eitaa logo
Call of duty
40 دنبال‌کننده
0 عکس
1 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
شهی زبونشو تا لب چونه‌اش آوُرده بود بیرون و‌ رو به عقل گفت:۲_۰ . و عقل بدون اندک توجهی به شهی بهم گفت:همه این آتیشا از گور تو بلند میشه تا کی میخوای به حرفش گوش کنی ها؟ شهی گفت:بابا حالا که چیزی نشده جنبه باخت نداری چرا میای؟عقی جوون ظرفیتت رو ببر بالا از من به تو نصیحت... _منو درست صدا کن. همینم مونده بود تو منو نصیحت کنی.... _حالا تو انقد منبر میری ما چیزی گفتیم؟؟ _حداقل حرف حساب میزنم _باااشه بابا تو ریاضیدون ما شهریوری.... من فقط داشتم گوش میدادم و گه گاه به حرفای شهی میخندیدم و با خنده تائیدش میکردم. شهی راست میگفت اتفاق خاصی نیفتاده بود من فقط یه نوشابه خورده بودم. راستش من و خودم و یکی دیگه از دوستام قرار گذاشته بودیم که نوشابه نخوریم منم چندماهی سر این قرار موندم تا دیگه تو یه مجلس همه‌ی فشارا روی من متمرکز شد که باید نوشابه بخورم. گفتم بابا حالا همتون گیر دادید به نوشابه نخوردن من؟؟؟ چیکار به من دارید؟؟من نخورم یه سهم برا شماها باز میشه.... همه این پاهای بوگندو گنده‌شونو کرده بودن تو یه کفش تنگ که نه تو باید نوشابه بخوری!! وسط این بگومگو شهی گفت:خب راس میگن دیگه انقد خشک بازی در نیار بخور دیگه همه دارن میخورن تو هم بخور. عقل گفت:نخوریا!! اولا که میدونی که برات ضرر داره و معده‌ات رو اذیت میکنه. ثانیا یادت باشه تو به رفیقت قول دادی که نوشابه نخوری زیر قولت نزن. شهی که دید داره قائله میبازه دست به دامن موهوم شد. _موهی جوونم....مووهیی....نمیخوای بیای کمکم؟؟؟!! موهومم که همیشه آماده کاره گفت: شهی راس میگه این همه دارن بچا اصرار میکنن خوب نیس رد کنی به وجهت ضربه میزنه. عقل با خنده تمسخر آمیز نسبت به حرف موهوم گفت:چه وجهه‌ای بابا؟؟؟ یعنی وجهه تو با نوشابه نخوردن خراب میشه؟ وجهه‌ای که با نوشابه به دست بیاد همون بهتر که نباشه. موهوم:آقا اصلا نه حرف شهی نه حرف عقل؛ فقط یه لیوان ازش بخور. تازه غذا هم چرب بوده معده‌ات رو اذیت میکنه یه لیوان بخور که بزنه این چربیا رو‌ ببره. گفتم:همینه یه لیوان میخورم نه سیخ می سوزه نه کباب. شهی بی ادب انگشت شستشو رو به عقل گرفت و زبون درازش رو درآورد و‌ گفت:۲_۰ . عقلم دیگه طفلکی چیزی نگفت و رفت یه گوشه کز کرد؛ فقط با یه نگاه تیز بهم‌ رسوند که بعدا به حسابم میرسه. یه چیز عجیبی که این وسط بود یه صدای"نخور" بود که مدام تکرار میشد البته الحمدلله ما توجهی بهش نکردیم. @CALL_OF_DUTY_1
