~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_نود_یڪم #شهیدعلےخلیلی مادر نگاهش به درِ ساختمان سر
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_نود_دوم
#شهیدعلےخلیلی
مهمانان آخرین چله زیارت عاشورا علی هم رفتند و مادر سرش خلوت شد؛آهسته و مبهوت در خانه را بست و وارد راهرو شد؛ همان جا که علی اش با پیکر بی رمق روی زمین دراز کشیده بود و با چشمانی باز مادر را برای آخرین بار نگاه می کرد.😭
مادر تصویر علی جلوی چشمانش مجسم شد،سرش گیج رفت و پیش چشمش سیاه شد،دستش را روی سرش گذاشت و خود را به دیوار راهرو رساند و تکیه داد و آرام زیر لب گفت" بچه ام توی بغل خودم شهید شد😢."
یاد حرف های علی افتاد که اذن شهادت می خواست و او نمی گذاشت .
مادر پیش خود گفت:" علی؛ تو که بی اجازه ی من جایی نمی رفتی مادر؛ پس چرا..حالا...؟!" بغض راه نفسش را بست و نتوانست حرفش را کامل کند و سیلاب اشک روی صورتش جاری شد 😭.
مبینا هم می ترسید و دستان کوچکش می لرزید و گریه می کرد،آخر مادر را تا به حال اینطور ندیده بود.
دختر کوچک خانواده آهسته اهسته و با گریه پیش مادر آمد و با هق هق گریه پرسید:" ما.....مامان.....😭داداش علی را کجا بردن😭؟ داداش علی کی بر میگرده خونه؟! 😭"
مادر با چشمانی قرمز و پف کرده مبینا را در آغوش کشید و با گریه گفت:" داداش علی.....داداش علی...😭" اما نمی دانست چه بگوید!؟بگوید منتظر برادرت نباش اون دیگه برنمیگرده !!! 😭"
مادر گریه اش را کنترل کرد و به مبینا گفت:" داداش علی..داداش علی رفته پیش خدا 😭" گفتن این حرف برای مادر سخت بود ،گریه امانش نداد.
شب از نیمه گذشته بود،مادر کنار تخت خالی علی نشست و روی تخت دست می کشید و اشک می ریخت و در خیالش؛ انگار داشت جانش را نوازش می کرد اما وقتی به خود می آمد می دید که پنجه و دستش در هوا فرو رفته و جانش روی تخت نیست و تنها در خیالش او را می دیده.
کم کم پلک های مادر خسته شد و دیگر چشمانش از شدت گریه طاقت باز ماندن نداشت.
با حالی خراب و بدنی بی حس از درد فراغ و داغ جوان؛ از جایش به سختی بلند شد و روی تخت خالی علی دراز کشید.
اولین شبی بود که مادر،با صدای گرفته علی اش نمی توانست بخوابد .انگار خواب به چشمانش نمی آمد و چشمانش به گرم شدن نمی رفت.😴
صدای گرفته اما مهربان علی مدام در گوشش می پیچید و تصور می کرد که علی در برابر چشمانش نشسته و به او لبخند می زد و می گفت :" مامان؛مامان! خوابیدی؟؟ یادته می خواستی برام*زن بگیری؟!یادته بهت می گفتم همیشه، عروست باید بالای سرت باشه؟!😄 اخم می کردی و می گفتی چقدر زود منو فروختی 😒" و
مادر جواب داد:" اره یادمه، تو هم خوب یادته چاپلوسی کنیا،حرفات یادته😉"
علی لبخند زد و گفت :" مامان جون! عروست باید همیشه دستت و ببوسه 😘😘."
مادر تا به خودش آمد دید که بالش علی زیر سرش خیس اشک شده.
مادر بلند شد و رو انداز را کنار زد و اشک های صورتش را پاک کرد به کنار پنجره ی اتاق رفت.
پنجره را باز کرد؛ ترنم بوی باران مشامش را نوازش داد،انگار آسمان هم دلش گرفته بود و مثل مادر، گریه کرده بود.
ان شب خیلی سخت بود برای همه ی دوستان، آشنایان و اقوام علی و شاگردانش؛ اما برای مادر سخت تر ِ سخت تر بود.
ادامه دارد...
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_نود_دوم #شهیدعلےخلیلی مهمانان آخرین چله زیارت عاشو
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_نود_سوم
#شهیدعلےخلیلی
صدای گرفته ی علی در گوش مادر طنین انداز شد؛ صدای مهربان و آشنا پاره تن مادر که می گفت:" مامان؛پاشو! نماز صبحه . می دونم بیداری دستت رو بده به من مامان، یاعلی.☺️"
مادر بلند شد؛
وضو گرفت و در سجاده اش ایستاد.
