eitaa logo
بهار🌱
20.7هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
601 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 لباسم رو پوشیدم همراه با پروانه به باغ وحش رفتیم. من برای اولین بار همه چیز رو با پروانه تجربه کردم. بیست و یک سالمه و اولین بار که به باغ وحش میام. از طرف مدرسه برای تفریح به اردو می‌بردن ولی من هیچ وقت به خاطر مادرم باهاشون جایی نمی رفتم. بعد از باغ وحش به بازار رفتیم دیگه خبری از هیجان غیرقابل کنترل دیروزم نبود. تمرکز لازم برای خرید رو به دست آوردم. کلی خرید کردم. انواع ترشی و مربا. به خونه برگشتیم وسایل ها رو جابجا کردیم برای برنامه آخر که مسابقه دو کنار دریا بود آماده شدیم کتونی هام رو پوشیدم جلوی در منتظر پروانه موندم. بعد از ده دقیقه اومد. به سمت دریا حرکت کردیم _ نگار الان قراره ببازی. _ عمرا. ً به حالت مسخره گفت: _ عمرا? تو قراره با یوزپلنگ مسابقه بدی. کنترل شده خندیدم _ چه خودش رو هم تحویل میگیره. کنارم ایستاد با هم قدم شد دستم رو گرفت و کنار گوشم گفت: _ خوشحالم که خوشحالی. لبخندی به مهربونیش زدم. _تو خیلی خوبی. هیچ وقت محبت هات رو فراموش نمی‌کنم. _علاوه بر محبت هام برد امروزم رو هم فراموش نمیکنی. هنوز تو فاز مسابقه بود. جلوی دریا ایستادیم و خوشبختانه خلوت بود فقط چند نفر در حال راه رفتن بودن. پروانه که حسابی مسابقه رو جدی گرفته بود با دست خط صاف بلندی رو جلوی پاهام کشید. خودش هم پشت خط ایستاد و حالت دویدن به خودش گرفت. _ آماده‌ای? هیجان‌زده حالتش را تقلید کردم. _اره. _یک ، دو... هنوز شماره سه رو نگفته بود که با شنیدن صدای متعجب زنانه آشنایی تمام بدنم یخ کرد. _ نگار! اهسته با تردید چرخیدم به مرجان که متعجب نگاهم میکرد خیره شدم. این اینجا چی کار میکنه. چقدر من بی شانسم. چرا وسط تمام خوشی هام سروکله ی این خانواده پیدا میشه. مرجان قدمی سمتم برداشت . یک لحظه تمام خاطرات بد سراغم اومد. روزهایی که بی خودی باهام حرف نمیزد. خیانتی که در حقم کرد. اون رامین رو تو اتاق راه داد. اون سکوت کرد تا من چهار سال بار تهمت رو روی دوشم تحمل کنم. "من احمد رضا رو دوست داشتم" _نگار باورم نمیشه خودتی? صدای تپش قلبم رو میشنیدم پروانه کنارم ایستاد. _خوبی? این کیه? مرجان قدم دیگه ای برداشت دستم رو جلوش گرفتم ایستاد اشک روی گونش ریخت. _تو کجایی? خودش رو سمتم پرت کرد محکم تو اغوش گرفت. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
Farzad Farzin - Ey Kash (128).mp3
4.12M
یکم از خودت بگو اگه تو هم دلتنگی اگه مثل من داری با هر شبت میجنگی
بهار🌱
#پارت241 💕اوج نفرت💕 لباسم رو پوشیدم همراه با پروانه به باغ وحش رفتیم. من برای اولین بار همه چیز
💕اوج نفرت💕 مرجان من رو به گرمی بغلم کرده بود اما دستهای من آویزان بود و احساسی جز درموندگی به خاطر حضورش نداشتم. همراه با هق هق مرجان آروم اشک ریختم. _ باورم نمیشه نگار ،باورم نمیشه. من رو از خودش فاصله دارد و با حسرت نگاهم کرد. _چهار ساله شب و روز از خدا می خوام فقط یک بار دیگه ببینمت. نگاهش روی اشکم که بدون پلک زدن پایین ریخت افتاد با گریه ادامه داد _گریه نکن دردت به جونم. دوباره محکم در آغوشم گرفت دستش رو محکم روی کمرم کشید یک آن یاد احمدرضا افتادم. ترسیده به اطراف نگاه کردم از مرجان فاصله گرفتم ترس رو توی نگاهم دید. _ تنهام. حتی اعلام تنهایی مرجان هم آرامم نکرد سمت پروانه چرخیدم با ترس گفتم: _ بریم. منتظر پروانه نموندم با قدم های تند که به دویدن منتهی ‌شد سمت حیاط ویلا رفتم. مرجان تند تند و با صدای بلند اسمم رو صدا می کرد. _ نگار، نگار، تورو خدا بزار باهات حرف بزنم. قصد ایستادن نداشتم که با جمله ای که با التماس گفت عصبی ایستادم. _ جون احمدرضا وایسا. سمتش چرخیدم نفس های حرصیم رو بیرون دادم. یک قدم بهش نزدیک شدم. _ چی شده که پیش خودت فکر کردی جون برادرت برای من مهمه. در کمال ناباوری من مرجان از شنیدن این حرفم تعجب کرد. عصبی تر از قبل گفتم: _ واقعاً فکر کردی برام مهمه? ناباور لب زد: _نگار احمدرضا فهمیده اشتباه کرده. اشکم پایین ریخت با فریاد گفتم: _ بعد از چهار سال در دربدری من، بعد از اون کتکی که بی رحمانه زد و من تا یک ماه دست و پام تو گچ بود. بعد از تهمتی که روی دوشم گذاشت. تن صدام رو کمی پایین اوردم: _ فهمیدن الان اون به چه درد من میخوره. با بغض گفت: _همش تقصیر رامین بود. اشک هام رو پاک کردم و اب بینیم رو بالا کشیدم یک قدم سمتش رفتم _ همش نه، تقصیر نفرت بیخودی مادرت بود. تقصیر بی اعتمادی احمدرضا بود. با دست محکم به سینش زدم کمی به عقب رفت. _ تقصیر سکوت و حماقت تو بود. اشک روی گونش ریخت و دستش را روی سینه اش گذاشت. _من که نابودم. چهار سال به خاطر اون سکوت نابودم. احمدرضا رو ندیدی، اینقدر شکسته شده که انگار ده سال پیر شده. ملتمس گفت: _ نگاه تو رو خدا برگرد. از مرجان کینه به دل نداشتم از احمدرضا هم نداشتم. اما برگشتن به اون خونه برام کابوس بود. _برو مرجان. انگار نه انگار که من رو دیدی. پروانه تمام مدت ایستاده بود و نگاهمون میکرد. مرجان قدمی جلو اومد _نگار بزار احمدرضا ببیند. اشک روی گونم رو پاک کردم. _ بابت اون سکوت که چهار سال آوارم کرد ازت میگذرم. فقط به کسی نگو من رو دیدی. دستم رو گرفت _احمد رضا داره میمیره. مصمم گفتم: _ هیچ کس از غصه نمی میره. اگر قرار به مردن بود من خیلی وقت پیش مرده بودم. برو سمت ویلا چرخیدم همراه با پروانه به خونه برگشتیم لحظه ی اخر سر چرخوندم هنوز ایستاده بود و نگاهم می کرد . داخل رفتم و در رو بستم بهش تکیه دادم به پروانه نگاه کردم. نگران گفت: _ جای خونه رو فهمید نکنه بیان اینجا. با ترس نگاهش کردم. _چیکار کنم? _ جمع کن بریم. _ کجا بریم? الان شبه. سمت رخ اویز رفت لباس‌ها رو از روش