eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
و از لباس دختره می‌کشه و به سمت ماشینش می‌بره، داخل ماشین می‌شینن! سوار ماشین کیانا می‌شیم و حرکت می‌کنیم به سوی کافه همیشگی! روز بسیار عالی بود کنار مهرانه و کیانا! *** امروز جمعه است و دیروز با بچه ها قرار گذاشتیم تا بریم کوه، رویا و امیرحسین قراره بیان دنبال من و اسما!... مانتوی بلند می‌پوشم با چادر لبنانی تا هنگام بالا رفتن از کوه راحت باشم، کتانی های سرمه‌ای رنگم رو هم می‌پوشم و همراه اسما از خونه می‌زنیم بیرون که همون لحظه ماشینش جلوی پامون ترمز می‌کنه و سریع سوار می‌شیم. بعد سلام و احوالپرسی به سمت‌ مسیری که با بقیه بچه های گروه قرار گذاشتیم می‌ریم. همزمان به محل قرار می‌رسیم که 206 آلبالویی رنگ کیانا جلوی پامون توقف می‌کنه و با کسری و مازیار از ماشین پیاده میشن! بندهای کتونی ام رو محکم می‌بندم و بالا می‌ریم از کوه، قراره یکم که بالاتر رفتیم به پاتوق همیشگی امیرحسین و کسری برسیم صبحونه رو نوش جان کنیم.
خیلی مسیر بدیه و چون نفس تنگی دارم برام یکم سخته یکم از مسیر رو میرم که روی تخته سنگی می‌نشینم و میگم: - وای بچه ها من خسته شدم یکم بمونیم بعد بریم! که مازیار بر می‌گرده و میگه: - هنوز خیلی مونده تا برسیم بالا! که کسری جواب میده: - عیب نداره منم خسته شدم همینجا بمونیم صبحونه رو بخوریم بعد هرکی خواست بریم بالاتر اینجا هم خیلی جای خوبیه! آروم ببخشیدی زمزمه می‌کنم که کیانا جواب میده: - نه بابا این چه حرفیه ما رفیق نیمه راه نیستیم! مازیار با شیطونی رو به کیانا میگه: - پس شما هم کم آوردی؟ دیدی گفتم شما دخترها نمی‌تونید از کوه بالا برید نیاین؟ - نخیرم، می‌خوای مسابقه بدیم دوتامون بریم بالا ببینیم کی زودتر می‌رسه؟ مازیار روی تکه سنگی می‌شینه و میگه: - پایه ام، ولی بعدش نگی پام درد می‌کنه و کم آوردم! - نه خیرم من کم نمیارم. کسری رو بهش جواب میده: - کیانا لج نکن کفش هات مناسب نیست! نگاهم به کفش های کیانا می‌افته که مثل من کفش های پاشنه پنج سانتی پوشیده و راه رفتن برامون خیلی سخته! رویا رو به ما با مهربونی میگه: - دخترها بیاید کمک کنید وسایل ها رو بچنیم! که اسما و کیانا به سمتش میرن، مازیار از جاش بلند میشه و به سمت کسری میره و میگه: - امیرحسین کسری برامون سوپرایز داره! و رو به کسری چشمکی می‌زنه، امیرحسین جواب میده: - چه سوپرایزی؟ مازیار گیتاری که از صبح پشتش بود رو به دست‌های کسری میده و میگه: - قراره برامون بخونه. ...
کسری گیتار رو روی زمین می‌ذاره و به سمت مازیار شیرجه می‌زنه و با خنده میگه: - کی گفت من قراره بخونم؟ که کیانا میگه: - حالا تو بخون، یکم هم صدای خوشگلت رو بشنویم! کسری صداش رو صاف می‌کنه و میگه: - الان که از گرسنگی دارم می‌میرم بعد صبحونه می‌خونم تا انرژی بگیرید و بریم بالا. همه می‌ریم سر سفره و مشغول خوردن صبحونه می‌شیم. با شوخی ها و مسخره بازی های مازیار و کسری صبحونمون رو نوش جان می‌کنیم. * کسری روی تکه سنگی می‌شینه و یک پاش رو روی پای دیگر قرار میده و مشغول خوندن آهنگ میشه... همچین ژست گرفته مثل این خواننده ها و به نظرم پسر بدی نیست! شاید روزهای اول فکر می‌کردم پسر مغرور و بدقلقی هست که انگار از دماغ فیل افتاده ولی الان که دقت می‌کنم اینجوری نیست! چشات آرامشی داره که تو چشمای هیچکی نیست میدونم که توی قلبت به جز من جای هیچکی نیست چشات آرامشی داره که دورم میکنه از غم یه احساسی بهم میگه دارم عاشق میشم کم کم تو با چشمای آرومت بهم خوشبختی بخشیدی خودت خوبی و خوبی رو داری یاد منم میدی تو با لبخند شیرینت بهم عشق و نشون دادی توی رویایه تو بودم که واسه من دست تکون دادی از بس تو خوبی میخوام،باشی تو کل رویاهام تا جون بگیرم با تو،باشی امید فرداهام * چشات آرامشی داره که پا بنده نگات میشم ببین تو بازی چشمات دوباره کیش و مات میشم بمون و زندگیمو با نگاهت آسمونی کن بمون و عاشق من باش بمون و مهربونی کن تو با چشمای آرومت بهم خوشبختی بخشیدی خودت خوبی و خوبی رو داری یاد منم میدی تو با لبخند شیرینت بهم عشق و نشون دادی توی رویایه تو بودم که واسه من دست تکون دادی از بس تو خوبی میخوام،باشی تو کل رویاهام تا جون بگیرم با تو،باشی امید فرداهام...
صدای بسیار قشنگی داره و شبیه خواننده‌ مورد علاقه ام حامد زمانی! کسری آهنگش تموم میشه و صدای دست زدن و تشویق کردن ماهم بلند میشه... * #؟ گوشیم رو از روی میز کنار تختم برمی‌دارم و آهنگ رو پلی‌می‌کنم و بهش گوش میدم. مشغول گوش دادن آهنگ هستم که یهویی در اتاق باز میشه و طاها خودش رو مثل گودزیلا می‌ندازه داخل اتاقم..‌. آهنگ رو قطع می‌کنم و گوشی و دفتر رو روی میز می‌ذارم و میگم: - هان؟ چیه؟ مثل گاو سرت رو انداختی میای داخل؟ - بی ادب، شب مهمون داریم پاشو برو کمک مامان! یک تای ابروم رو بالا میدم و میگم: - کی هست؟ - میتراخانوم با مادر گرامی‌شان! از ذوق جیغی می‌زنم و میگم: - هورا! امیرعلی ام میاد؟ - نچ، با سیاوش رفتن شمال دور دور! اهایی زمزمه می‌کنم و به سمت پذیرایی میرم و به مامان کمک می‌کنم. * بعد یک ساعت سر و کله‌ی کیاناجون و دخترش پیدا میشه، به سمت میترا میرم و بغلش می‌کنم. طاها هم همزمان به سمت کیاناجون میره و بغلش می‌کنه و سلام و احوالپرسی می‌کنند...
🌸°•. خدا حواسش به اشک‌هایی که ریخته شد و قلبی که شکسته شد هست! آروم باش رفیق🖐🏻♥️
📸⚪️تصویر هوایی از اجتماع بزرگ «وحدت و مهربانی» در میدان ولیعصر(عج)
مـافـرزنـدان‌علـی‌هستـیم! الحـق‌کـه‌شیعـه‌امـیرالمـونیـن‌هستـیم! آن‌عـشـق‌راکـه‌غـوغـامـی‌کـنـد مـن‌مطیـع‌حـضــرت‌عـشق‌هـستم.. . |
نـامـوستـون‌مـیبـریدکـف‌خـیابـون‌واسـه‌اینکـه لخـت‌بشـن‌ازشـون‌دفـاع‌مـی‌کـنیـد!؟ شمـاواسه‌اینکـه‌به‌دختـرای‌مـاچـپ‌نگـاه کنـیدبـایدازروی‌جنـازه‌مـاهـا ردبشـید:) . مرگ بر
- تازمانی‌که‌صدای‌اذان ازگلدسته‌ها‌بلنده ناامیدی‌گناهه‌کبیرست...🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌♥️༺‌‌‌🌸༻‌♥️༺‌‌‌
•🖤• . :) 🖤 بہ‌امیــدفــرج‌نــور‌چشممـــون😍 ✨الّلهُم‌صَلِّ‌علی‌محمَّدوَ آلِ‌محمَّدوعجِّل فرجهُم♥️ 🌱 التماس دعا 👋🖤 🖤➣ @Banoyi_dameshgh 〇🏴حیدࢪیون🌑⇧
ساعت عشق💔 ↠00:00 |-‹‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بہ‌گریه‌هاے‌ بدون‌صدادلم‌تنگ‌است🚶🏿‍♂ قسم‌بہ‌‌ندبہ‌آقا.... بیادلم‌تنگ‌است💔:): اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج
| به‌نام‌ خدایِ شهیدان... | ...
🧡 ای وصــــل توام قرار ، کی می آیی؟ از هجـــر تـوام نَزار ، کی می آیی ؟ هر چند دل منتظران زنده به توست من مُردم از انتظــــار ، کی می آیی؟
حسین جانم ❤️ بوسه از دور دهم نیست اگر پای سفر لب ارادت برســاند چو قـــدم بی ادب است
بهـش‌گـفتیـم‌: آرمـان‌نـرو‌گـوش‌نمی‌کـرد بـه‌شـوخـی‌گفتیم‌مـیری‌شهـیدمیشـی بـاخنـده‌گـفـت‌ایـن‌ؤصلـه‌هـابـه‌مـانمی‌چـسبـه‌..
وقتی داداش دلتنگ داداش میشه...💔
💌 🌹شهـــید نوید صفری: هرگاه که نمازت قضا شد و نخواندی در این فکر نباش که وقت نماز خواندن نیافتی بلکه! فکر کن چه گناهی را مرتکب شدی که خداوند نخواست در مقابلش بایستی! ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با میترا به اتاق می‌ریم، میترا روی تختم می‌شینه و شالش رو از روی‌ سرش بر می‌داره و موهای لخت خرمایی رنگش نمایان میشه، موهاش تا نزدیک گردنش بود و جلوش هم کوتاه شده رو از روی صورتش کنار میده و پشت گوشش می‌ذاره، منم کنارش روی تخت می‌شینم و باهم مشغول صحبت می‌شیم. میترا همسن منه و با هم توی یک دبیرستان درس می‌خونیم! آدامس داخل دهنم رو باد می‌کنم و می‌ترکونمش! میترا نگاهش به دفتر روی میز می‌افته از روی میز بر‌می داره و تا صفحه اولش رو باز می‌کنه از دستش می‌کشم و میگم: -فوضولی نکن دیگه! میترا از جاش بلند میشه و به میز تکیه میده و با حالت لوسی میگه: - مگه قرار نزاشتیم که هر چیزی شد بهم بگی؟ الان چیشده یک هفته است کله ات توی اون دفتره و اصلا من و فرشته رو تحویل نمی‌گیری؟ از جام بلند میشم و میگم: شخصیه به تو مربوط نیست! و از اتاق می‌زنم بیرون، که میترا هم شالش رو می‌ندازه روی سرش و دنبالم میاد! با هم از اتاق خارج می‌شیم مامان لبخندی به من و میترا می‌زنه و میگه: - چه خوب شد اومدید دخترها، کمک کنید میز رو بچینیم! که مشغول چیدن میز می‌شیم، همون لحظه صدای در بلند میشه و بابا و عمو وارد میشن... به سمت بابا میرم و بهش میگم: - خسته نباشی بابایی! - سلام عمو خوبین؟خوش اومدید. عمو لبخندی می‌زنه و میگه: - سلام بر رها کوچولوی شیطون، خودت خوبی؟ هنوز هم مثل اون موقع ها شیطنت های خاصش رو داره انگار نه انگار توی اون دفتر یک جوون بیست و پنج ساله است و حالا یک پیرمرد حدود پنجاه ساله و موهای سرش خاکستری رنگ شده ولی باز هم از جذابیت جوونی اش کاسته نشده.
با هم به سمت میز شام می‌ریم و مشغول خوردن شام می‌شیم، اما فقط جسمم اینجاست روحم توی داستان قدیمی گذشته غرق شده! با صدای طاها از فکر بیرون میام و میگم: - ها؟ طاها دم گوشم میگه: - کوفت ها، بابا دوساعته داره صدات می‌زنه اما تو غرق در فکری! یکی با پام می‌زنم تو پاش که صورتش از درد جمع میشه بعد لبخند پیروز مندانه ای می‌زنم و رو به بابا میگم: - جانم بابایی؟ بابا مشکوک نگاهم می‌کنه و میگه: - چند وقته خیلی تو فکری چیشده؟ - هیچی نشده مشغولم! بابا با نگرانی میگه: - مشغول چی؟ مشکلی پیش اومده؟ حالا چی بگم؟ که میترا که سمت راست من نشسته یکی می‌زنه تو کمرم و رو به بابا میگه: - دایی جون انقدر درس ها سنگینه که نگو، مخصوصا من و رها که امسال کنکور داریم! که بابا هم رو به میترا چشمکی می‌زنه به نشونه‌ی خر خودتی تو و رها که همش دنبال تقریح هستید و اصلا درس نمی‌خونید. جو برام حسابی سنگینه و تحمل موندن توی جمع رو ندارم از جام می‌خوام بلند بشم که کیانا جون میگه: - عه رها جون، تو که غذات رو نخوردی عزیزدلم. - مرسی سیر شدم. و سریع به سمت اتاقم میرم. *** امروز باید می‌رفتم دبیرستان، لباسهام رو می‌پوشم و چادر لبنانی خوشگلم رو سرم می‌کنم. گوشیم رو داخل کیفم می‌ذارم و بعد از خونه می‌زنم بیرون که دقایقی بعد سرویس مدرسه ام جلوی پام ترمز می‌کنه... - سلام! فرشته که کنارم نشسته آدامسش رو می‌ترکونه و میگه: - چطوری همسر شیخ؟ اصلا حوصله این چرت و پرت گفتن هاش رو ندارم و هنذفری ام رو از جیبم برمی دارم و داخل گوش هام می‌ذارم و آهنگی رو پلی می‌کنم. کم‌ کن از ادا مدات ♪♬ بی حده خوشگلیات ♪ ملکه ای من پادشات ♪♬ جونمو‌ میدم پات ♪ تویی جان جان نشو از چشم پنهان ♪♬ هم دردی و درمان دنیای من ♪ طرز نگاشو ببین رنگ چشاشو ♪♬ همین شیطنتاشو که منو گیره خودش کرد ♪
با رسیدن جلوی دبیرستان از ماشین سرویس پیاده میشم و با میترا به سمت کلاسهامون می‌ریم! کلاس من و میترا باهمه ولی فرشته جدا! البته قبلا با فرشته و میترا سه تامون توی یک کلاس بودیم اما مامان اومد صحبت کرد و کلاس هامون رو از هم جدا کرد که دلیل این جدایی رو نمیدونم! مامان از روزی که تیپ و ظاهر فرشته رو دید بهم گفت که نمیخواد باهاش بگردی اما من خیلی ازش خوشم میاد و فکر می‌کنم اگر تحویلش نگیرم ممکنه دیدش به تمام مذهبی ها عوض بشه! برای همین مامان نمیدونه باز هم ما باهم ارتباط داریم و اینکه فرشته هم هم سرویسی من و میتراست. با اومدن خانوم میرابی دست از فکر کردن می‌کشم و مشغول گوش دادن به تدریسش میشم، تدریسی که هیچی ازش نمی‌فهمم از بس توی فکرم! *** صدای زنگ بلند میشه کوله ام رو روی شونه ام می‌ندازم و بعد اینکه میترا چادرش رو می‌پوشه از کلاس خارج می‌شیم. که همزمان با ما فرشته و ستایش هم خارج میشن! فرشته زودتر از ما جدا میشه و میگه: - بای، بابام اومده دنبالم میخوام بریم پیش عمه ملیحه و از ما جدا میشه، با دخترها می‌رسیم جلوی در که فرشته ام هنوز نرفته و بیرون منتظره... میاد پیشم و کتابم که دیروز ازم گرفته بود تا سوال ها رو بنویسه میده دستم... که همون لحظه ال نود مشکی رنگ محمدرضا اونور خیابون پارک می‌کنه و از ماشین پیاده میشه... کت و شلوار مشکی رنگ پوشیده بود ولی موهاش سفید شده بود، حلقه ای درون انگشت هاش نبود! با اینکه پیر شده بود ولی هنوز هم چشم هاش گیرایی اون زمان رو داشت و ادم رو با یک نگاه افسون می کرد.
رسیدم خونه، تمام فضای خونه رو سکوت فرا گرفته سریع به سمت اتاقم میرم، لباس هام رو با لباسهای راحتی عوض می‌کنم و خودم رو روی تخت می‌ندازم و به آینده فکر می‌کنم، به کنکور، به اینکه تا چند ماه آینده می‌تونم به علاقه ام برسم و بشم یک دختر نظامی! به همه ثابت کنم که دیدید من تونستم! موفق شدم! مشغول فکر کردن به نظام و تصور خودم توی فرم نظام میشم که خوابم می‌بره... *** از خواب بیدار میشم و میرم سراغ دفتر تا حس کنجکاوی ام رو کاهش بدم! پاهام شدیدا درد گرفته و روی تکه سنگی نشسته‌ام که صدای قدم هایی رو پشت سرم حس می‌کنم بدون اینکه برگردم و ببینم کیه حدس می‌زنم کیاناست و شروع می‌کنم به صحبت... - چرا ما انسان ها اینجوری هستیم که توی خوشی هامون یاد خدا نیستیم ولی وقتی یک گره‌ای به کارمون می‌افته می‌ریم پیشش گله می‌کنیم که مگه من بندت نیستم؟ و از زندگی خسته ایم؟ که صدای مردونه‌ی کسری جواب میده: - همیشه خدا چهارتا ازت می‌گیره یک دونه بهت میده اندازه‌ی چهل تا دو دوتای خدا چهارتا نمیشه بهش اعتماد کن! که به سمتش بر می گردم و سعی می‌کنم صدام رو صاف کنم و جواب میدم: - بله در این که شکی نیست! خدا بدون ما هم خداست اما ما بدون خدا هیچی نیستیم! که همون لحظه صدای امیرحسین بلند میشه و میگه: - ناهار آماده است بیاید! که می‌ریم اونجا، سفره رو پهن کرده بودند و بعد خوردن ناهار که خیلی خوشمزه بود جاتون خالی!... بعد خوردن ناهار مازیار میگه: - بیاین مشاعره؟ که کیانا سریع تایید می‌کنه که کسری با خنده رو به کیانا میگه: - نه اینکه تو ام خیلی شعر بلدی! که کیانا دهن کجی می‌کنه و با ذوق میگه: - اولین شعر رو خودم میگم اصلا...یک نگاه توام از نقد دو عالم بس بود یک نظر دیدم و تاوان دو عالم دادم. که مازیار با خنده میگه: - من یاد خوش دوست به دنیا ندهم لبخند خوشش به حور رعنا ندهم کیانا یک مشت به بازوی کسری می‌زنه و میگه: - بگو دیگه آقا کسری، من بلد نیستم یا شما و اسرا خانوم که ساکت شدید و هیچی نمی‌گید؟ کسری- من نوشتم این سخن از بهر دوست تا بداند این دلم در فکر اوست و چشمکی به کیانا می‌زنه و میگه: - دیدی بلد بودم؟ که کیانا برو بابایی میگه و رو به بقیه میگه: - بخونید! - ترسم که تو هم یار وفادار نباشی عاشق کش و معشوق نگه دار نباشی ...
جبرانی امروز...🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سربرشانہ‌خدابگذار تاقصہ‌عشق‌راچنان‌زیبابخواند کہ‌نہ‌ازدوزخ‌بترسۍ ونہ‌ازبهشت‌بہ‌رقص‌درآیی قصہ‌عشق‌انسان‌بودن‌ماست:)♥️
شهیدانه🕊 حاج‌قاسم میگفت: حتی‌اگہ‌یـه‌درصداحتمـال‌بِـدی‌ڪہ یـه‌نفر یه‌روزی‌برگـرده‌وتوبہ‌کنـه .. حـق‌نداری‌راجبش‌قضاوت‌ڪنۍ ! قضاوت‌فقط‌ڪار‌خداست☝️🏼! حواسمـون‌باشہッ˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