#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_155
تا ظهر پیگیر کارهام شدم و بعد رفتم دنبال گوشی حالا دیگه رمزش و میدونستم و با خیال راحت میتونستم همه چی و بفهمم.
نشستم تو ماشین و پیام هارو زیر و رو کردم انگارهمه چیز مربوط به گذشته بود و بعد از جدایی اون عوضی همچنان پیگیر الناز مونده بود
تو پیام های الناز چیزی ندیدم اون همه چیز و راجع به من و ازدواجمون هم گفته بود و این وسط تنها چیزی که حالم و بد میکرد قرارهای مخفیانه ای بود که الناز باهاش گذاشته بود و من بی خبر بودم...
دلم گرفته بود از این پنهون کاریش...از دروغ گفتنش و تظاهرش به نشناختن این یارو و دیشب و باهاش طوری رفتار کرده بودم که حقش بود...
این مدت همه کار براش کرده بودم تموم تلاشم و کرده بودم تا بخندونمش تا تو دلش جا شم و زندگی خوبی براش بسازم و اون با پنهون کاری غرورم و شکسته بود و من این اتفاق فراموشم نمیشد...
#الی
در که باز شد،
با نوک انگشتام اشکام و پاک کردم و سری به غذای روی گاز زدم.
به برنج و مرغی که برای اولین بار درست کرده بودم و نمیدونستم نتیجش چی میشه،
صدای باز شدن تلویزیون باعث شد تا از آشپزخونه برم بیرون
روی مبل نشسته بود و شبکه هارو زیر و رو میکرد که میز ناهار و چیدم و بعد صداش زدم:
_ناهار آمادست
سریع جواب داد:
_من بیرون غذا خوردم.
نفس عمیقی کشیدم از صبح یه دقیقه ننشسته بودم و همه تلاشم و کرده بودم تا یه ناهار خوب درست کنم و حالا ناهار خورده بود!
اشتهای نداشتم کور تر شد و بند و بساط ناهار و از تو خونه جمع کردم و رفتم تو اتاق و در و هم بستم.
دلم از تموم دنیا گرفته بود...
تموم این مدت به سیاوش گفته بودم که فراموشم کنه که سراغم و نگیره و آخرش هم شب عروسیم و به ماتم بزرگی تبدیل کرد.
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
「💙✨」
•
روابودکہگریبانزِهِجرپارهڪنم
دلمهواۍِتــوڪرده...
بگوچہچارهڪنم..؟💔
🦋✨¦⇢ #شهدایی
🦋✨¦⇢ #پست_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
『 #ڪپۍباذڪرصلوات』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🧡✨」
•
کُلِخَیْرٍفِیبَابِالْحُسِینْعَلیهِالْسَلام
°【 ای رفیق ابدی
حضرت ارباب سلامـــ♥️....】°
اَݪسَلآمعَلَێڪَیٰآاَبٰآعَبدِلݪّہ♡
🍊✨¦⇢ #امامحسیــعـــن
🍊✨¦⇢ #استورۍ_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_156
از خستگی و گشنگی تو اتاق خوابم برده بود و حالا با شنیدن صدای محسن چشم باز کردم:
_پاشو حاضر شو
نشستم و پرسیدم:
_کجا؟
جواب داد:
_شام خونه بابا دعوتیم... آماده شو
از رو تخت بلند شدم و به سمت آینه رفتم،
کبودی کم رنگ رو چونم و لب پاره شدم بدجوری تو ذوق میزد که گفتم:
_با این صورت؟
سرچرخوند سمتم:
_چیه؟ نکنه باید معذرت خواهی کنم ازت؟
پوزخندی زدم:
_نه لازم نیست
ادامه داد:
_فکر نکن دیشب همه چی تموم شد و مظلوم نمایی نکن،همین روزها ازش شکایت میکنم واسه توهم دارم!
چهرم بی اختیار نگران شد،
نمیخواستم سیاوش تو روند زندگیمون نقش داشته باشه که گفتم:
_محسن من چجوری باید بگم که همه چی مربوط به گذشته بوده؟
بلافاصله جواب داد:
_من چطوری باید قبول کنم وقتی با من بودی باهاش قرار میزاشتی؟
و یه قدم بهم نزدیک شد و عصبی ادامه داد:
_چطوری؟
تکیه دادم به میز آرایش و گفتم:
_رفتم و بهش گفتم که دارم ازدواج میکنم گفتم که دیگه مزاحمم نشه ولی چند روز قبل از عقد دوباره سر و کله اش پیدا شد.
زل زدم بهش:
_من تموم این مدت فقط ازش خواستم بره و از دوستداشتن تو گفتم، ولی تو اصلا گوش نمیدی تو اصلا...
حرفم و قطع کرد:
_هرچی هم که بگی نمیتونی گندی که زدی و جبران کنی... تو اگه ریگی تو کفشت نبود همون وقت که این حرومزاده مزاحمت شد به من میگفتی اونوقت میدیدی چجوری شرش و کم میکردم
دستی تو صورتم کشیدم:
_من میخواستم همه چی به خوبی و خوشی تموم شه
نیش خندی زد:
_چرا فکر میکنی عقل کلی؟ به من خیانت کردی به من دروغ گفتی که به خوبی و خوشی تموم شه؟
هرچی میگفتم باز حرف خودش و میزد و همین باعث بغضم شده بود،
همینکه نمیتونستم ثابت کنم قضیه اونجوری که فکر میکنه نیست،
با صدای لرزونم گفتم:
_باشه محسن من اشتباه کردم فقط میخوام همه چی تموم شه، میخوام دوباره خوب شیم ما تازه اول زندگیمونه
اوهومی گفت:
_آره اول زندگیمونه ولی امیدوارم آخرش نباشه...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_157
چشمام سوسو میزد:
_یعنی چی؟
جوابی در این خصوص نداد:
_آماده شو دیره، یه فکریم به حال صورتت کن
گفت و از اتاق رفت بیرون و من موندم و چشمای پر تر از دلم و لوازم آرایشی که شاید همه چیز و میپوشوند اما نمیتونست واسه چشمام معجزه کنه!
تموم تلاشم و کردم تا کسی چیزی نفهمه،
بغضم و قورت دادم و با رژ لب به داد لب هام رسیدم و پوستم و زیر لایه ای از کرم پودر پوشوندم و این بار محسن هیچی نگفت،
محسنی که همیشه واسه آرایش غر میزد این بار که هنرنمایی کرده بود هیچی نگفت و تو تموم مسیر رسیدن به خونه پدرش باهم حرفی نزدیم...
چند دقیقه ای از رسیدنمون میگذشت،
ناچار کنار محسن نشسته بودم و عین دوتا زن و مرد خوشبخت و مهربون به بقیه لبخند ژکوند تحویل میدادیم که آقا مجتبی گفت:
_خب... زندگی مشترک چطوره ؟
اگه همه چی سرجاش بود قطعا لبخندم عمیق تر میشد اما حالا لبم تو صورتم جمع شد و قبل از اینکه من چیزی بگم محسن با لبخند نگاهم کرد و جواب مجتبی رو داد:
_تا اینجا که خداروشکر عالی بوده
آقای صبری زیر لب شکری گفت و ازم پرسید:
_محسن که اذیتت نمیکنه؟
تو نگاهش مهربونی میدیدم و عشق واسه همین هرچند سخت اما به دروغ گفتم:
_نه بابا جون ما زندگی خوبی و شروع کردیم
مرضیه که رو مبل کنار شوهرش نشسته بود بلند شد و گفت:
_خب حالا بریم سراغ شام
و ادامه داد:
_همه هنر آشپزیم و امشب به نمایش گذاشتم بخاطر شما دونفر
و قبل از هر اتفاق دیگه ای زهرا که شوهر نظامیش اینجا نبود و فقط خودش تو این مهمونی بود از رو مبل بلند شد:
_منم میام کمکت مرضیه جان
و دوتایی راهی آشپزخونه شدن و از جایی که معذب بودم خودم و بهشون رسوندم و تو آشپزخونه مشغول آماده کردن بساط شام شدیم.
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
「💛✨」
•
درڪتاب؏ـشق♥️
نیستجزشرحجمآلش
🍯✨¦⇢ #رهبرانهـ
🍯✨¦⇢ #عڪس_پروفایل
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
『 #ڪپۍباذڪرصلوات』
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_158
ظرف هارو روی میز گذاشتم و با سلیقه چیدمان میز شام و انجام دادم و برگشتم تو آشپزخونه:
_همه چی و بردم
مرضیه با چشم های ریز شده نگاهم کرد:
_بیا ببینم
چشمام از تعجب گرد شد و این بار زهرا چشم ریز کرد:
_بیا اینجا
نمیدونستم دلیل این خل بازیشون چیه که رفتم سمتشون و منتظر نگاهشون کردم که مرضیه دستم و گرفت و نشوندم رو زمین:
_دیشب خوش گذشت؟
چشمام گرد تر از قبل شد و چیزی نگفتم که باعث خنده جفتشون شد:
_غریبی نکن!
آب دهنم و قورت دادم و گفتم:
_نمیدونم چی باید بگم
این بار زهرا گفت:
_از شب اول زندگیتون بگو
حالا که اونا بامن راحت شده بودن و داشتن اذیتم میکردن من هم تلافی کردم و خودم و زدم اون راه:
_خوب خوابیدیم!
و این حرفم باعث لب و لوچه آویزون هردوشون شد و مرضیه لب زد:
_خوابیدید؟
خودم و خنگ تر از قبل نشون دادم:
_نباید میخوابیدیم؟
زهرا نگاه چپ چپش و بهم دوخت و خواست حرفی برنه که یهو با شنیدن صدای مجتبی همگی ساکت شدیم:
_عزیزم نمیخواید این شام و بیارید؟
هر سه تامون متفرق شدیم و دستپاچه بلند شدیم که مجتبی ادامه داد:
_یک ربعه نشستیم داریم سالاد میخوریم بعد شما اینجا میز گرد راه انداختید؟
من و زهرا خندیدیم و مرضیه که خوب رگ خواب شوهرش دستش بود خیلی مهربون جواب داد:
_قربون اون خندق بلات برم، الان غذارو میارم
و به این ترتیب دور میز شام نشستیم و شروع کردیم به غذا خوردن...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_159
همه چی تو مهمونی امشب خوب پیش رفت،
با خانواده محسن صمیمی شده بودم و دیگه حتی از زهرا هم بدم نمیومد
همه چی خوب بود...
محسن کنارم نشسته بود و میخندید هرچند این خنده ها زودگذر بود و بعد از رفتن از این خونه همه چی به روال قبل برمیگشت.
ساعت حدودای 1 نصفه شب بود که برگشتیم خونه مثل تموم مسیر تو خونه هم سکوت ود و سکوت،
لباسام و تو اتاق عوض کردم امشب رو هم باید رو کاناپه سر میکردم،
با فکر به گرفتگی های تنم به سبب راحت نبودنم رو کاناپه پوفی کشیدم و بالشت به دست رفتم بیرون،
محسن جلو تلویزیون نشسته بود و بی اینکه لباسی عوض کنه تلویزیون میدید که بالشتم و رو کاناپه گذاشتم و کارهای قبل خوابم و انجام دادم و دوباره برگشتم سرجام و دراز کشیدم،
خوابم نمیومد اما کاری نداشتم،
نه کاری نه سرگرمی ای
امشب دلم حرف زدن با سوگند رو میخواست اما گوشی ای نداشتم و دلمم نمیخواست راجع بهش با محسن حرفی بزنم.
پتو رو کشیدم رو خودم و چشم بستم که صداش و شنیدم:
_اینجا نخواب
بی اینکه چشم باز کنم گفتم:
_راحتم...
ادامه داد:
_برو تو اتاق بخواب من فعلا بیدارم بعد هم همینجا میخوابم.
چشمام و باز کردم،
دلم میخواست به جای این حرفها از آشتی و دلجویی بگه اما نگفت...
این سرد بودنش داشت دیوونم میکرد و کاری ازم برنمیومد...
دوباره بند و بساطم و جمع کردم اما قبل از رفتن گفتم:
_محسن
جوابی نداد و منتظر نگاهم کرد که ادامه دادم:
_تا کی قراره اینجوری زندگی کنیم؟
نشست و بی اینکه نگاهم کنه گفت:
_تا وقتی برم این یارو رو پیدا کنم و فهمم دیگه چه غلطایی کردی و من بی خبرم.
زبونم و رو لبای خشکم کشیدم:
_فکر کنم یادت رفته،تو مهمونی رفتن من و دیدی و بهم پیشنهاد ازدواج دادی
طلبکار نگاهم کرد:
_خب؟
حرفم و شمرده شمرده بهش زدم:
_پس فکر نمیکنم اینکه یه پسر تو سالهای دور زندگیم عاشقم بوده باشه خیلی مهم باشه!
با این حرفم اخم صورتش شدید تر شد:
_من یه غلطی کردم این مهمونی و کوفتی و نادیده گرفتم نکنه قراره بخاطرش تا آخر عمر لال باشم؟
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#چادرانه🦋🕊
﴿چادرت را برسر کن که بهار زیر چادر توست😍🌸﴾
『 #دختران_چادری 』
1_414483086.mp3
1.22M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 💚
#دعای_عهد 📖
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الفرج🌤
┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄
❄️ #ڪپےباذڪرصلوات ❄️