فقط خداست
که خطا نمیکند...
همه انسان ها
گاهی خطامیکنند..
بیاییم به هم
فرصت عذرخواهی بدهیم💙❤️
♥️♥️♥️♥️♥️
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت429 مهبد یه کمی اونجا موند. بعد با یه عذرخواهی کوچیک رفت. مهیار لحظه ی
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت430
هر دو لباس عوض کردیم. لباس های پویا رو هم خودش عوض کرد. چند ساعتی توی اتاق موندیم.
پویا خیلی خسته بود و زود خوابش برد. کنار مهیار نشستم. وقتی کنارش بودم، آرومش داشتم. مخصوصا وقتی تو حصار دست هاش غرق میشدم. این غرق شدن رو دوست داشتم و دلم نمیخواست کسی برای نجاتم اقدام کنه. بعد از اون همه تنش، واقعاً به این آرامش نیاز داشتم.
اینقدر تو اتاق موندیم، تا برای ناهار صدامون زدند. از آغوشش جدا شدم و خودم رو توی آینه نگاه کردم. دور تا دور چشمم و قسمتی از پیشونیم، بنفش شده بود.
روسری رو با احتیاط روی سرم انداختم و با مهیار از اتاق خارج شدیم.
روی پله ها بودیم که صدای بلند مهسان به گوشمون رسید.
_ دختره ی پرو. از صبح که از خواب بیدار می شه، روزش رو با بیشعوری شروع می کنه، تا شب. چی با خودش فکر می کنه؟
_ مهسان بس کن!
این صدای بابا مهدی بود که جدی و محکم حرف میزد.
_ دارم دروغ می گم بابا. وقتی می بینه وجودش، بهار رو آزار میده، مهیار رو اذیت می کنه، غلط می کنه زنگ می زنه حال بهار رو می پرسه. نباید بهش می گفتی عزیزم، قربونت برم، حالش خوبه. باید بهش می گفتی حال بهار به تو چه ربطی داره!
_ بهت می گم بس کن.
_ برای چی بس کنم؟ شما طرف کی هستی؟ طرف دختر و پسرت و عروست، که وجود این دختر آزارشون میده، یا طرف دختر خواهرت که هشت سال همه رو گذاشته سرکار که مثلا من الان کانادام؟
_ مهسان، پریا از این خونه زخم خورده.
_ نه بابا، زخم نخورده، زخم زده. اینقدرها هم بچه نبودم، یادمه که مهیار براش چه کارهایی می کرد، ولی شما هم یه بار از خودتون پرسیدید، چرا یه دفعه همون مهیار عاشق، زد زیر همه چی؟ معلوم نیست چه غلطی کرده که خودش رو از چشم عشقش انداخته.
به مهیار نگاه کردم. تعجب کرده بود، ولی خوشحال بود.
_ حالا تو از کی تا حالا طرف مهیار شدی؟
_ مهیار برادرمه. هیچ وقت نمیام بفروشمش به دختر بی شرمی مثل پریا.
به سالن رسیده بودیم، هنوز متوجه حضور ما نشده بودند. هر دو روی مبلی با فاصله نشسته بودند و به هم نگاه می کردند. بابا مهدی، از حاضر جوابی دختر کوچیکش کلافه بود و مهسان، پر از حرص و عصبانیت.
_ مهسان!
_ بی شرمه دیگه بابا. بلند شده اومد تو مهمونی پاگشای بهار، تو چشمش نگاه می کنه بهش می گه، کتایون که رفت سلیقه ی مهیار رو هم با خودش برد. این یعنی چی؟ یه آدم باشعور، برمی گرده به دختری که بیست و چهار ساعت هم نیست عقد کرده، جلوی شوهرش، اینجوری می گه. اگه بهار جوابش رو نداده بود که خودم اینجا دارش می زدم. بعد هم بلند شده با اون لباسهای افتضاحش نشسته جلوی مهیار، هی ادا و اصول می ریزه. اگه اینها اسمش بی شرمی نیست، پس چیه؟ اگه من از این کارها بکنم، نمیای بزنی تو گوشم؟
_ اگه همین الان بس نکنی، بلند می شم می زنم تو گوشت.
مهسان ساکت شد و فقط نگاه کرد.
_ چی کار می کردم؟ زنگ زده حال بهار رو پرسیده، بگم چرا زنگ زدی؟ دیگه زنگ نزن!
مهسان از جاش بلند شد و گفت: آره، همین رو می گفتی. می گفتی بی جا می کنی حال عروس من رو می پرسی. می گفتی غلط می کنی بلند می شی میای بیمارستان که باعث بشی دوباره نفسش بگیره.
با این حرفش سریع به طرف مهیار نگاه کردم، چشمهاش گرد شده بود و به مهسان نگاه می کرد. سرچرخوند و با اخم به من گفت: پریا اومده بود بیمارستان؟
آب دهنم رو قورت دادم و لب زدم: فقط حالم رو پرسید، عیادت کرد.
_ عیادت کرد و تو حالت بد شد.
دلم میخواست راستش رو بگم، ولی عرقی که روی پیشونیش نشسته بود، منعم میکرد. مطمئنا عکس العملی که بعد از تایید من نشون می داد، باعث ناراحتی پدرش میشد.
بابا مهدی در حق من خیلی لطف کرده بود و من این رو نمی خواستم. استرس و اضطراب رو برای هیچ کدوم از اعضای این خونه نمی خواستم.
_ چند دقیقه بعد از اینکه اون رفت اون طوری شدم. تو گفتی که پریا برات مهم نیست، پس برای منم اهمیتی نداره.
دروغ نگفته بودم. واقعا چند دقیقه بعد از رفتن پریا حالم بد شده بود.
مشکوک نگاهم کرد. برگشتم به مهسان نیم نگاهی کردم و تو همون نگاه کوتاه، در واقع ازش کمک خواستم.
#آسیه_علیکرم
#بهار
#رمان
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت430 هر دو لباس عوض کردیم. لباس های پویا رو هم خودش عوض کرد. چند ساعتی ت
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت431
مهسان جلو اومد و روبهروی مهیار ایستاد و گفت: داداش مهیار، برنامهای برای این پریا بریزم که یادش بمونه که هیچ وقت نباید از خط قرمزهای مهسان رد بشه. همیشه یادش بمونه که برادر مهسان، یعنی خود مهسان. زن داداش مهسان، یعنی خود مهسان.
بعد رو به من کرد و گفت: هنوز اون روی من رو ندیده این پریا.
همه به مهسان نگاه میکردیم. مهیار ناباورانه تر از همه به خواهرش نگاه می کرد. هیچ کس انتظار این طرفداری و حمایت رو ازش نداشت.
با صدای مهری خانم که همه رو به آرامش دعوت میکرد و میخواست که برای صرف ناهار به آشپزخونه بریم.
مهیار و پدرش نگاهی به هم کردند و به طرف آشپزخونه رفتند.
به مهسان نگاه کردم. لبخندی به من زد و گفت: عجب دیالوگ سنگینی گفتم، خودم از خودم انتظار نداشتم.
_ یعنی الان نمایش بازی کردی؟
_ نه بابا، دیدم داره حالش بد می شه، تو هم به دست و پا افتادی، گفتم حواسش رو پرت کنم.
_ چقدر تو راحت می تونی اینکار رو بکنی. من همون موقع خودم رو می بازم.
_حالا بیا بریم ناهار بخوریم، بعد یه فکری برای پریا میکنیم.
ناهار رو کنار هم خوردیم. مهیار لبخند نمیزد، ولی خوشحال بود. تو این یک ماه، این قدر به حالت ها و رفتارهاش مسلط شده بودم، که راحت متوجه بشم که الان خوشحاله.
می خواستم برای جمع کردن میز کمک کنم، که اجازه ندادند. به ناچار رفتم و کنار مهیار نشستم.
من آدم مغروری نبودم و هیچ وقت این حس رو دوست نداشتم، ولی نشستن کنار این مرد، حس غرور بهم می داد، طوری که به این حس افتخار می کردم و وجودش اذیتم نمی کرد.
بابا سر حرف رو باز کرد و از بوشهر از مهیار پرسید. از حرفهایی که مهیار میزد، مشخص شد تو نصف روزی که اونجا بوده، هیچ کاری انجام نداده و لحظه آخر هم فیضی رو قال گذاشته و به تهران برگشته.
دیگه یادم اومده بود، فیضی کیه. استاد خشکی که تو همون دانشگاهی که من درس می خوندم، درس می داد. تصور چهره ی عصبانیش، بعد از اینکه متوجه غیبت مهیار شده، باعث می شد به لب هام خنده بیاد.
بابا مهدی حسابی کلافه بود و معلوم بود که عصبانیش رو در مقابل مهیار داره کنترل میکنه. اما مهیار حق به جانب نشسته بود و فقط یه جمله گفت.( نمی تونستم ببینم زنم گوشه ی بیمارستان باشه و من برم دنبال کارهام.)
من اصلا راضی نبودم که بخاطر من کارش رو رها کنه، ولی این جمله رو دوست داشتم. این جمله یعنی بهار، تو برام اهمیت داری.
بابا مهدی گوشی تلفن رو برداشت و از جمع خارج شد و به گوشه ی دیگه ای از سالن رفت و به شماره های مختلف زنگ می زد و صحبت میکرد.
بالاخره تماس های بابا تموم شد و گوشی رو سر جاش گذاشت و رو به پسرش گفت: مهیار، من برای اینکه این شرکت رو راه بندازم و سرپا نگهش دارم، به هر کس و ناکسی رو انداختم. پس آبروی من رو نبر. این دفعه رو درستش کردم، ولی دفعه بعد معلوم نیست چی بشه. می دونم الان چند هفته است که روزها کلا دو ساعت بیشتر تو شرکت نیستی، اگه ماه عسل هم رفته بودی تا حالا تموم شده بود. از فردا بچسب به کارت.
پشت به ما کرد و به طرف پلهها رفت.
_کسی بیدارم نکنه. دیشب اصلا نخوابیدم.
مهیار به رفتن پدرش نگاه می کرد و بعد رو به من گفت: همه اش تقصیر توعه.
_ من؟ چرا من؟
_ چون من دائم حواسم پیش توعه. نمی تونم تو کارم تمرکز کنم، وقتی کنارتم خیالم راحته، ولی وقتی ازت دورم، همش دارم به این فکر می کنم که الان حالت خوبه، داری چیکار می کنی، غذا خوردی، سالمی!
_یه موبایل براش بخر، دائم باهاش حرف بزن و ازش گزارش بگیر. این طوری هم به کارت می رسی، هم از حال بهار خبر داری. فکر کن این اتفاقی که اینجا براش افتاد، تو خونه خودتون می افتاد.کی می خواست بهش کمک کنه، وقتی هیچ راه ارتباطی اون خونه نداره.
هر دو به مهسان نگاه کردیم، که این حرف رو میزد.
#آسیه_علیکرم
#رمان
#بهار
دنبال «ویآیپی» رمان بهارم اگر هستید، قیمتش ۳۰ هزار تومنه.
شماره کارت👇👇
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
(این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارتگذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف ویآیپی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆
⭕️ در صورتی که بعد از چند ساعت ارسال فیش، جوابی از ادمین دریافت نکردید، دوباره پیام بدید.
متاسفانه باگ ایتا تو این مورد زیاده، یعنی شما پیام میدید، ولی برای گیرنده ارسال نمیشه، مجدد پیام بدید که از باگ خارج بشید.
⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمیشه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمیده.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله
📌چند پارته؟۷۲۷ پارت
📌هزینهاش چقدره؟ سی تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمیکنم و حلال نمیکنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه)
📌چاپ شده؟ بله. ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همهاش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم.
📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتهای دیگه همین رمان ادامه بدم.
📌 رمان جدید، که نام #پارازیت براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، ویآیپی هم جدا براش گذاشته میشه.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت گذر زمان رو حس میکردم، ولی دقیق نمیدونستم چقدر گذشته، شاید یک ربع، شا
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
از جاش بلند شد و گفت:
-امشب شب خوبته، شب خوب و آخر.
قدم اول رو برداشت.
-کار ... کار حسن ... نقاش بود.
ایستاد.
یکم نگاهم کرد و نشست.
تو چشمهام زل زد و گفت:
-حسن نقاش که میگفت کار بابات بود.
-اون ...اون پول بابامم خورد... بعدم همه چی رو ... همه چی رو انداخت گردنش.
صورتم رو لمس کرد و گفت:
-یه پسر بچه بودم، اینقدر زدنم که هم شلوارمو خیس کردم، هم دیگه نا نداشتم بلند شم. بابامو بسته بودن، بابام گریه میکرد میگفت ولش کنید، کار من نبوده، مادر بدبختم ضجه میزد و یه عوضی گرفته بودش که سمت من نیاد. وقتی دیدن از زدن من چیزی نصیبشون نمیشه، رفتن سراغ مادرم. تن لختش تو چوب و سنگ و خاک افتاده بود و اونا...
دستش رو گذاشت زیر گلوم، به ستون چسبیدم.
فشار دستش بیشتر شد و گفت:
-من دیدم، منو نبردن یه جای دیگه، گذاشتن ببینم، مادرم از گریه بیحال شده بود، بابام نفسش در نمیاومد... مثل الان تو.
به خس خس افتادم.
نفس کشیدنم سخت شده بود و اون هر لحظه فشارش رو بیشتر میکرد.
یهو رهام کرد.
دم عمیقی از هوا گرفتم.
طول کشید تا نفس کشیدنم عادی شد و اون تمام مدت فقط نگاهم میکرد.
-راحته برات اینجوری مردن. خیلی راحته.
یکم نگاهم کرد و گفت:
- میدونی چطوری ولمون کردن، یکی خبر آورد که اصغر امیری مدارکو پیدا کرده از خونمون.
دندونهاش رو به هم فشار داد و گفت:
-بابام اینو نشنید ولی من شنیدم که اصغر پیدا کرده. از زندان واسم پیغام فرستاد که تا حالا چی کارا کرده و انتقام از کیا گرفته، فقط مونده بابای تو و ... سیما. کارم که با شما تموم شه، میرم صحرا رو برمیدارم میبرم یه حا که تا ابد حسرتش بمونه به دل سیما.
از جاش بلند شد و گفت:
-فکر نکن با آوردن اسم حسن نقاش متحول میشم، اگه اون کیمیا، اون شب، تو اون شیشه کوفتی چیزی نمیریخت، کارم با تو همون شب تموم شده بود و تا امروز زنده نمیموندی که بخوای اسم حسن نقاشو بیاری. اونم میخواست مثلا انتقام خواهرشو بگیره و سحرو فراری بده... کیمیا شانس آورد که اون آرش احمق غیرت کرد و کشتش، خیلی شانس آورد.
چند قدمی ازم فاصله گرفت و گفت:
-میگم واست شام بیارن، خوب بخور، نخوری میگم بریزن تو حلقت، نمیخوام فردا ضعف داشته باشی و نتونی تکون بخوری، میخوام دست و پا زدنتو بابات ببینه.
صدای پاهاش هر لحظه دورتر شد و خود کثافتش هم تو تاریکی محو شد.
این طناب که باز بشو نبود، پس به بالا نگاه کردم و مشغول دعا شدم.
-خدایا کمک کن، هم به من، هم به خواهرام، هم به بابام.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت از جاش بلند شد و گفت: -امشب شب خوبته، شب خوب و آخر. قدم اول رو برداشت
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
به رو به روم خیره بودم، نه اینکه چیز خاصی توجهم رو به خودش داده باشه، نه، از سر ناچاری به اون نقطه خیره بودم.
