" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
حالا اینو ببینید... این داخل گوگله .. ینی دقیقا با یه کلیک روی صفحه گوشی کپی کردن و تالاپی پست گذاش
جالبیش اینه یه آقایی به اسم محمد علی میره یکی ازین کتابارو میخونه ..
میبینه اصن حرفی از تجارت زده نشده😂🗿
.
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
حالا اینو ببینید :
کتابایی رو نام بردن که اصن وجود نداره🗿😂 .
این همون آقای محمدعلیه ؛
خلاصه اینکه برای جذب فالوور و هزارتا دلایل دیگه دست به هرکاری میزنن !
باور نکنید..
وقتی حرف از منبع حرفاش نمیزنه ینی کشکه !
.
به درخواست مکرر شما عزیزان ؛ تبلیغات چنلمون راه افتاد 😌💗.
@Tablighat_Deli
@Tablighat_Deli
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_325 روبروش وایستادم و با جدیت گفتم: +اینکه حرف خانوم این عمارت رو گوش ن
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_326
جیغ خفه ای کشیدم که گوشیو پرت کرد اونور و حمله ور شد سمت ماهک !
خواستم بلند شم اما با تیر کشیدن پهلوم ، جون از بدنم کشیده شد ..!
گلوم از شدت بغض درد میکرد و توانایی جیغ زدن رو هم نداشتم !
صدای جیغ و التماسای ماهک ، مث تیری ، توی قلبم فرو رفت !
دست از تقلا کردن برداشتم و سرمو آروم کف سرامیک گذاشتم.!
داد ارسلان همزمان شد با فرورفتن من به خواب عمیق ...!
_______________
#رادین
با زنگ خوردن گوشیم؛ تمام افکارم پودر شد!!!
شماره ناشناس بود و دودل بودم برای جواب دادن !
آخرین باری ک شماره ناشناس بهم زنگ زد ؛ باعث شد گوشیمو ریست کنم !
+بله بفرمایید !
_ا...الو !
+بله؟
باصدای نفسای آروم و استرسی آشنایی ، اخمی کردم و عصامو ب دستم گرفتم!
+ا..الو آ ...آرام تویی؟
_ر...رادین !
+آرام ! آرام خوبی ! کجایی تو !آرام !!!
باصدای جیغ ناگهانی ، قلبم از کار افتاد !
+آرام !!! آرام چیشده ! الو آرام !
با صدای بوق گوشی دادی زدم که زمین لرزید !!!
+لعنتی ! لعنتی !
رسول !!!
رسول بیا !!!
با وارد شدن رسول به اتاق ، رشته کلام از دستم در رفت !
+گوشیم !!
رسول !! آرام بود !
بخدا خودش بود !!!
_آروم باش ! گوشیتو بده !!
گوشیمو گرفت و سریع پشت میزم نشست!!
نگاهمو دوختم به رسول ...
تند تند چیزی تایپ میکرد و گوشیمو دستکاری میکرد !!
+رسول چیشد پس !
_صبرکن !
تلفنو برداشت و شماره ای گرفت ...
_آقامحمد ... یه لحظه تشیف بیارید اتاق رادین !
کلافه گفتم:
+رسول داری چیکار میکنی!
_مشکوکه رادین ! صبر کن!
عصامو پرت کردم روی صندلی که صدای بدی داد ..
آقامحمد با ابروهایی که قفل هم شده بودن؛ وارد اتاق شد !
_چیشده رسول؟!
-آقا یه شماره ناشناس به گوشی رادین زنگ میزنه !!...
مثل اینکه آرام خانوم بوده!
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_326 جیغ خفه ای کشیدم که گوشیو پرت کرد اونور و حمله ور شد سمت ماهک ! خوا
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_327
آقامحمد باقدمای تند سمت رسول رفت و خیره شد به صفحه لپتاب !!
سرمو تکیه دادم به دیوار و زورمو انداختم رو قفسه کتابخونه ...
خسته بودم !
دلم برای آرام لک زده بود !
تموم امیدم ناامید شده بود و مطمئن بودم برای آرام اتفاقی افتاده !
ولی الان با اینکه صداشو شنیدم ..
بازم دلشوره و ترس یکلحظه هم رهام نمیکرد !
آقامحمد نیم نگاهی بهم انداخت که یدفه نگاهش قفل شد به چشمام !
_رادین ببینمت !!
بیحال نگاش کردم که پاهام سر شد و سر خوردم و نشستم رو زمین !
رسول با ضرب برگشت اما نتونست مانع افتادنم بشه !
حالم بقدری بد بود که توانایی فکر کردن و بلند شدن نداشتم !
دنیا دورسرم میچرخید و تمام فکرم رفته بود پیش حامد !
حامدی که تواین چن ساعت ، اثری ازش نبود و خودشو تو خونش حبس کرده بود !
غصه کدومشونو بخورم خدا؟
آرامی که قلب شکستشو تو دستش گرفته بود و رفت پی آینده نامعلومش؟
اونم با یه بچه چندماهه؟
یا حامدی که پشیمونی امونش نداده بود و فکرای دیوانگی به سرش میزد؟
صدای رسول و آقامحمد برام نامفهوم بود !!
خیره بودم بهشون اما فکرم جای دیگه ای سیر میکرد !!
حدس میزدم اثر قرصایی ک خورده بودم ، باشه !
بعدازاون مریضی کوفتی، اگر قرص نمیخوردم؛ شبم روز نمیشد !!
با وارد شدن شوک یهویی ، روح به جسمم برگشت !!!
خیره شدم به لیوان آبی ک دست رسول بود .!
آقامحمد با دستمال صورتم رو خشک کرد و گفت:
_رادین ! چته تو ! چیشدی !
ببین منو !
سوزش چشمام به عصبی بودنم خنجر میزد !!
با حرکت یهویی آقامحمد ، ناخودآگاه اشکام شروع به ریختن کرد !!!
گرمای وجودش تضاد وجود من بود !!
رسول سمت لپتاب خیز برداشت و سری تکون داد !!
_سیمکارت رو ردیابی نمیکنه !!
از دسترس خارجه !
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_327 آقامحمد باقدمای تند سمت رسول رفت و خیره شد به صفحه لپتاب !! سرمو تک
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_328
+ا..آقا عصامو...میدید؟
_بشین یکم حالت بهتر بشه !!
+ح..حامد حالش خوب نیست !
باید برم پیشش فکرای مزخرفی به سرش نزنه !
_صبرکن داوود هم باهات بیاد پس !
+ن...نه آقا تنها میرم !
_همینکه گفتم !
عصبی یاعلی گفتم و بلند شدم ..
آقامحمد عصاهامو دستم داد و چشم غره ای بهم رفت ...
دستی به صورتم کشیدم و لعنتی نثار خودم کردم ..!
متنفر بودم از گریه ..
اما روحم اوتقدر احساساتی بود که خدامیدونه !
حامد هم به همین حس من مبتلا بود !
حریف احساساتش نمیشد !
درست مثل من !!
هرچند برای من احساساتی نمونده بود !
با بلایی که لادن سرم آورده بود ، به خودم اومدم و دیدم همه چیزم رو به پاش ریخته بودم ...
همه چی و همه کس بودن !!
به غیرازاون !!
بی معرفتی کرد !!
خیلی زیاد !!
تنها گناهم عاشق شدنم بود !
عاشق شده بودم ..
اونم به غلط !
درست زمانی که نیاز به یکی داشتم که بمونه پیشم و همدردی کنه ...
گذاشت رفت وپشت سرشم نگاه نکرد !
شک کرده بودم بهش !!..
موقعی ک حرف از عقد میزدم؛
منو میپیچوند و فقط به فکر خانوادم بود !
اینکه سراز همه چی دربیاره !!
اطلاعات جمع کنه !
مطمئن نبودم ..
خبر نداشتم از افکار کثیف و انتقام خون مادرش که تو ذهنش بود !
اما چیزی نگفتم !
چون گول خورده بودم و
دیر بود برای تموم کردن رابطه !
از ارسلان به من هیچی نگفته بود و من توی خواب غفلت به سر میبردم !!
نفس عمیقی کشیدم و
سمت در رفتم که داوود لبخندی زد..
باهم از سایت خارج شدیم و
سمت خونه حامد حرکت کردیم !
- باید قوی بود! باید از سخت ترین
ضربه ها پله ساخت و بالارفت👣
نمیتوان جلوی ساز های ناکوکِ زمانه
را گرفت من برای عبور، منتظر نمی
نشینم تا تمام آب های جهان، خشک
شود دل را به دریا میزنم و شنا می
کنم! آسمان را به خانه ام میبرم☁️
کامل نیستم،اما کامل میشوم!👩🏻🦱🥤
#انگیزشی #پروف #بک_گراند
@CafeYadgiry🤍🥺