بهار🌱
#پارت214 💕اوج نفرت💕 عمو آقا عصبی ایستاد و سمت اتاقش رفت. میترا کمی دلخور نگاهم کرد و این دلخوری بر
#پارت215
💕اوج نفرت💕
میترا خوشحال بود و عموها تلاش داشت تا طوری برخورد کنه که از دستم ناراحت نیست ولی موفق نبود.
روی تخت تک نفره که نزدیک به پنجره بود نشستم میترا لباس ها رو داخل کمد دیواری کوچیکی که گوشه اتاق بود گذاشت. عمواقا روی تراس رفت با گوشی صحبت می کرد.
مانتویی که خودش برای خرید بود رو کنارم گذاشت.
_پاشو عوض کن لباست رو بریم بیرون.
دکمه های مانتوم رو باز کردم روی رخت آویز پایین تخت اویزون کردم با صدای بسته شدن در به عمواقا نگاه کردم.
_کجا ان شاالله?
میترا شالش رو جلوی میز ارایش سفید و طلایی توی اینه مرتب کرد و گفت:
_ شما هم اگر میخوای لباس عوض کنی زود باش.
_ یکم استراحت کنیم بعد!
میترا دلخور همسرش رو نگاه کرد.
_تو واقعا خسته ای?
لخند کمرنگی زد و گفت:
_ پیرمردم ها.
میترا جلوی همسرش ایستاد یقه ی کتش رو مرتب کرد و با پشت دست اروم به کتش کشید.
_ آقای محترم، همسر من پیرمرد نیست.
عمو اقا که حسابی از تعریف میترا خوشش اومده بود سرش رو خم کرد کنار گوش میترا چیزی گفت میترا با صدای بلند خندید.
طوری عاشقانه بهم نگاه می کردند که اصلا متوجه حضور من نبودن.
با لبخند نگاهشون کردم تک سرفه ای کردم و گفتم:
_ من میرم پایین تا شما بیاید.
_صبر کن با هم بریم.
کارتی رو سمتم گرفت.
_این کارت هتله دستت باشه شاید لازم شه. اگر یه وقت گم شدی به یه تاکسی نشون بده بیارت اینجا.
کارت رو گرفتم و داخل کیفم گذاشتم.
نگاه عمو اقا کمی روم خیره موند دلخوری عمو آقا خیلی پیش تر از چیزی بود که فکر می کردم.
هر سه بیرون رفتیم توی شیراز هوای زمستون زیاد سرد نبود اما اینجا هوای بهاری و مطبوعی داشت. سعی کردم ازشون فاصله بگیرم تا اولین مسافرت دونفرشون رو خراب نکنم، اما هر دو تمایلی برای دوری از من نداشتند.
از آدرس هایی که میترا برای تفریح می داد معلوم بود که بارها به اینجا اومده، ولی عمو اقا هم مثل من بار اولش بود.
خودش رو دست همسرش سپرد و دنبالش راه افتاد. پیشنهاد اول میترا برای گردش اسکله بود.
ما رو به جایی برد که برای من که تا بحال جایی نرفته بودم مثل بهشت بود. خیابان بزرگی که تا رسیدن به اسکله مسیر تقریبا طولانی رفت و برگشت با چتر های کاغذی رنگارنگ تزیین شده بود. وقتی سرم رو به آسمون گرفتن از بین چتر های تقریبا بهم چسبیده آسمون رو به سختی دیدم بعد از این خیابون رنگارنگ و زیبا وارد اسکله شدیم.
مردم ایستاده بودن تا به پرندگانی که توی آب کم عمق راه میرفتن نگاه کنن، گاهی هم بدون در نظر گرفتن تابلو لطفا برای پرندگان غذا نریزید براشون تکه های نون و بیسکویت میریختند. اونها هم از غذاها استقبال میکردند.
تا غروب بیرون بودیم. شام رو کنار یکی از رستوران های نزدیک اسکله خوردیم و به هتل برگشتیم. انقدرخسته بودم که فوری لباس هام رو عوض کردم نمازم رو خوندم، روی تخت دراز کشیدم و خوابیدم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت215 💕اوج نفرت💕 میترا خوشحال بود و عموها تلاش داشت تا طوری برخورد کنه که از دستم ناراحت نیست و
#پارت216
💕اوج نفرت💕
روز دوم به پاساژ بزرگ رفتیم. میترا اهل خرید کردن بود عمو اقا هم پا به پاش میرفت.
نگاهم به روسری سرمه ای که دورش خیلی ظریف سنگدوزی شده بود افتاد.
با صدای عمو آقا چشم ازش برداشتم.
_نگار.
_دوباره نگاهی به روسری انداختم و بدون این که چشم ازش بردارم راه افتادم. انقدر نگاه کردمش که از دیدم خارج شد .
به سرعتم اضافه کردم و بهشون رسیدم دست عمو اقا روی کمرم نشست کنار گوشم گفت:
_چیزی پسندیدی?
لبخند زدم و دوباره به مغازه نگاه کردم.
_ بله، یه روسری.
با سر به مغازه اشاره کرد.
_بریم بخریم.
خوشحال سمت مغازه قدمی برداشتم که میترا با ذوق همسرش رو صدا کرد.
_اردشیر بیا اینو نگاه کن.
عمو اقا نگاهی بهش کرد که آروم گفتم:
_ ببینید چی میخواد بعدش میریم.
لبخندی از حرف زد ممنونی زیر لب گفت:
هردو کنار ویترین مغازه ی مورد نظر میترا ایستادیم.
طاووس برنجی که خیلی زیبا تزیین شده بود حواس میترا رو به خودش جلب کرده بود.
_اردشیر ببین چقدر زیباست.
عمو اقا اصلاً از وسایل دکوری و تزئینی خوشش نمیومد ولی برخلاف باور من به همسرش عکس العمل خوبی نشون داد.
_اره عزیزم خیلی زیباست.
میترا بدون اینکه نگاه از طاووس برداره گفت:
_ببین چند میگه?
وارد مغازه شدند و من هم دنبال شون. طاووس زیبایی که قیمت زیاد بالایی هم نداشت رو خریدن از مغازه بیرون اومدن.
دلبری میترا برای همسرش بقدری بالا بود که من رو فراموش کرد.
دنبال همسرش راه افتاد. تقریباً به انتهای پاساژ رسیدیم من فقط یک پیراهن خریدم، ولی میترا با انبوهی از مشما های خریدی که دست خودش گرفته بود و تعدادی دسته عمو آقا بود، راه میرفت.
آخرین مغازه پاساژ لوازم آرایش داشت. میترا برای خرید وارد شد.
حواسم پیش روسریم بود
کنار عمو آقا ایستادم.
_ میشه من برم جلوی همون مغازهه تا شما بیاید.
عمو اقا آهسته سرش رو چرخوند و لبش رو به دندون گرفت شرمنده گفت:
_ببخشید کلا یادم رفت.
_ ایراد نداره فقط الان برم تا بیاید?
کیف پولش رو در آورد تا چندتا تراول گرغت سمتم.
_برو بخر.
پول رو از دستش گرفتم و لبخندی بهش زدم.
_ خیلی ممنون.
چرخیدم و به سمت ابتدای پاساژ حرکت کردم یک لحظه برگشتم تا بهش نگاه کنم عمو آقا دستهاش رو توی جیبش کرده بود و با رضایت نگاهم می کرد.
دستم رو بالا اوردم و براش تکون دادم که با لبخند عمیق روی لبهاش و تکون دادن سرش، جوابم را داد .
به مغازه رسیدم دوباره پشت ویترین ایستادم و روسری قشنگم رو نگاه کردم.
باید برای پروانه هم از همین بخرم.
خوشحال سرخوش وارد مغازه شدم فروشنده مشغول چونه زدن با مردی بود که کت چرمی مشکی پوشیده بود و هنذفری قرمزی روی گوشش بود.
_ دیگه جا نداره باور کنید تخفیف آخر رو هم داد
_ باشه هنوز جا داره من خودم تو تهران فروشنده بودم میدونم از قیمتی که روی جنس ها می کشید.
با شنیدن صدای آشنای مرد تمام بدنم یخ کرد. ناخواسته هینی کشیدم که سمتم چرخید.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت216 💕اوج نفرت💕 روز دوم به پاساژ بزرگ رفتیم. میترا اهل خرید کردن بود عمو اقا هم پا به پاش میر
#پارت217
💕اوج نفرت💕
باورم نمی شد بعد از چهار سال رامین رو اینجا ببینم.
هر دو به هم خیره بودیم اون هم از دیدن من تعجب کرده بود توی نگاه من هر لحظه ترس بیشتر می شد و اون نگاهش ناباوری و نفرت.
فروشنده بدون توجه به نگاه ها و حضور من کلافه گفت:
_ چی شده آقا میخوای یا نه?
یک لحظه برگشت جوابش رو بده که از فرصت استفاده کردم با شتاب بیرون اومدم.
صدای تپش قلبم و دست های لرزونم به استرسم اضافه می کرد.
باید برگردم پیش عمو اقا کمی به سمت انتهای پاساژ دویدم که با فکری که به ذهنم رسید ترسیدم.
