💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_149
در و که باز کردم دوباره صداش و شنیدم:
_چرا همچین قیافه حق به جانبی گرفتی؟
یعنی واقعا نمیخوای قبول کنی که من نباید اون بچه رو میشستم؟
کلافه جواب دادم:
_شما چرا درک نمیکنید؟
شما اصلا من و درک نمیکنید!
من که دیشب گفتم قدم زدن تو حیاط خطرناکه خودتون گوش نکردید بعدش هم دیگه کاری از من برنمیومد من نمیتونستم جلوی دایی و نیمارو بگیرم!
با گردن کج داشت نگاهم میکرد که قبل از پیاده شدن ادامه دادم:
_باز هم اگه فکر میکنید من مقصرم باشه،
من معذرت میخوام جناب رئیس!
و دیگه واینسادم،
از ماشین کوفتیش پیاده شدم.
هنوز خیلی از روستا دور نشده بودیم و میتونستم پیاده برگردم که لب جاده راه افتادم.
اتفاق دیشب بد بود اما شریف که میدونست تقصیر من نیست،
میدونست که کاری ازم برنمیاد و اینطور رفتار کردنش حسابی عصبی و البته احساسیم کرده بود که مدام دماغم و میکشیدم بالا و هر چند ثانیه یکبار هم سرم و روبه بالا میگرفتم تا مبادا اشکی از چشمام سرازیر شه که یهو ماشین شریف کنارم نمایان شد و در مرحله بعد قیافه شریف هم دیدم،
شریفی که هنوز گردنش کج بود،
هنوز دستش پشت گردنش بود و صداش به زور درمیومد:
_سوار شو نمیخوام دیر برسیم!
دوباره دماغم و بالا کشیدم:
_من نمیام
و خواستم به مسیرم ادامه بدم که چشم بست و دوباره چشمهاش و باز کرد،
نگاهش گرفته به نظر میرسید و حالا با حرکت دستش به روی گردنش میشد فهمید درد کلافش کرده،
تکرار کرد:
_سوار شو...
داره دیر میشه!
و نفسش و فوت کرد بیرون…
ادامه پارت جدید امشب و اینجا بخون👇🔥
https://eitaa.com/joinchat/3622174875Cc80785f9e5
_چند سالته گوگولم؟
-۱۳ سالمه ارباب
_وای خدا تو چرا انقدر کوچولویی؟
بهم نزدیک تر شد و من همینطور رفتم عقب که کشدار لب زد :_باید زنم بشی
-ولی ارباب!
_جون ارباب موش کوچولوم
_من ۱۳سالم بیشتر نیست
-نگو من کوچولو مچولو دوست دارم.
نزدیکم شد دقیقا تو یک قدمیم ایستاد و دستو جلو اورد که همون زمان در باز شدو برادر بزرگ تر ارباب داخل اتاق شدو...
https://eitaa.com/joinchat/642777231C387f32c306
#سررعیتسیزدهسالهدعوامیشه🔥
°•♡کافهعشق♡•°
_چند سالته گوگولم؟ -۱۳ سالمه ارباب _وای خدا تو چرا انقدر کوچولویی؟ بهم نزدیک تر شد و من همینطور رف
_امروز میشی عروس این عمارت...
با بغض نالیدم:
-ارباب خواهش میکنم نمیخوام عروس شم...
یدفعه نزدیکم شد و لب زد:
-وقتی میدونی مثل سگ عاشقتم چرا عروسم نمیشی؟؟...
زدم زیر گریه:-اخه من...من 13 سالمه کوچولوام ارباب
-من عروسک کوچولو دوست دارم خودم با جون دل بزرگت میکنم دلبر...
https://eitaa.com/joinchat/642777231C387f32c306
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_150
نمیدونم چرا اما تموم اون عصبانیتم فروکش کرد ،
حالا بیشتر از اینکه بخوام به حرفها و بحثی که بینمون پیش اومده بود فکر کنم نگران این حالش بودم،
احمقانه نگران این حالش بودم که دیگه حرفی از رفتن نزدم و در ماشین و باز کردم اما قبل از اینکه بخوام سوار شم دوباره صدای شریف گوشم و پر کرد:
_تو گواهینامه داری؟
ابروهام بالا پرید:
_چ...چرا؟
دوباره چشماش و بست و باز کرد:
_من نمیتونم بااین وضع رانندگی کنم...
گواهینامه داشتم اما همیشه ته کیف پولم خاک میخورد و بعد از آزمون تو شهری اونهم دوسال پیش دیگه پشت فرمون ننشسته بودم و حالا نمیدونستم باید چه جوابی بدم که شریف تکرار کرد:
_نگفتی گواهینامه داری؟
لبام و با زبونم تر کردم،
اگه گواهینامه داشتم پس میتونستم پشت فرمون بشینم که سرم و به بالا و پایین تکون دادم:
_دارم...
و به این ترتیب شریف پیاده شد و من به جاش پشت فرمون نشستم…
با استرسی چندین برابر استرسی که دوسال پیش وقتی افسر کنارم نشسته بود،
پشت فرمون نشستم و شریف با حال نابه سامونش پخش شده بود رو صندلی و گردنش هم انگار قصد صاف شدن نداشت ما بین نفس های پر دردش گفت:
_چرا حرکت نمیکنی؟
آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم،
ننم لندکروز داشت یا بابام که حالا توقع داشت به سادگی حرکت کنم؟
من حتی با سرچ تو اینترنت اسم این ماشین و فهمیده بودم و حالا که پشت فرمونش نشسته بودم همه چیز فرق داشت،
همه چیزش با سیستم پراید خیلی فرق داشت که شرشر عرق میریختم و فقط موهام و پشت گوشم میفرستادم،
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_151
نگاه دقیق تری به سیستم ماشین انداختم،
همه چیز برام عجیب غریب بود اما باید یه کاری میکردم که نگاهی به زیر پاهام انداختم و همین باعث شد تا دوباره صدای شریف و بشنوم:
_مگه نگفتی گواهینامه داری؟
تند تند سرم و به بالا و پایین تکون دادم:
_دارم!
لب زد:
_خب؟
پس منتظر چی هستی؟
حرکت کن داره دیر میشه!
نمیخواستم خودم و ببازم اما بدون کمکش نمیتونستم این سفینه رو به حرکت دربیارم که گفتم:
_آخه من تا حالا پشت فرمون این مدل ماشین ننشستم
دوباره دستش و کشید پشت گردنش:
_فرقی نداره،
وقتی رانندگی بلد باشی پشت هرماشینی که بشینی فرقی نداره!
دوباره به فرمون و همه جای ماشین نگاه کردم،
حتی سرچرخوندم و به صندلی های عقب هم نگاه کردم،
لامصب این ماشین با پراید فرق نداشت؟
نمیدونم شریف با همین مدل ماشین ها گواهینامه گرفته بود یا من زیادی دست و پا چلفتی بودم،
به هرحال هرچی فحش که از ذهنم میگذشت تو دلم نثارش کردم و دل و زدم به دریا...
باید این ماشین و به حرکت درمیاوردم اما همینکه برای به حرکت درآوردنش مصمم شدن نمیدونم دستم به کجا خورد که تغییرات عجیب و غریبی تو ماشین رخ داد،
نمیدونم چه بلایی داشت سر صندلیم میومد اما داشتم جابه جا میشدم و هاج و واج اطراف و نگاه میکردم که شریف نفس عمیقی کشید:
_اون دکمه رو فشار بده!
و به یکی از اون دکمه های لعنتی اشاره کرد که سریع عمل کردم و بابت این سرعت عمل از خودم هم راضی بودم که با لبخند به شریف چشم دوختم:
_خب؟
بعدش چیکار کنم؟
زیرلب جواب داد:
_همینطور که میگم ماشین و به حرکت دربیار ولی قبلش دعا کن گردنم زود خوب شه،
خودمم دعا میکنم!
و بالاخره نطق کرد و سخت بود اما این اتفاق افتاد و
ماشین و به حرکت درآوردم.
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_152
نمیدونم چرا شریف که تا الان پخش صندلی بود سفت نشسته بودو با ترس و لرز به مسیر پیش رو نگاه میکرد و با نزدیک شدن هر ماشینی هشدار میداد:
_فرمون و بگیر سمت راست...
و چند ثانیه بعد حرفش و عوض میکرد:
_بگیر سمت چپ!
و خلاصه انگار با خودش حسابی درگیر بود و داشت من و هم گیج میکرد و نمیدونستم بالاخره باید فرمون و به راست بگیرم یا به چپ که آخر سر عصبی جواب دادم:
_تکلیف من و روشن کنید،
بالاخره چپ یا راست؟
صدای قورت دادن آب دهنش و حتی من هم شنیدم:
_خودت چی فکر میکنی؟
شونه بالا انداختم:
_ماشین شماست من از کجا بدونم؟
نفس عمیقی کشید:
_ولی تو پشت فرمونی،
تو باید تشخیص بدی که کی فرمون و به کدوم سمت بچرخونی..
مطمئنی گواهینامه داری؟
جواب دادم:
_اگه شک دارید میتونید تو کیفم پیداش کنید و خواستم بچرخم و کیفم و از عقب بردارم که با صدای داد بلندش موفق نشدم و سرجام موندم:
_لازم نیست،
خودم فهمیدم که داری،
فقط جلوت و نگاه کن...
یا خدا!
نگاهی به قیافش انداختم،
نمیدونم چرا انقدر ترسیده بود و همین ترسش باعث لبخندم شد:
_نگران چیزی هستید؟
خوب که دقت کردم حتی دستاش میلرزید:
_آره نگرانم،
نگران اینکه ناکام از دنیا برم!
و دوباره داد زد:
_داری میری وسط جاده فرمون و بچرخون!
کلافه هیش کشیده ای گفتم،
خودم احساس نمیکردم رانندگیم ایرادی داشته باشه و شریف هم مثل همه اون اکثریت مردان سرزمینم به دست فرمون خوب یه خانم حسودی میکرد و سعی در تخریب داشت که بهش جوابی ندادم و به مسیر پیش رو چشم دوختم...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_153
با اینکه اولش استرس داشتم اما حالا دلم میخواست تا خود شب پشت فرمون این ماشین بشینم و حتی تا تهرانم خودم برونم ،
انگار داشتیم پرواز میکردیم و همه چیز خیلی رویایی بود که جناب شریف دوباره گند زد تو رویام:
_فرمون و بچرخون...
یا خود خدا...
یا پیغمبر...
بازم فرمون و چرخوندم،
انگار پیچ در پیچ بودن جاده تقصیر من بود با این وجود آروم خندیدم:
_فکر نمیکردم انقدر اهل خدا و پیغمبر باشید،
نکنه واقعا نماز هم میخونید؟
بلند بلند نفس میکشید:
_اگه زنده بمونم حتما نماز شکر به جا میارم!
و قیافش زار تر از قبل شد...
اصلا درکش نمیکردم و سر از حرفاشم در نمیاوردم که بحث و عوض کردم:
_میشه یه آهنگی چیزی بزارید؟
من خیلی به سیستم این ماشین وارد نیستم!
دستاش و بالا آورد:
_نه...
فکرش هم نکن دختر جون...
فقط حواست به جاده باشه!
و دوباره شنیدم،
دوباره صدای آب دهن قورت دادن شریف که انگار پشت اون قیافه با ابهتش حسابی ترسو بود و شنیدم و ناچار بیخیال شنیدن یه موزیک خوب شدم...
…
با اینکه دلم میخواست تموم مسیر و خودم پشت فرمون باشم اما وسطای راه گردن شریف خیلی زود خوب شد و جا به جا شدیم.
حالا شریف پشت فرمون بود و در حین رانندگی هرچند ثانیه یکبار نفس هاش و عمیق بیرون میفرستاد که با تعجب نگاهش کردم:
ادامه این پارت هیجانی رو اینجا بخون😍👇
https://eitaa.com/joinchat/3279356058Cfda33c0c35
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_154
_حالتون خوبه؟
اگه گردنتون هنوز درد میکنه من میتونم بازم پشت فرمون بشینم و...
نزاشت حرفم تموم شه و چنان محکم گفت "نه" که چشمام چهارتا شد:
_همین که الان زنده ایم یه معجزه ست ،
نمیخوام این فرصتی که خدا دوباره به جفتمون داده رو بسوزونم!
چپ چپ نگاهش کردم:
_یه جوری حرف میزنید انگار ماشینتون و به صدجا کوبیدم و با ده تا تصادف به اینجا رسیدیم،
تا اونجایی که من یادمه بی هیچ خطایی رانندگی کردم!
پوزخند زد:
_بی هیچ خطایی؟
اگه بهت نمیگفتم فرمون و بچرخونی که تا الان ده بار مرده بودیم،
چند نفرم به کشتن داده بودیم!
پرروییش داشت حرصم میداد که عصبی و دلخور گفتم:
_فعلا که زنده اید پس لازم نیست انقدر سرکوفت بزنید!
و رو ازش گرفتم…
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_155
با رسیدن به هتل مورد نظر و دیدار با دوتا مرد و یک زنی که مسئولین یه شرکت داخلی برای بستن قرارداد همکاری با شرکت ما بودن،
تموم سعیم برای چرت نزدن بود!
حرفهاشون انقدر حوصله سربر بود و انقدر از کلمات قلمبه سلمبه استفاده میکردن که حوصلم بیشتر از قبل سر میرفت و چشمام خسته تر میشد!
بااین وجود مثل همیشه به حرفهاشون گوش میکردم تا بالاخره این قرار دو ساعته به پایان رسید.
هوا انقدر گرم بود که راه افتادن به سمت تهران و چند ساعتی به تعویق انداختیم و حالا با شریف بیکار تو لابی هتل نشسته بودیم.
هنوز ازش دلخور بودم،
دلخور که نه ازش بدم میومد،
از اخلاق گندش بیزار بودم و نگاهم به هرجایی بود الا شریف که بالاخره صداش دراومد:
_خوب نیست اینطوری به همه چی و همه آدمهای درحال رفت و اومد نگاه میکنی!
به زور چشمام و رو قیافش نگهداشتم:
_چرا؟
تو شرایط استخدام نگفته بودید که منشی شخصیتون حق نگاه کردن به اطرافش و نداره!
نفس عمیقی سر داد:
_فکرکنم آب و هوای شمال اصلا باهات سازگار نیست
پوزخندی زدم و آروم لب زدم:
_با من یا با شما؟
آروم گفتم اما شریف زبل تر از این حرفها بود که شنید و جواب داد:
_معلومه که تو
لبام لحظه ای تو دهنم جمع شد و بعد واسه ختم به خیر شدن ماجراهم که شده دیگه جواب شریف و ندادم و لیوان آب طالبیم که روی میز بود و تو دستم گرفتم
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_156
واسه فرار از شریف هم که شده نی و کردم تو دهنم و با اینکه لیوان به بزرگی یه پارچ بود اما یک نفس کشیدمش بالا،
بی وقفه آب طالبی مینوشیدم و همه اینها بخاطر کلافگیم از دست شریف بود که این بار صدای خنده هاش سوهان روح شد:
_آروم!
لیوان و کمی پایین آوردم و درحالی که نی هنوز گوشه لبام بود جواب دادم:
_چی آروم؟
دستاش و توهم قفل کرد و کمی سرش و جلو آورد:
_آرومتر آبمیوه ات و بخور،
داره از چشمات طالبی میزنه بیرون!
همچین دستم و محکم دور لیوان سفت کردم که هرآن ممکن بود لیوان بترکه و با بزرگترین قسمت خرد شده اش اون چشمای سیاه شریف و از کاسه دربیارم اما این اتفاق نیفتاد و زورم به لیوان نرسید و خداهم به جوونی شریف رحم کرد و لیوان و روی میز گذاشتم:
_آب طالبی دوست دارم،اینجوری تند و یه نفس خوردنش حس خوبی بهم میده!
یه تای ابروش بالا پرید و چیزی نگفت،
حتی خودمم چیزی برای گفتن نداشتم انقدر که جوابم احمقانه بود وفقط یه لبخند به ظاهر مغرور و در واقع ضایع تحویلش دادم که نگاهی به ساعت مچیش انداخت:
_کم کم راه بیفتیم...
تو تهران کلی کار عقب افتاده هست حتی وقتی برسیم هم نمیتونی بری خونه
لبخند رو لبام خشکید:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_157
_نمیتونم برم خونه؟
پس کجا باید برم؟
پا روی پا انداخت و جواب داد:
_خونه من...
یه عالمه کار داریم که حتی ممکنه تا خود صبح طول بکشه
چندباری پشت سرهم پلک زدم،
یعنی من باید میرفتم خونه شریف؟
همون چندباری هم که رفته بودم راحت نبودم و دنبال راهی واسه زودتر خلاص شدن از اون خونه بودم و این بار شریف داشت از احتمال تا صبح تو خونش موندن میگفت که آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم:
_واقعا لازمه؟
یعنی اگه از فردا بخوام بهشون رسیدگی کنم...
نزاشت حرفم تموم شه:
_لازمه چون چند روز دیگه باید برم دبی و کارهایی که باید انجام بشه مربوط به همون سفر کاری و مهم منه!
میخواستم تف کنم تو این شانس اما مقدور نبود که به لعنت فرستادن بسنده کردم و شریف بلند شد:
_بریم...
و جلو تر از من راه افتاد که با حال زارم کیفم و برداشتم و پشت سرش راه افتادم...
تو تموم مسیر فکرم مشغول بود.
مشغول همه چی...
مشغول پیشنهاد شریف که نصفه نیمه قبولش کرده بودم و حالا با رسیدن به تهران باید به خونش هم میرفتم.
نمیخواستم فکرای احمقانه ای که وقتی برای اولین بار به خونش رفتم و دوباره به ذهنم راه بدم اما حالا بااون پیشنهاد با احتمال تا صبح موندنم تو خونه شریف آروم و قرار نداشتم و هرچند ثانیه یکبار نفسم و فوت میکردم بیرون که متوجه صدای زنگ گوشیم شدم.
موقتا از فکر بیرون اومدم و گوشیم و از تو کیفم بیرون آوردم با دیدن شماره خونه بابا ابروهام بالا پرید و با کمی مکث جواب دادم:
_بله...
فکر میکردم صدای بابا یا در بدترین حالت صدای راضیه رو میشنوم اما صدای رضا تو گوشی پیچید:
_سلام جانا خوبی؟
همین سلام و احوالپرسیش همین که اسمم و به زبون آورد به حدی عصبیم کرد که هیچی نشده از کوره در رفتم:
_به تو ربطی نداره،
چرا بازم به من زنگ زدی؟
این بار قبل از دوباره شنیدن اون صدای نحس متوجه نگاه پر از سوال شریف شدم و رضا جواب داد:
_چه خبرته؟
چرا انقدر زود قاطی میکنی؟
فقط زنگ زدم بگم که از بابات شنیدم داری برمیگردی،
لازم نیست تنهایی تو اون خونه سر کنی،
بیا اینجا قول میدم هیچ مزاحمتی برات نداشته باشم،
بازهم اگه راحت نیستی میتونم برم خونه یکی از رفیقام،
فقط تو اون خونه تنها نمون خطرناکه!
مورمورم میشد از حرف زدن باهاش،
از شنیدن صداش که گفتم:
_تو نمیخواد نگران من باشی،
فقط بهم زنگ نزن!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_158
قبل از اینکه بخواد چیز دیگه ای بگه گوشی و قطع کردم و همزمان صدای شریف و شنیدم:
_کی بود؟
سرم که به سمتش چرخید منتظر جواب داشت نگاهم میکرد و تز نگاهش معلوم بود حتی یه ذره هم بد به دلش راه نمیده که یه وقت فضولی باشه و فقط ازم جواب میخواست که صدام و تو گلوم صاف کردم و گفتم:
_همون پسره،
رضا بود.
بازهم بیخیال نشد:
_اذیتت میکنه؟
میخواستم بگم یکیه بدتر از تو،
یکی که مسئولیت تموم کردن عمرم بهش سپرده شده اما جلوی خودم و گرفتم:
_اذیت که نه،
میخواست شب و تنها نمونم و برم خونه بابام
در کمال تعجب پوزخندی زد:
_میخواست بکشونتت اونجا؟
مرتیکه عوضی!
شگفت زده از این حرفهای شریف چشمام گرد شد و شریف ادامه داد:
_از اذیت کردنهاش به پدرت گفتی؟
زیرلب جواب دادم:
_گفتم ولی سیریش تر از این حرفهاست!
سری تکون داد:
_که سیریشه!
و دوباره به سر تکون دادنش ادامه داد...
جوابی بهش ندادم و به مسیر پیش رومون چشم دوختم و یکی دو ساعت بعد بالاخره به تهران رسیدیم.
حالا تو مسیر خونه شریف بودیم که دلواپسیم بیشتر شد،
رضا و انرژی منفی ای که بهم داده بود به کلی فراموشم شد و نگرانی بابت رفتن به خونه شریف شروع شد و تا رسیدن به عمارت جناب شریف همراهیم کرد.
ماشین و داخل برد و این بار قبل از اینکه خودش پیاده شه رو کرد به من: