💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_108
#معین
کلافه از روی صندلیم بلند شدم،
خسته بودم از شنیدن حرفهای تکراری از شنیدن اسم رویایی که علاقه ای بهش نداشتم اما مدت ها بود اسمش تو این خونه بود،
خونه پدریم و اصرار واسه ازدواج با دختر بزرگترین سهامدار شرکت حسابی باعث بهم ریختگیم شده بود که آب پاکی و رو دست بابا ریختم:
_بابا جان واسه چندمین بار بهتون میگم که من اصلا قصد ازدواج ندارم،
ازدواج یه اتفاقه که باید پیش بیاد،
نه اینکه شما یه دختر و واسه من انتخاب کنید و هرروز بهم گوشزد کنید که باید باهاش ازدواج کنم.
مامان رنگ میداد و رنگ میگرفت و پگاه دختر خاله ای که همبازی کودکی و رفیق تموم این سالهام بود تو سکوت منتظر جواب بابا بود که بابا پشت میز ایستاد:
_یه کمی به فکر شرکت باش،
یه کمی به فکر کارخونه باش،
اگه تو با رویا ازدواج کنی انگار تموم اون سهام دست خودمونه و دیگه هیچ خطری تهدیدمون نمیکنه!
سری به اطراف تکون دادم:
_بنمیتونم با دختری ازدواج کنم که نه تنها هی حسی بهش ندارم که حتی ازش فراری هم هستم!
و قبل از اینکه بابا بخواد چیزی بگه ادامه دادم:
_بابا جان من این همه سال کنار شما تو اون شرکت بودم،
کنار شما به کارخونه سرکشی کردم و خیلی چیزها ازتون یاد بگیرم،
به جای اصرار به ازدواجم با رویا یه کمی بهم وقت بدید،
یه کمی بهم اعتماد کنید بالاخره انقدری از شما یاد گرفتم که بدونم باید چیکار کنم...
همچنان ایستاده بود که جواب داد:
_هیچ کاری نمیتونی بکنی الا ازدواج با رویا...
و قیافه متفکرانه ای به خودش گرفت:
_اگه سهام زیادی از شرکت متعلق به پدر رویا نبود اصرار نمیکردم ولی حالا ازت توقع دارم که واسه حفظ کردن شرکتی که براش خون دل خوردم تلاش کنی،
حالا ازت توقع دارم که یه کاری کنی که این آخر عمری خیالم از بابت شرکت و کارخونه راحت باشه،
میخوام با خیال راحت چند سال پایانی زندگیم و سر کنم و مطمئن باشم بعد از من...
مامان بین حرفش پرید:
_این چه حرفیه عزیزم؟
لطفا ادامه نده.
هدایت شده از °•♡کافهعشق♡•°
🔵 #داستان_وحشتناک_منو_همسرم😳🔞
خیلی وقت بود به همسرم شک کرده بودم چون من رو با دوتا بچه توی خونه حدودا ول کرده بود.
بعضی شب ها نبود اگرم بود خیلی دیر میومد. انگار دلش یجای دیگه گیر بود و با کسی توی رابطه بود. یه روز سرد زمستونی صبح که از خونه در اومد منم پشت سرش رفتمو تعقیبش کردم تا اخر شب . اخر شب گفته بود خونه نمیاد.
دنبالش رفتم تا ببینم کجا میره که دیدم رفت وارد یه باغ خیلی شیک شد و بعدش وقتی منم به عنوان مهمان وارد شدم و یک گوشه نشستنم که مشخص نباشه. اونجا بود که دیدم شوهرم میخواد . . . .🤯🔞
🚯https://eitaa.com/joinchat/3622174875Cc80785f9e5
❌فقط افراد متاهل کلیک کنن🤬🚷☝️
هدایت شده از °•♡کافهعشق♡•°
🔵#داستان_وحشتناک_مادر_فرزندی🤯❌
چند وقتی بود که پسر بزرگم (آرمان 21 ساله) خیلی درگیر گوشی شده بود و همش تو اتاقش تنها بود یا میگفت میرم خونه دوستم و بعضی وقتا شب هارو هم خونه نمیومد. خیلی بهش مشکوک شدم و یک روز قرار بود بره با رفیقش کوه که منم کارای خونه رو ول کردم و پشت سرش راه افتادم که دیدم سر راه یه دختر رو سوار کرد و بعدش رفتن خونه دوستش و یادشون رفت در رو ببندن. وقتی رفتم داخل متوجه شدم که . . .😱🔞🙊
🔕https://eitaa.com/joinchat/3622174875Cc80785f9e5
🚯چه اشتباه بزرگی کرد که . . . .😳❌☝️🏽
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_109
بابا سکوت کرد،
نفس عمیقی کشیدم:
_یعنی شما فکر میکنید اگه من با دختر بزرگترین سهامدار شرکت ازدواج نکنم تموم زحماتتون برای شرکت به باد میره؟
تایید کرد:
_آره اینطور فکر میکنم،
چون اونا دنبال اینن که سهام بیشتری بخرن و وقتی من اعلام بازنشستگی میکنم یکی از خودشون و جانشین من کنن!
