eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
359 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 نفسی کشیدم: _میگم که میخواید دوباره بیاید... و خیلی طول نکشید که تماسمون قطع شد... معین دوباره میخواست بیاد، این بار با پدربزرگش که تا حالا ندیده بودمش و اصلا نمیدونستم در قید حیاته! از روی تخت بلند شدم، مامان تو هال بود و مشغول تماشای تلویزیون که خودم و بهش رسوندم و با صدای آرومی گفتم: _معین... یعنی آقای شریف دوباره میخواد بیاد خواستگاری؛ همین امشب! سر مامان به سمتم چرخید: _لازم نکرده، رو دستم که نموندی دوباره بخوام اون چرت و پرتهارو از مادرش بشنوم! روبه روش ایستادم: _نمیخواد با پدر و مادرش بیاد، اونا بااین ازدواج مخالفن، صد سالم بگذره بازم مخالفن، میخواد با پدربزرگش بیاد! مامان ابرو بالا انداخت: _بی رضایت پدر و مادرش و با پدربزرگش؟ سر کج کردم: _مامان یه جوری حرف میزنی انگار اون یه پسر بیست سالست و بدون اجازه مامانش آبم نمیتونه بخوره، خوبه چند سال رئیست بوده و خیلی خوب میشناسیش اون بدون رضایت خانوادش هم میتونه من و خوشبخت کنه! مامان سری به اطراف تکون داد: _حرف من این نیست، اون با این کارش داره بین تو و خانوادش، تورو انتخاب میکنه و این درحالیه که اون پدر و مادر فقط همین یه پسر و دارن! شونه بالا انداختم:
لالا گل بابا.mp3
2.71M
🕯🥀🍂 🥀 ❇️ نوآهنگ| علی لای‌لای 🌴 لالا لالا گل بابا 🕯 دیگه سقا نمیتونه آب بیاره علیه السلام علیه‌السلام 🥀 🕯🥀🍂
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_377 نفسی کشیدم: _میگم که میخواید دوباره بیاید...
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _منم این و نمیخوام ولی خودش میگه این تنها راهشه، میخواد خانوادش و تو عمل انجام شده قرار بده، میگه این تنها راهشه... مامان نفس عمیقی کشید: _چه بلایی بود یهو سرمون اومد، کاش این زبونم لال میشد و نمیگفتم تو به جام بری هتل و اینجوری با آقای شریف آشنا نمیشدی، کاش لال میشدم! اخم ساختگی تحویلش دادم: _این چه حرفیه مامان؟ دلت نمیخواد من عروس شم؟ اونم عروس مردی که دوستش دارم؟ عروس معین شریفی که خیلی هم آدم حسابیه؟ از روی مبل بلند شد: _اینجوری؟ و مسیر آشپزخونه رو در پیش گرفت: _بزار با پدر بزرگش بیاد، ببینیم چی میشه، لطفا؟ همزمان با ورود به آشپزخونه جواب داد: _به فیاض میگم اگه به عنوان پدرت موافقت کرد بگو بیاد، ولی این آخرین باریه که میتونه بیاد خواستگاری و این بار هرچی که شد من دیگه کوتاه نمیام و نمیزارم فیاض هم کوتاه بیاد! ذوق زده سری تکون دادم: _این آخرین باره، من مطمئنم این بار دیگه همه چی درست میشه! گفتم و سرخوش به اتاق برگشتم، اگه مامان اوکی داده بود باباهم حرفی نمیزد و یه جورایی خواستگاری امشب حتمی بود که واسه رسوندن این خبر به معین سریع دست به کار شدم...