قامت رشید مادر،از شب قبل انگار به یک بار خمیده شده بود😭.
مادر نیت نماز صبح کرد و گفت:" الله اکبر."
اما؛
صدای گریه تمام اتاق را پر کرده بود.
این نمازِ صبح ِمادر؛ خیلی طول کشید.حدود یک ساعت و نیم گذشت که باز هم همان صدای آشنا اما گرفته به گوشش رسید:" قبول باشه حاج خانوم 😊"
مادر اطرافش را نگاه می کرد،باورش نمیشد که علی پر کشیده؛
اگر علی آسمانی شده؛ پس چرا صدایش اینجاست؛ نه انگار علی هنوز در کنار اوست و نادر را با حال خرابش تنها نگذاشته،فقط شب قبل انگار روحش در آغوش مادر پر کشیده و رفته بود تا در مراسم حضرت مادرِ پهلو شکسته نوکری کند.
خورشید روز ۴فروردین طلوع کرد.
صبح خانه اقای خلیلی؛ بیشتر از قبل شلوغ شده بود،همه امده بودند،صوت دلنشین عبدالباسط می آمد؛ به آیه ی *بِذَنبِ القُتِلَت* که می رسید اشک و ناله ی دوستان علی بلند میشد؛ واقعا علی به چه گناهی کشته شده؟! به گناه نشان دادن راه از چاه برای جوانی خطاکار!؟ او که گناهی نداشت، به عشق لبخند ولی فقیه اش جلو رفته بود در آن شب نیمه شعبان؛ تا مولای غریبش، غریبتر نماند.
حال چه شده که اینگونه مظلومانه و غریبانه جان داده!؟
دانش آموزان علی بر سر و صورتشان می زدند و اشک می ریختند، انگار گریه هایشان تمامی نداشت.
همگی اقوام و آشنایان و دوستان علی؛همگی منتظر آوردن پیکر علی شده بودند تا برای آخرین بار؛ مادر و پدر و خواهر، با علی در خانه ملاقات کنند.😭و جانشان را در خانه ببینند.
کم کم باید ماشین راهی غسال خانه میشد.
استاد و یکی از دوستان علی؛ وارد غسال خانه شدند تا برای آخرین بار،با دوستشان وداع کنند.
غسال پیرمردی بود که طبق معمول وسایل کارش را پوشیده بود تا شروع به امر تطهیر و تجهیز مسافران مقصد آخرت و زائران خدا بپردازد.
جمعیت زیادی پشت در غسال خانه؛ جمع شده بودند و صدای گریه هایشان به گوش پیرمرد می رسید.
انقدر صدای ناله و فغان دوستان و شاگردان علی زیاد بود که پیرمرد را کم کم داشت کلافه می کرد.
خب حق داشتند؛ . علی همچون دُّرِ گوهربار و گرانبهایی بود که از دست داده بودند.
پیکر نحیف و بی جان علی را ؛ روی سنگ غسال خانه گذاشتند😭.
پیرمرد نزدیک شد تا کارش را شروع کند؛ اما در نگاه اول؛ دلش قدری به رحم امد،آخر چرا باید جوانی به این سن؛چنین لاغر باشد؟؟
آنچنان لاغر که پوست بر استخوانش چسبیده باشد😭😭.
ادامه دارد....
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
﹝ @Banoyi_dameshgh🕊﹞
حاج اسماعیل دولابـے:
#بزرگترین "آزمون ایمان"
زمانے استـــــ ڪه چیزے را
میخواهید و به دستـــــ نمےآورید
•┈┈┈𝐣𝐨𝐢𝐧┈┈┈•
↳˹ @Banoyi_dameshgh˼
‹🥥🐻›
'
'
سَرِمیزِمُعامِلھبـٰاخُدا
اَگہدِلتروبـٰاختی،هَمھچیروبُرد؎!(꧇
دِلبـٰاختِگیبَرا؎خُدایَعنی
بیمھشُدنِهَمہ؎لَحظـٰاتِزندِگی...!🖐🏻
'
'
◞ #معاملهباخداییگانه◜
◞ #حلهرفیق◜
'
ـ ـ ـ ــــــ⊰𑁍⊱ــــــ ـ ـ
•┈┈┈ᴊᴏɪɴ┈┈┈•
↳˹ @Banoyi_dameshgh˼
↻🎻🍊••||
نرسیدهبودبرایامتحانخوب بخونه!😥
فقطدودرساولروخوندهبود..✌️🏼
چیززیادیبلدنبودتقریبا میدونستایندرسرو میافته!🚶🏻♂
سرجلسهیهنگاه بهبرگهکرد👀
ازهرسوالچندتاجملهمیتونستبنویسه!📝
یادشافتادجزوهایندرستو گوشیشه📲
گوشیشمتوجامدادیشکنار دستش❗️
گوشیآرومدراورد😶
گذاشتکناردستش
چندبارخواستگوشیوبازکنهوجزوهروبالابیاره...
اماهمشمیگفتبهچهقیمتی!💰
خداروچیکارکنمدارهمیبینه!🦋
توکلبرخداخودشکمکمیکنه!♥️
نمرهاولیششدهبود۹🤦🏻♂
نمرهنهاییشواستاد۱۰دادهبود
خوشحالبودکهقبولشده🤩
گفتمانگارشقالقمرکردی !
۱۰اونمباکمکاستادذوقداره؟😐
گفت:نهاینکهتوشرایطسخت دستمبه گناهو
تقلبنرفتذوقداره..😎
۱۰باکمکاستادشرافتداره بهبیست باتقلب...
نداره؟؟✌️🏼
ࢪفیقشرایطگناهکردنهمیشه فراهمه😈
اینتوییکهبایدبانفس خودت بجنگی
وشکستشبدی👊🏻💪🏻
یادتنرهخداتورومیبینه
🍊⃟🎻¦⇢ #تلنگࢪانہ✌️🏻
🍊⃟🎻¦⇢ #حیدࢪیون
↠ @Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینو دیدم به شخصه خیلی گریه کردم😔😭🥀
راوے: مادرشهید
اهل "نماز شب و نماز اول وقت" بود. دعای عهد و زیارت عاشورا و تسبیحات حضرت زهرا (سلام الله علیها )را ترک نمی کرد👌🏿. حضور همیشگی در مسجد داشت. به مجالس اهل بیت علاقه خاصی داشت🌿. احمد تنها قرآن نمی خواند؛ بلکه تدبر و تفکر می کرد و همه تلاشش عمل به #قرآن بود .
#شهیـدلبنانـے
#شهیداحمدمشلب
Hasan Ataei - Khakam Nakonid (128).mp3
3.32M
●━━━━━━─── ⇆ㅤㅤ
◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤ
شب جمعه است و
هوایت نکنم میمیرم
#مداحی #شب_جمعه
#اللهم_ارزقنا_زیارت_الحسین
فَکَیفَ اِصبِر عَلیٰ فِراقِک؟💔((:!
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_نود_سوم #شهیدعلےخلیلی صدای گرفته ی علی در گوش مادر
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_نود چهارم
#شهیدعلےخلیلی
پیرمرد نزدیک سنگ غسال خانه شد؛ نگاهی به سراپای پیکر نحیف و بی جان علی انداخت اما...😔
اما نگاهش به زخم گلوی او خیره ماند.
از زیادی تعداد بخیه ها در تصورش امد که این جوانی که اکنون تسلیم و مسخر او شده و در زیر دستش،آرام و بیخیال از هیاهو و سر و صدای گریه همراهانش قرار گرفته، اهل دعوا بوده که چنین زخم بزرگی بر گلویش مانده؛
اما خوب که دقت کرد،لبخند و چهره ی سفید و نورانی علی؛ تصورات و خیالات اشتباهش را بر هم زد.
پیرمرد که با دیدن پیکر علی ،منقلب شده بود مِن من کنان از استاد پرسید:" عِه....عِه...بببخشید حاج اقا؛ شما با این جوان نسبتی دارین؟ البته ببخشیدا که می پرسم،اخه خیلی گریه می کنین می پرسم. "
استاد علی گفت:" من استادش بودم و اون شاگردم بود😔😭،اما فقط به ظاهر شاگردم بود."
پیرمرد که از حرف استاد سر در نیاورد، اب دهانش را قورت داد و با تعجب پرسید:" یعنی چی به ظاهر شاگردتون بود؟!"
استاد گفت "" این جوان؛ استاد اخلاق من بوده و هست.من خیلی چیزهای خوب ازش یاد گرفتم؛ همیشه هر وقت جایی کسی خطایی می کرد اون و راهنمایی می کرد.
یادمه؛ یک بار در بین سخنرانیم چند تا حرف زدم که غیبت بود؛
بعد از سخنرانیم، همین جوان ۲۱ ساله؛ بهم پیامک داد و گفت :" ببخشید حاجی، شما استاد ماهستین،ولی به نظرم این چندتا حرفی که گفتین غیبت بود."
استاد اهی کشید و اشک هایش را پاک کرد و با افسوس گفت:" خیلی خوب بود خیلی 😭😭" .
پیرمرد با شنیدن حرف های استاد با تعجب گفت:" چه عجب؛ پس خلاف کار نبوده،اخه من فکر کردم از این جوانهای لات و لوته اخه گردنش....گردنش..."
.استاد اجازه نداد که پیرمرد حرفش را کامل کند سریع گفت:" علی لات و لوت نبود،هیکل مشتی هم نداشت؛ ولی لوتی رفاقت و معرفت بود، همیشه از خودش می گذشت برای کمک به دیگران ،همیشه از خودش گذشت برای کمک به اسلام و مردم؛ حتی از جسم خودش هم گذشت😔"
استاد اشک های چشمانش را پاک می کرد تا بتواند صورت نورانی علی را بهتر ببیند.
پیرمرد با تعجب پرسید:" پس؛ پس زخم روی گردنش برای چیه؟!"
استاد نگاهش که به حبل الورید شکافته ی علی افتاد اهی عمیق کشید و گفت:" برای اینکه حرف ولی فقیه اش روی زمین نباشه و رهبرش غریب و تنها نمونه،دفاع از ناموس مردم کرد تا گوهر عفت و عفاف دختر مردم به تاراج نره،ولی خودش 😔آسیب دید مثل زهرا سلام الله علیها. "
استاد یاد جواب پزشکی قانونی افتاد که علت شهادت علی را*ناشی از جراحت وارده شده بر گردنش* اعلام کرد افتاد و به پیرمرد گفت:"شاهرگ گردنش را با چاقو زدن اون نامردا،😭تمام خون بدنش مثل فواره از گردنش می زد بیرون؛ هیچ کس امیدی به زنده موندنش نداشت ،اما خدا دو سال اون را به مادر جوانش بخشید تا راحتتر بتوانه از پسرش دل بکنه 😭."
پیرمرد بغض کرد و پرسید:" چند سالش بود که این اتفاق براش افتاد؟!!"
استاد اهی کشید و گفت:" تقریبا ۱۸ سالش بود ،مثل مادرش حضرت زهرا سلام الله علیها 😔"
پیرمرد پیکر علی را می شست و غسل می داد تا اینکه 😭...
تا اینکه دستش به پهلوی علی خورد و 😭دیدن ان صحنه به قدری برایش سخت و طاقت فرسا بود که فریاد یا زهرا سلام الله علیها گفتنش در تمام ساختمان پیچید.
علی انقدر لاغر شده بود که پوست بر استخوانش چسبیده بود؛ و پهلویش مثل پهلوی شکسته ی حضرت مادر شده بود😭.
استاد که پهلوی علی را دید گریه هایش بلند تر از قبل شد و در میان گریه هایش گفت:" ای وای😭،خدایااااااااااا؛ این مادر چی کشیده که هر روز جگرش گوشه اش را در این وضع می دید😭😭😭! "
مادر مبهوت و غمگین پشت در غسال خانه به انتظار جانش نشسته بود و آرام آرام اشک می ریخت. و به خاطراتی که با علی داشت فکر می کرد.
مادر گمان می کرد که خوب از جانش پرستاری نکرده که حالا جان بی جانِ جانش؛ مهمان سنگ غسال خانه شده است.
صدای گرفته ی علی در گوشش پیچید؛ تصویر ان روز را در ذهنش مجسم کرد که لوله ی متصل به معده ی علی را؛ اسید معده می خورد و او مجبور بود که اسیده معده را خارج کند.
این کار درد عجیبی داشت،اما علی خم به ابرو نمی آورد و دستان مادر که می لرزید را نوازش می کرد.
اما مادر؛ دیدن جانش در آن شرایط برایش سخت بود و به علی می گفت:" علی جان؛ مادر قربون سرت بشم، هواسم و پرت نکنه فدات شم،زخم و زیلی میشی ها؛ بزار کارم و بکنم."😭
مادر چقدر زود دلش برای دستان علی و نوازش هایش تنگ شده بود.😭
ادامه دارد...
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_نود چهارم #شهیدعلےخلیلی پیرمرد نزدیک سنگ غسال خانه
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_نود_پنجم
#شهیدعلےخلیلی
بالاخره انتظار به سر آمد و پیکر نحیف علی را با تابوتی مزین به پرچم سه رنگ کشور،را از سالن تطهیر بیرون آوردند.
