بهار🌱
#پارت242 💕اوج نفرت💕 احمد آقا شتاب احمدرضا رو که دید سمتش رفت. بدون توجه به مرجان چیزی گفت مرجان به
#پارت243
💕اوج نفرت💕
ماشین حرکت کرد و احمدرضا از دیدم خارج شد.
همچنان سرم سمت شیشه ماشین بود. آشوبی که تو دلم بر پا شده بود رو میشناختم. دیدنش بعد از چهار سال چرا باید این قدر باعث تپش قلبم بشه.
بر عکس همیشه این تند تیپدن قلبم از ترس نبود.
با صدای پروانه از فکر رو خیال بیرون اومدم. اما قصد برگردوندن صورتم رو نداشتم.
_الو سلام
_سیاوش ما از خونه ی این احمد آقا اومدیم بیرون.
_ کلا اومدیم یا آدرس بده بیام اونجا یا بیا یه خونه برامون بگیر.
_ حالا شده دیگه چیکار کنیم.
صداش رو بالا بود.
_خوب چرا داد میزنی. حتماً نمیشده بمونیم دیگه.
_ نه.
کشدار گفت:
_ نه.
_نه بابا چه فکرایی می کنی تو!
متعجب گفت:
_سیاوش!
عصبی ادامه داد:
_ساکت شو بابا، شوهر نگارم اومده بود. نمیتونستیم بمونیم.
_ آره.
_آدرس میدی بیام یا نه.
_ حالا میام میگم. سیاوش ما الکی داریم تو خیابان میچرخیم.
_بلدم بگو.
_ باشه الان میایم.
چند لحظه بعد دستش رو روی پام گذاشت.
_ خوبی?
سرم رو به نشانه تایید تکون دادم
_ببینمت.
آروم سرم رو سمتش چرخوندم نیم نگاهی بهم کرد.
با صدای گرفته ای لب زدم:
_تشنمه.
نگاهی به اطراف انداخت صبر کن یه سوپر مارکت پیدا کنم.
اولین مغازه ای که دید ایستاده پیاده شد.
رفتنش بهانهای بود برای تنها شدنم. در ماشین رو که بست اشکی که پشت پلکم منتظر بود پایین ریخت.
فکر و خیال یک آن رهام نمی کرد اضطراب سراغم اومد.
مطمئنم نبود احمدرضا، بهتر از بودنشه.
کلافه سرم رو تکون دادم و سرزنش وار با صدای لرزونی به خودم گفتم:
_ چرا نگاش کردی?
اصلا فکرشو نمیکردم با یک نگاه کوتاه انقدر حالم خراب بشه.
پروانه با یک بطری آب معدنی کوچیک برگشت.
_ بیا عزیزم.
متوجه چشم های اشک می شد ولی چیزی نگفت بطری رو گرفتم.
چشمام رو بستم و سرم رو به شیشه تکیه دادم.
نمیدونم چقدر از مسیر رو رفتیم که صدای گوشی پروانه بلند شد بی حال نگاهش کردم.
_ بله.
_ الان تو همون خیابونم که گفتی.
با دقت به اطراف نگاه کرد.
_ تاریکه خوب نمی بینمت.
چشم هاش رو ریز کرد و گفت:
_اهان اهان. دیدمت. اومدم.
گوشی رو قطع کرد و گفت:
_ خدا بخیر کنه امشب رو.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت244
💕اوج نفرت💕
سرعت ماشین رو کم کرد و جلوی پای سیاوش پارک کرد.
درماشین رو باز کرد و نشست
_ سلام.
کاش پروانه از حضور احمدرضا توی زندگیم چیزی برای برادرش نمیگفت.
جواب سلامش رو دادیم که گفت:
_ چی شد یهو?
پروانه کامل به عقب برگشت با چشم و ابرو به من اشاره کرد.
_ سیاوش ما الان چیکار کنیم باید تو ماشین بخوابیم?
_ یعنی چی تو ماشین بخوابید?
_ گفتم شاید راهمون نده.
هر دو سکوت کردند پروانه صاف نشست چند لحظه بعد سیاوش گفت:
برو انتهای همین کوچه
ماشین رو پارک کرد. ماشین رو انتهای کوچه برد و گفت
_ الان نخورمون.
سیاوش دل خور گفت:
_ خجالت بکش.
منتظر جواب خواهرش نموند و پیاده شد. در سمت من رو باز کرد و با خوشرویی گفت:
_بفرمایید نگار خانم.
کاری رو که میخواست انجام دادم و همراه با پروانه دنبالش راه افتادم.
کلید رو توی قفل در فرو کرد و پروانه گفت:
_ سیاوش، میدونه?
بدون اینکه به خواهرش نگاه کنه
گفت:
_خوابه.
آروم و بیصدا وارد خونه شدیم خونه ی بزرگی بود ولی با دریا فاصله داشت.
سیاوش یک اتاق، طبقه دوم به ما داد و خودش به طبقه اول برگشت.
روی تخت خوابیدم نفس سنگینی کشیدم.
لحظه ورود احمدرضا و شتابش برای پیدا کردنم از جلوی چشمام کنار نمی رفت.
چشم هام پر اشک شد و اروم از گوشه ی چشمم پایین ریخت.
عین بچه ها هوایی شدم.
نمیخواستم پروانه متوجه گریم بشه اما صدای فین فینم باعث شد تا دستش رو روی شونم بزاره پر بغض گفت:
_الهی بمیرم.
حرف پروانه برای شروع گریه هق هقم، ولی بی صدام کافی بود.
ناراحت گفت:
_سعی کن بخوابی.
اشکم رو پاک کردم و نفسم رو اه مانند بیرون دادم.
_خوابم نمیبره.
_انقدر خودت رو اذیت نکن عزیزم
_نباید نگاه میکردم.
فشار دستش روی سر شونم بیشتر شد.
_حالم خراب شد پروانه.
هق هق گریم شدت گرفت.
زیر لب گفتم :
نباید نگاه میکردم.نباید...
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت244 💕اوج نفرت💕 سرعت ماشین رو کم کرد و جلوی پای سیاوش پارک کرد. درماشین رو باز کرد و نشست _
#پارت245
💕اوج نفرت💕
مسافرت به خاطر حال خراب من و بدخلقی های تهمینه، بیشتر از اون ادامه نداشت.
تماس های گاه و بی گاه عمو آقا و میترا هم بعد از دیدن احمدرضا کلافم می کرد.
اتفاقی که توی قلبم افتاده بود رو دوست نداشتم.
تو مسیر برگشت حتی یک کلمه هم حرف نزدم. پروانه هم که گاهی چیزی می گفت با تکون دادن سر یا جواب های یک کلمه ای
بهش می فهموندم که حوصله ندارم.
سیاوش تو مسیر از ما جدا شد تا تهمینه رو که از اول عید شیراز بود به تهران برگردونه.
در نهایت به شیراز رسیدیم عمو آقا که مدام زنگ می زد و می پرسید کجایید پایین ساختمون منتظرم بود.
لبخند مصنوعی زدم تا متوجه حال خرابم نشه. پروانه ماشین رو جلوی خونه پارک کرد. به رسم ادب برای سلام کردن پیاده شد.
ذوقی به حال بی حالم دادم و پیاده شدم.
عمو آقا تو سلام کردن به من پیش دستی کرد.
_ سلام عزیزم.
با تمام سختگیریهاش دلم براش تنگ شده. لبخند زدم و جلو رفتم.
_ سلام
با دیدن حال ظاهریم که تونسته بودم خوشحال نشونش بدم احساس رضایت تو چشم هاش رو دیدم.
_ خوبی
_خیلی ممنون
به در نگاه کردم. نبود میترا تو این لحظه برام جای سوال داشت.
