eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.3هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_سی_ام 0
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 1⃣3⃣ دیگر ڪافي بود!هرچ دادو بیداد ڪردي...!ڪافیست هرچ مرا شڪستي و من هنـــــوز هم احمقانه عاشـــقت هستم...!نمیدانم چ عڪس العملي نشان میدهي اما دیگر ڪافیست براي این همه بي تفـــــاوتي و سختي...!دستهایم رامشت مي ڪنم و لبهایم راروي هم فشارمیدهم..ڪلمـــــات پشت هم ازدهانت خارج میشود و من همه را مثل ضبـــــط صوت جمع مي ڪنم تا ب توان بڪشانم و تحویلت دهم..لبهایم میلرزد و اشڪ ب روي گونه هایم میلـــــغزد.. _ تو به خاطر تحریڪ احساسات من حاضـــــري پا بزاري روي غیـــــرتم؟؟؟😡 این جمـــــله ات میشود شلیڪ آخر ب مني ڪ انبوهي ازباروتم!سرم را بالا میگیرم و زل میزنم ب چشمـــــانت!دست سالمم رابالا مي آورم و انگشت اشاره ام را سمتت میگیرم..! _ تو؟؟؟!!! تو غیرت داري..؟؟؟داشتي ڪه الان دست من اینجوري نبود!!...آره ...آره گیرم ڪ من زدم زیر همه چیز زدم زیر قول و حرفـــــاي طي شده...تو چي..!توام بخـــــاطر ي مشت حرف زدي زیر غیرت و مردونگي..؟؟ چشمهایت گرد و گردتر میشوند..و من درحالي ڪ ازشدت گریه ب هق هق افتاده ام ادامه میدهم..😭 _ تو هنوز نفهمیدي..! بخـــــواي نخـــــواي من زنتم..!شرعأً و قانوناً..! شرع و قانون حرفاي طی شده حالیش نیست..! تو اگر منو مثل غریـــــبه ها بشڪني تا سرڪوچه ام نمیبرنت چ برسه مرز برا جنگ!...میفهمي؟؟ من زنتم...زنت..! ما حرف زدیم و قرار گذاشتیم ڪه تو ي روزي میري...اما قرار نزاشتیم ڪ همو له ڪنیم...زیر پا بزاریم تا بالا بریم..! توڪ پسر پیغمبري..آسید آسید از دهن رفیـــــقات نمیفته!توڪه شاگرد اول حوزه اي...ببینم حقي ڪه ازمن رو گردنته رو میدوني..؟اون دنیا میخـــــواي بگي حرف زدیم؟؟؟ اا؟؟چ جالب! چهره ات هرلحـــــظه سرخ تر میشودصدایت میلرزد و بین حرف میپري.. _ بس ڪن!..بسه!😡 _ ن چرا!! چرا بس ڪنم حدود ي ماهه ڪ ساڪت بودم..هرچي شد بازم مثل احمـــــقا دوست داشتم ! مگه نگفتي بگو...مگه عربده نڪشیدي بگو توضـــــیح بده...ایناهمش توضیحه...اگر بعداز اتفـــــاق دست من همه چیو میسپردم ب پدرم اینجور نمیشد.. وقتي ڪ بابام فهمید تو بودي و من تنها راهي ڪلاس شدم بقدري عصـــــباني شد ڪه میگفت همه چي تمومه! حتي پدرمم فهمید از غیرت فقـــــط اداشو فهمیدي... ولي من جلوشو گرفتم و گفتم ڪ مقصر من بودم.بچـــــه بازي ڪردم...نتونستي بیاي دنبـــــالم...نشد! اگر جلوشو نمیگرفتم الان سینتو جلو نمیدادي و بهم تهمت نمیزدي! حتي خانواده خودت چند بار زنگ زدن و گفتن ڪه تو مقصر بودي...آره تو!اما من گذشتم باغیـــــرت! الان مشڪلت شام پارڪ لباس الان منه؟؟؟ تو ڪ درس دین خوندي نمیفهمي تهمت گنـــــاه ڪبیرس!!!آره باشه میگم حق باتوعه باز میگویي.. _ گفتم بس ڪن!! _ ن گوش ڪن!!...آره ڪاراي پارڪ براي این بود ڪ حرصت رو دربیارم..اما این جا...فڪر ڪردم تویي..!!چون مادرت گفته بود سجـــــاد شب خونه نیست!!..حالا چي؟بازم حرف داري؟ بازم میخـــــاي لهم ڪني..؟ دست باند پیچي شده ام را ب سینه ات میڪوبم... _ میدوني..میدوني تو خیلي بدي..! خیـــــلي!! از خدا میخـــــام آرزوي اون جنگ و دفاعو بدلت بزاره... دیگر متوجه حرڪاتم نیستم و پی در پی ب سینه ات میڪوبم... _ ن!...من ...من خیـــــلي دیوونه ام! ي احمـــــق! ڪ هنوزم میگم دوست دارم... آره لعنتي دوست دارم... اون دعامو پس میگیرم! برو... باید بري! تقصـــــیر خودم بود ...خودم ازاول قبول ڪردم.. احساس مي ڪنم تنت درحال لرزیدن است.سرم را بالا میگیرم.گریه مي ڪني..شدیدتراز من!! لبهایت راروي هم فشار میدهي و شانه هایت تڪان میخورد..میخـــــواهی چیزي بگویي ڪ نگاهت ب دست بخیه خورده ام میفتد... _ ببین چي ڪار ڪردي ریحـــــان!! بازوام رامیگیری و بدنبال خود مي ڪشي ب دستم نگاه مي ڪنم خون ازلاب لاي باند روي فرش میریزد..ازهال بیرون و هردو خشڪ میشویم..مادرت پایین پله ها ایســـــتاده و اشڪ میریزد.فاطمـــــه هم بالاي پله ها ماتش برده... _ داداش..تو چي ڪار ڪردي؟... پس تمـــــام این مدت حرفهایمان شنونده هاي دیگري هم داشت..همـــــه چیز فاش شد...😔 ♻️ ... 💘 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_سی_یکم
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق ⃣3⃣ اما تو بي اهمیت از ڪنار مادرت رد میشوي ب طـــــبقه بالا میدوي و چنددقیقه بعد با ي چفـــــیه و شلوار ورزشي و سویي شرت پایین میایي... چفـــــیه را روي سرم میندازي و گره میزني شلوار را دستم میدهي... _ پات ڪن بدو..! ب سختي خـــــم میشوم و میپوشم..سوئي شرت را خودت تنم مي ڪنئ از درد لب پایینم را گاز میگیرم.. مادرت باگریه میگوید.. _ علي ڪارت دارم.. _ باشه براي بعد مادر..همه چیو خودم توضـــــیح میدم...فعلا باید ببرمش بیمـــــارستان... اینهارا همینطور ڪ ب هال میروي و چادرم را میاوري میگویي بانگراني نگاهم مي ڪني.. _ سرت ڪن تا موتور و بیـــــرون میزارم.. فاطمـــــه ازهمان بالا میگوی.د. _ باماشین ببر خب..هوا... حرفش را نیمـــــه قطع مي ڪني.. _ اینجوري زودتر میرسم... ب حیاط میدوي ومن همانطور ڪ ب سختي ڪش چادرم راروي چفیه مي ڪشم نگاهي ب مادرت مي ڪنم ڪ گوشه اي ایستاده و تمـــــاشا مي ڪند.. _ ریحـــــانه؟...اینایي ڪ گفتید..بادعوا...راست بود..؟ سرم را ب نشانه تاسف تڪان میدهم و بابغـــــض ب حیاط میروم...😪 پرستار براي بار آخر دستم را چڪ مي ڪند و میگوید: _ شانس آوردید خیلي باز نشده بودن...نیم ساعت دیگه بعدازتمـــــوم شدن سرم، میتونید برید... این رامیگوید و اتاق را ترڪ مي ڪند..بالاي سرم ایستاده اي و هنوزبغض داری..حس مي ڪنم زیادي تند رفته ام...زیادي غیرت را ب رخت ڪشیده ام.هرچ است سبڪ شده ام...شاید بخاطر گریه و مشتهایم بود..! روي صـــــندلي ڪنار تخت مینشیني و دستت راروي دست سالمم میگذاري.. باتعجب نگاهت مي ڪنم... آهسته میپرسي: _ چندروزه؟...چندروزه ڪه... لرزش بیشتري ب صدایت میدود... _ چندروزه ڪ زنمي..؟ آرام جواب میدهم: _ بیست و هفت روز... لبخـــــند تلخي میزني... _ دیدي اشتباه گفتي! بیست و نه روزه! بهت زده نگاهت مي ڪنم ازمن دقیـــــق تر حساب روزها را داري..! _ ازمن دقیـــــق تري..! نگاهت را ب دستم میدوزي بغضـــت را فرو میبري...😔 نتیجه ي همه استخاره ها خیر است.. اگر ب نیت تو واشوند قرآن هااا.. ♻️ ... 💘
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_سی_دوم2
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 3⃣3⃣ بغضت را فرو میبري... _ فڪرڪنم مجبور شیم دستتو سه باره بخیه بزنیم..! فهمیدم میخـــــاي از زیرحرف در بروي..!اما من مصمم بودم براي این ڪ بدانم چطور است ڪ تعـــــداد روزهاي سپري شده درخاطر تو بهترمانده تامن..! _ نگفتي چرا؟...چطورتوازمن دقیـــــق تري..؟...توحساب روزا!فڪر مي ڪردم برات مهم نیست..! لبخـــــند تلخي میزني و ب چشمانم خیره میشوي.. _ میدونستي خیلي لجبـــــازي..😊 خانوم ڪله شق من..! این جمـــــله ات همه تنم را سست مي ڪند خانوم من..! ادامه میدهي.. _ میخـــــاي بدونی چرا؟... باچشمانم التمـــــاس مي ڪنم ڪ بگو..! _ شاید داشتم میشمردم ببینم ڪي از دستت راحت میشم... و پشت بندش مسخره میخنـــــدي..! از تجربه این ي ماه گذشته ب دلم مي افتد ڪ نڪنع راست میگویي! براي همـــــین بي اراده بغض ب گلویم میدود.. _ آره!...حدسشومیزدم!جز این چي میتونه باشه..؟ رویم را برمیگردانم سمت پنجره و بغضم رارها مي ڪنم...😪 تصـــــویرت روي شیشه پنجره منعڪس میشود دستت را سمت صورتم مي آوري ،چانه ام را میگیري و رویم را برمیگرداني سمت خودت..! _ میشه بس ڪني...؟ زجرم میدي بااشڪات ریحـــــانه..! باورم نمیشد توعلي اڪبر مني؟. نگاهت مي ڪنم و خشڪم میزند.. قطـــــرات براق خون از بیني ات ب آهسته پایین میایند و روي پیرهنت میچڪد ب من و من مي افتم.. _ ع...علي...علي اڪبر...خون! و باترس اشاره مي ڪنم ب صورتت.. دستت را اززیر چونه ام برمیـــــداري و میگیري روي بینیت.. _ چیزي نیست چیزي نیست..! بلند میشوي و از اتاق میدوي بیرون.. بانگراني روي تخت مینشینم... 🏍موتورت را داخـــــل حیاط هل میدهي ومن ڪنارت آهسته داخل میآیم... _ علي مطمئــــني خوبي؟... _ آره!...از بیخـــــوابي اینجوري شدم! دیشب تاصـــــبح ڪتاب میخوندم! بانگراني نگاهت مي ڪنم و سرم را ب نشانه " قبـــــول ڪردم " تڪان میدهم... زهرا خانوم پرده را ڪنار زده وپشت پنجره ایستاده! چشمهایش ازغصه قرمز شده.. مچ دستم را میگیري،خم میشوي و ڪنار گوشم ب حالت زمزمه میگویی.. _ من هرچي گفتم تایید مي ڪني باشه؟! _ باشه!!... فرصـــــت بحث نیست و من میدانم ب حد ڪافي خودت دلواپسي..! آرام وارد راهرو میشوي و بعد هم هال...یاشاید بهتراست بگویم سمت اتاق بازجویي!! زهرا خانوم لبخـــــندي ساختگي بمن میزند و میگوید: _ سلام عزیزم...حالت بهتر شد؟دڪتر چي گفت؟ دستم رابالا میگیرم و نشانش میدهم _ چیزي نیست! دوباره بخـــــیه خورد.. چند قدم سمتم میآید و شانه هایم را میگیرد... _ بیا بشین ڪنار من.. و اشاره مي ڪند ب ڪاناپه سورمه اي رنگ ڪنار پنجره ڪنارش مینشینم و تو ایستاده اي درانتـــــظار سوالاتي ڪه ممڪن بود بعدش اتفـــــاق بدي بیفتد! زهراخانوم دستم رامیگیرد و ب چشمانم زل میزند _ ریحـــــانه مادر!...دق ڪردم تا برگردید.. چندتا سوال ازت میپرسم.. نترسو راستشوبگو! سعي مي ڪنم خوب فیـــــلم بازی ڪنم..شانه هایم را بیتفاوت بالا میندازم و باخنده میگویم.. _ وا مامان!ازچي بترسم قربونت بشم... چشمهاي تیره اش را اشڪ پر مي ڪند.. _ ب من دروغ نگو همـــــین..😌 دلم برایش ڪباب میشود.. _ من دروغ نمیگم.. _ چیزایي ڪه گفتید...چیزایي ڪه ...این ڪه علـــــي میخـــــاد بره!درسته؟ ♻️ ... 💘 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_سی_سوم
