان تو دلش غوغاست گاهی دلم براش میسوزه. طلب کار گفتم: _ برای من نمیسوزه? _تو چرا موضع گرفتی. برای تو هم می سوزه اما می شه که این قضیه رو خیلی خوب حل کرد. _پروانه من دوست ندارم این قضیه حل شه. دوست دارم جدا باشم من اگر بخواهم برگردم شاید احمدرضا حرف هام رو بشنوه بفهمه که اشتباه کرده. که مطمئن می فهمه. اما من دیگه نمیتونم برگردم به اون خونه. کنار شکوه خانم و با وجود رامین که میدونم برمیگرده اونجا زندگی کنم. احمدرضا هم هیچ جوره از مادرش دل نمیکنه. مادرش رو بی نهایت دوست داره و میتونم به جرات بگم می پرستش. الان من کجا برگردم. بغض تو گلوم گیر کرد. _احمدرضا که چهار سال کابوسم بود چند شبه رویای خوابم شده ولی من همون کابوس ها رو بیشتر دوست داشتم. دوست داشتم همچنان کابوس ببینم. از وقتی که زندگیم رو برات تعریف کردم کابوس‌ها دیگه سراغم نمیاد از وقتی که استاد رو دیدم رویاهایی از احمدرضا می‌بینم که دوستشون ندارم. دلم میخواد همچنان دوستش نداشته باشم اون با محبت هاش توی خواب داره اذیتم میکنه. _از خدا بخواه که کمکت کنه. _تو این چهار سال تمام خواستم از خدا این بوده که رهام نکنه. اما کم میارم پروانه کم میارم. _این که کم بیاری طبیعیه ولی نباید کوتاه بیای . فکر نمیکنی خواست خداست انقدر که دوستت داره ... _پروانه خواهش میکنم بس کن. سرش رو تکون داد جوجه های کباب شده رو توی سینی کنار دستش گذاشت. صحبت های پروانه باعث شد به فکر فرو برم. ازش فاصله گرفتم و روی روفرشی که زیر درخت پهن کرده بود نشستم. هوای سرد دی ماه اذیتم می کرد اما دوست داشتم بشینم تلاش کردم تا ذهنم رو منحرف کنم حدوداً یک ماه دیگه تا آخر ترم مونده. بعد از مسافرت من باید بر گردم اما دیگه نه تمایل دارم نه انگیزه ادامه درس خوندن. انحراف ذهن هیچ فایده ای نداره احمد رضا از جلوی چشم هام کنار نمیره انگار پروانه من رو به اینجا آورده تا دو دلم کنه. گشت و گذار هم با پروانه حالم رو خوب نکرد سعی داشت تا من رو خوشحال کنه. برای دل خوشیش خودم رو خوشحال نشون دادم تا فکر نکنه کارهاش بی‌ فایدس اما اذیت می‌شدم. یک پیک نیک خسته کننده و طولانی درنهایت تموم شد و به خونه برگشتم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت211 💕اوج نفرت💕 _پروانه شنیدن این حرف ها رو دوست ندارم، احمدرضا رو دوست ندارم. _ اما ازش متنف
💕اوج نفرت💕 خسته و بی‌حوصله وارد خونه شدم. عمو اقا و میترا جلوی تلویزیون نشسته بودن و صحبت می‌کردن با دیدنم هر دو سمتم چرخیدن. سلامی دادم و جوابی گرفتم. میترا گفت: _ خوش گذشت? کفشم رو توی جاکفشی گذاشتم و برگشتم سمت شون. _بله خیلی ممنون. بلند شد و سمت آشپزخونه رفت. _برو لباست رو عوض کن بیا برات چایی بریزم. اصلا حوصله نشستن تو جمع رو نداشتم _نه خیلی ممنون زحمت نکشید می خوام بخوابم. چرخید ناامید نگاهم کرد که عمو آقا بدون اینکه نگاه از تلویزیون برداره گفت: _لباست رو عوض کن بیا بشین. مثل همیشه دستوری، حرصم گرفت از اینکه چرا نمیتونم تنها باشم. سمت اتاقم رفتم. _ نگار. اسمم رو اروم ولی عصبی صدا کرد متوجه منظورش شدم. _چشم. وارد اتاقم شدم آخرین صدایی که شنیدم صدای آروم میترا بود. _ اردشیر چقدر بگم باید بهش حق انتخاب بدی، خوب دوست نداره... در رو بستم و مانتوم رو در آوردم تو آینه به چهره خسته خودم خیره شدم . میترا چقدر سادست. حق انتخاب تنها چیزی که من هیچ وقت نداشتم. دوست داشتم آینه اتاقم رو بشکنم روسریم رو با حرص روی تخت پرت کردم. لبهام رو به هم فشار دادم از شدت حرص تپش قلبم بالا رفت روی تخت نشستم و دستم رو روی صورتم گذاشتم. چرا باید برم، خب دوست دارم تنها باشم. اصلا من چه حرفی با اونها دارم نه سنم بهشون می خوره نه از حرف هاشون چیزی سر در میارم. به در اتاق که آروم باز شد نگاه کردم. میترا آهسته وارد شد با صدای خیلی آرومی بهم گفت: _ ببخشید که در نزده اومدم داخل انقدر عصبی بودم که جوابش رو ندادم. کنارم نشست. _ ازش ناراحت نشو دلش شور میزنه میترسه افسرده بشی. لبخند کمرنگی زدم. _ اینجوری مثلاً افسرده نمیشم? هر چی التماس داشت با یک نگاه به من داد. _ پدر دیگه مدلش اینجوریه. بلند شو بیا بیرون یکم بشین دوباره برگرد. _ آخه من... _نذار حرفش روی زمین بمونه. _ میام. یعنی جرات نیومدن ندارم ولی آخه این انصافه? صورتم رو بوسید. _ انصاف نیست. الان هم عذاب وجدان داره هم خودش رو مسئول ناراحتی‌های تو میدونه. کلافه نگاهم رو ازش گرفتم. _من انتظار ندارم عمواقا بره