عمو آقا متوجه شد و گفت:
_ خونه ی خواهرشه تا شب میاد.
رو به پروانه گفت:
_ برادرت کجاست?
_ تهران از ما جدا شد.
اخم عمو آقا تو هم رفت.
_ از تهران تا اینجا تنها اومدید?
پروانه که انگار این حرف رو از قصد گفت تا عموآقا متوجه بشه با رضایت به من نگاه کرد.
دسته ی چمدونم رو گرفتم و به زحمت از صندوق عقب بیرون گذاشتم.
_ پروانه با پدرش زیاد این مسیر رو رفته. خودش بلد بود.
توجیح من قانعش نکرده بود اما لبخند زد.
چمدون رو ازم گرفت و به پروانه گفت:
_انشالله عروسیت جبران کنم.
پروانه کمی خجالت کشید و سرش رو با لبخند ریزی که به لب داشت پایین انداخته و ممنونی زیر لب گفت.
عموآقا خداحافظی کرد و رفت. به پروانه نگاه کردم
جلو رفتم و آروم تو آغوش گرفتمش. کنار گوشش گفتم :
_خیلی خوش گذشت.
_ چه خوشی? آخرش خراب شد. شرمنده هم شدم بابت
رفتار زن داداش عتیقم و بی مسئولیتی برادرم.
ازش فاصله گرفتم
_من با تو خوش بودم.
_اره کلی حال کردیم ولی سیاوش هم رسم امانت داری رو خوب به جا نیاورد.
_اون بیچارم درگیر بود.
_بیچاره رو نشونش میدم حالا بزار برم خونه.
از لجبازی پروانه خندم گرفت.
_بزار خاطره خوب بمونه.
_خاطره خوب وقتی می مونه که درست رفتار کنی. حالش رو باید بگیرم تا دیگه ادعای غیرتی بودن از سرش بیفته.
_ چی بگم.
صورتم رو بوسید
_ برو خدا پشت و پناهت تا هفدهم توی دانشگاه.
صورتش رو بوسیدم، ازش خداحافظی کردم و به سمت خونه برگشتم.
عمو آقا جلوی آسانسور با پسر مش رحمت صحبت می کرد.
آخرین جمله اش رو شنیدم
_در هر صورت اگر لازم به بستری بود من رو خبر کن.
_ خیلی ممنون لطف همیشه شامل حال ما شده.
جلو رفتم و سلام آرومی گفتم عمو آقا نگاهم کرد. پسر مش رحمت سرش رو پایین انداخت و آروم تر از خودم جوابم رو داد و رفت
پا به آسانسور گذاشتم توی آینه قدی وسطش به چهره خودم نگاه کردم تو دلم اشوب بود ولی در ظاهر شاد بودم.
با بسته شدن در اسانسود عمو اقا به من نگاه کرد
_ از کی تنها تون نگذاشت.
دوباره تو دوراهی گیر کردم دوست ندارم خبرچین باشم اما چارهای هم جز گفتن حقیقت ندارم.
سرم رو پایین انداختم تا فکرم رو جمع و جور کنم و کلمات را طوری کنار هم برای گفتن حقیقت بذارم که دلخوری به وجود نیاد.
در آسانسور باز شد عموآقا هنوز به من خیره بود.
_ نگار.
نگاهم رو به نگاه پر از سوالش دادم. لب زدم:
_بریم خونه حرف بزنیم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. .
https://eitaa.com/Baharstory/18878
پارت اول
خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت245 💕اوج نفرت💕 مسافرت به خاطر حال خراب من و بدخلقی های تهمینه، بیشتر از اون ادامه نداشت. تما
#پارت246
💕اوج نفرت💕
سرش رو تکون داد. نفس سنگین کشیدن دسته چمدون رو گرفت به سمت در خونه کشید.
در رو باز کرد پشت سرش وارد خونه شدم .
سمت تلفن خونه رفت
احتمال زیاد میخواد به آقا مرتضی زنگ بزنه. دوست ندارم شروع این دلخوری پدر و پسری از خونه ما باشه.
