eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
پناه‌می‌برم‌‌به‌آغوش‌تو ازهیاهوی‌دوران‌ . . . `♥️ ‹◌. @banoyi_dameshgh ˹🦋💙.
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_صد_ششم #شهیدعلےخلیلی مادر آرام آرام و با واژه واژه
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• مادر آرام آرام و با واژه واژه ی حرفهای نامه ای که مبینا برای علی اش نوشته بود ،اشک می ریخت. مادر با آن همه استقامتش اما می گذارد مبینا اشک هایش را ببیند تا او هم گریه کردن را یاد بگیرد و از اینکه دیگران اشک چشمش را می بینند خجالت نکشد. مادر با شنیدن نامه ی مبینا به علی،نگران قلب کوچک و رنجور دخترش شده بود. آتش فشان سینه ی داغ دیده ی مادر، از چشمانش فوران کرد و حس کرد قلبش شدیدا درد گرفته است 😭 نفس عمیقی کشید و بلند شد. دستش را روی شانه های مبینا گذاشت و خم شد و سرش را بوسید 😘😘. مادر آهسته به طرف آشپزخانه رفت.🚶‍♂و مبینا را صدا زد:"مبینا! بیا دخترم، بیا میوه ها را بذار توی ظرف. منم چای دم می کنم بیا الان دوستان داداش میان 😘😍" مبینا می دانست هر وقت که دوستان برادرش به خانه شان می آمدند دریای اشک از چشمان دریایی مادر سرازیر میشد. در همین حال و احوال بود که صدای زنگ خانه او را از جا پراند😨. مبینا دوان دوان در را باز کرد و دوستان برادر وارد خانه شدند تا از خاطراتشان با علی بگویند و یادش را بیش از پیش برای مادر و خواهرش زنده کنند ،همانطور که مقام معظم رهبری فرموده بودند:" زنده نگه داشتن نام و یاد شهدا کمتر از شهادت نیست" دوستان وارد خانه شدند و پس از سلام با اهل خانه، شروع به گفتن خاطرات علی کردند و آماده شدند برای قرائت زیارت عاشورا. مادر با شنیدن تک تک خاطرات علی،چشمان خیس اشکش گره میخورد به قاب عکس جانش که روی میز مثل همیشه لبخند دلنشینش را به مادر هدیه می کرد😭😭. مادر یا الله گفت و از مهمانان عذر خواهی می کرد و وارد آشپز خانه شد. با خودش خندید و گفت:" بازم! حالا علی آقا تو چایی دم می کنی،نگفتم یه کم صبر کن مادر جون😅☺️." شوری اشک های مادر از شیرینی لبخندش شیرین شد و با دست راست قلب ناآرامش را آرام فشرد. اشک هایش را پاک کرد و آبی به صورتش زد. زیر کتری را روشن کرد و استکان های کمری باریک یادگاری علی را در سینی گذاشت. تصویر چهره ی خسته ی خودش را در کف سینی که از نور چراغ زرد شده بود دید. مادر یاد دوران کودکی علی افتاد و گفت:" یادته علی! اون موقع که بچه بودی، روی سرامیک لیز خوردم و دستم از سه جا شکست😔،تمام مدتی که دستم توی گچ بود برام مثل یک مادر بودی پسرم😍😔😭، غذا ،جارو، حتی نظافت سرویس بهداشتی و ....خودت تنهایی انجام میدادی😭 با همه ی اینها درس و مشقتم سرجاش بود،هیچکس باورش نمیشد که تو ،تک نفره این همه کار را انجام میدادی، علی جانم، مرد بودی مرد😭😭." ادامه دارد.... نویسنده:سرکار خانم یحیی زاده ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌ •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_صد_هفتم #شهیدعلےخلیلی مادر آرام آرام و با واژه واژ