پیش احمدرضا بخواد فسخش کنه. همین که چهار سال تروخشکم کرده ممنونشم. اون روز هم عصبی بودم یه حرفی زدم. عمیق نگاهم کرد می خواست حرف بزنه ولی نمیتونست این نگاه رو از روز ورودش به این خونه حس کردم. ایستاد و دستم رو گرفت: _ بلند شو بیا. بی میل دنبالش راه افتادم میترا محبت هاش به من و عمو آقا کاملا واقعیه و من خیلی خوشحالم انگار خدا میخواد خستگی این چند سال رو با میترا برام اسون کنه. رو به روی عموم آقا نشستم هرچند نشستن توی جمع و دوست ندارم ولی دلم برای عموم آقا سوخت اینکه به خاطر من دچار عذاب وجدان شده. این خواسته قلبی من نیست . برای خلاصی از این حس لبخند نمایشی زدن باهاش هم کلام شدم وقتی متوجه شد به ظاهر افسردگی توی من وجود نداره اخم هاش کنار رفت و لبخند رضایت بخشی روی لبهاش اومد. گرم صحبت بودیم که صدای در خونه بلند شد. اصولا کسی جز مش رحمت در خونه ما رو نمیزنه عموآقا سمت در رفت. میترا از فرصت استفاده کرد و گفت: _ خیلی کار خوبی کردی. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت212 💕اوج نفرت💕 خسته و بی‌حوصله وارد خونه شدم. عمو اقا و میترا جلوی تلویزیون نشسته بودن و صحبت
💕اوج نفرت💕 سوالی نگاهش کردم. _ این که باهاش حرف زدی. ابروهامو بالا دادم. _اهان. ناراحت شدم گفتید خودش رو مسبب ناراحتی‌های من میدونه. صدای بسته شدن درب خانه باعث شد تا هر دو سکوت کنیم. میترا روبه عموآقا گفت: _ کی بود? روی مبل نشست پاش رو روی پاش انداخت. _مش رحمت. میگه یه مدت حالم بده پسرم کنارم بمونه. _ چرا حالش بده. _ میگه همش خوابم می بره. _من که هر وقت دیدم بیدار بود. _ منم بهش گفتم ولی میگه چند باری خواب بودم. کسی رفته بالا همسایه ها شاکی شدن. _ بهونه نمیاره? عموآقا خواست حرف بزنه که فوری گفتم: _ نه بهانه نیست. راست میگه چند روز پیش هم من تنها بودن یه دفعه در زدن فکر کردم پروانه ست در رو که باز کردم دیدم مهین.. با عمو آقا چشم تو چشم شدم. نباید می‌گفتم آب دهنم رو قورت دادم و بقیه حرفم رو نزدم. اخم عمواقا هر لحظه بیشتر توی هم می‌رفت. _ مهین چی? هول شد نیم نگاهی به اطراف انداختم گفتم: _ه...هی...هیچی پاش رو از روی پاش برداشت و خیره نگاهم کرد. _نگار. کار از کار گذشته مجبورم بگم. ولی مطمئنم حسابی برای این پنهانکاری توبیخ میشم. سرم رو پایین انداختم _مهین خانم اومده بود. متعجب گفت: _اومده بود اینجا! سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم. _راهش دادی داخل? به میترا نگاه کردم تا شاید کمکم کنه ولی فقط نگاهم کرد. _ بله. تن صداش رو بالا برد. _چرا? آب دهنم رو به سختی قورت دادم. _ دلم سوخت. _برای چی به من نگفتی? _ آخه چیزی نگفت که. خودش رو روی مبل سمت من جلو کشید. _میگم چرا به من نگفتی? سرم را پایین انداختم. _ ببخشید. میترا دستش رو جلوی عمواقا که تیز نگاهم میکرد گرفت. _ خیلی خوب حالا، چیزی نشده که. _ هر کاری دلش میخواد میکنه یک کلام میگه ببخشید خودش رو خلاص می کنه. بغضی که توی گلوم گیر کرده بود رو قورت دادم. صدای نفس های حرصی عمو آقا رو می شنیدم چند لحظه ای سکوت کرد و در نهایت گفت: _ چی گفت? همونطور که سرم پایین بود آروم لب زدم. _هیچی به خدا. _من رو نگاه کن. سرم رو بالا گرفتم نگاه تیزش دلم رو لرزوند. _ قشنگ به من بگو چی شد. موبه‌مو. حرف خاصی نزده بود ولی مجبور بودم همش رو تعریف کنم. _ اومده بود همسر شما رو ببینه فکر می‌کرد من همسرتونم. _ خب! _ هیچی همین بعدشم رفت. _حرف دیگه ای نزد .سرتو بگیر بالا وقتی با من حرف میزنی. کاری رو که میخواست انجام دادم. _نه فقط با تعجب نگاهم میکرد همش می گفت چه شباهتی. رنگ نگرانی رو تو چشمهای عمو آقا دیدم. _ شباهت چی? شونه ای از ندونستن بالا دادم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 عمو آقا عصبی ایستاد و سمت اتاقش رفت. میترا کمی دلخور نگاهم کرد و این دلخوری برای پنهان کاریم بود. انتظار داشت به اون می گفتم. دنبال عمو آقا وارد اتاق شد، صدای بحثشون رو به وضوح می شنیدم عموآقا می خواست زنگ بزنه به مهین خانم باهاش حرف بزنه میترا اجازه نمیداد. بلاخره میترا پیروز شده و تنها به اتاق برگشت آروم رو به من گفت: _ چرا نگفتی? _ میدونستم دعوام میکنه. _خوب چرا در روش باز کردی? فکر نمی‌کردم بیاد داخل اول نشناختم بعد که خودش رو معرفی کرد فهمیدم کیه. _ خیلی خوب باشه. تا من بیام درستش کنم تو یه جای دیگه رو خراب می کنی. دیگه چیز دیگه ای نیست که تو این وسط باید به