_عموآقا
بدون این که نگاهم کنه گفت:
_ بله.
_ باید یه چیزی رو بهتون بگم.
گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
_صبر کن الان میام
فوری گفتم:
_من احمدرضا رو دیدم.
تیز چرخید و متعجب نگاهم کرد گوشی را سر جاش گذاشت. خوشبختانه به هدفم رسیدم.
_کی?
سمت مبل رفتم و به دستش تکیه دادم.
_کنار دریا بودیم مرجان اومد. فوری برگشتم ویلا. پروانه گفت الان میره برادرش رو میاره. جمع کردیم لحظه آخر که ماشین میخواست حرکت کنه دیدمش
_سیاوش کجا بود?
دوباره رسیدیم به همون جا که ازش فرار می کردم.
_اون لحظه حالم خیلی خراب بود متوجه نشدم.
روی صندلی کنار تلفن نشست و به زمین خیره شد و گفت:
_مرجان چی میگفت?
_هیچی،برگرد. احمدرضا پشیمونه.
خیره نگاهم کرد و گفت:
_ پروانه از کجا میدونست که احمدرضا کیه ?
موندم جواب چی بدم دوباره خراب کاری کردم.
_ نگار مگه من بهت نگفتم در رابطه با این مسئله با کسی صحبت نکن. گوش به گوش خبر به خبر میرسه میگرده پیدات می کنه اون موقع کاری از دستم بر نمیاد.
شرمنده سرم رو پایین انداختم.
_خیلی خوب چمدونت رو ببر اتاقت زنگ زدم نهار بیارن.
_چشم.
چمدون رو به اتاق بردم. وسایلم رو جابه جا کردم.
نگاه کردن به چشم عمو آقا، بعد از این همه پنهان کاری برام سخت بود. این که فهمیده بود همه چیز از سیر تا پیاز زندگیم رو برای پروانه تعریف کردم. باعث خجالتم میشد در هر صورت نهار رو کنارش خوردم.
یه دوش مختصر گرفتم.
در ظاهر خوشحال ولی در باطن بین نبرد عقل و دلم با احمدرضا می جنگیدند گاهی به نفع دلم گاهی به نفع عقل.
دلم میگفت برگرد یا زنگ بزن یا خبری بده و خبری بگیر. ولی عقل می گفت زندگی با احمدرضا ثمری نداره، تا وقتی مادری مثل شکوه خانم کنارش هست. وابستگی و تعصب زیاد احمدرضا به مادرش قابل چشم پوشی نیست.
تا سه روز پیش بهش فکر هم نمیکردم ولی الان از فکر و خیال من بیرون نمیره.
میترا شب برگشت دلتنگش بودم. اون خیلی بیشتر از من دلتنگ بود حسابی تحویلم گرفت و با خوشرویی ازم استقبال کرد.
عمو آقا تو خودش بود صدای
تلفن همراهش بلند شد و نیم نگاهی به صفحه اش کرد و با دیدن اسم شخصی که تماس گرفته فوری گوشی را برداشت و کنار گوشش گذاشت.
_ سلام مرتضی جان.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت246 💕اوج نفرت💕 سرش رو تکون داد. نفس سنگین کشیدن دسته چمدون رو گرفت به سمت در خونه کشید. در
#پارت247
💕اوج نفرت💕
_خوبم ممنون
عمو اقا خیلی سنگین با دوست قدیمیش حرف میزد
_ تا حدودی میدونم.
دلخور ادامه داد:
_ از ظهر تا حالا دارم دو دوتا چهارتا می کنم بهت زنگ بزنم.
_ من اصلا راضی به این سفر نبودم اگه اجازه دادم فقط به اون شرط بود.
ایستاد و سمت اتاقش رفت و در رو بست.
میترا رو به من گفت:
_ چی شده?