تو حال ‌و هوای خودم بودم داشتم به حرفای موهوم گوش میدادم. عقل یه سری کار بهش سپرده بود و اونم که عشق کار شروع کرده داشت دفتر دستکاشو میگشت تا یه چیز خوب پیدا کنه. میون کار بهم گفت:طبق چیزایی که تا حالا گیرم اومده، مسئله به این سختیا هم نیست ولی یه جاهایی گیر داره که نمیدونم باید چیکار کرد. عقل گفت:پس باید بره بپرسه. غاضب اوخ ببخشید استاد غاضب_دستتو تا آرنج کردی تو پهلوم بابا_ گفت:چرا پرسیدن؟خودت مگه چِته؟بشین مثل آدم اینا رو سر هم کن به جواب برس. عقل گفت:الان خلا تحلیلی نداریم که بشینم تحلیل کنم نیازمند اطلاعات هستیم و باید بره زحمت بکشه بپرسه. گفتم:باشه عقل حرف تو درسته بالاخره تو این کاره‌ای. تو این تفکرات ژرف و عمیق غوطه ور بودم و‌ وول میخوردم که یهو یکی گفت:پخخخخخ....در همون حالت لمیده‌ای که بودم نیم متری از زمین بلندم شدم. دوباره شروع شد..... همون لحظه که شروع کردم به ارتفاع گرفتن از سطح زمین استاد شروع کرد: کثافتِ بیشعور..... بی فرهنگ نمی بینی داره فکر میکنه تو بلد نیستی فکر کنی نباید بزاری بقیه هم فکر کنن.... موهوم گفت: استاد به نظرم بهتره الان با نزدیکترین وسیله دم دست اون مردکِ پست رو مورد هدف قرار بدیم. نظرتون چیه؟ _فقط بزنش این پسره‌یه..... عقل سریع پرید وسط گفت:استااد آروم باش عزیزم. قرار نیست هرکاری اون مرد که جبران کنی...اونوقت فرقتون چی میشه؟؟تو هم میشی به بی فرهنگ بی‌فکر...البته اون بنده‌خدا هم اینجوری نیست حالا یه شوخی کرده باهاش.... _شوخی ‌یه داره....نمیشه هروقت هرکی خواست اون دهن گندشو وا بندازه پخخخ بکشه.... _درسته ولی اینجور واکنش هم درست نیست....یهو یه چیزی پرت میکنه میخوره به جایی که نباید بخوره....مثل سرش حالا بیا وو درستش کن....بزار یکم بگذره بعد سرش صحبت میکنیم چجوری باید جوابشو داد.... حالا انقد حرص نده به خودت پیر میشی.... _پس بعدا باید تلافی کنه‌هاا _بااشه حالا یکم آروم باش.... این غوغای درون من تنها در چند ثانیه اتفاق افتاد به قدری که به نهایت ارتفاعم از سطح زمین برسم و بعد با ما تحت به طرف پایین سقوط کنم. استثنائا حرف عقلو قبول کردم در این مورد به نظرم حرف بدی نبود ولی اگه یکم دیرتر وارد کار شده بود حرف موهومو عملی کرده بودم و چنگالی که کنار دستم بود محکم پرت میکردم طرفش ولی خب بخیر گذشت.... @CALL_OF_DUTY_1
از خواب بیدار شده بودم و چشمام داد میزد که تازه از خواب پا شدم. داشتم میرفتم وضو بگیرم که یکی از بچه‌ها رو به من گفت:ساعت خواااب....یکم دیگه میخوابیدی.... استاد قرمز شد. موهوم گفت:نه که تو بیست و چهار ساعت بیداری و در حال فعالیت.....حالا خوبه بگم روزی حداقل ۸ ساعت میخوابی....یا اصن خوابایسر کلاستو یادت رفته آقای بیدار؟؟؟؟ با حرفاش لحظه لحظه استاد سرخ تر میشد داشت میرفت دهنشو باز کنه وو..... عقل پرید وسط و گفت:بابا موهوم گفتن این حرفا چه دردی رو دوا میکنه هاا؟فقط داری اعصاب استاد و بهم میریزه و اون تحریک میکنی که جواب اون بنده‌خدا رو بده؛ غیر اینه؟؟؟فایدش چیه؟فقط اعصاب خوردی.... از یه طرف حس و‌حال جواب دادن نداشتن و از یه طرفم حرفای عقل به مذاقم خوش اومد خصوصا در اون حالت برای همین بدون توجه به راهم ادامه دادم و رفتم وضو گرفتم. موهوم گفت:به اینا جواب نمیدی لوس میشن دوباره تکرار میکنن باید یبار درست و حسابی یه جواب محکم بهش بدی که دیگه جرئت نکنه از این تیکه‌ها بندازه. عقل گفت:چی میگی برا خودت؟؟ جواب دادنش فقط کارو بدتر میکنه، هم اونو تحریک میکنه که دوباره جواب تو رو بده و‌ بارای بعدیم بخاطر جواب الانت به خودش اجازه میده دوباره بهت تیکه بندازه... در ضمن ممکنه بینتون کدورت ایجاد کنه...یه تیکه که انقد ارزش گرفتاری نداره...به نظرم از خیرش بگذر.... گفتم:حرفت درسته عقل؛ از خیرش گذشتم.... @CALL_OF_DUTY_1
جلو لپ تاب نشسته بودم و زُل زده بودم به صفحه. لحظه حساسی بود. میخواستن شخصیت اصلی فیلمو ترور کنن. نمیتونستم از جام تکون بخورم. اگه میزدنش یه ملتی یه فنا میرفتن. چشمام می سوخت ولی از ترس اینکه صحنه رو از دست بدم پلک نمیزدم. عقل گفت:حداقل این گردنتو یکم جابجا کن آرتروز نگیری...بابا زشته بخدا....سه ساعته بدون وقفه داری فیلم میبینی...پاشو یه درسی یه نمازی....اصلا یه دستشویی...تو فقط پاشو یک لحظه.... شهی گفت:اااه چیه هی پاشو پاشو میکنی؟؟؟بزار یه نفس راحت بکشیم... فیلم به این خوبی و مفیدی بزار استفاده کنیم دیگه!! _آخه پسر آدم انقد کار بهتر و مفید هست که تو این زمان می تونستی انجام بدی ولی.... _بابا تو نمی فهمی چقد این فیلم دیدن مؤثره و فایده داره موهوم گفت:شهی راس میگه دیگه تو اصن میدونی این فیلما چقد قدرت تحلیل آدمو بالا میبره؟؟؟ تازه اگه به زبان اصلیم ببینی که زبانتم تقویت میشه!! آخه با این هزینه انصافا تو میتونی این همه فوایدو برام جور کنی؟؟ عقل گفت:سر کیو میخوای کلاه بزاری هاان؟؟عین مرد بگو چون دوست دارم میبینم چرا دست به دامن موهوم میشی که این حرفای مسخره رو ببافه؟؟ _میگم که مشکلت اینه که تو فایده‌ها رو درک نمیکنی. میدونی تو این دورو زمونه چقد قدرت تحلیل حوادث بدرد میخوره؟؟ از تویی که سنگ مسائل سیاسی رو به سینت میزنی بعیده.... عقل فقط بهش نگاه کرد و سرشو تکون داد منم که از خدا خواسته حرفای شهی رو منطقی تر دیدم و بدون جابجایی فیلممو نگاه کردم. طفلکی عقل دلم براش میسوزه جدیدا خیلی حرف نمیزنه یا.... @CALL_OF_DUTY_1
خوابیده بودم ساعت ۷صبح بود. چشام بسته بود ولی گوشام میشنید. حال باز نگه داشتن چشامو نداشتم. ساعت۱۲ هم امتحان بود. طبیعیه که آدم پا نشه انصافا غیر اینه؟؟؟؟ حالا این عقل تو این اوضاع گیر داده.... _مهدی پاشو حداقل یه نگاهی بنداز به این کتاب و جزوه. شهی:حسّش نیست عقی..... _پاشو میفتی بعد دوباره باید امتحان بدی _باااشه میده...فعلا ساکت.... _یه نگاهی بنداز شاید قبول شدی کسی از تو انتظار ۲۰ نداره حداقل اندازه قبولی بخون.... _جووون تو حسّش...... _لوس نشو پاشو _ااا گیر..... گذشت تا ساعت ۱۰ شد. دیگه از خواب خسته شده بودم لذا پا شدم. بدون صبونه که اصن نمیشه هیچ کاری کرد و طبق گفته دکترا صبونه باید کاملترین وعده غذایی باشه، ماهم که حرف گوش کن در نتیجه یه یه ساعتی طول کشید تا صبونه بطور کامل صرف بشه. عقل بیچاره گفت:میخوای یکم تلخیص بخونی؟؟ شهی گفت:هاااا چیه تو که مخالف تلخیص بودی؟؟ _تو این شرایط همینم برسی بخونی بد نیست حداقل احتمال قبولی داری. _نه نشد یا کامل یا هیچی.... _تو که آخر باید این امتحان رو بدی چرا عقب بندازیش هان؟بده بره دیگه... _تو که تا حالا نخوندی الانم بی خود وقت خودتو تلف نکن بزار یه بار سروقتش درست میشینی میخونی و امتحان میدی. _این امتحان الان وقتشه.... _نچ....نیس.... وسط این درگیریِ تویِ ما حالا یکی بیاد بگه:من تا حالا سه دور خوندم به نظرت کافیه؟؟؟ استاد گفت:بزن تو دهنش پسره خر خون... سه بار سه بار.... اصن تو میانگین مطالعه کشورو بردی بالا.... بهش گفتم نمیدونم والا چون من هنوز به اینا نگاهم نکردم به نظرت چی میشه؟؟ یه لبخند عاقل اندر چی چی بهم زد و گفت ایشالا قبول میشی.... موهوم گفت:آره جون عمّت تو داری براش دعا میکنی.... زمان هر لحظه به ساعت امتحان نزدیک میشد و من.....داشتم کم کم به نقطه رهایی میرسیدم..... @CALL_OF_DUTY_1
با تبریک پیشاپیش عیدالله الاکبر عید سعید غدیر از برادران تقاضا دارم نظراتشان رو با بنده در میان بگذارند. @M_M_H_E
دور و بر حرم امام رضا علیه السلام پرسه میزدم. توی خیابونِ جلوی باب الجواد توی پیاده رو، روبروی مجسمه خادم حرم. داشتم پیاده میرفتم سمت اسکانمون که.... شهی گفت:حیف نیست سرتو انداختی پایین و همینجوری داری میری؟؟ به مغازه‌ها نگا کن چقد جذابن... سرتو بیار بالا ببین چقد دور و برت قشنگه... به دور و برت یه نگاهی بنداز. عقل گفت:اگه سرشو بیاره بالا چیزایی که نباید ببینه هم می بینه.... موهوم گفت:شهی که نگفت اونا رو نگا کنه که... فقط سرشو بیاره بالا این مغازه‌ها و اجناسشو نگا کنه.... عقل:مم تو رو میشناسم شهی....تو هیچوقت چیزی رو که اول میخوای رو نمیگی....موهوم تو هم خودتی!!!! تو که میدونی قصد شهی چیه.... شهی:بابا اصن نگاه اول حلاله اینو که دیگه همه میدونن.... ما هم که نگفتیم زُل بزن.... عقل:کار از نگاه اول گذشته....اینجا تو میدونی چخبره....نگاه اول برای وقتیه که یهو نگاهت بیفته.... موهوم:خب شهی هم همینو میگه دیگه....اون به مغازه‌ها نگا کنه تا اگه نگاهش افتاد نگاه اول باشه....انصافا حال میکنی چقد با هوشم؟؟؟ عقل:باهوش برا یه لحظته.... شهی:خب عقلم دیگه حرفی برا گفتن نداره سرتو بیار بالا....اگه ضرر کردی با من.... عقل:نه نیاریا....تو که میدونی این چی میخواد....چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی؟؟ شهی:چرا تحریف میکنی؟؟ چرا عاقل کند کاری؟؟؟ اصلش اینه... موهوم گفت:بابا تو کارت درست تر از ایناس که با نگا به مغازه‌ها به چیزای دیگه هم نگا کنی...به حرف من گوش کن فقط به مغازه‌ها نگا کن.... دیگه داشتم قانع میشدم که سرمو بیارم بالا که یهو یه صدایی از داخل گفت:جلو امام رضا علیه السلام خجالت بکش.... راستش دیگه روم نشد سرمو بیارم بالا و..... ادامه دارد.... @CALL_OF_DUTY_1
تا برسم به اسکان همش تو خودم بودم از خجالت سرمو بالا نمیاوردم. وقتی رسیدم خونه با خودم گفتم چی میشه یهو یه صدا میتونه انقد منو بهم بریزه و روم مؤثر باشه.... این صدا از کجا میاد؟؟ عقل گفت:خب خودت یکم فکر کن...ببین چه ویژگی‌هایی داشت.... گفتم:اممم....خب....جنسش با حرفای شماها فرق داشت....میدونی حرفای شهوت و غضب.... شهی:شهی‌ام داااش.... استاد:بنده هم استاد غاضب هستم.... گفتم:باشه بابا حالا وسط حرف من نپرید...حرفای شما دوتا خیلی وابسته به خارج و عمل کردن بود یعنی کلا شما تا توی خارج یه چیزی می‌دیدید شروع میکردید به سر و کله زدن....ولی تو نه...راستش احساس میکنم خیلی کاری به خارج نداری و هر وقت میبینی یکی از این دوتا یه چیزی پیدا میکنه و شروع به تحریک میکنه تو میزنی تو پرش و کاسه کوزه هاشو میشکنی....دیگه..... عقل:داری خوب پیش میری یکم دیگه بگو... گفتم:میدونی جنس این صدا با صدای شماها فرق داشت....جنس اون انگار از نوع میل و کشش بود و یه عمقی احساس میکردم انگار این صدا داره از اعماق وجودم بالا میاد و برعکس شهی و استاد ربطی به خارج نداشت و مثل تو هم کارش با مفاهیم و ذهن نبود.... عقل:خب دیگه تقریبا رسیدی به آخرش! حالا صاحب این صدا رو میتونی حدس بزنی؟؟ گفتم:مگه تو هم میشناسیش؟؟؟ عقل:دست مریضاد ما رفیقای قدیمی هستیم و رابطه خوبی هم با هم داریم.... خیلی وقتا خودم بهش میگم بیاد سر وقتت اونم موقع‌هایی که دیگه خودم زورم به شهی یا استاد نمیرسه دست به دامن قلب عزیز میشم.... گفتم:قلب..... آره حسش میکنم....هی قلب صدامو میشنوی؟؟ قلب:مگه میشه نشنوم....این تویی که خیلی وقتا از من غافلی و صدامو نمی‌شنوی..... @CALL_OF_DUTY_1
ماجرا به اینجای صحبت منو قلب که رسید... استاد:بااشه بابا اون غافل تو ذاکر....حالا چرا تخریب مکنی؟؟؟ عقل:تخریب؟؟؟تخریب معمولا برای کسی به کار برده میشه که یه وجهه‌ای داشته باشه تو که نیاز به تخریب نداری.... گفتم:بابا بسه کنید تو رو خدا یبار داشتیم یه صحبت فایده دار میکردیم با قلبمون....استاد ول کن بزار صحبت کنیم.... عقل:خیلی ببخشیدا ولی تا وقتی تو همونجوری که میخوان صداشون کنی توقع نداشته باش اونا به نفعت کار کنن...اونا منفعت خودشون رو فقط در نظر دارن.... گفتم:ینی چی؟خب اونا جزوی از منن...منفعت من و اونا چه فرقی داره؟؟ عقل:اونا به قول خودت جزوی از تو هستن نه همه‌ی تو....اونا ابزارن مثل من و هر کدوم یه چیزایی رو میخوان که تا یه حدیش برای تو هم لازمه به حرفشون گوش بدی ولی بیشترش رو دیگه نه...میرن تو خواسته‌های خودشون نه خواسته و نیاز واقعی تو....هر کدوم از اونا فقط به خودش نگاه میکنه و نمیتونه همه جانبه به تو نگاه کنه و‌ همه‌ی نیازای تو رو در نظر بگیره.... گفتم:برا حرفت دلیلی هم داری؟ عقل:آره تو توجه کن این شهی و غاضب حتی منافع هم دیگه رو هم رعایت نمیکنن حتی به خودشون هم رحم نمیکنن...تو خودت شاهد بودی من بعضی وقتا برای این که دهن شهی رو‌ ببندم غاضب رو انداختم به جونش چون میدونستم اینا فقط به فکر خودشون هستن.... گفتم:خب چجوری میفهمی منافع هر کدوم چیه؟ عقل:یعنی تو نمیدونی؟؟ گفتم:چرا تا حدی میدونم....شهی که تو کار حال کردنه مثل خوردن و دیدن و از اینا.... غاضب هم که همش تو فکر دفاعه.... اصن غاضب رو که میبینم یاد چلسی مورینیو میفتم.... عقل:خوبه درست هم میگی ولی همینا عمق و سطح داره، کم و زیاد داره... حالا سر فرصت یادت میارم اینا چیا رو دوست دارن.... ادامه دارد.... @CALL_OF_DUTY_1
سایه نامنظم نور ماه روی زمین ناهموار افتاده بود. کوتاه و بلندی‌های نامنظم دیوار سا‌یه‌های آشفته درست کرده بود. گه گاه صدای نگهبانان رومی زبان می‌آمد و توجه مرد لاغر اندام را به خود جلب می‌کرد. گفت‌وگوی آن دو نگهبان رومی بیش از حد انتظار مورد توجه مرد لاغر اندام قرار گرفت و او را آشفته ساخت؛ مردی که به ظاهرش نمی‌خورد اهل ر‌وم باشد و بتواند حرفای آنها را بشنود. نور ماه اندکی بر چهره‌اش می‌تابید و این بر جذابی چهره‌اش می‌افزود هرچند رنگ صورتش بر اثر تابش زیاد آفتاب مقداری تیره شده بود. دختران و پسران کوچک در کنجی کنار هم جمع شده و بصورت متراکم در کنار هم خوابیده بودند و اغلب از سرما کز کرده بودند و رو اندازی نیز برای گرم کردن با خود نداشتند. تنها پوشش آنها در برابر سرما و گرما همان لباس‌های خاکی و نیمه پاره و بعضا نیمه سوخته‌ای بود که به تن داشتند. هرچند ظاهر پوششان و جایی که در آن ساکن بودند آنان فقیر جلوه می‌داد اما اصلا با رفتار مؤدبانه‌ای که از آنها دیده بودم همخوانی نداشت. با توجه به حرف‌هایی که مردم شهر درباره آنها می‌زدند آنان باید از خاندان اشراف یکی از بلاد اطراف باشند که به اسیری سپاه اسلام درآمدند. با این وجود چهره آفتاب سوخته آنان بیشترین شباهت را با چهره اعراب مدینه داشت. همگی با فاصله از دیوارهای نیمه خراب و کوتاه و بلند اطراف خوابیده بودند تا ناگهان در اثر ریزش قسمتی از دیوار _که اصلا بعید نبود_ آسیب نبینند..... ادامه دارد..... @CALL_OF_DUTY_1
در گوشه‌ای دخترکی با چهره‌ای در هم ،نشسته و زانوانش را در بغل گرفته بود. اولین سوالی که برایم پیش آمد این بود که چرا او بیدار است؟ این موقع شب، وقتی که همه خوابند حتی بزرگترهایش؛ چرا او باید بیدار باشد؟ با دقت در چهره‌اش میتوان یافت که خواب خوشی ندیده.... اشک چشمانش را فرا گرفته بود و بغض گلویش را. زیر لب چیزی با خود نجوا می‌کرد، گویا به دنبال کسی بود.... نمیتوانست جلوی ترکیدن بغض خود را بگیرد. کمی آنطرف تر خانم محجبه و عفیفی که از فرط خستگی تازه چشمانش را برهم گذاشته متوجه حال او شد. خانمی که تا لحظاتی پیش سرگرم خوابانیدن تک تک کودکان بود. کودکانی که هریک دردی داشتند. یکی از زخم‌هایش میگفت، یکی از آبله‌های پایش، یکی سراغ پدرش را میگرفت.... اما آن بانو با مهربانی کنار هریک می‌نشست و با او سخن میگفت. او‌ نوازش میکرد و جای زخم‌ها را می‌بوسید گویا بوسه‌ی مرحمی بر زخم کودکان بود. @CALL_OF_DUTY_1
احساس میکنم همه همینجور باشیم که انجام یک کاری که مدتی ترک شده باشه برامون سخته خب منم طبیعتا از این قاعده مستثنی نیستم خصوصا با این وضعی که شهی و استاد برام درست کردن عقل بیچاره هم که.... از آخرین قسمت خیلی وقت گذشته و منم با اینکه دوست داشتم ادامه بدم شلوغی برنامه‌ها نمیذاشت دیگه اصرار برادرا منو به سمت نوشتن دوباره تحریک میکرد. تا حرف تحریک شد شهی شروع کرد: هاااا چیه تحریک مال ما که باشه بده برا شما که باشه خوبه؟؟تا کی انقد تبعیض آخه؟؟ما انقلاب کردیم که این تبعیضا نباشه.... عقل:ما؟؟؟چی میگی برا خودت؟ وایسا وایسا چی شده انقدر پر‌حرف شدی؟ قبلا به اندک حرفی که منظورت رو‌ برسونه اکتفا میکردی ولی حالا مفصل حرف میزنی؟؟ شهی:ا ا راس میگیا...میدونی چون خیلی وقته این صاحب ما ننوشته دیگه همه رو با هم قاطی میکنه عقل:یعنی چی؟ شهی:موهوم... عقل:دوباره اینجور شد...درست بگو ببینم شهی:ینی بجا اون باید مینوشت حرف من که یه کلمس:ولش... عقل:خب کاری که مفیده چرا ولش؟؟ شهی:حسش... عقل:چطوره برای غذا خوردن حسش هست ولی برای نوشتن حسش نیست؟ شهی:قیاس مع الفارق... عقل:باریکلا میدونی چیه این؟ شهی:برا ساکت کردن تو کافیه...ما با غرض پیش میریم.... عقل به استاد:چیزی بهش نمیگی خیلی بی ادب شده‌ها...ولش کنم میاد سراغ تو... استاد:شهی فلان فلان شده خیلی چیز یاد گرفتی در این مدت...بزرگ شدی... شهی:بزرگ بودم از اولش....یادت نیس پدر عقل رو درآوردم....نگا کن چه حالیه بدبخت... روحش شاد...بغض گلومو گرفت...اون جَوون مرگ شد.... استاد:خب بسه با مزه...خیلی وقته فحش نخوردی لوس شدی... عقل:استاد ولش کن همین قدر براش کافیه .... میدونم مثل قبلیا نیست ولی قول میدم بهتر بشه😉 @CALL_OF_DUTY_1