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• روضه خوانده شد و زیارت عاشورا با گلاب اشک بر ابا عبدالله الحسین علیه السلام خوانده شد. و خاطره ی ان شب نیمه شعبان برای مادر تجدید شد؛ و مادر😭 مادر در دل گفت:" ای کاش آن نیمه شب ۱۵شعبان ۹۰ هم علی در خانه بر سر قرار نیمه شبش می ماند و‌.....😭😔 و... از خانه بیرون نمی رفت تا این اتفاق برایش نمی افتاد و الان 😔😭در کنارم بود. مادر گوشه ی چشم ها را با چادرش پاک کرد. مهمانان و دوستان علی رفتند. مبینا و مادر وسایل پذیرایی را به آشپز خانه بردند،همه چیز مرتب است،ظرف ها جمع شده و استکان ها برق تمیزی می زد. تنها یک جعبه در گوشه ی خلوت اتاق مانده بود که تمام خاطرات مادر درون آن جای داشت😍😔. مادر چادرش را تا کرد و در کشو کمد گذاشت و کنار جعبه نشست،آستین هایش را کمی بالا زد و دسته ای کاغذ بیرون آورد. نمایشگاهی از نقاشی های کودکانه در مقابل چشمان مادر بر پا شد😍. با سر و صدای کاغذ ها ،چراغ اتاق مبینا روشن شد. دختر کوچک خانواده، از لابه لای دو لنگه در یواشکی،دلداگی مادر را تماشا کرد😭. مادر نقاشی ها را بوسید و مراقب بود تا مبادا اشک چشمانش اثر هنری جانش را خراب نکند😭. مادر کاغذها را کنار دستش روی زمین گذاشت و قوطی را برداشت. در قوطی را که باز کرد،چند تیکه اسباب بازی قدیمی را بیرون آمد. هر چند اسباب بازی ها قدیمی بودند،اما برای مادر خاطرات بازی علی اکبرش با آنها تازگی داشت😭. مادر آدم اهنی کوچک را برداشت ،و بویید. انگار بوی علی اش را می داد😭. مادر با ناراحتی و چشمانی اشک بار گفت:" علی جون! مادر 😔😢" و مبینا از بین در نیمه باز اتاقش منتظر شنیدن ادامه حرف مادر بود،حتی برای اینکه صدای مادر را بهتر بشنود، سرش را کمی از لای در بیرون آورد. مادر نجوای عاشقانه اش با علی ادامه داد:" چقدر دوست داشتم مثل بقیه بچه های هم سن د سالت اسباب بازی های پسرونه داشته باشی😞، آدم اهنی،ماشین کنترلی برات خریدم ،اما😭 چرا انقدر آرام بودی؟ مگه پسر نبودی؟!!😔😢" کنجکاوی خواهر ،دل کوچکش را قلقلک داد ،باید حرف های مادر با برادر می شنید،گوش هایش را تیز کرد تا تمام حرف های مادر را بشنود 🤔. مادر اهی کشید ،اشک های صورتش را پاک کرد و گفت:" یادته علی؟؟! اون روز که با لباس خاکی اومدی خونه چقدر حرص خوردم 😔😬." مبینا از شنیدن این حرف تعجب کرد با خودش گفت:" داداش علی مامان را حرص داد؟😳مگه میشه؟ .داداشی که خیلی آروم بود و مامان و خیلی دوست داشت، یعنی چیکار کرده بود؟؟ اخه چرا با لباس خاکی برگشته بود خونه؟ اون که آزارش به یک مورچه هم نمی رسید😔،یعنی چی شده بوده؟؟ " کنجکاوی و سوالات در ذهنش پای مبینا را به حرکت درآورد. مبینا که به خودش آمد، خود را در کنار مادر دید. مادر با لبخند به او نگاه کرد ☺️و قوطی را برداشت و تکانی داد و عروسک کوچکی را بیرون آورد. و مبینا 😳.... ادامه دارد.... نویسنده:سرکار خانم یحیی زاده ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_صد_هشتم #شهیدعلےخلیلی روضه خوانده شد و زیارت عاشورا
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• مبینا ذوق زده گفت:"عه چه با مزه اس،این چیه😍؟ چشمان مادر برق زد 😍. مبینا با عجله گفت:" بده ببینم،این اینجا چیکار میکنه؟" مادر با لبخند عروسک را کف دستش گذاشت😊.و خندید و گفت:" از دست کارای داداشت😂😂" از صدای خنده ی آرام اما عمیق مادر ،مبینا هم خنده اش گرفت. اما؟؟ اما در ذهن مبینا سوالی مدام دور می زد،انقدر این سوال ذهنش را درگیر کرده بود که پرسید:" چرا؟ مگه چیکار کرده بود؟ 😅 مادر خندید و در حالیکه نگاهش به عروسک کف دست مبینا خیره مانده بود گفت:" چند تا از این عروسک های سرباز داشت،با بابا که رفته بود زیارت دیده بود هر کس نذری داخل ضریح می ندازه اونم عروسکشو از جیبش در آورده بود و اندوخته بود توی ضریح 😂😍." مبینا با تعجب گفت:" 😄عه!!