" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_105 سریع از سایت زدم بیرون و نشستم پشت رول... گوشیمو برداشتم و شماره آر
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_106
اخمی کردم و قرصو گذاشتم رو پاش...
+کدئین ضرر داره!
این استامینفن ساده ست..بخور شاید بهتر شدی...
عصبی قرصو چنگ زد و گرفت تو مشتش...
گیج بودن و سردرگمیم تمومی نداشت...
انقدر عصبی بودم که فقط دوست داشتم سر یکی داد بزنم و تمام عصبانیتمو سر یکی خالی کنم!
رادین همیشه منو میفهمید...
ولی منم الان متوجه شدم که دل و دماغ هیچی رو نداره...
حوصله اینم نداشتم ک بخام باهاش بشینم صحبت کنم..!
بدون هیچ حرفی فرمونو سمت خیابون خونه خودم چرخوندم....
دوتامون سکوت کرده بودیم....
شده بودیم مرده متحرک...
تا جلوی در حیاط سکوت حکم فرما بود...
ترمز دستی رو کشیدم و ماشینو خاموش کردم....
درو باز کردم و خواستم پیاده شم ک با جدیت گفت:
_از اتفاق امروز نمیخام آرام چیزی بدونه! حرفی از امروز و جواب ندادنای من کلا نزن!
سری تکون دادم و از ماشین پیاده شدم...ساعت ۱۰ شب بود!
ثانیه و دقیقه و ساعت باهم مسابقه داشتن!
زنگ رو زدم و بعداز پنج ثانیه صدای نرگس کل کوچه رو برداشت..:
_بلههه؟
+هییییییش! باز کن...ماییم!
صدای تقه در اومد...
درو باز کردم ک رادین دستمو کشید....
_به آرام بگو بیاد پایین ....باید بریم خونه!
+نرگس شام مشتی گذاشته! بیا بریم شامو بزنیم تو رگ بعدا خودم میرسونمتون!
سری ب حالت تاسف تکون داد و پشت سرم اومد...
کلید رو انداختم تو در و شروع کردم ب یالا گفتن ک همزمان شد با یالا گفتن رادین...
تک خنده ای کردیم و وارد خونه شدیم....
آرام و نرگس طرفمون اومدن و سلام علیک کردن..
نرگس"سلام آقا رادین!
رادین:.....
نگاهی به رادین انداختم که خیره شده بود ب آرامی ک بغض کرده بود!
طعنه ای بهش زدم و گفتم:
+نرگس باتوئه !
_س...سلام نرگس خانوم!
نرگس باچشمای ریز من و رادینو میپایید..
باز میخاد چ شری درست کنه خدا میدونه!
+من گشنمه !
نرگس خنده الکی کرد و با حرص گفت:
_مگه اینکه گشنت بشه تشیف بیاری! برین دستاتونو بشورید تا من پهن کنم سفره رو!
زیرلب غر زدم.:
+دختره غرغرو خدا بداد اون داماد آیندمون برسه!
_چیزی گفتی؟
+نه بابا دارم ذکر میگم!
_آها! بگو بگو!
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_106 اخمی کردم و قرصو گذاشتم رو پاش... +کدئین ضرر داره! این استامینفن سا
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_107
بعداز سلام و علیک با آرام و بحث با نرگس ،خسته پوفی کشیدم و سمت سرویس ک تو اتاقم بود رفتم...
فکر کردم رادین تو پذیراییه ولی با صدای دورگش از پشت سرم دسشویی لازم شدم...:
_حامد!
+یا سامرا!
خنده ای کوتاه کرد و گفت:
_سامرا کیه؟
+ب این قبله ای که اشتباه وایستادم تو دیوونه ای!
_تو میگی یا سامرا من دیوونه ام؟
+انقدر تکرار نکن که دیوونه ای...همسایه ها میفهمن زشته!
نیشش باز شد ...
وارد سررویس شدیم و همونطور ک مایع میریختم کف دستم گفتم:
+چیکار داشتی حالا؟
_.. لپتاپتومیدی؟
+براچی؟
_لازم دارم!
+باشه ....حالا بریم شام بخوریم....
_ن من ک نمیخورم....لپتاپتو بده برو..
اومدیم بیرون و وسط اتاق روبروی هم وایستادیم...
+رادین!...
همونطور که دستاشو با پیرنش خشک میکرد گفت:
_هوم...؟
+چیشده؟ چرا انقدر بهم ریخته ای؟
_چیزی نیست....!
+هست!
_تو فعلا لپتاپتو رد کن بیاد.!
+نمیدم!
چشماشو شیطون کرد و گفت:
_کلک تو حافظش چی داری مگه که نمیخای قرض بدی بهم؟
پوکر نگاش کردم و از تو کشوی میزم لپتاپمو درآوردم...
+رمزشم اِی آر اِی ... (ARA..... )
متوجه سوتیم شدم که سریع گفتم:
+اصن بده خودم سریع بزنم....
لپتاپو از دستش کشیدم و رمزشو وارد کردم.
+من رفتم! کاری داشتی صدام بزن!
_باشه! مرسی!۰
از اتاق زدم بیرون ...
با دیدن خورشت قرمه سبزی که رو میز بود آب دهنمُ قورت دادم و گفتم:
+اخ اخ مامان خانوم کجایی ببینی دخترت چ کرده...حامدو دیوونه کرده!اگه جلو مامان هم ازاینجور کارا میکردی الان وضعیتت این نبود!
_اولا مامان جنابعالی دهنموسرویس کرد از بس بهم سپرد که غذا برات درست کنم تا یموقع چربی هات آب نشه! دوما یجوری میگی انگار از صب تاشب ولو ام رو زمین مث بعضیا! سوما...
نشستم رو صندلی و پریدم وسط حرفش:
+دختر چقدر حرف میزنی!
غذارو بک...
با دیدن آرام که سعی میکرد رادینو که تو اتاق بود رو ببینه،حرف تو دهنم موند!
اشتهام کور شد.!
رادین شورشو درآورده بود!
این دختر پر پر میزد برای صحبت کردن و حتی نفس کشیدن رادین!
ولی رادین اصلا اهمیت نمیداد!
قاشمو گذاشتم تو ظرف و آروم گفتم"
+آرام خانوم؟ چیزی شده؟
_هان؟ نه..چیزه....رادین نمیاد؟
+گفت گشنم نیست! عب نداره براش میزاریم کنار!...
_میشه یه بار دیگه بهش بگید بیاد؟
فحش عالم و آدم رو به یزید نثار کردم و گفتم:
+چشم'
_ممنون!
اگه گذاشتن من امشب غذا بخورم!؟
نرگس فهمید من خیلی گشنمه و اعصابم خورد شد میخندید...اخمی کردم و بلند شدم....
در اتاق رو که نیم لا بود رو باز کردم ....
+رادینبیاشام!
دستپاچه در لپ تاپو بست ...
سعی میکرد خودشو کنترل کنه!
_ن...نه من .. الان گشنم نیست!
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_107 بعداز سلام و علیک با آرام و بحث با نرگس ،خسته پوفی کشیدم و سمت سروی
پ.ن: رمز لپتاپ حامد .....:))
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_107 بعداز سلام و علیک با آرام و بحث با نرگس ،خسته پوفی کشیدم و سمت سروی
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_108
اخم بدی کردم و درو بستم...روبروی رادین وایستادم و با صدای آروم ولی حرصی گفتم:
+رادین دیگه شورشو درآوردی! آرامو داری زجرش میدی! اون دختر نگران خورد و خوراکت هست....! نگران راه رفتنت هسسست! نگران نفس کشیدنت هسسسسسست!! نگران همه چیتت! یکم بهش توجه کن! انقدر مغرور نباش! انقدر گند دماغ نباش! بامن میخای سنگین باشی سنگین باش ولی با آرامنه! نبودی ببینی وقتی ازت بی خبر بود چه حال بدی داشت! من یکی از پشت گوشی فهمیدم!
نشستم رو زانوم..
+با من که حرف نمیزنی! نمیگی دردت چیه و چیشده که انقد ریختی به هم!
به خواهرت هم که توجه نمیکنی!
آقا محمد هم که نگران کردی ! فردا بریم پدرمونو درمیاره!...
جان جدت بگو چته!...
لپتاپو بست و گذاشت رو بالشتم روی تخت...
_من رفتم شام...
رادین از اتاق رفت بیرون ...
خواستم برم که صدای پیام لپتاپم بلند شد...
نشستم رو تخت و لپتاپو گذاشتم رو پام...
لپتاپو باز کردم...
صفحه باز و جمله سرچ شده ای تو گوگل آتیشم زد....
[علت خون دماغ شدن و سردرد شدید]
●دلیل خون دماغ شدن و سردرد های شدید و ادامه دار میتواند سرطان خون را درپی داشته باشد!
دست و پام بی حس شد....
داغ کرده بودم!
چشمام فقط صفحه لپتاپو میدید!
باورم نمیشد!
_حامدددددد! پاشو بیا دیگه! عی خدا این میاد اون میره ...اون میره این میاد!
با صدای نرگس بدن لمس شدمو به کار انداختم و خودمو سمت در کشوندم'...
بی حس نشستم رو صندلی و شروع کردم به برنج خوردن...
خیره شده بودم به نمکدون...
شاید..
شاید واسه خودش سرچ نکرده بوده!
ها؟
_واااا! حامد خورشت بریز چرا اینجوری غذا میخوری؟
نگاش کردم...
اشتهام کور شده بود...
+من...من میل ندارم! باید برم سایت....خدافظ...
سریع بلند شدم و از خونه زدم بیرون..
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_108 اخم بدی کردم و درو بستم...روبروی رادین وایستادم و با صدای آروم ولی
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_109
امشب جلسه بود....
اقا محمد گفته بود که به رادین بگم....ولی یادم رفت...
حالم بد بود!...
دلم میخاست سر عالم و آدم داد بزنم!
زار بزنم!
بگم خدایا این مصیبت رو نه!
این بلا نه!
این برای امتحان کردن من خوب نیست!
این منو میکشه!
کمرمو خم میکنه!
پیاده سمت ناکجا آباد میرفتم!
تیپم بدجور بهم ریخته بود..! آروم آروم راه میرفتم....
راه رفتن تو پیاده رو...
نگاه عجیب و غریب آدما ....
هیچکس نمیدونست درد من چیه!
من تو این دنیا فقط یه رفیق داشتم که همه جوره پشتم بود!
همه کسم بود!
تنها بودم رادین پیشم بود!
حالم بد بوده رادین بوده و دلداریم داده!
موقعی که تو دانشگاه غریب بودم و همه سربه سرم میزاشتن.. رادین پشتم دراومد!
رادین برادرم بود!
یک ثانیه هم نمیتونستم به درد کشیدن و نبودنش فکر کنم!
دلم آتیش گرفته بود!...
من که رفیق و برادر رادینم دارم دیوونه میشم...!
وای به حال آرام!
آرام نه پدری داشت نه مادری!...
نه فامیلی داشت نه غمخواری!...
تنها کسی که دور و برشه نرگسه!
نرگس هم فقط به خاطر سرزدن به من اومده!
دیگه کسی برای آرام نمیمونه!
آخ رادین.!
تموم التماسم به خدا این بود که حدس و گمانای رادین اشتباه و دروغ باشه!
رادین ظاهرا غد بود و نشون میداد که قویه!
ولی باطنا اینجوری نیست!
الان فهمیدم که رادین چرا حالش خوب نبود!
چرا ذهنش درگیر بود!
مطمئن بودم اونقدری که برای آرام نگرانه برای خودش نگران نیست.!
از رفتار و گیج بودنش مشخص بود!
به خودم اومدم که دیدم اتاقمم...
سرمو گذاشتم رو میز ...
یه چیزی وسط گلوم سنگین بود!
چشمامو بستم و به این فکر کردم که ممکنه سردردش بخاطر کم خوابی باشه!
تنها دلداری که میتونستم به خودم تلقین کنم همین بود!
باید آزمایشمیداد!
گوشیمو از جیبم برداشتم که با سیل پیامها و تماسای نرگس و رادین مواجه شدم...
+فردا برو آزمایش بده....:)🖤
گوشیمو خاموش کردم و گذاشتم رو میز ...
صدای رو مخ تلفن بلند شد....
+بله؟
رسول:آقا محمد کارت داره....
تلفنو گذاشتم و بلند شدم....
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_109 امشب جلسه بود.... اقا محمد گفته بود که به رادین بگم....ولی یادم رفت
پ.ن:کمرمو خم میکنه!🖤🥺
پ.ن:آرام....؛))))
#توصیہ👩🏻🌾ˇˇ!'
درس زندگے چیست؟!👀
⇜درلحظہ زندگے کن.🌱.
⇜تجربہ اندوزۍ کن.💕.
⇜ڪاری رو انجام بده کہ بہ صلاحت هست.🎈.
⇜مُفید زندگے کن.✨.
⇜دستِ کم نگرفتنِ خودت.🧚🏻♀.
⇜شکر گزاری.🤲🏼.
#اد_کوثر
@CafeYadgiry❤️
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_109 امشب جلسه بود.... اقا محمد گفته بود که به رادین بگم....ولی یادم رفت
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_110
سرم بدجور گیج میرفت...حالم اصلا خوب نبود!
شوکه شده بودم!
دلم میخاست از ته دلم داد بزنم!
در اتاق رو زدم و با بفرمایید آقا محمد، با کمری شکسته وارد اتاق شدم...
سرم پایین بود...حتی حال نداشتم که سرمو بیارم بالا!
+سلام آقا!
از زیر چشمم مشکوک شدنشو دیدم...
_سلااام آقا حامد! تحویل نمیگیری مارو!؟
دستی به موهام کشیدم ...
+آقا من بعدا مزاحمتون میشم....
برگشتم سمت در که با جدیت تمام گفت:
_وایسا !
بلند شد و اومد پشتم وایستاد...
دستشو گذاشت رو شونم و منو برگردوند....
اخم کوچیکی کرد و زل زد تو چشمام:
_چیشده! چرا رادین جواب گوشیشو نمیده! توهم که الان با این وضع پاشدی اومدی!
+آقا خواهش میکنم!...
_ با رادین بحثتون شده!؟
یه چیز سنگین وسط گلوم جا خوش کرد....
_باشه...اگر نمیخای حرف بزنی مجبورت نمیکنم!
لبام میلرزید!
نمیتونستم حرف بزنم!
به تنها کسی که میتونستم بگم همین آدم بود!
+آقا... رادین!...
خودمو انداختم تو بغل آقا محمد....
بغضم ترکید...
_هیییش...آروم باش!
دستشو پشت کمرم میکشید...
آروم دستمو گرفت و نشوند رو صندلی!...
خودمو خالی کردم!
کی میگه مرد نباید گریه کنه!
کی میگه مرد نباید ضعف نشون بده!
تمام شرایط سختا برای مرداست!
تمام غم و غصه ها برای مرداست!
چرا نباید خودمو خالی کنم!
بهترین رفیقم...
برادرم!
مشکوک به سرطانه!
دستی رو صورتم کشیدم...
آقامحمد لیوان آبی دستم داد...
قلوپی ازش خوردم...
_چیشده حامد!
+آقامحمد! رادین مشکوکه!...
_مشکوک؟مشکوک به چی؟
+سرطان!
رنگ صورتش عوض شد...
_چی؟
+دارم میمیرم از ترس و بغض و نگرانی!
من بدون رادین نمیتونم!
بخدا نمیتونم!
_ مطمئنی؟
نفس عمیقی کشیدم تا رو خودم مسلط شم..
+بعدازاینکه از اینجا رفتیم،رادین رو بردم خونه خودم!...
بدجور بهم ریخته بود!
چنددفعه ای ازش پرسیدم چته ولی میپیچوند!
موقع شام گفت من اشتها ندارم و لپتاپمو خواست....
منم لپتاپو بهش دادم و رفتم سر میز....
آرام خانوم...خواهرش....بدجور نگرانش بود!
مجبور شدم دوباره برم پیش رادین...
وارد اتاق که شدم سریع لپتاپو بست و دستپاچه شد!
یکم صحبت کردیم که رادین رفت سر میز...
منم رفتم سر لپتاپ که دیدم سرچ کرده:
[علت خون دماغ شدن و سردرد شدید]
جمله های بعدی هم درمورد شیمی درمانی و چیزای مربوط به این مسئله بود!
آقا من چه خاکی تو سرم بریزم؟
اگه طوریش بشه...
_حامد! تو داری حدس میزنی که رادین مشکوک به سرطانه! حدس میزنی!
باید بره آزمایش بده تامطمئن شیم!
+درسته ! بهش گفتم! ولی آقا اگه چیزیش بشه.....
_دیگه ولی و اما نگو! توکلت فقط به خدا باشه! تو مطمئن نیستی و این حالو داری! انقدر خودتو باختی! تو قراره بشی پشتوانه خواهر رادین! اینو بدون برای تویی که رفیق رادینی انقدر این مسئله سخته برات و تورو اذیت میکنه برای خواهر رادین خیلی بدتر و سوزناک تره!...
پاشو برو یه آبی به دست و صورتت بزن....حالت بیاد سرجاش!
⌝غذاهاییکهمیتوننقدتروبلندکنن🥫🌸⌞
' شیر◜🥛◝
' ماست◜🥣◝
' مرغ◜🍗◝
' تخممرغ◜🍳◝
' انواع اقسام توت◜🍓◝
#دانستنی 🫶🏻💚 .
#اد_مهدیه
@CafeYadgiry🎉 ࣪
با این چند نکته درس بخون😉📒
¹-تمرکز کنید🌓
²-از پرت شدن حواستان جلوگیری کنید👀
³-یادداشت برداری را فراموش نکنید🧠
⁴-یادداشت هایتان را مرور کنید👂
⁵-سوالاتتان را مطرح کنید📃
⁶-از معلم خود کمک بگیرید🧚♂
⁷-بهترین مکان را برای مطالعه انتخاب کنید🌅
⁸-درس خواندن را به صورت متوالی انجام دهید💕
#درسی🤍🍃🌸
#اد_مهدیه
@CafeYadgiry🌹