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 4⃣3⃣ ازاسترس دستهایم یـــــخ زده میترسم بویی ببرد دستم رااز دستش بیرون مي ڪشم آب دهانم را قورت میدهم _ بله!میخـــــواد بره... تو چند قدم جلو می آیي و میپری وسط حرف من! _ ببین مادر من! بزار من بهت... زهراخانوم عصبی نگاهت مي ڪند _ لازم نڪرده! اونقد ڪ لازم بود شنیدم اززبون خودت!😡 رویش راسمـــــتم برمیگرداند و دوباره میپرسد _ تو ام قبـــــول ڪردی ڪه بره..؟ سرم را به نشانه تایید تڪان میدهم اشڪ روی گونه هایش میلـــــغزد.. _ گفتی توی حرفات قول و قرار...چ قول و قراری باهم گذاشتیـــــد مادر؟ دهانم ازترس خشڪ شده و قلـــــبم درسینه محڪم مي ڪوبد! _ ما...ما...هیـــــچ قول و قراری..فقط....فقط روز خـــــواستگاری...روز..😥 تو بازهم بیـــــن حرف میپری و بااسترس بلنـــــد میگویی.. _ چیزی نیست مادر من! چ قول و قراری آخه!؟ _ علـــــی!!! ی چیـــــزدیگه بگی خودت میدونی!!! بااین ڪ همه تنم میلرزد و ازآخرش میترسم دست سالمم را بالا می آورم و صـــــورتش را نوازش مي ڪنم... _ مامان جون!...چیزی نیست راست میگه!...روزخـــــواستگاری...علـــــی اڪبر...گفت ڪ دوست داره بره و بااین شرط ...بااین شرط خـــــواستگاری ڪرد.. منم قبـــــول ڪردم!همین! _ همین؟ پس قول و قرارا همـــــین بود؟ صحبت بی محلی و اهمیت ندادن...اینا چی...؟؟؟ گیـــــج شده ام و نمیدانم چ بگویم ڪه ب دادم میرسی... _ مادرمن! بزار اینو من بگم! من فقط نمیخـــــواستم وابسته شیم!همـــــین! زهرا خانوم ازجا بلند میشود و باچند قدم بلند بطرفت ميآید... _ همین؟؟؟همین؟؟؟؟؟بچه مردمو دق بدی ڪ همـــــین؟؟؟؟؟ مطمئنی راضیه..؟؟ بااین وضعی ڪ براش درست ڪردی!؟چقـــــد راحت میگی همین! بهش نگاه ڪردی؟ ازوقتی ڪ باتو عقـــــد ڪرده نصف شده! این بچه اگر چیزی گفت درسته! ڪسی ڪ میخـــــواد بره دفاع اول باید مدافـــــع حریم خانوادش باشه! ن. این ڪه دوباره و سه باره دست زنشو بخـــــیه بزنن! فڪر ڪردی چون پسرمی چشمم رو میبندم و میزنم ب مادر شوهر بازی؟...😡 ازجایم بلند میشوم و سمتتان مي آیم. ♻️ ... 💘
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_سی_وچها
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق ⃣3⃣ زهراخانوم بشدت عصبی است سرت را پایین انداخته ای و چیزی نمیگویی.ازپشت سر دستم راروی شانه مادرت میگـــــذارم.. _ مامان تروخدا آروم باش.. چیزی نیست!دست من ربطی ب علـــــی اڪبر نداره.من....من خودم همیشه دوست داشتم شوهرم اهل شهـــــادت وجنگ باشه....من... برمیگردد و باهمـــــان حال گریه 🗣میگوید: _ دختر مگه بابچـــــه داری حرف میزنی؟عزیزدلـــــم من مگه میزارم بازم اذیتت ڪنه...این قضـــــیه باید ب پدر ومادرت گفته شه .... بین بزرگترا!! مگه میشه همـــــین باشه! _ آره مامان ب خدا همینه! علـــــی نمیخــــــاست وابستش شم..ب فڪر من بود میخـــــاست وقتی میخـــــاد بره بتونم راحت دل بڪنم! ب دستم اشاره می ڪند و باتندی جواب میدهد: _ اره دارم میبینم چقـــــدبفڪرته!😊 _ هست!هست بخدا!!...فقط...فقط...تاامشب فڪرمی ڪرد روشش درسته! حالا..درست میشه...دعوا بین همـــــه زن و شوهرا هست قربونت بشم.. تو دستهایت رااز پشت دور مادرت حلـــــقه می ڪنی... _ مادر عزیزم!! تو اگر اینـــــقد بهم ریختی چون حرف رفتن منو شنیدی فدات شم.منم ڪ هنوز اینجام....حق باشمـــــاست اشتباه من بود.اینقد بخودت فشار نیار سڪته می ڪنی خدایی نڪرده ... نگاهت می ڪنم باورم نمیشود ازڪسی دفاع ڪرده ام ڪ قلـــــب مرا شڪسته... اما نمیدانم چ رازی در چشمـــــان غمگینت موج میزند ڪ همه چیز رااز یاد میبرم...چیزی ڪ بمن میگوید مقصـــــر تو نیستی! ومن اشتباه می ڪنم! زهراخانوم دستهایت را ڪنار میزند و از هال خـــــارج میشود...بدون این ڪ بخـــــواهد حرف دیگری بزند باتعجب آهسته میپرسم _ همیشه اینقد زود قانـــــع میشن؟ _ قانع نشد!یڪم آروم شد...میره فڪرڪنه! عادتشه...سخت ترین بحثا بامامان سرجمـــــع ده دقیقه ست..بعدش ساڪت میشه و میره تو فڪر..! _ خب پس خیلیـــــم سخت نبود!! _ باید صبر ڪنیم نتیجه فڪرشو بگه! _ حداقـــــل خوبه قضیه ازدواج صـــوری رو نفهمیدن!..😐 لبخند معـــــناداری میزنی ، پیرهنت راچنگ میزنی و بخش روی سینه اش را جلو می ڪشی.. _ آره!من برم لباسمـــــو عوض ڪنم...بدجور خونی شده!😣 ♻️ ... 💘 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_سی_وپنج
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 6⃣3⃣ مادرت تا ی هفته باتو سرسنگین بود و ماهردو ترس داشتیم ازین ڪ چیزی ب پدرت بگوید.اما رفته رفته رفتـــــارش مثل قبل شد و آرامش نسبی دوباره بیـــــنتان برقرار شد..فاطمـــــه خیلی ڪنجڪاوی می ڪرد وتو بخوبی جواب های سربالا ب او میدادی. رابطـــــه بین خودمان بهترازقبل شده بود اما آنطور ڪ انتظار میرفت نبود!تو گاها جواب سوالم را میدادی و لبخـــــندهای ڪوتاه میزدی.ازابراز محبت و عاشقـــــی خبری نبود! ڪاملا مشخص بود ڪ فقط میخـــــاهی مثل قبـــــل تندی نڪنی و رفتار معقـــــول تری داشته باشی.اما هنوز چیزی ب اسم دوست داشتن در حرڪات و نگاهت لمـــــس نمیشد...☺️ سجاد هم تاچند روز سعی می ڪرد سرراه من قرارنگیرد . هردو خجـــــالت می ڪشیدیم و خودمان رامقصر میدانستیم. 💞 باشیطنت منو را برمیدارم و رو می ڪنم ب زینب _ خب شما چی میل می ڪنید؟ وسریع نزدیڪ ش میشوم و درگوشش آهسته ادامه میدهم: _ یا بهتره بگم ڪوشولوت چی موخـــــاد بخلم... میخندد و خجـــــالت سرخ میشود.فاطمـــــه منو را ازدستم می ڪشد و میزند توی سرم _ اه اه دوساعت طول می ڪشه ی بستنی انتـــــخاب ڪنه! _ وا بی ذوق! دارم برای نی نی وقت میزارم🤒 زینب لبش را جمـــــع می ڪند و آهسته میگوید _ هیس چرا داد میزنید زشته!!!😤 یدفعه تو ازپشت سرش می آیی،ڪف دستت راروی میز میگذاری و خـــــم میشوی سمت صورتش _ چی زشته آبجی؟ زینب سرش را مینداز پایین.فاطمـــــه سرڪج می ڪند وجواب میدهد _ این ڪ سلام ندی وقتی میرسی _ خب سلام علیڪم و رحمه الله و برڪاته...الان خوشـــــگل شد؟ فاطمـــــه چپ چپ نگاهش می ڪند _ همیشه مسخره بودی!! خنده ام میگیرد😅 _ سلام اقاعـــــلی!اینجا چی ڪار می ڪنی؟ نگاهم می ڪنی و روی تنها صـــــندلی باقی مانده مینشینی _ راستش فاطمـــــه گفت بیام.مام ڪ حرف گوش ڪن!آمدیم دیگر ازین ڪ توهم هستی خیلی خوشحال میشوم و برای قدردانی دست فاطمـــــه را میگیرم و با لبخـــــند گرم فشار میدهم.اوهم چشمڪ ڪوچڪی میزند.😉 سفارش میدهیم و منتظر میمـــــانیم.دست چپت را زیرچانه گذاشته ای و ب زینب زل زده ای... _ چ ڪم حرف شدی زینب! _ ڪی من؟ _ اره! ی ڪمم سرخ و سفید! زینب بااسترس دست روی صورتش می ڪشد و جواب میدهد _ ڪجا سرخ شده؟ _ یڪمم تپل! اینبار خودش راجمـــــع و جور می ڪند _ ااا داداش.اذیت نڪن ڪجام تپل شده؟ باچشم اشاره می ڪنی ب شكمش و لبخند پررنگی تحویل خـــــاهر خجالتی ات میدهی!😓 فاطمـــــه باچشمهای گرد و دهانی باز میپرسد _ تواز ڪجا فهمیدی؟ میخندی _ بابا مثلا یمدت غابله بودما! همه میخنـــــدیم ولی زینب باشرم منو را ازروی میز برمیداردوجلوی صورتش میگیرد. توهم بسرعت منو رااز دستش می ڪشی و صورتش رامیبوسی _ قربون آبجی باحیام باخنده نگاهت می ڪنم ڪ ی لحظه تمـــــام بدنم سرد میشود با ترس ی دستمـــــال ڪاغذی ازجعبه اش بیرون می ڪشم،بلند میشوم،خـــــم میشوم طرفت و دستمال راروی بینی ات میگذارم... همه یدفعه ساڪت میشوند. _ علـــــی...دوباره داره خون میاد! دستمال رامیگیری و میگویی _ چیزی نیست زیرآفتاب بودم ....طبیعیه.🙂 ♻️ ... 💘 ✫┄┅═══════════┅┄✫ 🔮ڪانال بصیرتی شهدایی امام خامنه ای شهدا @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_سی_وشش
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 7⃣3⃣ زینب هل می ڪند و مچ دستت رامیگیرد. _ داداش چی شد؟ _ چیزی نیست عه! آفتاب زده پس ڪلم همین خـــــواهرم!تو نگران نشو برات خوب نیست.. و بلند میشوی و ازمیز فاصـــــله میگیری. فاطمـــــه ب من اشاره می ڪند _ برو دنبالش ومن هم ازخدا خـــــواسته بدنبالت میدوم.متوجه میشوی و میگویی _ چرااومدی؟...چیزی نیست ڪه!چرااینقد گُندش می ڪنید!؟ _ این دومین باره! _ خب باشه!طبیعیه عزیزم می ایستم ؟ این اولیـــــن باری است ڪ این ڪلمه رامیگویی.☺️ _ ڪجاش طبیعیه! _ خب وقتی تو آفتاب زیاد باشی خون دماغ میشی.. مسیر نگاهت رادنبال می ڪنم.سمت سرویس بهداشتی!... _ دیگه دستمــال نمیخـــــوای؟ _ ن همرام دارم. و قدمهایت رابلند ترمی ڪنی... پدرم فنجـ☕️ــــان چایش راروی میز میگذارد و روزنامه ای ڪ دردستش است را ورق میزند.من هم باحرص شیرینی هایی ڪ مادرم عصـــــر پخته را یڪی یڪی میبلـــــعم!مادرم نگاهم می ڪند و میگوید _ بیچاره ی گشنه!نخورده ای مگه دختر! آرووووم تر... _ قربون دست پخت مامان شم ڪه نمیشه آروم خوردش... پدرم اززیر عینڪ نگاهی ب مادرم می ڪند _ مریم؟ نظرت راجب ی مسافرت چیه؟ _ مسافرت؟ الان؟ _ آره! ی چندوقته دلم میخـــــواد بریم مشهد... دلموووون وامیشه! مادرم درلحظه بغض می ڪند _ مشهد؟....آره! ی ساله نرفتیم _ ازطرف شرڪت جا میـــــدن ب خانواده ها. گفتم ماهم بریم! و بعد نگاهش را سمت من میچرخـــــاند _ ها بابا!؟ پیشنهاد خوبی بود ولی اگرمیرفتیم من چندروزم رااز دست میدادم...ڪلن حدود پنجاه روز دیگر وقت دارم! سرم راتڪان میدهم و شیرینی ڪه دردست دارم را نگاه می ڪنم... _ هرچی شما بگی بابا😌 _ خب میخـــــوام نظر توروهم بدونم دختر. چون میخـــــواستم اگر موافق باشی ب خانواده آقادومادم بگیم بیان برق ازسرم میپرد _ واقعاً..؟ _ آره! جا میدن...گفتم ڪ... بین حرفش میپرم _ وای من حسابی موافقم مادرم صـــــورتش راچنگ میزند _ زشته دختراینقد ذوق نڪن! پدرم لبخند ڪمرنگی میزند... _ پس ڪم ڪم آماده باشید. خودم ب پدرشون زنگ میزنم و میگم.... شیرینی رادردهانم میچـــــپانم و ب اتاقم میروم.دررامیبندم و شروع می ڪنم ب ادا درآوردن و بالا پایین پریدن.مسافرت فرصـــــت خوبی ست برای عاشـــــق ڪردن.خصوصن الان ڪ شیر نر ڪمی آرام شده. مادرم لیـــــوان شیرڪاڪائو بدست دررا باز می ڪند.نگاهش ب من ڪه می افتد میگوید _ وا دخترخل شدی؟چرا میرقصی؟ روی تختم میپرم و میخندم _ آخه خوشاااالم مامان جووونی. لیـــــوان راروی میزتحریرم میگذارد _ بیا یادت رفت بقیشو بخوری.. پشتش رامی ڪند ڪ برود و موقـــــع بستن در دستش را ب نشانه خاڪ برسرت بالا می آورد _ یعنی ...تواون سرت! شوهر ذلیـــــل! میرود و من تنها میمانم بای عالـــــم تووووو! مدتی هست ڪ درگیر سوالی شده ام توچ داری ڪ من اینگونه هوایی شده ام❤❤ ♻️ ... 💘 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_سی_و_هفت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 8⃣3⃣ . روی صندلی خشڪ و سرد راه آهن جابجا میشوم و غرولنـــــد می ڪنم.