5.mp3
10.03M
#کتاب_صوتی"حاج قاسم"
خاطرات خودنوشت شهید حاج قاسم سلیمانی
گوینده : علی همت مومیوند
#قسمت_پنجم
ادامه دارد...
ــــــــــــــــــــــ🌷🕊ـــــــــــــــــــــ
بصیـــــــــرت
#دلبر_همه_چیز_تمام ۲ 💢حواست باشه؛ اگر دلبرت رو لابلای الهه های رنگارنگِ دنیا گم کنی؛ قلبت ناآروم می
#دلبر_همه_چیز_تمام ۳
✨دیدی آدمای عاشـق...
همیشه دنبال این می گردن،
چه هدیه ای برای محبوبشون ببرند؛
که اَزش دل بِبَـــرِه!
راستـی؛
تو چــی داری،
که به پای دلبـ❤️ــرت بریزی؟
ــــــــــــــــــــ🌷🕊ــــــــــــــــــــــــ
1_2039460.mp3
7.56M
فایل #صوتی(۳)
💐الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💐
#استاد_شجاعی
#التماس_دعا
ــــــــــــــــــــ🕊🌷ـــــــــــــــــــــــــ
هدایت شده از استودیو ولایت
🔻این درد را کجا بریم؟
🔹دهم تیر ماه ۱۳۶۰، نمایندگان حادثه دیده در فاجعه هفتم تیر- که منجر به شهادت شهید بهشتی و ۷۲ نفر دیگر شد- بهخاطر اینکه مجلس، در وانفسای جنگ تحمیلی از اکثریت نیافتد، با ویلچر، دست به عصا و سر باند پیچی شده و به همراه پرستار در مجلس حاضر شده و جلسه علنی برگزار کردند. جلسه دهم تیرماه مجلس درحالی برگزار شد که ۲۷ نماینده به شهادت رسیده بودند.
🔸حالا پس از سی و هشت سال، درحالی که کشور درگیر ویروس ناخواندهای شده و هر روز آمار مبتلایان و جانباختگان بالا میرود، نمایندگان مجلس بهجای حضور در میدان و دلگرمی دادن به مردم(حتی در ظاهر) تصمیم به تعطیلی خانه ملت میگیرند. آنهم تا اطلاع ثانوی.
🔹این درد را کجا بریم که از چونان مجلسی به چنین مجلس بیمایهای رسیدهایم؟
#کرونا_را_شکست_میدهیم
https://eitaa.com/joinchat/1206059038C45fa2857d4
بصیـــــــــرت
📕 #عاشقانه_ای_برای_تو ✍ #قسمت_چهارم 🤔مرگ یا غرور‼️ 🍂غرورم له شده بود ... همه از این ماجرا خبردار
📕 #عاشقانه_ای_برای_تو
✍ #قسمت_پنجم
👫زندگی مشترک
🍃وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه مندلی ... دوست صمیمیم بود ... .
به پدر و مادرم گفتم فقط تا آخر ترم اونجا می مونم ... جرات نمی کردم بهشون بگم چکار می خوام بکنم ... ما جزء خانواده های اصیل بودیم و دوست هامون هم باید به تایید خانواده می رسیدن و در شان ارتباط داشتن با ما می بودن ... چه برسه به دوست پسر، دوست دختر یا همسر ...
🍃اومد خونه مندلی دنبالم ... رفتیم مسجد و برای مدت مشخصی خطبه عقد خونده شد ... بعد از اون هم ازدواج مون رو به طور قانونی در سیستم دولتی ثبت کردیم ... تا نزدیک غروب کارها طول کشید ... ثبت ازدواج، انجام کارهای قانونی و ... .
اصلا شبیه اون آدمی که قبل می شناختم نبود ... با محبت بهم نگاه می کرد ... اون حالت کنترل شده و بی تفاوت توی رفتارش نبود ... سعی می کرد من رو بخندونه ... اون پسر زبون بریده، حالا شیرین زبونی می کرد تا از اون حالت در بیام ... .