من بگی تا از قبل بدونم. سرم رو پایین انداختم و شرمنده گفتم: _نه. _باشه بلند شو برو تو اتاقت بخواب تا ببینم صبح می تونیم بریم یا با این اعصاب یا کنسل می کنه. به اتاق برگشتم از اعماق وجودم از خدا خواستم که مسافرت فردا کنسل بشه اصلا حوصله نداشتم که به یک همچین مسافرتی برم. نمازم رو خوندم و روی تخت دراز کشیدم. صبح برای صبحانه بیرون رفتم با دیدن چمدون ها کنار جا کفشی، متوجه شدم تا مسافرت اجباری سر جاش هست. عمو اقا با هام سرسنگین بود ولی میترا مثل همیشه گرم و صمیمی رفتار کرد بعد از خوردن صبحانه لباسم رو پوشیدم و راهی فرودگاه شدیم. این اولین مسافرت زندگیم بود. تو فرودگاه کیش بعد ار تحویل گرفتن چمدون هامون سوار تاکسی شدیم. دیگه خبری از اخم عمو اقا نبود با این که زمستونه ولی هوا تو کیش خیلی مناسبه و این خیلی برام جالبه. وارد هتلی که میترا از قبل رزرو کرده بود شدیم کلید رو گرفتیم و سوار اسانسور شدیم. میترا شماره ی کارتی که به عنوان کلید بهش داده بودند رو با شماره ی اتاق چک کرد واردشدیم اتاق سه نفره ای که رنگ سفید توش خودنمایی میکرد. مثل یک خونه کامل در سایز کوچیک بدون اشپزخونه. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 . . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
💞❣💞 👆 دانلود و استفاده مستلزم 👆 💞❣💞
بهار🌱
#پارت214 💕اوج نفرت💕 عمو آقا عصبی ایستاد و سمت اتاقش رفت. میترا کمی دلخور نگاهم کرد و این دلخوری بر
💕اوج نفرت💕 میترا خوشحال بود و عموها تلاش داشت تا طوری برخورد کنه که از دستم ناراحت نیست ولی موفق نبود. روی تخت تک نفره که نزدیک به پنجره بود نشستم میترا لباس ها رو داخل کمد دیواری کوچیکی که گوشه اتاق بود گذاشت. عمواقا روی تراس رفت با گوشی صحبت می کرد. مانتویی که خودش برای خرید بود رو کنارم گذاشت. _پاشو عوض کن لباست رو بریم بیرون. دکمه های مانتوم رو باز کردم روی رخت آویز پایین تخت اویزون کردم با صدای بسته شدن در به عمواقا نگاه کردم. _کجا ان شاالله? میترا شالش رو جلوی میز ارایش سفید و طلایی توی اینه مرتب کرد و گفت: _ شما هم اگر میخوای لباس عوض کنی زود باش. _ یکم استراحت کنیم بعد! میترا دلخور همسرش رو نگاه کرد. _تو واقعا خسته ای? لخند کمرنگی زد و گفت: _ پیرمردم ها. میترا جلوی همسرش ایستاد یقه ی کتش رو مرتب کرد و با پشت دست اروم به کتش کشید. _ آقای محترم، همسر من پیرمرد نیست. عمو اقا که حسابی از تعریف میترا خوشش اومده بود سرش رو خم کرد کنار گوش میترا چیزی گفت میترا با صدای بلند خندید. طوری عاشقانه بهم نگاه می کردند که اصلا متوجه حضور من نبودن. با لبخند نگاهشون کردم تک سرفه ای کردم و گفتم: _ من میرم پایین تا شما بیاید. _صبر کن با هم بریم. کارتی رو سمتم گرفت. _این کارت هتله دستت باشه شاید لازم شه. اگر یه وقت گم شدی به یه تاکسی نشون بده بیارت اینجا. کارت رو گرفتم و داخل کیفم گذاشتم. نگاه عمو اقا کمی روم خیره موند دلخوری عمو آقا خیلی پیش تر از چیزی بود که فکر می کردم. هر سه بیرون رفتیم توی شیراز هوای زمستون زیاد سرد نبود اما اینجا هوای بهاری و مطبوعی داشت. سعی کردم ازشون فاصله بگیرم تا اولین مسافرت دونفرشون رو خراب نکنم، اما هر دو تمایلی برای دوری از من نداشتند. از آدرس هایی که میترا برای تفریح می داد معلوم بود که بارها به اینجا اومده، ولی عمو اقا هم مثل من بار اولش بود. خودش رو دست همسرش سپرد و دنبالش راه افتاد. پیشنهاد اول میترا برای گردش اسکله بود. ما رو به جایی برد که برای من که تا بحال جایی نرفته بودم مثل بهشت بود. خیابان بزرگی که تا رسیدن به اسکله مسیر تقریبا طولانی رفت و برگشت با چتر های کاغذی رنگارنگ تزیین شده بود. وقتی سرم رو به آسمون گرفتن از بین چتر های تقریبا بهم چسبیده آسمون رو به سختی دیدم بعد از این خیابون رنگارنگ و زیبا وارد اسکله شدیم. مردم ایستاده بودن تا به پرندگانی که توی آب کم عمق راه میرفتن نگاه کنن، گاهی هم بدون در نظر گرفتن تابلو لطفا برای پرندگان غذا نریزید براشون تکه های نون و بیسکویت میریختند. اونها هم از غذاها استقبال می‌کردند. تا غروب بیرون بودیم. شام رو کنار یکی از رستوران های نزدیک اسکله خوردیم و به هتل برگشتیم. انقدرخسته بودم که فوری لباس هام رو عوض کردم نمازم رو خوندم، روی تخت دراز کشیدم و خوابیدم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت215 💕اوج نفرت💕 میترا خوشحال بود و عموها تلاش داشت تا طوری برخورد کنه که از دستم ناراحت نیست و
💕اوج نفرت💕 روز دوم به پاساژ بزرگ رفتیم. میترا اهل خرید کردن بود عمو اقا هم پا به پاش می‌رفت. نگاهم به روسری سرمه ای که دورش خیلی ظریف سنگدوزی شده بود افتاد. با صدای عمو آقا چشم ازش برداشتم. _نگار. _دوباره نگاهی به روسری انداختم و بدون این که چشم ازش بردارم راه افتادم. انقدر نگاه کردمش که از دیدم خارج شد . به سرعتم اضافه کردم و بهشون رسیدم دست عمو اقا روی کمرم نشست کنار گوشم گفت: _چیزی پسندیدی? لبخند زدم و دوباره به مغازه نگاه کردم. _ بله، یه روسری. با سر به مغازه اشاره کرد. _بریم بخریم. خوشحال سمت مغازه قدمی برداشتم که میترا با ذوق همسرش رو صدا کرد. _اردشیر بیا اینو نگاه کن. عمو اقا نگاهی بهش کرد که آروم گفتم: _ ببینید چی میخواد بعدش میریم. لبخندی از حرف زد ممنونی زیر لب گفت: هردو کنار ویترین مغازه ی مورد نظر میترا ایستادیم. طاووس برنجی که خیلی زیبا تزیین شده بود حواس ‌میترا رو به خودش جلب کرده بود. _اردشیر ببین چقدر زیباست. عمو اقا اصلاً از وسایل دکوری و تزئینی خوشش نمیومد ولی برخلاف باور من به همسرش عکس العمل خوبی نشون داد. _اره عزیزم خیلی زیباست. میترا بدون اینکه نگاه از طاووس برداره گفت: _ببین چند میگه? وارد مغازه شدند و من هم دنبال شون. طاووس زیبایی که قیمت زیاد بالایی هم نداشت رو خریدن از مغازه بیرون اومدن. دلبری میترا برای همسرش بقدری بالا بود که من رو فراموش کرد. دنبال همسرش راه افتاد. تقریباً به انتهای پاساژ رسیدیم من فقط یک پیراهن خریدم، ولی میترا با انبوهی از مشما های خریدی که دست خودش گرفته بود و تعدادی دسته عمو آقا بود، راه میرفت. آخرین مغازه پاساژ لوازم آرایش داشت. میترا برای خرید وارد شد. حواسم پیش روسریم بود کنار عمو آقا ایستادم. _ میشه من برم جلوی همون مغازهه تا شما بیاید. عمو اقا آهسته سرش رو چرخوند و لبش رو به دندون گرفت شرمنده گفت: _ببخشید کلا یادم رفت. _ ایراد نداره فقط الان برم تا بیاید? کیف پولش رو در آورد تا چندتا تراول گرغت سمتم. _برو بخر. پول رو از دستش گرفتم و لبخندی بهش زدم. _ خیلی ممنون. چرخیدم و به سمت ابتدای پاساژ حرکت کردم یک لحظه برگشتم تا بهش نگاه کنم عمو آقا دستهاش رو توی جیبش کرده بود و با رضایت نگاهم می کرد. دستم رو بالا اوردم و براش تکون دادم که با لبخند عمیق روی لبهاش و تکون دادن سرش، جوابم را داد . به مغازه رسیدم دوباره پشت ویترین ایستادم و روسری قشنگم رو نگاه کردم. باید برای پروانه هم از همین بخرم. خوشحال سرخوش وارد مغازه شدم فروشنده مشغول چونه زدن با مردی بود که کت چرمی مشکی پوشیده بود و هنذفری قرمزی روی گوشش بود. _ دیگه جا نداره باور کنید تخفیف آخر رو هم داد _ باشه هنوز جا داره من خودم تو تهران فروشنده بودم میدونم از قیمتی که روی جنس ها می کشید. با شنیدن صدای آشنای مرد تمام بدنم یخ کرد. ناخواسته هینی کشیدم که سمتم چرخید. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت216 💕اوج نفرت💕 روز دوم به پاساژ بزرگ رفتیم. میترا اهل خرید کردن بود عمو اقا هم پا به پاش می‌ر
💕اوج نفرت💕 باورم نمی شد بعد از چهار سال رامین رو اینجا ببینم. هر دو به هم خیره بودیم اون هم از دیدن من تعجب کرده بود توی نگاه من هر لحظه ترس بیشتر می شد و اون نگاهش ناباوری و نفرت. فروشنده بدون توجه به نگاه ها و حضور من کلافه گفت: _ چی شده آقا میخوای یا نه? یک لحظه برگشت جوابش رو بده که از فرصت استفاده کردم با شتاب بیرون اومدم. صدای تپش قلبم و دست های لرزونم به استرسم اضافه می کرد. باید برگردم پیش عمو اقا کمی به سمت انتهای پاساژ دویدم که با فکری که به ذهنم رسید ترسیدم. اگر بفهمه من با عمو اقام به تهران خبر میده باید کاری کنم تا دنبالم از پاساژ بیرون بیاد. به راهروی کوچیکی که به سمت بیرون راه داشت و بوتیکی روبروش بود نگاه کردم سرم رو سمت رامین چرخوندم ایستاده بود و خیره نگاهم میکرد. یک قدم به سمتم برداشت که فرار رو بر قرار ترجیح دادم با تمام توان به بیرون از پاساژ دویدن از انعکاس شیشه آخرین مغازه دیدمش که به سمتم میدوید . چی از من می خواد نمیدونم . گریم گرفت اما از شدت سرعت برای دویدن کم نکردم. رامین بیخیالم نمی‌شد اما سرعتی که من در فرار داشتم رو نداشت مطمعن بود که میتونه بگیرم. وارد پاساژ دیگه ای شدم که خوشبختانه شلوغ بود نفس نفس زنون به اطراف نگاه کردم وارد اولین بوتیک شدم فروشنده که خانم جوانی بود ایستاد و با خوشرویی گفت: _سلام در خدمتم. نگاهش که به چهره ی بهم ریخته و نفس های تندم افتاد پشت سرم رو نگاه کرد گفت: _ چیزی شده? به سختی حرف زدم. _ تورو...تورو خدا کمکم کن. به پشت سرم نگاه کردم با گریه گفتم: _یکی دنبالمه، توروخدا بذارید اینجا پنهان بشم. مردد به انتهای مغازه روبروی در ورودی که چند اتاق پرو چوبی بود اشاره کرد. _برو اونجا. رفتم داخل اتاق پرو و در رو بستم گوشه اتاق رو به روی زمین کز کردم و تند تند صلوات فرستادم. از کنار دستگیره در که سوراخ کوچکی بود بیرون رو نگاه کردم خبری از حضورش نبود. سر جام نشستم، خودم رو جلو و عقب دادم و زیر لب خدا را صدا کردم و ازش کمک ‌خواستم. صدای مشتری مردی باعث شد تا یک لحظه قلبم از حرکت بایسته دستم را محکم روی دهنم گذاشتم تا صدای نفس کشیدنم هم نیاد، کمی با دقت به صداش گوش کردم. نه صدای رامین نبود. دستم رو برداشتم و نفس راحتی کشیدم و به حال خودم اشک ریختم. مثلا اومدم مسافرت تا مشکلاتم رو فراموش کنم و بتونم باهاش کنار بیام. چرا بعد از چهار سال باید توی روزهایی که بویی از آرامش به مشامم خورده سر و کله اش پیدا بشه. از لرزش کیفم متوجه ویبره گوشیم شدم. گوشی رو از داخل کیفم بیرون آوردم. شماره عمو آقا ست. احتمالا دارن دنبال می گردن اگر الان جوابش رو بدم حتما ازم میخواد که برگردم و اگر رامین متوجه بشه من با عمو اقام اصلا شرایط خوبی برام رقم نمیخوره. گوشی رو ساکت کردم و توی کیفم گذاشتم نگاهی به تراول های مچاله شده توی دستم انداختم و پول ها رو داخل کیفم گذاشتم همون جا نشستم. که در اتاق باز شد. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 . . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت217 💕اوج نفرت💕 باورم نمی شد بعد از چهار سال رامین رو اینجا ببینم. هر دو به هم خیره بودیم او
💕اوج نفرت💕 فروشنده جوان با چشمهای نگران نگاهم کرد. _ تا کی میخوای اینجا بشینی? _ میشه ببینی یه اقایی که کت چرم مشکی تنشه بیرون هست یا نه. _ همون که تو گوشش یه هندزفری قرمز بود. _بله. _یه لحظه کوتاه اومد مغازه‌ها رو نگاه کرد و بعد رفت بیرون. _مطمعنی? _بله دیدم که رفت. ایستادم مانتوم رو که به خاطر روی زمین نشستن خاکی شده بود با دست تکون دادم از اتاق پرو بیرون رفتم. رو به روی فروشنده ایستادم. _ خیلی ممنون. _ میشه بگی کی بود. بغض تو گلوم گیر کرد و با صدای گرفته گفتم: _ نمی دونم. طوری که حرفم رو باور نکرده نگاهم کرد بعد از تشکر با احتیاط از مغازه خارج شدم اطراف رو به خوبی نگاه کردم خبری از رامین نبود. صورتم رو طوری با شال پوشوندن که شناخته نشم سمت خیابون رفتم اولین تاکسی که دیدم دست بلند کردم ایستاد. کارت هتل رو بهش دادم و سوار ماشین شدم. به هتل برگشتم کارت رو که به جای کلید بود از رزروشن هتل گرفتم و وارد اتاقمون شدم. مدام صحنه‌هایی که رامین عاشقانه باهام حرف میزد از نظرم می گذشت و به خاطر می آوردم صحنه آخری که تو تهران دیدمش ازارم میداد. طوری جلوی احمدرضا خودش رو روی من انداخت که فکر کنه من بهش اجازه دادم تا وارد اتاق بشه. خدایا من هیچ وقت نمیتونم ازش بگذرم هیچ وقت نمیتونم ببخشمش شده تا آخر عمرم می خوام یه روز تنبیه شدنش رو نشونم بدی. اشک امونم رو بریده بود داخل دستشویی رفتم. چند مشت آب به صورتم پاشیدم. اما فایده ای نداشت. انقدر گریه کردم انقدر ناراحتی‌های خودم غرق بودم که فراموش کردم به عمواقا زنگ بزنم و بهشون اطلاع بدم که هتلم . با عجله گوشی تلفن همراه از کیفم در آوردم و شمارش رو گرفتم با اولین بوق صدای فریادش توی گوشی پیچید. _کجایی? _سلام هتلم. _ تو غلط کردی بلند شدی رفتی گفتی می خوام روسری بخرم الان میگی هتلم. نگار دستم بهت برسه یه کاری می کنم مرغ های اسمون به حالت گریه کنن. من الان برمیگردم هتل میدونم با تو چه رفتاری بکنم که از کارت پشیمون بشی. تماس رو قطع کرد. گوشی رو رها کردم و چشم به در دوختم تا عمواقا بیاد حسابی ترسیده بودم یعنی فرصت توضیح بهم میده یا نه. کاش همزمان با میترا با هم بیان. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت217 💕اوج نفرت💕 فروشنده جوان با چشمهای نگران نگاهم کرد. _ تا کی میخوای اینجا بشینی? _ میشه
💕اوج نفرت💕 اشکم که مدام و بدون وقفه بخاطر بخت بدم از چشم هام پایین می ریخت رو پاک کردم. گریه ی آرومم به هق هق تبدیل شد چقدر من بی شانسم، چرا زندگی روی خوشش رو به من نشون نمیده بیست و یک سال سختی و رنج. با ضربه های محکمی که به در اتاق خورد فوری ایستادم پشت در رفتم و آروم گفتم: _ بله. ضربه ی محکم بعدی همراه با صدای عمو آقا بود. _باز کن این در رو. چاره ای نداشتم در رو باز کردم و از فاصله گرفتن با قدم های بلند و سریع سمتم اومد عقب عقب رفتم و گوشه ی اتاق ایستادم دست‌هام رو حائل صورتم کردم. عموآقا از حالتی که دربرابرش گرفته بودم ناراحت شد تو یک قدمی من ایستاد و چپ چپ نگاهم کرد. قفسه ی سینه اش از شدت نفس های حرصیش بالا و پایین می شد. میترا تازه نفس نفس زنون وارد اتاق شد نگاهش بین من و عمو اقا جابه جا شد در رو پشت سرش بست و بهش تکیه داد. عمو آقا کلافه روی تخت نشست آرنجش روی زانوش گذاشت و انگشت هاش رو بین موهاش فرو برد. گریه ی بی امان من هم تمومی نداشت عموآقا با حفظ حالتش عصبی گفت: _تو چرا اینجوری می کنی? تو هق هق گریه به زور گفتم: _را...رامین... رامین اینجاست. سرش رو سمت من چرخوند و متعجب گفت: _چی? _ رفتم تو اون... مغازه که روسری رو دیده ...بودم بخرم... داشت خرید می‌کرد... من رو دید. ترسیدم برگردم بیام پیش شما بفهمه با شمام منم اومدم هتل. ایستاد تلفنش رو از جیبش بیرون آورد. _مطمئنی رامین بود? _ بله دنبالم کرد. توی یه مغازه پنهان شدم. شروع به گرفتن شماره کرد سمتش رفتم دستم رو روی صفحه گوشی گذاشتم متعجب نگاهم کرد ملتمس گفتم: _به کی زنگ میزنید? _ به احمدرضا. _اگر بهش بگید، رامین رو پیدا کنه میفهمه من پیش شمام. نگاه پر از دلسوزی عموآقا باعث شد تا شدت گریم بالا بره دستم رو روی صورتم گذاشتم و با صدای بلند گریه کردم. دست گرم میترا رو روی سرشونم احساس کردم نمیدونم چی شد که خودم را توی آغوشش انداختم. من نیاز به این آغوش دارم. نیاز به محبت. به پناه. دستش رو زیر شالم برد و موهام رو نوازش کرد صدای گریم که قطع شد. آروم کنار گوشم گفت: _ آروم شدی? سرم رو از سینش جدا کردم . اب ببینیم رو بالا کشیدم با سر تایید کردم اشکم رو با انگشت پا کرد. _ بشین روی تخت. سر چرخوندم با نگاه دنبال عمو آقا گشتم میترا گفت: _توی تراسه. _ببخشید مسافرت شما رو هم خراب کردم. _پیش میاد عزیزم ایراد نداره. روی تخت نشستم انگشت شصتم رو توی دهنم کردم با دندون گرفتم و با بغض گفتم- _گاهی فکر می کنم من توی این دنیا یک اشتباهم شاید باید همون اول میمردم. همه دارند به خاطر من اذیت میشن. پدرم از قصه ی من مرد، مادرم به خاطر من تلاش می‌کرد .شکوه خانوم از من بدش میومد. نفس سنگینی کشیدم _ رامین به خاطر من آواره شد احمد رضا هم بدبخت شد. اشکم رو با پشت دست پاک کردم نفسی تازه کشیدم صدام رو صاف کردم. _ الانم نوبت شماست. کاش نبودم. به حرفایی که زدم اعتقاد نداشتم اما دوست داشتم خودم را مسبب و مقصر تمام اتفاق های بد زندگیم بدونم. میترا کنارم نشست. _ این که تو توی این دنیا اشتباهی، دخالت تو کار خداست. پدرت عمرش تموم شد و به رحمت خدا رفت. مادرت هم مثل همه مادرها برای دخترش تلاش کرد. شکوه هم از سر نفرت و کینه قدیمی از تو بدش می اومد که تو توش کاملاً بی تقصیری. آوارگی رامین هم از سر طمع خودش بود و ربطی به تو نداره. منم بارها بهت گفتم با تو خوشبختم. اما احمد رضا... کمی نگاهم کرد و متاسف گفت: _ اونم بدبختیش به تو ربطی نداره قربانی خودخواهی مادرش شده شکوه هم پسرش رو قربانی کرده هم تو رو هم خیلی های دیگر رو. اشکم رو پاک کردم کنجکاوانه پرسیدم. _شکوه خانوم چه کینه ای از من داره. عمیق نگاهم کردو نفس سنگین کشید سکوتش باعث شد تا ادامه بدم. _من کاری کردم که باعث کینش شده باشه? دستش روی صورتم کشید و با صدای آرومی گفت: _ تو بی گناه ترینی توی این کینه. در باز شد عمو آقا اومد داخل. روبه روی من روی تخت دو نفرشون نشست میترا ایستاد ولیوان آبی سمتش گرفت. آب لیوان رو یک جا سرکشید. نگاهم کرد سرم رو پایین انداختم. _ رامین تورو دیده تو هم فرار کردی. این گریه برای چیه? با کمترین صدای ممکن گفتم: _ ترسیدم. کلافه از روی تخت بلند شد و سمت در رفت ایستادم و پر استرس صداش کردم. _عموآقا. برگشت سمتم. _بهش نگید? نگاه کلی به سر تا پام کرد وادامه ی مسیرش رو رفت. در رو که بست رو به میترا گفتم: _ زنگ نزنه? _ نه خیالت راحت انقدر که اردشیر دوست داره تو پیشم بمونی تو دوست نداری شیراز بمونی. حرف های میترا پر از معما بود اما ذهن من برای به چالش کشیدنشون خسته بود و آمادگیش رو نداشت. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت218 💕اوج نفرت💕 اشکم که مدام و بدون وقفه بخاطر بخت بدم از چشم هام پایین می ریخت رو پاک کردم.
💕اوج نفرت💕 روی تخت دراز کشیدم. _ چی می خواستی بخری? چشمهام رو بستم و بی‌حوصله گفتم: _یه روسری سرمه ای که دورش سنگ دوزی شده بود. _ برای خودت میخواستی? _خودم و پروانه. متوجه حالم شد و دیگه سوال نپرسید. دو شب دیگه توی کیش موندیم که این دو شب رو من از ترس رامین از هتل بیرون نرفتم. عمو اقا اصرار داشت اما میترا قانعش کرد اون هم اجازه داد تا تنها بمونم. مسافرت کیش هم تموم شد به تهران برگشتیم بعد از یک دوش که برای رفع خستگیم بود لباسهام رو پوشیدم و روی تخت دراز کشیدم. از پس فردا باید به دانشگاه برگردم نه حوصله داشتم نه روی رفتن. از عکس العمل هام همه فهمیده بودند که نبود استاد باعث خرابی حال شده. اصلا چطوری میتونم توی کلاس شرکت کنم که روزی قلبم برای استادش میتپیده. صدای نگار نگار گفتن میترا رو شنیدم خودم رو به خواب زدم تا برای شام بیرون نرم موفق هم شدم انقدر خودم رو به خواب زدم که نفهمیدم کی خوابم برد. با صدای بسته شدن در کمد چشم باز کردم. میترا لباسهام رو توی کمد جا به جا می کرد. کش و قوسی به بدنم دادم و نشستم. نگاهی بهم انداخت. _سلام ظهر بخیر. دستم رو روی چشمم کشیدم. _ سلام ساعت چنده? _ساعت یازده و نیمه بلند شو که امروز خیلی باهات کار داریم. پام رو از تخت پایین گذاشتم درد کمی توی مچ پام پیچ که اهمیت ندادم و ایستادم. _چی کارم دارید? آخرین لباس رو هم داخل کمد آویزون کرد و چرخید سمتم. _ من کاری ندارم. به میز اشاره کرد. _ اونا رو ببین، بیا اردشیر کارت داره. از اتاق بیرون رفت به جعبه ای که روی میز بود نگاه کردم سمتش رفتم و بازش کردم با دیدن روسری سرمه ای که داخل جعبه بود حس خوبی بهم تزریق شد. روسری رو برداشتم تا روی سرم بندازم که متوجه دومین روسری شدم. لبخند روی لب هام نشست. میترا خیلی خوبه، برای پروانه هم خریده. روسری های همرنگی که خریده بود رو سر جاش گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم. عمو آقا روی مبل نشسته بوده پاهاش رو از استرس تند تند تکون میداد. _ سلام. سرش رو بالا آورد. _سلام عزیزم. صدای بلند میترا از آشپزخونه اومد. _تا تو یه آبی به صورت بزنی صبحانت آماده است. با همون تن صدا گفتم: _چشم. چرا عمو آقا خونس، بودنش تو این ساعت از روز بی سابقه است.شونه ای بالا دادم دست و صورتم رو شستم و خشک کردم. کنار میترا داخل آشپزخانه روی صندلی پشت میز نشستم. به بخار چای نگاه کردم میترا شکر رو داخل چاییم ریخت. اروم گفتم: _چرا خونس? قاشق رو برداشت و چایم رو هم زد. _ گفتم که کارت داره. _چیکار? _بخور بعد صبحانه بهت میگه. _ آخه من استرس گرفتم. تک خنده ای کرد و گفت: استرس چرا? سرم رو چرخوندم به عمو اقا نگاه کردم. _ نمیدونم. _استرس نداشته باش. خیره. _وای گفتید خیره بیشتر ترسیدم! _ نترس عزیزم زودتر بخور ببین چیکارت داره. این رو گفت از اشپزخونه بیرون رفت. لیوان چایم رو برداشتم و سمت سینک رفتم مقداری از چای رو با آب شیر عوض کردم تا زودتر خنک بشه و بتونم بخورمش. میترا بیخیال صبحانه نخوردن نمیشه یک تکه نان داخل دهنم گذاشتم چایی رو سر کشیدم. از آشپزخانه بیرون رفتم کنارشون نشستم. عموآقا نگاهش رو از من گرفت و به میز داد. _میترا جون گفتن با من کار دارید. سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد بعد از سکوت طولانی بالاخره لب باز کرد. _چیزی که می خوام بهت بگم مال خیلی سال پیشه. شاید باید زودتر بهت می گفتم. نیم نگاهی به میترا انداخت و ادامه داد: _ شاید هم اصلا نباید بهت بگم. خیره نگاهم کرد. _ نگار بعد از شنیدن حرف هام دوست دارم منطقی رفتار کنی باشه? نگاهم رو به میترا دادم که کنار عمو آقا نشسته بود اون هم استرس داشت و دست هاش رو آهسته به هم فشار می داد. _ شاید اشتباه از پدر من بوده که باعث ازدواج حسین و مریم شده. شاید هم به خاطر... صدای زنگ تلفن همراه عمو آقا انگار فرشته نجاتش بود برای فرار کردن از حرفی که می خواست بزنه. فوری گوشیش رو برداشت به شماره نگاه کرد اخم کمرنگی بین پیشونیش ظاهر شد بی‌میل جواب داد. _بله. رنگ نگاهش عوض شد. _سلام تویی مرجان! با شنیدن اسم مرجان دلم خالی شد 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت219 💕اوج نفرت💕 روی تخت دراز کشیدم. _ چی می خواستی بخری? چشمهام رو بستم و بی‌حوصله گفتم:
