eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
353 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ 😍 تا ظهر پیگیر کارهام شدم و بعد رفتم دنبال گوشی حالا دیگه رمزش و میدونستم و با خیال راحت میتونستم همه چی و بفهمم. نشستم تو ماشین و پیام هارو زیر و رو کردم انگارهمه چیز مربوط به گذشته بود و بعد از جدایی اون عوضی همچنان پیگیر الناز مونده بود تو پیام های الناز چیزی ندیدم اون همه چیز و راجع به من و ازدواجمون هم گفته بود و این وسط تنها چیزی که حالم و بد میکرد قرارهای مخفیانه ای بود که الناز باهاش گذاشته بود و من بی خبر بودم... دلم گرفته بود از این پنهون کاریش...از دروغ گفتنش و تظاهرش به نشناختن این یارو و دیشب و باهاش طوری رفتار کرده بودم که حقش بود... این مدت همه کار براش کرده بودم تموم تلاشم و کرده بودم تا بخندونمش تا تو دلش جا شم و زندگی خوبی براش بسازم و اون با پنهون کاری غرورم و شکسته بود و من این اتفاق فراموشم نمیشد... در که باز شد، با نوک انگشتام اشکام و پاک کردم و سری به غذای روی گاز زدم. به برنج و مرغی که برای اولین بار درست کرده بودم و نمیدونستم نتیجش چی میشه، صدای باز شدن تلویزیون باعث شد تا از آشپزخونه برم بیرون روی مبل نشسته بود و شبکه هارو زیر و رو میکرد که میز ناهار و چیدم و بعد صداش زدم: _ناهار آمادست سریع جواب داد: _من بیرون غذا خوردم. نفس عمیقی کشیدم از صبح یه دقیقه ننشسته بودم و همه تلاشم و کرده بودم تا یه ناهار خوب درست کنم و حالا ناهار خورده بود! اشتهای نداشتم کور تر شد و بند و بساط ناهار و از تو خونه جمع کردم و رفتم تو اتاق و در و هم بستم. دلم از تموم دنیا گرفته بود... تموم این مدت به سیاوش گفته بودم که فراموشم کنه که سراغم و نگیره و آخرش هم شب عروسیم و به ماتم بزرگی تبدیل کرد. 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
「💙✨」 • روابودکہ‌گریبان‌زِهِجرپاره‌ڪنم دلم‌هواۍِتــوڪرده... بگوچہ‌چاره‌ڪنم..؟💔 🦋✨¦⇢ 🦋✨¦⇢ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ 『
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🧡✨」 • کُلِ‌خَیْرٍ‌فِی‌بَابِ‌الْحُسِینْ‌عَلیهِ‌الْسَلام °【 ای رفیق ابدی حضرت ارباب سلامـــ♥️....】° اَݪسَلآم‌عَلَێڪَ‌یٰآاَبٰآعَبدِلݪّہ♡ 🍊✨¦⇢ 🍊✨¦⇢ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
【📲】⇉ •⋮❥ 【😍】⇉ •⋮❥ …………‹🍃🌺🍃›………… ………‹🍃🌺🍃›………
❤️ 😍 از خستگی و گشنگی تو اتاق خوابم برده بود و حالا با شنیدن صدای محسن چشم باز کردم: _پاشو حاضر شو نشستم و پرسیدم: _کجا؟ جواب داد: _شام خونه بابا دعوتیم... آماده شو از رو تخت بلند شدم و به سمت آینه رفتم، کبودی کم رنگ رو چونم و لب پاره شدم بدجوری تو ذوق میزد که گفتم: _با این صورت؟ سرچرخوند سمتم: _چیه؟ نکنه باید معذرت خواهی کنم ازت؟ پوزخندی زدم: _نه لازم نیست ادامه داد: _فکر نکن دیشب همه چی تموم شد و مظلوم نمایی نکن،همین روزها ازش شکایت میکنم واسه توهم دارم! چهرم بی اختیار نگران شد، نمیخواستم سیاوش تو روند زندگیمون نقش داشته باشه که گفتم: _محسن من چجوری باید بگم که همه چی مربوط به گذشته بوده؟ بلافاصله جواب داد: _من چطوری باید قبول کنم وقتی با من بودی باهاش قرار میزاشتی؟ و یه قدم بهم نزدیک شد و عصبی ادامه داد: _چطوری؟ تکیه دادم به میز آرایش و گفتم: _رفتم و بهش گفتم که دارم ازدواج میکنم گفتم که دیگه مزاحمم نشه ولی چند روز قبل از عقد دوباره سر و کله اش پیدا شد. زل زدم بهش: _من تموم این مدت فقط ازش خواستم بره و از دوستداشتن تو گفتم، ولی تو اصلا گوش نمیدی تو اصلا... حرفم و قطع کرد‌: _هرچی هم که بگی نمیتونی گندی که زدی و جبران کنی... تو اگه ریگی تو کفشت نبود همون وقت که این حرومزاده مزاحمت شد به من میگفتی اونوقت میدیدی چجوری شرش و کم میکردم دستی تو صورتم کشیدم: _من میخواستم همه چی به خوبی و خوشی تموم شه نیش خندی زد: _چرا فکر میکنی عقل کلی؟ به من خیانت کردی به من دروغ گفتی که به خوبی و خوشی تموم شه؟ هرچی میگفتم باز حرف خودش و میزد و همین باعث بغضم شده بود، همینکه نمیتونستم ثابت کنم قضیه اونجوری که فکر میکنه نیست، با صدای لرزونم گفتم: _باشه محسن من اشتباه کردم فقط میخوام همه چی تموم شه، میخوام دوباره خوب شیم ما تازه اول زندگیمونه اوهومی گفت: _آره اول زندگیمونه ولی امیدوارم آخرش نباشه... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
امام على عليه ‏السلام: خوش‏رفتارى، بر محبّت دل‏ها مى‏افزايد حُسنُ الصُّحبَةِ يَزيدُ في مَحَبَّةِ القُلوبِ غررالحكم، حدیث4812
❤️ 😍 چشمام سوسو میزد: _یعنی چی؟ جوابی در این خصوص نداد: _آماده شو دیره، یه فکریم به حال صورتت کن گفت و از اتاق رفت بیرون و من موندم و چشمای پر تر از دلم و لوازم آرایشی که شاید همه چیز و میپوشوند اما نمیتونست واسه چشمام معجزه کنه! تموم تلاشم و کردم تا کسی چیزی نفهمه، بغضم و قورت دادم و با رژ لب به داد لب هام رسیدم و پوستم و زیر لایه ای از کرم پودر پوشوندم و این بار محسن هیچی نگفت، محسنی که همیشه واسه آرایش غر میزد این بار که هنرنمایی کرده بود هیچی نگفت و تو تموم مسیر رسیدن به خونه پدرش باهم حرفی نزدیم... چند دقیقه ای از رسیدنمون میگذشت، ناچار کنار محسن نشسته بودم و عین دوتا زن و مرد خوشبخت و مهربون به بقیه لبخند ژکوند تحویل میدادیم که آقا مجتبی گفت: _خب... زندگی مشترک چطوره ؟ اگه همه چی سرجاش بود قطعا لبخندم عمیق تر میشد اما حالا لبم تو صورتم جمع شد و قبل از اینکه من چیزی بگم محسن با لبخند نگاهم کرد و جواب مجتبی رو داد: _تا اینجا که خدارو‌شکر عالی بوده آقای صبری زیر لب شکری گفت و ازم پرسید: _محسن که اذیتت نمیکنه؟ تو نگاهش مهربونی میدیدم و عشق واسه همین هرچند سخت اما به دروغ گفتم: _نه بابا جون ما زندگی خوبی و شروع کردیم مرضیه که رو مبل کنار شوهرش نشسته بود بلند شد و گفت: _خب حالا بریم سراغ شام و ادامه داد: _همه هنر آشپزیم و امشب به نمایش گذاشتم بخاطر شما دونفر و قبل از هر اتفاق دیگه ای زهرا که شوهر نظامیش اینجا نبود و فقط خودش تو این مهمونی بود از رو مبل بلند شد: _منم میام کمکت مرضیه جان و دوتایی راهی آشپزخونه شدن و از جایی که معذب بودم خودم و بهشون رسوندم و تو آشپزخونه مشغول آماده کردن بساط شام شدیم. 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
「💛✨」 • درڪتاب‌؏ـشق♥️ ‌نیست‌جزشرح‌جمآلش 🍯✨¦⇢ 🍯✨¦⇢ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ 『
❤️ 😍 ظرف هارو روی میز گذاشتم و با سلیقه چیدمان میز شام و انجام دادم و برگشتم تو آشپزخونه: _همه چی و بردم مرضیه با چشم های ریز شده نگاهم کرد: _بیا ببینم چشمام از تعجب گرد شد و این بار زهرا چشم ریز کرد: _بیا اینجا نمیدونستم دلیل این خل بازیشون چیه که رفتم سمتشون و منتظر نگاهشون کردم که مرضیه دستم و گرفت و نشوندم رو زمین: _دیشب خوش گذشت؟ چشمام گرد تر از قبل شد و چیزی نگفتم که باعث خنده جفتشون شد: _غریبی نکن! آب دهنم و قورت دادم و گفتم: _نمیدونم چی باید بگم این بار زهرا گفت: _از شب اول زندگیتون بگو حالا که اونا بامن راحت شده بودن و داشتن اذیتم میکردن من هم تلافی کردم و خودم و زدم اون راه: _خوب خوابیدیم! و این حرفم باعث لب و لوچه آویزون هردوشون شد و مرضیه لب زد: _خوابیدید؟ خودم و خنگ تر از قبل نشون دادم: _نباید میخوابیدیم؟ زهرا نگاه چپ چپش و بهم دوخت و خواست حرفی برنه که یهو با شنیدن صدای مجتبی همگی ساکت شدیم: _عزیزم نمیخواید این شام و بیارید؟ هر سه تامون متفرق شدیم و دستپاچه بلند شدیم که مجتبی ادامه داد: _یک ربعه نشستیم داریم سالاد میخوریم بعد شما اینجا میز گرد راه انداختید؟ من و زهرا خندیدیم و مرضیه که خوب رگ خواب شوهرش دستش بود خیلی مهربون جواب داد: _قربون اون خندق بلات برم، الان غذارو میارم و به این ترتیب دور میز شام نشستیم و شروع کردیم به غذا خوردن... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 همه چی تو مهمونی امشب خوب پیش رفت، با خانواده محسن صمیمی شده بودم و دیگه حتی از زهرا هم بدم نمیومد همه چی خوب بود... محسن کنارم نشسته بود و میخندید هرچند این خنده ها زودگذر بود و بعد از رفتن از این خونه همه چی به روال قبل برمیگشت. ساعت حدودای 1 نصفه شب بود که برگشتیم خونه مثل تموم مسیر تو خونه هم سکوت ود و سکوت، لباسام و تو اتاق عوض کردم امشب رو هم باید رو کاناپه سر میکردم، با فکر به گرفتگی های تنم به سبب راحت نبودنم رو کاناپه پوفی کشیدم و بالشت به دست رفتم بیرون، محسن جلو تلویزیون نشسته بود و بی اینکه لباسی عوض کنه تلویزیون میدید که بالشتم و رو کاناپه گذاشتم و کارهای قبل خوابم و انجام دادم و دوباره برگشتم سرجام و دراز کشیدم، خوابم نمیومد اما کاری نداشتم، نه کاری نه سرگرمی ای امشب دلم حرف زدن با سوگند رو میخواست اما گوشی ای نداشتم و دلمم نمیخواست راجع بهش با محسن حرفی بزنم. پتو رو کشیدم رو خودم و چشم بستم که صداش و شنیدم: _اینجا نخواب بی اینکه چشم باز کنم گفتم: _راحتم... ادامه داد: _برو تو اتاق بخواب من فعلا بیدارم بعد هم همینجا میخوابم. چشمام و باز کردم، دلم میخواست به جای این حرفها از آشتی و دلجویی بگه اما نگفت... این سرد بودنش داشت دیوونم میکرد و کاری ازم برنمیومد... دوباره بند و بساطم و جمع کردم اما قبل از رفتن گفتم: _محسن جوابی نداد و منتظر نگاهم کرد که ادامه دادم: _تا کی قراره اینجوری زندگی کنیم؟ نشست و بی اینکه نگاهم کنه گفت: _تا وقتی برم این یارو رو پیدا کنم و فهمم دیگه چه غلطایی کردی و من بی خبرم. زبونم و رو لبای خشکم کشیدم: _فکر کنم یادت رفته،تو مهمونی رفتن من و دیدی و بهم پیشنهاد ازدواج دادی طلبکار نگاهم کرد: _خب؟ حرفم و شمرده شمرده بهش زدم: _پس فکر نمیکنم اینکه یه پسر تو سالهای دور زندگیم عاشقم بوده باشه خیلی مهم باشه! با این حرفم اخم صورتش شدید تر شد: _من یه غلطی کردم این مهمونی و کوفتی و نادیده گرفتم نکنه قراره بخاطرش تا آخر عمر لال باشم؟ 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
🦋🕊 ﴿چادرت را برسر کن که بهار زیر چادر توست😍🌸﴾ 『
1_414483086.mp3
1.22M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 💚 📖 با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الفرج🌤 ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌❄️ ❄️