فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیدان را کجا ما میشناسیم
شهیدان را شهیدان میشناسند
عجب غمی دارد رفتنت سردار 🖤
سردار عشق حاج #قاسم_سلیمانی
ـــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــــ
@khamenei_shohada
✍میگفت: من همیشه دست پدر و مادرم را میبوسیدم. اما همیشه آرزو داشتم کف پای پدرم را ببوسم، ولی او فوت کرد. تا زندهام، غصه میخورم که چرا لیاقت این کار را نداشتم.
ـــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــ
@khamenei_shohada
⭕️ به تو از دور سلام
به سلیمان جهان از طرف مور سلام
به تو از دور سلام
به حسین(ع) از طرف وصله ناجور سلام
#حبيبي_حُسين
#صبحتون_حسینی
کرامت شهید حسن طاهری در شب اول قبر همسایه قدیمیاش...
ــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
کرامت شهید حسن طاهری در شب اول قبر همسایه قدیمیاش... ــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــــــ @khamene
کرامت #شهید_حسن_طاهری در شب اول قبر همسایه قدیمیاش...
🔸برادر شهید: یك شب در خانه هیأت داشتیم، عصر ِ همان روز پدرم بعد از کمی استراحت ناگهان از خواب بلند شد... گفت همین الان حسن اینجا بود! به او گفتم مراسم داریم، اینجا می مانی؟
🔹حسن گفت نه! فلانی که از همسایگان قدیممان بود امروز از دنیا رفته، او حقی به گردن من دارد و امشب که شب اول قبرش است باید پیش او باشم...
🔸به حسن گفتم: اون که از نظر اخلاقی و اعتقادی همسنخ تو نبود! چه حقی به گردنت دارد؟☘️🌸
🔹حسن گفت: روز تشییع جنازهی من هوا گرم بود و این بنده خدا با شلنگ آب، مردم را سیراب میکرد...☘️🌸
🔸پدرم گفت: باید بروم ببینم این بندهخدا واقعا زنده است یا مرده؟! پدر رفت و ساعتی بعد برگشت و گفت: بله، وارد محله آنها که شدم، حجلهاش را دیدم که گفتند همین امروز تشییع شده است...🌸
ــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــ
@khamenei_shohada
🌹🕊--شهیدانه🕊زیستن--🕊🌹
وقتی رسیدیم دزفول و وسایل مان را جابه جا کردیم، گفت :
«می روم سوسنگرد.»
گفتم :«مادر منو نمی بری اون جلو رو ببینم؟»
گفت :«اگه دلتون خواست، با ماشین های راه بیایید. این ماشین مال بیت الماله.»
فرمانده جوان دفاع مقدس
شهید #مهدی_زین_الدین 🌷
(شهدا را یاد کنیم ولو با یک صلوات)
ـــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــــ
شهید حاج #قاسم_سلیمانی :
اینکه حضرت زینب(س) آن صحنههای دردناک را دید، مثل شهادت امام حسین آن اسلام مجسم، قرآن مجسم، دردانهی پیغمبر با آن شیوه شهادت و با آن شیوه اسب تاختن بر پیکر مبارکشان؛ بعد که سؤال کردند از ایشان، فرمودند:🌷(و ما رایتُ الا جمیلا)🌷 (من در کربلا، غیر از زیبایی ندیدم). این چیست؟
او آن چیزی است که اعظم از قربانی است و امام حسین برای آن شهید شد و امیرالمؤمنین برای آن شهید شد و همه فرزندان زهرا و امام کاظم برای آن شهید شد و ۸۰۰۰ شهید ما برای آن شهید شدند، آن اسلام است. آن اسلام است که اعظم است بر همهچیز، اعظم است بر امام حسین، آنها برای این رفتند شهید شدند.
#سیدالشهدای_مقاومت
#ما_ملت_امام_حسینیم
ـــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
ڪاش تقدیر شهـادت
بہ سرانجام شود...
و ڪسےهست
کہ میلش شده گمنام شود
عشق یعنے حرم بےبے و من مےدانم!
باید این سربرود
تا دلم آرام شود.
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃🌸 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هفتاد_و_دوم ✍مدتی از ماموریت حسام به سوریه میگذشت و من جز خب
💐🍃🌤
🍃🌤
🌤
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
✍مدتی از هم صحبتی مان میگذشت و جز چشمان غم زده ی دانیال،زبانش به رویم نمی آورد سرِ بی مو و صورتِ اسکلتی ام را
و چقدر خود خوری میکرد این برادرِ از سفر رسیده...
از جایش بلند شد.
- یه قهوه ی خوشمزه واسه داداشِ گلت درست میکنی؟
یا فقط بلدی با حسرت به این کوه خوش تیپی و عضله زل بزنی؟
از جایم بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم:
- نداریم.چایی میارم
چشمانش درشت شد از فرط تعجب
- چایی؟😳
تا جاییکه یادمه وقتی بابا چایی درست میکرد از خونه میزدی بیرون که بوش به دماغت نخوره، حالا میخوای چایی بریزی؟
و او نمیدانستم چای نوستالژیِ روزهایِ پر حسامم بود...
چای شیرین شده با دستانِ آن مبارزه محجوب که طعم خدا میداد...
و این روزها عطرش مستم میکرد.
بی تفاوت چای ریختم در همان استکانهایِ کمر باریکِ قدیمی که جهاز مادر محسوب میشد اما حالا همه چیز برعکس شده.
عاشق عطر چای هستم و متنفر از بویِ قهوه و من چقدر ساده نفرت در دلم می کاشتم.
متعجب دلیلش را پرسید و من سر بسته پاسخ دادم.
- از چای متنفر بودم چون انگار هر چی مسلمون تو دنیا بود این نوشیدنی رو دوست داشتم و اون وقتها هر چیزی که اسم اسلام رو تو ذهنم زنده میکرد،تهوع آور بود.
بصیـــــــــرت
💐🍃🌤 🍃🌤 🌤 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هفتاد_و_چهارم ✍مدتی از هم صحبتی مان میگذشت و جز چشمان غم زده
ابرو بالا داد:
- و الان چطور؟
نفسی عمیق کشیدم و سینی چای را درمقابلش رویِ میز گذاشتم.
- اما اشتباه بود...
اسلام خلاصه میشه تو علی ❤️ و علی حل میشه تو خدا
خب من هم اون وقتها نمیدیدم
دچار نوعی کوری فکری بودم اما حالا نه...
چای رو دوست دارم،عطرش آرومم میکنه.. چون...
چه باید میگفتم؟
اینکه چون حسام را در ذهنم مرور میکند؟
زیر لب زمزمه کرد علی ،
اسمی که لرز به بدن بابا مینداخت
نگاهم کرد این یعنی اینکه مثل یه شیعه ،علی رو دوست داری؟
شانه ای بالا انداختم:
- شیعه و سنی شو نمیدونم اما علی رو به سبک خودم دوست دارم.
سری تکان داد.
اگر پدر بود حکمی جز اعلام برایم صادر نمیکرد و دانیال فقط نگاهِ پر محبتش را به سمتم هل داد بدون هیچ اعتراضی😊
انگار او هم مثل مادر حب امیر شیعیان را در دل داشت.❤️
از چای نوشید و لبخند زد:
- آفرین کدبانو شدیا عجب چایی دم کردی😉
خب نظرت در مورد قهوه چیه یعنی دیگه نمی خوریش؟
استکان را زیر بینی ام گرفتم. چطور این معجون مسلمان پسند را هیچ وقت دوست نداشتم؟
- اولا که کار من نیست و پروین دم کرده.
دوما از حالا دیگه قهوه متنفرم، چون عطرش تمام بدبختیامو جلو چشمام ردیف میکنه و میرقصونه.
سوما نوچ خیلی وقته دیگه نمیخورم.
خندید:
- دیوونه ای به خدا خلاص😂
ناگهان صدای در بلند شد.
به سمت پنجره رفتم،پروین بود و مادری که زیر بغلش را گرفته بود و با خود به سمت خانه می آورد.
نگران به دانیال نگاه کردم.
یعنی از شرایط مادر چیزی میدانست؟
در کلنجار بودم تا چطور آگاهش کنم که با دو به طرف حیاط رفت...
از پشت پنجره ی باران خورده به تماشا نشستم.
هنوز هم لوس و مامانی بود.
بدون لحظه ای درنگ از گردن مادر آویزان شد و غرق بوسه اش کرد پروین با تعجب سر جایش خشک شده بود و جُم نمیخورد و اما مادر...
مکث کرد...مکثش در آغوش دانیال کمی طولانی شد.
انتظارِ عکس العملی از این زنِ اعتصاب کرده نداشتم،
اما نگرانِ برادر بودم که حال مادرِ دردانه اش،دیوانه اش کند.
ولی ورق برگشت...
مادر دستانش به دورِ دانیال زنجیر شد،بلند گریست و بوسه بارانش کرد.
⏪ #ادامہ_دارد...
@khamenei_shohada