eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
358 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
تاسوعا-1401.mp3
30.1M
🔳روایتی ناب ... از تاسوعایی که کنار عمو قاسم سپری شد. حاج قاسم سلام...
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_379 #معین تو اتاق باهاش تنها شدم. برخلاف خوا
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _من با جد بزرگم اومدم خواستگاری، پس این قیافه رو به خودت نگیر، مثل همه خواستگاری های دیگه بیا راجع به خودمون حرف بزنیم... تک خنده ای کرد: _چی بگیم؟ قیافه متفکرانه ای به خودم گرفتم: _میتونی ازم بپرسی رنگ مورد علاقم چیه و چه غذایی دوست دارم! این بار طولانی خندید: _غذای مورد علاقت که به من ربطی نداره، این و میتونی به آشپزت بگی در خصوص رنگ هم... نزاشتم حرفش تموم شه: _آشپز؟ تو که میدونی من آشپز و خدمتکار ندارم، اصلا خوشم نمیاد از این که چهارتا غریبه مدام تو خونم برن و بیان! نگاه معناداری بهم انداخت: _پس همش باید غذای بیرون بخوریم، شب و روز و وقتی خسته از سرکار برمیگردیم! هوس اذیت کردنش و داشتم که جواب دادم: _نگران این چیزا نباش ، فوقش یه ساعت زودتر میفرستمت خونه چون من دوست دارم حداقل شام و غذای خونگی بخورم! لب و لوچش آویزون شد و زیر لب یه غر ریز زد، هرچند من متوجهش نشدم و بعد با صدای بلندتری گفت: _حالا تا اون روز، اول بزار ببینم بابام به عنوان دومادش قبولت میکنه بعد راجع به قرمه سبزی و زرشک پلو به تفاهم میرسیم!
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_380 _من با جد بزرگم اومدم خواستگاری، پس این قیافه
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 قیافش موقع حرص خوردن، موقع غر زدن، وقتایی که میخواست کم نیاره و دنبال راه فرار بود دقیقا همون چیزی بود که حال من و عوض میکرد، قیافش تو این مواقع خیلی بیشتر از قبل به دل مینشست و حالا تو سکوت فقط داشتم نگاهش میکردم که دستش و جلوی صورتم تکون داد: _حواست کجاست؟ تازه متوجهش شدم : _چیزی گفتی؟ به در اتاقش اشاره کرد: _گفتم بریم بیرون، ما که باهم حرفی نداریم، بریم ببینیم نظر بقیه چیه! از روی تخت بلند شدم، دستی به لباس هام کشیدم و گفتم: _کاری با نظر بقیه نداشته باش، نظر خودت چیه؟ نگاه گذرایی بهم انداخت: _خب... خب اونکه معلومه، جوابم مثبته با رضایت سر تکون دادم: _پس بریم بیرون ، به همه بگو که جوابت مثبته، میخوام همین امشب یه تاریخی هم برای عقد تعیین کنیم! گونه هاش سرخ شد: _به همین سرعت؟ بهش نزدیک شدم و لب زدم: _گفتم که جات تو شرکت خالیه! و لبخند خبیثانه ای زدم که نفسش و فوت کرد تو صورتم: _بخاطر شرکت و بنا به دلایلی دیگر هوم؟ راه خروج و در پیش گرفتم: _همین... همین که تو میگی! و بالاخره از اتاق بیرون زدیم...