دستی تو صورتم کشیدم:
_از کجا معلوم بقیه سهامدارا موافق این موضوع باشن؟
بابا لبخند تلخی زد:
_وقتی قدرت داشته باشی بقیه در مقابلت زانو میزنن!
چشمام و بستم و محکم روی هم فشار دادم،
با همه این ها بازهم نمیتونستم با رویا ازدواج کنم و تو این روزها قلبم بیشتر از هروقتی رویارو نمیخواست!
باید فکری میکردم،
باید هم کارخونه رو نجات میدادم و هم خودم و از شر ازدواج با رویا خلاص میکردم که فکری تو سرم جرقه زد،
فکری که میدونستم ممکنه اصلا عملی نشه اما موقتا میتونست از یه فاجعه جلوگیری کنه و گفتم:
_یه پیشنهاد دارم...
بابا و بقیه منتظر زل زده بودن بهم که ادامه دادم:
_شما جلسه جانشینی شرکت و یه کمی بنداز عقب و منم تو این مدت یه فکری میکنم...
لب زد:
_چه فکری میخوای بکنی؟
شونه ای بالا انداختم:
_سعی میکنم چند برابر الان پول به دست بیارم و سهام زیادی بخرم،
اینجوری موقع جانشینی میتونیم حرفی برای گفتن داشته باشیم...
با تردید نگاهم کرد:
_تو اصلا میدونی برای این کار چقدر پول نیاز داری؟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_110
میدونی به دست آوردن این همه پول غیرممکنه؟
سری به نشونه رد حرفش تکون دادم:
_غیر ممکن نیست،
شما فقط بهم فرصت بدید ،
تا چند روز آینده همه فکرهامو میکنم و اگه راهی پیدا نکردم مطابق حرف شما با رویا...
با رویا ازدواج میکنم...
نگاه بابا و مامان و پگاه به من بود و بابا این بار سری تکون داد:
_زودتر فکرات و بکن و من و در جریان بزار...
زیر لب چشمی گفتم و خیلی طول نکشید که از خونه بیرون زدم،
از دیشب حسابی بهم ریخته بودم،
اون از مهمونی که رویا اون بلارو سر علیزاده آورده بود،
اون از کارهای رو هوا مونده امروزم که بخاطر نبود علیزاده اصلا نتونستم انجامشون بدم و این هم از امشب،
از حرفهای بابا که بیشتر از قبل اصرار داشت با رویا ازدواج کنم،
رویایی که جایی تو قلبم نداشت و با کاری که دیشب با علیزاده کرده بود خودش و بیشتر از قبل از چشمام انداخته بود!
همزمان با نشستن پشت فرمون ابروهام بالا پرید،
سر درنمیاوردم اما ته همه افکارم کلافگیم از نبود اون دختر بود،
کلافگیم از بلایی بود که سرش اومده بود و حس بدم به رویاهم به همین خاطر بود،
بخاطر جانا...
جانا علیزاده!
اخمام توهم کشیده شد،
افکارم پریشون بود و دلم آروم و قرار نداشت که نفس عمیقی سر دادم و همینکه خواستم ماشین و به حرکت دربیارم با شنیدن صدای پیامک گوشیم ،
گوشی رو از تو جیب شلوار جینم بیرون آوردم و با دیدن اسم علیزاده روی گوشی سریع پیامش و خوندم:
" سلام ،
من حالم خوبه و فردا میام سرکار."
نمیدونم چرا اما با خوندن پیامش به وضوح باز شدن گره ابروهام از همدیگه رو حس کردم و حالا بی اختیار داشتم لبخند میزدم،
به پدرش گفته بودم که میتونه یکی دو روزی سرکار نیاد و استراحت کنه اما حالا این پیام،
اینکه علیزاده فردا به شرکت میومد باعث این لبخند شده بودم،
لبخند میزدم و نمیفهمیدم چرا...
چرا از خوب بودن حال اون دختر خرابکار،
اون که واسه هرروز برنامه ویژه گند زدن و خرابکاری داشت خوشحال بودم و حالا که فهمیده بودم فردا به شرکت میاد اینطور داشتم لبخند میزدم!
سر از کارهام در نمیاوردم،
شاید انقدر فشار روحی بهم زیاد بود که قاطی کرده بودم...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_111
پشت میزم نشسته بودم،
درخواست های خرید ظروف جدیدی که ازشون رونمایی کرده بودیم،
باعث لبخندی روی لبهام شد،
تعداد درخواست ها چندین برابر رونمایی قبل بود و همین باعث حال خوبم شده بود که صدای علیزاده رو پشت در شنیدم:
_اجازه هست؟
رو از صفحه لپ تاپ گرفتم و جواب دادم:
_بیا تو...
خودم ازش خواسته بودم بیاد اینجا که بالاخره وارد شد:
_باهام کاری داشتید؟
به مبل های وسط اتاق اشاره کردم:
_بیا بشین...
تو همون قدم ایستاد:
_یه سری کار عقب افتاده دارم،
باید با چند تا شرکت تماس بگیرم...
و این یعنی نمیخواست زیاد اینجا بمونه و برام عجیب هم بود!
نگاهم و تو صورتش چرخوندم،
حالش حال همیشگی نبود و چشم هاش غمگین به نظر میرسید که ابرویی بالا انداختم:
_چیزی شده؟
اگه از بابت اتفاقی که اون شب برات افتاد و حرف هایی که بهم زدی و کاری که تو بیمارستان کردی ناراحتی باید بگم که...
نزاشت حرفم تموم شه و تخس جواب داد:
_بخاطر هیچکدوم از اینا ناراحت نیستم
چشمام از تعجب گرد شد،
بد جوری ضایع شده بودم و حالا که از هیچکدوم از این قضایا ناراحت هم نبود چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسید الا اینکه من و مقصر اون شب و اون اتفاق بدونه و حالا توقع معذرت خواهی ازم داشته باشه که صدایی تو گلو صاف کردم:
_پس چی؟
من حتما پیگیری میکنم و ته تو ماجرارو در میارم که رویا یا هرکس دیگه ای چرا اون نوشیدنی و به خوردت داره
این بار سری به اطراف تکون داد و در عین تعجبم پوزخندی زد:
این همون کانالیه که #مثلا_زنونس😂
ورود اقایونم ممنوعه⛔️⛔️
بیا ببین چه خبره اینجا 🙈😂
#سوتی ها، #چالش هاو #دردودلهای شما😍
سوتی هایی که جلوی مادرشوهرت دادی😁
سوتی هایی که شب خواستگاری دادی🤦♀
سوتی هایی که شب اول عقد دادی😉
https://eitaa.com/joinchat/3622174875Cc80785f9e5
دورهمی خانمهای شاد و شیطون😁
کانالی ناب و تک در ایتا🙃🙂
#زن_جوانی_که_برای_شوهرش_رفت_خواستگاری_اما...😳❗️
مدام همسرش را اذیت میکرد؛ مدام #بهانه گیری میکرد گاه با داد و بیداد گاه با کتک
از قضا همسرش به زور راضی شد تا بااو به مراسم خواستگاری بیاید تا از زندگی جهنمی که مرد برایش ساخته بود خلاصی یابد!
روز #خاستگاری فرارسید همه چیز مرتب بنظر میرسید و مرد بسیار خوشحال وقتی که #مادر_عروس درمجلس از همسر اول پرسید آیا او به این #وصلت از صمیم قلب #رضایت دارد؟
همسر اول از کیفش شیشه ای #سرکه درآورد و گفت ...........😱😱👇
https://eitaa.com/joinchat/3622174875Cc80785f9e5
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_112
_شما اگه میخواستید پیگیری کنید شایعه ای که پخش شده بود و پیگیری میکردید
و بلافاصله ادامه داد:
_اگه باهام کاری ندارید من برم
هنگ کرده بودم از دیدن این برخوردش،
انگار نه انگار اون علیزاده ای بود که من میشناختم و بااین طعنه ای که زد حالا باعث گره خوردن ابروهام توهم شد:
_چیزی شده؟
بخاطر اون شایعه دوباره کسی چیزی گفته؟
صاف زل زد تو چشمام:
_قرار نیست کسی دوباره چیزی بگه ،
من خودم میفهمم خودم میفهمم که چرا اون دختر تو اون مهمونی قصد جونم و کرده بود ،
میدونم که به این قضیه ربط داشت و دلم نمیخواد دیگه همچین اتفاقی واسم بیفته!
بلند شدم،
از پشت میز به سمتش رفتم و روبه روش ایستادم:
_من نمیزارم دیگه اتفاقی برات بیفته،
قول...
حتی فرصت نداد قول بدم،
نمیدونم چش بود:
_نیازی نیست قول بدید،
چون حتما قول و قرار شما پولدارا به امثال من خیلی براتون ارزشمند نیست!
گفت و چشمای آبی دریاییش که امروز بد طوفانی بود و ازم گرفت و به سرعت از اتاق خارج شد.
بهش گفته بودم بیاد تو اتاقم تا بابت کمک بزرگی که تو طراحی ظروف کرده بود ازش تشکر کنم اما حالا با شنیدن این حرفها ،
با این تلخی بیش از حدش تموم حال خوبم بابت استقبال بی نظیر از ظروف جدید فراموشم شد،
این رفتارش برام عجیب بود،
عجیب بود که قول دادنم و به تمسخر گرفت و یه مقایسه بین خودم و خودش انجام داد و عجیب تر این بود که حال نه چندان خوبش نگرانم کرده بود،
انقدر نگران و بهم ریخته که سرم به سمت پنجره اتاق چرخید،
حالا خوب تو دیدم بود که نگاهم و بهش دوختم،
مشغول کار با سیستم بود که یهو سرش و بالا آورد و با دیدن من اخم غلیظی تحویلم داد و رو ازم گرفت!!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_113
کارهاش برام هضم نشدنی بود که واسه چند ثانیه حتی پلک زدن یادم رفت و بعد دست از پا دراز تر پشت میزم نشستم،
رفتارش انقدر روم اثر گذاشته بود که دیگه نرفتم سراغ نظرات راجع به محصول جدید و بند و بساط کار و جمع کردم.
پا روی پا انداختم و حرفهای علیزاده رو تو ذهنم مرور کردم،
یعنی دلخوریش از بابت اون اتفاق انقدر زیاد بود که فکر میکرد چون از لحاظ مالی تو سطح بالایی نیست این اتفاق براش افتاده؟
نفس عمیقی کشیدم.
فکرهام بی سر و ته بود.
افکارم به نتیجه نمیرسید و این وسط مخم داشت سوت میکشید و نمیدونستم باید چیکار کنم،
حتی نمیدونستم چرا حرف های یه منشی انقدر برام مهم شده!
تا رسیدن تایم ناهار تو همین حال موندم و حالا با باز شدن در توسط علیزاده نگاهم به اون سمت کشیده شد.
هنوز اخم هاش توهم بود بااین وجود جلو اومد:
_واسه ناهار چی میل دارید؟
خیلی با خودم کلنجار رفتم که برام بی اهمیت باشه و پی رفتار امروزش و نگیرم اما نشد که یهو زد به سرم و گفتم:
_اینجا ناهار نمیخورم،
باهم میریم رستوران نزدیک شرکت!
متعجب گفت:
_ولی هیچ قرار کاری ای برای ناهار ندارید
از پشت میز بلند شدم،
کتم و از جا لباسی برداشتم و جواب دادم:
_میدونم،
میخوام باهم ناهار بخوریم،
من و تو!
ابروهاش بالا پرید،
تا چند ثانیه فقط نگاهم کرد و به رسم عادت همیشگیش که عجولانه قضاوت میکرد
پرسید:
_ناهار آخره؟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_114
قراره این ناهار و بخوریم و در مورد تسویه حسابم حرف بزنید؟
اگه بخاطر حرفهام میخواید من و اخراج کنید باید بگم که...
نفس عمیقی کشیدم،
نفسی که باعث قطع شدن جمله اش شد و من گفتم:
_اینطور نیست خانم علیزاده،
میخوام به عنوان دوتا همکار باهم ناهار بخوریم و باهات حرف هم دارم!
چموش تر از این حرفها بود:
_چه حرفی؟
نگاهی به ساعت مچیم انداختم:
_اگه بخوام همینجا بگم تایم ناها تموم میشه،
پس بریم!
کتم و که تنم کردم سری به نشونه تایید تکون داد و با گفتن بااجازه از اتاق بیرون زد،
بیرون رفتنم و دو سه دقیقه ای طول دادم،
حالا همه کارمندها رفته بودن و از جایی که بیرون خبری از علیزاده نبود حدس میزدم به سرویس بهداشتی رفته باشه که بالاخره سر و کله اش پیدا شد و من از اتاقم بیرون زدم...
#جانا
از شرکت بیرون زدیم.
هنوز نمیدونستم چی تو سرش میگذره و فکر به اینکه بخواد بخاطر رفتار احمقانه صبحم بهم بتوپه باعث میشد تا هر چندثانیه یک بار آب دهنم و با سر و صدا قورت بدم و آقا مثل همیشه قیافه مغروری به خودش گرفته بود و صاف و اتو کشیده قدم برمیداشت.
کیفم و رو شونم مرتب کردم،
فقط یه رستوران به اینجا نزدیک بود و مقصد هم همونجا بود اما برای اینکه بفهمم تو ذهن شریف چی میگذره و حدس بزنم که اوقاتش تلخه یا نه سکوت بینمون و شکستم:
_میریم همین رستورانه که یه کم پایین تره؟
در حین حرکت نگاهی بهم انداخت:
_رستوران دیگه ای این حوالی هست؟
معمولی جواب داد،
یه جوری که گیج شدم و نتونستم بفهمم چشه،
نتونستم بفهمم باید حالت تدافعی به خودم بگیرم یا تهاجمی و اندرخم همون کوچه باقی موندم.
نگاهش بهم بود که سرم و بالا و پایین تکون دادم:
_نه نیست،
فقط همون یه رستورانه!
رو ازم گرفت.
حتما تو ذهنش بهم میخندید،
به این کم عقلیم،
به این ناقص عقل بودنم و حق هم داشت،
آخه من کی تونسته بودم فاز شریف و درک کنم که حالا دفعه دومم باشه؟
با یادآوری حرفهای صبحم به شریف نفس عمیقی سر دادم،
به کل دیوونه شده بودم و حتی خودمم خودم و درک نمیکدم چه برسه به شریف!
غرق همین افکار کنار شریف قدم برمیداشتم که یهو با بلند شدن صدای بلند و ترسناک موتور پشت سرم،
سر چرخوندم ،
یه موتور با سرعت هرچی تموم تر تو پیاده رو داشت به سمتمون میومد و انقدر سرعتش بالا بود که تا من بخوام به خودم بجنبم و کنار بکشم اونی که پشت راننده نشسته بود دست آورد سمتم و خواست کیفم و ازم بگیره که با ترس جیغ بلندی زدم و تو کسری از ثانیه جام با شریف عوض شد!
شریف دست اون یارو که کلاه کاسکت سرش بود و پس زد و یقش و گرفت تا بکشتش پایین و من که داشتم از ترس پس میفتادم تو این خیابون خلوت سر ظهر فقط نفس نفس میزدم که شریف موفق نشد طرف و از رو موتور بکشه پایین و موتوری فلنگ و بست و رفت!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_115
با اون یارو درگیر شده بود.
همون وقتی که من از ترس داشتم پس میفتادم شریف بااون عوضیا در افتاده بود و طرف با مشت به صورتش کوبیده بود و اثر این مشت پارگی گوشه لب شریف بود که رو صندلی ای که تو پیاده رو وجود داشت نشست و خطاب به منی که دنبالش رفتم و روبه روش ایستاده بودم گفت:
_تو خوبی؟
نگاهم رو پارگی لبش ثابت موند:
_من خوبم ولی شما...
و اشاره ای به لبهاش کردم که دستش و رو لبش کشید:
_من چیزیم نیست،
نمیتونی حدس بزنی که اون موتوری آشنا بود یا نه؟
حرفش و رد کردم:
_فکر نمیکنم،
آخه من تو کیفم چیزی ندارم که کسی قصد دزدیدنش و داشته باشه...
سری تکون داد و خواست بلند شه که مانعش شدم:
_یه لحظه...
سرجاش موند،
بهش نزدیک تر شدم واز توکیفم یه دستمال بیرون آوردم:
_گوشه لبتون بدجوری پاره شده
و دستمال و آروم روی لبهاش کشیدم اما شریف بااون هیکل گندش قیافش گرفته شد و با نه چندان واضح گفت:
_لازم نیست کاری کنی خودش خوب میشه!
به کارم ادامه دادم:
_الان تموم میشه
و بااتمام کارم عقب کشیدم:
_تو رستوران یه آبی به صورتتون بزنید
سرش وبه بالا و پایین تکون داد و از جاش بلند شد:
_بریم ناهار بخوریم
این بار من و انداخت گوشه پیاده رو و خودش کنارم قدم برداشت،
تازه جلوتر از من هم قدم برنمیداشت،
درست هم قدم با من!