_برادر پروانه نزدیک تهران از ما جدا شد رفت زنش رو برسونه. عمواقا ناراحت شده
طوری که به نظرش بی اهمیت اومده بود گفت:
_ همین.
با سر جواب مثبت دادم لبهاش رو پایین داد.
_ این قدرها هم مهم نیست که این جوری به هم ریخته.
صدای نسبتا بلند عموآقا باعث شده تا هر دو به در اتاقش نگاه کنیم.
_مرتضی خیلی دلخور شدم یعنی از اول این دوتا رو ول کرده به امان خدا.
میترا متعجب نگاهم کرد و سوالی گفت:
_ آره?
لبم رو به دندون گرفتم و به نشانه تایید سرم رو تکون دادم.
مطمئنم بعد از تموم شدن حرفش با تلفن برای توبیخ من بیرون میاد. میترا هم که کمی ترسیده بود گفت:
_ بهش نگفته بودی?
_ نه.
به در اتاق نگاه کرد و گفت:
_ بلند شو برو تو اتاقت شاید بتونم آرومش کنم.
از پیشنهاد میترا استقبال کردم و بلند شدم که در اتاق باز شد.
شدت عصبانیت عمو آقا چیزی نبود که منتظرش بودم اخم کمرنگی داشت. دلخور گفت:
_ زنگ میزنم بهت میگم کجاست میگی یکم فاصله گرفتیم?
سرم رو پایین انداختم.
_ نمیخواستم نگرانتون کنم.
_ کار اشتباهی کردی. اگه همون موقع گفته بودی زنگ می زدم به مرتضی بهش بگه بیاد پیشتون یا خودم میام دنبالتون.
شرمنده همچنان سر به زیر بودم کمی نگاهم کرد به اتاق برگشت و در رو بست
نفس راحتی کشیدم. میترا متعجب گفت:
_رفتارش عجیب نبود?
علت تغییر رفتار عمو اقا به خاطر درک حال خراب من بود. گفتن این مسئله به میترا ایرادی نداشت اما ترجیح دادم چیزی نگم چون از صحبتهای بعدش قطعا خوشحال نمیشم. توی صحبتهای قبلش به احمدرضا حق داده بود. هم اون هم پروانه.
هر دو گفتن که مقصر این اتفاق خودم بودم چون سکوت کردم با این تفاوت که پروانه هم سن خودم هست و قصد نصیحت نداره ولی میترا احساس میکنه که باید مثل بیماری هاش برای من راه درمانی پیدا بکنه.
من مطمئنم که اگر حرفی هم به احمدرضا میزدم باور نمیکرد چون طرف مقابل حرفهای من مادرش بود.
تعطیلات عید هم تموم شد سیزده بدر رو برعکس سالهای گذشته که تو خونه می موندیم، با خانواده میترا بیرون رفتیم. عمو اقا به میترا گفته بود که چرا حال من خرابه. میترا هم تلاش می کرد تا روزگار رو بیشتر به کامم شیرین کنه.
اما من هنوز درگیر احساسات بین عقل و قلب مونده بودم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت_آینده
_ پروانه من چهار سال دارم درد میکشم، سکوت کرده. چهار سال من رو لنگ یه صیغه محرمیت کرده.
اگر از روز اول می گفت من شکوه و احمدرضا میساختم. من رامین میساختم.
من چهار سال تنها زندگی کردم. یه تفریح ساده نداشتم .پروانه من یه لباس مجلسی نداشتم.
من اجازه نداشتم تا نون وایی برم. الان چرا باید آروم باشم.
اشک رو از روی صورتم با پشت دست و پا کردم و ایستادم
_ اصلاً من می خوام برم.
عموآقا پرسید.
_ کجا?
سمت اتاقم رفتم
_ تهران
تن صداش رو کمی بالا برد
_شما خیلی بیجا می کنی
چرخیدم سمتش تو یک قدیمش ایستادم
_شما میخوای جلوم رو بگیری
با سیلی محکم به صورتم زد سرم به سمت مخالف چرخید.ناباورانه دستم رو روی صورتم گذاشتم تو چشم هاش زل زدم.
@baharstory
💞❤️💞❤️💞❤️💞❤️💞
چهار رمان جذاب موجود در کانال😍👇
https://eitaa.com/Baharstory/5
پارت اول رمان زیبای و پر از،خاطره بهار👆
https://eitaa.com/Baharstory/6190
پارت اول رمان پر از،هیجان زبان عشق👆
https://eitaa.com/Baharstory/11630
پارت اول رمان فراتر از خسوف 👆
💞❤️💞❤️💞❤️💞❤️💞
https://eitaa.com/Baharstory/18878
رمان انلاین اوج نفرت👆
May 11
بهار🌱
#پارت247 💕اوج نفرت💕 _خوبم ممنون عمو اقا خیلی سنگین با دوست قدیمیش حرف میزد _ تا حدودی میدونم.
#پارت248
💕اوج نفرت💕
صبح روز هفدهم، طبق معمول همراه با عمو آقا و میترا از خونه بیرون اومدیم. جلوی دانشگاه پیاده شدم و بعد از خداحافظی وارد دانشگاه شدم. با چشم دنبال پروانه می گشتم که دستی از پشت روی چشم هام نشست.
فوری چرخیدم به پروانه که خوشحال ایستاده بود نگاه کردم. ذوق زده همدیگر رو در آغوش گرفتیم.
_ سلام همسفر بدشانس.
با لبخند ولی دلخور نگاهش کردم.
_ علیک سلام.
همقدم شدیم و به سمت ساختمان اصلی حرکت کردیم.گفتم:
_ خوبی?
_خیلی ممنون. خوش میگذره?
نفس عمیقی کشیدم.
_هی، روزگار بد نیست.
پروانه سرش رو چرخوند و به اطراف نگاه کلی انداخت که گفتم:
_به نظرم کار خوبی نکردی به بابات گفتی، برادرت توی تنگنا بود.
خونسرد نگاهم کرد.
_ همیشه سکوت بهترین راه نیست، سیاوش بابت اون رفتارش باید تنبیه می شد، که شد.
بابام از کارش خیلی ناراحت شده بود زنگ زد به پدرخوندت ازش عذرخواهی کنه اونم بهش گفته رسم امانتداری این نبود.
بابام عصبی شد. بعد زنگ زد به سیاوش گفت و آبروی منو بردی دیگه حق نداری برگردی.
یه روز تمام هرچی زنگ میزد جواب نداد و آخرش هم که جواب داد گفت من دیگه کاری به مشکلات خانواده زنت ندارم. وقتی قول من، حرف من، برای زنت بی ارزشه. پس ما هم کاری رو می کنیم که دوست داریم. بهش گفت اول اردیبهشت باید جشن عقدتون رو بگیرید. اونم تو شیراز، اخه قرار بود مراسم ها تو تهران باشه. سیاوش قرار بود با حمایت بابام تهران خونه بگیره که بابام گفت دیگه حمایتی در کار نیست. عروسی هم براتون می گیرم به شرط اینکه تو شیراز خونه بگیرید
از اون ور خبر ندارم که چی شده ولی سیاوش بعدش زنگ زد به مامانم که نظر بابا رو عوض کنه.بابام هم تا الان کوتاه نیامده.
_ ای وای چقدر سخت شده براشون.
_تهمینه وقتی بابام مطرح کرد که ما هم باهاشون بریم شمال، برای خودشیرینی پیش بابام کلی ذوق کرد و استقبال کرد که چقدر خوشحالم از اینکه قراره با پروانه همسفر باشم. بعد که رسیدیم اونجا شروع کرد به کم محلی، اگه از همون اول میگفت مخالفه، بابا میخواست خودش ما رو ببره.
_ چی بگم، با این اوصاف تهمینه کار بدی کرده.
