بهار🌱
#پارت137 💕اوج نفرت💕 بالاخره رسیدیم. طبق معمول احمد رضا قصد داشت مارو پیاده کنه و خودش به شرکت برگر
#پارت138
💕اوج نفرت💕
یک لحظه سکوت تموم خونه رو گرفت. همه با دهن باز، هاج و واج به احمد رضا خیره بودن.
احمد رضا با همون تن صدا گفت:
_نگار برو اتاق خودم.
سمت اتاقش پا تند کردم وارد اتاق شدم پشت در ایستادم.
صدای فریاد احمد رضا این بار سر مرجان بلند شد.
_تو هم برو اتاق خودت.
چند لحظه ی بعد صدای رامین سکوت رو شکست.
_اگه این حرفی که زدی راست باشه، داغ نگار رو به دلت میزارم. همش تقصیر خودته شکوه سه ماهه دارم التماست میکنم. انقدر نه اوردی که ریشه کرد تو خونت.
صدای بسته شدن در خونه همزمان شد با صدای گریه ی های های شکوه خانم شد.
احمد رضا با تن صدای ارومی گفت:
_مامان خواهش میکنم گریه نکن.
_مگه اشک من برای تو مهمه، چقدر ارزو داشتم برات. چه نقشه ها که برات نکشیده بودم. الان می فهمم چرا دست رو هر دختری میزاشتم می گفتی نه. دلم خوش بود تو به حرفم گوش میکنی.
میگفت و بلند بلند گریه میکرد.
_الانم برای ارزوهات دیر نیست. فقط خواستگاری رفتنمون حل شده بقیه اش رو میسپرم به خودت.
_اره من مترسک زندگی تو ام. رفتی عقدش کردی دیگه چی رو میسپری به من.
_عقد نکردم مامان.
صدای گریه ی شکوه خانم قطع شد.
_پس چی کار کردی?
_فقط صیغه ی محرمیت.
چند لحظه سکوت و بعد خیلی محکم گفت:
_فسخش میکنی.
_نمیتونم.
طلب کارانه گفت:
_چرا?
_چون دیگه دیر شده.
دوباره با گریه گفت:
_تو چی کار کردی احمدرضا!
صدای کوبیده شدن چیزی به کمد احمد رضا هم ترسوندم هم حواسم رو از حرف های اون مادر و پسر پرت کرد.
_نگار
به کمد نگاه کردم که صدای مرجان کنترل شده کمی بلند شد.
_نگار .
سمت کمد رفتم.
_بله.
_احمد رضا راست میگه?
نمیدونستم باید چی بگم. مرجان حق داشت ازم دلخور باشه.
_اره.
_کی? بی معرفت.
با خودم گفتم اگه بگم شاید احمد رضا ناراحت بشه یا بگه نباید میگفتی. داشتم فکر میکردم چی بگم که در اتاق باز شد احمد رضا کلافه سمت تخت رفت و روش نشست.
_نگار با تو ام ها! چرا جواب نمیدی?
نگاه احمد رضا سمت کمد چرخید با صدای بلند گفت:
_مرجان من از این کار خیلی بدم میاد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت138 💕اوج نفرت💕 یک لحظه سکوت تموم خونه رو گرفت. همه با دهن باز، هاج و واج به احمد رضا خیره بود
#پارت139
💕اوج نفرت💕
دیگه صدایی از مرجان بلند نشد. همون گوشه ایستاده بودم و به احمد رضا که سرش رو بین دست هاش گرفته بود نگاه میکردم. تو همون حالت گفت:
_چرا اونجا ایستادی?
_چی کار کنم اقا?
به کنارش اشاره کرد.
_بیا اینجا.
اهسته کنارش نشستم.
_نگار هر اتفاقی افتاد بدون من از این اتاق بیرون نرو. باشه.
_چشم.
_یه مدت صبر کن اگه مامان به این روندش ادامه بده از این خونه میبرمت بدون رضایتش عقدت میکنم.
سرم رو به معنی چشم دوباره تکون دادم.
کتش رو دراورد ر پای من گذاشت با همون لباس ها روی تخت دراز کشید ساعدش رو روی چشم هاش گذاشت که صدای زنگ گوشیش بلند شد.
_ گوشیمو بده.
_چشم
گوشیش رو از تو جیب کتش بهش دادم.
سوالی گفت:
_کیه?
شونه هام رو بالا دادم.
_نمیدونم.
به صفحش نگاه کرد گوشی رو گرفت سمتم.
_جواب بده بگو خوابه.
یکم استرس داشتم اصلا دلم نمیخواست جواب بدم. از روی ناچاری گوشی رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم.
_بله.
صدای یه مرد متعجب از اینکه یه خانم گوشی رو جواب داده گفت:
_اقای پروا?
_بله بفرمایید .
_خودشون نیستن?
نگاهی به احمد رضا که چشم هاش رو بسته بود انداختم.
_خ...خوا...خوابن.
_معذرت میخوام، من با کی حرف میزنم?
چی باید بگم، کاش خودش جواب میداد. نکنه حرفی بزنم که باعث ناراحتی بشه.
_من ...من...هم...خواهرشم.
چشم هاش رو باز کرد نتونستم زیر نگاه دلخور احمد رضا دووم بیارم سرم رو پایین انداختم.
_بیدار شدن میگم باهاتون تماس بگیرن.
گوشی رو قطع کردم خواستم از کنارش بلد شم که مچ دستم رو گرفت.
صداش دلخور تر از نگاهش بود.
_تو کیه منی?
سرم رو پایین انداختم خواستم دستم رو از دستش بیرون بکشم که حلقه ی دستش رو تنگ تر کرد یکم جدی گفت:
_ازت سوال پرسیدم.
به مچ دستم که کم کم داشت درد میگرفت نگاه کردم.
_من نمیدونستم باید چی بگم.
_اون چی پرسید?
دوست نداشتم به سوالش جواب بدم ولی مجبور بدم.
_پرسیدن که با کی حرف میزنن?
خیره نگاهم کرد.
_خب !
اب دهنم.رو قورت دادم.
_اقا من میترسم حرفی بزنم شما ناراحت شید. الانم مرجان پرسید کی رفتیم محضر من جواب ندادم چون ترسیدم.
دستم رو رها کرد. نا محسوس شروع به ماساژش کردم نشست دست هاش رو قالب صورتم کرد.
_نگار تو همسر منی. از این به بعد قرص و محکم همین و بگو.
خیلی معذب بودم صورتم رو عقب کشیدم و نگاهم رو به زمین دادم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت139 💕اوج نفرت💕 دیگه صدایی از مرجان بلند نشد. همون گوشه ایستاده بودم و به احمد رضا که سرش رو ب
#پارت140
💕اوج نفرت💕
چشمی زیر لب گفتم.
گوشیش دوباره زنگ خورد گرفتم سمتش.
_حتما کار واجبی دارن.
کلافه گوشی رو جواب داد.
_چی شده جلالی.
_عیب نداره بگو.
ایستاد و ناراحت گفت:
_به عموم زنگ بزن تا بیام.
گوشی رو قطع کرد. کتش رو پوشید روبروم ایستاد و تو اوج ناراحتیش به خاطر شرایط بوجود اومده با لبخند پر از ارامشی بهم گفت:
_زود برمیگردم ،بیرون نروه تا بیام
نگاهم رو به پایین دادم.
_چشم.
_در رو هم از داخل قفل کن به روی هیچ کس هم باز نکن.
_مرجان چی?
_هیچکس عزیزم.
_اخه اگه خواست درس بخونیم.
چونم رو اروم گرفت و سرم رو بالا اورد مجبور شدم تو چشم هاش نگاه کنم. سرش رو خم کرد و صورتم رو بوسید.
_برای درس خوندن مثل همیشه شب خودم میام.
چونم رو رها کرد و سمت در رفت یه لحظه برگشت.
_چیزی لازم نداری ?
خجالت زده از بوسه ای بودم که روی گونم کاشته بود نگاهم رو ازش دزدیدم.
_نه اقا.
کمی خیره نگاهم کرد خداحافظی بی جوابی گفت و رفت در رو پشت سرش قفل کردم نه اینکه بخوام به حرفش گوش بدم از ترس شکوه خانم.
نگاهی به کیفم انداختم کتاب های برنامه ی فردام تو اتاق مرجان بود.
روی تخت نشستم و خدا رو شکر کردم که به واسطه احمد رضا من رو از ازدواج با پسر خواهر بانو خانم نجات داده.
چشمم افتاد به بالای کمد احمد رضا کارتون نسبتا بزرگی بالاش گذاشته بود.
حوصله ام سر رفته بود صندلی رو زیر پام گذاشتم و به زحمت دستم رو توی جعبه کردم قدم کوتاه تر از اون بود که بتونم داخلش رو ببینم. بالاخره دستم به چیزی که فکر کردم کتابه برخورد کرد.
به زحمت درش اوردم دستم به سوزن منگنه ی بیرون زده از جعبه گیر کرد و کمی خراش برداشت. از صندلی پایین اومدم ساق دستم به خاطر برخورد با سوزن منگنه خون افتاده بود از شدت سوزش کتاب رو روی صندلی گذاشتم که متوجه البوم قدیمی شدم که فکر میکردم کتابه.
دستم رو داخل دستشویی شستم و سراغ البوم رفتم
عکس های قدیمی خانواده ی پروا
از تعریف های مرجان که برام گفته بود افراد داخل عکس رو میشناختم پیرمردی و پیرزنی که روی صندلی نشسته بودن نصرت خان و همسرش بودن و پسر هایی که اطراف ایستاده بودن عمو اردلان و ارسلان خان روی صورت زن ارسلان خان که کنارش ایستاده بود، با شیئ تیزی خراش داده شده بود. مطمعنن کار شکوه خانم بود. چون تو عکس خبری از خودش نبود. جدایی از نفرتش به من تو این خانواده خیلی در حقش ظلم شده بود حتی تو عکس ها هم حسابش نمیکردن.
ورق زدم و سراغ عکس بعد رفتم تو تمام عکس ها نه خبری از شکوه خانم بود نه از چهره ی زن ارسلان خان کنجکاو بودم تا صورتش رو ببینم. تقریبا تو تمام عکس ها بود ولی از چهره اش چیزی مشخص نبود.
مشغول دیدن عکس ها بودم که صدای اهسته ی مرجان من رو از البوم خاطرات خانواد پروا بیرون کشید.
_نگار هستی?
البوم رو بستم و کنار کمد ایستادم.
_چی شده?
_میای پیش من مامانم خوابه.
_نه اقا گفته بیرون نیام
_بیا اون که نیست.
_میترسم مرجان از همین جا بگو.
مرجان.سوال میپرسید منم جسته گریخته جواب میدادم. متوجه شد که تمایلی برای پاسخ به سوالاتش ندارم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت140 💕اوج نفرت💕 چشمی زیر لب گفتم. گوشیش دوباره زنگ خورد گرفتم سمتش. _حتما کار واجبی دارن.
#پارت141
💕اوج نفرت💕
اون روز تا غروب کنار کمد با مرجان حرف زدیم شکوه خانم انقدر ناراحت بود از اتاقش بیرون نمی اومد.
احمد رضا زود تر از همیشه به خونه اومد از پنجره دیدم که ماشینش رو تو حیاط پارک کرد طبق معمول اول رفت سراغ مادرش نیم ساعت بعد صدای در اتاق بلند شد.
روسریم رو مرتب کردم البوم رو زیر تخت گذاشتم در رو باز کردم با چهره ی خسته و ناراحتش مواجه شدم که سعی داشت اروم باشه.
_سلام اقا.
نگاهش بین چشم هام و روسریم جا به جا شد.
_سلام.
سمت تخت رفت و روش نشست.
_خوبی?
_خیلی ممنون.
_ببخشید تنها موندی.
_ایراد نداره.
_حاضر شو بریم بیرون.
_کجا ?