برداشت و بدون اینکه مرتبشون کنه یا لباس های من و خودش رو از هم تفکیک کنه توی چمدان هاریخت و زیپشون رو بست. رو به من گفت: _ زود باش هرچی خریدیم بریز توی اون سبد بزرگه این قدر ترسیده بودم که نمیدونستم باید چیکار کنم در یخچال رو باز کردم و با دست‌های لرزون شیشه های مربا و ترشی رو داخلش گذاشتم. پروانه در خونه رو باز کرد و با سرعت بیرون رفت چند لحظه بعد با احمد آقا برگشت. _ احمدآقا چمدون ها رو بزارید توی ماشین. _اخه چی شده? _ هیچی نشده یه کاری پیش اومده باید بریم _ سیاوش گفت سه روز می مونید پروانه کلافه برگشت. احمد آقا خواهش می کنم زود باشید. سرش رو تکون داد و چمدون ها رو برداشت _نگار چیزی جان نمونده? _ نمیدونم _باشه زود باش برو تو ماشین سمت سبد رفتم که گفت: _برو من بر می دارم فقط برو با استرس بیرون رفتم هوا تاریک بود ولی به لطف چراغ های روشن حیاط کاملاً روشن بود. سمت در رفتم بیرون ویلا کاملاً تاریک بود و تنها کمی از فضای جلو حیاط به خاطر نور حیاط روشن بود. به سختی احمد آقا رو دیدم زیر درخت صندوق عقبش رو بالا زده بود .چمدان ها رو داخلش گذاشت. در ماشین رو باز کردم و نشستم چند لحظه پروانه هم نشست. _بریم توی چشم هاش نگاه کردم یک لحظه سرم رو سمت خونه چرخوندم. مردی رو دیدم که با سرعت از انتهای ویلا وارد شد. نزدیک‌تر که شد چهره ی اشناش باعث چنگ بغض، به گلوم شد. مرجان هم پشت سرش میدوید ماشین کمی از جاش تکون خورد که بدون اینکه سرم رو برگردوندم دستم رو بالا آوردم و گفتم: _صبر کن. _ اومدن? سرم رو نشونه ی تایید تکون دادم و به احمد رضا که تا وسط حیاط اومده بود نگاه کردم. 💕💕
بهار🌱
#پارت241 💕اوج نفرت💕 مرجان من رو به گرمی بغلم کرده بود اما دستهای من آویزان بود و احساسی جز درموندگ
💕اوج نفرت💕 احمد آقا شتاب احمدرضا رو که دید سمتش رفت. بدون توجه به مرجان چیزی گفت مرجان به خونه ای که تا چند لحظه پیش اونجا بودیم اشاره کرد. با قدم های بلند سمت خونه رفت که احمدآقا جلوش ایستاد با دست به کنار پسش زد و از دیدم خارج شد. صدای احمد آقا بالا رفت. _ کجا آقا سرت رو انداختی پایین میری تو. احمدرضا عصبی بیرون اومد و سمت مرجان رفت و با فریاد گفت: _ پس کجاست? مرجان که حسابی ترسیده بود با صدای بلند جواب داد _ نمی دونم به خدا خودم دیدم رفتن اونجا _پس چرا نیست. رو احمد آقا گفت: _مسافر این خونه کجاست? _ چرا باید به شما توضیح بدم. احمدرضا عصبی با دو قدم بلند خودش رو به احمد آقا رسوند. یقه اش رو گرفت.احمدرضا نسبت به دوست سیاوش خیلی بزرگتر بود تلاشش برای آزاد کردن دست احمدرضا از یقه ش بی فایده بود احمدرضا این بار با صدای بلند تری گفت: _ بهت میگم کجاست? تمام مسافر ها به خاطر سر و صدایی که احمدرضا ایجاد کرده بود یا بیرون بودن یا از بالکن خونه هاشون نگاه می کردن. _آقا من چه میدونم. یهو گفتن می خوایم بریم مدارکشون رو گرفتن و رفتن. صدای احمدرضا هر لحظه بلند تر می شد و این بار ملتمس گفت: _ تو رو خدا بگو کجا رفتن? _ تهران آقا تهران. یقم رو ول کن. ناخواسته با دادن این آدرس غلط کمک بزرگی به من کرد. احمدرضا نا امید دست هاش رو انداخت.تیز به مرجان نگاه کرد. _چرا انقدر دیر اومدی? مرجان قدمی به عقب برداشت. _ به خدا تا دیدمش اومدم بهت گفتم. احمدرضا عقب عقب رفت و به دیوار تکیه داد. ناامید سرش رو چرخوند و به اطراف نگاه کرد. از بالا و پایین شدن سرشونه هاش متوجه شدم که داره گریه میکنه. روی زمین نشست و دست هاش رو لای موهاش فرو کرد بدون اینکه نگاه ازش بردارم با صدای گرفته ای لب زدم _برو پروانه بدون اینکه چراغ ماشین روشن کنه حرکت کرد. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
Ehaam - Negar.mp3
8.05M
ای تو پروانه من همچو شمعم که از رفتن تو بسوزم رفته ای بی من ای بی وفا تو چه اورده ای به روزم😢
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت242 💕اوج نفرت💕 احمد آقا شتاب احمدرضا رو که دید سمتش رفت. بدون توجه به مرجان چیزی گفت مرجان به
💕اوج نفرت💕 ماشین حرکت کرد و احمدرضا از دیدم خارج شد. همچنان سرم سمت شیشه ماشین بود. آشوبی که تو دلم بر پا شده بود رو میشناختم. دیدنش بعد از چهار سال چرا باید این قدر باعث تپش قلبم بشه. بر عکس همیشه این تند تیپدن قلبم از ترس نبود. با صدای پروانه از فکر رو خیال بیرون اومدم. اما قصد برگردوندن صورتم رو نداشتم. _الو سلام _سیاوش ما از خونه ی این احمد آقا اومدیم بیرون. _ کلا اومدیم یا آدرس بده بیام اونجا یا بیا یه خونه برامون بگیر. _ حالا شده دیگه چیکار کنیم. صداش رو بالا بود. _خوب چرا داد میزنی. حتماً نمی‌شده بمونیم دیگه. _ نه. کشدار گفت: _ نه. _نه بابا چه فکرایی می کنی تو! متعجب گفت: _سیاوش! عصبی ادامه داد: _ساکت شو بابا، شوهر نگارم اومده بود. نمی‌تونستیم بمونیم. _ آره. _آدرس میدی بیام یا نه. _ حالا میام میگم. سیاوش ما الکی داریم تو خیابان میچرخیم. _بلدم بگو. _ باشه الان میایم. چند لحظه بعد دستش رو روی پام گذاشت. _ خوبی? سرم رو به نشانه تایید تکون دادم _ببینمت. آروم سرم رو سمتش چرخوندم نیم نگاهی بهم کرد. با صدای گرفته ای لب زدم: _تشنمه. نگاهی به اطراف انداخت صبر کن یه سوپر مارکت پیدا کنم. اولین مغازه ای که دید ایستاده پیاده شد. رفتنش بهانه‌ای بود برای تنها شدنم. در ماشین رو که بست اشکی که پشت پلکم منتظر بود پایین ریخت. فکر و خیال یک آن رهام نمی کرد اضطراب سراغم اومد. مطمئنم نبود احمدرضا، بهتر از بودنشه. کلافه سرم رو تکون دادم و سرزنش وار با صدای لرزونی به خودم گفتم: _ چرا نگاش کردی? اصلا فکرشو نمیکردم با یک نگاه کوتاه انقدر حالم خراب بشه. پروانه با یک بطری آب معدنی کوچیک برگشت. _ بیا عزیزم. متوجه چشم های اشک می شد ولی چیزی نگفت بطری رو گرفتم. چشمام رو بستم و سرم رو به شیشه تکیه دادم. نمیدونم چقدر از مسیر رو رفتیم که صدای گوشی پروانه بلند شد بی حال نگاهش کردم. _ بله. _ الان تو همون خیابونم که گفتی. با دقت به اطراف نگاه کرد. _ تاریکه خوب نمی بینمت. چشم هاش رو ریز کرد و گفت: _اهان اهان. دیدمت. اومدم. گوشی رو قطع کرد و گفت: _ خدا بخیر کنه امشب رو. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 سرعت ماشین رو کم کرد و جلوی پای سیاوش پارک کرد. درماشین رو باز کرد و نشست _ سلام. کاش پروانه از حضور احمدرضا توی زندگیم چیزی برای برادرش نمی‌گفت. جواب سلامش رو دادیم که گفت: _ چی شد یهو? پروانه کامل به عقب برگشت با چشم و ابرو به من اشاره کرد. _ سیاوش ما الان چیکار کنیم باید تو ماشین بخوابیم? _ یعنی چی تو ماشین بخوابید? _ گفتم شاید راهمون نده. هر دو سکوت کردند پروانه صاف نشست چند لحظه بعد سیاوش گفت: برو انتهای همین کوچه ماشین رو پارک کرد. ماشین رو انتهای کوچه برد و گفت _ الان نخورمون. سیاوش دل خور گفت: _ خجالت بکش. منتظر جواب خواهرش نموند و پیاده شد. در سمت من رو باز کرد و با خوشرویی گفت: _بفرمایید نگار خانم. کاری رو که می‌خواست انجام دادم و همراه با پروانه دنبالش راه افتادم. کلید رو توی قفل در فرو کرد و پروانه گفت: _ سیاوش، میدونه? بدون اینکه به خواهرش نگاه کنه گفت: _خوابه. آروم و بیصدا وارد خونه شدیم خونه ی بزرگی بود ولی با دریا فاصله داشت. سیاوش یک اتاق، طبقه دوم به ما داد و خودش به طبقه اول برگشت. روی تخت خوابیدم نفس سنگینی کشیدم. لحظه ورود احمدرضا و شتابش برای پیدا کردنم از جلوی چشمام کنار نمی رفت. چشم هام پر اشک شد و اروم از گوشه ی چشمم پایین ریخت. عین بچه ها هوایی شدم. نمیخواستم پروانه متوجه گریم بشه اما صدای فین فینم باعث شد تا دستش رو روی شونم بزاره پر بغض گفت: _الهی بمیرم. حرف پروانه برای شروع گریه هق هقم، ولی بی صدام کافی بود. ناراحت گفت: _سعی کن بخوابی. اشکم رو پاک کردم و نفسم رو اه مانند بیرون دادم. _خوابم نمیبره. _انقدر خودت رو اذیت نکن عزیزم _نباید نگاه میکردم. فشار دستش روی سر شونم بیشتر شد. _حالم خراب شد پروانه. هق هق گریم شدت گرفت. زیر لب گفتم : نباید نگاه میکردم.نباید... 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
Ragheb - Hamine Eshgh (128).mp3
3.86M
حال و هوای نگار😢
بهار🌱
#پارت244 💕اوج نفرت💕 سرعت ماشین رو کم کرد و جلوی پای سیاوش پارک کرد. درماشین رو باز کرد و نشست _
💕اوج نفرت💕 مسافرت به خاطر حال خراب من و بدخلقی های تهمینه، بیشتر از اون ادامه نداشت. تماس های گاه و بی گاه عمو آقا و میترا هم بعد از دیدن احمدرضا کلافم می کرد. اتفاقی که توی قلبم افتاده بود رو دوست نداشتم. تو مسیر برگشت حتی یک کلمه هم حرف نزدم. پروانه هم که گاهی چیزی می گفت با تکون دادن سر یا جواب های یک کلمه ای بهش می فهموندم که حوصله ندارم. سیاوش تو مسیر از ما جدا شد تا تهمینه رو که