مادرم گوشه چشمی برایم نازڪ می ڪند ڪه: _ چته ازوقتی نشستی هی غرمیزنی. پدرم ڪ درحال بازی باگوشی داغون و قدیمی اش است میگوید _ خب غرغراز دوری شوهره دیگه خـــــانوووم! خجـــــالت زده نگاهم راازهردویشان میدزدم و ب ورودی ایســـــتگاه نگاه می ڪنم.دلشوره ب جانم افتاده " نڪند نرسند و ماتنها برویم"ازاسترس گوشه روسری صـــــورتی رنگم را ب دور انگشتم میپیچم و بازمی ڪنم. شوق عجیـــــبی دارم،ازین ڪ این اولین سفرمان است. طاقت نمی آورم ازجا بلند میشوم ڪ مادرم سریـــــع 🗣میپرسد: _ ڪجا؟ _ میرم آب بخورم. _ وا آب ڪ داریم تو ڪیف منه! _ میدونم! گرم شده! شمـــــا میخورین بیارم؟ _ ن مادر! پدرم زیر لب میگوید: واسه من ی لیـــــوان بیار آهسته چشم میگویم و سمت آب سردڪن میروم اما نگاهم میچرخد درفڪراین ڪ هرلحـــــظه ممڪن است برسید. ب آب سردڪن میرسم ی لیـــــوان ی بارمصرف راپراز آب خنڪ می ڪنم و برمیگردم.حواسم نیست و سرم ب اطراف میگردد ڪ یدفه ب چیزی میخورم و لیـــــوان ازدستم می افتد .. _ هووی خانوم حواست ڪجاست!؟😕 روبه رو رانگاه می ڪنم مردی قدبلند و چهارشانه باپیرهن جذب ڪ لیـــــوان آب من تمـــــاما خیسش ڪرده بود!بلیط هایی ڪ دردست چپ داشت هم خیس شده بودند! گوشه چادرم را روی صـــــورتم می ڪشم ،خـــــم میشوم و همانطور ڪ لیـــــوان راازروی زمین برمیدارم میگویم: _ شرمنده!ندیدمتون! ابروهای پهن و پیوسته اش رادرهم می ڪشد و درحالی ڪ گوشه پیرهنش را تڪان میدهد تاخشڪ شود جواب میدهد: _ همـــــینه دیگه!گند میزنید بعد میگید ببخشید.. دردلـــــم میگویم خب چیزی نیست ڪ ...خشڪ میشه! اما فقـــــط میگویم.. _ بازم ببخشید نگاهم ب خانوم ڪناری اش می افتدڪ آرایش روی صـــــورتش ماسیده و موهای زرد رنگش حس بدی را منتـــــقل می ڪند! خب پس همـــــین!!دلش ازجای دیگر پراست! سرم راپایین میندازم ڪ ازڪنـــــارش رد شوم ڪ دوباره میگوید _ چادریین دیگه!ی ببخشید و سرتونو میـــــندازید پایین هری! عصبی میشوم اما خونسرد فقـــــط برای بارآخر نگاهش می ڪنم _ درحدخودتون صحبت ڪنید آقا!!😡 صورتش راجمـــــع می ڪند و زیر لب آرام میگوید برو بابا دهاتی! ازپشت همـــــان لحظه دستی روی شانه اش مینشیند.برمیگردد و با چرخشش فضـــــای پشتش را میبینم.تو!! با لبخند و نگاهی آرام ،تن صدایت را ب حداقل میرسانی... _ ی چند لحـــــظه !! مرد شانه اش را ڪنار می ڪشدوبالحن بدی میگوید _ چندلحـــــظه چی؟حتمن صاحابشی! _ مگه اسباب بازیه؟...نه آقای عزیزبزارید تو ادبیات ڪمڪ تون ڪنم! خانومم هستن.. _ برو آقا!برو بحد ڪافی اسباب بازی گونی پیچت گنـــــد زد ب اعصــابم...ببین بلیطارو چی ڪار ڪرد! نگرانی ب جانم می افتد ڪ الان دعوا می شود.اما تو سرد و تلــــخ نگاهت را ب چهره مرد میدوزی.دست راستت رابالا می آوری سمت دڪمه آخر پیرهن مرد نزدیڪ گردنش و دری چشم بهم زدن انگشتت را در فضـــــای خالی بین دودڪمه میبری و بافشار انگشتت دودڪمه اول را میکَنی!!! مرد شوڪع نگاهت می ڪند.باحفظ خونسردی ات سمت من می آیی و بالبخند معـــــناداری میگویی _ خـــــاستم بگم این دوتا دڪمه رو ما دهاتیا میبندیم!بهش میگن یقه آخوندی...اینجوری خوشتیپ تری! این ڪمترین جواب بود برای اون ڪلمه ی گونی پیچت! یاعـــــلی !!☺️ بازوی مرامیگیری و بدنبال خود می ڪشی.مرد عصبی داد میزند وایسا بینم!و سمتمـــــان می اید.باترس آستینت را می ڪشم. _ علی الان می ڪشتت! اخم می ڪنی و بلند جوابش را میدهی _ بهتره نیای! وگرنه باید خودت جوابشون رو بدی و ب حراست اشاره می ڪنی. مرد می ایستد و باحرص داد میزند _ آره اونام ازخودتون!! میخـــــندی _ اوهوم! همه دهاتی!! و پشتت ب اومی ڪنی و دست مرا محڪم میگیری.باتعجب نگاهت می ڪنم.زیر چشمی نگاهم می ڪنی _ اولن سلام دومن چیـــــع داری قورتم میدی باچشات؟ _ نترسیدی؟ازین ڪ... _ ازین ڪ بزنه ترشیم ڪنه؟ _ ترشی؟ _ اره دیگه ! مگه منظورت له نیست؟ میخندم.😅 _ آره!ترشی! _ ن! اینا فقـــــط ادا و صدان! _ ڪارت زشت نبود؟...این ڪ دڪمشوپاره ڪردی _ زشت بود!اما اگر خودمو ڪنترل نڪرده بودم .....لااله الا الله...میزدم... فقط بخاطر ی ڪلمش... دردلم قند آلاسڪا میشود!!چقـــــدر روم حساسی!!! ♻️ ... 💘 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_سی_و_هش
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 9⃣3⃣ باذوق نگاهت میڪنم میفهمی و بحث راعوض می ڪنی _ اممم...خب بهتره چیزی ب مامان بابا نگیم.نگران میشن بیخود. پدرت ایســـــتاده و سیبی را ب پدرم تعـــــارف میزند.مادرم هم ڪنار زهرا خانوم نشسته و گرم گرفته.فاطمـــــه هم ی گوشه ڪنار چمـــــدانش ایستاده و باگوشی ور میرود.پدرم ڪ مارا درچند قدمی میبیند 🗣میگوید: _ ازتشنگی خفـــــه شدم بابا دیگه زحمت نڪش دختر ... باشرمندگی میگویم _ ببخشید باباجون نگاهش ڪ ب دست خالی ام می افتد جواب میدهد _ اصـــــن نیووردی؟؟؟...هوش و حواس نمونده ڪ ! و اشاره می ڪند ب تو! ب گرمی باخانواده ات سلام علیڪ می ڪنم و همه منتظر میشویم تا زمان سوار شدن رو اعلام ڪنن... باشوق وارد ڪوپه میشوم و روی صـــــندلی مینشینم. _ چقد خوووب شیش نفرس!!همه جامیشیم ڪنارهمیم! فاطمـــــه چمدانش را ب سختی جاب جا می ڪند و درحالی ڪ نفس نفس میزند ڪنار من ولو میشود. _ واقعـــــا ڪ !! بااین هوشت دیپلمم گرفتی؟ یڪیمونو حساب نڪردی ڪ! حساب سرانگشتی می ڪنم.درست میگویدماهفت نفریم و ڪوپه شش نفر!میخندم وجواب میدهم _ آره اصـــــن تورو آدم حساب نڪردم 😁 اوهم میخندد و زیرلب میگوید _ بچه پررو! پدرم چمـــــدان هارا یڪی یڪی بالای سرما درجای خودشان میگذارد.مادرم و زهراخانوم هم روبروی من و فاطمـــــه مینشینند.پدرت ڪمی دیرتراز همه وارد ڪوپه میشود و دررا میبندد.لبخـــــندم محو میشود. _ باباجون؟پس علـــــی اڪبر ڪجاموند؟ سرش را تڪان میدهد _ ازدست شما جوونا آدم داغ می ڪنه بخدا! نمیاد!... ی لحظـــــه تمام بدنم سرد شد باناراحتی پرسیدم :چرا؟؟؟ و ب پدرم نگاه ڪردم _ چی بگم بابا منم زنگ زدم راضیش ڪنم.اما زیربار نرفت....میگفت ڪار واجب داره! حس ڪردم اگر چندجمـــــله دیگر بگوید بی اراده گریه خـــــاهم ڪرد.نمیفهمم...ازجا بلند میشوم و ازڪوپه بسرعت خارج میشوم.ازپنجره راهرو بیرون را نگاه می ڪنم.ایستاده ای و ب قطار نگاه می ڪنی.بزور پنجره را پایین می ڪشم و بغضم را فرو میخورم😪.ب چشمـــــانم خیره میشوی و باغم لبخند میزنی. باگلایه بلند میگویم _ هنوزم میخـــــای اذیتم ڪنی؟ سرت را ب چپ و راست تڪان میدهی.یعنی ن! اشڪ پلڪم راخیس می ڪند _ پس چرا هیـــــچ وقت نیستی...الان..الانم...تنها... نمیتوانم ادامه دهم و حرفم رانیمه تمـــــام می ڪنم.صدای سوت قطار و دست تو ڪ ب نشان خداحافظی بالا می آید.باپشت دست صـــــورتم راپاڪ می ڪنم _ دوس داشتم باهم بریم ... بشینیم جلوی پنجره فولاد! نمیدانم چرا یدفعه چهره ات پرارغصه میشود _ ریحـــــانه! برام دعاڪن! هنوز نمیدانم علت نیامدنت چیست.اما آنقدر دوستت دارم ڪ نمیتوانم شڪایت ڪنم!دستم را تڪان میدهم و قطارآهسته آهسته شروع ب حرڪت می ڪند.لبهایت تڪان میخورد _ د...و...س...ت....د...ا....ر..م باناباوری داد میزنم _ چیییی؟؟؟؟ آرام لبخند میزنی!! بعد از چهـــــل روز گفتی چیزی ڪ مدتها در حسرتش بودم!!! . دست راستم راروی سینه میگذارم.تپش آرام قلـــــبم ناشی ازجمله آخر توست!همانی ڪ دردل گفتی!ومن لب خـــــــانی ڪردم!نگاهم را ب گنبد طلایی میدوزم و ب احترام ڪمی خم میشوم.جایت خالیست!!امامن سلامت راب آقا میرسانم!ی ساعت پیش رسیدیم همـــــه درهتل ماندند ولی من طاقت نیاوردم و تنها آمدم!پاهایم راروی زمین می ڪشم و حیاط باصـــــفا را از زیر نگاهم عبور میدهم.احساس آرامش می ڪنم.حسی ڪ ی عاشـــــق برنده دارد.ازین ڪ بعداز چهل روز مقاومت...بلاخره همـــــانی شدڪ روز و شب برایش دعا می ڪدم.نزدیڪ اذان مغرب است و غروب آفتاب.صحن هارا پشت سرمیگذارم و میرسم مقـــــابل پنجره فولاد.گوشه ای از ی فرش مینشینم و ازشوق گریه می ڪنم. مثل ڪسی ڪ بلاخره ازقفس آزاد شده.یاد لحـــــظه آخرو چهره غمگینت... ڪاش بودی علـــــی اڪبر!!😪 ♻️ ... 💘 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_سی_و_نه
‌ ◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 0⃣4⃣ قرار ست ڪه یڪ هفته درمشهد بمـــانیم.دوروزش به سرعت گذشت و درتمام این 48 ساعت تلفن همراهت خـــاموش بود📱 ومن دلواپس و نگران فقـــط دعایت می ڪردم..علی اصغرڪوچولو ب خاطر مدرسه اش همسفرمانشده و پیش سجـــاد مانده بود.. ازین ڪه بخـــواهم به خانه تان تمـــاس بگیرم وحالت رابپرسم خجالت می ڪشیدم پس فقـــط منتظر ماندم تا بالاخره پدریامادرت دلشوره بگیرندو خبری ازتو بمـــن بدهند..😩 چنگالم را درظرف سالاد فشار میدهم و مقـــدار زیادی ڪاهو باسس را ی جا میخـــورم...فاطمـــه ب پهلوام میزند _ آروم بابا!همش مال توعه! ادای مسخره ای در می آورم و بادهان پر جواب میدم.. _ دڪتر!دیرشده! میخـــام برم حرم! _ وا خب همه قراره فردا بریم دیگه! _ ن من طاقت نمیارم! شیش روزش گذشته! دیگه فرصت خاصــی نمونده! فاطمـــه باڪنترل تلویزیون راروشن و صدایش راصفرمی ڪند! _ بیا و نصفه شبی ازخرشیطون بیا پایین! چنگالم را طرفش تڪون میدهم _ اتفاقا این آقا شیطون پدرسوختس ڪه تو مخ تو رفته تامنو پشیمون ڪنی.. _ وااا! بابا ساعت سه نصفه شبه همه خـــوابن! 😴 _ من میخـــاام نماز صبح حرم باشم! دلم گرفته فاطمـــه! یادت میفتم و سالاد را بابغض قورت میدهم. _ باشه! حداقل ب پذیرش هتـــــل بگو برات اژانس بگیرن . پیاده نریا توتاریڪی! سرم را تڪان میدهم و ازروی تخت پایین می آیم. درڪمد راباز می ڪنم ، لباس خـــــوابم را عوض می ڪنم و بجایش مانتوی بلند و شیری رنگم رامیپوشم...روسری ام را لبـــنانی میبندم و چادرم را سرمی ڪنم.. فاطمـــه باموهای بهم ریخته خیره خیره نگاهم می ڪند. میخندم و باانگشت اشاره موهایش را نشان میدهم _ مثلن خلا شدی! اخم می ڪند و درحالی ڪ بادستهایش سعی می ڪند وضـــع بهتری ب پریشانی اش بدهد میگوید _ ایشششش! تو زائری یافوضـــول؟😜 زبانم را بیرون می آورم.. _ جفتش شلمان خانوم اهسته از اتاق خارج میشوم و پاورچین پاورچین اتاق دوم سوئیت را رد می ڪنم.. ازداخل یخچـــال ڪوچڪ ڪنار اتاق ک بسته شڪلات و بطری آب برمیدارم و بیرون میزنم..تقریبا تا آسانسور میدوم و مثل بچـــه ها دڪمه ڪنترلش را هی فشار میدهم و بیخـــود ذوق می ڪنم! شاید ازین خوشحالم ڪ ڪسی نیست و مرا نمیبیند! اما یدفعه یاد دوربین های مداربسته می افتم و انگشتم را ازروی دڪمه برمیدارم.آسانسور ڪ میرسد سریع سوارش میشوم و درعرض ی دقیقه ب لابی میرسم... در بخش پذیرش خــــاانومی شیڪ پوش پشت ڪامپیوتر نشسته بود و خمـــیازه می ڪشیدباقدمهای بلند سمتش میروم... _ سلام خانوووم!شبتون بخیر... _ سلام عزیزم بفرمایید.. _ ی ماشین تاحرم میخـــوااستم. _ برای رفت و برگشت باهم؟ _ ن فقط ببره! لبخند مصـــنوعی میزند و اشاره می ڪند ڪ مبل های چیده شده ڪنار هم بنشینم... در ماشین را باز می ڪنم و پیاده میشوم..هوای نیمه سرد و ابری ومنی ڪ بانفس عطر خوش فضـــــا رامیبلعم. سرخم می ڪنم و ازپنجره به راننده میگویم _ ممنون آقا! میتونید برید.بگید هزینه رو بزنن ب حساب. راننده میانسال پنجره رابالا میدهد و حرڪت می ڪند. چادرم را روی سرم مرتب می ڪنم و تا ورودی خواهران تقریبا میدوم.نمیدانم چرا عجله دارم.ازاینهمه اشتیـــاق خودم هم تعجب می ڪنم.هوای ابری و تیره خبراز بارش مهر میدهد.بارش نعمت و هدیه...بی اراده لبخـــند میزنم و نگاهم راب گنبد پرنور رضـــا ع میدوزم.. دست راستم رااینبار ن روی سینه بلڪ بالا می اورم و عرض ارادت و ادب می ڪنم. ممنون ڪ دعوتنامه ام را امضـــا ڪردی..من فدای دست حیدری ات! چقدر حیاط خلـــوت است...گویی ی منم و تنها تویی ڪ درمقابل ایستاده ای. هجـــوم گرفتگی نفس درچشمانم و لرزش لبهایم و دراخر این دلتنگی است ڪ چهره ام را خیس می ڪند. ینی اینقدر زود باید چمـــدان ببندم برای برگشت؟ حال غریبی دارم...ارام ارام حرڪت می ڪنم و جلو میروم. قصـــد ڪرده ام دست خالی برنگردم.ی هدیه میخـــام..ی سوغاتی بده تابرگردم! فقط مخصوص من...! احساسی ڪ الان در وجودم میتپد سال پیش مرده بود! مقـــابل پنجره فولاد مینشینم...قرارگاه عاشـــقی شده برایم!ڪبوترهاازسرما پف ڪرده و ڪنارهم روی گنبد نشسته اند....تعدادی هم روی سقاخانه روی هم وول میخورند.زانوهایم را بغـــــل میگیرم وبانگاه جرعه جرعه ارامش این بارگاه ملڪوتی را با روح مینوشم. صــورتم راروب اسمان میگیرم و چشمهایم را میبندم.ی لحظــه درذهنم چندبیت میپیچد.. _ آمده ام... آمدم ای شاه پنــاهم بده..! خط امانی ز گنــاهم بده... نمیدانم این اشڪ ها از درماندگی است یا دلتنــگی...اما خوب میدانم عمــق قلبم از بار اشتباهات و گنــاهانم میسوزد..! ♻️ ... 💘 http://eitaa.com/khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
‌ ◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_چهل
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 1⃣4⃣ ی قطره 💧روی صـــورتم میچڪد ودرفاصـــله چند ثانیه یڪی دیگ...فاصله ها ڪم و ڪم تر میشود و میـــبارد رأفت از آسمـــان بهشت هشتم! ڪف دستهایم را باز می ڪنم و بااشتیاق لــــطافت این همه لطف رالمس می ڪنم. یادت و التمـــاس دعای تو...زمزمه می ڪنم: _ الیس الله ب ڪاف عبده و .... ڪ دستی روی شانه ام قرار میگیرد و صـــــدای مردانه ی تو درگوشم میپیچد و ادامه آیه را میخـــــانی.. _ و یخـــــوفونڪ بالذین من دونه... چشمــهایم را باز می ڪنم و سمت راستم رانگاه می ڪنم. خودتی!!اینجـــــا؟😍😍 ...چشمهایم راریز می ڪنم و با تردید زمزمه می ڪنم _ عل...علــی! لبخـــند میزنی و باران لبخندت را خیس می ڪند! _ جـــــاانم!؟💖 ی دفعه ازجا میپرم و سمتت ڪامل برمیگردم. ازشوق یقــــه پیرهنت را میگیرم و باگریه می گویم.. _ تو...تو اومدی!!..اینجــــا!! اینجا...پیش...پیش من! دستهایم را می گیری و لب پایینت راگاز می گیری.. _ عه زشته همه نگامــون می ڪنن!...آره اومدم! شوڪه و ناباورانه چهره ات رامی ڪاوم.انگار صـــدسال میشود ڪ ازتو دور بودم... _ چجوری تواین حرم ب این بزرگی پیـــدام ڪردی!؟اصلا ڪی اومدی!؟...چرا بی خبر؟؟...شیش روز ڪجا بودی...گوشیت چرا خـــاموش بود! مامان زنگ زد خونه سجـــاد گفت ازت خبر نداره..من... دستت راروی دهـــــانم میذاری... _ خب خب...یڪی یڪی! ترور ڪردی مارو ڪ!😃 یدفعه متوجه میشوی دستت راڪجا گذاشته ای.باخجــالت دستت را می ڪشی ... _ ی ساعت پیش رسیدم.آدرس هتــلو داشتم.اما گفتم این موقـــع شب نیام...دلمم حرم میخـــواست و ی سلام!..بعـــدم یادت رفته ها!خودت روز آخر لو دادی روبروی پنجـــره فولاد! نمیدونستم اینجـــایی...فقـــط...اومدم اینجا چون تو دوست....داشتی! آنقدر خوب شده ای ڪ حس می ڪنم خـــوابم! باذوق چشمهایت را نگاه می ڪنم...خدایا من عاششششق این مردم!! ممنون ڪ بهم دادیش!🙏 _ ا! بازم ازون نگاه قورت بده ها! چیه خب؟...ن ب اون ترمزی ڪ بریدی...ن ب این ڪ...عجب! _ نمـــیتونم نگات نڪنم! لبخـــندت محو میشود و یدفعه نگاهت رامیچرخـــانی روی گنبد...حتمن خجالت ڪشیدی!نمیخـــام اذیتت ڪنم.ساڪت من هم نگاهم را میدوزم ب گنـــبد...باران هرلحظه تندتر میشود..گوشه چـــادرم را می ڪشی _ ریحـــانه!پاشو الان خادما فرشارو جمـــع می ڪنن... هردو بلنـــد میشویم و وسط حیاط می ایستیم. _ ببینم دعام ڪردی؟ مثل بچـــه ها چندباری سرم راتڪان میدهم _ اوهوم اوهوم!هرروز ... لبخـــند تلخی میزنی و ب ڪفش هایت نگاه می ڪنی.سرت راڪ پایین میگیری موهای خیست روی پیشـــانی میریزد... _ پس چرا دعات مستجـــاب نمیشه خانووم؟😔 جوابی پیدا نمی ڪنم..منظورت را نمیفهمم.. _ خیلی دعاڪن..اصــرار ڪن ... دست خالی برنگردیم ... بازهم سڪوت می ڪنم.سرت را بالا میگیری و ب آسمـــان نگاه می ڪنی _ اینم دلش گرفته بودا! یهو وسطش سوراخ شد! میخندم و حرفت راتایید می ڪنم. _ خب حالا میخـــای همینجا وایسی وخیس بخوری؟ _ نچ! ڪنارم می ایستی و باشانه تنه میزنی _ خب پس برو زیر اونجـــا ڪ سقف داره تا نچـــاییدیم... میدویم و گوشه ای پناه میگیریم..لحــظه به لحــظه باتو بودن برایم عین رویاس... توهمـــــانی هستی ڪ ی ماه برایش جنگیدم!صـــحن سراسر نور شده بود.آب روی زمین جمـــــع شده وتصـــویر گنبد را روی خود منعـــڪس می ڪند..بوی گلاب و عطر خاص مقـــدس حال و هوایی خاص دارد.زمزمه خـــواندن زیارت عاشورایت درگوشم میپیچد...مگر میشود ازین بهتر؟❣ ازسرما به دستت میچسبم و بازوات رامیگیرم..خط ب خط ڪ میخـــوانی دلم رامیلرزانی!نگاهت می ڪنم چشمهای خیس و شـــانه های لرزانت .... من پاڪی ات را .. یدفعه سرت راپایین میـــندازی... وزمزمه ات تغییر می ڪند.. _ منو یڪم ببین.. سینه زنیم رو هم ببین.. ببین ڪ خیس شدم... عرق نوکری ببین... دلـــــم یجوریه.. ولی پراز صبوریه..! چقد شهید دارن میـــارن ازتو سوریه.. چقد...شهید... منم باید برم.... برم ... ب هق هق میفتی😭...مگر مرد هم... گویی قلـــبم رافشار میدهند...باهر هق هق تو!... ی لحـــظه دردلم میگذرد توزمینی نیستی!....آخرش میپری! اطلب العشـــق من المهد الی تا ب ابد.. باید این جمـــله برای همه دستور شود... ♻️ ... 💘
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_چهل_و_ی
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 2⃣4⃣ نعمــت و ڪرم زمین را خیس و معطر می ڪند.. هوا رفته رفته سردتر میشود و تو سرب زیر آرام ب هق هق افتاده ای..دستهایم راجــلوی دهانم میگیرم و ها می ڪنم،ڪمی پاهایم را روی زمین تڪان تڪان میدهم.چیزی ب اذان صـــبح نمانده..بادستهای خودم بازوانم را بغـــل میگیرم و بیشتر ب تو نزدیڪ میشوم.. چن دقیقه ڪ میگذرد با ڪناره ڪف دستت اشڪ هایت را پاڪ می ڪنی و میخـــندی..😅 _ فڪرشم نمی ڪردم ب این راحتی حاضــر شم گریه ڪردنم رو ببینی... نگاهت میڪنم.پس برایت سخت است مرد بودنت را اشڪ زیر سوال ببرد!؟. ..دستهایت را بهم میمــالی و ڪمی ب خود میلرزی .. _ هوا یهو چقـــد سرد شد!! چرا اذان نمیده..؟ این جمــله ات تمام نشده صدای📣 الله اڪبر در صحن میپیچد..تبسم دل نشینی می ڪنی.. _ مگه داریم ازین بهتر خــدا ؟.. و نگاهت را بمـــن میدوزی.. _ خانوم شما وضـــو داری؟! ... _ اوهوم _ الان بخـــاطر بارون توحیاط صف نمـــاز بسته نمیشه.باید بریم تو رواقا....ازهم جدا شیم.. ڪمی مڪث و حرفت را مزه مزه می ڪنی _ چطوره همینجا بخـــونیم؟😉.... _ اینجا؟..رو زمین؟ ساڪ دستی ڪوچیڪ ت را بالا میآوری،زیپش را باز می ڪنی و چفیه ات را بیرون می ڪشی... _ بیا! سجـــادت خانوم! با شوق نگاهت می ڪنم.دلم نمی آید سرمارا ب رویت بیاورم.گردنم را ڪج می ڪنم و میگویم ـ چشم! همــینجا میخونیم.. توڪمی جلوتو می ایستی و من هــم پشت سرت..عجب جایی نمـــازجماعت میخـــانیم!!! صحن الرضـــاع،باران عشـــــق و سرمایی ڪ سوزشش از گرماست! گرمـــای وجوووود تو! چادرم را روی صـــورتم می ڪشم و اذان و اقامه را آرام آرام میگویم..نگاهم خیره ب چهارخانه های تیره خطـــوط سفید چفیه ی توست..انتـــظارداشتم اذان و اقامه را تو زمزمه ڪنی،اما سڪوتت انتظارم را می شڪند..دستهایم را بالا می آورم تا اقامه ببندم ڪ یدفعه روی شانه هایم سنگینی میخـــابد..گوشه ای از پارچه تیره روی چهره ام راڪنار میزنم. سوئی شرتت راروی شانه هایم انداخـــته ای و روب رویم ایستاده ای.... پس فهمـــیدی سردم شده!فقط خـــاسته بودی وقتی این ڪار راڪنی ڪ من حواسم نیست... دستهایت را بالا میآوری، ڪنارگوشهایت و صدای مردانه ات _ اللـــــه اڪبر... ی لحـــظه اقامه بستن رافراموش می ڪنم و محو ایستادنت مقـــابل خداوند میشوم..سرت را پایین انداختــه ای و باخــاهش و نیاز ڪلمه ب ڪلمه سوره ی حمــد را ب زبان می آوری..آخر حاجتت را میگیری آقای من! اقامه میبندم.. _ دورڪعت نمـــــاز صبح ب اقامه عشــ💖ـق ب قصد قربت...اللــــه اکبر... هوای سرد برایم رفته رفته گرم میشود..لباست گرمای خودرا لمـــس وجودت دارد...میدانم شیرینی این نمـــاز زیر دندانم میرود و دیگر مانند این تڪرار نمیشود..همه حالات بازمزمه تومیگذرد.. رڪعت دوم،بعداز سجده اول و جمـــله ی "استغفرالله ربی و اتوب الیه " دیگر صدایت را نمیشنوم...حتم دارم سجده آخر را میخـــاهی باتمـــام دل و جان بجا بیاوری..سراز مهر برمیدارم و تو هنوز درسجـــده ای...تشهد و سلامم را میدهم و هنوز هم پیشانی ات درحال بوسه ب خاڪ تربت حســـین ع است..چنددقیقه دیگر هم...چقدر طولانی شد! بلند میشوم و چفیه ات را جمـــــع می ڪنم.نگاهم را سمت سرت میگردانم ڪ وحشت زده ماتم میبرد... تمــــام زمین اطراف مهرت میدرخشد از خون!!!...😱 پاهایم سست وفریاد درگلویم حبس میشود..دهانم راباز می ڪنم تاجیغ بڪشم اما چیزی جز نفس های خفه شده و اسم تو بیرون نمی آید... _ ع...ع...علــــی...؟؟ خادمی ڪ دربیست قدمی ما زیر باران رامیرود،میچرخد سمت ما و مڪث می ڪند...دست راستم راڪ ازترس میلرزد ب سختی بالا می آورم و اشاره می ڪنم..میدود سوی ما و درسه قدمی ڪ میرسد با دیدن زمیـــــن و خون اطرافت داد میزند.. _ یاامام رضــــاع.... سمت راستش را نگاه می ڪند و صدا میزند.. ـ مشدی محمـــد بدوبیا بدو... آنقدر شوڪه شده ام ڪ حتی نمیتوانم گریه ڪنم... خـــادم پیر بلندت می ڪند و پسر جوانی چندلحـــظه بعد میرسد و با بی سیم درخـــاست آمبولانس می ڪند... خادم درحالی ڪ سعی می ڪند نگهت دارد بمــن نگاه می ڪند و میپرسد _ زنشی؟؟؟... اما من دهانم قفـــل شده و فقط میلرزم... _ باباجون پرسیدم زنشی؟؟؟؟ سرم راب سختی تڪان میدهم و ...ازفڪر این ڪ " نڪند ب این زودی تنهایم بگذاری " روی دوزانو می افتـــــم... ♻️ ... 💘 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_چهل_دو
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 2⃣4⃣ نعمــت و ڪرم زمین را خیس و معطر می ڪند.. هوا رفته رفته سردتر میشود و تو سربه زیر آرام به هق هق افتاده ای..دستهایم راجــلوی دهانم میگیرم و ها می ڪنم،ڪمی پاهایم را روی زمین تڪان تڪان میدهم.چیزی ب اذان صـــبح نمانده..بادستهای خودم بازوانم را بغـــل میگیرم و بیشتر به تو نزدیڪ میشوم.. چن دقیقه ڪه میگذرد با ڪناره ڪف دستت اشڪ هایت را پاڪ می ڪنی و میخـــندی..😅 _ فڪرشم نمی ڪردم به این راحتی حاضــر شم گریه ڪردنم رو ببینی... نگاهت می ڪنم.پس برایت سخت است مرد بودنت را اشڪ زیر سوال ببرد!؟. ..دستهایت را بهم میمــالی و ڪمی ب خود میلرزی .. _ هوا یهو چقـــد سرد شد!! چرا اذان نمیده..؟ این جمــله ات تمام نشده صدای📣 الله اڪبر در صحن میپیچد..تبسم دل نشینی می ڪنی.. _ مگه داریم ازین بهتر خــدا ؟.. و نگاهت را بمـــن میدوزی.. _ خانوم شما وضـــو داری؟! ... _ اوهوم _ الان بخـــاطر بارون توحیاط صف نمـــاز بسته نمیشه.باید بریم تو رواقا....ازهم جدا شیم.. ڪمی مڪث و حرفت را مزه مزه می ڪنی _ چطوره همینجا بخـــونیم؟😉.... _ اینجا؟..رو زمین؟ ساڪ دستی ڪوچیڪ ت را بالا میآوری،زیپش را باز می ڪنی و چفیه ات را بیرون می ڪشی... _ بیا! سجـــادت خانوم! با شوق نگاهت می ڪنم.دلم نمی آید سرمارا ب رویت بیاورم.گردنم را ڪج می ڪنم و میگویم ـ چشم! همــینجا میخونیم.. توڪمی جلوتو می ایستی و من هــم پشت سرت..عجب جایی نمـــازجماعت میخـــانیم!!! صحن الرضـــاع،باران عشـــــق و سرمایی ڪ سوزشش از گرماست! گرمـــای وجوووود تو! چادرم را روی صـــورتم می ڪشم و اذان و اقامه را آرام آرام میگویم..نگاهم خیره ب چهارخانه های تیره خطـــوط سفید چفیه ی توست..انتـــظارداشتم اذان و اقامه را تو زمزمه ڪنی،اما سڪوتت انتظارم را می شڪند..دستهایم را بالا می آورم تا اقامه ببندم ڪ یدفعه روی شانه هایم سنگینی میخـــابد..گوشه ای از پارچه تیره روی چهره ام راڪنار میزنم. سوئی شرتت راروی شانه هایم انداخـــته ای و روب رویم ایستاده ای.... پس فهمـــیدی سردم شده!فقط خـــواسته بودی وقتی این ڪار راڪنی ڪ من حواسم نیست... دستهایت را بالا میآوری، ڪنارگوشهایت و صدای مردانه ات _ اللـــــه اڪبر... ی لحـــظه اقامه بستن رافراموش می ڪنم و محو ایستادنت مقـــابل خداوند میشوم..سرت را پایین انداختــه ای و باخــواهش و نیاز ڪلمه به ڪلمه سوره ی حمــد را به زبان می آوری..آخر حاجتت را میگیری آقای من! اقامه میبندم.. _ دورڪعت نمـــــاز صبح به اقامه عشــ💖ـق ب قصد قربت...اللــــه اکبر... هوای سرد برایم رفته رفته گرم میشود..لباست گرمای خودرا لمـــس وجودت دارد...میدانم شیرینی این نمـــاز زیر دندانم میرود و دیگر مانند این تڪرار نمیشود..همه حالات بازمزمه تومیگذرد.. رڪعت دوم،بعداز سجده اول و جمـــله ی "استغفرالله ربی و اتوب الیه " دیگر صدایت را نمیشنوم...حتم دارم سجده آخر را میخـــواهی باتمـــام دل و جان بجا بیاوری..سراز مهر برمیدارم و تو هنوز درسجـــده ای...تشهد و سلامم را میدهم و هنوز هم پیشانی ات درحال بوسه ب خاڪ تربت حســـین ع است..چنددقیقه دیگر هم...چقدر طولانی شد! بلند میشوم و چفیه ات را جمـــــع می ڪنم.نگاهم را سمت سرت میگردانم ڪ وحشت زده ماتم میبرد... تمــــام زمین اطراف مهرت میدرخشد از خون!!!...😱 پاهایم سست وفریاد درگلویم حبس میشود..دهانم راباز می ڪنم تاجیغ بڪشم اما چیزی جز نفس های خفه شده و اسم تو بیرون نمی آید... _ ع...ع...علــــی...؟؟ خادمی ڪ دربیست قدمی ما زیر باران رامیرود،میچرخد سمت ما و مڪث می ڪند...دست راستم راڪ ازترس میلرزد ب سختی بالا می آورم و اشاره می ڪنم..میدود سوی ما و درسه قدمی ڪه میرسد با دیدن زمیـــــن و خون اطرافت داد میزند.. _ یاامام رضــــاع.... سمت راستش را نگاه می ڪند و صدا میزند.. ـ مشدی محمـــد بدوبیا بدو... آنقدر شوڪه شده ام ڪ حتی نمیتوانم گریه ڪنم... خـــادم پیر بلندت می ڪند و پسر جوانی چندلحـــظه بعد میرسد و با بی سیم درخـــواست آمبولانس می ڪند... خادم درحالی ڪه سعی می ڪند نگهت دارد بمــن نگاه می ڪند و میپرسد _ زنشی؟؟؟... اما من دهانم قفـــل شده و فقط میلرزم... _ باباجون پرسیدم زنشی؟؟؟؟ سرم رابه سختی تڪان میدهم و ...ازفڪر این ڪه " نڪند به این زودی تنهایم بگذاری " روی دوزانو می افتـــــم... ♻️ ... 💘 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_چهل_دو
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 3⃣4⃣ باگوشه ی روسری اشڪ روی گونـــــه ام را پاڪ می ڪنم. دڪتر سهرابی ب برگه ها و عڪسهایی ڪ درساڪ💼 ڪوچڪ ت پیدا ڪرده ام نگاه می ڪند..بااشاره خـــاهش می ڪند ڪ روی صندلی بنشینم.. .من هم بی معطلی مینشینم و منتـــظر میمانم..عینڪ ش راروی بینی جاب جامی ڪند... _ امم...خب خانوم..شماهمسرشونید؟ _ بله!...عقدڪرده... _ خب پس احتمـــالش خیلی زیاده ڪ بدونید... _ چیرو؟😩 بااسترس دستهایم راروی زانوهایم مشت می ڪنم.. _ بلاخره بااطلاع ازبیمـــاریشون حاضرب این پیوند شدید... عرق سرد روی پیشانی و ڪمرم مینشیند... _ سرطان خون!یڪی ازشـــایع ترین انواع این بیمـــاری...البته متاسفانه برای همسرشما...ی ڪم زیادی پیش رفته! حس می ڪنم تمـــام این جمله ها فقط توهم است و بس! یاخـــابی ڪ هرلحظه ممڪن است تمـــام شود... لرزش پاهاو رنگ پریده صورتم باعث میشود دڪتر سهرابی ازبالای عینڪ ش نگاهی ممـــلو ازسوالش را بمن بدوزد _ مگه اطلاع نداشتید..❓ سرم راپایین میندازم ،و ب نشان منفی تڪانش میدهم.سرم میسوزدو بیشترازآن قلــ💔ــبم.. _ ینی بهتون نگفته بودن؟....چندوقته عقدڪردید؟ _ تقریبا دوماه... _ امااین برگه ها....چندتاش برای هفت هشت ماه پیشه!همسرشما ازبیمــــاریش باخبربوده.. توجهی ب حرفهای دڪتر نمی ڪنم.این ڪ تو...توروز خــــاستگاری بمن...نگفتی!! من ... تنها ی چیز ب ذهنم میرسد _ الان چی میشه؟... _ هیچی!...دوره درمانی داره!و...فقـــط باید براش دعا ڪرد! چهره دڪتر سهرابی هنوز پراز سوال و تعجب بود!شاید ڪارتو را هیچ ڪس نتواند بپذیرد یاقبـــول ڪند... بغض گلویم رافشارمیدهد.سعی می ڪنم نگاهم را بدزدم و هجـــوم اشڪ پراز دردم را ڪنترل ڪنم.لبهایم راروی هم فشارمیدهم .. _ ینی...هیـــــچ..هیچ ڪاری...نمیشه?.. _ چرا..گفتم ڪ خانوم.ادامه درمان و دعا.باید تحت مراقبت هم باشه... _ چقد وقت داره؟ سوال خودم...قلـــبم را خرد می ڪند دڪتر بازبان لبهایش را تر می ڪند و جواب میدهد ـ باتوجه به دوره درمانی و ...برگه و...روند عڪسها!وسرعت پیشروی بیمـــاری...تقریبا تا چندماه...البته مرگ و زندگی فقـــــط دست خداست!.. نفسهایم ب شماره می افتد.دستم راروی میزمیگذارم و ب سختی روی پاهایم می ایستم. _ ڪی میتونم ببینمش؟.. سرم گیـــج میرود و روی صندلی میفتم..دڪتر سهرابی از جا بلند میشود و دری لیوان شیشه ای بزرگ برایم آب میریزد.. _ برام عجیبه!..درڪ می ڪنم سخته! ولی شمایی ڪ از حجـــاب خودتون و پوشش همسرتون مشخصه خیـــلی بقول ماها سیمـــتون وصله...امیدوار باشید..ناامیدی ڪار ڪساییه ڪ خــــــداندارن!... جمـــله آخرش مثل ی سطل آب سرد روی سرم خالی میشود..روی تب ترس و نگرانی ام.. ؟.. ♻️ ... 💘
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_چهل_و_
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 4⃣4⃣ چندتقــــه به در میزنم و وارد اتاق میشوم.روی تخت دراز ڪشیده ای و سرم دستت را نگاه می ڪنی.باقدم های آهسته سمت تخت میآیم و ڪنارت می ایستم.از گوشه ی چشمـــت یه قطره اشڪ 💧روی بالشت آبی رنگ بیمـــارستان میافتد.باسر انگشتم زیرپلڪت را پاڪ می ڪنم..نفس عمـــیق می ڪشی و همانطور ڪه نگاهت رااز من میدزدی زیر لب آهسته میگویی.. _ همه چیزو گفت؟... _ ڪی؟... _ دڪتر!.. بسختی لبخـــند میزنم و روی ملافه ی بدرنگی ڪ تاروی سینه ات بالا آمده دست می ڪشم.. ـ این مهم نیست...الان فقـــط باید به فڪر پس گرفتن سلامتیت باشی ازخدا... تلـــخ میخندی.. _ میدونی..زیادی خوبی❣ ریحـــانه!..زیادی! چیزی نمیگویم احساس می ڪنم هنوز حرف داری.حرفهایی ڪه مدتهاست درسینه نگه داشته ای.. ـ تو الان میتونی هرڪارڪ دوست داری بڪنی...هرفڪری ڪ راجب من بڪنی درسته! من خیـــلی نامردم ڪ روز خــواستگاری بهت نگفتم... لبهایت راروی هم فشار میدهی.. ـ گرچه فڪر می ڪردم..گفتن بانگفتنش فرق نداره! بهرحـــال وقتی قضیه صـــوری رو پذیرفته بودی...یعنی... بغضت را فرومیخوری... _ یعنی...بلاخره پذیرفتی تاتهش ڪنارهم نیستیم...وهمه چیز فیلمـــه... من ..همون اوایلش پشیمون شدم!ازین ڪه چرانگفتم!؟درحالی ڪ این حق تو بود!...ریحـــانه!...من نمیدونم بااینهمه حق الناسی ڪه..چجور توقـــع دارم...منو.. اینبار بغض ڪار خودش را می ڪند و مژه های بلـــند و تیره رنگت هاله شفافی از غـــم را بخود میگیرد.. _ نمیدونی چقــد سخته ڪ فڪر ڪنی قراره الڪی الڪی بمــیری ... دوست نداشتم ته این زندگی اینجور باشه! میخـــواستم ....میخـــواستم لحظه آخر درد سرطان جونمــو تو دستاش خفه نڪنه!..ریحــانه من دلم یه سربند میخــواست رو پیشونیم...ڪه ب شعــاع چند میلی متری سوراخ شه!...دلم پرپر زدن تو مرز رو میخــواست...یعنی...دلم میخـــواد! اقدام من برای زود اومدن جلو،بدون فڪر و باعجله...