°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_383 سری به نشونه تایید تکون دادم و کاملا از اتاق خ
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_384
اونهم نه فقط جلوی خودش و جلوی چندتا از فروشنده های مزون که اینجا بودن و حالا اصلا خوب نبودم که با صدای گرفته ای برخلاف حال خرابم گفتم:
_نه خوب نیستم
عالیم!
چشماش گرد شد:
_خب...
خب خداروشکر
و دستهاش و دو طرف شونه هام گذاشت و خواست کمکم کنه اما دستش و پس زدم،
میخواستم خودم بلند شم و حداقل جلوی بقیه به روی خودم نیارم که داغون شدم اما همینکه معین و پس زدم و خواستم بلند شم،
این بار این لباس لعنتی که برخلاف من،
انگار اصلا از من خوشش نمیومد زیرپاهام گیر کرد و باعث شد تا بلند نشده،
دوباره زمین بخورم و این بار عکس العمل معین نگرانی نبود،
این بار حالم و نپرسید و به خنده افتاد:
_بزار کمکت کُ...
خنده هاش انقدر حرص درار بود که نزاشتم حرفش تموم شه و با جدیت جواب دادم:
_لازم نکرده!
و این بار بلند شدم،
بالاخره بلندشدم و این درحالی بود که صدای خنده های معین قطع شده بود اما معدود آدمهایی که اینجا بودن داشتن زمین و گاز میگرفتن از خنده و یکی دوتاشون به زور جلوی دهنشون و گرفته بودن تا نخندن و این از بخت بد من بود که حتی نتونستم مثل همه آدمهای دنیا لباس عقدم و بپوشم و به همسر آینده ام نشونش بدم!
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_384 اونهم نه فقط جلوی خودش و جلوی چندتا از فروشنده
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_385
تو ماشین نشسته بودیم.
هنوز بخاطر اتفاقی که نیم ساعت پیش تو مزون افتاده بود سگرمه هام توهم بود و یه کلمه هم با معین حرف نزده بودم که صدایی تو گلو صاف کرد:
_مطمئنی خوبی؟
پاهات آسیب ندیدن؟
نگاه چپ چپی بهش انداختم:
_نه ،
فعلا اون چرخی که بخاطر شما زدم ناکارم نکرده!
ریز ریز خندید:
_الان همه تقصیرا افتاد گردن من؟
ابرو بالا انداختم:
_غیر از اینه؟
صدای خنده هاش قطع شد،
شونه ای بالا انداخت:
_اینطور که معلومه نه!
دستم و رو پاهام کشیدم،
بدجوری زمین خورده بودم و حالا پاهام هنوز درد میکرد که دوباره صدای معین و شنیدم:
_وقتی استعداد پوشیدن کفش پاشنه بلند و نداری چرا همچین کفشی انتخاب کردی؟
یه بار دست و پات بخیه خورد بس نبود؟
میخواستم بتوپم بهش اما وقتی دیدم با اخم داره این حرفهارو میزنه و ناراحت این حالمه تصمیمم عوض شد ،
تن صدام پایین اومد:
_من خوبم چیزیم نیست
ماشین و روشن کرد:
_ولی قیافت این و نمیگه،
دکتر ببینتت بهتره!
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_385 تو ماشین نشسته بودیم. هنوز بخاطر اتفاقی که ن
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_386
حرفش و رد کردم:
_گفتم که چیزیم نیست،
به جای دکتر بریم دنبال باقی کارها،
هزار تا کار عقب افتاده داریم.
لب زد:
_مطمئنی؟
سرم و تند تند به نشونه تایید تکون دادم:
_خوبم
نفس عمیقی کشید:
_ولی قید اون کفشارو بزن،
نمیخوام وسط مراسم همچین اتفاقی بیفته و واسه سومین بار شاهد پخش شدنت رو زمین باشم!
دیگه وقتش رسیده بود که همون جانای اصلی بشم،
همون شر و شور همیشگی که صدام از آروم بودن دراومد:
_مگه قراره همیشه بخورم زمین؟
همین دوباری هم که افتادم مقصرش تو بودی،
یه بار تو شرکت که دستور داده بودی برات آب بیارم و امروز که امر فرمودین بچرخم!
لبخند کجی گوشه لبهاش نشست:
_از کجا معلوم؟
شاید وسط عقد هم یه دستور جدید دادم و دوباره پخش شدی رو زمین!
گفت و خندید و من بی اینکه حتی لبخند بزنم نگاهش کردم:
_تموم شد اون دورانی که برام جناب شریف بودی،
الان فقط معینی،
یه معین معمولی که نمیتونه بهم دستور بده!
ابرو بالا انداخت:
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_386 حرفش و رد کردم: _گفتم که چیزیم نیست، به جای
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_387
_هیچی نشده معمولی شدم برات؟
حداقل میزاشتی بعد از عقد اینجوری زبون درازی میکردی!
حالا نوبت من بود که ریز ریز خندیدم و معین ادامه داد:
_حلقه هارو فرستادن خونه،
میخوای بریم ببینیشون؟
جواب دادم:
_اول جواب آزمایش و بگیریم،
بعد بریم!
و برنامه همین شد.
جواب آزمایش و گرفتیم و راه خونه شدیم.
برای امروز خوب بود.
لباسهام و گرفتیم،
جواب آزمایش روهم همینطور و حلقه های سفارشیمون هم رسیده بودن و باقی خریدهای ریز و درشت و هم تو این زمانی که تا مراسم مونده بود انجام میدادیم و به نظر نمیرسید که وقت کم بیاریم!
با رسیدن به خونه حالا دیگه عین قبل به خونه رئیسم نیومده بودم و با ترس و لرز و محتاطانه قدم برنمیداشتم که مبادا وسایل گرون قیمتش و ناکار کنم یا ضایع بازی در بیارم،
حس بهتری داشتم که نشستم رو مبل و پا روی پا انداختم و معین بعد از من وارد خونه شد:
_تو بشین همینجا،
من میرم جعبه رو میارم تو اتاقمه!
سری به نشونه تایید تکون دادم و مطابق حرفش همینجا موندم ومعین به تنهایی راهی طبقه بالا شد...
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_387 _هیچی نشده معمولی شدم برات؟ حداقل میزاشتی بعد
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_388
نگاهی به حلقه تو دستم انداختم،
یه حلقه ساده همراه با پشت حلقه جواهر که بدجوری تو دستم خودنمایی میکرد!
با قرار گرفتن دست معین کنار دستم،
توجهم به سمتش کشیده شد،
مثل من غرق تماشا بود و حلقه ازدواجمون به دستهای کشیده مردونه معین هم میومد که لبخندی زدم:
_بهت میاد!
نگاهم کرد:
_به دست تو انقدر میاد که دلم میخواد بعد از عقد و تا آخر دنیا،
این حلقه رو تو دستت ببینم!
هنوزهم گاهی باورش برام سخت میشد،
باورم نمیشد این مرد که روزی حس میکردم از سنگه،
که روزی ازش بیزار بودم حالا ازم میخواست تا ابد حلقه شو تو دستم نگهدارم،
همه چیز مثل یه خواب بود و گذر زمان مارو به اینجا رسونده بود!
_همین کار و میکنم،
بعد از مراسم تا همیشه این حلقه رو تو دستم میبینی!
و کمی دستم و بالا آوردم:
_ولی سلیقت همچین بدهم نیستا،
اولش فکر میکردم اون یکی طرح قشنگ تر باشه ولی الان میبینم که اینطور نیست!
گفتم و دستم و کنار صورتم گرفتم و معین که کنارم نشسته بود نگاهش و بین حلقه و صورتم چرخوند:
_کلا بد سلیقه نیستم!
منظورش و خوب فهمیده بودم که لبهام و باز بون تر کردم:
_اونکه بله،
انتخاب من نهایت خوش سلیقگیت بود!
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_388 نگاهی به حلقه تو دستم انداختم، یه حلقه ساده
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_389
لبخند که زد خندیدم و اما نگاه اون رو اجزای صورتم چرخید و حالا که فاصله بینمون کم بود یه دفعه دستش و پشت گردنم حس کردم،
شالم از روی موهام افتاده بود و حالا احساس گرمی دست معین روی گردنم باعث شد تا خنده هام ادامه پیدا نکنه،
دستش و نوازش وار رو گردنم تکون داد و فاصله بینمون و کمتر از قبل کرد،
نگاهش روی صورتم زوم بود و من حدس میزدم باید انتظار یه بو.ه نو رو داشته باشم که بی اختیار و واسه لحظه ای لبهام تو دهنم جمع شد و اما تا خواستم به حالت عادی برگردونمشون دست معین از گردنم جدا شد و چونم و بین انگشت هاش گرفت:
_انقدر با لبهات بازی نکن
چشمام گرد شد،
منتظر بودم حرفش و ادامه بده اما اینطور نشد که سرش و جلو آورد و لبهای داغش روی پیشونیم نشست،
این بار چشم هام و بستم...
دومین بوسمون رقم خورده بود و کمی متفاوت از قبل بود!
انگار قصد نداشت به این زودی سرش و عقب بکشه و این بوسه طولانی بعد از یکی دو دقیقه بالاخره به پایان رسید،
سرش و که عقب کشید چشم باز کردم،
نگاهش متفاوت از همیشه بود،
سفیدی چشمهاش به سرخی میزد و تن صداش عوض شده بود:
_من در برابرت مقاومتی ندارم و نمیتونم بیخیالت بشم!
حتی نفس کشیدن هم برام سخت شد،
بازهم از اون تعریف و تمجید هایی که باعث سیخ شدن مو به تنم میشد کرده بود که چند باری پشت سرهم پلک زدم و اما انگار این پایان ماجرا نبود که دوباره فاصله بین صورت هامون پر شد،
بااین تفاوت که آروم هولم داد و حالا سرم رو دسته مبل بود....
دیگه زیادی داشت پیشروی میکرد...
_داری...
داری چیکار میکنی؟
_اروم باش فقط میخوام ببینمت!
و شنیدن صداش تو گوشم باعث شده بود تا حالم بدتر از قبل بشه...
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_389 لبخند که زد خندیدم و اما نگاه اون رو اجزای صور
پارت جذاب بعدی رو همین الان اینجا بخونید عالیه😍😍👇❤️❤️
https://eitaa.com/joinchat/3622174875Cc80785f9e5
عاشقش میشی برو بالای تبلیغات بخونش❤️🌹
دو پارت جذاب مخصوص امروز فقط اینجا میتونید بخونید😍😍👇🔥
https://eitaa.com/joinchat/3622174875Cc80785f9e5
#شهادت_امام_سجاد(ع)
بزرگ مرد مناجات،
سید سجده کننده آل طه،
امام عابدان و عارفان،
بر همه جوانان جوینده راه سبز وصال تسلیت باد!🏴 🥀
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_390
موهای بهم ریخته شدم و جمع کردم و بالای سرم بستم و همزمان صدای معین گوشم و پر کرد:
_موهات...
موهاتم به قشنگی ابریشمه!
سر چرخوندم به سمتش و جواب دادم:
_خلاصه برای هرچیزی یه تشبیهی داری!
صدای خنده هاش خونه رو پر کرد و همزمان با گذاشتن یه لیوان آبمیوه روی میز نگاهم کرد:
_اگه بی شباهت بود هیچوقت نمیگفتم!
تیشرتم و تو تنم مرتب کردم ،میخواستم مانتوم روهم بپوشم که مانعم شد:
_ میخوای بری؟
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_مامان جوانه تنهاست باید برم
به لیوان آبمیوه اشاره کرد:
_آبمیوه ات و بخور بعد میریم
دستم که سمت لیوان رفت ادامه داد:
_بابت اتفاق چند دقیقه پیش هم...
معذرت میخوام،نمیخواستم تا قبل از عقد...
خیلی مظلوم داشت عذرخواهی میکرد که با تاخیر اما لبخندی تحویلش دادم،هنوز یخم اونقدری باز نشده بود که بتونم راجع به این موضوع باهاش حرف بزنم!
آبمیوه ام و سر کشیدم،
بابت اتفاقی که افتاده بود حس خوبی داشتم،
یادآوری شیرینی بود بااین وجود نباید اینجوری غرق افکارم میشدم....
sticker_mazhabi(54).mp3
7.03M
🕯🥀🍂
🥀
❇️ نوآهنگ| فقط حسین
🌴 چی بــــهتر از ایــن ســــفره
🥀 رو خــــاکا خــــوابت میبره
🌴 دلـــم هــمون خوابُ میخواد
🥀 آخ دلــ💔ــم اربــابُ میخواد
🎙 کربلایی محمد اسداللهی
🖤 #محرم
🖤 #اربعین
🖤 #امام_حسین علیهالسلام
🥀
🕯🥀🍂
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_391
لباسو تنم کردم و شالم و رو سرم مرتب کردم و میخواستم بگم بریم و من و برسونه اما با بلند شدن صدای گوشیش مجبور شدم کمی صبر کنم و حالا بعد از یکی دو دقیقه تماسش به پایان رسیده بود که رو کرد بهم و با خوشرویی گفت:
_عمران دوستم بود،
بخش زیادی از اون پولی که قراره به اسمت سهام بخریم جور شده و چند روز دیگه باقیش هم جور میشه،بااینکه یه کمی تاخیر پیش اومده اما تا چند روز دیگه اون پول به حسابم واریز میشه و خیالمون از بابت امیری و دار و دستش هم راحت میشه!
لبخندی زدم:
_پس همه چی داره خوب پیش میره!
تکیه داد به پشتی مبل و نفس عمیقی کشید:
_بااینکه خیلی سخت بود اما آره،
همه چی داره همونطور که میخواستم پیش میره و من مطمئنم بعد از اوکی شدن همه چی مامان و باباهم کوتاه میان و میتونیم با خیال راحت زندگی کنیم!
ته دلم شاد شدم،
اگه خانوادش من و میپذیرفتن واقعا دیگه هیچی نمیخواستم!
کارهای پیوند مامان در حال انجام بود،
تا چند روز دیگه به عقد مرد مورد علاقم درمیومدم و این مرد بخاطر ازدواج با من موقعیتش و از دست نمیداد و اینطور که میگفت کم کم خانوادش هم دست از مخالفت برمیداشتن و اونوقت بود که زندگی شروع میشد!
بالاخره روزهای خوب زندگیم داشت از راه میرسید و من از این بابت خوشحال بودم و شادی به این بزرگی رو به یاد نداشتم!
غرق همین افکار صداش و شنیدم:
_بریم؟
به خودم اومدم،سرم وبه بالا و پایین تکون دادم و طولی نکشید که از خونه بیرون زدیم.