شاگردان علی که تا حالا آسمانی شدن مربی مجاهدشان را انکار می کردند با دیدن تابوت و عکس لبخند نقش بسته روی لبان علی را دیدند، شکشان به یقین تبدیل شد و صدای گریه شان بلند شد.
حس و حال عجیبی بود؛ صدای شیون و زاری دوستان و شاگردان بلند تر از قبل شده بود .
چند نفر از نوجوان ها به سر و صورت خودشان می زدند و فریاد می زدند و با اشک می ریختند .😭
اما مادر...
مادر با دیدن تابوت جانش قلبش لرزید اما اشک چشمانش را هیچ کس ندید ،انگار داشت خواب می دید،همان چیزی که از آن فرار می کرد عاقبت به سرش آمده. علی اش رفت .😭
مادر فقط می خواست برای آخرین بار صورت نحیف و استخوانی علی اکبرش را ببوسد و دست نوازش بر محاسن و موهای پریشان جانش بکشد .
تابوت علی را که دید، بی تابی و دلتنگی اش برای دیدن صورت ماه پسرش بیشتر از قبل شد،اما هیچ به زبان نیاورد.
ناگهان استاد علی گفت:" حاج خانوم،برای آخرین ملاقات و وداع با علی😭تشریف بیارین خونه ی خادم مسجد الزهرا سلام الله علیها، علی آقا را آنجا می بریم تا با هم وداع کنید.
علی خیلی اون مسجد را دوست داشت."
مادر با شنیدن این حرف سرش را تکان داد و راهی مسجد شد.
هر چه مادر به محل ملاقات با علی اش نزدیک تر و نزدیک تر می شد ،اضطرابش بیشتر و بیشتر می شد آخر نمی دانست تحمل دیدن علی را با کفن دارد یا نه 😭.
مادر در همین افکار بود و به خاطراتش با علی فکر می کرد تا اینکه خود را خانه خادم مسجد الزهرا سلام الله علیها دید.
ساکت و آرام و مبهوت جلوی در خانه ایستاد و با چشمانی خسته که از شدت گریه شب قبل ورم کرده بود،به تابوت علی اکبر ۲۱ ساله اش نگاه می کرد،بدون هیچ عکس العملی.
دوست علی با گریه گفت:" بیا مادر،بیا مادر کنار علی ات بشین😭..."
ادامه دارد...
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
شهید ابراهیم هادی:
باید اینقدر در راه خدا کار کنیم
اینقدر در راه خدا فعالیت کنیم
که وقتی خودش صلاح دید؛
پای کارنامه مارا امضا کند
و شهید شویم!
•┈┈┈𝐣𝐨𝐢𝐧┈┈┈•
↳˹ @Banoyi_dameshgh˼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱| #تفسیرالهی 🌓| #قرارشبانه
🔸️وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ آمِنُوا كَمَا آمَنَ النَّاسُ قَالُوا أَنُؤْمِنُ كَمَا آمَنَ السُّفَهَاءُ ۗ أَلَا إِنَّهُمْ هُمُ السُّفَهَاءُ وَلَٰكِنْ لَا يَعْلَمُونَ
افراد پاکدل و حق طلب و حقیقت جو را که با مشاهده آثار حقانیت در دعوت پیامبر صلّی اللّه علیه و اله و محتوای تعلیمات او، سر تعظیم فرو آوردهاند به سفاهت متهم میکنند لذا قرآن در پاسخ آنها میگوید: «بدانید سفیهان واقعی اینها هستند امّا نمیدانند.»
آیا این سفاهت نیست که انسان خط زندگی خود را مشخص نکند و در میان هر گروهی به رنگ آن گروه درآید، استعداد و نیروی خود را در طریق شیطنت و توطئه و تخریب به کار گیرد، و در عین حال خود را عاقل بشمرد؟!
💠سوره بقره_آیه۱۳💠
❊| @Banoyi_dameshgh|❊
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
رفاقت با امام زمان...
خیلی سخت نیست!
توی اتاقتون یه پشتی بزارین..
آقا رو دعوت کنین..
یه خلوت نیمه شب کافیه..
آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه!
🚛⃟🌵¦⇢ #نیمهشب
🚛⃟🌵¦⇢ #مدیر
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
⇢ @Banoyi_dameshgh
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
#جهٺبیدارشدنازخواببراۍنماز^^
قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱
#سورهۍڪهف🌿
شبتونحسینۍ✨
دعاۍفرجآقاجانمونفراموشنشھ🌼🧡