eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
356 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
دانلود+زیارت+عاشورا+علی+فانی+++متن.mp3
8.41M
🎧 زیارت عاشورا ●━━━━━────── ⇆ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ ↻ 🥀قرار عاشقی ◾️علی فانی ع
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_378 _منم این و نمیخوام ولی خودش میگه این تنها راهش
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 تو اتاق باهاش تنها شدم. برخلاف خواستگاری قبلی که بیشتر به میدون جنگ شبیه بود، امشب همه چی سرجاش بود، آقاجون خوب آداب و رسوم و به جا آورده بود و پگاه هم که به عنوان خواهرم همراهم اومده بود اصلا برام کم نزاشته بود و همه در تلاش بودیم اون شب تلخ و از یاد ببریم و حالا وقتش رسیده بود که تو اتاق حرفهامون و بزنیم، سنگامون و وا بکنیم و این درحالی بود که هردومون سکوت کرده بودیم، وقتی دیدم نگاهش و به زمین دوخته صدایی تو گلو صاف کردم: _اتاق قشنگی داری! و کمی رو تختش جابه جا شدم: _تخت خوبی هم داری! با فاصله کنارم نشسته بود که بالاخره سر بلند کرد: _میخوای راجع به اتاقم حرف بزنی؟ و با کمی مکث ادامه داد: _من نگرانم، نگران این خواستگاری که ظاهرا داره به نتیجه میرسه! چشم ریز کردم: _وقتی داره به نتیجه میرسه نگران چی ای؟ با صدای آرومی گفت: _خانوادت نیومدن، یه جوریه! من همه تلاشم و برای جلب رضایت مامان و بابا کرده بودم و حالا بیشتر از این کاری ازم برنمیومد که غصه نبودنشون و نخوردم و با خنده گفتم:
💔🥀 ▪️بسیار گریست تا کی بی تاب شد آب 🍂خون ریخت ز دیدگان خوناب شد آب ▪️از شدت تشنه کامی ات ای سقّا 🍂آن روز ز شرم روی تو آب شد آب . . . 💔🥀🏴
تاسوعا-1401.mp3
30.1M
🔳روایتی ناب ... از تاسوعایی که کنار عمو قاسم سپری شد. حاج قاسم سلام...
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_379 #معین تو اتاق باهاش تنها شدم. برخلاف خوا
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _من با جد بزرگم اومدم خواستگاری، پس این قیافه رو به خودت نگیر، مثل همه خواستگاری های دیگه بیا راجع به خودمون حرف بزنیم... تک خنده ای کرد: _چی بگیم؟ قیافه متفکرانه ای به خودم گرفتم: _میتونی ازم بپرسی رنگ مورد علاقم چیه و چه غذایی دوست دارم! این بار طولانی خندید: _غذای مورد علاقت که به من ربطی نداره، این و میتونی به آشپزت بگی در خصوص رنگ هم... نزاشتم حرفش تموم شه: _آشپز؟ تو که میدونی من آشپز و خدمتکار ندارم، اصلا خوشم نمیاد از این که چهارتا غریبه مدام تو خونم برن و بیان! نگاه معناداری بهم انداخت: _پس همش باید غذای بیرون بخوریم، شب و روز و وقتی خسته از سرکار برمیگردیم! هوس اذیت کردنش و داشتم که جواب دادم: _نگران این چیزا نباش ، فوقش یه ساعت زودتر میفرستمت خونه چون من دوست دارم حداقل شام و غذای خونگی بخورم! لب و لوچش آویزون شد و زیر لب یه غر ریز زد، هرچند من متوجهش نشدم و بعد با صدای بلندتری گفت: _حالا تا اون روز، اول بزار ببینم بابام به عنوان دومادش قبولت میکنه بعد راجع به قرمه سبزی و زرشک پلو به تفاهم میرسیم!
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_380 _من با جد بزرگم اومدم خواستگاری، پس این قیافه
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 قیافش موقع حرص خوردن، موقع غر زدن، وقتایی که میخواست کم نیاره و دنبال راه فرار بود دقیقا همون چیزی بود که حال من و عوض میکرد، قیافش تو این مواقع خیلی بیشتر از قبل به دل مینشست و حالا تو سکوت فقط داشتم نگاهش میکردم که دستش و جلوی صورتم تکون داد: _حواست کجاست؟ تازه متوجهش شدم : _چیزی گفتی؟ به در اتاقش اشاره کرد: _گفتم بریم بیرون، ما که باهم حرفی نداریم، بریم ببینیم نظر بقیه چیه! از روی تخت بلند شدم، دستی به لباس هام کشیدم و گفتم: _کاری با نظر بقیه نداشته باش، نظر خودت چیه؟ نگاه گذرایی بهم انداخت: _خب... خب اونکه معلومه، جوابم مثبته با رضایت سر تکون دادم: _پس بریم بیرون ، به همه بگو که جوابت مثبته، میخوام همین امشب یه تاریخی هم برای عقد تعیین کنیم! گونه هاش سرخ شد: _به همین سرعت؟ بهش نزدیک شدم و لب زدم: _گفتم که جات تو شرکت خالیه! و لبخند خبیثانه ای زدم که نفسش و فوت کرد تو صورتم: _بخاطر شرکت و بنا به دلایلی دیگر هوم؟ راه خروج و در پیش گرفتم: _همین... همین که تو میگی! و بالاخره از اتاق بیرون زدیم...
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_381 قیافش موقع حرص خوردن، موقع غر زدن، وقتایی که
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 همه چیز به خوبی و خوشی پیش رفت. خواستگاری دوم به یه نتیجه خوب رسید، پدربزرگ معین خیال بابارو از بابت نوه اش راحت کرد و بااینکه چند روزی طول کشید اما مامان و بابا هم نظر من شدن و حالا کمتر نگران مخالفت پدر و مادر معین بودن... قرار عقد هم گذاشتیم، به اصرار آقای دوماد آخر همین ماه عقد میکردیم و حالا دو هفته بیشتر تا موعد عقد نمونده بود که واسه خرید لباس راهیمزون شدیم. یه مزون خفن که صاحبش با معین آشنا بود و حالا هردومون از یه پیراهن بلند خوشمون اومده بود، یه پیراهن بلند سفید رنگ با آستین های بلند و پفی که از مچ دکمه میخورد و جمع میشد، یقه لباس هم ساده بود و مناسب عقد مختصری که قرار بود بگیریم. هنوز تو پرو بودم و کسی جز خودم و دختری که برای پوشیدن لباس کمکم کرده بود، من و ندیده بود که تو آینه نگاهی به خودم انداختم. همون چیزی بود که میخواستم، به تنم نشسته بود که لبخندی روی لبهام نشست و همزمان صدای اون دختر و شنیدم: _اینم کفش هایی که انتخاب کردید نگاهی به کفش های پاشنه بلند مروارید دوزی که بی حد و اندازه قشنگ بود انداختم و بعد پوشیدمشون، حالا ده سانتی قدبلند تر شده بودم و پیراهن تنم، بیشتر از قبل خودنمایی میکرد که دستی به موهام کشیدم و آروم به سمت بیرون قدم برداشتم، پشت در منتظرم بود که حالا با دیدنم لبخندی روی لبهاش نشست: _پوشیدی؟
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_382 #جانا همه چیز به خوبی و خوشی پیش رفت. خوا
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 سری به نشونه تایید تکون دادم و کاملا از اتاق خارج شدم، حالا داشت سرتا پام و برانداز میکرد که هوس دلبری به سرم زد ، با کمی فاصله روبه روش ایستادم و سعی کردم با ناز و عشوه لبخند تحویلش بدم اما انگار تموم حواسش پی لباس بود که کمی دورتر ایستادو گفت: _یه چرخ بزن ببینمت! حرصم گرفته بود از اینکه به لبخندها و ناز و عشوه هام توجهی نکرده بود و میخواست چرخ بزنم و لباس و ببینم که لبخند روی لبهام خشکید و سری به نشونه تایید تکون دادم: _خیلی خب! گفتم و چرخیدم، اما چه چرخیدنی! انگار که فراموش کرده باشم این کفش های پاشنه بلند و پام کردم، رو پنجه پا چرخیدم و نتونستم خودم و کنترل کنم و با صدای ناهنجاری پخش شدم رو زمین! به شکم روی زمین افتاده بودم و صدای جیغم تازه قطع شده بود که قبل از هرکسی معین خودش و بهم رسوند: _تو خوبی؟ افتاده بودم روی زمین و باعث و بانیش همین آقا بود، همین آقا که به ناز و کرشمه ام توجهی نکرده بود و حالا داشت حالم و میپرسید ، حالا که پخش شده بودم روی زمین،
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_383 سری به نشونه تایید تکون دادم و کاملا از اتاق خ
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 اونهم نه فقط جلوی خودش و جلوی چندتا از فروشنده های مزون که اینجا بودن و حالا اصلا خوب نبودم که با صدای گرفته ای برخلاف حال خرابم گفتم: _نه خوب نیستم عالیم! چشماش گرد شد: _خب... خب خداروشکر و دستهاش و دو طرف شونه هام گذاشت و خواست کمکم کنه اما دستش و پس زدم، میخواستم خودم بلند شم و حداقل جلوی بقیه به روی خودم نیارم که داغون شدم اما همینکه معین و پس زدم و خواستم بلند شم، این بار این لباس لعنتی که برخلاف من، انگار اصلا از من خوشش نمیومد زیرپاهام گیر کرد و باعث شد تا بلند نشده، دوباره زمین بخورم و این بار عکس العمل معین نگرانی نبود، این بار حالم و نپرسید و به خنده افتاد: _بزار کمکت کُ... خنده هاش انقدر حرص درار بود که نزاشتم حرفش تموم شه و با جدیت جواب دادم: _لازم نکرده! و این بار بلند شدم، بالاخره بلندشدم و این درحالی بود که صدای خنده های معین قطع شده بود اما معدود آدمهایی که اینجا بودن داشتن زمین و گاز میگرفتن از خنده و یکی دوتاشون به زور جلوی دهنشون و گرفته بودن تا نخندن و این از بخت بد من بود که حتی نتونستم مثل همه آدمهای دنیا لباس عقدم و بپوشم و به همسر آینده ام نشونش بدم!
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_384 اونهم نه فقط جلوی خودش و جلوی چندتا از فروشنده
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 تو ماشین نشسته بودیم. هنوز بخاطر اتفاقی که نیم ساعت پیش تو مزون افتاده بود سگرمه هام توهم بود و یه کلمه هم با معین حرف نزده بودم که صدایی تو گلو صاف کرد: _مطمئنی خوبی؟ پاهات آسیب ندیدن؟ نگاه چپ چپی بهش انداختم: _نه ، فعلا اون چرخی که بخاطر شما زدم ناکارم نکرده! ریز ریز خندید: _الان همه تقصیرا افتاد گردن من؟ ابرو بالا انداختم: _غیر از اینه؟ صدای خنده هاش قطع شد، شونه ای بالا انداخت: _اینطور که معلومه نه! دستم و رو پاهام کشیدم، بدجوری زمین خورده بودم و حالا پاهام هنوز درد میکرد که دوباره صدای معین و شنیدم: _وقتی استعداد پوشیدن کفش پاشنه بلند و نداری چرا همچین کفشی انتخاب کردی؟ یه بار دست و پات بخیه خورد بس نبود؟ میخواستم بتوپم بهش اما وقتی دیدم با اخم داره این حرفهارو میزنه و ناراحت این حالمه تصمیمم عوض شد ، تن صدام پایین اومد: _من خوبم چیزیم نیست ماشین و روشن کرد: _ولی قیافت این و نمیگه، دکتر ببینتت بهتره!
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_385 تو ماشین نشسته بودیم. هنوز بخاطر اتفاقی که ن
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 حرفش و رد کردم: _گفتم که چیزیم نیست، به جای دکتر بریم دنبال باقی کارها، هزار تا کار عقب افتاده داریم. لب زد: _مطمئنی؟ سرم و تند تند به نشونه تایید تکون دادم: _خوبم نفس عمیقی کشید: _ولی قید اون کفشارو بزن، نمیخوام وسط مراسم همچین اتفاقی بیفته و واسه سومین بار شاهد پخش شدنت رو زمین باشم! دیگه وقتش رسیده بود که همون جانای اصلی بشم، همون شر و شور همیشگی که صدام از آروم بودن دراومد: _مگه قراره همیشه بخورم زمین؟ همین دوباری هم که افتادم مقصرش تو بودی، یه بار تو شرکت که دستور داده بودی برات آب بیارم و امروز که امر فرمودین بچرخم! لبخند کجی گوشه لبهاش نشست: _از کجا معلوم؟ شاید وسط عقد هم یه دستور جدید دادم و دوباره پخش شدی رو زمین! گفت و خندید و من بی اینکه حتی لبخند بزنم نگاهش کردم: _تموم شد اون دورانی که برام جناب شریف بودی، الان فقط معینی، یه معین معمولی که نمیتونه بهم دستور بده! ابرو بالا انداخت: