eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
354 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 آروم سرم و به بالا و پایین تکون دادم و حرفی نزدم،دستم و بلند کرد و توی دست هاش گرفت: _و این انتظارشون برای ازدواج من با رویا تا همیشه ادامه پیدا میکنه چون من تا خیالم از بابت راه انداختن شرکت جدید راحت نشه ، تا مطمئن نشم که میتونم پوزه امیری و به خاک بمالم به ایران برنمیگردم و تموم این مدت من و تو اونور زندگیمون و میکنیم! دستم و از دستش بیرون کشیدم: _حتی اگه اینطوری هم که میگی باشه، حتی اگه بتونی به این بهونه همه رو قال بزاری من دلم نمیخواد باهات بیام... من دیگه هیچ ذوقی برای این زندگی ندارم! اسمم و صدا زد: _جانا لطفا... نزاشتم ادامه بده: _تو راجع به من چه فکری کردی؟ فکر کردی من عروسک خیمه شب بازیتم؟ فکر کردی به هرسازی که بزنی میرقصم؟ تند تند سر به اطراف تکون دادم: _همچین خبری نیست معین! من تو این مدت زجر کشیدم من تو این مدت هر لحظه تورو کنار رویا تصور کردم من تو این مدت حتی یه شب راحت نخوابیدم حالا به همین سادگی میخوای ماجرارو جمع و جور کنی؟ میخوای باهات بیام آلمان؟ سرش و تو دستاش گرفت: _حال من بهتر از تو نیست من با دیدن وضع بابام،با دیدن مامانم که حال خوشی نداشت و نگران از دست دادن همه چیز بود باید تصمیم میگرفتم،باید بخاطر قلب ضعیف بابام هم که شده تون پیشنهاد و قبول میکردم و... بازهم حرفهاش و نیمه تموم گذاشتم: _پس من کجای زندگیت بودم؟ وقتی داشتی به همه فکر میکردی به من فکر کردی؟ نفس عمیقی کشید:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _به تو بیشتر از هرکسی فکر کردم که حالا دارم همچین ریسکی میکنم و میخوام یه شرکت تو آلمان تاسیس کنم! شونه بالا انداختم: _دیره! من فکر میکردم تو انقدر دوستم داری که راضی نمیشی به یک ساعت ناراحت بودنم اما تموم این مدت بخاطر از خودگذشتگی ای که برای خانوادت میخواستی انجام بدی یه کوه از غم تو دلم جمع شد و قلبم دیگه باور نداره عشقی وجود داره، قلبم دیگه باروت نداره! دوطرف شونه هام و گرفت: _جانا من این روزها خیلی بیشتر از ظرفیت یه آدم دارم تحمل میکنم، من اینروزا دارم به هر دری میزنم که هم حال تو خوب باشه و هم حال خانوادم،جانا حالا که یه راهی پیدا کردم من وبفهم! خیره تو چشماش با صدای دو رگه شده از بغض و اندوهم جواب دادم: _تو بفهم... بفهم که با وجود من نباید حتی یه لحظه به ازدواج با رویا فکر میکردی،بفهم که نباید انقدر پیش میرفتی که اون عوضی پیام بده و من و به مراسم عقدش با تو دعوت کنه، بفهم که گند زدی! تن صداش بالا گرفت: _خب جبرانش میکنم، دیگه نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره! سعی کردم دستهاش و از روی شونه هام پس بزنم، هرچند موفق نشدم : _وقتی عقدمون بهم خورد همین و گفتی، گفتی جبرانش میکنی ولی همه چی بدتر شد ولی ضربه بزرگتری بهم زدی!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 دستهاش و عقب کشید، صداش به یک باره آروم شد: _به جون تو که جونت بزرگترین قسم زندگیمه، من زودتر از این نمیتونستم همچین راهی واسه خلاصی از شر اونا پیدا کنم! از روی مبل بلند شد: _حالا هم بهت حق میدم،حق میدم که دیگه نه باورم داشته باشی و نه علاقه ای بهم داشته باشی ! ته قلبم عاشقش بودم... ته قلبم میمردم براش اصلا اگه دوستش نداشتم که این روزها خودم و آزار نمیدادم که بخاطرش راه به راه بغض نمیکردم... دوستش داشتم و دلشکسته بودم ... با اینکه عقد و بهم زده بود یا به اندازه چند ماه عقب انداخته بود و قصد داشت این مدت و خارج از ایران راهی واسه شکست امیری پیدا کنه اما من دلم شکسته بود... دلشکسته بودم که با وجود نارضایتیش، با وجود اینکه بخاطر خانوادش مجبور به ازدواج با رویا شده بود، به خودش اجازه داده بود که همچین پیشنهادی و از سمت خانواده اش و بخاطر اونها قبول کنه درحالی که من بخاطرش خطرهای زیادی و به جون خریده بودم، درحالی که حتی راضی شده بودم به اون عقد یواشکی و بعد هم خودم و بهش سپرده بودم... راه خروج از خونه رو در پیش گرفت: _میخواستم بعد از گفتن این خبر که به خیال خودم حال جفتمون و خوب میکرد امشب و باهم بگذرونیم،
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 میخواستم بریم بیرون باهم شام بخوریم و بعدش هم شهر و تماشا کنیم ولی امید واهی به خودم دادم، من برات کم گذاشتم، من این مدت حواسم به دلت نبود، من لایق بخشش و اعتماد دوبارت نیستم، تو راست میگی! پشت بهم حرفهاش و میزد و اشک بود که از چشم هام روی گونه هام جاری میشد، هیچوقت صداش و انقدر گرفته نشنیده بودم، هیچوقت انقدر ناامید ندیده بودمش و حتی حالا که حالم بد بود داشتم به صدای گرفته معین فکر میکردم، داشتم به این فکر میکردم که بااین حال از خونه بیرون نره و نمیدونم شاید رگ احمق بودنم گرفته بود یا بیشتر از اونی که فکر میکردم دلبسته اش بودم که همزمان با باز کردن در ،بلند شدم و گفتم: _صبر کن! آروم به سمتم چرخید و‌من که هم ازش بیزار بودم و هم عاشقش بودم، هم دلم میخواست ببخشمش و هم میخواستم باهاش تلافی کنم کوسن و از روی مبل برداشتم و به سمتش پرت کردم، متعجب از این کارم جا خالی داد و کوسن با برخورد به در روی زمین افتاد و معین که خم شده بود گفت: _چیکار... چیکار میکنی؟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 دماغم و سفت و سخت بالا کشیدم تا حداقل واسه یکی دو دقیقه شره نکنه و با همون صدای گرفته گفتم: _ازت متنفرم! صاف ایستاد،چشمهاش گرد شد و من ادامه دادم: _خیلی نامردی که میخواستی همچین کاری کنی،میخواستی بااون عوضی ازدواج کنی! ابروهاش بالا پرید،تلاشم برای مهار کردن آبریزش بینیم کافی نبود که این بار دستم و زیر بینیم کشیدم و معین که از این حالم سر درنمیاورد ،یه قدم به جلو برمیداشت و کمی صبر میکرد و دوباره قدم برمیداشت و لحظه ای متوقف میشد خودش و بهم رسوند و روبه روم ایستاد و نگاه های گیجش بهم همچنان باقی بود و حق هم داشت، حتی خودمم نمیدونستم چمه! نمیدونستم از بهم خوردن همه چیز، از پیدا شدن یه راه نجات خوشحالم یا بابت روزهای سختی که گذشته غمگین و فقط اشک میریختم که آروم پشت دستش و رو صورتم کشید و وقتی دید خبری از وحشی بازی و داد و بیداد راه انداختن نیست با خیال راحت اشک هام و پاک کرد: _گریه نکن،من که قبول کردم من که گفتم هرچی تو بگی ،پس دیگه بخاطر من خودت و اذیت نکن! تو اون حال بریده بریده جواب دادم: _بخاطر تو نیست... بخاطر... بخاطر خودمه! و اونکه بازهم سر درنمیاورد از حرفهام بالاسرش چندتا علامت سوال پدیدار شد و من ادامه دادم:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _که انقدر خرم! علامت تعجب ها گم و گور شدن، لبهاش و تو دهنش جمع کرد که خنده اش نگیره و با کمی تاخیر گفت: _بلانسبت! تند تند سرم و به بالا و پایین تکون دادم: _بلانسبت خر! و انگار دیگه نمیتونست خودش و نگهداره که نفسش و عمیق بیرون فرستاد و بعد من و به آغوش کشید: _جانا... این بار فرق میکرد... این بار یه جور دیگه صدام زد... فقط اسمم نبود،انگار تو همین اسم ، تو همین کلمه هزار حرف دیگه نهفته بود... انگار دلش آروم گرفته بود که من و سفت تر درآغوش گرفت و من که چونم داشت روی شونه محکمش داغون میشد با صدای آرومی گفتم: _یواش! و حالا بالاخره صدای خنده هاش نه فقط تو گوشم،تو همه خونه پیچید: _جانا من... من عاشقتم! بعد از یکی دو دقیقه بالاخره من و از خودش جدا کرد، نگاهش و تو چشمام چرخوند: _دوست ندارم اشکات و ببینم! چپ چپ نگاهش کردم: _من هنوز نبخشیدمت پس حق نداری به من دستور بدی! دوتا دستاش و به نشونه تسلیم بالا گرفت: _چشم ، از همین الان تا فردا صبح هرچی شما بگید همونه! نگاه معنادارم و بهش دوختم: _تا فردا صبح؟ تا آخر عمر هرچی من بگم همونه اونوقت شاید تونستم ببخشمت! خندید،مدتها بود خنده هاش و ندیده بودم... خنده های از ته دلی که دلم براشون لک زده بود،خنده هاش انقدر برام دلنشین بود که با وجود خیس بودن چشم هام نتونستم خودم و نگهدارم و لبخندی زدم: _حالا... حالا مطمئنی دیگه از شر اون دختره عوضی خلاص میشیم؟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 مصمم جواب داد: _یه جوری خودش و خانوادش و میپیچونم که نفهمن از کجا خوردن! تکرار کردم: _مطمئنی؟ مطمئنی میشه؟ موهام و نوازش کردم: _مطمئنم، حالا میشه آماده شی بریم بیرون؟ سر تکون دادم: _میشه،فقط بخاطر اینکه خودم هوس بیرون کردم! خنده هاش تکرار شد: _میدونم... میدونم بخاطر من نیست! راه افتادم به سمت اتاق،خیلی وقت بود از خونه بیرون نرفته بودم... قبل از هرکاری نگاهی به صورتم انداختم، صورت رنگ پریدم! دیگه گریه زاری رو بس کرده بودم اما سرخی چشم هام همچنان باقی بود با این وجود شروع کردم ،با یه لایه کرم پودر رنگ پریدگیم و پوشوندم ،ابروهام و با صابون ابرو سر و سامون دادم و به کمک سایه و ریمل به چشم هام جون تازه ای دادم و نهایتا رژ لب صورتیم این آرایش و تکمیل کرد، داشتم موهام و شونه میزدم که سر و کله معین پیدا شد،کمی تو چهار چوب در ایستاد، یکی از دست هاش تو جیب شلوارش بود و زل زده بود به موهام :
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _قبلا بهت گفته بودم؟ از تو آینه نگاهش کردم: _چیو؟ شاهد لبخندش بودم: _اینکه وابستگی شدیدی به موهات دارم، اینکه نوازش موهات آرومم میکنه! ابرو بالا انداختم: _یه چیزهایی گفته بودی، البته انقدر شاعرانه نبود... و زیر لب ادامه دادم: _شاید چون اونموقع همچین گندی بالا نیاورده بودی! مثل همیشه حتی زمزمه وار حرف زدنم هم به گوشش رسید: _ دیگه هیچ گندی نمیزنم،نگران نباش! بیخیال شونه زدن به موهای بلندم شدم و چرخیدم سمتش: _نگران نیستم،اتفاقا اونی که باید نگران باشه تویی نه من... ممکنه این بار اگه کوچیک ترین کاری انجام بدی که باعث ناراحتیم بشه واسه همیشه ترکت کنم! با اخم زل زد بهم: _گفتم از این حرفها خوشم نمیاد راه افتاد و به سمتم اومد،شونه رو از دستم گرفت و من و به سمت آینه چرخوند، حالا پشت بهش ایستاده بودم که شروع کرد به شونه زدن موهام: _تو تا آخر عمر کنار من میمونی،اگه هم پشیمون شدی باید بگم که متاسفم،
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 هیچ راهی نیست و من تا آخرین لحظه زندگیم نمیزارم حتی یه لحظه ازم دور بشی! یه جوری شدم با شنیدن حرفهاش... همیشه حرفهاش اینجوری تو قلبم نفوذ میکرد، همیشه حرفهاش حالم و عوض میکرد و این بار هم داشت حرفهای قشنگ بهم میزد و هم مشغول شونه کردن موهام بود قلبم حق داشت بلرزه! موهای بلندم و از بالا تا پایین آروم شونه میزد که حالا با دست کنارشون زد و سرش و خم کرد تو گوشم : _شنیدی چی گفتم؟ آروم سر تکون دادم: _شنیدم ادامه داد: _خب؟ نمیخوای چیزی بگی؟ با صدای آروم اما دلخوری گفتم: _چی بگم؟ میترسم حرفی بزنم که خوشت نیاد و مثل اونشب تو دهنم بزنی! هنوز یادآوری سیلی ای که بهم زده بود اذیت کننده بود،فکر نمیکردم هیچوقت همچین اتفاقی بینمون بیفته اما افتاده بود! جواب داد: _خوب بلدی همه چیز و به نفع خودت تموم کنی،الان باید ازت معذرت خواهی کنم؟ شونه زدن به موهات کافی نیست؟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 تو‌ آینه نگاهش کردم: _با معذرت خواهی هم درست نمیشه، اصلا چطور دلت اومد؟ سرش و‌عقب کشید و گفت: _اون روی نه چندان خوب و مهربونم بالا اومد چون نمیتونستم حرفهات و‌بشنوم! چیزی که نگفتم دوباره مشغول شونه زدن موهام شد و در نهایت خودش هم موهام و بست... نه مثل من خشن ،آروم و ناشیانه و شل و ول موهام و با کش مو بست: _معذرت میخوام بابت اون شب، دیگه هیچوقت همچین کاری نمیکنم! دستی به موهام زدم نمیخواستم این بحث ادامه پیدا کنه که به سمتش برگشتم: _اینطوری که تو موهام و بستی از در بیرون نرفته باز میشه! با اعتماد به نفس جواب داد: _من که اینطور فکر نمیکنم، خیلی خوب کارم و انجام دادم! دیگه دست به موهام نزدم،لباس هایی که میخواستم بپوشم و از تو کمد بیرون آوردم و از جایی که معین هنوز اینجا حضور داشت گفتم: _برو بیرون میخوام لباس عوض کنم! چشم گرد کرد: _خب عوض کن! نگاهم و که بهش دوختم ادامه داد:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _یعنی هنوزهم از من... نزاشتم حرفش و ادامه بده: _راحت نیستم! نشست رو تختم و سرش و به سمت دیگه ای چرخوند: _من نگاهت نمیکنم عوض کن! با شک و تردید نگاهش کردم و شروع کردم به عوض کردن لباس هام البته تموم حواسم پی این بود که یه وقتی سر برنگردونه انگار که تا به حال تنم و ندیده بود! میخواستم بلیزم و تنم کنم که یهو سر چرخوند و همین برای جیغ نه چندان بلندم کافی بود: _گفتی نگاه نمیکنی! پوفی کشید و دوباره ازم رو برگردوند: _جالبه به زن خودمم نمیتونم نگاه کنم! بلیز و پوشیدم و جواب دادم: _الان میتونی نگاه کنی! بلیز و شلوار جینم و پوشیده بودم که از روی تخت بلند شد: _خوبه... مرسی که اجازه دادی مثل اونوقتا که منشیم بودی ببینمت! پالتوی سبز چهارخونم و پوشیدم و جواب دادم: _جناب رئیس حالا کجا قراره بریم؟ تو آینه نگاهی به خودش انداخت و جواب داد: _رستوران مورد علاقم و امشب میتونی هرچی که دوست داری سفارش بدی؛ مهمون من! شال مشکیم و روی موهام انداختم و گفتم: _نه پس من حساب میکنم! و به این ترتیب بعد از گذشت چند دقیقه از خونه بیرون زدیم…
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 میز شام که چیده شد، بعد از مدتها اشتهام باز شد... مثل همون وقتایی که هرچی میخوردم سیر نمیشدم حس میکردم امشب هم غذا خوردنم حداقل یک ساعتی طول میکشه! دسرها و استیک توی بشقابم همه صدام میزدن، همه منتظر بودن توسط من خورده بشن که در اولین قدم،چنگالم و برداشتم، هوس گوجه گیلاسی کرده بودم و میخواستم اون چندتا دونه که تو ظرف سالادم بودن و بخورم اما همینکه چنگال و دست گرفتم و خواستم اون گوجه هوس انگیز و بخورم گوجه از زیر چنگالم در رفت و صاف خورد تو پیشونی معینی که خیلی عاشقانه زل زده بود بهم اما گوجه که تو پیشونیش خورد و بعد هم افتاد روی زمین اون نگاه های عاشقانش دود شدن و رفتن هوا ،دستش و رو پیشونیش کشید و من به خنده افتادم، دیگه خبری از پرستیژ خاص و همیشگیش نبود و یه گوجه گیلاسی باعث این اتفاق بود که تا جایی که تونستم خندیدم و معین فقط بلند بلند نفس میکشید: _فکر میکردم وقتی بگیرمت دیگه با دیدنم هول نمیشی و دست و پا چلفتی بازیات تموم میشه،ولی اشتباه میکردم! بین خنده هام ادای نق زدنهاش و درآوردم و گفتم: _تیر که نخوردی یه گوجه خورده تو پیشونیت، اصلا هم قصد و نیتی پشتش نبود!