از اول عید شیراز بود به تهران برگردونه. در نهایت به شیراز رسیدیم عمو آقا که مدام زنگ می زد و می پرسید کجایید پایین ساختمون منتظرم بود. لبخند مصنوعی زدم تا متوجه حال خرابم نشه. پروانه ماشین رو جلوی خونه پارک کرد. به رسم ادب برای سلام کردن پیاده شد. ذوقی به حال بی حالم دادم و پیاده شدم. عمو آقا تو سلام کردن به من پیش دستی کرد. _ سلام عزیزم. با تمام سختگیریهاش دلم براش تنگ شده. لبخند زدم و جلو رفتم. _ سلام با دیدن حال ظاهریم که تونسته بودم خوشحال نشونش بدم احساس رضایت تو چشم هاش رو دیدم. _ خوبی _خیلی ممنون به در نگاه کردم. نبود میترا تو این لحظه برام جای سوال داشت. عمو آقا متوجه شد و گفت: _ خونه ی خواهرشه تا شب میاد. رو به پروانه گفت: _ برادرت کجاست? _ تهران از ما جدا شد. اخم عمو آقا تو هم رفت. _ از تهران تا اینجا تنها اومدید? پروانه که انگار این حرف رو از قصد گفت تا عموآقا متوجه بشه با رضایت به من نگاه کرد. دسته ی چمدونم رو گرفتم و به زحمت از صندوق عقب بیرون گذاشتم. _ پروانه با پدرش زیاد این مسیر رو رفته. خودش بلد بود. توجیح من قانعش نکرده بود اما لبخند زد. چمدون رو ازم گرفت و به پروانه گفت: _انشالله عروسیت جبران کنم. پروانه کمی خجالت کشید و سرش رو با لبخند ریزی که به لب داشت پایین انداخته و ممنونی زیر لب گفت. عموآقا خداحافظی کرد و رفت. به پروانه نگاه کردم جلو رفتم و آروم تو آغوش گرفتمش. کنار گوشش گفتم : _خیلی خوش گذشت. _ چه خوشی? آخرش خراب شد. شرمنده هم شدم بابت رفتار زن داداش عتیقم و بی مسئولیتی برادرم. ازش فاصله گرفتم _من با تو خوش بودم. _اره کلی حال کردیم ولی سیاوش هم رسم امانت داری رو خوب به جا نیاورد. _اون بیچارم درگیر بود. _بیچاره رو نشونش میدم حالا بزار برم خونه. از لجبازی پروانه خندم گرفت. _بزار خاطره خوب بمونه. _خاطره خوب وقتی می مونه که درست رفتار کنی. حالش رو باید بگیرم تا دیگه ادعای غیرتی بودن از سرش بیفته. _ چی بگم. صورتم رو بوسید _ برو خدا پشت و پناهت تا هفدهم توی دانشگاه. صورتش رو بوسیدم، ازش خداحافظی کردم و به سمت خونه برگشتم. عمو آقا جلوی آسانسور با پسر مش رحمت صحبت می کرد. آخرین جمله اش رو شنیدم _در هر صورت اگر لازم به بستری بود من رو خبر کن. _ خیلی ممنون لطف همیشه شامل حال ما شده. جلو رفتم و سلام آرومی گفتم عمو آقا نگاهم کرد. پسر مش رحمت سرش رو پایین انداخت و آروم تر از خودم جوابم رو داد و رفت پا به آسانسور گذاشتم توی آینه قدی وسطش به چهره خودم نگاه کردم تو دلم اشوب بود ولی در ظاهر شاد بودم. با بسته شدن در اسانسود عمو اقا به من نگاه کرد _ از کی تنها تون نگذاشت. دوباره تو دوراهی گیر کردم دوست ندارم خبرچین باشم اما چاره‌ای هم جز گفتن حقیقت ندارم. سرم رو پایین انداختم تا فکرم رو جمع و جور کنم و کلمات را طوری کنار هم برای گفتن حقیقت بذارم که دلخوری به وجود نیاد. در آسانسور باز شد عموآقا هنوز به من خیره بود. _ نگار. نگاهم رو به نگاه پر از سوالش دادم. لب زدم: _بریم خونه حرف بزنیم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 . . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت245 💕اوج نفرت💕 مسافرت به خاطر حال خراب من و بدخلقی های تهمینه، بیشتر از اون ادامه نداشت. تما