با خدا کلی حرف زده بودم، درد دل کرده بودم. کلی صلوات فرستاده بودم، چند تایی هم قلهوالله خونده بودم و حالا هیچ کاری نداشتم غیر از انتظار برای معجزه.
تکونی به دستهای دردناکم دادم.
چند ساعتی بود به این ستون نسبتا پهن بسته شده بودند.
کمرم خشک شده بود، تکیه به ستون سیمانی و نشستن روی زمین سرد، همه استخونهام رو به تق تق انداخته بود.
دم عمیقی از هوا گرفتم و رو به بالا گفتم:
-یه بار برای من معجزه ...
جملهام کامل نشده بود که دستی دهنم رو چسبید.
ترسیدم، قلبم تو لحظه ایستاد و وقتی به تپش افتاد تند تند به سینهام کوبید.
نفسم رو حبس کردم.
-هیس!
حدقه چشمهام رو به سمت صدا چرخوندم و با دیدن مردی که نگاهم میکرد به آنی اشک تو چشمهام جمع شد.
مهراب...مهراب اومده بود.
انگشتش رو روی بینیش گذاشت.
-هیس!
سرش رو تکون داد و من هم سرم رو آروم تکون دادم.
دستش رو آهسته برداشت و من به آنی اشک حلقه زده توی چشمهام پایین افتاد.
سرش رو به گوشم نزدیک کرد و خیلی خیلی آهسته گفت:
-آروم، باشه!
سرم رو ریز تکون دادم.
به پشت ستون رفت.
گره طناب رو باز کرد.
دستم آزاد شد.
همونطور که فکر میکردم خشک شده بودند.
کمی از کتف و آرنج حرکتشون دادم.
به خودکاری که تو این چند ساعت حسابی آزارم داده بود و حالا گیرهاش به کشباف آستینم گیر کرده بود نگاه کردم.
قصدم جدا کردن خودکار بود که دست مهراب زیر بازوم نشست.
کمک کرد تا بایستم.
به راه ورودی نگاه کرد و با حرکت دستش بهم فهموند که همونجا بمونم. تا در ورودی رفت.
به بیرون از انبار سرک کشید.
به سمتم اومد و آروم گفت:
-همهاشون رفتن، فقط دو تا اینجان، یکیشون رفت تو خونه ته باغ، یکیشونم این اطرافه، ولی الان نیست. تو فقط دنبالم بیا.
احتمالا به خاطر اطمینان به اینکه کسی اون اطراف نبود، احتیاط رو کنار گذاشته بود و به آرومی قبل حرف نمیزد.
دستم رو کشید.
-بیا.
استخونهام درد میکرد ولی الان وقت ناله نبود.
به دنبالش راه افتادم.
به در که رسید اول به اطرافش نگاه کرد.
به من اشاره کرد که دنبالش برم.
خودش از انبار خارج شد و من پشت سرش رفتم.
به انتهای دیوار رسیدیم، به دیوار تکیه داد.
قصدش سرک کشیدن به پشت دیوار بود، به من نگاه کرد و انگشتش برای هیس گفتن خشک شد و چشمش پشت سرم موند.
از شکل نگاهش وحشت کردم و ترسیده به عقب برگشتم.
یه مرد پشت سرم بود، هنوز ما رو ندیده بود ولی برای پنهان شدن هم دیر شده بود.
مرد سر بلند کرد و به محض دیدنمون ظرف یک بار مصرف غذا توی دستش رو به گوشهای پرت کرد و به سمت من اومد.
مهراب دستم رو کشید.
خودش جلو اومد و با مرد درگیر شد.
مشت به هم پرتاب میکردند، مرد یه چاقوی ضامن دار از جیبش بیرون آورد و به سمت مهراب حمله کرد.
درگیریشون بالا گرفت.
چی کار باید میکردم؟
به اطرافم نگاه کردم.
یه چوب بلند اون طرف مهراب بود، ولی تا به اون میرسیدم...
درگیری شدید شد.
باید همین الان یه کاری میکردم.
خودکار آویز شده به آستین لباسم رو کشیدم.
از آستینم جدا شد.
به مردی که زیادی به مهراب چسبیده بود نزدیک شدم و با تمام قدرتم خودکار رو جایی میون گردن و کتفش فرو کردم.
حرکتم با صدا همراه بود، صدایی که باعث شد زورم بیشتر بشه.
مرد از حرکت ایستاد. به سمتم برگشت.
دستش رو به سمت خودکار برد.
چاقو و دست خونیش نگاهم رو به خودش معطوف کرد.
تخفیف ویایپی عروس افغان🥀🥀🥀🥀🥀🥀
حدود صد و بیست سی تا از پارتهای عروس افغان باقی مونده که میشه حدود دو تا سه ماه پارت گزاری کانال عمومی یعنی اینجا.
هر کس میخواد با تخفیف و هر چه سریعتر این مقدار پارت رو بخونه، از فرصت تخفیف استفاده کنه.
قیمت با تخفیف بیست و پنج هزار تومن
واریز کنید به شماره حساب خانم آسیه علیکرم
6277601241538188
و عکس فیش ارسال بشه به این ایدی
@baharedmin57
📌در صورتی که بعد از چند ساعت ارسال فیش، جوابی از ادمین دریافت نکردید، دوباره پیام بدید.
متاسفانه باگ ایتا تو این مورد زیاده، یعنی شما پیام میدید، ولی برای گیرنده ارسال نمیشه، مجدد پیام بدید که از باگ خارج بشید.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت431 مهسان جلو اومد و روبهروی مهیار ایستاد و گفت: داداش مهیار، برنامها
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت432
مهیار خواست چیزی بگه که تلفن خونه زنگ خورد. مهسان گوشی رو برداشت.
_ الو، سلام.
_ ممنون. تو خوبی؟ ماهک خوبه؟
_ بهار اینجاست. حالش هم خوبه.
_ پس شام بیا.
_ باشه. سلام برسون. خداحافظ.
مهسان تماس رو قطع کرد و رو به من گفت: مهگل بود. حالت رو پرسید. می خواست بیاد عیادتت، منم از شام دعوتش کردم.
لبخندی زدم و به مهیار نگاه کردم. اخم هاش تو هم بود و به میز رو به روش خیره شده بود.
اینکه الان، برای چی و چرا اخم کرده بود، برام کاملا مشخص بود.
وقتی که قراره مهگل برای شام بیاد، یعنی با شوهرش میاد. مردی که مهیار ازش متنفره.
چند دقیقه ای به سکوت گذشت. مهسان با گوشی موبایلش بازی میکرد و مهیار همچنان تو اخم بود.
می دونستم ممکنه چی ازم بخواد و دلم نمیخواست این سری کوتاه بیام.
بالاخره سکوت رو شکست و اسمم رو صدا کرد. نگاهش کردم و منتظر موندم تا حرفی رو که می دونستم چیه، بهم بگه.
_ می دونی که مهگل تنها نمیاد. دوست ندارم به علیرضا غیر از سلام چیز دیگه ای بگی.
آب دهنم رو قورت دادم و به مهسان نگاه کردم. حواسش به موبایلش بود. نگاهی به مهیار کردم. اولین باری بود که می خواستم باهاش مخالفت کنم و یه کم سخت بود، ولی باید می تونستم.
_ حالا در رابطه با این موضوع با هم حرف می زنیم.
اخم هاش بیشتر تو هم رفت. خیره و عمیق نگاهم کرد.
_ اون وقت این یعنی چی؟
صداش محکم و جدی بود؛ بدون هیچ انعطافی. لبم رو گاز گرفتم و با چشم به مهسان اشاره کردم.
نگاهم رو دنبال کرد و ثانیه ای به مهسان نگاه کرد و سریع بلند شد و گفت: پاشو بیا.
ته دلم خالی شده بود. نفسم رو سنگین بیرون دادم و به مهسان نگاه کردم. محو گوشی بود و از دنیای اطرافش کاملا غافل. انگشت هاش تند تند روی صفحه جابجا میشدند.
این بار تنها بودم و نمی تونستم از کسی کمک بگیرم.
_ بیا دیگه.
با صدای دوباره مهیار که از سمت در سالن من رو خطاب قرار داده بود، بلند شدم و به طرف حیاط رفتم.
توی حیاط ایستاده بود. دستاش رو توی جیب شلوارش کرده بود و با اخم به من نگاه می کرد.
چند قدم بهش نزدیک شدم. نمی دونستم از کجا شروع کنم، پس فقط نگاهش کردم.
دنبال بهترین کلمات توی مغزم می گشتم، ولی همه شون رفته بودند. پس لب باز کردم و هرچی که به ذهنم میرسید، گفتم.
#آسیه_علیکرم
#رمان
#بهار
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت432 مهیار خواست چیزی بگه که تلفن خونه زنگ خورد. مهسان گوشی رو برداشت.
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت433
_ببین، چیزی رو که تو... از من می خوای، یه کم... یه کم غیرعادیه! من... نمی تونم...
_ تو نمیتونی چی؟
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم.
_ اون داره برای عیادت من میاد و تو از من میخوای فقط بهش سلام کنم. این کار از ادب به دوره. اینکه به احوال پرسی یا تعارف کسی جواب رسمی بدی، فکر نمیکنم ایرادی...
_ایرادش رو من مشخص می کنم، نه تو.
توی حرفم پریده بود و انگشت اشاره اش رو به طرفم گرفته بود. تهدیدآمیز نگاهم می کرد.
_ تو یک کلمه با علیرضا حرف بزن، ببین من باهات...
حرفش رو نصفه گذاشت و به صورت من خیره شد. نفس هاش سنگین شده بودند.
انگشتش رو جمع کرد و دستش رو انداخت.
نگاهش رو از من گرفت و به طرف باغچه رفت و لبش نشست.
سرش رو توی دستهاش گرفت و به موزاییک های حیاط خیره شد.
چند دقیقه ای همون جا ایستادم و از پشت سر نگاهش کردم.
دروغه اگه بگم نترسیده بودم، ولی فکرم رو به کار انداختم.
از یه راه دیگه باید وارد می شدم.
رفتم و کنارش نشستم. به نیم رخش نگاهی کردم، یه سیگار خاموش گوشه ی لبش گذاشته بود.
همه تمرکزم رو روی کلماتم جمع کردم و لب زدم:
-تو اگه از من بخوای همین الان لال بشم و دیگه با کسی حرفی نزنم، قسم می خورم تا اجازه ندادی لب باز نکنم. علیرضا عددی نیست که بخوام به خاطرش اعصاب تو خودم رو به هم بریزم، یا با مردی که به خاطر من کارش رو اون سری ایران رها کرد و برگشت تهران، بحث کنم. مطمئن باش آرامش زندگیم رو به هم نمی زنم، به خاطر امسال علیرضا. اما...
لب هام رو به هم فشردم. با گوشه ی چشم بهم نگاه می کرد.
توی مغزم دنبال کلمه های مناسب می گشتم.
جمله هایی که بتونه بیشترین تاثیر رو داشته باشه.
_ علیرضا تو چشم پدر و مادرت و مهگل، آدم موجهیه. اگه من به احوالپرسی و تعارفش جواب ندم، در واقع برای من بد می شه. میشه سرکوفت، تو سر خواهرت که دختری که برای داداش پیدا کردی، آداب معاشرت بلد نیست. حالا بماند که بعدا می شم نقل خونه عمهات و میوفتم سر زبون پریا. پدر و مادرت هم بعدا می گن، این عروس ما شعور چقدر پایینه، که دامادمون به خاطر اون اومد اینجا و اون فقط یه سلام خشک و خالی کرد.
سیگار خاموش رو از گوشهی لبش بیرون کشیدم و ادامه دادم:
باز هم هر کاری تو بگی من انجام می دم. اگه تو بگی نه، حرف هیچکس برام مهم نیست. در حال حاضر تنها کسی که برای من اهمیت داره، فقط تویی.
صاف نشست و عمیق نگاهم کرد.
_ واقعا تنها کسی که برات مهمه، منم؟
_ شک نکن.
عمیقتر نگاهم کرد. محو سیاهی چشم هایی مثل شبش بودم.
از کنارم بلند شد و سیگار رو از دستم گرفت.
_ فقط یه سلام و احوالپرسی معمولی، نبینم محو حرفهاش بشی.
لبخندی به پیروزیم زدم و گفتم:
چشم.
از چشمی که گفتنم، متعجب شد، ولی به روی خودش نیاورد.
#آسیه_علیکرم
#رمان
#بهار
#سلاموقتبخیر☘
عزیزان دراین ماه یه شهادت امام حسن عسگری علیه السلام🖤 رو داریم و سه جشن امامت امام زمان عج الله💖 و میلاد با سعادت حضرت رسول اکرم صلی الله علیه وآله والسلام💖 و امام جعفر صادق علیه اسلام 💖 رو داریم🍃🌸🍃
به همین مناسبتها ما در نظر داریم که برای این چهار مناسبت مراسم برگزار کنیم و هیچ منبع در آمد و یا خییری که بهمون کمک کنه نداریم اجرتون با حضرت محمد صلی الله علیه وآله والسلم و ائمه معصومین. هر چقدر که درحد توانتون هست حتی شده با پنج هزار تومان کمک کنید. ان شاالله خیر دنیا و آخرت نصیبتون شود🤲 🙏🌹
بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
5892107046739416
گروه جهادی شهدای دانش آموزی
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
لینکقرار گاه گروه جهادی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹 -
هدایت شده از بهار🌱
دنبال «ویآیپی» رمان بهارم اگر هستید، قیمتش ۳۰ هزار تومنه.
شماره کارت👇👇
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
(این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارتگذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف ویآیپی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆
⭕️ در صورتی که بعد از چند ساعت ارسال فیش، جوابی از ادمین دریافت نکردید، دوباره پیام بدید.
متاسفانه باگ ایتا تو این مورد زیاده، یعنی شما پیام میدید، ولی برای گیرنده ارسال نمیشه، مجدد پیام بدید که از باگ خارج بشید.
⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمیشه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمیده.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله
📌چند پارته؟۷۲۷ پارت
📌هزینهاش چقدره؟ سی تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمیکنم و حلال نمیکنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه)
📌چاپ شده؟ بله. ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همهاش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم.
📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتهای دیگه همین رمان ادامه بدم.
📌 رمان جدید، که نام #پارازیت براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، ویآیپی هم جدا براش گذاشته میشه.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت به رو به روم خیره بودم، نه اینکه چیز خاصی توجهم رو به خودش داده باشه، ن
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
این خون کی بود؟
به مهراب نگاه کردم.
چوبی رو که من نشون کرده بودم رو برداشت و تو یه حرکت محکم به سر مرد کوبید.
مرد افتاد.
مهراب چوب رو انداخت.
چشمم دنبال خون بود که مهراب روی شکمش خم شد.
به سمتش دویدم.
-آقا مهراب...آقا مهراب خوبی؟
کمی صاف شد.
چاقو خورده بود، جایی وسط شکمش چاقو خورده بود.
با صدایی گرفته به دیوار اشاره کرد.
-بریم.
-میتونی؟
قدمی برداشت و گفت:
-بریم.
با اینکه زخمی بود ولی سعی داشت سرعتش رو حفظ کنه.
از کنار اون دیوار شوم رد شدیم.
سرعتش بعد از چند قدم کم شد. دست به دیوار گرفت.
دستش رو گرفتم.
-به من تکیه بده.
از پیشنهادم استقبال کرد.
دست روی شونهام انداخت.
با هر قدمی که برمیداشتیم بیشتر روی شکمش خم میشد.
صدای سعید اومد.
یه اسم رو صدا میزد، چیزی شبیه شهباز یا شهاب.
مهراب ایستاد.
به انتهای باغ اشاره کرد.
-اون طرف...اونجا باغ فروغه... دیوارش نصفه است، میتونی ... بپری ازش... منو ول کن.
سرم رو به معنی نه تکون دادم.
نمیرفتم، عمرا نمیرفتم.
-بدون تو نمیرم.
قدم برداشتم و اون نیومد.
اخم کردم و گفتم:
-نمیرم بی تو.
به ساختمون سوله مانندی که تو چند قدمیمون بود نگاه کردم.
-بریم اونجا.
مجبورش کردم که باهام بیاد.
تا ساختمون رفتیم.
از در بزرگش رد شدیم.
اینجا اسطبل بود، یه اسطبل بزرگ با اتاقهایی برای اسبها.
انتهاش هم یه در دیگه بود.
تا وسطش رفتیم.
مهراب افتاد.
دیگه نمیتونست همراهم بیاد.
کنارش نشستم.
-تو رو خدا، پاشو، من بدون تو نمیرم.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت این خون کی بود؟ به مهراب نگاه کردم. چوبی رو که من نشون کرده بودم ر
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
چشمهای بستهاش رو باز کرد.
-جون من پاشو.
سخت نفس میکشید، خیلی سخت.
صدای سعید از بیرون در میاومد.
به رد خون روی زمین نگاه کردم.
قطعا با همین رد پیدامون میکرد.
به سختی تا یکی از اتاقهای مربوط به اسبها بردمش.
به دیوار تکیهاش دادم.
نفس نفس میزد.
به شکمش نگاه کردم، تمام لباسش خونی بود.
اشکهام پایین میاومد. نمی دونستم چی کار کنم.
-برو...سپیده...برو.
اشکم رو با پشت دستم پاک کردم.
-چند بار بگم، بی تو نمیرم.
بی جون هولم داد.
دهنش پر از خون شده بود.
-برو... الان...میاد.
صدای سعید از جلوی در بلند شد.
-من برام فرقی نداره تو زنده باشی یا مرده، میزارمت جلوی بابات و هر کاری دلم بخواد باهات میکنم.
به مهراب نگاه کردم، اگر سعید پیداش میکرد حتما میکشتش، باید حواسش رو پرت میکردم.
میرفتم و با کمک برمیگشتم.
سرم به گوشش نزدیک کردم.
-برمیگردم.
بی جون لبخند زد.
از جام بلند شدم.
آخرین نگاهم رو به مردی انداختم که رگ و پیام از اون بود.
من نمیترسیدم، من میتونستم، من یه زن قدرتمند بودم.
باید قدرتم رو نشون میدادم، این بار نه به خاطر خودم، به خاطر مردی که لحظه به لحظه بچگیم رو عکاسی کرده بود.
به خاطر مردی که برام شیر خشک و اسباب بازی و لباس میفرستاد.
به خاطر مردی که روز جشن شکوفهها از پشت دیوارها من رو یواشکی نگاه میکرد.
به خاطر مردی که قصدش پدری کردن بود برای من.
از در بیرون رفتم.
با حرص به سعید که وسط سالن ایستاده بود و به رد خون نگاه میکرد خیره شدم، با دیدنم تعجب کرد.
به پشت سرم نگاه کردم، در اون طرف سوله باز بود.
برگشتم و با تمام توانم شروع به دویدن کردم.
صدای پای سعید رو میشنیدم، پشت سرم میاومد.
رجز میخوند، تهدید میکرد ولی من فقط میدویدم.
تو تاریکی به انتهای باغ خیره بود.
این ملک پونزده هزار متر وسعت داشت و انگار تمام پونزده هزار مترش جاده شده بود برای رسیدن من به انتهاش.
در حال دویدن به عقب نگاه کردم.
سعید تو ده قدمیم بود.
پام به یه چیزی گیر کرد و افتادم.
فرصتم برای بلند شدن کم بود، بلند شدم ولی با لگدی که از پشت به رون پام خورد نقش زمین شدم.
پام به شدت درد گرفت.
با ناله دستم رو به سمت پام بردم و همزمان چرخیدم.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت چشمهای بستهاش رو باز کرد. -جون من پاشو. سخت نفس میکشید، خیلی سخت.
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
سعید جلوم ایستاده بود.
چاقوی ضامن دار اون مردک دستش بود.
جلو اومد و من خودم رو روی زمین به عقب کشیدم.
-گفتم که، برام فرق نداره زنده باشی یا مرده، آش و لاش باشی یا سالم، من کارمو میکنم.
یه قدم دیگه به سمتم اومد ولی بعد از اومدن یه صدای فریاد، یهو ایستاد و چند لحظه بعد افتاد.
سایه پشت سرش جلو اومد.
نرگس بود.
بیل توی دستش آماده زدن تو سر سعید بود ولی سعید هیچ حرکتی نمیکرد.
از شوک و ترس سر جام خشک شده بودم.
نرگس بیل رو پایین آورد و به طرفم اومد.
-عزیزم...خوبی؟
نگاهش تا دستم اومد، دستم خونی بود، وای، مهراب.
-مهـ...مهراب...مهراب...
از جام بلند شدم.
-مهراب، نرگس مهراب...
به سمت اسطبل دویدم.
زمین خوردم و بلند شدم.
از همون در خروجی واردش شدم.
تا جای مهراب خودم رو رسوندم.
سرش روی شونهاش افتاده بود.
-مهراب...گفتم برمیگردم، مهراب.
سرش رو بالا اوردم.
رنگش زرد بود.
جیغ زدم:
- نرگس!
نرگس جلوی در به مهراب خیره بود.
شالش رو از سرش کشید و کنار مهراب نشست.
کتش رو کنار زد و شال رو روی جای زخم فشار داد.
مهراب رو صدا میزدم و التماس میکردم که نمیره.
نرگس موبایلش رو بیرون آورد. صدای دویدن اومد.
نرگس فریاد زد:
-اینجاییم نوید... زنگ بزن اورژانس.
نوید جلوی در ایستاد.
هاج و واج به منی که به پهنای صورتم اشک میریختم و مهراب غرق خون نگاه کرد.
نرگس موبایلش رو به سمت نوید گرفت.
-شماره گرفتم، آدرس بده بهشون.
نوید موبایل رو گرفت و گفت:
-الان ...پلیسم تو راهه.
نوید موبایل رو کنار گوشش گذاشت.
اشکهای نرگس هم مثل من میریخت ولی اون به خودش مسلط بود.
دستم رو توی دست مهراب گذاشتم.
-تو رو خدا زنده بمون، جون من زنده بمون، مهراب چشماتو باز کن، یه دفعه فقط..
صدای آژیر پلیس اومد. دست مهراب برای لحظهای زیر دستم تکون خورد.
به خدا قسم که تکون خورد، خیالات نبود. رویا نبود، واقعا تکون خورد.
-نرگس... نرگس
به نرگس نگاه کردم.
-زنده است... زنده است دستمو فشار داد...به خدا فشار داد... دستمو فشار داد.
نرگس فقط نگاهم میکرد و من بی اختیار این جمله رو تکرار میکردم.
نکنه خیال بوده، نکنه...
به مهراب نگاه کردم. زنده بمون.
-تو رو خدا زنده بمون.
Ehsan Khajeh Amiri - Taavaan.mp3
6.59M
تو این نقطه از زندگی مرگهم
نـمـیتـونـه از مـن بـگیــره تو رو
مهراب❤️
تخفیف ویایپی عروس افغان🥀🥀🥀🥀🥀🥀
حدود صد و بیست سی تا از پارتهای عروس افغان باقی مونده که میشه حدود دو تا سه ماه پارت گزاری کانال عمومی یعنی اینجا.
هر کس میخواد با تخفیف و هر چه سریعتر این مقدار پارت رو بخونه، از فرصت تخفیف استفاده کنه.
قیمت با تخفیف بیست و پنج هزار تومن
واریز کنید به شماره حساب خانم آسیه علیکرم
6277601241538188
و عکس فیش ارسال بشه به این ایدی
@baharedmin57
📌در صورتی که بعد از چند ساعت ارسال فیش، جوابی از ادمین دریافت نکردید، دوباره پیام بدید.
متاسفانه باگ ایتا تو این مورد زیاده، یعنی شما پیام میدید، ولی برای گیرنده ارسال نمیشه، مجدد پیام بدید که از باگ خارج بشید.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت433 _ببین، چیزی رو که تو... از من می خوای، یه کم... یه کم غیرعادیه! من.
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت434
به ساعتش نگاه کرد و گفت:
-باید برم جایی. چند ساعت دیگه برمی گردم. پاشو برو تو، یکم استراحت کن.
لبخندم جمع شد، آب دهنم رو قورت دادم.
یاد قراری افتادم که پریا ازش حرف می زد.
قلبم ناآروم شروع به زدن کرد.
ایستادم و گفتم:
-کجا می ری؟
با تعجب نگاهم کرد. هیچ وقت ازش از این دست سوال ها نپرسیده بودم.
_ با کسی قرار دارم.
_ با کی قرار داری؟
یه تای ابرویش رو بالا داد و یه کم نگاهم کرد.
_ فقط بگو طرف زنه یا مرده.
چشم هاش شیطون شدند و با یه لبخند کج، لب باز کرد، که زودتر گفتم:
-اصلاً تو این یه مورد جنبه ندارم، پس با هام شوخی نکن، که تو شب گریه میکنم.
دستهایش رو بالا آورد و گفت:
باشه، باشه. طرف مرده. یه نفر رو گذاشته بودم که زاغ سیاه یکی رو چوب بزنه. الان می رم ازش گزارش بگیرم.
چشم هام گرد شد.
_ کار خطرناکی نکنی!
سری تکون داد و گفت:
- نگران نباش. حواسم هست. دارم دنبال دزد انبارم می گردم. اونی که داره برام زیرآبی می ره. یه سر نخ هایی هم پیدا کردم.
حرفش رو پذیرفتم. چاره ای نداشتم. مهیار رفت و من سا لن بر گشتم، ولی دلم شور می زد.
می دونستم مهیار دروغ نگفته و حتما با همون مردی که می گفت قرار داشته، ولی حرف های پریا تو جاده مغزم رژه می رفت.
به خودم دلداری میدادم، تا یه حدی آروم می شدم ولی باز با این جمله، که نکنه رفته باشه تا عشق قدیمیش رو ملاقات کنه، آزار می دیدم.
اینکه نکنه لوندی های پریا حس های قدیمی و مردونه مهیار رو دوباره زنده کنه.
قلبم نا آروم میزد. مهسان متوج متوجه اضطرابم شده بود، ولی من چیزی بهش نگفتم.
غروب بود که مهیار برگشت. بیجهت ازش حرص داشتم.
خیلی سعی می کردم آروم باشم و چیزی نگم، که آرامش هردومون رو به هم بخوره، تا حد خیلی زیادی هم موفق بودم.
نیم ساعت بعد از بازگشت مهیار، زنگ خونه به صدا در اومد و مهگل و ماهک وارد خونه شدند، علیرضا نبود.
مهگل با همه احوال پرسی کرد. ماهک با تعجب به کبودی چشم من نگاه می کرد.
مهسان از خواهرش پرسید:
-پس شوهرت کجاست؟
_ علیرضا معذرت خواهی کرد و گفت، که یه مشکلی پیش اومده، باید بره به اون برسه.
_ مشکلش پریاست؟
مهگل به مهسان نگاه کرد و چیزی نگفت. مهسان ادامه داد:
-خوب چرا پریا، ارغوان رو تحویل باباش نمی ده، که اینقدر استرس نداشته باشه. تو این ماه این دفعه دومه که سامان پیداش کرده، تا کی می خواد قائم موشک بازی کنه؟ یا به خاطر بچه، با بابای بچه کنار بیاد. یا به قانون احترام بزاره و کاری رو بکنه، که ازش خواسته شده.
مهگل باز هم چیزی نگفت. باید بعدا از مهسان بپرسم، که از کجا این موضوع رو فهمیده.
به مهیار نگاه کردم، هیچ عکس العمل خاصی نشون نمی داد.
کنترل تلویزیون توی دستش بود و کانالها رو جابهجا میکرد.
یک ساعت گذشت. مهگل مثل همیشه شاد نبود.
دائم به گوشی موبایلش نگاه میکرد، انگار منتظر تماس بود.
با فیلم سینمایی قشنگی که تلویزیون نشون می داد، سرگرم بودم. لحظه ای اطرافم رو نگاه کردم، مهیار نبود.
به ساعت نگاه کردم. وقت داروهام بود. لیوان آبی برداشتم و به طبقه بالا رفتم.
تا خواستم در رو باز کنم، صدای مهگل از توی اتاق می اومد.
دستم رو که می رفت، تا در نیمه باز اتاق رو هول بده، خشک کرد.
_ مهیار تو ازدواج کردی، حواست رو بده به زندگیت. کاری به پریا نداشته باش.
_ من حواسم به زندگیم هست.
همین چند تا جمله کافی بود، که افکار منفی مثل یه تیر از مرکز مغزم رد بشه.
مهگل چی می گفت؟ مهیا چه کاری به پریا می تونه داشته باشه؟
از در فاصله گرفتم و به دیوار روبه روی اتاق تکیه دادم.
آروم کنار دیوار سر خوردم. صداها رو نا واضح می شنیدم، ولی این جمله رو شنیدم.
_ اینکه سامان نمی تونه زن و زندگیش رو جمع کنه، به من چه ربطی داره.
دیگه چیزی نشنیدم.
فقط نوری که توی صورتم خورد و چهره نگران مهگل، و بعد ضربه هایی که به صورتم می خورد.
پلک زدم و اطرافم رو تازه دیدم. نگاهم به نگاه مهیار نگران گره خورد.
_ خوبی؟ بهار! بهار؟
_ تو... با... پریا... چی...کار... داری؟
این کلمات من بود که منقطع و به سختی از دهنم خارج میشد.
حالا دیگه نگاه مهیار نگران نبود، متعجب بود.
یه کمی نگاهم کرد. گونه ام گرم شد.
دستم رو بالا آوردم و روی گرمای ایجاد شده کشیدم و اشک گرم روی صورتم رو پاک کردم و سرد به لب های مهیار خیره شدم.
مهیار نفسش رو سنگین بیرون داد و بعد از نگاه تیزی که به مهگل کرد، گفت:
- مهگل فکر می کنه، من جای پریا رو به سامان گفتم، ولی من اصلا نمی دونم اون کجاست.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت434 به ساعتش نگاه کرد و گفت: -باید برم جایی. چند ساعت دیگه برمی گردم.
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت435
حرف هاش رو باور کردم. خودم دوست داشتم که باور کنم. اینطوری راحت تر بودم.
بدون توجه به حضور مهگل دستهام رو دوره گردنش انداختم و لب زدم:
-من اصلاً تو این مورد، آدم با جنبه ای نیستم.
کمی ازم فاصله گرفت. زیر بازوم رو گرفت. از جام بلند شدم و به این فکر می کردم که مهیار حتما راست می گه.
کارهایی که پریا کرده، در مقابل غیرتی که مهیار داشت نابخشودنی بود. پس نباید اینقدر افکار منفی داشته باشم.
به کمک مهیار و لیوان آبی که مهگل دستم داد. داروهام رو خوردم. خنکی آب حالم رو بهتر کرده بود. مهگل بعد از اینکه مطمئن شد که حالم خوبه، رفت. مهیار کنارم نشست و گفت:
- واقعاً فکر کردی من ممکنه برگردم سمت پریا؟
آروم بهش لم دادم.
_ خب من نمی دونم بین تو و پریا چی گذشته، تو هم گفتی که نپرسم.
