" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_326 جیغ خفه ای کشیدم که گوشیو پرت کرد اونور و حمله ور شد سمت ماهک ! خوا
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_327
آقامحمد باقدمای تند سمت رسول رفت و خیره شد به صفحه لپتاب !!
سرمو تکیه دادم به دیوار و زورمو انداختم رو قفسه کتابخونه ...
خسته بودم !
دلم برای آرام لک زده بود !
تموم امیدم ناامید شده بود و مطمئن بودم برای آرام اتفاقی افتاده !
ولی الان با اینکه صداشو شنیدم ..
بازم دلشوره و ترس یکلحظه هم رهام نمیکرد !
آقامحمد نیم نگاهی بهم انداخت که یدفه نگاهش قفل شد به چشمام !
_رادین ببینمت !!
بیحال نگاش کردم که پاهام سر شد و سر خوردم و نشستم رو زمین !
رسول با ضرب برگشت اما نتونست مانع افتادنم بشه !
حالم بقدری بد بود که توانایی فکر کردن و بلند شدن نداشتم !
دنیا دورسرم میچرخید و تمام فکرم رفته بود پیش حامد !
حامدی که تواین چن ساعت ، اثری ازش نبود و خودشو تو خونش حبس کرده بود !
غصه کدومشونو بخورم خدا؟
آرامی که قلب شکستشو تو دستش گرفته بود و رفت پی آینده نامعلومش؟
اونم با یه بچه چندماهه؟
یا حامدی که پشیمونی امونش نداده بود و فکرای دیوانگی به سرش میزد؟
صدای رسول و آقامحمد برام نامفهوم بود !!
خیره بودم بهشون اما فکرم جای دیگه ای سیر میکرد !!
حدس میزدم اثر قرصایی ک خورده بودم ، باشه !
بعدازاون مریضی کوفتی، اگر قرص نمیخوردم؛ شبم روز نمیشد !!
با وارد شدن شوک یهویی ، روح به جسمم برگشت !!!
خیره شدم به لیوان آبی ک دست رسول بود .!
آقامحمد با دستمال صورتم رو خشک کرد و گفت:
_رادین ! چته تو ! چیشدی !
ببین منو !
سوزش چشمام به عصبی بودنم خنجر میزد !!
با حرکت یهویی آقامحمد ، ناخودآگاه اشکام شروع به ریختن کرد !!!
گرمای وجودش تضاد وجود من بود !!
رسول سمت لپتاب خیز برداشت و سری تکون داد !!
_سیمکارت رو ردیابی نمیکنه !!
از دسترس خارجه !
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_327 آقامحمد باقدمای تند سمت رسول رفت و خیره شد به صفحه لپتاب !! سرمو تک
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_328
+ا..آقا عصامو...میدید؟
_بشین یکم حالت بهتر بشه !!
+ح..حامد حالش خوب نیست !
باید برم پیشش فکرای مزخرفی به سرش نزنه !
_صبرکن داوود هم باهات بیاد پس !
+ن...نه آقا تنها میرم !
_همینکه گفتم !
عصبی یاعلی گفتم و بلند شدم ..
آقامحمد عصاهامو دستم داد و چشم غره ای بهم رفت ...
دستی به صورتم کشیدم و لعنتی نثار خودم کردم ..!
متنفر بودم از گریه ..
اما روحم اوتقدر احساساتی بود که خدامیدونه !
حامد هم به همین حس من مبتلا بود !
حریف احساساتش نمیشد !
درست مثل من !!
هرچند برای من احساساتی نمونده بود !
با بلایی که لادن سرم آورده بود ، به خودم اومدم و دیدم همه چیزم رو به پاش ریخته بودم ...
همه چی و همه کس بودن !!
به غیرازاون !!
بی معرفتی کرد !!
خیلی زیاد !!
تنها گناهم عاشق شدنم بود !
عاشق شده بودم ..
اونم به غلط !
درست زمانی که نیاز به یکی داشتم که بمونه پیشم و همدردی کنه ...
گذاشت رفت وپشت سرشم نگاه نکرد !
شک کرده بودم بهش !!..
موقعی ک حرف از عقد میزدم؛
منو میپیچوند و فقط به فکر خانوادم بود !
اینکه سراز همه چی دربیاره !!
اطلاعات جمع کنه !
مطمئن نبودم ..
خبر نداشتم از افکار کثیف و انتقام خون مادرش که تو ذهنش بود !
اما چیزی نگفتم !
چون گول خورده بودم و
دیر بود برای تموم کردن رابطه !
از ارسلان به من هیچی نگفته بود و من توی خواب غفلت به سر میبردم !!
نفس عمیقی کشیدم و
سمت در رفتم که داوود لبخندی زد..
باهم از سایت خارج شدیم و
سمت خونه حامد حرکت کردیم !
- باید قوی بود! باید از سخت ترین
ضربه ها پله ساخت و بالارفت👣
نمیتوان جلوی ساز های ناکوکِ زمانه
را گرفت من برای عبور، منتظر نمی
نشینم تا تمام آب های جهان، خشک
شود دل را به دریا میزنم و شنا می
کنم! آسمان را به خانه ام میبرم☁️
کامل نیستم،اما کامل میشوم!👩🏻🦱🥤
#انگیزشی #پروف #بک_گراند
@CafeYadgiry🤍🥺
قدمهایی برای رسیدنبهاهداف!🤍🏃🏽♀:
𝟏⟩ قدم اول🌸🙅🏻♀:
- آنچه را میخواهید تجسم کنید .
𝟐⟩ قدم دوم🍋🎻:
- درباره خواستان هیجان داشته باشید .
𝟑⟩ قدم سوم🍦🚗:
- باور داشته باشید انچه را میخواهید .
𝟒⟩ قدم چهارم🕰🍓:
- نسبت به خواسته و تواناییتان شک نکنید .
𝟓⟩ قدم پنجم🗒🚜:
- مشتاقانه هدفتان را دنبال کنید.
#توصیه 🥺💜
● @CafeYadgiry ●
عضو جدید خانوادمون:🥺😂
همستر گیان :😂
فقط نمیدونم چرا پول نمیده :🤓😂
@CafeYadgiry🥺