• خودتون رو به چه چیزی تشبیه میکنین، که وایب یا گوشه ای از شخصیت تون رو به ما نشون میده؟
💬سلام
من خودمو به گل قهر و آشتی تشبیه می کنم
#type4هستم🌱
________
💬به عنوان یه #type5 خودمو به یه کتاب قدیمی با جلد چرم قهوه ای تشبیه میکنم
________
💬خودمو میتونم به یه بغل گرم و نرم وقتی که خیلی حالت بده و احساس تنهایی میکنی تشبیه کنم
یا اون لحظه ای که روی آب دراز کشیدی و داری ریلکس میکنی
یا یه آسمون صاف آبی
یا آهنگ fly me to the moon
________
💬#3w4 هستم.
خودم رو تشبیه می کنم به دانش آموزی که به خاطر ۲۰ نگرفتن ورقه ش رو پاره می کنه. 🙂🤝
________
💬من به عنوان تیپ #9w8 #intp خودمو شبیه ی دانش اموزی میدونم که میخاد هم درس بخونه یا کل جهان رو فتح کنه اما در عین حال میخاد فقط تو تختش باشه
مثل یک دریا پر از احساسات ولی پنهان شده
همچنین لحظاتی که احساس تنهایی میکنی یا احساس طرد شدن داری
________
💬سلام #type8 ام
خودمو از لحاظی شبیه آب و دریا میدونم . به هر حالتی درمیام گاهی مهربون و گاهی هم کشنده
عمیقم اما بقیه فقط سطح منو میبینن
________
💬سلام، #3w2 ،خودم رو به ابر تشبیه می کنم،از یک طرف میخوام که با بارش مورد علاقه و تشویق مردم باشم و معروفیت داشته باشم و گاهی هم خشمگین میشم و رعد برق دارم،گاهی هم ابر سفیدم،به خاطر بال دو یعنی فقط یک موجود آروم و مهربونم که از ناراحت کردن آ دما بدش میاد،حتی اگه خودش ناراحت بشه.
________
💬من خودمو به یه جنگل تشبیه میکنم که هم میتونه خیلی قشنگ و دلنشین باشه،
هم میتونه پر رمز و راز و آسیب زننده ...
بستگی داره طرف مقابلم چه کسی باشه و لیاقتش چقدر باشه
#entp
⠇#پیام_شما💬
══════════════
⠇ @Eema_Ennea
• خودتون رو به چه چیزی تشبیه میکنین، که وایب یا گوشه ای از شخصیت تون رو به ما نشون میده؟
💬سلام وقت بخیر من معمولا خودمو یک باد تصور میکنم.بادی که گاهی نسیم میشه و گاهی طوفان..اکثرا تلاش میکنم توی حد تعادل و یک باد بهاری بمونم اما..نمیدونم چقدر موفق میشم^^
من یک تیپ #7w8 هستم
________
💬خودمو ب بغل محکم و مهربون مامان. حرص خوردنش و غر زدنش. گوش شنوای ی دوست وقتی دلت گرفته و داری براش حرف میزنی. به اون مهربون سر گذاشتن رو شونه کسی ک دوسش داری. و از همه مهم تر به بغل طولانی و محکم مادر و فرزندش و ارامش اون بغل تشبیه میکنم.
#type2
________
💬خودمو به ی خونه صمیمی با مبلای راحت در حالی ک گلدونا روی زمینن و پنجره رو باز کردی و ی نور قشنگ و هوای خنکی میاد داخل. دوستات در حالی ک تو ی جمع خیلیی خودمونی نشستن ی دمنوش و کیک گذاشتی جلوشون و همه از ته دل با خیال راحت میخندن تشبیه میکنم
من ی #esfj #type2 عم
________
💬سلام
نمیتونم دقیق بگم
ولی یهو به ذهنم رسید شاید مثل وقتی باشه که کت و شلوار خاکستری یا سیاهه اتو کشیده پوشیدی و پاتو روی پات انداختی
در پرانتز
- و شاید داری با یه نگاه عاقل اندر سفیهانه به بقیه نگاه میکنی تا ببینی کارایی که بهشون گفتی رو دارن درست انجام میدن یا نه -
#type1
#istj
_________
💬به عنوان یه #type8 خودم رو به یه قاتل ساده دل میدونم که موقع قتل نمی توانم به اون آدم نگاه کنم.
و شبیه یه کتاب روانشناسی ام که داره در مورد احساسات توضیح میده. و مثل یه گربه کیوت و احساسی و درونگرا م.
_________
💬من خودم شبیه جنگل میدونم
آروم و عمیق و متفکر ، جایی که جواب خیلی از پرسش های آدم میتونه اونجا پیدا بشه ، جایی که سراسر آرامش ، جایی که فریاد نمیزنه اهااای مردم من هزارتا گونه جانوری در خودم دارم و تو سکوت زندگی میکنه و میزاره مردم کشفش کنن (به قول معروف درخت هرچه پر بار تر سر به زیر تر )
از طرف #type5 ی :))
_________
💬سلام، #intj #8w9 ام.
من دقیقا مثل بازار بورسم :)))
همون قدر مودی..
گاهی راکد، گاهی انفجاری.
گاهی انقلاب آفرین و گاهی زمین زننده
به ظاهر ماشین حسابی اما در حقیقت وابسته ترین به کوچیک ترین اتفاقات انسانی دنیا!
و شاید همین قدر به درد نخور!
به نظر آدمای دیگه خیلی خفنم ولی خودم میدونم گاهی چقدر نابودم.
وارد رابطه شدن با من خیلی سخته، درست مثل وارد بازار بورس شدن.
شاید ناخواسته خیلیا رو نابود کردم اما اگر کسی خوب بشناسدم جوری اون رابطه دو سر سوده که قطعاً از بهترین اتفاقای عمر جفتمون میشه، هم اون منو میکشه بالا و هم من اونو...
⠇#پیام_شما💬
══════════════
⠇ @Eema_Ennea
سلااام سلاااام😍 روزتون خوش⛅️
امروز با یه #چالش داستانی اومدم!📖🔖
فرض کنین نویسنده یه رمان رمانتیک_عاشقانه هستین ✍❤️🔥
نقش اصلی رمان #زن_enfj ــه
و قراره تایپ شخصیتی بقیه کاراکتر های رمانو تعیین کنین؛👥
کدوم تایپ ها رو برای همراهی #ENFJ انتخاب می کردین؟👀⁉️
📬جواباتونو می تونین "اینجا" ارسال کنین!
منتظر جوابای باحال و جذابتون هستیم😌💘
⠇#ادمین_راعیل🫐
══════════════
⠇ @Eema_Art
📚• پیشنهاد شما برای کاراکتر های یک رمان رمانتیک_عاشقانه💘
💕 باید یه معشوق داشته باشه که مرد intjباشه و یه دوست صمیمی که esfj یا esfpباشه .یه مرد isfp هم به صورت شدید روی این خانوم کراش باشه و بخوادش. اینکه با intj یه سری داستان ها داشته باشن و هی جلوش سوتی بده و intj هم خیلی مغرور باشه بامزه و جذاب میشه
______________________
💕دوست infp,enfj است و کسی که enfj دوست داره esfj است این وسط entj نمی خواد این دو تا بهم برسند تا بتونه پول های enfjو esfj را به جیب بزنه اما enfp به enfjو esfjکمک می کنه تا به هم برسند و intj را می فرسته برای entj تا دیگه entj از این کار های شیطانی نکند و با کمک هم یک کسب و کار خوب راه بیندازند که خیلی هم توش پول هست!!!
از طرف entj که از این کار ها نمی کنه!!
_______________
💕دوستاش ENFPوINFJ
دشمناشISFPوESTJ
کسی که روش کراشه INFP
نقش مقابل ESFJ
______________
💕نقش مقابل : entj
دشمن : istp , entp
دوست : intp , infp ,enfp
اونی که کراش داره : entp
_____________
💕شخصیت اصلی enfj
رفیقاش Enfp و infj باشن 😀🌸
پسره entj باشه
دشمنش esfp باشه
اونی که رو enfj کراش داره infp باشه
____________
💕درود به نظر من infp بهترین شخصیت اول است
ولی می تواند یک شخصیت پر انرژی مثل خودش enfp یاریش کنه
______________
💕نقش مقابل: infj
دشمناشون: istp,entp,intp
دوستاشون:infp, entj,istj
کسی که روی enfj کراش داره: intp
⠇#پیام_شما 💬
══════════════
⠇ @Eema_Art
📚• پیشنهاد شما برای کاراکتر های یک رمان رمانتیک_عاشقانه💘
💕به نظرم نقش اصلی عاشق یه پسر INFP میشه ولی اون پسر از یه ESTP خوشش میاد و در عین حال یه ENTP هم عاشق اون پسره. دوست INFP یه INTP هست و دشمنش ESTJ و ENTJ هست. یه ESFP تم سعی میکنه باهاش دوست بشه اما نمیتونه. یه ENFP هم دوستشه.
_______________
💕نقش مقابل : infj
کسی که enfj رو دوست داره: infp
دوستای enfj : به نظرم enfp و isfj و isfp و esfj
دشمن : istp, intj, estp
_______________
💕نقش مقابل: ENTJ
دوستاش: ISTP, ENTP, ESFJ
دشمناش: INTP, ENFP, ESTJ
مکرش(همون کسی که روش کراشه😂): ESTP
_______________
💕من خودم enfj امممم
کسی که روش کراش داره :infj
نقش مقابل isfp
دوستان: estp. enfp. lntj. intp
دشمن:estj
______________
💕نظر من دربارهی چالش امروز :
نقش مقابل : infp
دوست هاشون : enfp , infj , entj
دشمن هاشون : estp, istj
اونی که رو enfj کراش داره : intp, intj
_____________
💕مقابل estp
دوست enfp , infj , estj
دشمنentp , istp
اونی که کراش داره enfp پسر
______________
💕نقش مقابل: infp
دوستاشون: enfp, isfj, ESFJ, isfp
دشمناشون: istp, istj, entj
اونی که رویENFJ کراش داره: entp
⠇#پیام_شما 💬
══════════════
⠇ @Eema_Art
📚• پیشنهاد شما برای کاراکتر های یک رمان رمانتیک_عاشقانه💘
💕نقش مقابل: infp
دوستاشون: enfp, isfj, ESFJ, isfp همه زن
دشمناشون: istp, istj, entj همه مرد فقط istp زنه
اونی که رویENFJ کراش داره: entp مرد
_______________
💕دشمنای enfj باید کسایی باشن که از رفتار برون گراش اذیت میشن ولی اگه بیخیال این حرفا بشیم و ذوقی بخوایم بگیم :
دشمناش : اکیپ همیشه باحال entp و istp و estp
دوستاش : enfp و isfj و infp
عاشق سینه چاکش : esfj
________________
💕سلام
نقش اصلی = enfj
نقش مقابل = enfp
دوستان =esfp. Infp
دشمنان =enfp. Entp. Estp
کسی که رو enfj کراش داره = isfp
_____________
💕اونی که رو enfj کراشه:entp
نقش مقابل:entj
دوستاش:estp, enfp, istj, intp
دشمناش:esfp,intj,estj,isfp
________________
💕نقش مقابل entj و estj
دوستاشون esfp و intp و isfp و entp
دشمناشون estp و infp
اونی که رو enfj کراشه isfp
_______________
💕نقش مقابل: istp
دوست/ دوستانشون: ISFJ, infj, esfj, esfp,
دشمن/ دشمانشون: ISTJ, intp, entp, enfp
اونی که روش کراشه: intj
__________________
💕خاب اولا خودم enfp ام. حالا بریم سراغ چالش. نقش مقابل یک عدد entp عه (که آلبته زنه) دوستاشون یه چندتا enfp و infp گوگولی ان (اینام زنن) دشمناشون دو عدد entj و entp میباشند. (Entj مرده entp زنه) دیگه جونم برات بگه اونیم که رو این بچه enfj کراش داره یک عدد enfp مظلوم گوگولیه. (که اونم زنه) و البته که اینی که گفتم بر اساس واقعیته😂💔✨
____________
💕به نظرم نقش مقابل intj
دشمن estp, intp,entj
دوستenfp,entp
اون که روش کراشهesfj
_______________
💕Isfp نقش مقابل
Infp.infj.isfj.دوستاشون
Intp.istj.intj.دشمناشون
Enfpاونی که کراشه
⠇#پیام_شما 💬
══════════════
⠇ @Eema_Art
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#fun #mix #چالش
سریال جنایی~ 🩸🔪
شما باید بعد هرسوال ویدیو، استپ کنید تا یکی از تایپهای MBTI به صورت شانسی براتون بیوفته؛ و به همین منوال تا تَه ویدیو!