دانلود+زیارت+عاشورا+علی+فانی+++متن.mp3
8.41M
🎧 زیارت عاشورا ●━━━━━────── ⇆ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ ↻ 🥀قرار عاشقی ◾️علی فانی ع
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_378 _منم این و نمیخوام ولی خودش میگه این تنها راهش
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 تو اتاق باهاش تنها شدم. برخلاف خواستگاری قبلی که بیشتر به میدون جنگ شبیه بود، امشب همه چی سرجاش بود، آقاجون خوب آداب و رسوم و به جا آورده بود و پگاه هم که به عنوان خواهرم همراهم اومده بود اصلا برام کم نزاشته بود و همه در تلاش بودیم اون شب تلخ و از یاد ببریم و حالا وقتش رسیده بود که تو اتاق حرفهامون و بزنیم، سنگامون و وا بکنیم و این درحالی بود که هردومون سکوت کرده بودیم، وقتی دیدم نگاهش و به زمین دوخته صدایی تو گلو صاف کردم: _اتاق قشنگی داری! و کمی رو تختش جابه جا شدم: _تخت خوبی هم داری! با فاصله کنارم نشسته بود که بالاخره سر بلند کرد: _میخوای راجع به اتاقم حرف بزنی؟ و با کمی مکث ادامه داد: _من نگرانم، نگران این خواستگاری که ظاهرا داره به نتیجه میرسه! چشم ریز کردم: _وقتی داره به نتیجه میرسه نگران چی ای؟ با صدای آرومی گفت: _خانوادت نیومدن، یه جوریه! من همه تلاشم و برای جلب رضایت مامان و بابا کرده بودم و حالا بیشتر از این کاری ازم برنمیومد که غصه نبودنشون و نخوردم و با خنده گفتم:
💔🥀 ▪️بسیار گریست تا کی بی تاب شد آب 🍂خون ریخت ز دیدگان خوناب شد آب ▪️از شدت تشنه کامی ات ای سقّا 🍂آن روز ز شرم روی تو آب شد آب . . . 💔🥀🏴
تاسوعا-1401.mp3
30.1M
🔳روایتی ناب ... از تاسوعایی که کنار عمو قاسم سپری شد. حاج قاسم سلام...
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_379 #معین تو اتاق باهاش تنها شدم. برخلاف خوا
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _من با جد بزرگم اومدم خواستگاری، پس این قیافه رو به خودت نگیر، مثل همه خواستگاری های دیگه بیا راجع به خودمون حرف بزنیم... تک خنده ای کرد: _چی بگیم؟ قیافه متفکرانه ای به خودم گرفتم: _میتونی ازم بپرسی رنگ مورد علاقم چیه و چه غذایی دوست دارم! این بار طولانی خندید: _غذای مورد علاقت که به من ربطی نداره، این و میتونی به آشپزت بگی در خصوص رنگ هم... نزاشتم حرفش تموم شه: _آشپز؟ تو که میدونی من آشپز و خدمتکار ندارم، اصلا خوشم نمیاد از این که چهارتا غریبه مدام تو خونم برن و بیان! نگاه معناداری بهم انداخت: _پس همش باید غذای بیرون بخوریم، شب و روز و وقتی خسته از سرکار برمیگردیم! هوس اذیت کردنش و داشتم که جواب دادم: _نگران این چیزا نباش ، فوقش یه ساعت زودتر میفرستمت خونه چون من دوست دارم حداقل شام و غذای خونگی بخورم! لب و لوچش آویزون شد و زیر لب یه غر ریز زد، هرچند من متوجهش نشدم و بعد با صدای بلندتری گفت: _حالا تا اون روز، اول بزار ببینم بابام به عنوان دومادش قبولت میکنه بعد راجع به قرمه سبزی و زرشک پلو به تفاهم میرسیم!
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_380 _من با جد بزرگم اومدم خواستگاری، پس این قیافه
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 قیافش موقع حرص خوردن، موقع غر زدن، وقتایی که میخواست کم نیاره و دنبال راه فرار بود دقیقا همون چیزی بود که حال من و عوض میکرد، قیافش تو این مواقع خیلی بیشتر از قبل به دل مینشست و حالا تو سکوت فقط داشتم نگاهش میکردم که دستش و جلوی صورتم تکون داد: _حواست کجاست؟ تازه متوجهش شدم : _چیزی گفتی؟ به در اتاقش اشاره کرد: _گفتم بریم بیرون، ما که باهم حرفی نداریم، بریم ببینیم نظر بقیه چیه! از روی تخت بلند شدم، دستی به لباس هام کشیدم و گفتم: _کاری با نظر بقیه نداشته باش، نظر خودت چیه؟ نگاه گذرایی بهم انداخت: _خب... خب اونکه معلومه، جوابم مثبته با رضایت سر تکون دادم: _پس بریم بیرون ، به همه بگو که جوابت مثبته، میخوام همین امشب یه تاریخی هم برای عقد تعیین کنیم! گونه هاش سرخ شد: _به همین سرعت؟ بهش نزدیک شدم و لب زدم: _گفتم که جات تو شرکت خالیه! و لبخند خبیثانه ای زدم که نفسش و فوت کرد تو صورتم: _بخاطر شرکت و بنا به دلایلی دیگر هوم؟ راه خروج و در پیش گرفتم: _همین... همین که تو میگی! و بالاخره از اتاق بیرون زدیم...
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_381 قیافش موقع حرص خوردن، موقع غر زدن، وقتایی که
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 همه چیز به خوبی و خوشی پیش رفت. خواستگاری دوم به یه نتیجه خوب رسید، پدربزرگ معین خیال بابارو از بابت نوه اش راحت کرد و بااینکه چند روزی طول کشید اما مامان و بابا هم نظر من شدن و حالا کمتر نگران مخالفت پدر و مادر معین بودن... قرار عقد هم گذاشتیم، به اصرار آقای دوماد آخر همین ماه عقد میکردیم و حالا دو هفته بیشتر تا موعد عقد نمونده بود که واسه خرید لباس راهیمزون شدیم. یه مزون خفن که صاحبش با معین آشنا بود و حالا هردومون از یه پیراهن بلند خوشمون اومده بود، یه پیراهن بلند سفید رنگ با آستین های بلند و پفی که از مچ دکمه میخورد و جمع میشد، یقه لباس هم ساده بود و مناسب عقد مختصری که قرار بود بگیریم. هنوز تو پرو بودم و کسی جز خودم و دختری که برای پوشیدن لباس کمکم کرده بود، من و ندیده بود که تو آینه نگاهی به خودم انداختم. همون چیزی بود که میخواستم، به تنم نشسته بود که لبخندی روی لبهام نشست و همزمان صدای اون دختر و شنیدم: _اینم کفش هایی که انتخاب کردید نگاهی به کفش های پاشنه بلند مروارید دوزی که بی حد و اندازه قشنگ بود انداختم و بعد پوشیدمشون، حالا ده سانتی قدبلند تر شده بودم و پیراهن تنم، بیشتر از قبل خودنمایی میکرد که دستی به موهام کشیدم و آروم به سمت بیرون قدم برداشتم، پشت در منتظرم بود که حالا با دیدنم لبخندی روی لبهاش نشست: _پوشیدی؟
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_382 #جانا همه چیز به خوبی و خوشی پیش رفت. خوا
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 سری به نشونه تایید تکون دادم و کاملا از اتاق خارج شدم، حالا داشت سرتا پام و برانداز میکرد که هوس دلبری به سرم زد ، با کمی فاصله روبه روش ایستادم و سعی کردم با ناز و عشوه لبخند تحویلش بدم اما انگار تموم حواسش پی لباس بود که کمی دورتر ایستادو گفت: _یه چرخ بزن ببینمت! حرصم گرفته بود از اینکه به لبخندها و ناز و عشوه هام توجهی نکرده بود و میخواست چرخ بزنم و لباس و ببینم که لبخند روی لبهام خشکید و سری به نشونه تایید تکون دادم: _خیلی خب! گفتم و چرخیدم، اما چه چرخیدنی! انگار که فراموش کرده باشم این کفش های پاشنه بلند و پام کردم، رو پنجه پا چرخیدم و نتونستم خودم و کنترل کنم و با صدای ناهنجاری پخش شدم رو زمین! به شکم روی زمین افتاده بودم و صدای جیغم تازه قطع شده بود که قبل از هرکسی معین خودش و بهم رسوند: _تو خوبی؟ افتاده بودم روی زمین و باعث و بانیش همین آقا بود، همین آقا که به ناز و کرشمه ام توجهی نکرده بود و حالا داشت حالم و میپرسید ، حالا که پخش شده بودم روی زمین،