_اره دلت نسوزه . بعدم این سیاوش خیلی ادعای غیرت داشت. خوب شد شاخش شکست. الان یکم بین پدر و پسر شکراب شده. بهترین وقته مادر اقای ناصری بیاد خونه ی ما.
صدای خندم کمی بالا رفت.
_پس به فکر خودتی.
لبخند پهنی روی صورتش ظاهر شد
_نه خیلی هم به فکر نیستم. اتفاقی شد ولی خوب شد سیاوش خیلی دور بر میداشت برای خاستگارای من.
وارد کلاس خالی از دانشجو شدیم روی صندلی نشستیم.
به تخته کلاس نگاه کردم نفس سنگینی کشیدم.
تلاشم برای فراموش کردن استاد تا حدودی موفق بوده اما جوونه ی عشقش تو اعماق وجودم هیچ جوره خشک نمی شه.
_ تو چه خبر دلداده?
نگاه دلخورم رو از چشمش به در کلاس دادم که ادامه داد:
_میخوای چیکار کنی?
_ برای چی?
_ برای احمدرضا دیگه.
_کار خاصی نمی کنم.
_ مگه دوستش نداری?
سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم.
_ اشتباه تو میدونی کجاست?
سوالی نگاهش کردم.
_ حرف نمیزنی?
_ چی بگم?
_ زنگ بزن تهران.
_ که چی بشه?
_فحش بده، داد بزن، بگو خیلی نامردی. چهار ساله داری ازش فرار میکنی. چی شده? خیلی خودداری. من جای تو بودم هرچی از دهنم در می اومد به مرجان می گفتم. اما تو هیچی نگفتی!
_ گفتم که
خیره نگاهم کرد. سرم رو پایین انداختم.
_میدونی پروانه، آدم وقتی کس و کار نداشته باشه زبون هم نداره. اتفاقا من هم بلدم جواب بدم، هم میتونم از خودم دفاع کنم، ولی به چه پشتوانهای. اگر همون پدر شیرین عقلم زنده بود طور دیگری رفتار میکردم.
_الان که شرایط فرق کرده.
_چه فرقی?
_ دیگه توی اون خونه نیستی. کسی هم تحقیرت نمیکنه.
_ توی اون خونه نیستم ولی الان هم سربارم. همش این فکر رو توی ذهنم مرور می کنم. چرا عمواقا باید خرج من رو بده. هر چی هم من رو به چشم دخترش نگاه کنه. ولی خودم احساس سرباری می کنم.
_ وقتی تو زن احمد رضایی دیگه چه سر باری، اگه برگردی باید خرجت رو بده.
نگاهش کردم.
_ قرار نیست برگردم.
_نگار تو باید...
_پروانه شاید احمدرضا مرد خوبی برای زندگی باشه، اما آن تا زمانی که مادری مثل شکوه خانم کنارشه نه.
_خب شرط کن جدا زندگی کنید.
_ احمدرضا جونش و مادرش، اینکارو نمیکنه.
کلافه گفتم:
_پروانه میشه تمومش کنی?
_ باشه تموم می کنم ولی با دلت نجنگ.
پروانه راست می گفت با دلم می جنگیدم
زندگی من با احمدرضا، اگر بی رحمی اون شبش رو فراموش کنم هم ثمری نداره. هرچند که دلم هوایی شده اما باید پا روی هوای دلم بزارم و عاقلانه رفتار کنم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞❤️💞❤️💞❤️💞❤️💞
چهار رمان جذاب موجود در کانال😍👇
https://eitaa.com/Baharstory/5
پارت اول رمان زیبای و پر از،خاطره بهار👆
https://eitaa.com/Baharstory/6190
پارت اول رمان پر از،هیجان زبان عشق👆
https://eitaa.com/Baharstory/11630
پارت اول رمان فراتر از خسوف 👆
💞❤️💞❤️💞❤️💞❤️💞
https://eitaa.com/Baharstory/18878
رمان انلاین اوج نفرت👆