درنهایت، شما طبق استپهایی که کردین، چند تا کاراکتر، از کاراکترای خفن MBTI رو دارید!
حالا میتونید با کاراکترایی که دارید، یه سناریوی جذاب بنویسید و برای ما ارسالش کنید!
توجه: وقت چالش به پایان رسیده است!
⠇#ادمین_ردسا 🕶✨️
══════════════
⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪
به قلم وایولت
من #infp هستم و امروز،به قتل رسیدم!
درحال حاضر روح سرگردانی هستم که داخل اتاقی پر از افرادی که میشناسم نامرئی و معلقم..تا وقتی که قاتل واقعیم پیدا نشه نمیتونم آزاد باشم.
از اینکه کسی نمیتونه صدامو بشنوه و نمیتونم قاتل رو لو بدم احساس شدیدا بدی دارم اما...
در این بین #entj به آرومی روی صندلیش جابه جا میشه و چهره های سرتاسر اتاق رو طی یک نگاه سریع میگذرونه
بعد از چند ثانیه سکوت entj لب از لب باز میکنه و شروع میکنه به صحبت کردن:همونطور که میدونید infp به قتل رسیده و من کسی بودم که جنازشو پیدا کردم..و خب..کارآگاه این پرونده هم منم..دلم میخواد زودتر کسی که جسارت کشتن infp رو داشته محازات بشه پس همگی همکاری کنید
فرورفتن #intp توی مبل راحتی ای که روش نشسته بود توجه entj رو جلب کرد.entj:هی intp حرفی داری بزنی؟
چیزی که دستگیر entj شد نگاه خالی از احساس intp بود.درواقع اون از عشق intp به infp اطلاع داشت و میدونست که این قضیه چقدر از درون اونو شکسته پس فعلا بیخیالش میشد
صدای خش دار و بی حوصله #estp از طرف دیگه اتاق به گوش رسید:فقط داری وقتمونو میگیری..چرا باید برای کسی مثل اون مارو اینجا نگه داری؟منکه خوشحالم که اون بی مصرف مر_
که صدای عصبی intp حرفشو قطع کرد:خ/فه شو!
#enfj باآرامشی توی صداش گفت:
لطفا با هم درست صحبت کنید دوستان!
entj با دست زدن اونا رو به سکوت دعوت کرد و گفت:
چه خوشتون بیاد و چه نه این پرونده باید حل بشه و کسی حق نداره تا آخر کارم پاشو از این اتاق بیرون بزاره
estp خودشو روی صندلی ولو کرد.
entj گلوشو صاف میکنه و پرونده قتل رو ورق میزنه:
خب مظنون اصلی این پرونده #enfp ئه..دوست داری چیزی بگی؟
با این حرف لرزی به پیکره enfp افتاد اما سریعا خودشو جمع کرد:کار من نیست!
entj:بر چه اساسی باید حرفتو باور کنیم؟
enfp:اون بهترین دوستم بود چرا باید اونو میکشتم؟
intp با شنیدن این باز هم کنترلشو از دست داد:برچه اساسی حرفتو باور کنیم؟!شما آخرین بار با هم یه بحث داشتین و...
entj دوباره به intp چشم غره رفت.
enfp که دوباره داغ دلش تازه شده بود شروع کرد به اشک ریخت و با صدای لرزونی اضافه کرد:
من و infp یه بحث کوچیک داشتیم سر اینکه اون باعث شده بود یکی از دوستامو از دست بدم و اون راجبم اشتباه فکر کنه..ما با هم صحبت نمیکردیم تا اینکه دیروز بهم گفت بیام و کنار پل همو ببینیم..
entj:دقیقا روز قتل..
enfp اشکهاش رو پاک کرد و کمی بیشتر به خودش مسلط شد و بعد ادامه داد:
ما اون روز با هم دوباره حرف زدیم و تونستیم سوء تفاهم رو برطرف کنیم..حدود ساعت ۳ و ۴۰ دقیقه بود که من پیامی از #esfp دریافت کردم که ازم خواسته بود به گیم نت نزدیک خونشون بیام تا با هم خوش بگذرونیم منم از infp خداحافظی کردم
entj:بعد اون چیزی نفهمیدی که کجا قراره بره؟
enfp:نه...ولی حرفمو باور کنین من نکشتمش
در این بین enfj که کنار enfp نشسته بود دستمالی بهش داد تا اشکهاشو پاک کنه و با ناز کردن پشتش سعی کرد به اون دلگرمی بده
entj:بسیار خب...
estp:حالا میتونیم بریم؟حوصلم داره سر میره
entj:گفتم نه!
estp:تو حق نداری سر یه مسئله بی ارزش برای من تعیین تکلیف کنی!
intp با عصبانیت شروع کرد به بحث کردن با estp و entj تلاش کرد تو دوباره اوضاع رو به نظم و آرامش قبلی برگردونه
همینطور که به درگیری اونا نگاه میکردم رومو به سمت دو نفر کنارم (enfp و enfj) برگردوندم.
نگاهمو از enfp درحال گریه به enfj دوختم که با چهره ای مهربون سعی در دلگرمی دادن enfp داشت.
صورت مهربون و با آرامشش به عنوان کسی که قاتل واقعی منه خیلی طبیعی و بی گناه بود!
⠇#ادمین_ردسا 🕶✨️
══════════════
⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪
به قلم M.I
یه بار دیگه خودش رو توی آینه ورانداز کرد. لبخندی به خودش زد و گفت: خوش تیپ کی بودی Estp!؟
بعد از خانه بیرون رفت. با Enfp قرار داشت، قرار بود بروند توی کار شهربازی جدید شهر! Estp دوباره لبخند زد. بین او و enfp کلی از این کلمات اختصاصی بود که فقط خودشان از کار هم سر در می آوردند.
آشناییشان داستان دراماتیکی داشت. وقتی بعد از مدت ها حس کرده بود یک نفر درست درکش کرده و او را نه از جنبه چهره یا موقعیت اجتماعی اش نگاه میکند بدون هیچ تعللی از او وسط اتوبوس خواستگاری کرده بود، و جالب آن که Enfp جوان سرشار از زندگی هم پذیرفته بود!😂
خب همه چیز که خواستگاری نیست، الان دو سالی میشد بینشان همه چیز همینطور مانده بود. این دو سال را صرف شناخت جزئیات زندگی هم کرده بودند و آخر ماه قرار بود مراسم ازدواجشان برگزار شود.
دم در خانه enfp رسید، اما جمعیت زیادی آنجا حاضر بودند. چه خبر بود که پلیس را هم بینشان میشد دید؟ از ماشین پیاده شد و بین جمعیت دوید، مردی با چهره مضطرب داشت جریان را برای مامور تعریف میکرد: .. نه قربان چیزی ندیدم. من دوست قدیمیش بودم و همین نزدیکی توی یا قنادی کار میکنم. قرار بود امروز سفارش کیکی که enfp داده بود رو براش بیارم ولی هرچی در زدم کسی جوابی نداد.... خب از اونجایی که خیلی وقته میشناختمش میدونستم احتمالا در پشتی حیاطش بازه پس رفتم داخل خونه.... و اونجا بود که دیدم افتاده روی زمین....
_چی..؟ Estp با بُهت حرف Esfj را قطع کرد. Esfj او را شناخت و در آغوشش کشید و ابراز همدردی کرد. Estp هنوز نمیتوانست چیزی را باور کند. دوید به سمت آمبولانس و کاور جسد را کنار زد، اما با دیدن معشوق از دست رفته اش کنترلش را از دست داد و روی زمین افتاد. شروع کرد به فریاد کشیدن و ناله زدن که دست گرمی روی شانه اش حس کرد. مرد بلند قامت و لاغری که سنش کمی بیشتر از ۵۰ به نظر می آمد خودش را Infj معرفی کرد و توضیح داد که کاراگاه این پرونده اوست و تمام تلاشش را برای افشای حقیقت خواهد کرد، کلی هم کلمات دلداری دهنده بین جملاتش استفاده کرد. پلیس جلو آمد و از Estp چند سوال پرسید و او هم صادقانه و عزادار توضیح داد.
_بسیار خب جناب Estp، میتونید تشریف ببرید منزل. آقای Infj وکیل شما هستن پس لطفا هر نکته ای داشتید به ایشون اطلاع بدید. ما شما رو از طریق ایشون در جریان روند پرونده قرار میدیم.
بالاخره Estp از جسد Enfp دل کند و با قلبی آشفته به سمت خانه برگشت. وقتی رسید کفش های آشنایی را دم در خانه دید. داخل شد و صدای برادر دو قلویش را _ که ۵ دقیقه از او کوچکتر بود_ شنید که با لحن کنایه آمیزی گفت: زود برگشتی، حضرت والا با عشقشون دعوا کردن نکنه؟
اصلا حوصله نیش و کنایه Istp را نداشت، کت و کراواتش را پرت کرد روی کاناپه و قبل از اینکه برود توی اتاقش و خودش را حبس کند با حسرتی آشکار گفت: دنیا ازم گرفتش.... Istp پرسید: چی داری میگی؟ اما Estp قبل از آن رفته بود. Istp تلاش کرد شرایط را ارزیابی کند. برادر افسرده.... معشوقی که دنیا آن را گرفته.... یعنی.. نه! واقعا Enfp مرده بود!؟
خب، در حقیقت زیاد ناراحت نشد. یعنی اصلا ناراحت نشد که هیچ خوشحال هم شد، او و برادرش خیلی شبیه به هم بودند اما از درون دنیا های متفاوتی داشتند. Estp هميشه صدر همه توجهات و خوشگذرانی ها بود و او همیشه محکوم به ماندن در اتاقش و ور رفتن با جعبه های پژوهشگاه رباتیک. از برادری که همه توجه ها را برای خودش برداشته بود کینه داشت، چرا باید از خرد شدن Estp ناراحت میشد؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(سه هفته بعد)
_شما مطمئنید این پرونده رو قبول نکردید تا رد گم کنی بزنید!؟
_واقعا براتون متاسفم که با چنین ادراکی توی همچین جایگاهی نشستید!
_من؟ فعلا که تو مظنون اصلی هستی! جالبه که شواهدت بر علیه خودت از آب در میان!