💕اوج نفرت💕 سرش رو تکون داد. نفس سنگین کشیدن دسته چمدون رو گرفت به سمت در خونه کشید. در رو باز کرد پشت سرش وارد خونه شدم . سمت تلفن خونه رفت احتمال زیاد میخواد به آقا مرتضی زنگ بزنه. دوست ندارم شروع این دلخوری پدر و پسری از خونه ما باشه. _عموآقا بدون این که نگاهم کنه گفت: _ بله. _ باید یه چیزی رو بهتون بگم. گوشی رو کنار گوشش گذاشت. _صبر کن الان میام فوری گفتم: _من احمدرضا رو دیدم. تیز چرخید و متعجب نگاهم کرد گوشی را سر جاش گذاشت. خوشبختانه به هدفم رسیدم. _کی? سمت مبل رفتم و به دستش تکیه دادم. _کنار دریا بودیم مرجان اومد. فوری برگشتم ویلا. پروانه گفت الان میره برادرش رو میاره. جمع کردیم لحظه آخر که ماشین می‌خواست حرکت کنه دیدمش _سیاوش کجا بود? دوباره رسیدیم به همون جا که ازش فرار می کردم. _اون لحظه حالم خیلی خراب بود متوجه نشدم. روی صندلی کنار تلفن نشست و به زمین خیره شد و گفت: _مرجان چی میگفت? _هیچی،برگرد. احمدرضا پشیمونه. خیره نگاهم کرد و گفت: _ پروانه از کجا میدونست که احمدرضا کیه ? موندم جواب چی بدم دوباره خراب کاری کردم. _ نگار مگه من بهت نگفتم در رابطه با این مسئله با کسی صحبت نکن. گوش به گوش خبر به خبر میرسه میگرده پیدات می کنه اون موقع کاری از دستم بر نمیاد. شرمنده سرم رو پایین انداختم. _خیلی خوب چمدونت رو ببر اتاقت زنگ زدم نهار بیارن. _چشم. چمدون رو به اتاق بردم. وسایلم رو جابه جا کردم. نگاه کردن به چشم عمو آقا، بعد از این همه پنهان کاری برام سخت بود. این که فهمیده بود همه چیز از سیر تا پیاز زندگیم رو برای پروانه تعریف کردم. باعث خجالتم میشد در هر صورت نهار رو کنارش خوردم. یه دوش مختصر گرفتم. در ظاهر خوشحال ولی در باطن بین نبرد عقل و دلم با احمدرضا می جنگیدند گاهی به نفع دلم گاهی به نفع عقل. دلم میگفت برگرد یا زنگ بزن یا خبری بده و خبری بگیر. ولی عقل می گفت زندگی با احمدرضا ثمری نداره، تا وقتی مادری مثل شکوه خانم کنارش هست. وابستگی و تعصب زیاد احمدرضا به مادرش قابل چشم پوشی نیست. تا سه روز پیش بهش فکر هم نمیکردم ولی الان از فکر و خیال من بیرون نمیره. میترا شب برگشت دلتنگش بودم. اون خیلی بیشتر از من دلتنگ بود حسابی تحویلم گرفت و با خوشرویی ازم استقبال کرد. عمو آقا تو خودش بود صدای تلفن همراهش بلند شد و نیم نگاهی به صفحه اش کرد و با دیدن اسم شخصی که تماس گرفته فوری گوشی را برداشت و کنار گوشش گذاشت. _ سلام مرتضی جان. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