اگر بفهمه من با عمو اقام به تهران خبر میده باید کاری کنم تا دنبالم از پاساژ بیرون بیاد.
به راهروی کوچیکی که به سمت بیرون راه داشت و بوتیکی روبروش بود نگاه کردم سرم رو سمت رامین چرخوندم ایستاده بود و خیره نگاهم میکرد.
یک قدم به سمتم برداشت که فرار رو بر قرار ترجیح دادم با تمام توان به بیرون از پاساژ دویدن از انعکاس شیشه آخرین مغازه دیدمش که به سمتم میدوید .
چی از من می خواد نمیدونم .
گریم گرفت اما از شدت سرعت برای دویدن کم نکردم.
رامین بیخیالم نمیشد اما سرعتی که من در فرار داشتم رو نداشت مطمعن بود که میتونه بگیرم.
وارد پاساژ دیگه ای شدم که خوشبختانه شلوغ بود نفس نفس زنون به اطراف نگاه کردم وارد اولین بوتیک شدم فروشنده که خانم جوانی بود ایستاد و با خوشرویی گفت:
_سلام در خدمتم.
نگاهش که به چهره ی بهم ریخته و نفس های تندم افتاد پشت سرم رو نگاه کرد گفت:
_ چیزی شده?
به سختی حرف زدم.
_ تورو...تورو خدا کمکم کن.
به پشت سرم نگاه کردم با گریه گفتم:
_یکی دنبالمه، توروخدا بذارید اینجا پنهان بشم.
مردد به انتهای مغازه روبروی در ورودی که چند اتاق پرو چوبی بود اشاره کرد.
_برو اونجا.
رفتم داخل اتاق پرو و در رو بستم گوشه اتاق رو به روی زمین کز کردم و تند تند صلوات فرستادم.
از کنار دستگیره در که سوراخ کوچکی بود بیرون رو نگاه کردم
خبری از حضورش نبود. سر جام نشستم، خودم رو جلو و عقب دادم و زیر لب خدا را صدا کردم و ازش کمک خواستم.
صدای مشتری مردی باعث شد تا یک لحظه قلبم از حرکت بایسته دستم را محکم روی دهنم گذاشتم تا صدای نفس کشیدنم هم نیاد،
کمی با دقت به صداش گوش کردم.
نه صدای رامین نبود.
دستم رو برداشتم و نفس راحتی کشیدم و به حال خودم اشک ریختم.
مثلا اومدم مسافرت تا مشکلاتم رو فراموش کنم و بتونم باهاش کنار بیام. چرا بعد از چهار سال باید توی روزهایی که بویی از آرامش به مشامم خورده سر و کله اش پیدا بشه.
از لرزش کیفم متوجه ویبره گوشیم شدم.
گوشی رو از داخل کیفم بیرون آوردم. شماره عمو آقا ست. احتمالا دارن دنبال می گردن اگر الان جوابش رو بدم حتما ازم میخواد که برگردم و اگر رامین متوجه بشه من با عمو اقام اصلا شرایط خوبی برام رقم نمیخوره.
گوشی رو ساکت کردم و توی کیفم گذاشتم نگاهی به تراول های مچاله شده توی دستم انداختم و پول ها رو داخل کیفم گذاشتم همون جا نشستم.
که در اتاق باز شد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. .
https://eitaa.com/Baharstory/18878
پارت اول
خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت217 💕اوج نفرت💕 باورم نمی شد بعد از چهار سال رامین رو اینجا ببینم. هر دو به هم خیره بودیم او
#پارت217
💕اوج نفرت💕
فروشنده جوان با چشمهای نگران نگاهم کرد.
_ تا کی میخوای اینجا بشینی?
_ میشه ببینی یه اقایی که کت چرم مشکی تنشه بیرون هست یا نه.
_ همون که تو گوشش یه هندزفری قرمز بود.
_بله.
_یه لحظه کوتاه اومد مغازهها رو نگاه کرد و بعد رفت بیرون.
_مطمعنی?
_بله دیدم که رفت.
ایستادم مانتوم رو که به خاطر روی زمین نشستن خاکی شده بود با دست تکون دادم از اتاق پرو بیرون رفتم.
رو به روی فروشنده ایستادم.
_ خیلی ممنون.
_ میشه بگی کی بود.
بغض تو گلوم گیر کرد و با صدای گرفته گفتم:
_ نمی دونم.
طوری که حرفم رو باور نکرده نگاهم کرد بعد از تشکر
با احتیاط از مغازه خارج شدم اطراف رو به خوبی نگاه کردم
خبری از رامین نبود. صورتم رو طوری با شال پوشوندن که شناخته نشم
سمت خیابون رفتم اولین تاکسی که دیدم دست بلند کردم ایستاد. کارت هتل رو بهش دادم و سوار ماشین شدم. به هتل برگشتم
کارت رو که به جای کلید بود از رزروشن هتل گرفتم و وارد اتاقمون شدم.
مدام صحنههایی که رامین عاشقانه باهام حرف میزد از نظرم می گذشت و به خاطر می آوردم
صحنه آخری که تو تهران دیدمش ازارم میداد. طوری جلوی احمدرضا خودش رو روی من انداخت که فکر کنه من بهش اجازه دادم تا وارد اتاق بشه.
خدایا من هیچ وقت نمیتونم ازش بگذرم هیچ وقت نمیتونم ببخشمش شده تا آخر عمرم می خوام یه روز تنبیه شدنش رو نشونم بدی.
اشک امونم رو بریده بود داخل دستشویی رفتم. چند مشت آب به صورتم پاشیدم. اما فایده ای نداشت.
انقدر گریه کردم انقدر ناراحتیهای خودم غرق بودم که فراموش کردم به عمواقا زنگ بزنم و بهشون اطلاع بدم که هتلم .
با عجله گوشی تلفن همراه از کیفم در آوردم و شمارش رو گرفتم با اولین بوق صدای فریادش توی گوشی پیچید.
_کجایی?
_سلام هتلم.
_ تو غلط کردی بلند شدی رفتی گفتی می خوام روسری بخرم الان میگی هتلم. نگار دستم بهت برسه یه کاری می کنم مرغ های اسمون به حالت گریه کنن. من الان برمیگردم هتل میدونم با تو چه رفتاری بکنم که از کارت پشیمون بشی.
تماس رو قطع کرد. گوشی رو رها کردم و چشم به در دوختم تا عمواقا بیاد حسابی ترسیده بودم
یعنی فرصت توضیح بهم میده یا نه.
کاش همزمان با میترا با هم بیان.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت217 💕اوج نفرت💕 فروشنده جوان با چشمهای نگران نگاهم کرد. _ تا کی میخوای اینجا بشینی? _ میشه
#پارت218
💕اوج نفرت💕
اشکم که مدام و بدون وقفه بخاطر بخت بدم از چشم هام پایین می ریخت رو پاک کردم.
گریه ی آرومم به هق هق تبدیل شد چقدر من بی شانسم، چرا زندگی روی خوشش رو به من نشون نمیده بیست و یک سال سختی و رنج.
با ضربه های محکمی که به در اتاق خورد فوری ایستادم پشت در رفتم و آروم گفتم:
_ بله.
ضربه ی محکم بعدی همراه با صدای عمو آقا بود.
_باز کن این در رو.
چاره ای نداشتم در رو باز کردم و از فاصله گرفتن با قدم های بلند و سریع سمتم اومد عقب عقب رفتم و گوشه ی اتاق ایستادم دستهام رو حائل صورتم کردم.
عموآقا از حالتی که دربرابرش گرفته بودم ناراحت شد تو یک قدمی من ایستاد و چپ چپ نگاهم کرد.
قفسه ی سینه اش از شدت نفس های حرصیش بالا و پایین می شد.
میترا تازه نفس نفس زنون وارد اتاق شد نگاهش بین من و عمو اقا جابه جا شد در رو پشت سرش بست و بهش تکیه داد.
عمو آقا کلافه روی تخت نشست آرنجش روی زانوش گذاشت و انگشت هاش رو بین موهاش فرو برد.
گریه ی بی امان من هم تمومی نداشت عموآقا با حفظ حالتش عصبی گفت:
_تو چرا اینجوری می کنی?
تو هق هق گریه به زور گفتم:
_را...رامین... رامین اینجاست.
سرش رو سمت من چرخوند و متعجب گفت:
_چی?
_ رفتم تو اون... مغازه که روسری رو دیده ...بودم بخرم... داشت خرید میکرد... من رو دید. ترسیدم برگردم بیام پیش شما بفهمه با شمام منم اومدم هتل.
ایستاد تلفنش رو از جیبش بیرون آورد.
_مطمئنی رامین بود?
_ بله دنبالم کرد. توی یه مغازه پنهان شدم.
شروع به گرفتن شماره کرد سمتش رفتم دستم رو روی صفحه گوشی گذاشتم متعجب نگاهم کرد ملتمس گفتم:
_به کی زنگ میزنید?
_ به احمدرضا.
_اگر بهش بگید، رامین رو پیدا کنه میفهمه من پیش شمام.
نگاه پر از دلسوزی عموآقا باعث شد تا شدت گریم بالا بره دستم رو روی صورتم گذاشتم و با صدای بلند گریه کردم.
دست گرم میترا رو روی سرشونم احساس کردم نمیدونم چی شد که خودم را توی آغوشش انداختم.
من نیاز به این آغوش دارم. نیاز به محبت. به پناه.
دستش رو زیر شالم برد و موهام رو نوازش کرد صدای گریم که قطع شد. آروم کنار گوشم گفت:
_ آروم شدی?
سرم رو از سینش جدا کردم . اب ببینیم رو بالا کشیدم با سر تایید کردم اشکم رو با انگشت پا کرد.
_ بشین روی تخت.
سر چرخوندم با نگاه دنبال عمو آقا گشتم میترا گفت:
_توی تراسه.
_ببخشید مسافرت شما رو هم خراب کردم.
_پیش میاد عزیزم ایراد نداره.
روی تخت نشستم انگشت شصتم رو توی دهنم کردم با دندون گرفتم و با بغض گفتم-
_گاهی فکر می کنم من توی این دنیا یک اشتباهم شاید باید همون اول میمردم.
همه دارند به خاطر من اذیت میشن. پدرم از قصه ی من مرد، مادرم به خاطر من تلاش میکرد .شکوه خانوم از من بدش میومد.
نفس سنگینی کشیدم
_ رامین به خاطر من آواره شد احمد رضا هم بدبخت شد.
اشکم رو با پشت دست پاک کردم نفسی تازه کشیدم صدام رو صاف کردم.
_ الانم نوبت شماست. کاش نبودم.
به حرفایی که زدم اعتقاد نداشتم اما دوست داشتم خودم را مسبب و مقصر تمام اتفاق های بد زندگیم بدونم.
میترا کنارم نشست.
_ این که تو توی این دنیا اشتباهی، دخالت تو کار خداست. پدرت عمرش تموم شد و به رحمت خدا رفت. مادرت هم مثل همه مادرها برای دخترش تلاش کرد. شکوه هم از سر نفرت و کینه قدیمی از تو بدش می اومد که تو توش کاملاً بی تقصیری. آوارگی رامین هم از سر طمع خودش بود و ربطی به تو نداره. منم بارها بهت گفتم با تو خوشبختم.
اما احمد رضا...
کمی نگاهم کرد و متاسف گفت:
_ اونم بدبختیش به تو ربطی نداره
قربانی خودخواهی مادرش شده شکوه هم پسرش رو قربانی کرده هم تو رو هم خیلی های دیگر رو.
اشکم رو پاک کردم کنجکاوانه پرسیدم.
_شکوه خانوم چه کینه ای از من داره.
عمیق نگاهم کردو نفس سنگین کشید سکوتش باعث شد تا ادامه بدم.
_من کاری کردم که باعث کینش شده باشه?
دستش روی صورتم کشید و با صدای آرومی گفت:
_ تو بی گناه ترینی توی این کینه.
در باز شد عمو آقا اومد داخل. روبه روی من روی تخت دو نفرشون نشست میترا ایستاد ولیوان آبی سمتش گرفت.
آب لیوان رو یک جا سرکشید. نگاهم کرد سرم رو پایین انداختم.
_ رامین تورو دیده تو هم فرار کردی. این گریه برای چیه?
با کمترین صدای ممکن گفتم:
_ ترسیدم.
کلافه از روی تخت بلند شد و سمت در رفت ایستادم و پر استرس صداش کردم.
_عموآقا.
برگشت سمتم.
_بهش نگید?
نگاه کلی به سر تا پام کرد وادامه ی مسیرش رو رفت.
در رو که بست رو به میترا گفتم:
_ زنگ نزنه?
_ نه خیالت راحت انقدر که اردشیر دوست داره تو پیشم بمونی تو دوست نداری شیراز بمونی.
حرف های میترا پر از معما بود اما ذهن من برای به چالش کشیدنشون خسته بود و آمادگیش رو نداشت.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت218 💕اوج نفرت💕 اشکم که مدام و بدون وقفه بخاطر بخت بدم از چشم هام پایین می ریخت رو پاک کردم.
#پارت219
💕اوج نفرت💕
روی تخت دراز کشیدم.
_ چی می خواستی بخری?
چشمهام رو بستم و بیحوصله گفتم:
_یه روسری سرمه ای که دورش سنگ دوزی شده بود.
_ برای خودت میخواستی?
_خودم و پروانه.
متوجه حالم شد و دیگه سوال نپرسید.
دو شب دیگه توی کیش موندیم که این دو شب رو من از ترس رامین از هتل بیرون نرفتم.
عمو اقا اصرار داشت اما میترا قانعش کرد اون هم اجازه داد تا تنها بمونم.
مسافرت کیش هم تموم شد به تهران برگشتیم بعد از یک دوش که برای رفع خستگیم بود لباسهام رو پوشیدم و روی تخت دراز کشیدم.
از پس فردا باید به دانشگاه برگردم
نه حوصله داشتم نه روی رفتن. از عکس العمل هام همه فهمیده بودند که نبود استاد باعث خرابی حال شده.
اصلا چطوری میتونم توی کلاس شرکت کنم که روزی قلبم برای استادش میتپیده.
صدای نگار نگار گفتن میترا رو شنیدم خودم رو به خواب زدم تا برای شام بیرون نرم موفق هم شدم انقدر خودم رو به خواب زدم که نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدای بسته شدن در کمد چشم باز کردم. میترا لباسهام رو توی کمد جا به جا می کرد. کش و قوسی به بدنم دادم و نشستم. نگاهی بهم انداخت.
_سلام ظهر بخیر.
دستم رو روی چشمم کشیدم.
_ سلام ساعت چنده?
_ساعت یازده و نیمه بلند شو که امروز خیلی باهات کار داریم.
پام رو از تخت پایین گذاشتم درد کمی توی مچ پام پیچ که اهمیت ندادم و ایستادم.
_چی کارم دارید?
آخرین لباس رو هم داخل کمد آویزون کرد و چرخید سمتم.
_ من کاری ندارم.
به میز اشاره کرد.
_ اونا رو ببین، بیا اردشیر کارت داره.
از اتاق بیرون رفت به جعبه ای که روی میز بود نگاه کردم سمتش رفتم و بازش کردم با دیدن روسری سرمه ای که داخل جعبه بود حس خوبی بهم تزریق شد.
روسری رو برداشتم تا روی سرم بندازم که متوجه دومین روسری شدم. لبخند روی لب هام نشست.
میترا خیلی خوبه، برای پروانه هم خریده.
روسری های همرنگی که خریده بود رو سر جاش گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم.
عمو آقا روی مبل نشسته بوده پاهاش رو از استرس تند تند تکون میداد.
_ سلام.
سرش رو بالا آورد.
_سلام عزیزم.
صدای بلند میترا از آشپزخونه اومد.
_تا تو یه آبی به صورت بزنی صبحانت آماده است.
با همون تن صدا گفتم:
_چشم.
چرا عمو آقا خونس، بودنش تو این ساعت از روز بی سابقه است.شونه ای بالا دادم دست و صورتم رو شستم و خشک کردم. کنار میترا داخل آشپزخانه روی صندلی پشت میز نشستم.
به بخار چای نگاه کردم میترا شکر رو داخل چاییم ریخت. اروم گفتم:
_چرا خونس?
قاشق رو برداشت و چایم رو هم زد.
_ گفتم که کارت داره.
_چیکار?
_بخور بعد صبحانه بهت میگه.
_ آخه من استرس گرفتم.
تک خنده ای کرد و گفت:
استرس چرا?
سرم رو چرخوندم به عمو اقا نگاه کردم.
_ نمیدونم.
_استرس نداشته باش. خیره.
_وای گفتید خیره بیشتر ترسیدم!
_ نترس عزیزم زودتر بخور ببین چیکارت داره.
این رو گفت از اشپزخونه بیرون رفت.
لیوان چایم رو برداشتم و سمت سینک رفتم مقداری از چای رو با آب شیر عوض کردم تا زودتر خنک بشه و بتونم بخورمش.
میترا بیخیال صبحانه نخوردن نمیشه یک تکه نان داخل دهنم گذاشتم چایی رو سر کشیدم.
از آشپزخانه بیرون رفتم کنارشون نشستم.
عموآقا نگاهش رو از من گرفت و به میز داد.
_میترا جون گفتن با من کار دارید.
سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد بعد از سکوت طولانی بالاخره لب باز کرد.
_چیزی که می خوام بهت بگم مال خیلی سال پیشه. شاید باید زودتر بهت می گفتم.
نیم نگاهی به میترا انداخت و ادامه داد:
_ شاید هم اصلا نباید بهت بگم.
خیره نگاهم کرد.
_ نگار بعد از شنیدن حرف هام دوست دارم منطقی رفتار کنی
باشه?
نگاهم رو به میترا دادم که کنار عمو آقا نشسته بود اون هم استرس داشت و دست هاش رو آهسته به هم فشار می داد.
_ شاید اشتباه از پدر من بوده که باعث ازدواج حسین و مریم شده. شاید هم به خاطر...
صدای زنگ تلفن همراه عمو آقا انگار فرشته نجاتش بود برای فرار کردن از حرفی که می خواست بزنه.
