بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_چهل_و_
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهل_و_چهارم 4⃣4⃣
چندتقــــه به در میزنم و وارد اتاق میشوم.روی تخت دراز ڪشیده ای و سرم دستت را نگاه می ڪنی.باقدم های آهسته سمت تخت میآیم و ڪنارت می ایستم.از گوشه ی چشمـــت یه قطره اشڪ 💧روی بالشت آبی رنگ بیمـــارستان میافتد.باسر انگشتم زیرپلڪت را پاڪ می ڪنم..نفس عمـــیق می ڪشی و همانطور ڪه نگاهت رااز من میدزدی زیر لب آهسته میگویی..
_ همه چیزو گفت؟...
_ ڪی؟...
_ دڪتر!..
بسختی لبخـــند میزنم و روی ملافه ی بدرنگی ڪ تاروی سینه ات بالا آمده دست می ڪشم..
ـ این مهم نیست...الان فقـــط باید به فڪر پس گرفتن سلامتیت باشی ازخدا...
تلـــخ میخندی..
_ میدونی..زیادی خوبی❣ ریحـــانه!..زیادی!
چیزی نمیگویم احساس می ڪنم هنوز حرف داری.حرفهایی ڪه مدتهاست درسینه نگه داشته ای..
ـ تو الان میتونی هرڪارڪ دوست داری بڪنی...هرفڪری ڪ راجب من بڪنی درسته! من خیـــلی نامردم ڪ روز خــواستگاری بهت نگفتم...
لبهایت راروی هم فشار میدهی..
ـ گرچه فڪر می ڪردم..گفتن بانگفتنش فرق نداره! بهرحـــال وقتی قضیه صـــوری رو پذیرفته بودی...یعنی...
بغضت را فرومیخوری...
_ یعنی...بلاخره پذیرفتی تاتهش ڪنارهم نیستیم...وهمه چیز فیلمـــه...
من ..همون اوایلش پشیمون شدم!ازین ڪه چرانگفتم!؟درحالی ڪ این حق تو بود!...ریحـــانه!...من نمیدونم بااینهمه حق الناسی ڪه..چجور توقـــع دارم...منو..
اینبار بغض ڪار خودش را می ڪند و مژه های بلـــند و تیره رنگت هاله شفافی از غـــم را بخود میگیرد..
_ نمیدونی چقــد سخته ڪ فڪر ڪنی قراره الڪی الڪی بمــیری ... دوست نداشتم ته این زندگی اینجور باشه! میخـــواستم ....میخـــواستم لحظه آخر درد سرطان جونمــو تو دستاش خفه نڪنه!..ریحــانه من دلم یه سربند میخــواست رو پیشونیم...ڪه ب شعــاع چند میلی متری سوراخ شه!...دلم پرپر زدن تو مرز رو میخــواست...یعنی...دلم میخـــواد!
اقدام من برای زود اومدن جلو،بدون فڪر و باعجله...بخــاطر همین بود.فرصتی نداشتم...فڪر می ڪردم رفتنم دست خودمه! ولی الان...الان ببین چجــوری اینجا افتادم..قراربود ی ماه پیش برم..
قراربود..
دیگر ادامه نمیدهی و چشمهایت رامیبندی.چقــدر برایم شنیدن این حرفها و دیدن لحــظه درد ڪشیدنت سخت است😢.سرم را تڪان میدهم و دستم را روی موهایت می ڪشم..
_ چرااینــقدر ناامید...عزیزم تو آخرش حالت خوب خوب میشه...
نمـیگم برام سخت نبود! لحــظه ای ڪ فهمیدم بهم نگفتی...ولی وقتی فڪر ڪردم دیدم میفهمیدمم فرقی نمی ڪرد! بهرحال تو قراربود بری...ومن پذیرفته بودم! این ڪ تو فقــط فقــط میخــای نود روز مال من باشی....
با ڪناره ڪف دستم اشڪم راپاڪ می ڪنم و ادامه میدهم..
_ ما الان بهترین جای دنیاییم...پیش آقا!میتونی حاجتت رو بگیری...میتونی سلامتیت رو...
بین حرفم میپری..
_ ریحــانه حاجت من سلامتی نیست...
حاجت من پریـ🕊ـدنه..پریدن..
بخدا قسم سخته هم ڪلاسیت دیرتراز تو قصــد بستن ساڪش ڪنه و توڪمتراز سه هفته خبر شهادتش بیاد..
بابا ڪسی ڪ هم حجره ایت بود،ڪسی که توی ی ظرف بامن غذامیخورد..رفت!..ریحـان رفت..
بخدا دیگه خسته شدم.میترسم میترسم آخر نفس ب گلوم برسه و من هنوز توحسرت باشم...حسرت...
میفهمی!؟..بابا دلم یه تیر هدف ب قلبم میخــاد..دلم مرد بخدا..مرد..
ملافه راروی سرت می ڪشی و من ازلرزش بدنت میفهمم شدت گریه ڪردنت را ڪنارت مینشینم و سرم را ڪنارت روی تخت میگذارم...
" خدایا !..
ببین بنده ات رو..
ببین چقدر بریده..
توڪ خبر داری از غصه هر نفسش...
چرا ڪ خودت گفتی..
✨" نحــن اقرب الیه من حبــل الورید"✨
گذشتن از مسئله پیش آمده برایم ساده نبود...اما عشــقی ڪ ازتو ب درون سینه ام ب ارث رسیده بود مانـــع میشد ڪ همه چیز راخراب یا وسط راه دستت رارها ڪنم...خانواده ات هم ازبیمــاری ات خبر نداشتند و تو اصرار داشتی ڪ هیــچ وقت بویی نبرند.. همان روز درست زمان برگشت بود،اما تو بای صحبت مختصر و خلاصه اعلام ڪردی ڪ سه چهارروز بیشتر میمانیم...پدرم اول بشدت مخالفت ڪرد ولی مادرم براحتی نظرش رابرگرداند.خانواده هردویمــان شب با قطار ساعت هشت و نیم ب تهران برگشتند..پدرت دری هتــل جدا و مجلل برایمان اتاق گرفت...میگفت هدیه برای عروس گلم!هیـــچ ڪس نمیدانست بهترین اتاقها هم دیگربرای ما دلخوشی نمیشوند..حالت اصــلن خوب نبود و هرچندساعت بخشی ازخاطران مربوط ب اخیررا میگفتی...
این ڪ شیمی درمانی نڪردی بخاطر ریزش موهایت...چون پزشڪ ها میگفتند ب درمان ڪمڪی نمی ڪند فقط ڪمی پیشروی راعقب میندازد.این ڪ اگر از اول همراه ما ب مشهد نیامدی چون دنبــال ڪارهای آخرپزشڪ ی ات بودی...اما هیــچ گواهی وجود نداشت برای رفتنت!
♻️ #ادامه_دارد..
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
❁﷽❁
تو را چه غم که شب ما دراز
می گذرد⁉️
که روزگار تو در #خواب_ناز
می گذرد....
صائب تبریزی
شبتان به آرامی خواب #شهید_مصطفی_صدر_زاده
#شبتون_شهدایی
˙·•°❁ #معرفی_شهدا ❁°•·˙
🔰 #شهید_حسن_پاڪیاری که در بهار 1338 چشم براین رواق گذرا گشوده بود ، در زمستان 1359 در حالیکه برای تهیه مهمات برای نیروها به آبادان بر می گشت ، بر اثر ترڪش خمپاره مجروح شده پس از مدت ڪوتاهی به دیدار معبود شتافت
هفتم دی ماه 1359 خاطره پرواز ملڪوتی این عاشق دلسوخته را در دل خونین خود جای داده است .
اگر چه قلب تپنده ی شهید در ایستگاه 7 آبادان از حرڪت باز ایستاد ، اما خون سرخ او همیشه در تاریخ جاری خواهد بود و راه او بوسیله جوانان عاشق پیشه این مرز و بوم ادامه خواهد یافت .
#روحمان_بایادش_شاد
#سالروز_شهادت
بصیـــــــــرت
˙·•°❁ #معرفی_شهدا ❁°•·˙ 🔰 #شهید_حسن_پاڪیاری که در بهار 1338 چشم براین رواق گذرا گشوده بود ، در زمست
#فرازی_از_وصیتنامه_شهید
🔰انا لله و انا اليه راجعون 🔰
👈اينجانب حسن پاکياري در صورت رسيدن به درجه رفيع #شهادت وصيت مي نمايم که اولاً بخاطر خدا و بخاطر حفظ اسلام خواهر کوچکم ليلا را در اين مقطع حساس زماني دختري زينب وار پرورش دهند و او را مسلماني آگاه متعهد سازند تا بتواند در اين جامعه که احتياج شديد به مبلغين زن مي باشد در اين راه خدمت کند و از افراد خانواده و حتي نزديکانم تقاضا دارم که بخاطر اسلام و قرآن پيام من را که همان پيام قرآن و اسلام مي باشد بگوش مردم برسانند و يک لحظه از امر به معروف و نهي از منکر سر باز نزنند
و همه را براي جهاد با کفار و ملحدان بسيج نمايند و بدانند و بگويند که کساني را که در اين راه شربت گواراي شهادت را مي نوشند نمرده اند بلکه زنده اند و جاودانه و ابدي مي باشند .
"انا لله و انا اليه راجعون" ما از آن خدا هستيم و سرانجام بسوي او مراجعت مي کنيم . والسلام .
#روحمان_بایادش_شاد
#نشر_بمناسبت_سالروز_شهادت
#شهید_حسن_پاکیاری
❇#تقویم_ابراهیم✔
✍ #امروز
🌹 #شنبه ، مورخ👇
هفتم(۷)، دی(۱۰)، نود و هشت(۹۸)؛ میباشد.
مصادف با:
۱جمادی الاول۱۴۴۱
۲۸دسامبر۲۰۱۹
🔸️ذکر امروز: #یا_رب_العالمین
🔹️حدیث امروز: ادای امانت و راستگویی روزی را زیاد میکند و خیانت و دروغگویی باعث فقر و نفاق میشود. #امام_کاظم(ع)
🔸️رویدادهای امروز:
تشکیل نهضت سوادآموزی به فرمان امام خمینی
حکم تحریم استعمال تنباکو توسط آیتالله میرزا شیرازی
🔴۴روز تا ولادت حضرت زینب(س)
🔵۱۲روز تا شهادت حضرت زهرا(س) ۷۵روز
🆔️ @khamenei_shohada
#معرفی_شهدا
🔰 #شهید_سیف_اله_شفیعی در سال 1353 در روستای خرابان سفلی از توابع شهرستان ایوان دیده به جهان گشود.
👈 نامش را با شوق هدیه ای که خدا به آنها بخشیده سیف اله گذاشتند. وی دوران کودکی و نوجوانیش را در میان شوق و دلهره شیرین خانواده به جوانی رساند،
🥀دفاع از سرزمینش او را به حضور طلبید و عاشقانه این حضور را پذیرفت و دوش به دوش دیگر دلاوران این سرزمین سد راه دشمن شد و سرانجام پس از اثبات شهامت و دلاوری خویش در
👈تاریخ 7/10/1379 در منطقه ایرانشهر بر اثر درگیری با اشرار از خدا بی خبر،
به فیض عظمای #شهادتــــــــ🌷🕊ـــــ نائل آمد.
#نشر_بمناسبت_سالروز_شهادت
طاهر زاده.mp3
14M
مجموعه #صوتی🔊0⃣1⃣
✨" نیمه پنهان ماه "💫
روایتی از زندگی شهدا از زبان همسران شهدای عالی قدر
#جانباز
#شهید_محمد_تقی_طاهر
╭─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╮
@khamenei_shohada
╰─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╯