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_381 قیافش موقع حرص خوردن، موقع غر زدن، وقتایی که
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 همه چیز به خوبی و خوشی پیش رفت. خواستگاری دوم به یه نتیجه خوب رسید، پدربزرگ معین خیال بابارو از بابت نوه اش راحت کرد و بااینکه چند روزی طول کشید اما مامان و بابا هم نظر من شدن و حالا کمتر نگران مخالفت پدر و مادر معین بودن... قرار عقد هم گذاشتیم، به اصرار آقای دوماد آخر همین ماه عقد میکردیم و حالا دو هفته بیشتر تا موعد عقد نمونده بود که واسه خرید لباس راهیمزون شدیم. یه مزون خفن که صاحبش با معین آشنا بود و حالا هردومون از یه پیراهن بلند خوشمون اومده بود، یه پیراهن بلند سفید رنگ با آستین های بلند و پفی که از مچ دکمه میخورد و جمع میشد، یقه لباس هم ساده بود و مناسب عقد مختصری که قرار بود بگیریم. هنوز تو پرو بودم و کسی جز خودم و دختری که برای پوشیدن لباس کمکم کرده بود، من و ندیده بود که تو آینه نگاهی به خودم انداختم. همون چیزی بود که میخواستم، به تنم نشسته بود که لبخندی روی لبهام نشست و همزمان صدای اون دختر و شنیدم: _اینم کفش هایی که انتخاب کردید نگاهی به کفش های پاشنه بلند مروارید دوزی که بی حد و اندازه قشنگ بود انداختم و بعد پوشیدمشون، حالا ده سانتی قدبلند تر شده بودم و پیراهن تنم، بیشتر از قبل خودنمایی میکرد که دستی به موهام کشیدم و آروم به سمت بیرون قدم برداشتم، پشت در منتظرم بود که حالا با دیدنم لبخندی روی لبهاش نشست: _پوشیدی؟
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_382 #جانا همه چیز به خوبی و خوشی پیش رفت. خوا
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 سری به نشونه تایید تکون دادم و کاملا از اتاق خارج شدم، حالا داشت سرتا پام و برانداز میکرد که هوس دلبری به سرم زد ، با کمی فاصله روبه روش ایستادم و سعی کردم با ناز و عشوه لبخند تحویلش بدم اما انگار تموم حواسش پی لباس بود که کمی دورتر ایستادو گفت: _یه چرخ بزن ببینمت! حرصم گرفته بود از اینکه به لبخندها و ناز و عشوه هام توجهی نکرده بود و میخواست چرخ بزنم و لباس و ببینم که لبخند روی لبهام خشکید و سری به نشونه تایید تکون دادم: _خیلی خب! گفتم و چرخیدم، اما چه چرخیدنی! انگار که فراموش کرده باشم این کفش های پاشنه بلند و پام کردم، رو پنجه پا چرخیدم و نتونستم خودم و کنترل کنم و با صدای ناهنجاری پخش شدم رو زمین! به شکم روی زمین افتاده بودم و صدای جیغم تازه قطع شده بود که قبل از هرکسی معین خودش و بهم رسوند: _تو خوبی؟ افتاده بودم روی زمین و باعث و بانیش همین آقا بود، همین آقا که به ناز و کرشمه ام توجهی نکرده بود و حالا داشت حالم و میپرسید ، حالا که پخش شده بودم روی زمین،
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_383 سری به نشونه تایید تکون دادم و کاملا از اتاق خ
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 اونهم نه فقط جلوی خودش و جلوی چندتا از فروشنده های مزون که اینجا بودن و حالا اصلا خوب نبودم که با صدای گرفته ای برخلاف حال خرابم گفتم: _نه خوب نیستم عالیم! چشماش گرد شد: _خب... خب خداروشکر و دستهاش و دو طرف شونه هام گذاشت و خواست کمکم کنه اما دستش و پس زدم، میخواستم خودم بلند شم و حداقل جلوی بقیه به روی خودم نیارم که داغون شدم اما همینکه معین و پس زدم و خواستم بلند شم، این بار این لباس لعنتی که برخلاف من، انگار اصلا از من خوشش نمیومد زیرپاهام گیر کرد و باعث شد تا بلند نشده، دوباره زمین بخورم و این بار عکس العمل معین نگرانی نبود، این بار حالم و نپرسید و به خنده افتاد: _بزار کمکت کُ... خنده هاش انقدر حرص درار بود که نزاشتم حرفش تموم شه و با جدیت جواب دادم: _لازم نکرده! و این بار بلند شدم، بالاخره بلندشدم و این درحالی بود که صدای خنده های معین قطع شده بود اما معدود آدمهایی که اینجا بودن داشتن زمین و گاز میگرفتن از خنده و یکی دوتاشون به زور جلوی دهنشون و گرفته بودن تا نخندن و این از بخت بد من بود که حتی نتونستم مثل همه آدمهای دنیا لباس عقدم و بپوشم و به همسر آینده ام نشونش بدم!
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_384 اونهم نه فقط جلوی خودش و جلوی چندتا از فروشنده
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 تو ماشین نشسته بودیم. هنوز بخاطر اتفاقی که نیم ساعت پیش تو مزون افتاده بود سگرمه هام توهم بود و یه کلمه هم با معین حرف نزده بودم که صدایی تو گلو صاف کرد: _مطمئنی خوبی؟ پاهات آسیب ندیدن؟ نگاه چپ چپی بهش انداختم: _نه ، فعلا اون چرخی که بخاطر شما زدم ناکارم نکرده! ریز ریز خندید: _الان همه تقصیرا افتاد گردن من؟ ابرو بالا انداختم: _غیر از اینه؟ صدای خنده هاش قطع شد، شونه ای بالا انداخت: _اینطور که معلومه نه! دستم و رو پاهام کشیدم، بدجوری زمین خورده بودم و حالا پاهام هنوز درد میکرد که دوباره صدای معین و شنیدم: _وقتی استعداد پوشیدن کفش پاشنه بلند و نداری چرا همچین کفشی انتخاب کردی؟ یه بار دست و پات بخیه خورد بس نبود؟ میخواستم بتوپم بهش اما وقتی دیدم با اخم داره این حرفهارو میزنه و ناراحت این حالمه تصمیمم عوض شد ، تن صدام پایین اومد: _من خوبم چیزیم نیست ماشین و روشن کرد: _ولی قیافت این و نمیگه، دکتر ببینتت بهتره!
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_385 تو ماشین نشسته بودیم. هنوز بخاطر اتفاقی که ن
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 حرفش و رد کردم: _گفتم که چیزیم نیست، به جای دکتر بریم دنبال باقی کارها، هزار تا کار عقب افتاده داریم. لب زد: _مطمئنی؟ سرم و تند تند به نشونه تایید تکون دادم: _خوبم نفس عمیقی کشید: _ولی قید اون کفشارو بزن، نمیخوام وسط مراسم همچین اتفاقی بیفته و واسه سومین بار شاهد پخش شدنت رو زمین باشم! دیگه وقتش رسیده بود که همون جانای اصلی بشم، همون شر و شور همیشگی که صدام از آروم بودن دراومد: _مگه قراره همیشه بخورم زمین؟ همین دوباری هم که افتادم مقصرش تو بودی، یه بار تو شرکت که دستور داده بودی برات آب بیارم و امروز که امر فرمودین بچرخم! لبخند کجی گوشه لبهاش نشست: _از کجا معلوم؟ شاید وسط عقد هم یه دستور جدید دادم و دوباره پخش شدی رو زمین! گفت و خندید و من بی اینکه حتی لبخند بزنم نگاهش کردم: _تموم شد اون دورانی که برام جناب شریف بودی، الان فقط معینی، یه معین معمولی که نمیتونه بهم دستور بده! ابرو بالا انداخت:
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_386 حرفش و رد کردم: _گفتم که چیزیم نیست، به جای
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _هیچی نشده معمولی شدم برات؟ حداقل میزاشتی بعد از عقد اینجوری زبون درازی میکردی! حالا نوبت من بود که ریز ریز خندیدم و معین ادامه داد: _حلقه هارو فرستادن خونه، میخوای بریم ببینیشون؟ جواب دادم: _اول جواب آزمایش و بگیریم، بعد بریم! و برنامه همین شد. جواب آزمایش و گرفتیم و راه خونه شدیم. برای امروز خوب بود. لباسهام و گرفتیم، جواب آزمایش روهم همینطور و حلقه های سفارشیمون هم رسیده بودن و باقی خریدهای ریز و درشت و هم تو این زمانی که تا مراسم مونده بود انجام میدادیم و به نظر نمیرسید که وقت کم بیاریم! با رسیدن به خونه حالا دیگه عین قبل به خونه رئیسم نیومده بودم و با ترس و لرز و محتاطانه قدم برنمیداشتم که مبادا وسایل گرون قیمتش و ناکار کنم یا ضایع بازی در بیارم، حس بهتری داشتم که نشستم رو مبل و پا روی پا انداختم و معین بعد از من وارد خونه شد: _تو بشین همینجا، من میرم جعبه رو میارم تو اتاقمه! سری به نشونه تایید تکون دادم و مطابق حرفش همینجا موندم ومعین به تنهایی راهی طبقه بالا شد...
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_387 _هیچی نشده معمولی شدم برات؟ حداقل میزاشتی بعد
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 نگاهی به حلقه تو دستم انداختم، یه حلقه ساده همراه با پشت حلقه جواهر که بدجوری تو دستم خودنمایی میکرد! با قرار گرفتن دست معین کنار دستم، توجهم به سمتش کشیده شد، مثل من غرق تماشا بود و حلقه ازدواجمون به دستهای کشیده مردونه معین هم میومد که لبخندی زدم: _بهت میاد! نگاهم کرد: _به دست تو انقدر میاد که دلم میخواد بعد از عقد و تا آخر دنیا، این حلقه رو تو دستت ببینم! هنوزهم گاهی باورش برام سخت میشد، باورم نمیشد این مرد که روزی حس میکردم از سنگه، که روزی ازش بیزار بودم حالا ازم میخواست تا ابد حلقه شو تو دستم نگهدارم، همه چیز مثل یه خواب بود و گذر زمان مارو به اینجا رسونده بود! _همین کار و میکنم، بعد از مراسم تا همیشه این حلقه رو تو دستم میبینی! و کمی دستم و بالا آوردم: _ولی سلیقت همچین بدهم نیستا، اولش فکر میکردم اون یکی طرح قشنگ تر باشه ولی الان میبینم که اینطور نیست! گفتم و دستم و کنار صورتم گرفتم و معین که کنارم نشسته بود نگاهش و بین حلقه و صورتم چرخوند: _کلا بد سلیقه نیستم! منظورش و خوب فهمیده بودم که لبهام و باز بون تر کردم: _اونکه بله، انتخاب من نهایت خوش سلیقگیت بود!
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_388 نگاهی به حلقه تو دستم انداختم، یه حلقه ساده
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 لبخند که زد خندیدم و اما نگاه اون رو اجزای صورتم چرخید و حالا که فاصله بینمون کم بود یه دفعه دستش و پشت گردنم حس کردم، شالم از روی موهام افتاده بود و حالا احساس گرمی دست معین روی گردنم باعث شد تا خنده هام ادامه پیدا نکنه، دستش و نوازش وار رو گردنم تکون داد و فاصله بینمون و کمتر از قبل کرد، نگاهش روی صورتم زوم بود و من حدس میزدم باید انتظار یه بو.ه نو رو داشته باشم که بی اختیار و واسه لحظه ای لبهام تو دهنم جمع شد و اما تا خواستم به حالت عادی برگردونمشون دست معین از گردنم جدا شد و چونم و بین انگشت هاش گرفت: _انقدر با لبهات بازی نکن چشمام گرد شد، منتظر بودم حرفش و ادامه بده اما اینطور نشد که سرش و جلو آورد و لبهای داغش روی پیشونیم نشست، این بار چشم هام و بستم... دومین بوسمون رقم خورده بود و کمی متفاوت از قبل بود! انگار قصد نداشت به این زودی سرش و عقب بکشه و این بوسه طولانی بعد از یکی دو دقیقه بالاخره به پایان رسید، سرش و که عقب کشید چشم باز کردم، نگاهش متفاوت از همیشه بود، سفیدی چشمهاش به سرخی میزد و تن صداش عوض شده بود: _من در برابرت مقاومتی ندارم و نمیتونم بیخیالت بشم! حتی نفس کشیدن هم برام سخت شد، بازهم از اون تعریف و تمجید هایی که باعث سیخ شدن مو به تنم میشد کرده بود که چند باری پشت سرهم پلک زدم و اما انگار این پایان ماجرا نبود که دوباره فاصله بین صورت هامون پر شد، بااین تفاوت که آروم هولم داد و حالا سرم رو دسته مبل بود.... دیگه زیادی داشت پیشروی میکرد... _داری... داری چیکار میکنی؟ _اروم باش فقط میخوام ببینمت! و شنیدن صداش تو گوشم باعث شده بود تا حالم بدتر از قبل بشه...