بخــاطر همین بود.فرصتی نداشتم...فڪر می ڪردم رفتنم دست خودمه! ولی الان...الان ببین چجــوری اینجا افتادم..قراربود ی ماه پیش برم.. قراربود.. دیگر ادامه نمیدهی و چشمهایت رامیبندی.چقــدر برایم شنیدن این حرفها و دیدن لحــظه درد ڪشیدنت سخت است😢.سرم را تڪان میدهم و دستم را روی موهایت می ڪشم.. _ چرااینــقدر ناامید...عزیزم تو آخرش حالت خوب خوب میشه... نمـیگم برام سخت نبود! لحــظه ای ڪ فهمیدم بهم نگفتی...ولی وقتی فڪر ڪردم دیدم میفهمیدمم فرقی نمی ڪرد! بهرحال تو قراربود بری...ومن پذیرفته بودم! این ڪ تو فقــط فقــط میخــای نود روز مال من باشی.... با ڪناره ڪف دستم اشڪم راپاڪ می ڪنم و ادامه میدهم.. _ ما الان بهترین جای دنیاییم...پیش آقا!میتونی حاجتت رو بگیری...میتونی سلامتیت رو... بین حرفم میپری.. _ ریحــانه حاجت من سلامتی نیست... حاجت من پریـ🕊ـدنه..پریدن.. بخدا قسم سخته هم ڪلاسیت دیرتراز تو قصــد بستن ساڪش ڪنه و توڪمتراز سه هفته خبر شهادتش بیاد.. بابا ڪسی ڪ هم حجره ایت بود،ڪسی که توی ی ظرف بامن غذامیخورد..رفت!..ریحـان رفت.. بخدا دیگه خسته شدم.میترسم میترسم آخر نفس ب گلوم برسه و من هنوز توحسرت باشم...حسرت... میفهمی!؟..بابا دلم یه تیر هدف ب قلبم میخــاد..دلم مرد بخدا..مرد.. ملافه راروی سرت می ڪشی و من ازلرزش بدنت میفهمم شدت گریه ڪردنت را ڪنارت مینشینم و سرم را ڪنارت روی تخت میگذارم... " خدایا !.. ببین بنده ات رو.. ببین چقدر بریده.. توڪ خبر داری از غصه هر نفسش... چرا ڪ خودت گفتی.. ✨" نحــن اقرب الیه من حبــل الورید"✨ گذشتن از مسئله پیش آمده برایم ساده نبود...اما عشــقی ڪ ازتو ب درون سینه ام ب ارث رسیده بود مانـــع میشد ڪ همه چیز راخراب یا وسط راه دستت رارها ڪنم...خانواده ات هم ازبیمــاری ات خبر نداشتند و تو اصرار داشتی ڪ هیــچ وقت بویی نبرند.. همان روز درست زمان برگشت بود،اما تو بای صحبت مختصر و خلاصه اعلام ڪردی ڪ سه چهارروز بیشتر میمانیم...پدرم اول بشدت مخالفت ڪرد ولی مادرم براحتی نظرش رابرگرداند.خانواده هردویمــان شب با قطار ساعت هشت و نیم ب تهران برگشتند..پدرت دری هتــل جدا و مجلل برایمان اتاق گرفت...میگفت هدیه برای عروس گلم!هیـــچ ڪس نمیدانست بهترین‌ اتاقها هم دیگربرای ما دلخوشی نمیشوند..حالت اصــلن خوب نبود و هرچندساعت بخشی ازخاطران مربوط ب اخیررا میگفتی... این ڪ شیمی درمانی نڪردی بخاطر ریزش موهایت...چون پزشڪ ها میگفتند ب درمان ڪمڪی نمی ڪند فقط ڪمی پیشروی راعقب میندازد.این ڪ اگر از اول همراه ما ب مشهد نیامدی چون دنبــال ڪارهای آخرپزشڪ ی ات بودی...اما هیــچ گواهی وجود نداشت برای رفتنت! ♻️ .. 💘
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_چهل_و_چ
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 5⃣4⃣ همه میگفتند آنقدر وضعیتت خراب است ڪ نرسیده ب مرز برای جنـــگ حالت بد میشود و ن تنها ڪمڪی نمیتوانی ڪنی بلڪه فقـــط سربار میشوی...واین تورامیترساند.. ازحمـــام بیرون می آیی ومن درحالی ڪ جانمـــازڪوچڪم رادرڪیفم میگذارم زیرلب میگویم.. ـ عافیت باشه آقا!غســـل زیارت ڪردی؟ سرت را تڪان میدهی و سمتم می آیی.. _ شماچی؟ غســـل ڪردی؟ _ اره..داشتم! دستم رادراز می ڪنم ،حوله ڪوچڪی ڪ روی شانه ات انداخته ای برمیدارم و ب صـــندلی چوبی استوانه ای مقابل دراور سوئیت اشاره می ڪنم.. _ بشین.. مبهم نگاهم می ڪنی.. ـ چی ڪار میخــای ڪنی؟😉 ـ شمـــا بشین عزیز.. مینشینی، پشت سرت می ایستم ،حوله راروی سرت میگذارم و آرام ماساژ میدهم تاموهایت خشــڪ شود... دستهایت را بالا می آوری و روی دستهای من میگذاری.. _ زحمت نڪش خانوم.. _ ن زحمتی نیست آقا!...زود خشڪ شه بریم حـــرم.. سرت راپائین میـــندازی و درفڪر فرو میروی.درآینه ب چهره ات نگاه می ڪنم ـ ب چی فڪر می ڪنی؟... ‌ـ ب این ڪ اینبار برم حـــرم...یا مرگمو میخـــام یا حاجتم....😢 وسرت را بالا میگیری و ب تصویرچشمـــانم خیره میشوی.. دلم میلرزد این چ خـــاسته ای است... ازتوبعـــید است!! ڪارموهایت ڪ تمـــام میشود عطرت را از جیب ڪوچڪ ساڪت بیرون می آورم و ب گردنت میزنم....چقـــدر شیرین است ڪ خودم برای زیارت آماده ات ڪنم.. چند دقیقه ای راه بیشتر ب حـــرم نمانده ڪ ی لحـــظه لبت راگاز میگیری و می ایستی مضـــطرب نگاهت می ڪنم... _ چی شد؟؟؟ _ هیچی خوبم. ی ڪم بدنم دردگرفت... _ مطمئـــنی خوبی؟...میخــای برگردیم هتل؟ _ ن خانوم! امروز قراره حاجت بگیـــریما! لبخند میزنم اماته دلم هنوز میلرزد... نرسیده ب حـــرم از ی مغازه آبمیوه فروشی ی لیـــوان بزرگ آب پرتغال🍹 طبیعی میگیری بادونی وباخوشحالی ڪنارم می آیی.. ـ بیا بخور ببین اگر دوست داشتی یڪی دیگه بخرم.آخه بعضـــی آب میوه ها تلخ میشه... ب دو نی اشاره می ڪنم.. ـ ولی فڪر ڪنم ڪلن هدفت این بوده ڪ تو ی لیـــوان بخوریما...😅 میخنـــدی و ارخجالت نگاهت راازمن میدزدی..تاحرم دست دردستت و درآرامش مطلـــق بودم.زیارت تنها باتو حال و هوایی دیگرداشت. تانزدیڪ اذان مغرب درحیـــاط نشسته ایم و فقط ب گنبد نگاه می ڪنیم..ازوقتی ڪ رسیدیم مدام نفس میزنی و درد می ڪشی..امامن تمـــام تلاشم را می ڪنم تاحواست را پی چیز دیگر جمـــع ڪنم.نگاهت می ڪنم و سرم راروی شانه ات میگذارم این اولین باراست ڪ این حرڪت را می ڪنم.صدای نفس نفس را حالا بوضــوح میشنوم.. دیگر تاب ندارم ،دستت را میگیرم _ میخـــای برگردیم؟ _ ن من حاجتمو میخـــام _ خب بخدا آقا میده ....توالان باید بیشتر استراحت ڪنی.. مثـــل بچه ها بغض و سرت را ڪج می ڪنی.. _ ن یا حاجت یاهیـــچی... خدایا چقدر! ازوقتی هم من فهمیده ام شڪننده تر شده... همـــان لحظه آقایی با فرم نظامی ازمقابلمـــان رد میشود و درست در چند قدمی ما سمت چپمـــان مینشیند... نگاه پراز دردت را ب مرد میدوزی و آه می ڪشی.. مرد می ایستدو برای نمـــاز اقامه میبندد.. توهم دستت رادر جیب شلوارت فرو میبری و تسبیح تربتت را بیرون می آوری .سرت را چندباری ب چپ و راست تڪان میدهی و زمزمه می ڪنی: ـ هوای این روزای من هوای سنگره... ی حسی روحمـــو تا زینبیه میبره.. تاڪی باید بشینمو خدا خدا ڪنم.... ب عڪس صورت شهیدامون نگا ڪنم.. باز لرزش شانه هایت و صـــدای بلند هق هقت😭...آنقدر ڪ نفسهایت ب شمـــاره می افتد و من نگران دستت رافشار میدهم.. نفس نزن جانا.. ڪ جانم میرود.. ♻️ ... 💘 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_چهل_و_پن
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 6⃣4⃣ مرد سجــــده آخرش را ڪ میرود.تو دیوانه وار بلند میشوی و سمتش میروی.من هم بدنبالت بلند میشوم. دستت رادراز می ڪنی و روی شانه اش میزنی.. _ ببخشید!... برمیگردد و بانگاهش میپرسد بله؟ همــــانطور ڪ ڪودڪ وار اشڪ😢 میریزی میگویی ـ فقط خـــاستم بگم دعاڪنید مام لیاقت پیدا ڪنیم...بشیم همرزم شما! لبخند شیرینی روی لبهای مرد مینشیند _ اولن سلام...دوم پس شمــــام آره؟ سرت را پایین میندازی.. ـ شرمنده!سلام علیڪم...ماخیلی وقته آره..خیلی وقته... _ ان شاءالله خود آقا حاجتت رو بده پسر... _ ممنون!..شرمنده یهو زدم رو شونتون...فقــــط... دلِ دیگه... یاعلی پشتت را می ڪنی ڪ او میپرسد _ خب چرا نمیری؟...اینقد بیتابی و هنوز اینجایی؟...ڪاراتو ڪردی؟ باهرجمـــله ی مرد بیشتر میلرزی و دلت آتش میگیرد .نگاهت فرش را رصــــد می ڪند _ ن حاجی!دستمو بستن!...میترسم برم!... اوبی اطلاع جواب میدهد _ دستتو ڪ فعلا خودت بستی جوون!...استخـــاره ڪن ببین خدا چی میگه! بعد هم پوتیــــن هایش را برمیدارد و ازما فاصـــله میگیرد.. نگاهت خشڪ میشود ب زمین... درفڪر فرو میروی.. _ استخاره ڪنم!؟... شانه بالا میندازم ـ آره! چراتاحالا نڪردی!؟شاید خوب دراومد! ـ اخه...اخه همیشه وقتی استخــــاره می ڪنم ڪ دودلم...وقتی مطمعنم استخاره نمیگیرم خانوم! ـ مطمئن؟...ازچی میطمئنی؟ صدایت میلرزد ـ ازین ڪ اگرم برم..فقــــط سربارم.همین! بودنم بدبختی میاره برا بقیه! _ مطمئنی؟.. نگاهت را میچرخانی ب اطراف.دنبال همــــان مرد میگردی...اما اثری ازاو نیست.انگار ازاول هم نبوده! ولوله ب جانت میفتد ـ ریحــــانه! بدو ڪفشتو بپوش..بدو... همــــانطور ڪ بسرعت ڪفشم را پا می ڪنم میپرسم. _ چی شده چی شده❓ _ از دفتر همینجا استخــــاره میگیریم...فوقش حالم بد میشه اونجا! شاید حڪمتیه...اصــــن شایدم نشه...دیگه حرف دڪترم برام مهم نیست....باید برم... _ چراخودت استخاره نمی ڪنی!؟؟ _ میخــــام ڪس دیگه بگیره... مچ دستم را میگیری و دنبــــال خودت می ڪشی.نمیدانیم باید ڪجا برویم حدود ی ربع میچرخیم.آنقدر هول ڪرده ایم ڪ حواسمــــان نیست ڪ میتوانیم از خادمها بپرسیم... دردفتر پاسخگویی روحانی باعمــــامه سفید نشسته است و مطالعــــه می ڪند.در میزنیم و آهسته وارد میشویم... _ سلام علیڪم... روحانی ڪتابش را میبندد ـ وعلیڪم السلام...بفرمایید ـ میخــــواستم بیزحمت یه استخاره بگیرید برامون حاج اقا! لبخــــند میزند و بمن اشاره می ڪند _ برای امر خیر ان شاءالله؟... _ نه حاجی عقدیم...یعنی موقت... _ خب برای زمان دائم؟!...خلاصه خیر دیگه! _ نه!... ڪلافه دستت راداخل موهایت میبری.میدانم حوصــــله نداری دوباره برای ڪس دیگه توضــــیح اضافه بدهی، برای همین به دادت میرسم _ ن حاجی!...همسرم میخــــواد بره جنگ...دفاع حرم!میخــــواست قبل رفتن ی استخاره بگیره... حاج آقاچهره دوست داشتنی خود را ڪج می ڪند.. _ پسر تو این ڪار ڪه دیگه استخاره نمیخـــــواد بابا!...باید رفت... _ ن اخه...همسرم ی مشڪلی داره...ڪ دڪترا گفتن ...دڪترا گفتن جای ڪمڪ احتمــــال زیاد سربار میشه اونجا! سرش را تڪان میدهد، بسم الله میگوید و تسبیحش📿 رااز ڪنار قران ڪوچڪ میز برمیدارد. ڪمی میگذرد و بعد بالبخند میگوید _ دیدی گفتم ؟... تواین ڪار ڪ دیگه نباید استخــــاره ڪرد....باید رفت بابا..رفت! با چفیه روی شانه ات زیر پلڪت را از اشڪ پاڪ می ڪنی و ناباورانه میپرسی _ یعنی...یعنی خوب اومد؟😄 حاج اقا چشمهایش را ب نشانه تایید میبندد و باز می ڪند. _ حاجی جدی جدی؟....میشه یبار دیگه بگیرید؟ او بی هیچ حرفی اینبار قران ڪوچڪش را برمیدارد و📖 بسم الله میگوید.بعداز چنددقیقه دوباره لبخــــند میزند و میگوید _ ای بابا جوون! خــــدا هی داره میگه برو تو هی خودت سنگ میندازی؟ هردو خیره خیره نگاهش می ڪنیم میپرسی _ چی دراومد...یعنی بازم؟ _ بله! دراومد ڪه بسیار خوب است.اقدام شود.ڪاری به نتیجه نداشته باشید.... چندلحــــظه بهت زده نگاهش می ڪنی و بعد بلند قهقهه میزنی..😂 .دودستت را بالا می آوری وصـــورتت را رو به آسمـــان میگیری... _ ای خدا قربونت برم من!...اجازه مو گرفتم....چرا زودتر نگرفته بودم... بعد به حاج اقا نگاه می ڪنی و میگویی _ دستتون درد نڪنه!...نمیدونم چی بگم.... _ من چی ڪار ڪردم اخه؟برو خداتوشڪر ڪن... _ نه! این استخـــــاره رو شما گرفتی... ان شاءالله هرچی دوست دارید و ب صـــلاحتونه خدا بهتون بده... ♻️ ... 💘 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_چهل_و_ش
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 7⃣4⃣ جلو میروی و تسبیح 📿تــــربتت رااز جیب درمی آوری وروی میزمقابل او میگذاری _ این تسبیح برام خیلی عزیزه..... ولی .... الان دوست دارم بدمش بشما... خبر خوب رو شما بمن دادی..خداخیرتون بده! او هم تسبیح رابرمیدارد و روی چشمهایش میمالد _ خیـــــرروفعلاخدا به توداده جوون! دعاڪن! خوشحال عقب عقب میآیی _ این چه حرفیه مامحتاجیم چادرم رامیگیری وادامه میدهی _ حاجی امری نیس؟ بلندمیشودودست راستش رابالامی آورد _ نَ پسر!برو یاعلـــــی✋ لبخندعمیقت رادوست دارم... چادرم رامیڪشی وبه حیاط میرویم.همان لحظه مینشینی وپیشانی ات راروی زمین میگذاری. چقدرحالت بوی خـــــدا میدهد... ماشین خیابان را دور میزند و به سمت راه آهن🚞 حرڪت میڪند.چادرم را روی صورتم میڪشم وپشت سرم رانگاه میڪنم وازشیشه عقب به گنبد خیره میشوم... چقدرزود گذشت!حقاڪ بهشــــت جای عجیبی نیست!همینجاست... میدانی اقـــــا؟دلم برایت تنگ میشود... خیلی زود!...نمیدانم چرابه دلم افتاده باربعدی تنهامی‌آیم...تنها! ڪاش میشدنرفت...هنوزنرفته دلم برایت میتپد رضـــــا ع بغض چنگ به گلویم میندازد... ... اشڪ ازڪنار چشمم روی چادرم میچڪد...😢 نگاهت میڪنم پیشانی ات رابه شیشه چسبانده‌ای وبه خیابان نگاه میڪنی. میدانم هم خوشحالی هم ناراحت... خوشحال بخاطر جـــواز رفتنت... ناراحت بخاطر دوچیز.. اینڪ مثل من هنوز نرفته دلت برای مشـــهدپرمیزند. ودوم اینڪه نمیدانی چطوربه خانواده بگویی ڪ میخواهی بروی...میترسی نڪند پدرت زیر قول و قرارش بزند. دستم را روی دستـــــت میگذارم و فشار میدهم.میخواهم دلگـــــرمی ات باشم... _ علی؟.. _ جـــــان؟...😍 _ بسپار بخدا لبخند میزنی و دستــــم را میگیری. *زمان حرڪت غروب بود وما دقیقا لحظه حرڪت قطار رسیدیم.تو باعجله ساڪ را دنبال خود میڪشیدی و من هم پشت سرت تقریبا میدویدم.. بلیط هارا نشان میدهی ومیخندی _ بدو ریحانه جا میمونیما😉 تارسیدن به قطاروسوارشدن مدام مرامیترساندی ڪ الان جامیمونیم... واگن اتوبوسی بودومن مثل بچه ها گفتم حتمن بایدڪنار پنجره بشینم. توهم ڪنارآمدی ومن روی صندلی ولو شدم. ♻️ ... 💘
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_چهل_هفت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 8⃣4⃣ لبخندمیزنی وڪنارم مینشینی _خب بگوببینم خانوم! سفر چطوربود؟ چشمهایت رارصدمیڪنم.نزدیڪ می ایم ودرگوشت ارام میگویم _توڪه باشی همه چیزخوبه...💖 چانه ام رامیگیری وفقط نگاهم میڪنی.اخ ڪ همین نگاهت مرا رسوا ڪرد...😍 _ اره!....ریحانه ازوقتی اومدی تو زندگیم همه چیزخـــــوب شد...همه چیز... سرم راروی شانه ات میگذارم ڪ خودت را یڪدفعه جمع میڪنی _ خانوم حواسم نیست توام چیزی نمیگی ها!!...زشته عزیزم! اینڪارارو نڪن دوتا جوون میبینن دلشون میخوادا! اونوخ من بیچاره دوباره دم رفتن پام گیر میشه میخندم وجواب میدهم _ چشششششم...عاقا! شماامرڪن! البته جای اون واسه جوونا دعاڪن!🙏 _ اونڪ چشم!دعاڪنم ي حوری خـــــدا بده بهشون... ذوق زده لبخندمیزنم😄 ڪه ادامه میدهی _ البته بعدشـــــهادت! وبعدبلندمیخندی.لبم راڪج میڪنم وبحالت قهرمیگویم _خعلی بدی!فڪ ڪردم منظورت ازحوری منـــــم! _ خب منظور شمایی دیگه!...بعد شهادت شما میشی حـــــوری ...عزیزم! رویم راسمت شیشه برمیگردانم _ نعخیر دیگه قبول نیست!قَرقَر تا روز قیامت!😕 _ قیامت ڪ نوڪـــــرتم.ولی حالا الان بقول خودت قَرنڪن...گناه دارما... یروز دلت تـــــنگ میشه خانوم نڪن! دوباره رومیڪنم سمتت ونگاهت میڪنم. دردلم میگذرد اره دلم برات تنگ میشه...برای امروز...برای این نگاه خاصت.یڪدفعه بلندمیشوم واز جایگاه ڪیف وساڪها،ڪیفم👜 رابرمیدارم وازداخلش دوربینم رابیرون می آورم.سرجایم مینشینم و دوربیـــــن را جلوی صورتم میگیرم. _ خب...میخوام یه یادگاری بگیرم...زودباش بگو سیـــــب! میخندی ودستت راروی لنز میگذاری _ ازقیافه ڪج وڪوله من؟.... _ نعخیر!..به سید توهین نڪنا!!!.. _ اوه اوه چه غیرتـــــی... ونیشت رابه طرز مسخره ای بازمیڪنی بقدری ڪ تمام دندانهایت پیدامیشود😬 _ اینجوری خوبه؟؟؟ میخندم ودستم راروی صورتت میگذارم _ عههه نڪن دیگه!....تروخدا ي لبخند خوشگل بزن لبخندمیزنی ودلـــــم رامیبری _ بفرما خانوم _ بگو سیب🍎 _ نَ....نمیگم سیب _ بازاذیت ڪردی _ میگم...میگم.. دوربین📷را تنظیم میڪنم _ یڪ ....دو..... سه....بگو _ شهیییییید... قلبـــــم باایده ات ڪنده و یادگاریمان ثبت میشود... ♻️ ... 💘 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_چهل_هشت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 9⃣4⃣ حسین آقایڪ دستش راپشت دست دیگرش میزندوروی مبل مقابلت مینشیند.سرش راتڪان میدهدو درحالیڪ پای چپش ازاسترس میلرزدنگاهش رابه من میدوزد _ بابا؟...توقبول ڪردی❓ سڪوت میڪنم،لب میگزم وســـرم راپایین میندازم _ دخترم؟...ازت سوال ڪردم! توجدن قبول ڪردی❓ توگلویت راصاف میڪنی ودرادامه سوال پدرت ازمن میپرسی _ ریحـــان؟..بگوڪ مشڪلی نداری! دسته ای ازموهای تیره رنگم ڪ جلوی صورتم ریخته است راپشت گوش میدهم وآهسته جواب میدهم _ بله!... حسین اقا دستش رادرهواتڪان میدهد _ بله چیه بابا؟واضح جواب بده دختر! سرم رابالا میگیرم ودرحالیڪه نگاهم راازنگاه پرنفوذ پدرت میدزدم جواب میدهم _ یعنی...بله! قبـــــول ڪردم ڪ علی بره! این حرف من آتشی بودبه جان زهـــــراخانوم تاي ڪدفعه ازجابپرد،ازلبه پنجره روبه حیاط بلندشودو وسط هال بیاید. _ میبینی اقاحسین؟...میبینی!!عروسمـــــون قبول ڪرده! رومیڪندبه سمت قبله ودستهایش را باحالی رنجیده بالامی آورد _ ای خـــــدا من چه گناهی ڪردم اخه! ...ببین بچه دسته گلم حرف ازچی میزنه...😔 علےاصغرڪ تاالان فقط محوبحث مابوددرحالیڪ تمام وجودش سوال شده میپرسد. _ ماماداداچ علی ڪوجا میره؟ پدرت باصدای تقریبا بلندمیگوید _ اا ... بسه خانوم! چراشلوغش میڪنی؟؟...هنوزڪ این وسط صاف صاف واساده... وبعدبه علی اصغر نگاه میڪندوادامه میدهد _هیچ جا باباجون هیچ جا... مـــــادرت هم مابقی حرفش رامیخوردو فقط به اشڪهایش😭 اجازه میدهدتا صورت گردوسفیدش راترڪنند احساس میڪنم من مقصرتمام این ناراحتی ها هستم گرچه دل خودم هنوز به رفتنت راه نمیدهد...ولی زبانم مدام و پیاپی تورا تشـــــویق میڪندڪ برو! توروی زمین روبروی مبلی ڪهپ پدرت روی آن نشسته مینشینی _ پدرمن!ي جواب ساده ڪ اینقدر بحث وناراحتی نداره من فقط خواستم اطلاع بدم ڪ میخوام برم.همه ڪارامم ڪردم و زنمم رضایــــت ڪامل داره... حسین اقا اخم میڪندوبین حرفت میپرد😠 _چی چی میبری و میدوزی شازده؟ ڪجا میرم میرم؟..مگه دخترمردم ڪشڪ؟...اون هیچی مگه جنگ بچه بازیه!...من چه میدونستم بعداز ازدواج زنت ازتومشتــــاق ترمیشه... توحق نداری بری تامنم رضایت ندم پاتو از دراین خونه بیرون نمیزاری بلندمیشود برودڪ توهم پشت سرش بلندمیشوی ودستش رامیگیری _ قربـــــونت برم خودت گفتی زن بگیر برو!...بیا این زن!"وبمن اشاره میڪند"👈 چرا آخه میزنی زیرحرفات باباجون دستش راازدستت بیرون میڪشد _میدونی چیه علی؟ اصن حرفمو الان پس میگیرم..چیزی میتونی بگی؟... این دخترهم عقلشوداده دست تو! ي ذره بفڪردل زنــــت باش همین ڪ گفتم حق نَ داری!! سمت راهرو میرودڪ دیدن چشمهای پرازبغض😢 توصبـــــرم راتمام میڪند.یڪدفعه بلندمیگویم _ باباحسین!؟شماڪ خودت جانبـــــازی...چرااین حرفومیزنی؟... یڪ لحظه میایستد،انگارچیزی دروجودش زنده شد.بعدازچندثانیه دوباره به سمت راهرو میرود... ♻️ ... 💘
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_چهل_نه
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 0⃣5⃣ بایڪ دست لیوان آب راسمتت میگیرم وبادست دیگر قرص رانزدیڪ دهانت می آورم. _ بیا بخور اینو علـــــی... دستم راڪنار میزنی وسرت رامیگردانی سمت پنجره باز روبه خیابان _ نه نمیخورم...سردرد من بااینا خوب نمیشه _ حالا تو بیا اینو بخور! دست راستت را بالا می آوری و جواب میدهی _ گفتم ڪه نه خانوم!...بزارهمونجا بمونه لیوان و قرص را روی میز تحریرت میگذارم و ڪنارت می ایستم نگاهت به تیر چراغ برق نیم سوز جلوی درخانه تان خیره مانده میدانم مسئله رفتن فڪرت رابشدت مشغول ڪرده😔 ڪافیست پدرت بگوید برو تاتو باسر به میدان جنگ بروی شب از نیمه گذشته وسڪوت تنها چیزیست ڪه ازڪل خانه بگوش میخورد لبه ی پنجره مینشینی یاد همان روز اولی میفتم ڪه همینجا نشسته بودی ومن ... بی اراده لبخنـــــدمیزنم.😄 من هنوز موفق نشده ام تاتورا ببوسم بوسه ای ڪه میدانم سرشاراز پاڪیست پراست از احساس محبت ... بوسه ای ڪه تنها باید روی پیشانی ات بنشیند سرم راڪج میڪنم،به دیوارمیگذارم و نگاهم رابه ریش تقریبا بلندت میدوزم قصد داری دیگر ڪوتاهشان نڪنی تا یک ڪم بیشتر بوی شهادت بگیری البته این تعبیر خودم است میخندم و از سررضایت چشمهایم را میبندم ڪه میپرسی _ چیه؟چرا میخندی ؟...😉 چشمهایم رانیمه بازمیڪنم وباز میبندم شایدحالتم بخاطراین است ڪه یڪدفعه شیـــــرینی بدخلقی های قبلت زیر دندانم رفت _ وا چی شده؟... موهایم را پشت شانه ام میریزم و روبرویت مینشینم.طرف دیگرلبه پنجره.نـــــگاهم میڪنی نگاهت میڪنم... نگاهت را میدزدی و لبخند میزنی قند دردلم آلاسڪا میشود😁 بی اختیار نیم خیز میشوم سمتت وبه صورتت فوت میڪنم. چندتار از موهایت روی پیشانی تڪان میخورد.میخندی وتوهم سمت صورتم فوت میڪنی. نفست رادوســـــت دارم...💖 خنده ات ناگهان محومیشود وغم به چهره ات مینشیند _ ریحــــانه...حلال ڪن منو! جامیخورم،عقب میروم ومیپرسم _ چی شد یهو؟ همانطورڪه باانگشتانت بازی میڪنی جواب میدهی _ تو دلت پره...حقم داری! ولی تاوقتی ڪه این تو...." دستت راروی سینه ات میگذاری درست روی قلبـــــت.." این توسنگینه...منم پام بسته اس... اگر تودلت روخالی ڪنی ... شڪ ندارم اول توثواب شـــــهادت رومیبری ازبس ڪه اذیت شدی تبســم تلخی میڪنم ودستم راروی زانوات میگذارم _ من خیلی وقته تو دلمو خالی ڪردم...خیلی وقته نفســـت را باصدا بیرون میدهی ، ازلبه پنجره بلندمیشوی وچندبار چند قدم به جلو و عقب برمیداری.اخر سر سمت من رو میڪنی و نزدیڪـــم میشوی. باتعجب نگاهت میڪنم. 😦دستت را بالا می آوری و باسرانگشتانت موهای سایه انداخته روی پیشانی ام راڪمی ڪنارمیزنی.خجـــــالت میڪشم و به پاهایت نگاه میڪنم. لحن آرام صدایت دلـــــم را میلرزاند _ چرا خجالت میڪشی؟ چیزی نمیگویم...منیڪه تاچندوقت پیش بدنبال این بودم ڪه ...حالا... خم میشوی سمت صورتم و به چشمهایم زل میزنی. با دودستت دوطرف صورتم را میگیری و لب هایت راروی پیشانی ام میگذاری...آهسته و عمیق!😘 شوڪه چند لحظه بی حرڪت می ایستم و بعددستهایم راروی دستانت میگذارم.صورتت را ڪه عقب میبری دلم را میڪشی.روی محاسنت ازاشــــڪ برق میزند باحالتی خاص التماس میڪنی _ حــــلال ڪن منو! ♻️ ... 💘 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_پنجاه 0
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 1⃣5⃣ همانطورڪه لقمه ام راگازمیزنم و لی لی ڪنان👏 سمت خانه می آیم پدرت رااز انتهای ڪوچه میبینم ڪه باقدمهای آرام می آید.درفڪر فرورفته...حتمن باخودش درگیر شده! جمله آخر من درگیرش ڪرده.. چندقدم دیگر لی لی میڪنم ڪه صدایت رااز پشت سرم میشنوم _ افرین! خانوم ڪوچولوی پنج ساله خوب لی لی میڪنیا! برمیگردم و ازخجالت فقط لبخند میزنم🙃 _ یوخ نگی یڪی میبینتتا وسط ڪوچه! واخمی ساختگی میڪنی البته میدانم جدن دوست نداری رفتار سبڪ ازمن ببینی! ازبس ڪه غیــــرت داری👌...ولی خب درڪوچه بلندوباریڪ شماڪه پرنده هم پرنمیزندچه ڪسی ممڪن است مراببیند؟ بااین حال چیزی جز یڪ ببخشید ڪوتاه نمیگویم. ازموتور پیاده میشوی تاچند قدم باقی مانده راڪنارمن قدم بزنی... نگاهت به پدرت ڪه میفتم می ایستی وآرام زمزمه میڪنی _ چقد بابا زودداره میاد خونه! متعجـــب بهم نگاه میڪنیم ،دوباره راه میفتیم.به جلوی درڪه میرسیم منتظر میمانیم تا اوهم برسد. نگاهش جدی ولی غمیگین است. مشخص است بادیدن ما بزور لبخند میزند و سلام میکند _ چرا نمیرید تو؟... هردوباهم سلام میڪنیم ومن درجواب سوال پدرت پیش دستی میڪنم. _ گفتیم اول بزرگتـــــر بره داخل ما ڪوچیڪام پشت سر چیزی نمیگویدوڪلید رادرقفل میندازد و دررا بازمیڪند فاطمه روی تخت حیاط لم داده و چیپس باماست میخورد. حسین اقا بدون توجه به دخترش فقط سلامی میڪندوداخل میرود. میخندم ومیگویم _ ســــلام بچه!...چراڪلاس نرفتی؟؟.. _ اولن سلام دومن بچه خودتی...سومن مریضم..حالم خوب نبود نرفتم تو میخندی وهمانطورڪه موتورت را گوشه ای ازحیاط میگذاری میگویی _ اره! مشخصه...داری میمیری! و اشاره میڪنی به چیپس و ماست. فاطمه اخم میڪندوجواب میدهد _ خب چیه مگه...حسودید من اینقد خوب مریض میشم توباز میخنـــــدی 😁ولی جواب نمیدهی.ڪفشهایت رادرمیاوری و داخل میروی. من هم روی تخت ڪنار فاطمه مینشینم و دستم را تا آرنج در پاڪت چیپسش فرو میبرم ڪه صدایش درمی آید _ اوووییی ...چیڪامیڪنی؟ _ خسیس نباش دیه ویڪ مشت ازمحتویات پاڪت را داخل دهانم میچپانم _ الهی نمیری ریحانه!نیم ساعته دارم میخورم..انداره اونقدی ڪه الان ڪردی تو دهنت نشد!😋 ڪاسه ماست رابرمیدارم وڪمی سر میڪشم.پشت بندش سرم راتڪان میدهم و میگویم _ به به!...اینجوری باید بخوری!یادبگیر... پشت چشمی برایم نازڪ 😏میڪند. پاڪت رااز جلوی دستم دور میڪند. میخندم وبندڪتونی ام راباز میڪنم ڪه توبه حیاط می آیی وباچهره ای جدی صـــــدایم میڪنی _ ریحانه؟...بیا تو باباڪـــارمون داره باعجله ڪتونی هایم راگوشه ای پرت میڪنم وبه خانه میروم.درراهرو ایستاده ای ڪه بادیدن من به اشپزخانه اشاره میڪنی. پاورچین پاروچین به اشپزخانه میروم و توهم پشت سرم می آیی. حسیـــــن اقاسرش پایین است وپشت میزناهارخوری نشسته وسه فنجان چای ریخته. بهم نگاه میڪنیم وبعدپشت میز مینشینیم.بدون اینڪه سرش را بالا بگیرد شروع میڪند _ علی...بابا! ازدیشب تاصبح نخوابیدم.ڪلی فڪـــرڪردم... فنجان چایش رابرمیداریدو داخلش بابغض فوت میڪند بغض مـــــردجنگی ڪه خسته است... ادامه میدهد _ برو بابا...بـــــرو پسرم.... سرش را بیشتر پایین میندازد ومن افتادن اشڪش درچای رامیبینم.دلم میلرزد و قلبــ❣ـــم تیرمیڪشد خدایا...چقدر سخته! _ علی...من وظیفم این بودڪه بزرگت ڪنم..مادرت تربیتت ڪنه! اینجور قد بڪشی...وظیـــفم بود برات یه زن خوب بگیرم..زندگیت رو سامون بدم. پسر...خیلی سختـــه خیلی... اگر خودم نرفته بودم...هیچ وقت نمیزاشتم توبری!...البته...تو خودت باید راهت روانتخاب ڪنی... باعث افتـــخارمه بابا! سرش رابالا میگیردو ماهردو انعڪاس نور روی قطرات اشڪ💧 بین چین و چروڪ صورتش رامیبینیم. یڪدفعه خم میشوی ودستش را میبـــوسی. _ چاڪرتـــــم بخدا...✋ دستش راڪنار میڪشد وادامه میدهد _ ولی بایدبه خانواده زنت اطلاع بدی بعد بری...مادرتم بامن... بلند میشود و فنجانش☕️ را برمیدارد و میرود. هردومیدانیم ڪه غرور پدرت مانع میشودتا مابیشتر شاهدگریه اش باشیم... اوڪه میرودازجا میپری واز خوشحـــالی بلندم میڪنی وبازوهایم رافشار میدهی😄 _ دیدی؟؟؟...دیدی رفتنی شدم رفتنی... این جمله راڪه میگویی دلم میترڪد... به همین راحتی؟....😢 ♻️ ... 💘
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_پنجاه_یک
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 2⃣5⃣ پدرت به مادرت گفت وتاچندروز خانه شده بودفقط وفقط صدای گریه های😭 زهراخانوم.امامادرانه بلاخره بسختی پـــــذیرفت. قرارگذاشتیم ب خانواده من تاروز رفتنت اطلاع ندهیم.و همین هم شد.روز هفتـــــادو پنجم ...موقع بستن ساڪت خودم ڪنارت بودم. لباست را باچه ذوقی ب تن میڪردی وبه دورمچ دستت پارچه سبز متبرڪ به حرم حضرت علـــــی ع میبستی.من هم روی تخت نشسته بودم و نگاهـــــت میڪردم. تمام سعیم دراین بود ڪ یڪ وقت با اشڪ خودم رامخالف نشان ندهم.پس تمام مدت لبخنـــــدمیزدم. ساڪت راڪ بستی، دراتاقت رابازڪردی ڪ بروی ازجا بلند شدم وازروی میز ســـــربندت رابرداشتم _ رزمنده اینوجا گذاشتی😉 برگشتی و ب دستم نگاه ڪردی. سمتت امدم ،پشت سرت ایستادم و ب پیشانی ات بستم...بستن سربندڪ نَ.... باهرگره راه نفســـــم رابستم...😢 اخرسرازهمان پشت سرت پیشانی ام راروی ڪتفت گذاشتم و بغضـــــم رارها ڪردم... برمیگردی ونگاهم میڪنی.باپشت دست صورتم رالمس میڪنی _ قراربود اینجوری ڪنی؟.. لبهایم راروی هم فشار میدهم _ مراقب خـــــودت باش... دستهایم رامیگیری _ خدامراقبه!... خم میشوی وساڪت رابرمیداری _ روسریت وچادرت روسرڪن متعجب نگاهت میڪنم😳 _ چرا؟...مگه نامحرم هست؟ _ شماسرڪن صحبت نباشه... شانه بالامیندازم و ازروی صندلی میزتحریرت روسری ام رابرمیدارم و روی سرم میندازم و گره میزنم ڪ میگویی _ نَ نَ...اون مـــــدلی ببند... نگاهت میڪنم ڪ بادست صورتت راقاب میڪنی☺️ _ همونیڪ گردمیشه...لبنانی! میخنـــــدم،لبنانی میبندم وچادررنگی ام راروی سرم میندازم. سمتت می آیم بادست راستت چادرم راروی صورتم میڪشی _ روبگیر...بخاطرمـــــن! نمیدانم چرا به حرفهایت گوش میدهم.درحالیڪ دراتاق هیچڪس نیست جز خودم و خودت! رومیگیرم و میپرسم _ اینجوری خوبه؟ _ عالیه عـــــروس خانوم... ♻️ ... 💘 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_پنجاه_د
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 3⃣5⃣ ذوق میڪنم _ عـــــروس؟....هنوز نشدم... _ چرا نشدی؟..من دومادم شمام عروس من دیگه...😅 خیلی به حرفت دقت نمیڪنم وفقط جمله ات رانوعی ابرازعلاقه برداشت میڪنم. ازاتاق بیرون میروی وتاڪید میڪنی باچـــــادر پشت سرت بیایم. میخواهم همه چیزهرطورڪ تومیخواهی باشد.ازپله ها پایین میرویم.همه درراهرو جلوی درحیاط ایستاده اندو گریه😭 میڪنند.تنهاڪسی ڪ بیخیال تمام عالم بنظرمیرسد علی اصغراست ڪ مات و مبهوت اشڪهای همه گوشه ای ایستاده. مادرت ظرف اب را دستش گرفته و حسین اقاڪنارش ایستاده فاطمه درست ڪنار درایستاده وبغض ڪرده. زینب وهمسرش هم امده اند برای بدرقه.پدر ومادرمن هم قراربود ب فرودگاه بیایند. نگاهت رادرجمع میچرخانی ولبخند میزنی _ خب صبرڪنیدڪ ي مهمون دیگه هم داریم. همه باچشم ازت میپرسند _ ڪی؟....ڪی مهمونه؟... روی اخرین پله میشینی و ب ساعت مچی⌚️ ات نگاه میڪنی.. زینب میپرسد _ ڪی قراره بیادداداش؟ _ صبرڪن قـــــربونت برم... هیچڪس حال صحبت ندارد.همه فقط ده دقیقه منتظرماندیم ڪ ي ڪدفعه صدای زنگ 🔔دربلندمیشود ازجامیپری ومیگویی _ مهمون اومد.. ب حیاط میدوی وبعداز چندلحظه صدای باز شدن دروسلام علیڪ ڪردن توبایڪ نفربگوش میرسد _ بَه بَه سلام علیڪم حاج اقا خوش اومدی _ علیڪم السلام شاه دومـــــاد !چطوری پسر؟...دیرڪ نڪردم.؟ _ نه سروقت اومدید همانطور صدایتان نزدیڪ میشود ڪ ي ڪدفعه خودت بامردی باعمامه مشڪی وسیمایی نورانی جلوی درظاهر میشوید.مرد رو بهمه سلام میڪندو ماگیج ومبهوت جوابش رامیدهیم.همه منتظرتوضیح توایم ڪ توب مرد تعارف میزنی تاداخل بیاید.اوهم ڪفش هایش راگوشه ای جفت میڪند و وارد خانه میشود.راه را برایش باز میڪنیم.ب هال اشاره میڪنی ڪ_حاجی بفرماییدبرید بشینید...مام میایم اومیرودوتو سمت مابرمیگردی ومیگویی _ یڪی ب مادرخانوم پدرخانومم زنگ بزنه بگه نرن فرودگاه بیان اینجا... مادرت ظرف آب رادستم میدهد و سمتت می آید _ نمیخوای بگی این ڪیه؟باز چی تو سرته مـــــادر...😕 لبخند میزنی و رو بمن میڪنی _ حاجی از رفقای حوزس...ازش خواستم بیاد قبل رفتن عقدمنو ریحان روبخونه!.... حرف ازدهانت ڪامل بیرون نیامده ظرف از دستم میفتد ... همگی بادهان باز نگاهت میڪنیم...😧 خم میشوی و ظرف رااز روی زمین برمیداری _ چیزی نشده ڪ...گفتم شاید بعدن دیگه نشه دستی به روسری ام میڪشی _ ببخش خانوم بی خبر شد.نتونستی درست حسابی خودتو شبیه عـــــروسا ڪنی...میخواستم دم رفتن غافلگیرت ڪنم... علاقـــــه ات میشود بغض😢 درسینه ام و نفسم را بشماره میندازد... چقدر دوستـــــ دارم علــــی!❤️ چقدر عجیب خواستنی هستی خدایاخودت شاهدی ڪسی راراهی میڪنم ڪ شڪ ندارم جزما نیست.... ازاول بوده ... امن یجیب من چشمان بی همتای تـــــوست ♻️ ... 💘 @khamenei_shohada