فوری گوشیش رو برداشت به شماره نگاه کرد اخم کمرنگی بین پیشونیش ظاهر شد بیمیل جواب داد.
_بله.
رنگ نگاهش عوض شد.
_سلام تویی مرجان!
با شنیدن اسم مرجان دلم خالی شد
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت219 💕اوج نفرت💕 روی تخت دراز کشیدم. _ چی می خواستی بخری? چشمهام رو بستم و بیحوصله گفتم:
#پارت220
💕اوج نفرت💕
_باشه عموجان آروم باش بگو ببینم چی شده.
عمو آقا نگاه متعجبی به من انداخت و گفت:
_کی?
_نگار را از کجا می شناخت?
خودم رو روی مبل جلو کشیدم و به عمو آقا خیره شدم.
این کیه که من رو می شناخته و از مرجان سراغم رو گرفته.
_الان کجاست?
_کی باهاش حرف زد?
_ کار خوبی کردی.
رو به میترا گفت:
_ یه قلم و کاغذ برای من بیار.
میترا ایستاد و فوری سمت اتاق رفت.
_ خیلی خوب عموجان نمیگم
میترا خودکار و کاغذ را به سمتش گرفت.
_ بگو.
شماره ای رو روی کاغذ نوشت.
_ خیلی کار خوبی کردی به من گفتی.
عمو آقا نیمنگاهی به من انداخت و گفت:
_ نه.
_باشه فعلا خداحافظ.
گوشی رو قطع کرد میترا گفت:
_ چی گفت?
عمو آقا خوشحال گفت:
_فکرکنم پیداش کردم.
_کی رو?
_ همونی که چندماه دنبالشم
رنگ خوشحالی تو نگاه میترا هم اومد.
_ مطمعنی خودشه?
عموآقا ایستاد به سمت اتاقش رفت
_امیدوارم. فقط خدا کنه خودش باشه.
مات و مبهوت به رفتارهای غیرعادیشون نگاه کردم و گفتم:
_ چی شد ?
میترا تمام صورتش می خندید
شکر خدا داره درست میشه عزیزم.
سمتم اومد و صورتم رو محکم بوسید رفت وارد اتاق عمواقا شد و در رو هم بست.
متعجب از رفتار هر دوشون و کنجکاوی از حرفهای نصفه عمو آقا و مکالمه اش با مرجان موندم.
مطمئنم الان دارن در رابطه با من حرف می زنن.
کی من رو میشناخته.
پشت در اتاق ایستادم و گوشم رو به در چسبوندم تا شاید از حرف هایی که شنیدم
چیزی بفهمم میترا گفت:
_جواب نمیده?
_ نه اول جواب نداد الان هم میگه در دسترس نیست.
_ حالا میخوای چکار کنی?
_ از شمارش می تونم بفهمم کجا زندگی می کنه فقط یه چند وقت لازمه تا کارهاش رو بکنم.
_مرجان از کجا شمارش رو پیدا کرده?
اومده دم در از شکوه سراغش رو گرفته و گفته از اینجا رفته. شماره داده بهش تا اگر اومد بهش بدن بهش زنگ بزنه شکوه هم شما رو توی سطل زباله انداخته مرجان تمام این ها رو دیده شماره از سطل اشغال برداشته به من زنگ زده.
_دیگه به نگار نمیگی?
_نه حالا که سر و کله اش پیدا شده بزار پیداش کنم دست پر بگم
_تو از اولشم نمی خواستی بگی میترسی بگی نگار بره.
_ میترا اذیتم نکن خودت میدونی چقدر سخته.
_ سخته چون چهار سال سکوت کردی سخت تر میشه اگر به این سکوت ادامه بدی.
چیز زیادی از حرف هاشون دستگیرم نشد جز اینکه کسی جلوی در خونه احمدرضا اینا با من کار داشته و شمارش را به شکوه داده
برای اینکه عمو آقا متوجه فالگوش ایستادنم نشه از در فاصله گرفتم و به اتاقم برگشتم روی صندلی نشستم
سر و کله کی پیدا شده چرا عمو اقا میترسه من از پیشش برم اصلا چی قراره به من بگن که اینقدر سخته. هر چی هست مربوط به تهران هست. چون میترا می گفت این سکوت چهارساله سخت تر هم میشه.
اون روز عمواز خونه بیرون رفت
تا شب هم بر نگشت میترا هم خوشحال بود، هم نگران.
هر کاری هم کردم نتونستم از زیر زبونش بیرون بکشم.
صبح روز بعد همراه با عمو آقا و میترا جلوی در دانشگاه از ماشین پیاده شدم.
بعد از سفارش های مخصوص هر روزه که این بار سخت تر هم شده بود اون هم به خاطر رسوایی که به بار آورده ام، خداحافظی کردم.