_ آره، نپرس. دوست ندارم ذهنت رو با کارهایی که اون کرده، مسموم کنم. فقط این رو بدون که داستان مهیار و پریا دیگه تموم شده. خط آخر این قصه، وقتی نوشته شد، که کلاغه به خونش رسید و آخرین لحظه فهمید، که نزدیک بوده، یه کلاه گشاد تا آخر عمر سرش بره.
به خاطر گناه تجسس، تو خاطراتش، می فهمیدم که مهیار چی می گه.
دستش رو دور کمرم انداخت. چند دقیقه بدون هیچ حرفی تو همون وضعیت بودیم. ازش جدا شدم و یه کم نگاهش کردم.
_ اگه یه روز بفهمی که من بهت دروغ گفتم، یا چیزی رو ازت مخفی کردم، چیکار می کنی؟
_بهتره هیچ وقت این کار رو نکنی، چون واقعا نمی دونم که چی کار می کنم.
از کنارم بلند شد و من به درب ورودی خاطرات مهیار فکر می کردم، که الان دست مهسان بود. دست دراز کرد و دستم رو گرفت و گفت: پاشو بریم پایین. وقت شامه.
کنارش ایستادم و باهاش همقدم شدم. با گوشه ی چشم نگاهش می کردم.
نه، با اون همه خاطرات تلخ، مهیار نمیتونخ هیچ وقت کنار پریا قرار بگیره. نباید حرفهای پریا روم تاثیر بزاره.
با ورودم به طبقه ی پایین متوجه میثم شدم، که به جمع ما اضافه شده بود. سلام و احوالپرسی کردم. مهیار به عموش هم حساس نبود و این رو خیلی راحت از رفتار بی تفاوتش فهمیدم.
شام رو خوردیم. هرچند من فقط بازی کردم و چشم غره های مهیار هم هیچ تاثیری نداشت. اشتها نداشتم و به زور نمی تونستم بخورم.
بعد از شام تو آشپزخونه موندم و به مهسان و مامان مهری کمک کردم. مامان اصرار میکرد که برم و کنار مهیار بشینم.
ولی رفتن کناره مهیار یعنی اینکه باید کلی غرغر رو تحمل می کردم، که چرا غذا نخوردم. پس همون جا موندم.
ولی بالاخره کارهای آشپزخانه تموم شد و باید به سالن برمیگشتیم. بابا و میثم یک گوشه ای نشسته بودند و با هم صحبت می کردم. بابا مهدی بیشتر تو فکر بود و میثم بیشتر حرف میزد.
مهسان با ماهک و پویا بازی میکرد و مهگل و مهبد با هم مشغول صحبت بودند. مهیار هم تنها به تلویزیون خیره شده بود.
کنارش نشستم. حدسم درست بود. نشستن کنارش، یعنی شنیدن کلی غرغر.
_برای چی بهت اشاره میکنم غذات رو بخور، محل نمی زاری.
_ اشتها نداشتم.
_ من و تو برمی گردیم خونه دیگه.
به تلویزیون نگاه می کردم و سعی میکردم حرف های گاه و بیگاهش رو کنار گوشم، نشنیده بگیرم.
با شنیدن اسمم از زبون مهگل به طرفش سر چرخوندم.
_ بهار جان شما یک ترم مرخصی داشتی دیگه. به نظرم درس هات رو مرور کن، که برای این ترم که می ری، عقب نمونی.
ناخودآگاه چشمم به طرف مهیار چرخید. نگاهش به دهن مهگل بود. با شکل نگاهش تمام بدنم یخ کرد.
_ چی می گی تو مهگل؟
شنیدن این جمله از زبون مهیار، تاییدی بود رو تمام شک های من.
مهیار از شرطی که من برای ازدواج گذاشته بودم بی اطلاع بود و این سوال مثل ویز ویر مگس دور سرم می چرخید، که چرا، کسی چیزی بهش نگفته.
مامان مهری رو به مهیار گفت: در رابطه با دانشگاه بهار حرف می زنه دیگه.
مهیار به من نگاه کرد. آب دهنم رو قورت دادم.
_ دانشگاه؟ تو مگه تو دانشجویی؟
نمی دونستم چی جواب بدم. به هر مشقتی که بود، لب باز کردم و گفتم: مگه... نمی دونستی؟
این بهترین جمله ای بود، که تو اون لحظه به ذهنم میرسید.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت435 حرف هاش رو باور کردم. خودم دوست داشتم که باور کنم. اینطوری راحت تر
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت436
مهیار سر چرخوند و هاج و واج به جمعیت توی خونه نگاه کرد و روی مادرش ثابت موند.
_ مامان تو می دونستی؟
_ پسرم، همه می دونستیم.
_ پس چرا کسی چیزی به من نگفته؟
مهیار هنوز متعجب بود. هنوز تو حالت بهت مونده بود و خیلی آروم حرف می زد.
_ چرا نگفتیم! اون روز که از شیراز برگشتیم، تو اومدی اینجا، بابات همون شب بهت گفت. تو هم قبول کردی.
مهیار از جاش بلند شد و رو به پدرش که با فاصله از ما نشسته بود و حواسش اصلا نبود، کرد و گفت: بابا، مامان چی می گه؟ مهگل چی می گه؟ چرا همه می دونند؛ غیر از من.
صداش کمی بلندتر شده بود.
بابا مهدی از جاش بلند شد و گفت: چی رو همه می دونند؟
_ اینکه بهار دانشجوعه!
بابا مهدی و میثم به هم نگاهی کردند. میثم بلند شد و به طرف مهیار اومد و گفت: بیا بریم بیرون، با هم حرف بزنیم.
_ کجا بیام عمو، زنم اینجا نشسته، می گه می خوام برم درس بخونم. اونوقت تو می خوای من رو ببری بیرون؟
میثم دست مهیار رو گرفت، که مهیار با یه حرکت دستش رو از دست عموش بیرون کشید و با فریاد گفت: فکر کردی، من با بیرون رفتن خر می شم!
_ مهیار جان، کسی نمی خواد تو رو خر کنه. فقط می خوایم تو آرامش حرف بزنیم.
_ چه آرامشی عمو؟ توی این دنیا هیچ کس آرامش من رو نمی خواد. همه می خوان یه جوری ازم بگیرنش. خسته شدم از بس که دنبال این آرامش دویدم، ولی الان دیگه نمی زارم کسی ازم بگیرش.
رو به من کرد و با همون صدای بلند فریاد زد: پاشو می ریم خونه.
با دادی که زد، بغضم ترکید و رودخونهی چشمهام جاری شد.
نگاهش روی اشک هام بود. یه قدم به طرفم اومد، کمی خودم رو عقب کشیدم.
_ فکر نکن اشک ریختن تاثیری تو این تصمیم داره. تو زن منی و زن من حق نداره درس بخونه. نه الان، نه هیچ وقت دیگه.
دیوار آمال و آرزو هام، ذره ذره جلوی چشمهام خراب میشد و پایین می ریخت.
چشمهای مرد عصبانی روبهروم هیچ انعطافی نداشت. با فریادی که زد، از جام بلند شدم.
_ می گم پاشو بریم خونه.
نگاهم رو سریع و التماس وار به بابا مهدی دادم.
بابا جلو اومد و گفت: بهار، امشب اینجا می مونه.
_ برای چی باید اینجا بمونه؟ برای اینکه مغزش رو پر کنی از همون چیزهایی که مغز دخترت رو پر کردی؟
_ پسرم، این تنها شرط بهار، برای ازدواجش بود.
_ پس چرا به من چیزی نگفتید؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت436 مهیار سر چرخوند و هاج و واج به جمعیت توی خونه نگاه کرد و روی مادرش
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت437
پدرش آروم جواب داد:
- گفتیم، مگه می شه نگفته باشم! مگه میشه تنها شرطی رو که بهار گذاشته برای ازدواج بهت نگفته باشم. بعدم، مگه تو من رو وکیل خودت نکردی و نگفتی هر چی بگی و هر کاری بکنی، قبول دارم؟ حالا چی شده که میزنی زیرش؟
مهیار لجبازانه گفت:
- من هیچی یادم نمیاد.
میثم فاصلهاش رو با مهیار پر کرد و گفت:
- مهیار جان، تا حالا شده حرفی رو که بهت میزنم، به ضررت باشه؟ پس حرفهام رو گوش کن و بیا بریم اون طرف، با هم حرف میزنیم.
- همین جا بگو عمو.
میثم آرنج مهیار رو گرفت و گفت:
-تو بیا اونجا، آروم با هم حرف میزنیم.
مهیار با عموش هم قدم شد و دورترین گوشه سالن، روی یکی از صندلیهای پذیرایی نشست و میثم یه صندلی رو دقیقاً روبهروی مهیار گذاشت و آروم آروم شروع به حرف زدن کرد.
مهسان به طرفم اومد. کنار گوشم گفت:
-بریم بالا؟
بهش نگاه کردم و لبهام رو به هم فشردم. با دستمالی که توی دستش بود، سیل اشکم رو پاک کرد و گفت:
-بابا درستش میکنه، اینطوری گریه نکن.
بازوم رو گرفت و به طرف پلهها کشید. به اطراف نگاه کردم و پویا رو ندیدم.
-پویا کجاست؟
- صدای مهیار که بالا رفت، مهبد بردش بالا.
پلهها رو با هم بالا میرفتیم که با فریادی که مهیار زد، زانوم شل شد.
-عمو، مگه تو نگفتی به خودت فرصت زندگی بده؟ مگه نگفتی سعی کن دوستش داشته باشی؟ خب دوستش دارم، براش میمیرم. از هر کسی هر چیزی بیشتر دوستش دارم. نمیام دو دستی به جایی تقدیمش کنم که ازش بگیرش. بهار مال منه و مال منم میمونه. نزدیک هیچ دانشگاهی هم نمیشه.
پا تند کردم و پلهها رو با سرعت بالا رفتم. صدای مهیار تو کل خونه پیچید.
-بهار، حاضر شو میریم خونه.
وارد اتاق شدم. گریه میکردم. کار دیگهای از دستم بر نمیاومد. مهسان پشت سرم وارد اتاق شد.
به طرف کمد رفتم و مانتوی آویز شدهام رو برداشتم. هنوز صدای فریادهای گاه و بیگاه مهیار از پایین میاومد. مهسان مانتو رو از دستم گرفت.
- بابا نمیزاره امشب از اینجا بری.
-مهیار پایین وایساده، داد میزنه می!گه حاضر شو. نرم، عصبانیتر میشه.
خواستم مانتو رو از دستش بگیرم که نداد. بی خیال شدم و بقیه وسایل رو جمع کردم.
مهسان از اتاق بیرون رفت و چند دقیقه بعد با پدرش به اتاق اومدند.
نگاهم که به بابا مهدی افتاد. شدت اشکهام بیشتر شد. بابا فاصلهاش رو باهام پر کرد. تو همون حالت گفتم:
- شما به من قول دادی، تضمین کردی!
-پای حرفم هستم. فقط ممکنه یه کم طول بکشه.
-اون موقعی که داشتید، تضمین میکردید، نگفتید ممکنه طول بکشه.
فقط نگاهم کرد.
-چرا بهش نگفتید؟
- تو هم فکر میکنی من نگفتم؟
با چشمهای خیسم فقط نگاهش کردم.
-مهیار امیدی به این ازدواج نداشت. به حرفهای ما اهمیت نمیداد. من فکر میکنم اون موقعی که من و مادرش داشتیم براش توضیح میدادیم، حواسش جای دیگهای بوده و اصلا حرفهای ما رو نشنیده. تنها چیزی که اون موقع میگفت این بود، که شما وکیلی و هرچی بگی من قبول دارم و چیزی هم برام مهم نیست.
سرم رو پایین انداختم. دستم رو روی صورتم گذاشتم. نفهمیدم چی شد که تو آغوش پدرانهاش فرو رفتم.
- این جوری گریه نکن دخترم، من تضمین کردم و پای حرفم هستم.
سرم رو از سینه اش فاصله دادم و به صورتش نگاه کردم.
-چه جوری؟ اون اگه اجازه نده من نمیتونم جایی برم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت437 پدرش آروم جواب داد: - گفتیم، مگه می شه نگفته باشم! مگه میشه تنها
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت438
-مگه میتونه اجازه نده! پدرش حرف زده و ریش گرو گذاشته. فقط ممکنه یه کم طول بکشه. میتونی صبر کنی؟
- ولی من فقط یه ترم مرخصی دارم.
- اون با من. فقط تا وقتی که مهیار رو راضی کنم که بره پیش روانپزشک، باهاش مدارا کن.
حرفهاش تا یه حدی آرومم کرد. سری تکون دادم و از آغوشش جدا شدم. مانتوم رو از مهسان گرفتم، که دستش روی دستم نشست.
-نمیخواد حاضر شی، امشب اینجا میمونی.
- آخه گفت که حاضر شم.
- رفت بیرون.
دلم یه دفعه شور افتاد و ناخودآگاه لب زدم:
-با اون حالش؟
لبخند زد و گفت:
- نگرانشی؟
چیزی نگفتم، که ادامه داد:
- میثم دنبالش رفت.
اشکهام رو پاک کرد. مانتو رو از دستم گرفت و گره روسری رو باز کرد و گفت:
- برو یه کم بخواب.
لبهام رو به هم فشردم و به چشمهاش خیره شدم.
-مهیار اگه تا دو سه ساعته دیگه خونه نیومد، مونده پیش میثم. پس نگرانش نباش.
مانتو رو به مهسان داد و یه کم نگاهم کرد و رفت.
مهسان مانتو رو سر جاش آویزون کرد. روی تخت نشستم. حرفهای بابا آرومم کرده بود، ولی ته دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.
مهیار کجا رفت؟ آینده تحصیلیم چی میشد؟ عاقبت آرزوهام، به کجا میکشید؟
هق هق نمیکردم، ولی ابر چشمهام رو هم نمیتونستم کنترل کنم.
با لیوان آبی که جلوی صورتم قرار گرفت، سر بلند کردم. مهسان با همدردی نگاهم میکرد.
_گ* دوباره حالت بد میشه، اینجوری نکن.
لیوان آب رو ازش گرفتم. چند جرعه ازش خوردم.
-پویا میخواست بیاد پیشت. به مهبد گفتم یه کم نگهش داره. بیچاره اسب شده بود، بهش سواری میداد.
مهسان حرف میزد و سعی میکرد حال و هوام رو عوض کنه، ولی من تمام حواسم پیش سوالاتم بود.
دو ساعتی گذشت و من یه کم آروم شدم.
مهسان رو به زور به اتاقش فرستادم. رفتم و پویا رو هم از مهبد تحویل گرفتم.
تو این مدت، مهبد، حسابی خسته شده بود. پویا هم خسته شده بود.
یه تشک وسط اتاق پهن کردم و پویا رو روی تخت و خودم روی تشک خوابیدم.
این قدر که گریه کرده بودم، چشمهام درد میکرد و وقتی می بستمشون، به سختی بازشون میکردم.
خماری خواب، کلافم کرده بود، ولی نمیتونستم بخوابم.
بالاخره خوابم برد. وقتی چشمهام رو باز کردم، تو بغل مامانم بودم.
یه دختر کوچولو شده بودم و تو دستهای ظریف مادرم محو. موهای روشنش روی صورتش ریخته بود و به من لبخند میزد. برام لالایی میخوند و بهم میگفت که دوستم داره.
بهش گفتم که خستهام، نمیتونم، کم آوردم.
من رو بوسید و گفت:
- دختر من،خیلی قویتر از این حرفها ست.
با سنگینی جسمی روی پهلوم، چشمهام رو باز کردم. همهاش خواب بود. مادرم بعد از دوازده سال به خوابم اومده بود.