💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_485
عصبی جواب دادم:
_دلم نمیخواد اینجوری راجع به جانا حرف بزنید
صاف نشست:
_به هرحال از بابت جانا نگران نباش اون هیچوقت از تو طلاق نمیگیره
شونه ای بالا انداخت:
_توهم اگه بیخودی عذاب وجدان گرفتی و داری اذیت میشی یه کمی پول خرجش کن،
چه میدونم یه خونه ای براش بخر یه ماشینی زیرپاش بنداز اصلا بفرستش مسافرت اینطوری هم اون مشغول میشه هم تو خودت و بخاطرش سرزنش نمیکنی!
دستی رو صورتم کشیدم و از روی مبل بلند شدم،
دیگه نمیخواستم این حرفهارو از مامان بشنوم:
_من دیگه میرم خونه گفتم و بعد از خداحافظی با مامان راه خروج از خونه رو در پیش گرفتم،هنوز از در بیرون نرفته بودم که این بار صدای پگاه گوشم و پر کرد:
_داری میری معین؟
به این زودی؟
سر چرخوندم به سمتش و جواب دادم:
_خیلی خستم پگاه،شب بخیر...
و همین که جواب شب بخیرم و از پگاه گرفتم بی معطلی از خونه بیرون رفتم...
همه چیز خیلی زود درحال پیش رفتن بود و حالا قرار بود همزمان با رسیدن شب یلدا با رویا عقد کنیم.
یه عقد مفصل!
این روزها کلافه بودم،عصبی بودم و چاره ای جز خودخوری و تحمل نداشتم!
منتظر دیدن رویا تو لباسی که برای عقد سفارش داده بودیم و داشت پُرُوش میکرد این بیرون نشسته بودم اما فکرم اینجا نبود،
تموم فکرم پی جانا بود...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_486
خیلی نگذشته بود از اون روزی که ذوق دیدنش و تو لباس سفید داشتم هرچند اون مراسم خراب شد و تموم ذوق جانا برای پوشیدن اون لباس به باد رفت!
تو گوشیم عکسش و نگاه کردم،همون سلفی ای که قبل از عقد و تو سالن زیبایی برام فرستاده بود...
محال بود کسی بتونه جاش و بگیره،
محال بود به جز جانا کسی به چشمم بیاد،
محال بود عروسی به این زیبایی باشه!
نفس عمیقی کشیدم...
از همون روزی که ماجرارو براش گفتم تا به الان دیگه هرگز جانای سابق نشد،
دیگه برام نخندید،
دیگه دست و پا چلفتی نبود،
اصلا انقدری نمیدیدمش که بخوام شاهد دیوونگی هاش باشم،
شاهد کارهای خنده دارش که حالا بعید میدونستم اثری ازشون باقی مونده باشه!
دلتنگش بودم،روزهام و تو شرکت میگذروندم و هربار که بعد از کار هوس دیدنش و میکردم یه جوری دست به سرم میکرد،سرد شده بود،
انقدر سرد شده بود که حس میکردم دیگه تو قلبش خبری از اون عشق بی نهایت نیست و حق هم داشت...
حق داشت ازم ناامید بشه...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_487
حق داشت دیگه دل خوش نکنه به من...
منی که بهش قول خوشبختی دادم و هیچ خوشی و خوشبختی ای نشونش ندادم!
با شنیدن صدای رویا از فکر بیرون اومدم:
_چطور شدم؟
نیم نگاهی بهش انداختم،برام مهم نبود که لباس عقد به تن کرده ،بهش نزدیک تر شدم و طوری که کسی صدامون و نشنوه گفتم:
_من نه وقت این کارارو دارم و نه حوصلشو...
من هیچ نظری ندارم و یادم نرفته چرا دارم تن به این ازدواج میدم پس بهتره توهم فراموش نکنی و دست از این مسخره بازی هات برداری!
خودش و خونسرد نشون داد ولبخندی زد:
_اوه چقدر عصبی،خب اگه خوشت نیومده بگو،میتونم یه لباس دیگه بپوشم!
نفسم و فوت کردم تو صورتش:
_فقط ده دقیقه دیگه صبر میکنم،
اگه تو این ده دقیقه آماده رفتن بودی از اینجا باهم میریم بیرون اگه نه خودت بیا!
گفتم و دوباره روی صندلی نشستم،
بااینکه اون لبخند مصنوعی هنوز روی لبهاش بود اما نگاهش سرد شد و برگشت تو اتاق پرو...
دوباره فرو رفتم تو فکر جانا،امشب دیگه هرجوری بود به دیدنش میرفتم،
چه میخواست و چه نمیخواست من حق دیدنش و داشتم!
به ده دقیقه نکشید که سر و کله رویا پیدا شد و از مزون بیرون زدیم.
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_488
تو ماشین که نشستیم بی هیچ حرفی راه افتادم چند دقیقه ای به سکوت گذشت و سرانجام رویا این سکوت و شکست:
_راستی کارت دعوت مهمونهارو فرستادید؟
همینطور که حواسم به خیابون و مسیر پیش رو بود سری به نشونه تایید تکون دادم و رویا ادامه داد:
_اون شب که داشتیم از مهمونهایی که باید دعوتشون کنیم حرف میزدیم من یه نفر و یادم رفت،بخاطر همین خودم کارتش و نوشتم تو کارت دعوت و بهش میرسونی؟
این بار سر چرخوندم سمتش و متعجب گفتم:
_من کارت دعوت ببرم؟
با لبخند جواب داد:
_آره،آخه فکر نمیکنم کسی جز تو خونش و بلد باشه یا اصلا به دعوت آدمی غیر از تو دعوتم و بپذیره!
حرفهاش داشت گیجم میکرد که پرسیدم:
_مگه کی و دعوت کردی؟
دوباره چشم دوختم به خیابون و همزمان صدای رویا رو شنیدم:
_خب معلومه،اون دختره منشیت،
همونی که بعدا تبدیل شد به کسی که میخواستی باهاش ازدواج کنی جانا خانم!
دندونهام روهم چفت شد،
بازهم گذری نگاهش کردم،
این بار با تنفر و رویا ادامه داد:
_چیه؟
نکنه میخوای دعوتش نکنم؟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_489
و نوچی گفت:
_من تو مراسم اون بودم هرچند اون بی معرفتی کرد و دعوتم نکرد ولی من میخوام دعوتش کنم و لطفا بهش بگو بیاد!
عصبی جواب دادم:
_بس کن...
بس نکرد،به مسخره بازیش ادامه داد:
_به هرحال من میخوام دعوتش کنم اگه تو نمیتونی کارت دعوت و بهش برسونی خودم این کار و میکنم!
صدام بالارفت:
_گفتم بس کن،تو هیچوقت نمیری سراغ اون دختر!
پرسید:
_چرا؟
به هرحال اون باید بدونه ما داریم باهم ازدواج میکنیم!
ماشین و کنار خیابون نگهداشتم و با صدای بلندی گفتم:
_تو دنبال چی میگردی؟
مگه همین و نمیخواستی؟
مگه نمیخواستی باهم ازدواج کنیم؟
خب داریم ازدواج میکنیم؛
تو رسیدی به اون چیزی که میخواستی حالا چته؟
حالا دیگه چی میخوای؟
مغزم داشت از شدت عصبانیت منفجر میشد بااین وجود رویا آروم بود:
_میخوام مهمون دعوت کنم!
گفت و کارت دعوت و از تو کیفش بیرون آورد و به سینم کوبید:
_و تو باید این کارت و بهش برسونی وگرنه خودم میرم سراغش!
سری به نشونه رد حرفش تکون دادم:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_490
_تو مریضی،مریض اذیت کردن اون دختر و مطمئن باش هرچی که بشه،هر اتفاقی که بیفته تو حتی یه روز که هیچی ،حتی یه ساعت هم نمیتونی واسه من مثل اون باشی!
قهقهه ای زد:
_من چرا باید بخوام مثل اون دختره گدا باشم؟
و سرش و جلو آورد:
_هوم؟
دیگه حوصلش و نداشتم،تا همینجاهم باهاش مدارا کرده بودم که دوباره ماشین و به حرکت درآوردم و البته این باعث ساکت شدنش نشد:
_یادت نره کارت و بهش برسونی،
همین امشب این کار و کن واگه نتونستی بگو من حتما اینکار و میکنم
و نفس عمیقی کشید:
_هرچند بهش پیام دادم و دعوتش کردم اما دوست دارم عین باقی مهمونها کارت دعوتمون هم به دستش برسه!
اخمام توهم رفت:
_تو بهش پیام دادی؟
زیرلب اوهومی گفت:
_البته جواب پیامم و نداد!
کار خودش و کرده بود...
زهرش و ریخته بود و حالا حتم داشتم حال جانا بدتر از قبله،حتم داشتم بعد از خوندن پیامک رویا بهم ریخته...
خیلی بیشتر از قبل و من بازهم کاری ازم برنمیومد...
منی که فکر میکردم میتونم مراقب جانا باشم اینطوری بازیچه رویا شده بودم!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_491
ساعت حوالی هشت شب بود که ماشین و توکوچه پارک کردم ،وسایل هارو برداشتم و پیاده شدم.
زنگ آیفون و زدم و طولی نکشید که صدای جانارو شنیدم:
_بله؟
کمی عقب رفتم ،تو آیفون من و میدید و نیازی به معرفی نبود بااین وجود گفتم:
_در و باز کن!
و چند ثانیه بعد در باز شد.
هدیه ای که براش خریده بودم و باکس گل رز و تو یک دستم جا دادم با دست دیگم در و هول دادم و بعد از ورود به ساختمون و سوار شدن به آسانسور خودم و به بالا و خونه جانا رسوندم،
میدونستم بعد از برگشتن مادرش به شمال حتما تو خونه تنهاست و میخواستم باهاش حرف بزنم،
میخواستم دلش و به دست بیارم هرچند این کار خیلی سخت و بعید به نظر میرسید!
با دیدنش جلوی در ورودی لبخندی زدم،
جوابی به لبخندم نداد و کنار در ایستاد:
_سلام
همزمان با دادن جواب سلامش،
هدیه ای که عجله ای براش خریده بودم و همراه باکس گل به سمتش گرفتم:
_سلام خانم!
منتظر موندم هدیه و گلش و بگیره اما انتظارم بی فایده بود،
رفت تو و من با کمی مکث داخل رفتم و در و بستم:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_492
_واست هدیه گرفتم،
فکر میکردم خوشحال میشی!
روی مبل نشست و جواب داد:
_مرسی که برام هدیه گرفتی
مرسی که به فکر خوشحال کردنم بودی!
لحنش هنوز پر از نیش و کنایه بود...
وسایل هارو روی میز عسلی گذاشتم و کنارش نشستم:
_خوبی؟
سر چرخوند به سمتم:
_خوبم!
میگفت اما خوب نبود،
خوب نبود که پای چشم های دریا رنگش گود افتاده بود،
خوب نبود که بخاطر دیدنم حتی شونه ای به موهاش نزده بود و با موهای نه چندان مرتب و لباس های نه چندان خوب نشسته بود کنارم و انگار دیگه اهمیتی نمیداد،
اهمیتی نمیداد که بخاطر من به خودش برسه یا اینکار و نکنه!
تا خواستم چیزی بگم ادامه داد:
_واسم کارت دعوت آوردی؟
با تعجب که نگاهش کردم گوشیش و تو دستش گرفت:
_رویا بهم دوتا پیام داده،یکیش مال صبحه یکیش هم مال نیم ساعت پیش!
دستی تو صورتم کشیدم:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_492
_واست هدیه گرفتم،
فکر میکردم خوشحال میشی!
روی مبل نشست و جواب داد:
_مرسی که برام هدیه گرفتی
مرسی که به فکر خوشحال کردنم بودی!
لحنش هنوز پر از نیش و کنایه بود...
وسایل هارو روی میز عسلی گذاشتم و کنارش نشستم:
_خوبی؟
سر چرخوند به سمتم:
_خوبم!
میگفت اما خوب نبود،
خوب نبود که پای چشم های دریا رنگش گود افتاده بود،
خوب نبود که بخاطر دیدنم حتی شونه ای به موهاش نزده بود و با موهای نه چندان مرتب و لباس های نه چندان خوب نشسته بود کنارم و انگار دیگه اهمیتی نمیداد،
اهمیتی نمیداد که بخاطر من به خودش برسه یا اینکار و نکنه!
تا خواستم چیزی بگم ادامه داد:
_واسم کارت دعوت آوردی؟
با تعجب که نگاهش کردم گوشیش و تو دستش گرفت:
_رویا بهم دوتا پیام داده،یکیش مال صبحه یکیش هم مال نیم ساعت پیش!
دستی تو صورتم کشیدم:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_493
_اون روانیه،اون میخواد اذیتت کنه تو نباید به حرفش گوش بدی!
پوزخند زد:
_اون روانی نیست،
اون من و اذیت نمیکنه،
هیچکس به اندازه تو من و اذیت نکرد!
تا چند ثانیه نگاهش کردم:
_اومدم ببینمت حالم روبه راه شه،
نیومدم که این حرفهارو ازت بشنوم!
پوزخندش رو لبش موند:
_شرمنده من دیگه اون آدمی نیستم که بخوای با دیدنش حالت و روبه راه کنی،
الانم میتونی این هدیه ای که خریدی تا دوباره من احمق و بازی بدی و برداری و بری!
اسمش و به زبون آوردم:
_جانا اینطور نیست،
تو من و میشناسی تو میدونی من چقدر عاشقتم تو میدونی...
بین حرفم پرید:
_اتفاق اصلا نمیشناسمت ،
اتفاقا شک دارم به اینکه از همون اول علاقه ای به من داشتی یا نه...
شک دارم به اینکه همه این اتفاق ها بازیت نبوده باشه و هزارتا دلیل دارم واسه اثبات این حرفهام!
ناباورانه سر تکون دادم:
_تو به علاقه ای که من بهت دارم شک داری؟
از روی مبل بلند شد و جواب داد:
_آره شک دارم...
تو از اولش هم به من علاقه ای نداشتی...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_494
تو فقط من و بازی دادی...
تو بعد از خراب شدن اون عقد که حدس میزنم خودت با رویا برنامش و چیدی بی سر و صدا من و عقد کردی تو رسیدی به اون چیز که میخواستی و حالا داری ازدواج میکنی،
حالا داری با خیال راحت با دختری که هم تراز خودته با دختری که خانوادت دوستش دارن ازدواج میکنن!
روبه روش ایستادم:
_این مزخرفات چیه داری میگی؟
من اگه خواستم بی سر و صدا عقد کنیم بخاطر این بود که رویا یا اون پسره لاابالی دوباره نقشه نچینن و گند نزنن به ازدواجمون،
من میخواستم یواشکی عقدت کنم و خانوادم و بزارم تو عمل انجام شده که دیگه کار و از کار گذشته بدونن و تورو به عنوان عروسشون قبول کنن!
عصبی بود اما خندید:
_خیلی دوست داشتم این حرفهات و باور کنم ولی نمیتونم
حقیقت همون چیزیه که من میدونم و توهم میدونی!
حرفش و رد کردم:
_حقیقت از نظر تو چیه؟
من نمیدونم!
زل زد تو چشمام و انگشت اشاره اش و به سمتم گرفت:
_حقیقت اینه که تو میخواستی طعم من و بچشی،
حقیقت اینه که ازدواج بی سرو صدا با دختربختی مثل من که فقط صدتادونه سکه مهرشه برای تو هیچ کاری نداشت،
حقیقت اینه که تو ادعای عاشقی کردی ولی همش هوس بود،
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_495
حقیقت اینه که من و عقد کردی تا چند بار باهم باشیم و همینکه به چیزی که میخواستی رسیدی یهو همه چی عوض شد،
یهو یادت افتاد بخاطر خانوادت باید با رویا ازدواج کنی،تو با من مثل یه دستمال کاغذی رفتار کردی تو فقط میخواستی من و...
سرم داغ شد با شنیدن حرفهاش،
انتظار نداشتم این حرفهارو ازش بشنوم،
انتظار نداشتم همچین مزخرفاتی بارم کنه و دیگه صبر نکردم تا به این چرت و چرت گفتن هاش ادامه بده،
دستم و تو دهنش کوبیدم و با صدایی که به سختی از حنجرم بیرون فرستاده میشد گفتم:
_ساکت شو جانا...
دستم و پس زد،
این بار با صدای بلند تری گفت:
_چیه؟
فکر نمیکردی این دختر احمق یه روزی همه چیز و کنارهم بچینه و متوجه کارهات بشه؟
دیگه نمیتونستم جلوی خودم و بگیرم،
هیچوقت دلم نمیخواست باهاش بد حرف بزنم اما حالا خودش باعث شد تا از کوره در برم:
_تو واقعا احمقی
سر تکون داد:
_معلومه، اگه احمق نبودم که گول حرفهای قشنگ تورو نمیخوردم که اونشب تو آلمان راضی به اینکه زنت بشم نمیشدم...
حرفهاش ادامه داشت اما چونش از بغض لرزید،