با لبخند گفت:
_بریم شام بخوریم.
به نظرم کار درستی نبود این رفتار باعث عصبانیت بیشتر شکوه خانم میشد.
وقتی دید حرکتی نمیکنم گفت:
_چرا حاضر نمیشی?
_اقا.
سوالی نگاهم کرد.
_بهتر نیست تو خونه بخوریم?
_چرا?
_اخه الان اگه بریم بیرون شکوه خانم ناراحت میشن.
یکم فکر کرد با لبخند گفت:
_باشه پس مامنتوت رو بپوش بریم اشپزخونه، شاید رامین یهو بیاد
چشمی گفتم و سمت مانتو مدرسم رفتم.
_اونو نه
برگشتم سمتش.
_اخه لباس هام اتاق مرجانه.
ایستاد و گفت:
_الان میرم میارمشون، فقط در رو پشت سر من قفل کن.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت141 💕اوج نفرت💕 اون روز تا غروب کنار کمد با مرجان حرف زدیم شکوه خانم انقدر ناراحت بود از اتاقش
#پارت142
💕اوج نفرت💕
جای تعجب داشت که شکوه خانم تا حالا عکس العملی نشون نداده.
مانتوم رو پوشیدم احمد رضا دستم رو گرفت و از اتاق بیرون رفتیم. از این که دستم توی دستش بود معذب بودم. وارد اشپزخونه شدم به محض ورودمون متوجه شدم که شکوه خانم بی کار ننشسته. سر میز دو تا صندلی بود که خودش و مرجان روش نشسته بودند. روی میز هم برای دو نفر بشقاب و غذا بود.
احمد رضا نگاه خیره ای به مادرش کرد شکوه خانم با غرور گفت:
_گفتم اینجا یا جای منه یا جای این، فکر کردی سر خود بری صیغش کنی من کوتاه میام.
_مامان...
حرفش رو قطع کرد و با صدای بلند گفت:
_برو بیرون احمد رضا.
احمد رضا سرش رو پایین انداخت مرجان با چشم های اشکی به برادرش خیره بود.
دستم رو فشار داد اروم لب زد:
_بریم.
رفت، منم بدنبالش. فکر کردم میریم اتاقش ولی به سمت در خروجی رفت.
شام رو بیرون خوردیم تلاش داشت خودش رو عادی نشون بده ولی بی فایده بود مدام تو فکر میرفت. برگشتیم خونه بی سر و صدا وارد اتاق شدیم در رو قفل کرد لباسش رو عوض کرد و از منم خواست که راحت باشم تمام مدت به این فکر میکردم که احمد رضا نمی تونه دووم بیاره و بالاخره از این شرایط خسته میشه. اون وقت تکلیف من چیه، یه زن شونزده ساله با یه شناسنامه ی خالی که هیچ حامی نداره. دل دل میکردم تا حرفم رو بهش بزنم مردد بودم ولی باید میگفتم به خودم جرات دادم و گفتم:
_اقا.
روی مبل سفید روبروی تخت نشست و نگاهم کرد اروم گفت:
_جانم.
_راستش من از یه چیزی میترسم.
به کنارش اشاره کرد.
_بیا اینجا بشین ببینم.
بر خلاف حرفش روبروش نشستم
لبخندی زد ارنج دو دستش رو روی زانوهاش گذاشت و گفت:
_از چی?
سرم رو پایین انداختم با بغض گفتم:
_از اینکه شما از این شرایط خسته شید یا بالاخره حرف مادرتون رو قبول کنید.
ناراحت شد و چهرش در هم رفت.
_چرا این فکر رو میکنی?
باید حرفم رو بدون ترس بزنم.
_شاید علاقه ای که ازش حرف میزنید عمیق باشه، ولی علاقه ی شما به مادرتون متعصبانس و خیلی از کارهاشون رو اصلا باور نمیکنید.
_مثلا چی ?
کلی از اتفاق هایی که بین و من شکوه خانم افتاده بود رو یادم بود ولی از گفتنشون می ترسیدم دلم نمیخواست با حرف هام محبت تنها ادمی که دوستم داره رو از دست بدم. سرم رو پایین انداختم.
_کلی میگم.
بلند شد و کنارم نشست.
_ میخوای قصاص قبل از جنایت کنی?
سرم رو تکون دادم گفتم:
_نه، ولی قبلا اینطور بوده.
جدی شد و گفت:
_اگه منظورت اون روزیه که بعدش سر از کلانتری دراوردی، الانم بهت بگم جز احترام به مادرم رفتار دیگه ای داشته باشی برخوردم باهات مثل همون روزه شاید هم شدید تر.
برگشت سمتم و صورتم رو با دست هاش گرفت و لبخند زد.
_من مطمعنم اون روز تکرار نمیشه با این فکر های بیخودی ذهن خودت رو مشغول نکن.
_نه بحث اون روز نیست کلا مادرتون اهل نقشه کشیدن و دسیسس.
اخم هاش تو هم رفت انگشتش رو روی لب هام گذاشت و تهدید وارگفت:
_دیگه نشنوم.
یکم نگاهم کرد بلند شد همون طور که سمت در میرفت گفت:
_پاشو درس فردات رو اماده کن.
دلخور بودم با ناراحتی گفتم:
_کتاب هام تو اتاق مرجانه.
از لحنم تعجب کرد برگشت کمی نگاهم کرد که به حالت قهر نگاهم رو ازش گرفتم و رفت.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت142 💕اوج نفرت💕 جای تعجب داشت که شکوه خانم تا حالا عکس العملی نشون نداده. مانتوم رو پوشیدم ا
#پارت143
💕اوج نفرت💕
چند لحظه بعد با مرجان و کتاب هام برگشت.
مرجان چشمهاش اشکی بود و این معلوم بود که از رابطه بین برادر و مادرش ناراحته.
سلام آرومی گفت بدون حرف دیگه ای پشت صندلیش نشست. کنار مرجان نشستم وتلاش داشتم تمرکز کنم اما مگه می شد، تمام فکرم پیش اضطرابی بود که داشتم. که اگر احمدرضا روزی خسته بشه من رو رها کنه با شرایطی که برای من به وجود آمده باید چیکار کنم.
