eitaa logo
بهار🌱
20.8هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
598 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
#پارت139 💕اوج نفرت💕 دیگه صدایی از مرجان بلند نشد. همون گوشه ایستاده بودم و به احمد رضا که سرش رو ب
💕اوج نفرت💕 چشمی زیر لب گفتم. گوشیش دوباره زنگ خورد گرفتم سمتش. _حتما کار واجبی دارن. کلافه گوشی رو جواب داد. _چی شده جلالی. _عیب نداره بگو. ایستاد و ناراحت گفت: _به عموم زنگ بزن تا بیام. گوشی رو قطع کرد. کتش رو پوشید روبروم ایستاد و تو اوج ناراحتیش به خاطر شرایط بوجود اومده با لبخند پر از ارامشی بهم گفت: _زود برمیگردم ،بیرون نروه تا بیام نگاهم رو به پایین دادم. _چشم. _در رو هم از داخل قفل کن به روی هیچ کس هم باز نکن. _مرجان چی? _هیچکس عزیزم. _اخه اگه خواست درس بخونیم. چونم رو اروم گرفت و سرم رو بالا اورد مجبور شدم تو چشم هاش نگاه کنم. سرش رو خم کرد و صورتم رو بوسید. _برای درس خوندن مثل همیشه شب خودم میام. چونم رو رها کرد و سمت در رفت یه لحظه برگشت. _چیزی لازم نداری ? خجالت زده از بوسه ای بودم که روی گونم کاشته بود نگاهم رو ازش دزدیدم. _نه اقا. کمی خیره نگاهم کرد خداحافظی بی جوابی گفت و رفت در رو پشت سرش قفل کردم نه اینکه بخوام به حرفش گوش بدم از ترس شکوه خانم. نگاهی به کیفم انداختم کتاب های برنامه ی فردام تو اتاق مرجان بود. روی تخت نشستم و خدا رو شکر کردم که به واسطه احمد رضا من رو از ازدواج با پسر خواهر بانو خانم نجات داده. چشمم افتاد به بالای کمد احمد رضا کارتون نسبتا بزرگی بالاش گذاشته بود. حوصله ام سر رفته بود صندلی رو زیر پام گذاشتم و به زحمت دستم رو توی جعبه کردم قدم کوتاه تر از اون بود که بتونم داخلش رو ببینم. بالاخره دستم به چیزی که فکر کردم کتابه برخورد کرد. به زحمت درش اوردم دستم به سوزن منگنه ی بیرون زده از جعبه گیر کرد و کمی خراش برداشت. از صندلی پایین اومدم ساق دستم به خاطر برخورد با سوزن منگنه خون افتاده بود از شدت سوزش کتاب رو روی صندلی گذاشتم که متوجه البوم قدیمی شدم که فکر میکردم کتابه. دستم رو داخل دستشویی شستم و سراغ البوم رفتم عکس های قدیمی خانواده ی پروا از تعریف های مرجان که برام گفته بود افراد داخل عکس رو میشناختم پیرمردی و پیرزنی که روی صندلی نشسته بودن نصرت خان و همسرش بودن و پسر هایی که اطراف ایستاده بودن عمو اردلان و ارسلان خان روی صورت زن ارسلان خان که کنارش ایستاده بود، با شیئ تیزی خراش داده شده بود. مطمعنن کار شکوه خانم بود. چون تو عکس خبری از خودش نبود. جدایی از نفرتش به من تو این خانواده خیلی در حقش ظلم شده بود حتی تو عکس ها هم حسابش نمیکردن. ورق زدم و سراغ عکس بعد رفتم تو تمام عکس ها نه خبری از شکوه خانم بود نه از چهره ی زن ارسلان خان کنجکاو بودم تا صورتش رو ببینم. تقریبا تو تمام عکس ها بود ولی از چهره اش چیزی مشخص نبود. مشغول دیدن عکس ها بودم که صدای اهسته ی مرجان من رو از البوم خاطرات خانواد پروا بیرون کشید. _نگار هستی? البوم رو بستم و کنار کمد ایستادم. _چی شده? _میای پیش من مامانم خوابه. _نه اقا گفته بیرون نیام _بیا اون که نیست. _میترسم مرجان از همین جا بگو. مرجان.سوال میپرسید منم جسته گریخته جواب میدادم. متوجه شد که تمایلی برای پاسخ به سوالاتش ندارم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت140 💕اوج نفرت💕 چشمی زیر لب گفتم. گوشیش دوباره زنگ خورد گرفتم سمتش. _حتما کار واجبی دارن.
💕اوج نفرت💕 اون روز تا غروب کنار کمد با مرجان حرف زدیم شکوه خانم انقدر ناراحت بود از اتاقش بیرون نمی اومد. احمد رضا زود تر از همیشه به خونه اومد از پنجره دیدم که ماشینش رو تو حیاط پارک کرد طبق معمول اول رفت سراغ مادرش نیم ساعت بعد صدای در اتاق بلند شد. روسریم رو مرتب کردم البوم رو زیر تخت گذاشتم در رو باز کردم با چهره ی خسته و ناراحتش مواجه شدم که سعی داشت اروم باشه. _سلام اقا. نگاهش بین چشم هام و روسریم جا به جا شد. _سلام. سمت تخت رفت و روش نشست. _خوبی? _خیلی ممنون. _ببخشید تنها موندی. _ایراد نداره. _حاضر شو بریم بیرون. _کجا ? با لبخند گفت: _بریم شام بخوریم. به نظرم کار درستی نبود این رفتار باعث عصبانیت بیشتر شکوه خانم میشد. وقتی دید حرکتی نمیکنم گفت: _چرا حاضر نمیشی? _اقا. سوالی نگاهم کرد. _بهتر نیست تو خونه بخوریم? _چرا? _اخه الان اگه بریم بیرون شکوه خانم ناراحت میشن. یکم فکر کرد با لبخند گفت: _باشه پس مامنتوت رو بپوش بریم اشپزخونه، شاید رامین یهو بیاد چشمی گفتم و سمت مانتو مدرسم رفتم. _اونو نه برگشتم سمتش. _اخه لباس هام اتاق مرجانه. ایستاد و گفت: _الان میرم میارمشون، فقط در رو پشت سر من قفل کن. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت141 💕اوج نفرت💕 اون روز تا غروب کنار کمد با مرجان حرف زدیم شکوه خانم انقدر ناراحت بود از اتاقش
💕اوج نفرت💕 جای تعجب داشت که شکوه خانم تا حالا عکس العملی نشون نداده. مانتوم رو پوشیدم احمد رضا دستم رو گرفت و از اتاق بیرون رفتیم. از این که دستم توی دستش بود معذب بودم. وارد اشپزخونه شدم به محض ورودمون متوجه شدم که شکوه خانم بی کار ننشسته. سر میز دو تا صندلی بود که خودش و مرجان روش نشسته بودند. روی میز هم برای دو نفر بشقاب و غذا بود. احمد رضا نگاه خیره ای به مادرش کرد شکوه خانم با غرور گفت: _گفتم اینجا یا جای منه یا جای این، فکر کردی سر خود بری صیغش کنی من کوتاه میام. _مامان... حرفش رو قطع کرد و با صدای بلند گفت: _برو بیرون احمد رضا. احمد رضا سرش رو پایین انداخت مرجان با چشم های اشکی به برادرش خیره بود. دستم رو فشار داد اروم لب زد: _بریم. رفت، منم بدنبالش. فکر کردم میریم اتاقش ولی به سمت در خروجی رفت. شام رو بیرون خوردیم تلاش داشت خودش رو عادی نشون بده ولی بی فایده بود مدام تو فکر میرفت. برگشتیم خونه بی سر و صدا وارد اتاق شدیم در رو قفل کرد لباسش رو عوض کرد و از منم خواست که راحت باشم تمام مدت به این فکر میکردم که احمد رضا نمی تونه دووم بیاره و بالاخره از این شرایط خسته میشه. اون وقت تکلیف من چیه، یه زن شونزده ساله با یه شناسنامه ی خالی که هیچ حامی نداره. دل دل میکردم تا حرفم رو بهش بزنم مردد بودم ولی باید میگفتم به خودم جرات دادم و گفتم: _اقا. روی مبل سفید روبروی تخت نشست و نگاهم کرد اروم گفت: _جانم. _راستش من از یه چیزی میترسم. به کنارش اشاره کرد. _بیا اینجا بشین ببینم. بر خلاف حرفش روبروش نشستم لبخندی زد ارنج دو دستش رو روی زانوهاش گذاشت و گفت: _از چی? سرم رو پایین انداختم با بغض گفتم: _از اینکه شما از این شرایط خسته شید یا بالاخره حرف مادرتون رو قبول کنید. ناراحت شد و چهرش در هم رفت. _چرا این فکر رو میکنی? باید حرفم رو بدون ترس بزنم. _شاید علاقه ای که ازش حرف میزنید عمیق باشه، ولی علاقه ی شما به مادرتون متعصبانس و خیلی از کارهاشون رو اصلا باور نمیکنید. _مثلا چی ? کلی از اتفاق هایی که بین و من شکوه خانم افتاده بود رو یادم بود ولی از گفتنشون می ترسیدم دلم نمیخواست با حرف هام محبت تنها ادمی که دوستم داره رو از دست بدم. سرم رو پایین انداختم. _کلی میگم. بلند شد و کنارم نشست. _ میخوای قصاص قبل از جنایت کنی? سرم رو تکون دادم گفتم: _نه، ولی قبلا اینطور بوده. جدی شد و گفت: _اگه منظورت اون روزیه که بعدش سر از کلانتری دراوردی، الانم بهت بگم جز احترام به مادرم رفتار دیگه ای داشته باشی برخوردم باهات مثل همون روزه شاید هم شدید تر. برگشت سمتم و صورتم رو با دست هاش گرفت و لبخند زد. _من مطمعنم اون روز تکرار نمیشه با این فکر های بیخودی ذهن خودت رو مشغول نکن. _نه بحث اون روز نیست کلا مادرتون اهل نقشه کشیدن و دسیسس. اخم هاش تو هم رفت انگشتش رو روی لب هام گذاشت و تهدید وارگفت: _دیگه نشنوم. یکم نگاهم کرد بلند شد همون طور که سمت در میرفت گفت: _پاشو درس فردات رو اماده کن. دلخور بودم با ناراحتی گفتم: _کتاب هام تو اتاق مرجانه. از لحنم تعجب کرد برگشت کمی نگاهم کرد که به حالت قهر نگاهم رو ازش گرفتم و رفت. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت142 💕اوج نفرت💕 جای تعجب داشت که شکوه خانم تا حالا عکس العملی نشون نداده. مانتوم رو پوشیدم ا
💕اوج نفرت💕 چند لحظه بعد با مرجان و کتاب هام برگشت. مرجان چشمهاش اشکی بود و این معلوم بود که از رابطه بین برادر و مادرش ناراحته. سلام آرومی گفت بدون حرف دیگه ای پشت صندلیش نشست. کنار مرجان نشستم وتلاش داشتم تمرکز کنم اما مگه می شد، تمام فکرم پیش اضطرابی بود که داشتم. که اگر احمدرضا روزی خسته بشه من رو رها کنه با شرایطی که برای من به وجود آمده باید چیکار کنم. یک ساعت بعد مرجان رفت و من دومین شبم در کنار همسرم گذروندم. پروانه دستم رو گرفت. _دوسش داشتی? ایستادم و سمت اشپزخونه رفتم. _نمیدونم، شاید. دنبالم راه افتاد. _علاقش به مادرش و دفاع متعصبانش طبیعیه، ولی نمیشه منکر شدت علاقش به تو هم بشیم. سمت کتری رفتم. _چایی میخوری? _اره بریز ، میگم خبری از پدر خوندت نیست چرا زنگ نمیزنه? از وقتی رفته پیش میترا دیگه حواسش به من نیست این یعنی یه زنگ هشدار به من. چایی رو روی میز گذاشتم. _داره ازدواج میکنه. با خوشحالی گفت: _واقعا! باورت میشه دیشب بابام به مامانم میگفت نمی دونم چرا اردشیر دوباره ازدواج نمیکنه بابا فکر میکرد منتظر همسر سابقشه. _نه اتفاقا همسر سابقش دنبال عمو اقاعه. نشست روی صندلی و متعجب گفت: _خود پدر خوندت بهت گفته? _نه از تلفن هاش فهمیدم. امروزم تو دفتر کارش بودم تلفن زنگ خورد، جواب که دادم فکر کرد من زن عمو اقام بهم گفت همخونش منشیش شده یا منشیش همخونش. _اوه اوه چه توپ پری هم داره. _امروز فهمیدم که اون طلاق خواسته و عمو اقا مخالف بوده الان که میخواد برگرده عمو قبولش نمیکنه. یعنی انقدر عاشق میترا شده که عمرا بهش فکر کنه. کنجکاوانه گفت: _اسمش میترا عه? تو هم دیدیش? _امروز دیدمش، روانشناسه خیلی هم مهربونه. الانم با همن که من رو فراموش کرده. _خب تو بهش زنگ بزن. چاییش رو جلوش گذاشتم. _نمیخوام مزاحم باشم. به بخار چاییم نگاه کردم. فکرم پیش شماره ی استاد امینی بود ولی اصلا دوست ندارم که پروانه متوجه علاقم به استاد بشه. _ولی خیلی خوشم اومد احمد رضا به خاطرت اونجوری جلوی مادرش ایستاد. ناراحت گفتم: _احمد رضا خیلی خوب ازم دفاع میکرد. _اذیت میشی بقیش رو بگی? تو چشم هاش نگاه کردم و با لبخند گفتم: _نه. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت143 💕اوج نفرت💕 چند لحظه بعد با مرجان و کتاب هام برگشت. مرجان چشمهاش اشکی بود و این معلوم بود
💕اوج نفرت💕 شب کنارش خوابیدم و صبح با صداش بیدار شدم. _نگار...نگار. چشمم رو باز کردم کش و قوسی به بدنم دادم. _سلام. لبخند پر از ارامشی زد. _سلام. صبح خیر بانو. دستم رو روی چشم هام کشیدم. _ساعت چنده? _یک ساعت مونده تا مدرسه پاشو صبحانه بخوریم. دلم میخواست بازم بخوابم یک ساعت خیلی زود بود دو باره چشم هام رو بستم. دستش رو پشت سرم گذاشت بلندم کرد. _بلند شو دیگه. چشمم به سفره ی صبحانه ای افتاد که وسط اتاق پهن بود دست و صورتم رو شستم کنارش روی زمین نشستم. تو فکر بود به محض نشستنم حواسش رو به من داد لقمه ای که توی دستش اماده بود رو گرفت سمتم. لقمه رو ازش گرفتم و تشکر کردم. بعد از خوردن صبحانه مانتو شلوارم رو پوشیدم برنامه ی درسیم رو با استرس گذاشتم. استرسم برای این بود که نتونسته بودم درست درس بخونم احمد رضا هم لباس هاش رو عوض کرد کیفم رو دستم گرفتم و جلوی در منتظرش موندم. سمتم اومد روبروم ایستاد. _میتونم یه خواهش ازت بکنم? _خواهش میکنم. چادر مشکی که خودش برام خریده بود رو با لباس هام از اتاق مرجان اورده بود، سمتم گرفت. _از این به بعد اینم بپوش. تو اون خونه هیچ کس چادر نمی پوشید. از نوع اهمیتی که احمد رضا فقط برای من قائل بود خوشم اومد. با لبخند چادر رو ازش گرفتم. _چشم. خم شد و صورتم رو عمیق بوسید _واقعا ممنونم. یه حس خاص داشتم احساس میکردم احمد رضا یه تکیه گاه محکمه، یه تکیه گاه که هیچ وقت پشتم رو خالی نمیکنه. همسرم ازم خواسته بود تا حجابم رو کامل کنم و من از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم. چادر رو روی سرم مرتب کردم و همراهش بیرون رفتم در عقب ماشین رو باز کردم خواستم بشینم که گفت: _بیا جلو بشین. مردد گفتم: _مرجان ناراحت نمیشه? بی اهمیت گفت: _نه، چرا باید ناراحت شه. بیا جلو. در رو بستم و کنارش نشستم. مرجان ناراحت تر از دیشب سمت ماشین اومد. حدسم درست بود از جلو نشستن من خوشش نیومد. تو ماشین نشست. احمد رضا از توی اینه نگاهش کرد. _علیک سلام. سلام ارومی گفت و به بیرون نگاه کرد. احمد رضا نفسش رو با دلخوری بیرون داد حرکت کرد. جلوی در مدرسه موقع خداحافظی تاکید کرد که خودش میاد دنبالمون. تو مدرسه هم مرجان با من حرف نزد. زنگ اخر که خورد دوباره با احمد رضا برگشتیم. جلوی در خونه کلی بهم سفارش کرد که در رو قفل کنم و به روی هیچ کس باز نکنم. کاری که خواسته بود انجام دادم تو اتاق تنها نشسته بودم یک ساعتی میشد که که خودم رو با کتابهام مشغول کرده بودم. حسابی گرسنم بود. بوی غذا هم بیشتر باعث دل ضعفم میشد. اما بیرون نرفتم. شکوه خانم به پسرش اجازه نداد دیشب غذاح بخوره به من تنها که مطمعنن اجازه نمیده. کمی شکمم رو فشار دادم تا از گرسنگیم کم کنه که صدای در اتاق بلند شد. با ترس به در نگاه کردم. یعنی کی میتونه باشه. هر کسی هست من در رو باز نمیکنم. صدای در دوباره بلند شد این بار با صدای ارامش بخش احمد رضا. _نگار. لبخند روی لب هام ظاهر شد در رو باز کردم احمد رضا با دو تا ظرف غذا ی یک بار مصرف اومد داخل _سلام. _سلام.در رو چرا باز نمیکنی? _ببخشید، نمی دونستم شمایید. نگاهش روی روسریم افتاد ولی حرفی نزد. سفره رو پهن کرد و غذا رو داخلش گذاشت رو به من گفت: _بیا که حسابی کار دارم باید زود برگردم. نشستم روبروش. _به خاطر من اومدید خونه? در ظرف غذای من رو برداشت و جلوم گذاشت. _هم تو هم خودم، فوری قاشق یک بار مصرف رو توی غذاش فرو کرد و توی دهنش گذاشت. با دهن پر به من گفت: _بخور دیگه? چشمی زیر لب گفتم و قاشقم رو کمی پر کردم و داخل دهنم گذاشتم. خیلی خوشحال بودم به خاطر من غذا خریده بود و.اورده بود تا با هم بخوریم. احساس ولی داشتم از اینکه انقدر براش اهمیت دارم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
. https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
. https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
با چشم های اشکی به پسرش خیره شد ناباورانه گفت _به خاطر این سر من داد میزنی? احمد رضا کلافه نگاهش رو به مادرش داد _چرا بیرونش نمیکنی توانایی نگاه کردن به چشم.های مادرش رو نداشت سرش رو پایین انداخت _چرا ازش حمایت میکنی اصلا به تو چه ربطی داره که این زن کی میشه تمام رگ های بدن احمد رضا که قابل دیدن بودن بیرون زده بود و عرق روی پیشونیش به وضوح دیده میشد _ چرا عین یه ولگرد پرتش نمیکنی از این خونه بیرون طاقت احمد رضا سر اومد و با فریاد گفت _چون زنمه https://eitaa.com/Baharstory/18878
. https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