کارآگاه Infj بعد از جر و بحثش با رییس پلیس Entj از جلسه بیرون زد. نمیفهمید چرا اینقدر سنگ جلوی تحقیقاتش می افتد. دو سه سرنخ جزئی بدست آورده بودند که همه اش به خودش ختم شدخ بود. گوشی اش را در آورد و شماره Estp را گرفت، اما درباره شایعه ای که درباره اش پخش بود حرفی نمیزد. قرار گذاشتند و او برای هزارمین بار آنچه را که میدانست از Estp شنید. از آن نامه های نیم سوخته در شومینه تا آخرین باری که Enfp را دیده بود. چهره Estp کاملا غمزده و پژمرده بود، اما هنوز مرد زیبا و کاریزماتیکی محسوب میشد.
بالاخره سکوتی برقرار شد و Estp پرسید: پس هنوز هیچی، نه؟
ایما | چت روم
سناریو جنایی~🩸🔪 به قلم M.I یه بار دیگه خودش رو توی آینه ورانداز کرد. لبخندی به خودش زد و گفت: خوش ت
_هیچی که نه، فعلا متوجه شدیم سرقتی در کار نبوده و دوربین فروشگاه روبه روی خونه نامزد مرحومتون بهمون کمک کرد بفهمیم اون شب یه مرد مشکی پوش وارد خونه شده و از اونجایی که دیگه دیده نشده احتمالا از در پشتی بیرون رفته. پزشکی قانونی زمان مرگ رو بین ساعاتی که اون مرد اونجا بوده تخمین زده. اما سرنخی که بتونه درست و حسابی ما رو به اون مرد برسونه هنوز هیچیه. شما مطمئنید کسی با ایشون خصومت شخصی نداشت؟
_ای بابا چندبار میپرسی! اون دختری که من میشناختم نه تنها دشمن نداشت که همه هم عاشقش بودن! آزارش به یه مورچه نمیرسید! همیشه میخندید.. همیشه به همه کمک میکرد.. اون.... قطره اشکی از چشمش چکید.
حق داشت. Infj عذرخواهی کرد و او را به سمت بیرون بدرقه کرد. باز او مانده بود بین پرونده های مختلفش و اینی که روی دستش مانده بود. نگاهش روی پرونده *مثلث* افتاد، سرقت کلان سه برادری که اسم خود را مثلث گذاشته بود. مثلث.... نکند..! سریع به Estp زنگ زد. دو سه سوال جدید پرسید و بعد گفت: چرا زودتر نفهمیده بودم..!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دو روز بعد جلسه پرونده نهایی تشکیل شد. هیئت منصفه آنچه می شنیدند را باور نمیکردند. رئیس پلیس معروف شهر و قتل!؟ آنهم به خاطر یک عشق نافرجام!؟
کارآگاه Infj ادامه داد: مقتول رو زمان دانشگاه میشناختید نه؟ میتونم با جاه طلبی ای که دارید حدس بزنم وقتی جواب رد ازش شنیدید چه حالی شدید! اون به دل به مردی داده بود که از نظر وجاهت اجتماعی اصلا باهاتون قابل قیاس نبود و فکر میکردید بر اساس شناخت قبلیتون از هم خود Enfp برمیگرده سمت شما، اما این اتفاق هرگز نیفتاد و غرورتون _ مهمتری داراییتون رو_ شکست. وقتی اتفاقی از صاحب تالار که دوستتون بوده فهمیدید قراره عروسیشون برگزار شه شروع کردید به فرستادن نامه های تهدید آمیز ولی Enfp سرسری گرفته بود. تا اینکه بالاخره اون شب کار خودتون رو کردید....
حواستون نبود که ساعت قدیمی خانوادگیتون توی همون جوانی به Enfp هدیه دادید! بقیه داستان رو هم که خدمتتون اول توضیح دادم، پایان پرونده رو اعلام میکنم.
رگهای گردن و دست Estp بالا زده بود. Entj که دیگر چیزی برای پنهان کردن نداشت، با اکراه دستانش را به دستبند مامور دادگاه سپرد و بیرون رفت.
⠇#ادمین_ردسا 🕶✨️
══════════════
⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪
من #infp بودم و مجبور شدم دوست #enfp ام رو بکشم چون عشق دروغی ام که #intj بود من رو گول زد و مجبورم کرد که دوستم یعنی enfp رو بکشم وگرنه اون هم خودم و هم خانوادمو می کشت.
روز بعدی که enfp رو کشتم راس ساعت ۷ صبح بلند شدم تا کاری که لازم بود رو انجام بدم. به بلند ترین ساختمون شهر رفتم و به بالا ترین طبقه یعنی ۱۵ رفتم. از پشت بوم بالا رفتم. و خودم رو مثل پرنده در آسمان پرواز دادم.
من مردم. نمی تونستم تحمل مرگ دوستم رو داشته باشم اون هم وقتی خودم کشتمش. دوستی که بهم گفته بود intj داره دروغ میگه. کاش به حرفش گوش داده بودم. اون بهترین دوست دنیا بود. از پدر و مادر هم بهتر
بعد از مرگ من و دوستم پدرم وقتی ۵ دقیقه بعد از اون ساختمون رد میشد جسد منو دید و گریهاش گرفت. اون #infj بود و مادرم #entj.
پدرم فکر میکرد کسی منو کشته و رفت به مادرم گفت. وقتی مادرم به کنار ساختمون اومد پلیس ها جسد منو پیدا کرده بودن. همینطور دوستم که من ساعت ۲ نیمه شب از اونجا انداختمش پایین
مادرم مسئولیت پرونده منو دوستم رو بر عهده گرفت. اون نمیدونست من هم خودم رو کشتم هم دوستم رو. ولی همه اینا تقصیر intj بود.
مادرم به دوست خودش مشکوک شده بود چون مادرم همیشه از اینکه چقدر من دختر خوبی بودم تعریف میکرد و فکر می کرد دوست #estjاش منو و دوستمو کشته و چون قاتل دیگه ای پیدا نکردن انداختش زندان و اعدامش کردن.
همین که intj فهمید مادرش داره اعدام میشه با سرعت جت به محل اعدام اومد ولی کار از کار گذشته بود. Intj رفت تا مادرم که مسئول پرونده بود رو بکشه. وقتی مادرم تو خونه بود پدرم هم کنارش بود و داشتن با هم به مرگ من و دوستم گریه می کردن. Intj در رو شکوند و چاقو رو وارد قلب مادر و پدرم کرد. خون توی خونه سرازیر بود. Intj چاقو رو روی زمین گذاشت و فرار کرد. وقتی پلیس ها برای اطلاع دادن اعدام خانم estj به خونه مادر و پدرم اومدن با دو جسد و یه چاقوی خونی مواجه شدن.
معلوم شد که قاتل intj بوده چون یادش رفته بود اثر انگشت روی چاقو رو پاک کنه. و پلیسا اون رو هم اعدام کردن
پی نوشت: ۵ نفر از ۱۶ نفر رو از دست دادیم
⠇#ادمین_ردسا 🕶✨️
══════════════
⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪
به نام خدا
راوی داستان: Entj
سلام، اشتباه بزرگی بود؛ هیچوقت نباید مجبورش میکردم. زندگیم نابود شد. واقعا توقعشو نداشتم که اینجور بشه اخه واقعا کی فکرشو میکرد که اینجور بشه. حتی توصیفشم کار سختیه (Fi فعال میشود)
بزارین یکم بریم قبل تر، خیلی سال بود که intp و intj سر یه قضیه مزخرف قدیمی باهم مشکل داشتن. نمیدونم چی بگم دوتا ادم سرتق که هیچکدومشون کوتاه نمیومدن، هیچکدوم ادمای کینه ای هم نبودن ولی این میزان از لجبازیشون نوبر بود. شایدم چیزای بیشتری بینشون بود که من نمیدونم. منطقیم هست که خیلی چیزارو مخفی کنن.
خلاصه که سر یه پروژه پژوهشی خیلی باهاشون سر و کله زدم که کدورت هارو کنار بزارن و سر این پروژه بیان باهم همکاری کنیم. کار سختی بود ولی اخرش قبول کردن. در حین پروژه به طور خیلی عجیبی که جزو برناممونم نبود intp به طور تصادفی به متودی دست پیدا کرد که از طریق اون پس از دو نسل جمعیت جهان در هر نسل ۲۵ درصد کاهش پیدا میکرد. یه چیزی مثل اینکه امید ریاضی تولید مثل هر فرد بالغ ۷۵ درصد باشه. این دستاورد میتونست بخاطر کنترل جمعیت طبیعت رو نجات بده هرچند معایبی هم داشته باشه. البته با توجه به مسائل امنیتی نمیتونم این روند رو کامل بهتون توضیح بدم، ولی خب انقدام این متود ساده نبود، به این نتیجه رسیدیم که از جمع ما سه نفر باید دونفرمون تا یک سال و نیم اینده مرده باشن تا این متود جواب بده و نفر سوم کارو پیش ببره. با اینکه هدف پروژه چیز دیگه ای بود ولی این دستاورد باعث شده بود که هر سه تامون دلمون بخواد که بتونیم یه جوری بدون این هزینه هنگفت این رو اجرایی کنیم. و البته کسی هم نباید بفهمه درباره این موضوع.
چند روز بعدش وقتی که intp داشت تلاش میکرد پروژه رو پیش ببره و ذهنشو از دستاورد جدیدش دور کنه. در همین حین دستگاهی که داشت باهاش آزمایش انجام میداد یه تارش پاره شد. Intp بعد از کمی فحاشی، از intj که ریزش مو داشت خواست دست لای موهاش کنه تا یکی از موهاش رو بده بهش و موقتا بدونه کارو پیش ببره تا بعد. در همون حین در حالی که داشت با دست چپش پیچ وسیله رو باز میکرد با دست راستش مو رو گرفت تا وسیله رو تعمیر کنه. با اینکه دست راست بود خیلی مسلط بود. به طرز عجیبی intj هم موافقت کرد خیلی خوشحال بودم که داره رابطشون بهتر میشه.
حدود سه چهار ماهی هم intp تلاش کرده بود که راه حل جایگزین برای اون دستاوردش پیدا کنه ولی نتونست. بعد از سه چهار ماه زخم قدیمی intp جلوی اساتید دانشگاه وقتی داشت با intj یه کنفرانسی رو ارایه میداد سر باز کرد و بعد از مشاجره لفظیای که داشتن intj بود که intp رو تهدید میکرد. هرچقد تلاش میکردم جلوی intp رو بگیرم که بحثو تموم کنه موفق نشدم.
گذشت و گذشت تا اینکه یه دوشنبه روزی اومد. تقریبا ۴۸ ساعت بود خبری از intp نبود. گوشیش هم خاموش بود و جواب نمیداد. خیلی نگرانش بودم واقعا نمیدونستم باید چه کار کنم. گزارش اعلام مفقودیتشو به پلیس دادم.
حدود یه هفته بعد از آگاهی بهم زنگ زدن که یه پلیس که estp باشه به طور اتفاقی جسد intp رو پیدا کرده. آب سردی بود که پلیس رو سرم ریخت. آدرسو که گرفتم یه خونه متروکه ای در نزدیکی جنگل بود. بعد از برف و بارونای عجیب و غریب امسال همه مسیر تا خود خونه گِل بود.
حس عجیبی بود. رابطه بینمون پس از سالها قرار بود به این خونه ختم شه. من و اون کس دیگری رو نداشتیم! بعد از دیدن intp که روز زمین بود فقط برگشتم تا کسی اشکامو نبینه
گزارش پلیس که اومد دلیل مرگ رو قتل به ضرب گلوله زده بود.
در هر صورت طبق گزارش پلیس، دست های intp از پشت بسته بوده و اثر گلوله هم روی چندجای خونه وجود داشته گلوله از به سمت چپ سر اصابت کرده بوده.
همچنین اسلحه پیدا نشده روی درهم هیچ اثر انگشتی نبوده. برف و بارون هم هرگونه ردپایی رو خارج از خونه از بین برده بود
مثل اینکه قاتل واقعا حرفه ای بوده.
شک دوم وقتی بهم وارد شد که طبق گزارش پلیس چند روز بعد از حادثه مشخص شد کهدر بین گره های طنابی که دستای intp رو باهاش بسته شده بوده یه تار مو پیدا شده که طبق گزارش آزمایشگاه برای intj بوده.
واقعا باورم نمیشد که پافشاری من این بلا رو سرمون اورده باشه. البته خواهرزادم، enfp(که تقریبا سه چهارسال ازم کوچکتره) میگفت که intj یکم خوشحال بوده سر ختم.
در هر صورت تهدید که intj کرده بود و تمامی مدارک ثابت میکرد که کار intj بوده باشه
حتی گوشی intp هم تو ماشین intj پیدا شد.
خیلی عجیب بود. به کمتر از قصاص راضی نبودم هرچقدم خواهرزادم،enfp اصرار میکرد و میگفت که بخاطر اون intj رو ببخشم راضی نشدم. میگفت با intj حرف زده و بیشتر از این نمیتونه مطمئن باشه که intj بیگناهه
ایما | چت روم
سناریو جنایی~🩸🔪 به نام خدا راوی داستان: Entj سلام، اشتباه بزرگی بود؛ هیچوقت نباید مجبورش میکردم. زن
اتفاق عجیب تر این بود که چند روز بعد از این قضایا enfp به قتل intp اعتراف کرد. واقعا برام عجیب بود که چرا!
در هر صورت مدارک اتقدی محکم بود که اعتراف enfp قابل قبول نبود و intj چند هفته بعد اعدام شد.
در هر صورت خیلی تجربه بدی بود امیدوارم بتونم ازش قسر در برم.
-----------
اون دنیا:
- بَه intj احوال شما🙂
+ خوبی intp مارم کشوندی پیش خودتا! نمیدونم چطور نفهمیدن اتیش خودته
- اره فقط مونده که entj وصیت نامه رو که بخونه بفهمه و کار ناتمامونو تموم کنه
پانویس:دوستان روانشناس ایما من دیوونه نیستم فقط در داستان قتل خودم خودمو کشته بودم باید یه جور جمعش میکردم🙂
-------
خودم #intp
پاسخ اول: #entj
کسی که پیدام کرد: #estp
مظنون و کسی که خوشحال شد: #intj
کسی که گردن گرفت: #enfp
قاتل: intp🥲
⠇#ادمین_ردسا 🕶✨️
══════════════
⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪
دانای کل - به قلم مارال
روز دوشنبه بود که #intp بعد از یه دعوای حسابی با #infp برای اروم شدنش تصمیم گرفت به کلبه جنگلی کوچیکش بره،
بعد از رفتن اون #enfj که عاشق intp بود همراه #entp رفیق intp ، سمت کلبه حرکت کرد و چند ساعت بعد هردو به کلبه رسیدن اما هرچقدر در زدن خبری از intp نبود پس entp درو با لگد شکست و وارد شد و به enfj گفت تا بیرون منتظر بمونه.
وقتی رفت داخل متوجه تغییر عجیبی تو وسایل شد
وسایل خونه به طرز عجیبی بهم ریخته بود و نشان از دردگیری داشت
وارد آشپزخونه شد و با دیدن صحنه ی روبه روش درجا خشکش زد
جسد خون آلود intp کف آشپزخونه افتاده بود، خونی که روی کاشی های آشپزخونه جاری بود تازه بود و مشخص بود مدت زیادی از مرگش نگذشته بود
قفسه ی سینهش با ضربه ی چاقو شکافته شده بود و روی سرش و دستش هم آثار زخم بر اثر درگیری و دعوا وجود داشت
از طرفی enfj که از غیبت entp مشکوک شده بود بعد از entp وارد آشپزخونه شد و با جسد معشوقش مواجه شد
روز خاکسپاری همه بخاطر به قتل رسیدن intp ناراحت و شوکه بودن اما #infp تنها ایستاده بود و با لبخند محوی به جسد که در حال دفن شدن بود خیره شده بود و خوشحال بنظر میرسید.
خیلی زود #istp که رابطه ی خوبی هم با intp داشت مسئول پروندهش شد و به enfj قول داد تا حتما قاتل رو پیدا میکنه.
کسی که هم entp هم istp و هم enfj معتقد بودن که قاتله کسی نبود جز infp که اخرین روز همه شاهد درگیری بینشون بودن اما بعد از بازجویی هایی که istp انجام داد فهمید زمان قتل infp پیش entj رفته و تمام مدت هم اونجا بوده پس امکان نداره اون قاتل باشه!
بعد از چند روز تحقیقات istp تموم شد و #enfp رو به عنوان قاتل intp دستگیر کرد.
دلیلش هم بدرفتاری ها و بی محبتی های intp نسبت به enfp بود، enfp اعتراف کرد که به intp علاقه داشته و روز دوشنبه وقتی میفهمه intp به کلبه جنگلی رفته فرصت رو برای بیان احساساتش غنیمت میشمره و پیشش میره اما intp با بی رحمی اون رو پس میزنه و enfp که مدتها این احساس رو درون خودش نگه داشته بود از خود بی خود میشه و با intp درگیر و اون رو با ضربه چاقو به قتل میرسونه
اما در طول بازجویی مدام با گریه تکرار میکرد که هرگز قصد کشتنش رو نداشته و خیلی ناگهانی کنترل خودش رو از دست داده و بهش چاقو زده...
⠇#ادمین_ردسا 🕶✨️
══════════════
⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪
نمیتونم بابت اتفاقی که افتاده ناراحت باشم. من زندگی خوبی داشتم. وقتی میگم زندگی خوب، منظور ی زندگی پر از خوشحالی نیست. من زندگی رو واقعا زندگی کردم. گاهی شاد بودم و گاهی غمگین، گاهی صحیح و سالم بودم و گاهی هم...
ماجرا برمیگرده به 1 و نیم سال پیش...
ی روز تو دانشگاه دیدم که #Enfp و #Intp به جون همدیگه افتادن. هردوتاشون دوستام بودن، نمیتونستم ی گوشه بشینم و تماشا کنم. رفتم که جداشون کنم. ازشون پرسیدم که چه اتفاقی افتاده؟
Intp: این Enfp مثل همیشه به من گیر داده که تو چرا ساکتی؟ تو چرا اجتماعی نیستی؟ تو چرا الی؟ تو چرا بلی؟
Enfj#: آره Enfp؟
Enfp: اون همیشه خیلی ساکته، چرا اینقدر افسردهای؟ ما که دوستاتیم. بیا ما با خوش باش
Enfj: عزیزم، Enfp... تو که میدونی Intp دوست نداره کسی مزاحم خلوتش بشه. اون اینجوری خوشه. تو چرا...
نذاشت حرفم تموم بشه.
Enfp: اههههه. تو هم که همش از این Intp دفاع میکنی. چرا هر وقت با یکی دعوام میشه، تو منو مقصر میدونی؟ تازه، ازت خیلی عصبانی شدم که به پارتیم نیومدی...
Enfj: آخه Enfp، تو که میدونی من دوست دارم با دوستام باشم ولی بهت که گفتم تازگیا تو جاهای شلوغ حالم بد میشه. درمورد دفعۀ قبلی هم، تو با Isfp# سر همین مسئله دعوا کرده بودی یادت نیست؟ اونم مجبور میکردی که چرا نمیخندی؟
Enfp که اعصابش خورد شده بود گفت: تو خیلی خودخواهی، اصلا به من که دوستت هستم فکر نمیکنی. منم دل دارم، دوست دارم با دوستام باشم. همش طرف بقیه رو میگیری. تو خیلی عوض شدی. افرادی که به دوستاشون اهمیت نمیدن، بهتره که بمیرن.
Enfj: منم دوست دارم با تو باشم، ولی...
نتونستم حرفم رو تموم کنم. بازم شروع شد...
دویدم سمت دستشویی. اه، لعنتی...
تازه دو هفته بود که فهمیدم مریضیم چیه...
ماجرا از برمیگرده به آخرین شامی که با #Entj خوردم. مثل همیشه عالی بود. همه چی خوب بود تا زمانی که برگشتم خونه. 3 ساعت بعد از برگشتنم به خونه، متوجه شدم که حالم داره بد میشه. رفتم دستشویی که بالا بیارم، اما از چیزی که دیدم ترسیدم. خون بالا آورده بودم.
خیلی ترسیدم، خواستم زنگ بزنم به Entj، ولی گفتم اون خیلی نگران میشه. پس تصمیم گرفتم به دوستم Esfj بگم. زنگ زدم و بهش گفتم، اومد و من رو برد بیمارستان.
آزمایش و اینا یکم طول کشید، بعد از چند وقت، متوجه شدم که سرطان دستگاه گوارش دارم. نکتۀ بدتر، جایی بود که میگفتن خیلی پیشروی کرده و 2 ماه دیگه بیشتر زنده نیستم. تو این مدت هم به زور آرایش سیاهی زیر چشمام رو میپوشوندم.
باید همه چی رو به Entj میگفتم. اون حق داشت که بدونه. اما نمیخواستم ناراحت بشه. با خودم فکر کردم بهتره باهاش بهم بزنم تا اینطوری دیگه ناراحت نباشه.
همۀ این فکرا رو دوباره توی دستشویی دانشگاه داشتم با خودم مرور میکردم. دهنم رو آب کشیدم و رفتم بیرون. یکم سرگیجه داشتم ولی بازم میتونستم راه برم. Esfj که از بچه ها موضوع رو شنیده بود، سریع خودشو رسوند به من...
Esfj#: تو رو خدا اینقدر به خودت فشار نیار. وقتی حرص میخوری بیماریت بدتر میشه. تو نباید به خودت فشار بیاری...
سر و کلۀ Entj پیدا میشه...
Entj: چی شده؟ چرا رنگ و روت پریده؟
Enfj: میشه بریم بیرون دانشگاه...
Entj: باشه. صبر کن تا ماشینم رو میارم
Entj، برخلاف چیزی که همه ازش تصور میکنن، با من خیلی مهربون بود. ی سریا ممکنه فکر کنن ما با هم نمیساختیم، اما حقیقت اینه که ما نقاط اشتراک خیلی زیادی داشتیم. ما خوشی ها و غم ها رو با هم تجربه میکردیم و هر اتفاقی که میوفتاد، ما با هم ازش عبور میکردیم. قرار بود بعد از تموم شدن دانشگاه، با همدیگه ازدواج کنیم.
از Esfj خداحافظی کردم و نشستم تو ماشین Entj
Enfj: راستش... Entj... ی چیزی هست که... که باید بهت بگم...
یهو چشمم به Entj افتاد. خیلی ترسیدم. دیدم کارد بزنی بهش خونش در نمیاد. اومدم ادامۀ حرفم رو بزنم که گفت: قسم میخورم که اون Enfp لعنتی رو بکشم. هر کسی که باعث بشه حالت بد بشه، باید بمیره. باید از روی زمین محو بشه.
یکم صبر کردم تا آرومتر بشه. بعد شروع کردم و کم کم درمورد مریضیم بهش گفتم. حدس میزدم. Entj خیلی عصبانی شد و سرم داد زد: پس بگو چرا از کرم پودر استفاده کردی، تویی که اصلا اهل آرایش نبودی. شک کردم که ی چیزی درست نیست اما هیچوقت فکر نمیکردم...
از کارش و دانشگاه مرخصی گرفت و 1 ماه تمام، با هم رفتیم مسافرت، بهترین مسافرت عمرم بود. ولی نمیدونستم که این مسافرت، آخرین مسافرتم خواهد بود.
بعد از یکماه، Intp اون کسی بود که جسدم رو پیدا کرد. بررسیهای پزشک قانونی نشون میداد با ی گلوله تو مغزم مردم و اعضای دیگۀ بدنم سالم هستند و ی نامه از Enfp که با مضمون اینکه حق به حق دار رسید.
ایما | چت روم
سناریو جنایی~🩸🔪 نمیتونم بابت اتفاقی که افتاده ناراحت باشم. من زندگی خوبی داشتم. وقتی میگم زندگی خوب
رفیقم Esfj مسئولیت پروندم رو برعهده گرفته بود. تنها کسی که از مرگم خوشحال بود یعنی Enfp مضنون اصلی پرونده بود.
اون به زندان افتاد و یکماه بعد، اعدام شد.
بعد از یکسال، Entj یا Esfj ارتباط گرفت و بهش گفت که چه اتفاقی افتاده.
Entj: بعد از اینکه من و Enfj از پیش تو رفتیم، اون بهم گفت که چه مریضیای داره. من خیلی عصبانی شدم و سرش داد و بیداد کردم که چرا زودتر بهم نگفتی؟؟؟؟ اون فقط ی چیزی بهم گفت (نمیتونستم غمت رو ببینم. غمی رو که نمیتونم بابت هیچ کاری انجام بدم). غم و عصبانیتم قاطی شده بود، نمیدونستم چیکار باید بکنم؟
مرخصی تحصیلی و کاری گرفتم و یکماه رفتیم مسافرت. سعی کردم تمام اون چیزی رو که میخواد براش فراهم کنم و لحظات خوشی رو براش رقم بزنم. اما اون... اون حتی در طول مسافرت هم سعی میکرد دردش رو از من مخفی کنه و فقط شادیش رو نشونم بده. ولی من فهمیدم که خیلی درد داره، بهش گفتم که قول میدم کاری کنم که دیگه درد نکشی.
چند شب بعد برگشتیم خونه و منم وسائل هام رو جمع کردم تا پیشش بمونم. تو این مدت، تمام اون چیزایی که تو دلم بود رو بهش گفتم. اینکه چقدر دوستش دارم، اینکه زندگی بعد از ورود اون به زندگیم، ی معنای جدید پیدا کرد، اینکه باعث شد دیدگاهم نسبت به زندگی بهتر بشه و با زیر دستام بهتر برخورد کنم...
میدونی Esfj...
اون باعث شد درک کنم که تو این دنیا، هنوزم کسایی هستن که میشه باهاشون صمیمیت رو تجربه کرد؛ بدون اینکه ترس از قضاوت شدن و ضربه خوردن داشته باشی.
ی شب بهش گفتم میخوام قولم رو عملی کنم. پرسید چه قولی؟ گفتم اینکه کاری کنم دیگه درد نکشی. هفت تیرم رو درآوردم و سمتش نشونه رفتم.
(گریههای معصومانۀ Entj موقع تعریف این بخش، شروع میشه)...
ای ان اف جی گفت: نکن، لطفا این کار رو با خودت نکن. من که در هر صورت زنده نمیمونم، ولی این تویی که عذاب میکشی. لطفا اینکار رو نکن. اگه بهم شلیک کنی، هیچوقت نمیتونی من رو از ذهنت پاک کنی. تو باید به زندگیت ادامه بدی، عاشق بشی و ...
منم جواب دادم: هدفم دقیقا همینه. من فقط یکبار عشق رو تجربه کردم اون هم با تو. میخوام تا ابد در ذهنم بمونی و هیچوقت بیرون نری.
اولش میخواستم به شکمش شلیک کنم تا بتونم در لحظات آخر، زمانی که هنوز زندهست، با تمام وجود بغلش کنم. اما اینطوری، با زجر میمرد. پس بهش گفتم که همدیگه رو بازم میبینیم و گلوله رو توی مغزت خالی کردم.
تا صبح، همونجا موندم و جسم بی جان اون رو توی بغلم گرفتم. رد همه چی رو پاک کردم، و جوری صحنه سازی کردم که انگار کار Enfp بوده. اون حقش مردن بود، چون عشقم رو ناراحت کرد
Esfj آهی کشید و گفت، با اینکه غیراخلاقی بود، اما به خاطر کاری که با Enfj کرده بود، حقش بود که بمیره.
⠇#ادمین_ردسا 🕶✨️
══════════════
⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪
سناریو: #entp و #estp بهترین دوستای همن که موقع گشت زنی تو خیابون entp منو که درحال برگشتن از کتابخونه بودم میبینه و ازم خوشش میاد. estp پیشنهاد میده که از عمد خودشونو به من بزنن و جیم بشن و از اون جایی که کتابای توی دستم خیلی زیاده کلی برام دردسر میشه. entp با اینکه نمیخواد این کارو کنه ولی بخاطر اینکه جلو دوستش کم نیاره قبول میکنه. وقتی entp و estp نقشه خودشونو عملی میکنن #esfj پیداش میشه و کمکم میکنه تا کتابامو جمع کنم و در همین حین کمی باهم صحبت میکنیم. entp که رفتار آروم منو می بینه که دنبال انتقام و.. نیستم تصمیم میگیره اگه دوباره منو دید ازم معذرت خواهی کنه. چندروز بعد یه مهمونی برای تولد esfj برگذار میشه که خواهرش یعنی estj مسئول برگذاری این مراسم تولده. و از اونجایی که esfj خیلی مهربون و اجتماعیه منو هم به مهمونی دعوت میکنه. منم از خجالتش قبول میکنم. entp و estp هم توی این مهمونی دعوت شدن. در تمام مدت مهمونی entp یواشکی منو زیر نظر داشت. همه تلاشم رو میکردم که در تمام مدت مهمونی لبخند بزنم. ولی واسه من کار سختی بود. آروم نشسته بودم و خودم رو جمع و جور کرده بودم. سعی میکردم در جواب همه نگاه ها مهربون بنظر بیام. حتی نگاه های وحشتناکestj .
در تمام مدت esfj و خواهر کوچیکش #isfj سعی میکردن باهام حرف بزنن تا کمتر احساس تنهایی کنم ولی چون مشغول پذیرایی بودن و سرشون شلوغ بود زیاد نمیتونستن کنارم باشن. یه مهمونی درحالی که هیچکس رو نمیشناختم خیلی زجر آور بود. درست در لحظه ای که esfj رفت دنبال entp که ببینه چرا یک ربع توی دستشویی مونده و #isfj رفت توی اشپزخونه خوراکی بیاره ، estj کنارم نشست. درحالی که پاش رو روی پا انداخته بود و دستش رو روی دسته مبل گذاشته بود پرسید: از برادرم شنیدم تو رمان مینویسی. درسته؟
سرخ شدم و اروم گفتم: بله.
بعد estj با ادامه داد: نمیخوای به یه شغل بهتر فکر کنی؟ نویسندگی فقط سرگرمیه! مثلا همین #intj که مدیر شرکته چندتایی هم کتاب چاپ کرده. هر ادمی با هر شغلی میتونه نویسندگی کنه.
کلمه های estj توی ذهنم اکو شد. خیلی وحشتناک بود. estj نمی دونست نوشتن کلمات و خط زدنشون چقدر سخته. نمی دونست نوشته ها چقدر رو آدما تاثیر میزارن و نوشتن چقدر مسئله مهمی توی جامعه ست. همه سعیم رو کردم که بغضمو قورت بدم. چشمامو محکم روی هم فشار دادم. خیلی ناگهانی از جا بلند شدم و با صدای گرفته گفتم: منو ببخشید.
باعجله خودم رو به در اتاق پذیرایی رسوندم و همین که خواستم برم بیرون با entp و estj برخورد کردم. entp تمام این مدت که نبودن داشت برای esfj توضیح میداد که عاشق منه. عجب عشق بد موقعی!
به سرعت از کنارشون عبور کردم و خودمو به حیاط رسوندم. بغضم ترکید. در حیاط رو باز کردم و بیرون دویدم. میخواستم سمت خونه برم ولی esfj جلوم رو گرفت و برم گردوند. رفتم توی دستشویی و اشکامو پاک کردم و بعد همراه esfj راه افتادم. همین که در اتاق پذیرایی رو باز کردم دیدم که estp گفت: دختر لوس و مزخرفیه! همون بهتر که رفت!
هنوز کسی متوجه حضور من و esfj نشده بود. entp به estp گفت: خفه شو
ولی estp ادامه داد: مگه دروغ میگم؟ با اون قیافه عبوس و گرفته ش فقط بلده یه گوشه بشینه و بقیه رو تماشا کنه اصلا هم جنبه شوخی رو نداره
این بار entp بلند تر داد زد:خفههه شووو
ولی estp دست بردار نبود. جلو اومد و گفت: چیه؟ یادت رفته خودتم ازش متنفر بودی؟ یادت رفته همیشه اذیتش میکردیم و در میرفتیم؟ اصلا اگه ما کتاباشو زمین نمیریختیم esfj باهاش آشنا نمیشد!
عصبانی شدن entp رو هیچ کس تاحالا اینجوری ندیده بود. یهو از جا بلند شد و محکم خابوند زیر گوش estp. estp هم فوری با یه مشت توی دماغ entp جوابشو داد. esfj که تمام این مدت تو بهت مونده بود رفت تا جداشون کنه. منم که دیگه کسی جلوم رو نمیگرفت راهمو گرفتم سمت خونه. نفهمیدم چطور ، ولی رسیدم به خونه. از خودم متنفر بودم. کسی که تمام مهمونی esfj رو به گند کشیده بود من بودم. کسی که دوستی entp و estp رو بهم زده بود من بودم. همه چیز تقصیر من بود. خودمو پرت کردم روی تختم و مثل همیشه درحالی که گریه میکردم همه چیزو روی برگه هام نوشتم. سیاه کردن برگه های سفید موقع ناراحتی کار همیشگیم بود. و من همون شب مردم. میدونید کی اولین نفری بود که جسدم رو پیدا کرد؟ intj ! اول صبح برای رفتن به شرکت داشت از کنار خونه م رد میشد که قطره های خون رو جلوی در حیاط دید. نگران شد و با پلیس تماس گرفت. من توی تخت خوابم با ضربه های چاقو به قتل رسیده بودم. همه میدونستن کشتن من کار آسونیه. چون خیلی حواس پرتم زیاد پیش میومد فراموش کنم در خونه رو ببندم. ولی کسی باورش نمیشد که من ، همون دختر بی آزار و مهربون به قتل رسیده باشم.
ایما | چت روم
سناریو جنایی~🩸🔪 سناریو: #entp و #estp بهترین دوستای همن که موقع گشت زنی تو خیابون entp منو که درحا
اما کی از مرگم خوشحال شد؟ بهتره بگم همه! estj خوشحال شد که برادرش قرار نیست وقتشو با آدمی مثل من تلف کنه، estp هم خوشحال شد که دنیا از وجود آدم مزخرفی مثل من پاک شده، entp برای مدت طولانی افسردگی گرفت و تنها کسی که حاضر شد مسئولیت پرونده رو به عهده بگیره esfj بود. کسی که مظنون به قتل شد estj بود! چرا؟ چون توی یادداشت های کنار تخت خوابم نوشته بودم "estj اینطوری خنجرت رو وارد قلبم نکن! " مسخره س! یعنی هیچکس به جز esfj که چند تا از کتابامو واسه سرگرمی خونده بود نمی دونست من همیشه از تشبیه استفاده میکنم؟ هیچکس نفهمید منظور من از خنجر ، کلماته؟ نه! من همینقدر تنها بودم! متاسفم estj من حتی بعد از مرگ هم به بقیه آسیب میزنم! راستی کی قاتل واقعی بود؟ estp ! کسی باور نمی کرد estp انقدر عقده ای باشه. ولی من درکت میکنم estp! تو پشت نقابی که گذاشته بودی و تظاهر کردنت خیلی مهربون و وفادار و با معرفت بودی و نمی تونستی تحمل کنی کسی دوستت entp رو ازت میگیره. از تو هم متاسفم estp ! میتونستیم دوستای خوبی بشیم. ولی تو از من متنفر بودی. و ازت ممنونم که منو به قتل رسوندی و همه رو از دستم راحت کردی. آخه میدونی؟ به جز تو خیلیای دیگه هم از من ،از #infp متنفر بودن.
⠇#ادمین_ردسا 🕶✨️
══════════════
⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪
_سلام به من #infj هستم و مسئول این پرونده الان میخوام مدرک دفتر خاطرات مقتول رو براتون بخونم:
ماجرای این داستان برمیگرده به چندین سال پیش وقتی که من و #intj باهم قرار میذاشتیم ما خیلی باهم خوب بودیم مخصوصا intj که همیشه هوای منو داشت و خیلی وفادار و منطقی اما هیچ وقت احساسش رو مستقیم نشون نمیداد و من هم دوستش داشتم اما او همیشه به من شک داشت و من رو باور نمیکرد و حرفهای دوست او #esfj این شک رو بیشتر میکرد من سعی میکردم براش توضیح بدم که نگران نباشه اما گوش نمیکرد به همین دلیل ما مجبور شدیم از هم جدا بشیم
بعد چند روز از جدایی ما همکار آقای من #esfp من رو به شام دعوت کرد اما من اون رو رد کردم (قبلا هم پیشنهاد داده بود و ردش کرده بودم)
_یک روز صبح من گزارشی از همسایه مقتول یعنی #isfj گرفتم که جسدش رو در حیاط پیدا کرده اوکه نگران مقتول بود گفت که شب قبل دیده #esfp وارد خانه شده
_ من esfp رو بازداشت کردم و او موقع باز جویی گفت:( من وارد خانه شدم و ما به بالکن رفتیم تا حرف بزنیم او من را قبول نمیکرد و میگفت از خانه بیرون بروم اما من فقط میخواستم که حرف بزنم اما او خودش را از بالکن به پایین حیاط پرت کرد)
_به نظرم که esfp موقع حرف زدن استرس داشت. اگر مقتول خودش را کشته پس باید به خاطر دلتنگی و دوری از intj بوده باشه اما اگر esfp دروغ گفته باشه این اشتباهه.
_با تنها سر نخی که داشتم پیش intj رفتم. دوستش esfj که کنارش بود لبخند میزد من از esfj پرسیدم: (خوشحالی؟) esfj گفت:(من از کم شدن کسایی که روابط من و بهترین دوستام رو میگیره چرا خوشحال نباشم؟) از intj پرسیدم:(تو چیزی میدونی؟) intj گفت:( طبق نامه ای که از مقتول پیدا کردین او خودش رو پرت کرده اما چون esfp با او بوده ممکن هم هست که او قاتل باشه)
_من با خودم فکر کردم که با تطبیق دستخط نامه و دفتر خاطرات این نامه جعلیه اما او از کجا درباره حضور esfp می داند؟
پرسیدم:(چطور مطمئنی؟) intj رنگش پرید و گفت:(من شب قبل به خانه رفتم نامه و esfp رو دیدم اما مقتول انجا نبود)
_با حرفش فهمیدم esfp با دروغ می خواست به intj کمک کند اما intj تمام نقصیر رو گردن esfp انداخت بدون هیچ مدرکی. پس من intj رو دستگیر کردم
بالاخره intj اعتراف کرد که خودش قاتل هست:(من ان دو نفر رو که در بالکن دیدم به مقتول شک کردم و فکر کردم او از اول میخواسته من را دور بزند عصبانی شدم و بدون قبول حرفهاش او را به پایین پرت کردم.
وقتی esfp هم گفت که مقتول او را رد کرده من فهمیدم اشتباه کردم پس با esfp قرار گذاشتیم که این رو خود کشی جلوه بدیم با دستگیری او من فکر کردم esfp همه چیز رو لو داده پس تقصیر را گردن او انداختم)
_این پرونده بسته شد اما با مرگ یک بی گناه. امیدوارم در پرونده های بعدی بتوانم از افراد بی گناه محافظت کنم
⠇#ادمین_ردسا 🕶✨️
══════════════
⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪
[ #Esfj , #intj , #isfj , #estp , #isfp , #infp ]
مقتول : slain
Esfj: سلام بفرمایید؟
xxxx: سلام شب خوش ، از اداره اگاهی تماس میگیریم، لطفا تا نیم ساعت دیگه خودتونو به یکی از شعبه ها برسونید اقا! اگر مسئله جا نیفتاد ما میتونیم بیایم دنبالتون !!
Esfj: بله ؟ جریا
(صدای بوق تلفن📞)
نفس نفس زنان و کاملا گیج و گنک تلفن رو گذاشت تو جیبش و صدای بوقش تا ته مغزش رسوخ کرد. پلیس چرا زنگ زد؟ مگه isfj نگفت با slain تا نیم ساعت دیگه اینجان؟
صدا ... صدای ... صدای شلیک اومده بود پلیسا بودن ؟ (دوباره شروع به دویدن کرد)
...... فلش بک سه روز قبل ......
slain : ببین اینا تا خودمونو فیس تو فیس نبینن قبول نمیکنن معامله انجام بشه! جون دو تا بچه وسطه بعد تو میگی خطر داره؟ به پلیس زنگ بزنیم؟ نمیفهمی پلیس فقط گند میزنه به همه چی؟ ممکنه پاپوش ها رو نتونیم ثابت کنیم و بعد خودمونم گیر میوفتیم... نمیتونی بفهمی !!؟!؟؟
intj: عزیزم من فقط میگم بیا اروم تر پیش بریم،
من با isfj هماهنگ کردم که باهاشون صحبت کنه شاید یکم وقت بیشتری بهمون دادن، نگران نباش حلش میکنیم تو که میدونی من قول دادم پیشت بمونم.
slain: قول هاتو نگه دار پیش خودت.
من فردا با esfj میرم به لوکیشنی که بهمون دادن سر میزنم و برسی میکنم؛ درضمن گرم به گرم اون جنسا حسابش دستمه گفتن اگه کم شه بچه ها اسیب میبینن. خوب حواستو جمع کن.
intj: چشم من چهار چشمی حواسم هس
(صدای کوبیده شدن در 🚪)
............روز دوم............
Esfj: میشه برای یکبارم که شده به احترام منِ نفهم به حرفم گوش بدی؟ من اصلا نمیفهمم تو چطور انقدر به همه چی مطمئنی ؟
با infp صحبت کردی؟ ناسلامتی وکیلته زورت میاد یکم مشورت کنی باهاش؟
slain: زورم نمیاد فقط میگم لزومی نداره، حالا انقدر اصرار داری اوکی! ولی فکر نکنم بتونه کار خاصی کنه.
📞infp: بله متوجه ام! پبشنهاد منم اینه که با پلیس درمیون نزارید، درمورد بقیه چیزایی که گفتید هم تو تلگرام براتون توضیح میدم.
📞slain: بله ممنون، پس رو کمکتون حساب کردم، میدونم گذشته ی خوبی نداریم ولی ممنون میشم بخاطر اون دوتا بچه هم که شده کمکمون کنید. خداحافظ
......... روز سوم .........
ساعت: ۹
isfj: آقا من میگم یکی این پشت بمونه از پشت سیستم کمک کنه، نظرتون؟
isfp: اوکیه من میمونم.
ساعت : ۱۳
slain: من دارم میرم
intj و Esfj و isfj شما یک ربع بعد از من بیاید سمت سوله شماره دو، حواستون باشه دیگه باز تکرار نکنم ... وکیله هم گفت محض احتیاط چون ممکنه بامبول در بیارن یک سوم جنس ها رو بعد از تحویل بچه ها بهشون بدیم.
Esfj: نه من مخالف ام، بابا ریسکه بخدا نه نمیشه اگه میخوای این کارا رو کنی بشین من میرم.
slain: چی میگی چه فرقی داره بعد هم تو وظیفت یه چیز دیگه است به همون برس.
intj: قضیه یک سوم فکر بدی هم نیست! من اوکی ام.
،،،،،، چهار ساعت بعد،،،،،
ساعت: ۱۷
بچه ها از فاصله ی زیادی از سمت سوله شماره چهار به سمت ون دویدن و با ترس زیادی به سه نفر جلوی ون گفتن:
مگه قرار نبود یکیتون بیاد جلو؟
Esfj: چی؟ چی میگی منظورت چیه اومد دیگه چرا چرت و پرت میگی ؟!؟!؟
بچه¹: پس چرا طرف گفت معامله تغییر کرد؟ گفت چیزی که خواستن رو گفتن ما هم ازاد کردن بریم
isfj: بچه ها سیگنال رو گم کردم، مگه سوله شماره دو همین پونصد متر اونور تر نیــــــ
اینا که اینجان!!! چه خبره !!!!
یک ساعت بعد: ۱۸
ون روشن شد و isfj تنها رفت سمت شمال شرقی، بعد از چند دقیقه زنگ زد و گفت صدای slain و یه صدای آشنای دیگه رو از سوله چهار شنیده و میره ببینه قصیه چیه.
تو همین حین isfp که هم استرس زیادی داشت هم میخواست بره سرویس بهداشتی گفت یه ربع بعد برمیگرده... .
صدای ضرب دو گلوله اومد و همه رو میخکوب کرد!!! Esfj از ترس افتاد رو زمین و چشماش سیاهی رفت. دو دقیقه گذشت تا به خودش بیاد و شروع کرد به دویدن به سمت سوله شماره چهار که تلفنش زنگ خورد و ... .
......... زمان حال .........
در سوله رو باز کرد، از بیرون سوله نور یه تویوتا مشکی زد تو چشمش و به سمت شمال غرب با سرعتی که خبر از فرار رو میداد حرکت کرد.
روی زمین خون تازه ای جاری بود، Esfj رد خون رو گرفت و رسید به isfj و isfp ...
با ترس گفت پس slain کجاست ؟
اومد جمله بعدی رو بگه که نگاهش به اسلحه تو دست isfp رسید و پاهاش شل شد. به یک دقیقه نرسید که از حال رفت و روی کف خونین سوله دراز کشید.
........ روز بعد .........
تحت بازجویی : isfp
مامور پرونده : estp
نتیجه نهایی از پرونده که توسط estp نوشته شده به ذیل زیر است :
ایما | چت روم
سناریو جنایی~🩸🔪 [ #Esfj , #intj , #isfj , #estp , #isfp , #infp ] مقتول : slain Esfj: سلام بفرمایی
مقتول که با نام slain صدا شده و دارای تایپ infp است، به ضرب دو گلوله در قفسه سینه و کتف به قتل رسیده، در زیر ناخن های مقتول و گوشه ای از اسلحه ی در دست isfp دی ان ای فرد متهم به قتل یعنی inpf که در جایگاه وکیل تقلبی با مقتول در ارتباط بود پیدا شد.
جسد توسط isfj که دوست دو ساله ی مقتول بود پیدا شد و esfj که پارتنر مقتول بود اکنون در بیمارستان تحت درمان است.
از زمان قتل intj مفقود و مظنون به همکاری با قاتل است.
به نقل افراد و متون جمع شده، جنس ها و دو بچه وسیله ای برای بازی دادن مقتول و کشتن ان بوده، و گمان میشود دلیل قتل مسئله ای حقوقی-خانوادگی که مربوط به هفت سال قبل است باشد.
_پایان
⠇#ادمین_ردسا 🕶✨️
══════════════
⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪
به قلم 𝗠𝗶𝘆𝗮
تایپها واسه تابستون به یه مرکز تفریحاتی رفته بودند تا اونجا به تفریحاتشون بپردازن . اما #istj میل و رغبت چندانی نداشت که بیاد و تفریح کنه چون کلی پرونده دستش مونده بود که باید بررسی میکرد ولی خب به اصرار خیلی زیاد #esfj مجبور شده بود . کسالت بار تو رستوران مرکز تفریحاتی نشسته بود و به بقیه نگاه میکرد . #Entp و #intj درحال حرف زدن باهم بودن اما به محض اینکه #entj نزدیک شد intj گرم صحبت با اون شد و #entp هم از جمع اونا فاصله گرفت . Entj خانم متشخص و سرمایه داری به نظر میرسید این از سر و وضعش مشخص بود . Exfpها و #estpها هم گوشهای داشتند راجع به تفریحات صحبت میکردن و بقیه هم کارهای عادی خودشون و چیز جالبی نبود که نظر istj رو جلب کنه . فقط از دست intj ناراحت بود که ایت روزها بیشتر از اینکه با اون باشه با entj عه . چند لحظه بعد که تقریبا رستوران خالی شده بود entj نزدیک istj شد . بعد از سلام و احوالپرسی entj شروع کرد از اخلاقیات entp و intj پرسیدن و وقتی istj دلیلش رو پرسید entj جواب داد که احساس میکنه entp از اون بدش میاد و اون و #enfp پشت سرش حرفای بدی پیش همه زدن تا احساس intj رو نسبت به خودش عوض کنند و الان اون فکر میکنه که ممکنه enxp ها بهش آسیب بزنن و از istj که کارآگاهه میخواد که حواسش به اون باشه ولی istj اینو قبول نکرد چون دلیلی نداره که entj نگران باشه . پسفردا شب، شب آرومی بود . همه خواب بودند و دیر وقت بود که istj با صدای محکم کوبیده شدن در بیدار شد . وقتی در رو باز کرد #infp جلوی در با گریه ایستاده بود " Istj کمک! Entj .. Entj رو کشتن!" . Istj و infp به اتاق entj رفتن . جسد entj خون آلود افتاده بود و intj کنارش مات و مبهوت مونده بود . پلیس اجازه نمیداد کسی به اتاق نزدیک بشه . Istj نزدیک intj رفت و بلندش کرد . وقتی همه رو بردن و جسد هم بردن istj از سمت پلیس به عنوان کارآگاه این پرونده انتخاب شد . فردا istj اتاق و جسد entj رو بررسی کرد . رو جسد entj پنج ضرب عمیق چاقو وجود داشت و توی اتاقش فقط یه دستمال پیدا شده بود . Istj بازرسی رو از estp و enfp که بادیگارد entj بودن شروع کرد . بعد از بازجویی فهمید که estp خوابش برده بود و چند دقیقهی بعد enfp رفته بود سرویس بهداشتی و در روش قفل شده بود وقتی به سختی در رو باز میکنه برمیگرده حدود بیس دقیقه گیر افتاده بود . وقتی اومد estp رو بیدار کرد و متوجه نشدن کسی وارد اتاق شده . عصر هنگام estp دیده بود که entp جلوی در entj سرک میکشه ولی وقتی istj ازش پرسید entp گفت که فقط داشته به اتاق خودش میرفته . به نظر نمیرسید entp چندان هم ناراحت بوده باشه . Estp گفته بود که چند مدت پیش یکی از شرکت entj دزدی کرده بوده و entj اونو زندان انداخته بود . نفر بعدی که istj ازش بازجویی کرد intj بود . Intj گفت که اون وقت شب اومده بود به entj بگه که فردا باید صبح برگردن چون کاری پیش اومده تو شرکت و وقتی که در رو باز کرد با جسد entj مواجه شد . Enfp و estp قسم میخوردن که الان فهمیدن و infp از اتاقش بیرون اومد و با سرعت به istj خبر داده . Istj دستمال رو به intj نشون داد و ازش پرسید مال entjعه؟ که intj گفت نه نیست . Istj شروع کرد از infp سئوال کردن . Infp خیلی استرس داشت و از سئوالات طفره میرفت . Istj همه چیو یادداشت کرد . ساعت قتل و همهی شواهد . مظنون اصلی enfp بود که میگفت تو دستشویی گیر کرده بوده و بالافاصله بعدش قتل اتفاق افتاده . روز بعد همه تو باغ درحال تفریح بودند . و بعضیا هم از قتل entj به شدت شایعه پراکنی میکردند . Istj فکر هوشمندانهای به سرش زد . دستمال رو بدون اینکه کسی ببینه انداخت زمین و دوباره برش داشت و به سمت infp رفت و بهش گفت خانم دستمالتون افتاد . Infp هم تشکر کرد و دستمال رو برداشت و رفت . خب حالا خیلی چیزا مشخص شده بود . عصر همون روز همه جمع شده بودند تا istj قاتل رو معرفی کنه . Istj به همه گفت که اگه قاتلن خودشون بگن ولی کسی چیزی نگفت . Istj شروع کرد: ماه پیش istp به جرم دزدی از شرکت رفت زندان . Entp دوست istp بود و با این موضوع خیلی ناراحت شد و کینهی entj رو به دل گرفت . شاید فکر کنید که کار entp بوده ولی این کار اونم نبوده درواقع entp از مرگ entj میتونسته خوشحال بشه ولی چرا entp بکشه وقتی نامزد istp خانم infp اینجا حضور داره؟ اون وضعیت مالی خوبی نداره ولی اومده به این گردش دلیلش هم فقط همین بوده . اون بعد از اینکه در رو enfp بسته وارد اتاق شده . دهن entj رو گرفته و چندین ضربه بهش زده و اومده بیرون ولی استرس زیادی داشت و دستمالش رو جاگذاشت و وقتی که intj جسد رو پیدا کرد فورا اومد و به من اطلاع داد تا وانمود کنه که هیچی نمیدونه .
ایما | چت روم
سناریو جنایی~🩸🔪 به قلم 𝗠𝗶𝘆𝗮 تایپها واسه تابستون به یه مرکز تفریحاتی رفته بودند تا اونجا به تفریحا
اون شب کفشهایی پوشیده بود که سروصدا ایجاد نکنن ولی حواسش نبود که عوضشون کنه و فردا اون کفشا کنار سطل زباله پیدا شدند! درواقع infp سهلانگاری کرد و سرنخ زیادی به جای گذاشت .
⠇#ادمین_ردسا 🕶✨️
══════════════
⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪
چند سال پیش،با ورودم به بخش اورژانس و زمانی که داشتم برای عمل جراحی آماده می شدم، مردی که بر اثر تصادف زخمی شده بود و نیاز به جراحی داشت رو دیدم؛
من اونو نجات دادم. بعدها باز هم اون رو دیدم،اسمش #ISTP بود.
ما عاشق هم بودیم و نمی تونستیم از هم جدا بشیم.
اما، ISTP یه شب قبل وقتی که به خانه برگشت نامه ای روی یخچال پیدا کرد" من دیگه نمی تونم ادامه بدم" اون با پلیس تماس گرفت و خبر ناپدید شدن من رو داد.
دو ساعت بعد نیروهای پلیس و کارآگاه #ISFP توی خونه ی من و ISTP بودند و به دنبال سرنخ میگشتند؛ از یکی از اتاق ها صدای فریاد #ESFP آمد " قربان جسد رو پیدا کردم! "
جسد من توی چمدون مسافرتی مشکی رنگ بود.
همه نگاه ها به سمت ISTP رفت و اون رو به عنوان مظنون اصلی پرونده بازداشت کردند.
جسد من به پزشکی قانونی رفت چون هیچ کبودی یا اثری از مقاومت دیده نمی شد.
دوست سابق ISTP یعنی #ENTJ وقتی این خبر رو شنیده بود از خوشحالی بال در آورده بود.
بالاخره جواب آزمایشات و کالبدشکافی آمده بود و علت مرگ تزریق دوز بالای آمونیاک به رگ های خون تشخیص داده شده بود...
بعد از دو ماه زندان رفتن ISTP هم دانشگاهی سابقم #INTJ به زندان رفت و ISTP رو ملاقات کرد و به اون گفت" تو کسی که واقعا عاشقش بودم و احساساتم رو زنده کرده بود از من گرفتی پس من هم اون رو از تو گرفتم!"
⠇#ادمین_ردسا 🕶✨️
══════════════
⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪
هفته پیش، من به قتل رسیدم !
وقتی که با خیال راحت روی کاناپه زرد رنگ توی خانه ام نشسته بودم ؛ یه نفر وارد خانه ام شد!
خیلی زود لبخندم روی لب هایم خشک شد و من مردم...کشته شدم!
جسدم رو esfj عزیزم پیدا کرد ؛ معشوقه من. در حالی که بدون دعوت به خانه ام آمده بود!
برای چند لحظه به چشم های باز جسدم خیره شد و بعد به اداره پلیس زنگ زد .
مرگ من بی سر وصدا تموم می شد اگه دوست قدیمیم entj پرونده قتلم رو به عهده نمی گرفت .
همکلاسی دبیرستانم intp هیچ وقت من رو دوست نداشت ، شاید هم از من بدش می اومد .
به هر حال اون اولین کسی بود که از مرگ من خوشحال شد !
انگشت اتهام به سرعت سمت intp گرفته شد .
همه چیز بر علیه او بود جلسات بازجویی پشت سرهم بر گذار می شدند . Intp در کنار اظهار بی گناهی ،خوشحالی اش را از مرگ من ابراز می کرد .
همه چیز وقتی عوض شد که اثر انگشت قاتل روی جسدم پیدا شد .
صورت esfp از شدت وحشت سفید شده بود ، درست مثل من، وقتی که او را با تبرِ توی دستش ، توی خانه ام دیدم .
درست چند دقیقه قبل از اینکه نفس آخرم را بکشم او بالای سرم ایستاد ، خون پاشیده شده روی صورتش رو با آستینش پاک کرد و مقابل چشم های وحشت زده ام لبخند زد!
حالا دست هایش که به خون من آلوده بود اسیر دسبند پلیس شده و من جلوی او ایستاده ام و لبخند می زنم !.
پایان
⠇#ادمین_ردسا 🕶✨️
══════════════
⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪
به قلم ISTJ# . MA
قدم هایم با احساس کردن وجودش تند ترشد ناگهان مرا در کوچه ای تاریک به سمت خود کشید نفسی کشید وگفت با ید یه چیزی بهت بگم گفت:دوست دارم... بدون تردید درخواست اورا رد کردم وکوچه را ترک کردم باخود گفتم: به جزنبودعلاقه اینکه با کراش دوستم دررابطه باشم غیر ممکنه.
صدای ویبره گوشی مرا به خودآورد درآن پیام از تمام کردن رابطه ماگفته بود مرا از خود بی خود کرد باعجله به ساحل برای دیدنش رفتم خواستم که رشته های این رابطه ازهم گسسته نشود اما تلاشم بی فایده بود چند ساعتی در ساحل نشسته بودم همه #ISFp را مظنون به قتل میدانستند اما بعد از او #INTJ درمقابلم بااخمی پراز نگرانی گفت: چرا انقدر دوسش داری؟
بدون جواب از جایم بلند شدم وبه راه افتادم
میان راه گفت: دوست دارم از حرکت کردن متوقف شدم به سمت او برگشتم و گفتم: تمومش کن توجوابتو گرفتی کمی مکث کرد وگفت: اگه قرار نیست مال من باشی پس مال هیچکس دیگه هم نیستی مرا به جنگل برد من در جنگل زیر هزاران برگ وگِل ماندم وباران همدم من شد.
چند روز بعد #INTP برای رفتن به کوه متوجه جسد من شد#ESTP که صمیمی ترین دوست بودو از هرکسی بیشتر خوشحال از مرگ من شد وظیفه پرونده من را به عهده گرفت تا به طور کامل از نابود شدن رقیب عشقی خود مطمئن شود
اما پس از چند روز INTJخود را به عنوان قاتل من معرفی کرد
واین پرونده حاصل نفرتی بود که برگرفته از عشق بود
⠇#ادمین_ردسا 🕶✨️
══════════════
⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪
داستان نویس: #INTJ
کسی که عاشقم بود: #INTP
ولی چون من تنهایی رو دوست داشتم و اعتقادی به عشق نداشتم بهش جواب رد دادم. ولی اون جنون گرفتش و خیلی عصبی شد. ولی یه جایگزین داشت که از من متنفر بود که اون ادم #ISTJ بود. ISTJ چون INTP رو خیلی دوست داشت. واسه همین وقتی فهمید من به INTP جواب رد دادم به یکی از دوستاش گفت که مسئول قتل من باشه و وقتی منو کشت جسدمو یه جایی پنهان کنه. البته INTP این قضیه رو نمیدونست
ولی بعد مدتی خود INTP جسد منو پیدا کرد.
ولی چون #ENFJ بهترین دوستم بود و فقط اونو داشتم مسئولیت پرونده رو به عهده گرفت.
و بعد جست و جوی زیاد به یه مظنون رسید که اونم #INFJ بود. چون INFJ با INTP دشمنی داشت چون پنهانی منو دوست داشت ولی وقتی فهمید INTP اعتراف کرده به من به همه گفت که INTP، منو کشته.چون اون زمان فقط ما باهم بودیم. ولی کسی باور نکرد و INFJ به دردسر افتاد.
ولی قاتل واقعی #ESFJ بود، چون ISTJ به ESFJ گفته بود که منو بکشه و کاری کنه که INTP جسد منو پیدا کنه و کسی که خیلی منو بعد INTP دوست داشت یعنی INFJ فکر کنه که INTP منو کشته چون جواب رد بهش دادم. ولی ENFJ تونست قاتل اصلی رو پیدا کنه و به طرز وحشتناکی ازش انتقام بگیره.ISTJ هم پا به فرار گذاشت و بلیط هواپیما گرفت تا بره جایی که هیچکس پیداش نکنه. ولی #ENTJ و ENFJ و #ESTJ با لباس های مبدل مهماندار و گریم صورت فهمیدن که چی شده و ISTJ رو از هواپیما پرت کردن پایین.....
⠇#ادمین_ردسا 🕶✨️
══════════════
⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪
* هیچوقت به هیچکس کامل اعتماد نکن *
آره خب ، این جمله شعار همیشگی زندگیم بود !
زندگیای که حالا ندارمش اما خب ، شاید خوش شانسم که در طی زندگیم ، آدم معتقدی بودم و کم و بیش به این موضوع که بعد از مرگ یه دنیای دیگه هم هست ، باور داشتم ! و حالا ، من مردم !
و از این بُعد ، روحِ سبکم نظاره گر همه چیزه !
و البته متحیر از بازی زندگی
بازی ای که شروعش با infp بود و یا شاید
با مرگِ من ؟ . .
حوالی بعدازظهر ِچهارشنبه ، یه روز گرم تابستونی از ۱۷ سپتامبر ، جسدِ *راوی تو یه آزمایشگاه نیمه متروکه در حومه شهر پیدا میشه ، طبق نظریه پزشکی قانونی فرد به ضربِ یک گلوله از پشت کشته شده و ۱۲ ساعت از مرگش میگذره !
پلیس افرادی رو به عنوان مظنون دستگیر میکنه که intp# به عنوان شخصی که جسد رو پیدا کرده و infp# به عنوان معشوقه مقتول هم در بین اون ها هستن ، کارگاه infj# مسئولیت پرونده و بازجویی از مظنون هارو به عهده میگیره اما هیچ مدرکی مبنی بر قاتل بودن اون دونفر پیدا نمیکنه ،
مظنون infp# میگه : من اون زمان با دوستام تو یه مهمونی بودم ! با estp# و entp# و بقیه! م. . من دوستش داشتم حتی فکر اینکه من بخوام بکشمش هم احمقانس ! اوه خدایا (شروع به گریه میکنه )
از اونجایی که هیچ مدارک و شواهدی علیه infp# نیست و همینطور دوستانش هم تایید میکنن که در زمان قتل اون تو مهمونی بوده ، اون آزاد میشه تا بره و برای معشوقش عزاداری کنه !
مظنون intp# میگه : ببین ، اگه من واقعا قاتل بودم هرگز یه عنوان پیدا کننده جسد پیشتون نمیومدم ، واقعا ضایعس ! الان دیگه هیچ قاتلی این کارو میکنه ؟ پس ، نزار از کاری که کردم پشیمون شم و اگه دفعه بعد یه جسد دیدم بزارم به حالِ خودش بپوسه ! اوکی ؟
کارآگاه infj# با توجه به اظهارات اونها تصمیم میگیره هردوشونو آزاد کنه اما یه مدت زیر نظرشون داشته باشه ، بقول خودش : قاتل همیشه به صحنه جرم برمیگرده !
دوهفته بعد . . . estp# به ایستگاه پلیس میاد و میگه میخواد یه اعترافی بکنه !
اون به کارآگاه میگه : ببینید درواقع اون شب ، یعنی وقتی معشوقه infp# به قتل رسید ، اون تو مهمونی نبود !
#Infj: یعنی چی که نبود ؟
#estp : اممم . . خب چطوری بگم اون من و یکی از دوستامو مجبور کرد بگیم با ما تو مهمونی بوده ولی درواقع اون نیومد ، یعنی قرار بود بیاد و ما یه پارتی سه نفره بگیریم اما لحظه اخر کنسل کرد و گفت نمیاد ، وقتی هم فهمید قراره ازش بارجویی بشه مارو تهدید کرد بگیم اون شب پیش نا بوده !
کارآگاه واقعا متحیر میشه ! این حرف یجورایی میتونه مستند باشه اما واقعا شوکه کنندس !
پلیس تا زمان اثبات شواهد infp# رو دستگیر میکنه اما اون همچنان این موضوع رو انکار میکنه تا اینکه دست به پرده برداری علیه موضوع مهمی میزنه :
#infp : من نبودم ! من حتی اگه انگیزه اش رو هممیداشتم که نداشتم ، توان جسمی کشتن یکیو ندارم !
کارآگاه #infj : طفره نرو ! اون با یه شلیک اونم از پشت کشته شده ، برای بچه هم اسونه ! یالا اقرار کن!
#infp : خیلی خب ،شک ندارم اون کسی که معشوق منو کشته estp# عه !
اون شیفته معشوق من بود ! معشوقم به من گفت و من اولش خیلی عصبانی شدم اما اون گفت خودش باهاش حرف میزنه ! اون عوضی مادربه خطا میخواد همه چیو بندازه گردن من اما خودش بود ، مطمعنم ! معشوق من ، اون قبول نکرده باهاش باشه و estp# هم زده اونو کشته ! اون لعنتی کسی بود که از مرگش خوشحال شد !
#infj : جالبه ! و تو با کسی که دنبال معشوقت بود رفتی پارتی ؟ بگو ببینم
estp# تو پارتی سه نفره شما بود یا نبود ؟
#Infp : ببین ، اون لعنتی هرچی گفته دروغه اصلا پارتی درکار نبوده ! یعنی بوده اما من با اونهایی که ای اس تی پی میگه قرار مهمونی نداشتم من با چندنفر از رفیقای قدیمیم قرار مهمونی اونم تو یه رستوران داشتم ! و اونجا بودم ! اون این سناریو رو چیده تا منو سیاه جلوه بده من بی گناهم قسم میخورم
!!
بعد از پیگیری های مکرر کارآگاه و شب بیداری ها و بازجویی های پی در پی ، در نهایت همه جیز با بازجویی از همون نفر سومی که estp# ازش حرف میزد مشخص میشه !
اون کسی نیست جز entp# !
ENTP : آیانفپی و ایاستیپی چند وقت بود که از هم خوششون میومد با اینکه
#infp یه معشوقه داشت !
اون سعی کرد از معشوقش جدا شه اما معشوقش دست بردارش نبود و میگفت یدون دلیل نمیتونن از هم جدا شن ! تو این مدت هم infp# حسابی خاطرخواه estp# شده بود و حسابی تو کف هم بودن ! تا اینکه معشوقش یه شب این دوتارو باهم میگیره و از اونجایی که خیلی عاشق infp# بوده ، ضربه سختی میخوره و در صدد انتقام از estp# برمیاد و بهش میگه تو اون آزمایشگاه متروکه باهم روبه رو شن ! estp# قضیه رو به infp# میگه و اون هم از ترس اینکه معشوقش estp# رو بکشه بهش میگه اون رو هم با خودش ببره ! هردوتاشون سر قرار حاضر میشن اما
ایما | چت روم
سناریو جنایی~🩸🔪 * هیچوقت به هیچکس کامل اعتماد نکن * آره خب ، این جمله شعار همیشگی زندگیم بود ! زندگ
معشوقه آیانافپی با دیدنش عصبانی میشه و میخواسته به #estp حمله کنه که #infp با یه گلوله خلاصش میکنه ! بعدهم باهم فرار میکنن ! از اونجایی که من رفیقم estp# هستم اون ماجرا رو بهم گفت و همینطور گفت که اون و infp# باهم قرار گذاشتن که تو بازجویی های احتمالی ، بگن ما سه نفر تو یه پارتی بودیم ! و به من گفتن اگه جیزی نگم مشکلی برام پیش نمیاد و ناخواسته منو درگیر این ماجرا کردن !من هم چیزی نگفتم ! اما estp# یه نقشه دیگه تو سرش داشت اون پاسپورتاشو برداشت و گفت میخواد از شهر بره و قبل از اینکه بره میره اداره پلیس و میگه که اون شب infp# تو مهمونی نبوده و همه چیزو میندازه گردن اون ! گفت از اولم infp#رو دوست نداشته و فقط سر لج و لجبازی با معشوقش میخواسته تصاحبش کنه ! بعد از این هم سریع فلنگو میبنده و از شهر میره ! اما نقشش درست پیش نرفت و خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو میکرد برای بازجویی احضارش کردن و گفتن که infp# هم بر علیه اش حرف زده ! من فهمیدم که این دعوا بین اونها زرگریه و هردوشون تو قتل دست داشتن ،تصمیم گرفتن بیام و به چیزایی که میدونم اعتراف کنم !
طبق اظهارات entp# و اثبات حقانیت شون ،
#Infp قاتل اصلی
و estp# همدست قاتل شناخته شدن و حکم حبس ابد براشون صادر شد !
همینطور entp# بخاطر مشارکت غیرمستقیم در قتل به ۵ سال حبس محکوم شد !
و کارآگاه infj# بازهم به این نتیجه رسید که
*به هیچکس نمیشه اعتماد کرد !
⠇#ادمین_ردسا 🕶✨️
══════════════
⠇ @Eema_MBTI