یک ساعت بعد مرجان رفت و من دومین شبم در کنار همسرم گذروندم.
پروانه دستم رو گرفت.
_دوسش داشتی?
ایستادم و سمت اشپزخونه رفتم.
_نمیدونم، شاید.
دنبالم راه افتاد.
_علاقش به مادرش و دفاع متعصبانش طبیعیه، ولی نمیشه منکر شدت علاقش به تو هم بشیم.
سمت کتری رفتم.
_چایی میخوری?
_اره بریز ، میگم خبری از پدر خوندت نیست چرا زنگ نمیزنه?
از وقتی رفته پیش میترا دیگه حواسش به من نیست این یعنی یه زنگ هشدار به من.
چایی رو روی میز گذاشتم.
_داره ازدواج میکنه.
با خوشحالی گفت:
_واقعا! باورت میشه دیشب بابام به مامانم میگفت نمی دونم چرا اردشیر دوباره ازدواج نمیکنه بابا فکر میکرد منتظر همسر سابقشه.
_نه اتفاقا همسر سابقش دنبال عمو اقاعه.
نشست روی صندلی و متعجب گفت:
_خود پدر خوندت بهت گفته?
_نه از تلفن هاش فهمیدم. امروزم تو دفتر کارش بودم تلفن زنگ خورد، جواب که دادم فکر کرد من زن عمو اقام بهم گفت همخونش منشیش شده یا منشیش همخونش.
_اوه اوه چه توپ پری هم داره.
_امروز فهمیدم که اون طلاق خواسته و عمو اقا مخالف بوده الان که میخواد برگرده عمو قبولش نمیکنه. یعنی انقدر عاشق میترا شده که عمرا بهش فکر کنه.
کنجکاوانه گفت:
_اسمش میترا عه? تو هم دیدیش?
_امروز دیدمش، روانشناسه خیلی هم مهربونه. الانم با همن که من رو فراموش کرده.
_خب تو بهش زنگ بزن.
چاییش رو جلوش گذاشتم.
_نمیخوام مزاحم باشم.
به بخار چاییم نگاه کردم. فکرم پیش شماره ی استاد امینی بود ولی اصلا دوست ندارم که پروانه متوجه علاقم به استاد بشه.
_ولی خیلی خوشم اومد احمد رضا به خاطرت اونجوری جلوی مادرش ایستاد.
ناراحت گفتم:
_احمد رضا خیلی خوب ازم دفاع میکرد.
_اذیت میشی بقیش رو بگی?
تو چشم هاش نگاه کردم و با لبخند گفتم:
_نه.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت143 💕اوج نفرت💕 چند لحظه بعد با مرجان و کتاب هام برگشت. مرجان چشمهاش اشکی بود و این معلوم بود
#پارت144
💕اوج نفرت💕
شب کنارش خوابیدم و صبح با صداش بیدار شدم.
_نگار...نگار.
چشمم رو باز کردم کش و قوسی به بدنم دادم.
_سلام.
لبخند پر از ارامشی زد.
_سلام. صبح خیر بانو.
دستم رو روی چشم هام کشیدم.
_ساعت چنده?
_یک ساعت مونده تا مدرسه پاشو صبحانه بخوریم.
دلم میخواست بازم بخوابم یک ساعت خیلی زود بود دو باره چشم هام رو بستم. دستش رو پشت سرم گذاشت بلندم کرد.
_بلند شو دیگه.
چشمم به سفره ی صبحانه ای افتاد که وسط اتاق پهن بود
دست و صورتم رو شستم کنارش روی زمین نشستم.
تو فکر بود به محض نشستنم حواسش رو به من داد لقمه ای که توی دستش اماده بود رو گرفت سمتم. لقمه رو ازش گرفتم و تشکر کردم.
بعد از خوردن صبحانه مانتو شلوارم رو پوشیدم برنامه ی درسیم رو با استرس گذاشتم. استرسم برای این بود که نتونسته بودم درست درس بخونم
احمد رضا هم لباس هاش رو عوض کرد کیفم رو دستم گرفتم و جلوی در منتظرش موندم.
سمتم اومد روبروم ایستاد.
_میتونم یه خواهش ازت بکنم?
_خواهش میکنم.
چادر مشکی که خودش برام خریده بود رو با لباس هام از اتاق مرجان اورده بود، سمتم گرفت.
_از این به بعد اینم بپوش.
تو اون خونه هیچ کس چادر نمی پوشید. از نوع اهمیتی که احمد رضا فقط برای من قائل بود خوشم اومد. با لبخند چادر رو ازش گرفتم.
_چشم.
خم شد و صورتم رو عمیق بوسید
_واقعا ممنونم.
یه حس خاص داشتم احساس میکردم احمد رضا یه تکیه گاه محکمه، یه تکیه گاه که هیچ وقت پشتم رو خالی نمیکنه. همسرم ازم خواسته بود تا حجابم رو کامل کنم و من از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم.
چادر رو روی سرم مرتب کردم و همراهش بیرون رفتم
در عقب ماشین رو باز کردم خواستم بشینم که گفت:
_بیا جلو بشین.
مردد گفتم:
_مرجان ناراحت نمیشه?
بی اهمیت گفت:
_نه، چرا باید ناراحت شه. بیا جلو.
در رو بستم و کنارش نشستم.
مرجان ناراحت تر از دیشب سمت ماشین اومد. حدسم درست بود از جلو نشستن من خوشش نیومد.
تو ماشین نشست. احمد رضا از توی اینه نگاهش کرد.
_علیک سلام.
سلام ارومی گفت و به بیرون نگاه کرد.
احمد رضا نفسش رو با دلخوری بیرون داد حرکت کرد. جلوی در مدرسه موقع خداحافظی تاکید کرد که خودش میاد دنبالمون.
تو مدرسه هم مرجان با من حرف نزد. زنگ اخر که خورد دوباره با احمد رضا برگشتیم. جلوی در خونه کلی بهم سفارش کرد که در رو قفل کنم و به روی هیچ کس باز نکنم.