عمو آقا ماشین رو به حرکت درآورد و از دیدم خارج شد وارد حیاط دانشگاه شدم.
خدا خدا میکردم که کسی به غیر از پروانه من رو نبینه.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت220 💕اوج نفرت💕 _باشه عموجان آروم باش بگو ببینم چی شده. عمو آقا نگاه متعجبی به من انداخت و گ
#پارت221
💕اوج نفرت💕
بدون اینکه به اطراف نگاه کنم سرم رو پایین انداختم و وارد ساختمون اصلی شدم. توی کلاس نشستم با چشمای پر از اشکم به تخته ای که همیشه استاد امینی کنارش می ایستاد نگاه کردم بغض امونم رو بریده بود . دوست نداشتم گریه کنم تا دوباره اعضای کلاس اشک رو توی چشم هام ببینن .هم به غرورم برمیخورد هم این که از عکس العمل هاشون خجالت می کشیدم.
سعی کردم فقط به جلو نگاه کنم کتابم رو روی میز گذاشتم و خودم رو بهش مشغول کردم.
ورود بچه های کلاس رو یکی یکی احساس میکردم اما به هیچ کدام نگاه نمی کردم. چون می دونستم که زیر نگاه سنگین شون دووم نمیارم.
سنگینی نگاه بعضی از دخترها رو روی خودم احساس میکردم اما پسر ها کاملا بی تفاوت روی صندلی می نشستن.
دست گرم پروانه روی سرشونم قرارگرفت با دیدنش اشک توی چشم هام جمع شد.
با ذوق گفت:
_سلام بی معرفت، یه زنگم به من نزدی?
خم شد و صورتم رو بوسید کنار گوشم گفت:
_ خواهش می کنم گریه نکن. نمیدونی تو این چند روز که نبودی چقدر حرف زدم تا تونستم قانعشون کنم که تو دلبستگی به استاد نداشتی. به خاطر یک مشکل شخصی گریه کردی نگار خرابش نکن.
ازجیبش دستمالی رو دراورد اشک جمع شده ی پایین چشمم رو که منتظر پلک زدن بود برای پایین ریختن پاک کرد
روی صندلی کنار من نشست به شوخی ارنجش رو به بازوم زد.
_ دیگه می تونیم کنار هم بشینیم ازرق شامی نیست.
از حرفش خوشم نیومد استاد ازرق شامی نبود.
اون خیلی مهربون بود و فقط توی کلاس حسابی قانونمند بود. هنوز محبت استاد تو دلم مونده نتونستم بیرونش کنم. با اینکه اون نموند و با رفتنش پسم زد.
البته این پس زدن رو بهش حق میدادم چون اون از شرایط من خبر نداره و نمی دونه که این ازدواج اجبار برای من بود و هیچ محبتی توش نبوده .
خودت رو گول نزن نگار محبت توش بوده تو احمدرضا رو دوست داشتی شاید روز اول باهاش غریبگی میکردی اما روزهای آخر حتی خودت رو براش آراسته هم می کردی.
کلافه از افکارم سرم رو تکون دادم متوجه شدم که پروانه آروم آروم باهام صحبت میکنه.
_... خوبی خوش گذشت.
از حرف هاش فقط دو جمله ی سوالی اخرش رو شنیدم .
با سر گفتم نه.
متعجب گفت:
_ چرا?
_ حالا بعدا بهت میگم.
_کنجکاو شدم یه کوچولوشو بگو
_ تو رو خدا ول کن پروانه میگمبهت.
در کلاس باز شده
استاد عباسی وارد کلاس شد.
ورودش همزمان شد با آه های پی در پی من.
سلام گرم و صمیمی کردو روی صندلی نشست و بلافاصله شروع به تدریس کرد
برای من که با دو جلسه غیبت اگر گوش میکردم هم متوجه نمی شدم.
نگاه خیره استاد روی خودم احساس میکردم اون هم متوجه شده بود که حواس من به کلاس نیست اما حالم رو درک کرد و حرفی نزد.
به نوشته هایی که روی تخته می نوشت نگاه کردم و هیچ چیزی ازشون متوجه نشدم سرم رو پایین انداختم که صدای اروم پروانه کنار گوشم بلند شد
_ نگارحواست رو به درس بده
کجایی تو?
_ نمیتونم اعصابمخورده.
_تلاش کن. اصلا یعنی چی که هنوز داری بهش فکر می کنی?
_پروانه فکر نکردن بهش کار سختیه.
استاد با ماژیک چند ضربه ی اروم به تخته زد سرزنش وار گفت:
_خانم ها...
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