💕اوج نفرت💕 _باشه عموجان آروم باش بگو ببینم چی شده. عمو آقا نگاه متعجبی به من انداخت و گفت: _کی? _نگار را از کجا می شناخت? خودم رو روی مبل جلو کشیدم و به عمو آقا خیره شدم. این کیه که من رو می شناخته و از مرجان سراغم رو گرفته. _الان کجاست? _کی باهاش حرف زد? _ کار خوبی کردی. رو به میترا گفت: _ یه قلم و کاغذ برای من بیار. میترا ایستاد و فوری سمت اتاق رفت. _ خیلی خوب عموجان نمیگم میترا خودکار و کاغذ را به سمتش گرفت. _ بگو. شماره ای رو روی کاغذ نوشت. _ خیلی کار خوبی کردی به من گفتی. عمو آقا نیم‌نگاهی به من انداخت و گفت: _ نه. _باشه فعلا خداحافظ. گوشی رو قطع کرد میترا گفت: _ چی گفت? عمو آقا خوشحال گفت: _فکرکنم پیداش کردم. _کی رو? _ همونی که چندماه دنبالشم رنگ خوشحالی تو نگاه میترا هم اومد. _ مطمعنی خودشه? عموآقا ایستاد به سمت اتاقش رفت _امیدوارم. فقط خدا کنه خودش باشه. مات و مبهوت به رفتارهای غیرعادیشون نگاه کردم و گفتم: _ چی شد ? میترا تمام صورتش می خندید شکر خدا داره درست میشه عزیزم. سمتم اومد و صورتم رو محکم بوسید رفت وارد اتاق عمواقا شد و در رو هم بست. متعجب از رفتار هر دوشون و کنجکاوی از حرف‌های نصفه عمو آقا و مکالمه اش با مرجان موندم. مطمئنم الان دارن در رابطه با من حرف می زنن. کی من رو می‌شناخته. پشت در اتاق ایستادم و گوشم رو به در چسبوندم تا شاید از حرف هایی که شنیدم چیزی بفهمم میترا گفت: _جواب نمیده? _ نه اول جواب نداد الان هم میگه در دسترس نیست. _ حالا میخوای چکار کنی? _ از شمارش می تونم بفهمم کجا زندگی می کنه فقط یه چند وقت لازمه تا کارهاش رو بکنم. _مرجان از کجا شمارش رو پیدا کرده? اومده دم در از شکوه سراغش رو گرفته و گفته از اینجا رفته. شماره داده بهش تا اگر اومد بهش بدن بهش زنگ بزنه شکوه هم شما رو توی سطل زباله انداخته مرجان تمام این ها رو دیده شماره از سطل اشغال برداشته به من زنگ زده. _دیگه به نگار نمیگی? _نه حالا که سر و کله اش پیدا شده بزار پیداش کنم دست پر بگم _تو از اولشم نمی خواستی بگی میترسی بگی نگار بره. _ میترا اذیتم نکن خودت میدونی چقدر سخته. _ سخته چون چهار سال سکوت کردی سخت تر میشه اگر به این سکوت ادامه بدی. چیز زیادی از حرف هاشون دستگیرم نشد جز اینکه کسی جلوی در خونه احمدرضا اینا با من کار داشته و شمارش را به شکوه داده برای اینکه عمو آقا متوجه فالگوش ایستادنم نشه از در فاصله گرفتم و به اتاقم برگشتم روی صندلی نشستم سر و کله کی پیدا شده چرا عمو اقا میترسه من از پیشش برم اصلا چی قراره به من بگن که اینقدر سخته. هر چی هست مربوط به تهران هست. چون میترا می گفت این سکوت چهارساله سخت تر هم میشه. اون روز عمواز خونه بیرون رفت تا شب هم بر نگشت میترا هم خوشحال بود، هم نگران. هر کاری هم کردم نتونستم از زیر زبونش بیرون بکشم. صبح روز بعد همراه با عمو آقا و میترا جلوی در دانشگاه از ماشین پیاده شدم. بعد از سفارش های مخصوص هر روزه که این بار سخت تر هم شده بود اون هم به خاطر رسوایی که به بار آورده ام، خداحافظی کردم. عمو آقا ماشین رو به حرکت درآورد و از دیدم خارج شد وارد حیاط دانشگاه شدم. خدا خدا میکردم که کسی به غیر از پروانه من رو نبینه. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