کاری که خواسته بود انجام دادم تو اتاق تنها نشسته بودم یک ساعتی میشد که که خودم رو با کتابهام مشغول کرده بودم.
حسابی گرسنم بود. بوی غذا هم بیشتر باعث دل ضعفم میشد. اما بیرون نرفتم. شکوه خانم به پسرش اجازه نداد دیشب غذاح
بخوره به من تنها که مطمعنن اجازه نمیده.
کمی شکمم رو فشار دادم تا از گرسنگیم کم کنه که صدای در اتاق بلند شد.
با ترس به در نگاه کردم. یعنی کی میتونه باشه. هر کسی هست من در رو باز نمیکنم.
صدای در دوباره بلند شد این بار با صدای ارامش بخش احمد رضا.
_نگار.
لبخند روی لب هام ظاهر شد در رو باز کردم احمد رضا با دو تا ظرف غذا ی یک بار مصرف اومد داخل
_سلام.
_سلام.در رو چرا باز نمیکنی?
_ببخشید، نمی دونستم شمایید.
نگاهش روی روسریم افتاد ولی حرفی نزد.
سفره رو پهن کرد و غذا رو داخلش گذاشت رو به من گفت:
_بیا که حسابی کار دارم باید زود برگردم.
نشستم روبروش.
_به خاطر من اومدید خونه?
در ظرف غذای من رو برداشت و جلوم گذاشت.
_هم تو هم خودم، فوری قاشق یک بار مصرف رو توی غذاش فرو کرد و توی دهنش گذاشت. با دهن پر به من گفت:
_بخور دیگه?
چشمی زیر لب گفتم و قاشقم رو کمی پر کردم و داخل دهنم گذاشتم.
خیلی خوشحال بودم به خاطر من غذا خریده بود و.اورده بود تا با هم بخوریم. احساس ولی داشتم از اینکه انقدر براش اهمیت دارم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
با چشم های اشکی به پسرش خیره شد ناباورانه گفت
_به خاطر این سر من داد میزنی?
احمد رضا کلافه نگاهش رو به مادرش داد
_چرا بیرونش نمیکنی
توانایی نگاه کردن به چشم.های مادرش رو نداشت سرش رو پایین انداخت
_چرا ازش حمایت میکنی اصلا به تو چه ربطی داره که این زن کی میشه
تمام رگ های بدن احمد رضا که قابل دیدن بودن بیرون زده بود و عرق روی پیشونیش به وضوح دیده میشد
_ چرا عین یه ولگرد پرتش نمیکنی از این خونه بیرون
طاقت احمد رضا سر اومد و با فریاد گفت
_چون زنمه
https://eitaa.com/Baharstory/18878
بهار🌱
#پارت144 💕اوج نفرت💕 شب کنارش خوابیدم و صبح با صداش بیدار شدم. _نگار...نگار. چشمم رو باز کردم ک
#پارت145
💕اوج نفرت💕
بعد از خوردن غذا فوری خداحافظی کرد و رفت.
شروع به خوندن درس هام کردم با انرژی مضاعفی که از محبت های احمد رضا گرفته بودم.
تا غروب تو اتاق تنها بودم. نزدیک اومدن احمد رضا بود روسریم رو دراوردم و موهام رو شونه کردم از یه طرف روی شونم ریختم لباسی که عید عمو اقا برام خریده بود رو پوشیدم روی مبل نشستم و منتظر ورود احمد رضا شدم. این حق احمدرضا بود دربرابر محبت هاش.
بالاخره انتظارم به پایان رسید و صدای در اتاق بلند شد.
پشت در ایستادم و با صدای ارومی گفتم:
_کیه?
_نگار باز کن منم?
شنیدن صداش برام ارام بخش بود در رو باز کردم. اومد داخل. نگاه گذراش روی من ثابت موند تمام اجزای صورتش لبخند میزدند.
سرم رو به خاطر نگاه خاصش از شرم پایین انداختم با ذوق گفت:
_چه کردی امشب!
انقدر عکس العملش خاص بود که پشیمون شدم چرا روسری سرم نکردم.
غذاهایی که از بیرون گرفته بود رو روی میز گذاشت.
_چی کار کردی صبح تا حالا?
_هیچی فقط درس خوندم.
چشمکی زد و گفت:
_یعنی الان بپرسم همه رو بلدی?
خنده ریزی کردم و ترجیح دادم نگاهم رو ازش بگیرم. دو ساعت از حضورش میگذشت با عشق نگاهم میکرد. سعی میکرد من رو به حرف بگیره ولی هنوز باهاش معذب بودم.
_سفره رو پهن کن بخوریم.
_چشم.
کاری رو که میخواست انجام دادم سر سفره روبروی هم نشستیم
یه قاشق از غذا رو خوردم که دستگیره در اتاق به شدت بالا و پایین شد چون در قفل بود باز نشد.
شکوه خانم بود. از باز نشدن در عصبی تر شد شروع کرد به در زدن.
_باز کن در رو احمد رضا.
من غرق استرس شدم ولی احمد رضا نفسش رو سنگین بیرون داد و سمت در رفت تا در رو باز کرد. شکوه خانم با حرص وارد شد نگاهش بین من و سفره ی پهن جابه جا شد دستش رو بلند کرد و توی صورت احمد رضا خوابوند.
احمد رضا که منتظر این رفتار مادرش نبود سوالی نگاهش کرد
_من با تو قهر میکنم که تو بیای عذر خواهی کنی، تو سفرت رو از من سوا میکنی?
احمد رضا کلافه گفت:
_مامان خودت گفتی نمیخوای با ما غذا بخوری?
_من تو رو نگفتم این بی کس و کار رو گفتم.
اخم های احمد رضا تو هم رفت.
_کس و کارش منم، چون ناموسمه.
شکوه خانم چهرش رو مشمعز کرد
_بس کن احمد رضا. حالم از حرف هایی که بابات یادت داده بهم میخوره.
_شما مادر منی، احترامت واجب. ولی این دلیل نمیشه که به زن من بی احترامی کنی.
شکوه خانم با حرص من رو نشون داد.
_این احترام حالیشه، اگه حالیش بود الان ایستاده بود.
اصلا حواسم نبود انقدر که هول شده بودم نشسته بودم و نگاش میکردم.
نگاه دلخور و عصبی احمد رضا دلم رو لرزوند فوری ایستادم و زیر لب گفتم:
_سلام.
شکوه خانم با صدای پر از بغض گفت:
_من بیست و چهار سال زحمت پسرم رو نکشیدم که الان تنهام بزاره، در اتاقش رو قفل کنه وبیرون نیاد.
احمد رضا مایوسانه گفت:
_مامان خودت گفتی ...
با فریاد گفت:
_تو هم منتظر بودی حرف از دهن من دربیاد، اره?
احمد رضا سرش رو پایین انداخت شکوه خانم با حرص گفت:
_بیا اشپزخونه با ما شام بخور.
منتظر جواب پسرش نشد و رفت.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت145 💕اوج نفرت💕 بعد از خوردن غذا فوری خداحافظی کرد و رفت. شروع به خوندن درس هام کردم با انرژی
#پارت146
💕اوج نفرت💕
احمد رضا در رو بست و دلخور به من نگاه کرد.
یکم بهش خیره شدم سرم رو پایین انداختم.
_یه چی بپوش بریم بیرون.
جلو رفتم و روبروش ایستادم.
_به خدا هول شدم.
سرش رو پایین انداخت.
_ایراد نداره، بپوش بریم.
دوست نداشتم برم سرو رو پایین انداختم.
_میشه من نیام?
کلافه دستم رو گرفت و سمت کمد اروم هول داد.
_نه، زود باش.
به ناچار مانتوم رو پوشیدم و روسری رو روی سرم مرتب کردم همراه با احمد رضا بیرون رفتم. دوباره دستم رو گرفت با این کارش میخواست به مادرش بفهمونه که هیچ جوره کوتاه نمیاد.
وارد اشپزخونه شدیم صندلی ها سر جاشون بود ولی سه تا بشقاب غذا روی میز بود.
شکوه خانم نگاه پر از نفرتی بهم انداخت.
_اینو چرا اوردی?
تلاش کردم دستم رو از دستش بیرون بکشم که اجازه نداد
بدون توجه به حرف مادرش صندلی رو برای من بیرون کشید زیر لب گفت:
_بشین.
کاری رو که میخواست انجام دادم کنارم نشست.
بشقابش رو جلوی من گذاشت رو به توران خانم جایگزین بانو خانم گفت:
_یه بشقاب کم گذاشتید.
_نه اقا خانم گفتن سه تا بذارم.
بی اهمیت گفت:
_خب الان یکی یگم بده.
توران نگاهی به شکوه انداخت و سرش رو پایین انداخت.
مرجان دلش برای برادرش سوخت خواست که بایسته و کاری برای برادرش انجام بده که مادرش گفت:
_بشین.
احمد رضا متوجه رفتار های مادرش شد خم شد و قاشق مرجان رو برداشت و با لبخند به خواهرش گفت:
_ برو برای خودت یه قاشق بیار، من با نگار از یه بشقاب غذا میخوریم.
مرجان لبخند رضایت بخشی زد وبلند شد شکوه خانم با حرص نگاهم میکرد که چرا نقشه ای که کشیده عملی نشده.
اون شب غذا رو تو بشقاب مشترک خوردیم البته من نخوردم و فقط با غذا بازی کردم، چون نمیتونسنم بخورم، چند باری احمد رضا با پاش اروم به پام زد که بخورم ولی از گلوم پایین نمیرفت.
بعد از شام همه جلوی تلویزیون نشستن، واقعا معذب بودم. اروم کنار گوش احمد رضا گفتم:
_میشه من برم?
یکم نگاهم کرد لب زد:
_چرا?
اگه میگفتم معذبم نمی ذاشت.
_فردا امتحان داریم، برم یکم درس بخونم.
_برو
فوری ایستادم و به اتاق برگشتم. خیلی گرسنم بودم. سمت سفره ی پهن وسط اتاق رفتم.
غذای سرد شده قابل خوردن بود. تند و سریع خوردمو سفره رو جمع کردم.
سراغ کتابم رفتم و خودم رو مشغول کردم. خیلی طول نکشید که احمد رضا هم به اتاق برگشت، یکم عصبی بود کتابم رو بستم و بهش نگاه کردم.
_تموم شد درست?
_بله.
چراغ رو خاموش کن ببا بخوابیم.
_چشم.
کاری رو که گفت انجام دادم روی تخت کنارش دراز کشیدم.
چرخید سمتم نگاه دقیقی به بازوم کرد و اخم هاش تو هم رفت.
_دستت چی شده?
دستم رو رو بازم کشیدم.
_نمیدونم.
ایستاد برق رو روشن کرد و دقیق تر بازوم رو نگاه کرد.
بازوم به خاطر مشت محکمی که دیروز مرجان تو اشپزخونه بهم زه بود کمی کبود شده بود.
دستم رو روش گذاشتم.
_مرجان باهام شوخی کرده.
_انقدر محکم!
نگاهش به ساق دستم افتاد که به خاطر منگنه ی بیرون زده کارتون بالای کمدش حسابی زخم شده بود.
_اینم کار مرجانه?
دستم رو روی زخمم گذاشتم هول شدم و با استرس نگاهش کردم اخمش شدید تر شد.
_نگار ازت سوال پرسیدم?
سرم رو پایین انداختم و شرمنده گفتم:
_ببخشید اقا...
با شتاب سرم رو بالا اورد و عصبی گفت:
_چی رو ببخشم?
یه لحظه متوجه سو تفاهمی که براش ایجاد شده بود، شدم.
_دیروز که شما رفتید حوصلم سر رفت. برام سخت بود گفتنش، لبم رو به دندون گرفتم و نگاهم رو ازش گرفتم.
_از سر...
خیلی محکم و جدی گفت:
_وقتی حرف میزنی تو چشم هام نگاه کن.
نگاهم رو به چشم هاش دادم. ترسیده بودم.
_از سر کمدتون،
اشاره کردم به کمد
_ از تو اون کارتونه یه کتاب برداشتم، دستم گرفت به منگنش که بیرون زده بود اینجوری شد.
یکم نگاهش بین چشم هام جابه جا شد در نهایت نگاهش رو به روبرو داد.
_کتاب های توی کارتون بدرد تو نمیخوره.
_کتاب نبود. یعنی بعدش که اوردم پایین فهمیدم کتاب نیست. البوم بود.
خیره نگاهم کرد.
_گذاشتی سر جاش?
شرمنده بودم ولی جرات برداشتن نگاهم از نگاهش رو نداشتم با سر گفتم نه.
لبخند نامحسوسی زد.
_الان کجاست?
اشاره کردم به زیر تخت. خم شد اوردش بالا.
_ببخشید میخواستم بزارم سر جاش. شما اومدید هول شدم.
دستش رو سمت صورتم اورد از ترس یکم خودم رو عقب کشیدم مکث ارومی کرد موهام رو پشت گوشم گذاشت.
_این البوم داستان داره. یه بار مادرم اینو داد گفت که اتیشش بزنم.
نفس سنگینی کشید اولین صفحه ی البوم رو باز کرد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت146 💕اوج نفرت💕 احمد رضا در رو بست و دلخور به من نگاه کرد. یکم بهش خیره شدم سرم رو پایین اند
#پارت147
💕اوج نفرت💕
_الکی بهش گفتم باشه ولی نتونستم.
پدر بزرگم در حق مادرم خیلی ظلم کرده. انگشتش رو روی زنی گذاشت که صورتش خراش داده شده بود.
_این زن عمو ارزوعه. پدر بزرگم خیلی بین عروس هاش فرق میگذاشت. اصلا مادر من رو به عنوان عروسش قبول نداشت. مادرم هم کینه ی همشون رو سر زن عموم خالی کرده، تمام عکس هاش خراب کرده.
به چشم هام نگاه کرد.
_شاید یه روزی برات تعریف کردم.
من همه چیز رو از مرجان شنیده بودم. ایستاد سمت کمد رفت. البوم رو به راحتی توی کارتون انداخت. چراغ رو خاموش کرد. نور چراغ خوابش انقدر زیاد بود که بشه اطراف رو کامل دید. کنارم نشست. توی یه حرکت تیشرتش رو دراورد.
فوری نگاهم رو ازش گرفتم پشت بهش خوابیدم.
از پشت من رو تو اغوش گرفت و به خودش چسبوند. ترجیح دادم هیچ تکونی نخورم تا بخوابه یک ربعی کشید تا خوابش ببره. نمی تونستم از تو اغوشش بیرون بیام، چون خیلی محکم گرفته بودم. تو همون شرایط خوابیدم.
زندگیم همینجوری میگذشت صبح ها مدرسه، ظهر تا غروب تنها، شب با کنایه های شکوه خانم و دست اخر هم تو اغوش گرم احمد رضا.
اغوشی که بهم امنیت و ارامش میداد. احمد رضا تو بد شرایطی ناجیم شده بود. البته گاهی هم پنهانی بیرون میرفتیم.
از رامین خبری نبود ولی متوجه حساسیت های احمدرضا شده بودم.
همش بر میگشت به دروغی که مادرش بهش گفته بود. اینکه من از رامین خاستگاری کردم و بهش علاقه دارم.
فصل امتحانا بود اخرین امتحانم رو دادم و از مدرسه بیرون رفتم.
مرجان که رابطش با من خیلی سرد شده بود زودتر از من روی صندلی عقب نشسته بود.
در جلو رو باز کردم و نشستم. احمد رضا اروم زد رو پام.
_چطور دادی?
_عالی، خدا رو شکر تموم شد.
ماشین رو روشن کرد
_کی گفته تموم شده?
متعجب نگاش کردم.
_این اخرین امتحانمون بود دیگه!
_مگه کنکور ندارید شما?
من دفتر چه کنکور رو با مرجان ارسال کرده بودم ولی انتظار نداشتم که احمد رضا من رو هم برای دانشگاه حمایت کنه خیلی خوشحال بودم و این خوشحالی توی صورتم نمایان بود.
جلوی در خونه پارک کرد خواستم پیاده شم که دستم رو گرفت.
_سریع برو تو لباس هات رو عوض کن بیا بریم جایی.
لبخند زدم.
_چشم.
فوری سمت خونه رفتم شکوه خانم روی مبل نشسته بود و به در خیره بود سلام ارومی گفتم که مثل همیشه جواب نداد.
وارد اتاق شدم مانتویی که عمو اقا عید برام خریده بود رو پوشیدم و با روسری سبز ملایم هم رنگ مانتوم ست کردم.
اون روز هابه شوق رامین این رنگ رو انتخاب میکردم. دیگه دوستشون نداشتم ولی تنها مانتو شیکی که داشتم همون بود کیف ورنی براقم رو که به جای بند زنجیر طلایی داشت رو هم روی دوشم انداختم. چادرم روی سرم مرتب کردم با احتیاط بیرون رفتم.
شکوه خانم از دیدن دوبارم ناراحت شد.
_کجا ان شاالله ?
ترجیح دادم خودم رو به نشنیدن بزنم. بدون اینکه عکس العملی نشون بدم از خونه بیرون اومدم سوار ماشین شدم.
نمی دونستم کجا داریم میریم فقط دوست داشتم زود تر از خونه دور بشیم.
بعد از یک ربع سکوت ماشین رو نگه داشت مغازه ای رو نشونم داد
_برو اونجا. برات وقت گرفتم.
رد انگشتش رو گرفتم چشمم به تابلویی افتاد که مورد اشاره ی احمد رضا بود.
"ارایشگاه پرنسس"
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
با چشم های اشکی به پسرش خیره شد ناباورانه گفت
_به خاطر این سر من داد میزنی?
احمد رضا کلافه نگاهش رو به مادرش داد
_چرا بیرونش نمیکنی
توانایی نگاه کردن به چشم.های مادرش رو نداشت سرش رو پایین انداخت
_چرا ازش حمایت میکنی اصلا به تو چه ربطی داره که این زن کی میشه
تمام رگ های بدن احمد رضا که قابل دیدن بودن بیرون زده بود و عرق روی پیشونیش به وضوح دیده میشد
_ چرا عین یه ولگرد پرتش نمیکنی از این خونه بیرون
طاقت احمد رضا سر اومد و با فریاد گفت
_چون زنمه
https://eitaa.com/Baharstory/18878
May 11
بهار🌱
#پارت147 💕اوج نفرت💕 _الکی بهش گفتم باشه ولی نتونستم. پدر بزرگم در حق مادرم خیلی ظلم کرده. انگشتش
#پارت148
💕اوج نفرت💕
خجالت زده سرم رو پایین انداختم.
کیف پولش رو روی داشبورد گذاشت و با لبخند گفت:
_بردار برو.
نگاهم که به پایین بود به کیفش دادم و لب زدم:
_پول دارم.
فوری پیاده شدم وارد ارایشگاه شدم. کارم تو ارایشگاه نیم ساعت طول کشید به صورتم که خیلی تغییر کرده بود با لبخند نگاه کردم.
لباس هام رو پوشیدم از پول هایی که عمو اقا قبلا بهم داده بود هزینه ارایشگاه رو حساب کردم بیرون رفتم.
ماشینش که جلوی در ارایشگاه بود رو نگاه کردم در رو باز کردم سوار شدم ازش خجالت میکشیدم کامل برگشت سمتم.
_ببینم تو رو.
عکس العملی نشون ندادم که با دست اروم صورتم رو سمت خودش چرخوند.
لبخند پر از شیطنتی زد.
_چه خوشگل شدی.
تو همون حالت نگاهم رو ازش گرفتم از اینکه انقدر با دقت نگاهم میکرد لذت میبردم. احمد رضا بعد از محرمیتمون زمین تا اسمون با قبلش فرق داشت.
قبلا نگاهم نمیکرد و تمام رفتار هاش نسبت به من برادرانه بود
اما الان کاملا متفاوت.
دستش رو انداخت و ماشین رو روشن کرد از اینه عقب رو نگاه کرد راه افتاد.
_الان میریم یه جای خوب.
اروم پرسیدم:
_کجا?
_صبر کن میفهمی.
تا مقصد سکوت کردیم. بعد از پارک ماشین وارد یک رستوران شدیم.
احمد رضا وضع مالی خوبی داشت ولی خیلی اهل جاهای خاص و شیک نبود.
پشت میزی که خودش انتخاب کرد نشستیم.
اهنگ ملایمی که پخش میشد ارومم کرده بود.
_نگار.
چشم از فضای قهوه ای رنگ رستوران برداشتم و بهش خیره شدم. نگاهش انقدر خاص بود که نمی تونستم چشم بهش بدوزم.
نگاهم رو روی یقه ی لباسش سر دادم.
_به من نگاه کن.
علاوه بر نگاش صداش هم رنگ خاصی گرفته بود.
به زور چند ثانیه ای نگاش کردم تپش قلبم بالا رفته بود دوباره خیره شدم به یقش.
_باشه نگاه نکن.
از اینکه نگاهش نمیکنم دلخور نبود چون درکم میکرد. بین من و احمد رضا همه چیز زود اتفاق افتاده بود.
جعبه ی کوچیکی رو روی میز گذاشت.
_تولدت مبارک.
یه لحظه شک شدم. انقدر اتفاق های بد و تلخ برام افتاده بود که خودم رو یادم رفته بود.
تولدم بود هفده ساله شده بودم متاهل بودم دیگه احساس تنهایی و بیکسی نداشتم. اشک تو چشم هام جمع شد به پاس این همه محبت و خوبی احمد رضا نگاهم رو به نگاهش دوختم. دیدم تار شده بود برای واضح دیدن مرد روبروم اجازه دادم تا اشک هام پایین بریزن.
به زور لب زدم:
_اقا شما خیلی خوبید.
دستمالی رو از روی میز سمتم گرفت.
_چرا الان که نگاهم میکنی اشک میریزی تا چشم های قشنگت رو نبینم.
انقدری از حرف هاش ذوق کردم که وسط گریه خندم گرفت.
دست دراز کردم تا دستما رو بگیرم که اجازه نداد و دستش رو عقب کشید ایستاد خم شد خودش اشک هام رو پاک کرد. جعبه ی کوچیک روی میز رو برداشت و انگشتر ظریفی که داخلش بود رو دستم کرد.
دستم رو روبروی صورتم گرفتم خیلی زیبا بود.
_ممنون خیلی زیباست.
_برازنده ی خودته.
غذامون رو که خوردیم احمد رضا خواست پول غذا رو حساب کنه که یادش افتاد کیف پولش رو روی داشبورد جا گذاشته رو به من گفت:
_تو یه لحظه اینجا بمون من برم کیفم رو بیارم.
_نه صبر کنید من حساب کنم.
خبر از پول هایی که عمو اقا به من داده نداشت با تعجب نگاهم کرد کیفم رو باز کردم سرش رو خم کرد و داخل کیفم رو دید تعجبش بیشتر شد.
پول غذا رو حساب کرد و بیرون رفتیم کنار ماشین ایستاد خیلی جدی گفت:
_نگار تو این همه پول رو از کجا اوردی?
_عمو اقا بهم داده.
متعجب تر از قبل گفت:
_کی ?
_خیلی وقته، ولی من خرجشون نکردم.
_چرا به من نگفتی بهت پول داده?
_فکر نمی کردم مهم باشه اخه اون موقع...
_خیلی خب بسه. از این به بعد بگو باشه?
_چشم.
اون روز از رویایی ترین روزهای زندگیم بود.
بعد از رستوران کلی خرید برام کرد اخر شب برگشتیم خونه.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