🤣" مادر تفنگ اسباب بازی را برداشت و ماشه اش را کمی تکان داد ،مبینا ان را از دستش گرفت و برانداز کرد🔫.و گفت:" این چیه؟ چراغم داره مامان ،باطری بده توش بندازم، بده روشنش کنم😍. و مادر غرق در سکوت عمیق و مبهم شد😔. مبینا که چشمش به مادر افتاد،گفت:" مامان، این شما رو ناراحت می کنه؟😢یاد چیزی افتادی؟. مادر اهی کشید و گفت:" برادرت اینو به دوستش داده بود که پسر همسایه از دستش کشید،علی تا اعتراض کرده بود اون بی انصاف هلش داده بود زمین 😞😔 مبینا عصبانی شد و اخم هایش را در هم کشید و گفت:" خیلی بیخود کردهبود 😡 اگه جای اون بودم حسابشو می رسیدم 😡." مادر.... ادامه دارد... نویسنده:سرکار خانم یحیی زاده •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_صد_نهم #شهیدعلےخلیلی مبینا ذوق زده گفت:"عه چه با مز
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• مادر که عصبانیت مبینا را دید خندید و گفت:" نه مادر، داداشت اصلا اهل شلوغ کاری و جنگ و جدل نبود عزیزم،" و صورت مثل ماه دختر را بوسید 😘. اما برای مبینا سوال مهمی به وجود آمده بود با تعجب فراوان پرسید " پس چرا می گفتی میخواد بره ارتش داداش علی؟!🙄" مادر با شنیدن همین یک حرف انگار دلش آتش گرفت؛ آخر علی اش چقدر آرزوها و خواسته ها داشت اما😔... اما امان از تیغ نابرادر که حبل الوریدِ جانش را شکافت 😔و او را از مادر جدا ساخت. مادر دلش لرزید اما بغضش را فرو خورد و گفت:" هیجان و دوست داشت،اما 😔اهل خشونت نبود، اخرشم رفت حوزه ،رفت حوزه تا دنبال مبارزه با نفسش بره☺️تصدقش بشه مادر. مبینا صورتش را جمع کرد،چشم هایش را به چشم های مادر دوخت و با تعجب بیشتر پرسید:" مبارزه با نفس؟😳🙄" هر چند که مبینا معنای مبارزه با نفس را نمی دانست،اما علی،با نثار جان پاکش،خیلی خوب مبارزه با نفس را برای خواهر معنا کرد😭. مادر از صدای مبینا و تعجب در چهره اش خنده اش گرفت ،صورتش را بوسید و دخترک را در آغوش مادرانه اش فشرد☺️ مادر عکسی را از صندوقچه خاطرات علی بیرون آورد و به مبینا با انرژی گفت:" بیا،این عکس رو ببین،این چادر رو یادته؟😍😉"! مبینا در چشمانش ستاره ی شوق و ذوق درخشید و گفت:" عه😍مامان! اون چادری که برام از مشهد آورد داداش علی😍" مادر عکس را بوسید و گفت:" اخه داشتی به سن تکلیف می رسیدی دخترم، داداش خیلی نگران آینده ات بود،خیلی زیاد ☺️،اون تو رو از خدا برای ما خواست 😍می دانست تو باید باشی تا من تنها نباشم☺️ مبینا از شنیدن این حرف ها خیلی تعجب کرد و باز پرسید:" می دانست؟ از کجا؟😳 مادر خندید و گفت:" نمیدانم اون اول راهنمایی بود که خواب چاقو خوردنش را دیده بود،همه گفتن خواب خون باطله اما 😔😔مثل اینکه...😔" لبخند نشسته روی لبهای مادر،کم کم محو شد و اشک چشمانش جمع شد. سرمای دست های کوچک مبینا روی صورت خسته ی مادر،حس شد مبینا سرش را پایین انداخت و گفت:" مامان،ولی علی را بیشتر از من دوست داشتی مگه نه؟؟😔😞😥 و مادر... ادامه دارد... نویسنده:سرکار خانم یحیی زاده •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
استاد پناهیان: عالم‌منتظرامام‌زماטּ؛ وامام‌زمان‹عج‌›منتظرآدمایےڪہ‌ بلندبشن‌وخودشوטּروبسازטּシ...!🌼 ‹اَلْعَجَل‌یـٰامَوْلـٰا؎َیـٰآصـٰاحِبَ‌الْـزَمـٰاטּ...!› ـ
لَا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا نترس خدا با ماست :)♥️ - سوره توبه ۴۰
«أَسْأَلُک عَمَلًا تُحِبُّ بِهِ مَنْ عَمِلَ بِهِ» یه کاری یادم بده که محبوبِ تو بشم‌ یارب...♥️ ‹◌. ˹🦋💙.
رفاقت با امام زمان... خیلی سخت نیست! توی اتاقتون یه پشتی بزارین.. آقا رو دعوت کنین.. یه خلوت نیمه شب کافیه.. آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه! 🚛⃟🌵¦⇢ 🚛⃟🌵¦⇢ ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ ⇢ @Banoyi_dameshgh
^^ قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱۝ 🌿 شبتون‌حسینۍ✨ دعاۍفرج‌آقا‌جانمون‌فراموش‌نشھ🌼🧡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
" بِسم رَبِ الحُسیِن... الَسَلامُ عَلیکَ یا سَیدالشُهدَا...💔!
مهربانی به گنہ ڪار بُوَد عادت تو کــرمِ سفره‌ی غـفـار تماشا دارد ... مهربانی به گنہ ڪار بُوَد عادت تو کــرمِ سفره‌ی غـفـار تماشا دارد ...
هوسی نیست مرا: جز کربُ بلای حسین!🖐🏻 الحق که نامِ"کربُ بلا" شایسته است چرا که:- هر کس اهل بلا شود؛کربلایی میشود!💔
••|🌿🕊|•• • 『الایاایھاالحاجۍ . . . چھ‌هاڪردی‌توبادلھا ڪھ‌درلبخندتوگیجند توضیح‌المسائل‌ها』 •‌‌‌‌‌ •••|↫ ღـیدانهـ
دیگه وقتشه ڪه حال و هوای گوشیتو امام حسینی ڪنی :)💔
ازفڪہ‌تاطلائیہ،ازشلمچہ‌تاهویزھ‌همہ‌یادگارشجآعت‌ مردآن‌بۍادعایست‌ڪه‌تادنیا‌پابرجآست‌زندھ‌اند . . مردانۍڪه‌‌نہ‌درجنگ‌بلڪه‌دردفا؏ازآرمـٰان‌واعتقادات‌ وطنشون‌جون‌دادن‌،امـٰاوجبۍازخاڪ‌ندادنـد..(:🙇🏿‍♂'! چقدربہ‌این‌خـٰآڪ‌مدیونیـم‌رفیـقシ♥️!' •° 🥀🔗¦⇢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
''♥️🌿'' • • زمـٰانے ڪھ از 'من' میگذری و پا ࢪوےِ "مینِ" دلت میگذار؎ آنگـٰاھ شھیـد مۍشو؎ :)♥️🖐🏻 •.•
∘°🛶🌿°∘ قُلْ سِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَانظُرُوا كَيْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ يُنشِئُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ إِنَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ۰۲۝ بگو:سفࢪڪنيدودرزميݩ‌بگرديدو بنگريدچگونہ‌خداوندآفرينش‌ࢪا آغازڪرده؛سپس‌بازاوجہان‌ديگرۍ ࢪاپديدمۍآورد.خداست‌ڪه‌بـر هرچيزتواناست. 💌سوره‌مبارڪه‌عنڪبوت💌 اَللّهُـمَّ‌عَجِّـلْ‌لِـوَلِیِّـڪَ‌الفَـرَج🕊 ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌
••|🌿🕊|•• • اونجایۍ‌ڪہ‌یہ‌آدم‌..؛ بہ‌درجہ‌ے‌شھادت‌میرسہ..؛ خدا‌براش‌میخونہ..: یہ‌جورے‌عاشقت‌میشم‌؛ صداش‌دنیارو‌بردارھ . . .🌱
راز‌نھانۍ‌‌ ام‌ را‌ بخوان‌ ڪـہ‌‌ هلال‌ طلایۍ‌‌ گنبدٺ ماھ شب‌هاۍ‌‌ دل‌ شڪسٺگان‌ است . 💛🌨! (:
~حیدࢪیون🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_صد_دهم #شهیدعلےخلیلی مادر که عصبانیت مبینا را دید خ
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• مادر ،لبخند زد و مبینا را به آغوش کشید و صورتش را بوسید و گفت:" دخترم،من همه دوتای شما بچه هامو خیلی دوست دارم عززززززیزززدلم😘" دنیایی از یادگاری های علی در صندوقچه ی خاطرات مادر،حکایتی بود طولانی از عاشقی و هجران خسته دلی از نفس افتاده😔😭. مادر حتی اولین دایره ای که علی کشیده بود را هم حتی نگه داشته بود،او تازه فهمیده بود چرا علی برایش چیز دیگری بود . مادر،آن قدر برای نگهداری این خاطرات اصرار می کرد ،بوی عطر وجود و حضور علی را می داد😔. نگاه مادر،در لابه لای خاطره ها به دستبندی مشمایی(مشمعی) خیره شد، روی آن نوشته بود(علی خلیلی ۷۱/۸/۹) چشمانش لبریز اشک شد،تصویر دستنبد را در حوض چشمانش رقصاند، طاقت نیاورد،آن را برداشت،بغض امانش را برید و راه گلویش را بسته بود. گاه به دستبندی که دور انگشتان دستش بسته بود خیره میشد،و گاهی هم در لابه لای آن چشمانش به عکس مهربان علی. مادر لبخند تلخی زد 😞و اهی عمیق وجودش را فرا گرفت. دستبند نوزادی علی،تداعی دستان نحیف و استخوانی او در روزهای آخر بود علی می خندید و مادر هم از لبخند زیبای علی خندید،صدای گرفته علی در ذهن مادر پیچید. صدای گرفته ای که گفت:" هیچ چیز دست من و تو نیست....فقط خدا .... خدا.... خدا...... کار هر روز مادر، سپری کردن لحظات سخت هجران علی بود با 😔صندوقچه خاطرات جانش،و رفتن بر سر مزارعلی اکبرش 😭. هر روز خودش را به آرامگاه ابدی علی می رساند و خانه ی آخرت جانش را آب و جارو می کرد😭و سنگ قبر سفید مزار جانش را می بوسید، به یاد تک تک دورانی می افتاد که علی دست و پایش را غرق بوسه میکرد. مادر هنوز هم باورش نمیشد😭! آخر چه کسی باورش میشد علی انقدر زود از میانشان پر بکشد و روح پاکش به آسمان عروج کند😭!!!؟؟؟ مادر در خانه را بعد از چهلم علی به روی تمام خبرنگاران بست،به روی تمام مسئولینی که فقط به فکر گرفتن عکس یادگاری به پاره ی تن مادر بودند و فارغ از دغدغه ی بیماری و بدحالی علی😭. مادر در را بسته بود .اما... تمام تلاشش را برای گرفتن حکم قصاص احسان شاه قاسمی قاتل علی،انجام داد. یک سال تمام از این دادگاه به ان دادگاه رفت و... ادامه دارد... نویسنده:سرکار خانم یحیی زاده •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_صد_یازدهم #شهیدعلےخلیلی مادر ،لبخند زد و مبینا را
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• دادگاه حکم به قصاص احسان شاه قاسمی قاتل علی داد،اما...😔 اما دهه ی کرامت شروع شده بود. مادر به یاد تمام خاطرات علی افتاد و عکس های زیارتی جانش در حرم علی بن موسی الرضا علیه السلام افتاد. صدای علی در گوشش پیچید:" مامان!" مادر گوشه گوشه ی خانه به دنبال صدای علی گشت😭. ای کاش علی را در برابر دیدگانش می دید 😭،دلش برای دیدن صورت مثل ماهش تنگ شده بود،دلش می خواست علی را در آغوش بگیرد و بفشارد 😭تا تمام حس و حالش را درک کند. دوست داشت علی هم اورا در آغوش بگیرد و با همین در آغوش گرفتن،جانِ مادر، تمام سختی هایی که برای مادر به وجود امده بود در درد فراقش حس کند😭. ان صدا باز هم در گوش مادر پیچید:" مامان!"☺️ و مادر که از پیدا کردن جانش مایوس شده بود ،در جواب با چهره ای خسته و ناراحت گفت:" جانِ مامان؟!" و علی گفت:" یادته، همیشه می گفتم اگه نوجوانها به امام رضا علیه السلام وصل بشن دیگه همه چی حله؟!" و مادر گفت:" اره نورِ چشمم😔" مادر به عکس علی که از پشت قاب شیشه ای قاب عکس به او لبخند می زند نگاه کرد😊.و اشک 😥در حوض چشمانش حلقه زد. مادر گفت:" یعنی علی...تو میخوای....😔تو میخوای که ....ب ب ..ب ..ببخشمش؟؟!" و جواب علی لبخند رضایت بود ،رضایت برای بخشیدن زندگی به کسی که زندگیش را از او گرفته بود😔. پرویز، به کنار مادر امد و گفت:" اعظم جان؛ مطمئنی میخوای احسان را قصاص کنی؟!" مادر با چشمانی قرمز و اشک الود،به پدر نگاه کرد و گفت:" یعنی چی پرویز ؟ یعنی ببخشیمش؟؟ اون علی ام را از من گرفت 😭،اگه ..😭اگه اون شب با چاقو پسرم را مجروح نمی کرد،الان پاره ی تنم کنارم بود نه زیر خاک 😭😥،الان پسرم دستم و می بوسید، نه که من سنگ قبرش را ببوسم .😭 چقدر برای جگر گوشه ام آرزو داشتم،😭ارزوم بود توی لباس دامادی ببینمش😭،بچه هاشو ببینم ،😭اما....😔 اما حالا چی؟! بچه ام فقط روحش اینجا با منه، ولی تن نحیف و لاغرش زیر خروارها خاک آرام گرفته😭😭. پرویز ؛ من تمام زندگی مو با از دست دادن علی،باختم 😭،علی تمام هستی و وجود من بود😭." پدر،اشک گوشه ی چشمانش را پاک کرد و با صدایی آهسته گفت:" میدونم اعظم جان؛ علی تمام هستی ما از این دنیا بود،ولی عزیزم خاک سرده 😔،با قصاص کردن احسان که علی ی ما زنده نمیشه،اعظم جان! لذتی که در بخشش هست در قصاص نیست . خون را که با خون نمی شورن. اعظم جان؛ بگذر، ما داغ جوان دیدیم، اجازه نده پدر و مادر احسان هم داغ جوان بببینن 😔. بیا و از حکم قصاص بگذر. من مطمئنم علی هم اینجوری راضی هست.بخاطر امام رضا علیه السلام ببخش." مادر سکوت کرده بود و سرش را پایین انداخته بود و فقط به حرف های پرویز گوش می داد. مادر پس از چند دقیقه سکوت گفت:" باشه،می گذرم،بخاطر امام رضا علیه السلام 😔،من اصلا از همون اول می خواستم ببخشم،ولی میخواستم اونها بفهمنن که ما چی کشیدیم توی این دو سال و 😭یک سال شهادت علی 😭؛ بیانیه ای می نویسیم و در اون بیان می کنیم که ما در ایام کرامت، از حکم قصاص احسان شاه قاسمی گذشتیم و فرزند شاداب و خندان خود را تقدیم اسلام و انقلاب کردیم 😭😭." و پرویز لبخند زد و از مادر تشکر کرد. و پدر به دادگاه اطلاع داد . و اما سالها از آن ماجرا گذشت. هنوز هم که هنوز است،مادر دل بیقرارش در کنار مزار علی آرام می گیرد. و علی در خواب به مادر می گوید که به هئیت الزهرا سلام الله علیها بروید، و مادر هر گاه به ان هئیت می رود حضور علی را ویژه تر احساس می کند و پدر،با تیشرت مشکی،که با عکس پاره ی تنش منقش شده بود، بر سر مزار علی اکبرش حاضر می شود. و علی ،همواره دستگیر مردمان سرزمینش است هر جا که صدایش بزنند. علی عزیز😭، شهادتت مبارک ❤️😭 به پایان امد این دفتر ، حکایت دلتنگی مادر، هم چنان باقیست 😭. نویسنده:سرکار خانم یحیی زاده ‌‌‌‌‌‎ ‌‌‌‌‌‎‌
پایان یافت داستان جوان مردی که رگ گردنش را فدای ناموس کرد...💔