🌺از چند کیلومتری مشخص بود حس گوسفندی رو داشتم که دارن سرش رو می برن ... از هر رفتارش یه برداشت دیگه توی ذهنم میومد ... و به خودم می گفتم فقط یه مدت کوتاهه، چند وقت تحملش کن. این ازدواج لعنتی خیلی زود تموم میشه ... نفرت از چشم هام می بارید ... .
🌺شب تا در خونه مندلی همراهم اومد ... با بی حوصلگی گفتم: صبر کن برم وسایلم رو بردارم ... .
🌺خندید و گفت: شاید طبق قانون الهی، ما زن و شوهریم اما همون قانون میگه تو با این
قیافه نمی تونی وارد خونه من بشی ... .
هنوز مغزم داشت روی این جمله اش کار می کرد که گفت: برو تو. دنبالت اومدم مطمئن بشم سالم رسیدی ...
.
🍃چند قدم ازم دور شد ... دوباره چرخید سمتم و با همون حالت گفت: خواب های قشنگ ببینی ... و رفت ...
🌼رفتم تو ... اولش هنوز گیج بودم ... مغزم از پس حل معادلات رفتارش برنمی اومد ... .
چند دقیقه بعد کلا بیخیال درک کردنش شدم ... جلوی چشم های گیج و متحیر مندلی، از خوشحالی بالا و پایین می پریدم و جیغ می کشیدم ... تمام روز از فکر زندگی با اون داشتم دیوونه می شدم اما حالا آزاد آزاد بودم ...
🌼فردا طبق قولم لباس پوشیدم و اومدم دانشگاه ... با بچه ها روی چمن ها نشسته بودیم که یهو دیدم بالای سرم ایستاده ... بدون اینکه به بقیه نگاه کنه؛ آرام و محترمانه بهشون روز بخیر گفت ... .
بعد رو کرد به منو با محبت و لبخند گفت: سلام، روز فوق العاده ای داشته باشی ... .
🌼بدون مکث، یه شاخ گل رز گذاشت روی کیفم و رفت ... جا خورده بودم و تفاوت رفتار صد و هشتاد درجه ایش رو اصلا درک نمی کردم ... .
🌺با رفتنش بچه ها بهم ریختن ... هر کدوم یه طوری ابراز احساسات می کرد و یه چیزی می گفت ولی من کلا گیج بودم ... یه لحظه به خودم می گفتم می خواد مخت رو بزنه ... بعد می گفتم چه دلیلی داره؟ من که زنشم. خودش نخواست من رو ببره ... یه لحظه بعد یه فکر دیگه و ... .
کلا درکش نمی کردم ...
#ادامه_دارد
#داستان_واقعی
ــــــــــــــــــــــ🕊🌷ـــــــــــــــــــــــ
🍁شهیـــدمحمدرضا زارع الوانـــــی:
#شـهادت عسل است و از عسل
شیرین تر این را استادمان امام
حسـین «عݪیہاݪسلام» در ڪربلا
به مـا آموختـــ وچه زیبا نوشت:
ڪربلا رفتن #خـــون می خواد.
#شهید_محمد_رضا_زارع_الوانی
#شبتون_شهدایی
🌹🕊🌹🕊
قانع بودند و راضے
از هرچه کہ
متعلق بہ دنیا بود
کمترین را انتخاب مےکردند!
اما در مرگ
بهترین و بالاترین!
سهم شان از سفره #انقلاب
تڪہ ای نان بود و
کنسروی اهدایے از مردم...
#صبحتون_شهدایی
#معرفی_شهدا
#شهید_یوسف_رضا_ابوالفتحی
🌷تاريخ تولد : 1334 شمسي
🌷محل تولد : شهرستان نهاوند
🌷تاريخ شهادت : 11 بهمن 1378
💟در عزيزترين روز زندگيش هم دست از مجاهدت برنداشت و در شب ازدواج فرزندش با شنيدن خبر گروگان گيري (بعضي از كاركنان ) توسط اشرار همان شب راهي منطقه لارستان شد و در يازدهمين روز بهمن ماه سال 1378 بر اثر نقص فني چرخبال و سقوط در درياچه مهارلو با كاروان راهيان سپيد همراه شد😓
تا با شهادتـــــ🕊🌹 مظلومانه خود لزوم حراست مستمر و همه جانبه از دستاوردهاي انقلاب اسلامي را گواهي نمايد. ارواح طيبه همه شهيدان راه خدا و اين شهيد عزيز با قرائت فاتحه و ذكر #صلوات بر محمد و آل محمد شاد باد🌷🕊
#سالروز_شهادت
#معرفی_شهدا🌹
#شهید_میر_عبداله_اسکویی
▫️نام پدر: سیدحسن
▫️محل تولد: تهران
▫️تاریخ تولد: ۱۳۳۹/۰۳/۱۹
▫️محل شهادت : شلمچه
▫️تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۱۲/۱۱
▫️عملیات : کربلای ۵
💠اسکویی همواره یک کلاه مشهدی پشمی و سفید بر سر داشت، همچنین دندانی با روکش طلا در بین دندانهای پیشینش بود. بچه ها به شوخی به او میگفتند:«اسکویی! با این کلاه پشمی سفید و دندان طلا، بهترین گرا برای تکتیراندازهای عراقی هستی..»😄
بصیـــــــــرت
#معرفی_شهدا🌹 #شهید_میر_عبداله_اسکویی ▫️نام پدر: سیدحسن ▫️محل تولد: تهران ▫️تاریخ تولد: ۱۳۳۹/۰۳/۱۹ ▫
#فرازی_از_وصیت_نامه_شهید
بسم رب الشهدا والصالحین
💠اکنون یوم الله دیگرى است که پیرو یوم الله حسین (ع)میباشد . همان یوم اللهى که در هزارو سیصد و اندى سال پیش از این حسین در میدان شهادت در آن روز نداى هل من ناصر ینصرنى را سر داده اینک ما میگوییم حسین جان اگر در آن فضاى گرم و خونین ایران زمین دست مردانگى مشت کرده و به نداى غریبى و تنهاییت لبیک میگوییم .🌹
💠حسین جان لبیک و اى اسلام لبیک و اى زاده حسین لبیک اى پیشتاز و اى رهبر لبیک و این روش یک عاشق حقیقى است وباید اینگونه باشیم که روش حسینى کرده ایم و پرچم حسین را یاور گشته ایم وغیر از این یزیدى هستیم .امید است مسیر مرا تمام اقوام و دوستانم طى نمایند و پشتیبان انقلاب و رهبر و هر کسى که در خط اوست باشند🙏 .پدرو مادرم وعیالم و اقوام من بر من نگریید زیرا گریه بر شهد او شیرمردان خوب نیست .🕊🌹
بر مزار من تفکر کنیدزیرا تفکر عالیترین راه به مقصد است .🌹
#روحمان_با_یادش_شاد
خلاصه برخی اذکار ماه #رجب 😍
✨در طول ماه رجب 100 مرتبه بگوید:
«أَسْتَغْفِرُ اللَّهَ الَّذِى لا إِلَهَ إِلا هُوَ وَحْدَهُ لا شَرِیكَ لَهُ وَ أَتُوبُ إِلَیْهِ»
💖در طول ماه رجب هزار مرتبه:
"لا إِلٰهَ إِلا اللهُ"
در طول ماه رجب روزانه هفتاد مرتبه بگوید:
💖"أَسْتَغْفِرُ اللهَ وَ أَتُوبُ إِلَیْهِ"
در طول ماه رجب صد مرتبه ذکربگوید:
💖«أَسْتَغْفِرُ اللهَ ذُوالْجَلالِ وَ الْإِكْرَامِ مِنْ جَمِیعِ الذُّنُوبِ وَ الْآثَامِ»
در طول ماه رجب:
💖«هزار یا صد مرتبه سوره «قل هو الله أحد» را بخواند»
روزانه 10 مرتبه بگوید:
💖«أَسْتَغْفِرُ اللهَ الَّذِى لا إِلَهَ إِلا هُوَ وَ أَسْأَلُهُ التَّوْبَةَ»
💖زیارت امام حسین علیه السلام
«(زیارت عاشورا) در حدتوان هر روز»
#خاطرات_شهدا
هوای امام رضـــا رو کرده بودم.
اصرار روی اصرار کہ ســـید بیا بریم مشهد پابوس امام رضا.
یہ نگـــاه بهم کرد و گفت؛
"خیلے دوست دارم بیام،
ولے همون سفر قبلے هم کہ قسمت شد خدارو شــــکر،
این بار قصد کردم برم کــــربلا زیارت امام حســـین ..."
وقتے شهـــید شد هنوز یاد حرفش بودم
غصہ ام بود کہ نتونست بره کربلا ،
اما وقتے وصیت نامـــہ ش رو دیدم دلم آروم گرفت.
توی وصیت نامــــہ ش نوشتہ بود:
موفق نشدم قبر شش گــوشہ آقا را زیارت کنم؛
اما توفیق نصیبم شد کہ خــــود آقا اباعبـــداللہ را زیارت کنم.
#شهید_سید_زین_العابدین_نبوی
#سلام_بر_شهدا🌹
یک نفر هست، که خود نیست!
ولی #خاطرهاش، صبحِ هر روز مرا سخت #بغل میگیرد ...
#صبحتون_شهدایی 🌿🌹
ــــــــــــــــــــ🕊🌷ـــــــــــــــــــ
#شهید_محسن_نڟری
بسیجی شهید «محسن نظری» در سال ۱۳۴۶ در روستای ابراهیم آباد از توابع شهرستان اراک چشم به جهان گشود.
و از طریق بسیج به جبهههای حق علیه باطل اعزام شد.
شهیدمحسن نظری در تاریخ ۱۲ اسفند ۱۳۶۵ در آبادان به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
#فرازی_از_وصیت_نامه_شهید 🌹
«به دنیا جز برای وسیله آخرت اهمیت ندهید. زیاد یاد مرگ کنید. اعمالتان را مواظب باشید. با نفس اماره که مظهر شیطان است مبارزه کنید.»
#سالروز_شهادت
ــــــــــــــــــــ🕊🌷ــــــــــــــــــــ
#معرفی_شهدا
#شهید_محمد_صاحبکرم_اردکانی
▪️محل تولد: سپیدان
▪️تاریخ شهادت: ۹۳/۱۲/۱۲
▪️محل شهادت: حلب، سوریه
شهید محمد صاحبکرم اردکانی اولین شهیــــــ🌹ــد سپیدانی مدافع حرم حضرت زینب سلام الله علیها شب شهادت حضرت زهراء سلام الله علیها سال ۹۳ توسط گروه تروریستی آمریکایی داعش به شهادتـــــــــــ رسید .🌹
ــــــــــــــــــــــ🕊🌷ـــــــــــــــــــــــ
#تلنگر❤️
🔰توجه به این آیه از قرآن 🔰
(آیه 28سوره فجر)
❖ ارْجِعي إِلى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّة ❖
ترجمه آیه:
🍃🌸به پروردگارت بازگرد، راضی و خشنود؛🌸🍃
✨همچون شهید ابراهیم هادی که تقوا پیشه کرد
✨و از امتحانات الهی سربلند و پیروز بیرون آمد
✨و راضی و خشنود به لقاءالله پیوست
✨دوست عزیز با شما هستم
شمایی که الان این متن را میخوانی و ارادت خاصی به این شهید بزرگوار داری بله با شما هستم
✨سعی کن همیشه برای خشنودی
خدا و امام زمان «عج الله» و این دوست شهیدت از هر گناه و نامحرمی پرهیز کنی
✨و آن حد ضرورتی که باید در
مقابل یک نامحرم رعایت کنی را به
خوبی انجام بده تا اسیر هوای نفست نشوی که راه را به خاطر آن اشتباه طی نکنی که شرمنده شهدا و امام زمان «عجل الله» نشوی.
✨پس بخاطر این دوست شهیدت گناه نکن و خود رو آلوده به هوای نفس نکن.
#شهید_ابراهیم_هادی😍
#دوست_شهید_من
اول از همه خطاب به خود گنهکارم👇
رهرو شهدا باشیم رفیق بودن تنها،چه سودی دارد ؟؟؟؟؟
ــــــــــــــــــــــ🕊🌷ــــــــــــــــــــــــــ
بصیـــــــــرت
#خاطرات_شهدا 🌷 🌺برشی از #کتاب_سربلند روایت زندگی #شهید_محسن_حججی🌺 👇👇ادامه در متن زیر
"بسم رب الشهداء و الصدیقین"
قسمتی از #کتاب_سربلند
💕مـحـسـن آرزوت چـیـه؟!
دراز کشیـده بودیم. با کلی ذوق و شوق بهش گفتم :
" اوج آرزوم اینه که پــولــ💰ــدار باشم،
یه خــ🏠ــونه تو بـهترین نقطه اصفهان،
ســ✈️ــفر های خـارج، گشت و گذار و... "
ازش پرسیدم خب مـحـسـن تـو آرزوت چـیـه؟!
نه گذاشت نه برداشت، گفت :💕"شـــهــادت"💕
📗برشی از کتاب سربلند
صفحه ی ۱۶۷
#شهید_محسن_حججی❤️
🌸الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌸
هدایت شده از 🍄دنیای تم و استیڪر ایتا🍄
✍سلام بر شما دوستان شهدایی
برای اینکه ایتایی متفاوت داشته باشید ما تم های زیادی تهیه کردیم که استفاده ازاون تم هافقط با #صلوات رایگان هست 👇👇
♨️اگر سفارش هم داشتید براتون میزنیم 💯
👈فقط تنها شرط اون تبلیغ کانال دنیای تم و استیکر هست تو کانالها وگروههاتون 😍
اجر همگی با شهدا 🙏
💙تجــربه ایتای متفاوت
با تم های زیبا در شهدا استیکر🌺🍃
http://eitaa.com/joinchat/3683975181Cd7403b6b80
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
#طنز_جبهه
عازم جبهه بودم . یڪی از دوستانم برای اولین بار بود ڪه بہ جبهه می اومد .😍😃
مادرش برای بدرقه ی او آومده بود . خیلی قربان صدقه اش می رفت و دائم بہ دشمن نالہ و نفرین می ڪرد .
بهش گفتم : « مادر شما دیگہ برگردید فقط دعا ڪنید ما شهید بشیم . دعای مادر زود مستجاب میشہ .»😌
در جواب گفت:« خدا نڪنه مادر ، الهی صد سال زیر سایه ی پدر و مادرت زنده بمونی !🙄
الهی ڪه صدام شهید بشه ڪه اینجور بچه های مردم رو بہ ڪشتن می ده !»
😐😁😁
#سلامتی_مادران_شهدا_صلوات
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بصیـــــــــرت
📕 #عاشقانه_ای_برای_تو ✍ #قسمت_پنجم 👫زندگی مشترک 🍃وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه مندلی ... دوست صم
📕 #عاشقانه_ای_برای_تو
✍ #قسمت_ششم
💍حلقه
💖نزدیک زمان نهار بود ... کلاس نداشتم و مهمتر از همه کل روز رو داشتم به این فکر می کردم که کجاست؟ ...
💖به صورت کاملا اتفاقی، شروع کردم به دنبالش گشتن ... زیر درخت نماز می خوند ... بعد وسایلش رو جمع کرد و ظرف غذاش رو در آورد ... .
💖یهو چشمش افتاد به من ... مثل فنر از جاش پرید اومد سمتم ... خواستم در برم اما خیلی مسخره می شد ...
💖داشتم رد می شدم اتفاقی دیدم اینجا نشستی ... تا اینو گفتم با خوشحالی گفت: چه اتفاق خوبی. می خواستم نهار بخورم. می خوای با هم غذا بخوریم؟ ... .
ناخودآگاه و بی معطلی گفتم: نه، قراره با بچه ها، نهار بریم رستوران ... دروغ بود ... .
خندید و گفت: بهتون خوش بگذره ...
💖اومدم فرار کنم که صدام کرد ... رفت از توی کیفش یه جبعه کوچیک درآورد ... گرفت سمتم و گفت: امیدوارم خوشت بیاد. می خواستم با هم بریم ولی ... اگر دوست داشتی دستت کن ... .
💖جعبه رو گرفتم و سریع ازش دور شدم ... از دور یه بار دیگه ایستادم نگاهش کردم ... تنها زیر درخت ... .
💖شاید از دید خانوادگی و ثروت ما، اون حلقه بی ارزش بود اما با یه نگاه می تونستم بگم ... امیرحسین کلی پول پاش داده بود ... شاید کل پس اندازش رو ...
🌺گل خریدن تقریبا کار هر روزش بود ... گاهی شکلات هم کنارش می گرفت ... بدون بهانه و مناسبت، هر چند کوچیک، برام چیزی می خرید ... زیاد دور و ورم نمیومد ... اما کم کم چشم هام توی محوطه دانشگاه دنبالش می دوید ... .
.
🌺رفتارها و توجه کردن هاش به من، توجه همه رو به ما جلب کرده بود ... من تنها کسی بودم که بهم نگاه می کرد ... پسری که به خنثی بودن مشهور شده بود حالا همه به شوخی رومئو صداش می کردن ...
🌺اون روز کلاس نداشتیم ... بچه ها پیشنهاد دادن بریم استخر، سالن زیبایی و ... .
همه رفتن توی رختکن اما پاهای من خشک شده بود .. برای اولین بار حس می کردم در برابر یه نفر تعهد دارم ... کیفم رو برداشتم و اومدم بیرون ... هر چقدر هم بچه ها صدام کردن، انگار کر شده بودم ... .
🌺چند ساعت توی خیابون ها بی هدف پرسه زدم ... رفتم برای خودم چند دست بلوز و شلوار نو خریدم ... عین همیشه، فقط مارکدار ... یکیش رو همون جا پوشیدم و رفتم دانشگاه ... .
🌺همون جای همیشگی نشسته بود ... تنها ... بی هوا رفتم سمتش و بلند گفتم: هنوز که نهار نخوردی؟ ...
🌺امتحانات تموم شده بود ... قرار بود بعد از تموم شدن امتحاناتم برگردم ... حلقه توی جعبه جلوی چشمم بود ... .
دو ماه پیش قصد داشتم توی چنین روزی رهاش کنم و زیر قولم بزنم ... اما الان، داشتم به امیرحسین فکر می کردم ... اصلا شبیه معیارهای من نبود ... .
🌺وسایلم رو جمع کردم ... بی خبر رفتم در خونه اش و زنگ زدم ... در رو که باز کرد حسابی جا خورد ... بدون سلام و معطلی، چمدونم رو هل دادم تو و گفتم: من میگم ماه عسل کجا میریم ... .
🌺آغاز زندگی ما، با آغاز حسادت ها همراه شد ... اونهایی که حسرت رومئوی من رو داشتند ... و اونهایی که واقعا چشم شون دنبالش افتاده بود ... .
مسخره کردن ها ... تیکه انداختن ها ... کم کم بین من و دوست هام فاصله می افتاد ... هر چقدر به امیرحسین نزدیک تر می شدم فاصله ام از بقیه بیشتر می شد......
#ادامه_دارد
#داستان_واقعی