°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_378 _منم این و نمیخوام ولی خودش میگه این تنها راهش
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_379
#معین
تو اتاق باهاش تنها شدم.
برخلاف خواستگاری قبلی که بیشتر به میدون جنگ شبیه بود،
امشب همه چی سرجاش بود،
آقاجون خوب آداب و رسوم و به جا آورده بود و پگاه هم که به عنوان خواهرم همراهم اومده بود اصلا برام کم نزاشته بود و همه در تلاش بودیم اون شب تلخ و از یاد ببریم و حالا وقتش رسیده بود که تو اتاق حرفهامون و بزنیم،
سنگامون و وا بکنیم و این درحالی بود که هردومون سکوت کرده بودیم،
وقتی دیدم نگاهش و به زمین دوخته صدایی تو گلو صاف کردم:
_اتاق قشنگی داری!
و کمی رو تختش جابه جا شدم:
_تخت خوبی هم داری!
با فاصله کنارم نشسته بود که بالاخره سر بلند کرد:
_میخوای راجع به اتاقم حرف بزنی؟
و با کمی مکث ادامه داد:
_من نگرانم،
نگران این خواستگاری که ظاهرا داره به نتیجه میرسه!
چشم ریز کردم:
_وقتی داره به نتیجه میرسه نگران چی ای؟
با صدای آرومی گفت:
_خانوادت نیومدن،
یه جوریه!
من همه تلاشم و برای جلب رضایت مامان و بابا کرده بودم و حالا بیشتر از این کاری ازم برنمیومد که غصه نبودنشون و نخوردم و با خنده گفتم:
#السلام_علیک_یا_قمر_بنی_هاشم💔🥀
▪️بسیار گریست تا کی بی تاب شد آب
🍂خون ریخت ز دیدگان خوناب شد آب
▪️از شدت تشنه کامی ات ای سقّا
🍂آن روز ز شرم روی تو آب شد آب . . .
#تاسوعا #محرم 💔🥀🏴
تاسوعا-1401.mp3
30.1M
#گلزار_شهدای_کرمان
#تاسوعا
🔳روایتی ناب ...
از تاسوعایی که کنار
عمو قاسم سپری شد.
حاج قاسم سلام...
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_379 #معین تو اتاق باهاش تنها شدم. برخلاف خوا
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_380
_من با جد بزرگم اومدم خواستگاری،
پس این قیافه رو به خودت نگیر،
مثل همه خواستگاری های دیگه بیا راجع به خودمون حرف بزنیم...
تک خنده ای کرد:
_چی بگیم؟
قیافه متفکرانه ای به خودم گرفتم:
_میتونی ازم بپرسی رنگ مورد علاقم چیه و چه غذایی دوست دارم!
این بار طولانی خندید:
_غذای مورد علاقت که به من ربطی نداره،
این و میتونی به آشپزت بگی در خصوص رنگ هم...
نزاشتم حرفش تموم شه:
_آشپز؟
تو که میدونی من آشپز و خدمتکار ندارم،
اصلا خوشم نمیاد از این که چهارتا غریبه مدام تو خونم برن و بیان!
نگاه معناداری بهم انداخت:
_پس همش باید غذای بیرون بخوریم،
شب و روز و وقتی خسته از سرکار برمیگردیم!
هوس اذیت کردنش و داشتم که جواب دادم:
_نگران این چیزا نباش ،
فوقش یه ساعت زودتر میفرستمت خونه چون من دوست دارم حداقل شام و غذای خونگی بخورم!
لب و لوچش آویزون شد و زیر لب یه غر ریز زد،
هرچند من متوجهش نشدم و بعد با صدای بلندتری گفت:
_حالا تا اون روز،
اول بزار ببینم بابام به عنوان دومادش قبولت میکنه بعد راجع به قرمه سبزی و زرشک پلو به تفاهم میرسیم!
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_380 _من با جد بزرگم اومدم خواستگاری، پس این قیافه
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_381
قیافش موقع حرص خوردن،
موقع غر زدن،
وقتایی که میخواست کم نیاره و دنبال راه فرار بود دقیقا همون چیزی بود که حال من و عوض میکرد،
قیافش تو این مواقع خیلی بیشتر از قبل به دل مینشست و حالا تو سکوت فقط داشتم نگاهش میکردم که دستش و جلوی صورتم تکون داد:
_حواست کجاست؟
تازه متوجهش شدم :
_چیزی گفتی؟
به در اتاقش اشاره کرد:
_گفتم بریم بیرون،
ما که باهم حرفی نداریم،
بریم ببینیم نظر بقیه چیه!
از روی تخت بلند شدم،
دستی به لباس هام کشیدم و گفتم:
_کاری با نظر بقیه نداشته باش،
نظر خودت چیه؟
نگاه گذرایی بهم انداخت:
_خب...
خب اونکه معلومه،
جوابم مثبته
با رضایت سر تکون دادم:
_پس بریم بیرون ،
به همه بگو که جوابت مثبته،
میخوام همین امشب یه تاریخی هم برای عقد تعیین کنیم!
گونه هاش سرخ شد:
_به همین سرعت؟
بهش نزدیک شدم و لب زدم:
_گفتم که جات تو شرکت خالیه!
و لبخند خبیثانه ای زدم که نفسش و فوت کرد تو صورتم:
_بخاطر شرکت و بنا به دلایلی دیگر هوم؟
راه خروج و در پیش گرفتم:
_همین...
همین که تو میگی!
و بالاخره از اتاق بیرون زدیم...
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_381 قیافش موقع حرص خوردن، موقع غر زدن، وقتایی که
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_382
#جانا
همه چیز به خوبی و خوشی پیش رفت.
خواستگاری دوم به یه نتیجه خوب رسید،
پدربزرگ معین خیال بابارو از بابت نوه اش راحت کرد و بااینکه چند روزی طول کشید اما مامان و بابا هم نظر من شدن و حالا کمتر نگران مخالفت پدر و مادر معین بودن...
قرار عقد هم گذاشتیم،
به اصرار آقای دوماد آخر همین ماه عقد میکردیم و حالا دو هفته بیشتر تا موعد عقد نمونده بود که واسه خرید لباس راهیمزون شدیم.
یه مزون خفن که صاحبش با معین آشنا بود و حالا هردومون از یه پیراهن بلند خوشمون اومده بود،
یه پیراهن بلند سفید رنگ با آستین های بلند و پفی که از مچ دکمه میخورد و جمع میشد،
یقه لباس هم ساده بود و مناسب عقد مختصری که قرار بود بگیریم.
هنوز تو پرو بودم و کسی جز خودم و دختری که برای پوشیدن لباس کمکم کرده بود،
من و ندیده بود که تو آینه نگاهی به خودم انداختم.
همون چیزی بود که میخواستم،
به تنم نشسته بود که لبخندی روی لبهام نشست و همزمان صدای اون دختر و شنیدم:
_اینم کفش هایی که انتخاب کردید
نگاهی به کفش های پاشنه بلند مروارید دوزی که بی حد و اندازه قشنگ بود انداختم و بعد پوشیدمشون،
حالا ده سانتی قدبلند تر شده بودم و پیراهن تنم،
بیشتر از قبل خودنمایی میکرد که دستی به موهام کشیدم و آروم به سمت بیرون قدم برداشتم،
پشت در منتظرم بود که حالا با دیدنم لبخندی روی لبهاش نشست:
_پوشیدی؟
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_382 #جانا همه چیز به خوبی و خوشی پیش رفت. خوا
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_383
سری به نشونه تایید تکون دادم و کاملا از اتاق خارج شدم،
حالا داشت سرتا پام و برانداز میکرد که هوس دلبری به سرم زد ،
با کمی فاصله روبه روش ایستادم و سعی کردم با ناز و عشوه لبخند تحویلش بدم اما انگار تموم حواسش پی لباس بود که کمی دورتر ایستادو گفت:
_یه چرخ بزن ببینمت!
حرصم گرفته بود از اینکه به لبخندها و ناز و عشوه هام توجهی نکرده بود و میخواست چرخ بزنم و لباس و ببینم که لبخند روی لبهام خشکید و سری به نشونه تایید تکون دادم:
_خیلی خب!
گفتم و چرخیدم،
اما چه چرخیدنی!
انگار که فراموش کرده باشم این کفش های پاشنه بلند و پام کردم،
رو پنجه پا چرخیدم و نتونستم خودم و کنترل کنم و با صدای ناهنجاری پخش شدم رو زمین!
به شکم روی زمین افتاده بودم و صدای جیغم تازه قطع شده بود که قبل از هرکسی معین خودش و بهم رسوند:
_تو خوبی؟
افتاده بودم روی زمین و باعث و بانیش همین آقا بود،
همین آقا که به ناز و کرشمه ام توجهی نکرده بود و حالا داشت حالم و میپرسید ،
حالا که پخش شده بودم روی زمین،
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_383 سری به نشونه تایید تکون دادم و کاملا از اتاق خ
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_384
اونهم نه فقط جلوی خودش و جلوی چندتا از فروشنده های مزون که اینجا بودن و حالا اصلا خوب نبودم که با صدای گرفته ای برخلاف حال خرابم گفتم:
_نه خوب نیستم
عالیم!
چشماش گرد شد:
_خب...
خب خداروشکر
و دستهاش و دو طرف شونه هام گذاشت و خواست کمکم کنه اما دستش و پس زدم،
میخواستم خودم بلند شم و حداقل جلوی بقیه به روی خودم نیارم که داغون شدم اما همینکه معین و پس زدم و خواستم بلند شم،
این بار این لباس لعنتی که برخلاف من،
انگار اصلا از من خوشش نمیومد زیرپاهام گیر کرد و باعث شد تا بلند نشده،
دوباره زمین بخورم و این بار عکس العمل معین نگرانی نبود،
این بار حالم و نپرسید و به خنده افتاد:
_بزار کمکت کُ...
خنده هاش انقدر حرص درار بود که نزاشتم حرفش تموم شه و با جدیت جواب دادم:
_لازم نکرده!
و این بار بلند شدم،
بالاخره بلندشدم و این درحالی بود که صدای خنده های معین قطع شده بود اما معدود آدمهایی که اینجا بودن داشتن زمین و گاز میگرفتن از خنده و یکی دوتاشون به زور جلوی دهنشون و گرفته بودن تا نخندن و این از بخت بد من بود که حتی نتونستم مثل همه آدمهای دنیا لباس عقدم و بپوشم و به همسر آینده ام نشونش بدم!
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_384 اونهم نه فقط جلوی خودش و جلوی چندتا از فروشنده
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_385
تو ماشین نشسته بودیم.
هنوز بخاطر اتفاقی که نیم ساعت پیش تو مزون افتاده بود سگرمه هام توهم بود و یه کلمه هم با معین حرف نزده بودم که صدایی تو گلو صاف کرد:
_مطمئنی خوبی؟
پاهات آسیب ندیدن؟
نگاه چپ چپی بهش انداختم:
_نه ،
فعلا اون چرخی که بخاطر شما زدم ناکارم نکرده!
ریز ریز خندید:
_الان همه تقصیرا افتاد گردن من؟
ابرو بالا انداختم:
_غیر از اینه؟
صدای خنده هاش قطع شد،
شونه ای بالا انداخت:
_اینطور که معلومه نه!
دستم و رو پاهام کشیدم،
بدجوری زمین خورده بودم و حالا پاهام هنوز درد میکرد که دوباره صدای معین و شنیدم:
_وقتی استعداد پوشیدن کفش پاشنه بلند و نداری چرا همچین کفشی انتخاب کردی؟
یه بار دست و پات بخیه خورد بس نبود؟
میخواستم بتوپم بهش اما وقتی دیدم با اخم داره این حرفهارو میزنه و ناراحت این حالمه تصمیمم عوض شد ،
تن صدام پایین اومد:
_من خوبم چیزیم نیست
ماشین و روشن کرد:
_ولی قیافت این و نمیگه،
دکتر ببینتت بهتره!
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_385 تو ماشین نشسته بودیم. هنوز بخاطر اتفاقی که ن
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_386
حرفش و رد کردم:
_گفتم که چیزیم نیست،
به جای دکتر بریم دنبال باقی کارها،
هزار تا کار عقب افتاده داریم.
لب زد:
_مطمئنی؟
سرم و تند تند به نشونه تایید تکون دادم:
_خوبم
نفس عمیقی کشید:
_ولی قید اون کفشارو بزن،
نمیخوام وسط مراسم همچین اتفاقی بیفته و واسه سومین بار شاهد پخش شدنت رو زمین باشم!
دیگه وقتش رسیده بود که همون جانای اصلی بشم،
همون شر و شور همیشگی که صدام از آروم بودن دراومد:
_مگه قراره همیشه بخورم زمین؟
همین دوباری هم که افتادم مقصرش تو بودی،
یه بار تو شرکت که دستور داده بودی برات آب بیارم و امروز که امر فرمودین بچرخم!
لبخند کجی گوشه لبهاش نشست:
_از کجا معلوم؟
شاید وسط عقد هم یه دستور جدید دادم و دوباره پخش شدی رو زمین!
گفت و خندید و من بی اینکه حتی لبخند بزنم نگاهش کردم:
_تموم شد اون دورانی که برام جناب شریف بودی،
الان فقط معینی،
یه معین معمولی که نمیتونه بهم دستور بده!
ابرو بالا انداخت: