eitaa logo
ایما | چت روم
1.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
23 ویدیو
4 فایل
هرسوال یاابهامی که داری ازم بپرس👈🏻 @Admin_Sobh راه‌های ارتباطی برای ثبت درخواست هاتون👇🏻 https://eitaa.com/Chatrooom/2145 فهرستِ سوالات پرتکرار شایدسوال شماهم باشه:)👇🏻 https://eitaa.com/Chatrooom/2143 صفرتاصد تولیدمحتوای‌ ایما؛ کپی بهرشکلی ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
سناریو گزارشات روزانه به عنوان روانشناس: بیمار ساعت ۱۷: حقیقتش یکم از این مریضم میترسم.. اون سادومازوخیسمه علاج ناپذیره...😓 @Eema_MBTI | ادمین میدوریا این یکی از پستای جدیدتونه،کانالتون خوبه ها ولی فکر نمیکنین که خودتونم دارین کلیشه های اشتباه رو تو ذهن بقیه پر رنگ تر میکنین؟ خودتون میگین کلیشه ها غلطن ولی خودتونم دارین افراطی تر نشونشون میدین(خیلی از پستای ای ان تی پیا همینجوری بودن) منکر مفید بودن کانالتون نمیشم. من خودم ازش استفاده میکنم تا بقیه رو بشناسم اما پست بالا حتی کلیشه هم نیست..یه افتضاحه!! تازه من خودم ای ان تی پی نیستم نمیدونم خودشون با دیدن این پست چه حالی میشن، هم مردم ازشون بیشتر متنفر میشن هم خودشون احساس منزجر کننده ای به خودشون یا کانال شما پیدا میکنن. اگه هروس این اشتباهو میکنه که با گفتن کلیشه ها کانالشو پرطرفدار کنه شما نباید این کارو بکنین، کانال شما علمی ترین کانال ام بی تی آی یی هست که دیدم. همین مشکلم درباره کلیشه ها(توی میماتون خیلیه) برطرف کنید دیگه عالی میشه سلام و وقتتون بخیر🍃 خیلی ممنونم که نظرتون رو درمورد پستامون بیان کردین، ولی باید بگم این سری از مطالب قرار نبود علمی باشن، صرفا مطالب فان و طنز بودن؛ عین پستای فان دیگه که تایپ‌های شخصیتی رو به چیزایی تشبیه میکنن. یعنی منظور ادمین میدوریا این نبود که فلان تایپ مریض روانیه، به طرز فانی بیان کرده‌ان که اگر فلان تایپ یه بیمار حاد روانی بود، چه شکلی میشد✨💚 @Chatrooom | اسکایلر
💞 نیمه گم شده هر تایپ: ✨ : isfj or istj 🌼 : isfp or Istp ✨ : isfj or istj 🌼 : isfp or istp ✨: esfj or estj 🌼: esfp or estp ✨: esfj or estj 🌼 : esfp or estp ✨ : infj or intj 🌼: intp or infp ✨ :intp or infp 🌼: infj or intj ✨ :enfj or entj 🌼: enfp or entp ✨: enfj or entj 🌼: enfp or entp ══════════════ ❀•@Eema_MBTI
• اگر میتونستی، برای یه مدت کدوم تایپ mbti رو به عنوان همسفر یا همراه انتخاب می‌کردی و چرا؟ خبببب منکه خودم 4W5 هستم😁 یا چون خیلی پایه اینجور چیزاست*حداقل دوستام که دیدمشون اینجور بودن* ولی خب سر خوراکی حتما دعوامون میشه یا چون هرچقدرم حرف بزنم هیچی نمیگه و با حالت چهره خاصش نگام میکنه و از درون احتمالا خیلی پایه‌ست*حداقل دوستام اینجورین* ___________________________________ من شخصیت های غمگین رو میبرم که واسه دو دقیقه هم باشه بتونن با من شادی رو تجربه کنننن از طرف ___________________________________ خودم ام و دوس دارم با یه برم چون فکر میکنم تو شهربازی یه همچین شخصیتی لازمه😂 ___________________________________ سلام من یه رو انتخاب میکنم چون پایه هر کاری هست مثلا اینکه چند تا پیچ و مهره ببریم بعد یهو بلند بگیم از یه جایی افتاده تا همه رو بترسونیم 😁🙃 ___________________________________ من قطعا تایپ انتخاب میکردم چون احساس میکنم این تایپ خیلی قدرتمنده و میتونه به همه چیز دست پیدا کنه از طرف یک ___________________________________ سلام من یه هستم و معمولا دوست دارم با یه برم شهر بازی .چون وقتی با enfp باشی (که از قضا دوست صمیمیت هم باشه) همه جا بهت خوش می گذره ممنونم از کانال خوبتون. ___________________________________ من خودم هستم و خیلی دوست دارم که با یه آدم باحال و بامزه مثل همسفر باشم ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Art
• تحلیل شما از آرت مفهومی تایپ INTP چیه؟🔮 خیلی خوبه فقط یکم نیاز به درک کردن احساسات و حال روحیش داره درسته نشون نمی‌ده ولی می‌دونم که یکی از عمیق ترین احساسات رو داره از طرف یک ________________ سلام.به نظر من این عکس میخواد زیبایی قلب یک رو نشون بده.چجوری؟توی این عکس ما intp رو می‌بینیم که توی یک محیط تاریک وایساده و دستش رو جایی که قلبش هست مثل یک قاب کرده و در واقع میخواد بگه که intp ها با اینکه ممکنه یکم سرد به نظر بیان،اما درون قلبشون محبتی عمیق و زیبا هست و قلبشون پر از احساساتی هست که قایمشون کرده. اون پروانه ها که مثل پروانه های هستن هم نشون میده که میتونن intp ها هم میتونن احساساتی باشن🥹💖. ________________ میشه اونکه گفده بود و کراشش یه رو به من معرفی کنین ؟😂🤦🏻‍♀️ بد وضعیتیه ________________ بهترین برداشتم اینه که سو*راخه 😂 خودم ________________ احتمالا دنیای تاریک دورش به منظور جهالت دنیاست که داره توی خرافه غرق میشه و این تایپ داره با باز کردن و نشون دادن قلبش و افکاراتش نور رو به دنیا میتابه. ________________ یک یکم شر و شیطون هست البته وقتی باهات دوسته مگر نه یک خشک بی احساس دیده میشه ولی خب من دوتا دوست intp دارم و دوستشون دارم،اونا محدودیت ها و خط قرمز هایی دارن که نمیشکننشون ولی برای دوستاشون دلسوزن،همچنین اینکه خیلی رو مخ نیستن باعث میشه بیشتر جذاب باشن.و خب بعد دوستی دیگه کلا تصوراتت بهم میخوره و یک شخص جذاب و عالی دیگه رو درونشون میبینی. از یک ixtj ________________ به نظرم میخواد و سعی داره بگه که درکش کنم درونشو ببینن به خاطر عقایدش مسخرش نکنن انقدر قضاوتشون نکنن کلا به عقاید و حرفاش احترام بزارن و نزنن تو ذوقش +از طرف یه که مسخرش میکنن بابت عقایدش... ________________ یه قلب مهربون و پر از پروانه دارن:) ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Art
🔍 به نظر شما چه چیزی باعث میشه هرتایپ منحصر به فرد باشه؟ اون چیه که هرتایپ رو از بقیه متمایز و خاص میکنه؟🤤 ________________✳️ ENFJ: یه قلب از جنس اقیانوس محبت که تو رو می بلعه و راه فراری هم نداری.(تلاش نکن داداش بی فایده اس😂) ✳️ احساسات صادقانه سعی و تلاش خستگی ناپذیر برای رسیدن به هدف مورد علاقه و زیبایی شناسی # infp ✳️ به نظرم چیزی که یه istp رو متمایز و از بقیه بهتر می‌کنه اینه که بالاخره به این نتیجه رسیده که هیچی تو این دنیا اون قدری ارزش نداره که بخوای به‌خاطر قضاوت و رفتار دیگران خودتو اذیت کنی یا کاری رو که میکنی تغییر بدی. این زندگی خودته و باید هرطور که میخوای تزش لذت ببری. کسی که دوسم نداره میتونه بره به درک و کسی که باهام اوکیه... برام ارزش زیادی داره حتی اگه اینو بهش نشون ندم ✳️ اون احساس اون باطنی که هر تایپ داره باعث منحصر به فردی میشه نه فقط نقاط قوت بلکه حتی نقاط ضعف هر تایپ هم باعث منحصر به فردی میشه ✳️ به نظرم چیزی که intp رو از بقیه تایپ ها متمایز میکنه اینه که به ظاهر خیلی بی دقته اما در واقع اون به چیزایی دقت داره که هیچ کس دقت نمیکنه و متوجه نمیشه... و درواقع سطحی نگر نیست که بهش میگن بی دقت ✳️ چیزی که یه infp رو متمایز میکنه (من خودم infp نیستم ولی دوستام زیادن)اینه که اونا در هر شرایطی حتی وقتی که خودشون خیلی ناراحتن، حالا نه اینکه هیچی نشون ندن، ولی به هرحال بازم با بقیه با مهربونی رفتار میکنن و لبخند میزنن. من این تایپو خیلیییی دوست دارم چون به عنوان یه IxTx به شدت به یه همچین ادم مهربون و احساسی تو زندگیم نیاز دارم ✳️ ENTJ: به نظرم مدیریت بحرانی که اینا دارن و منم داشتم الان یه رییس جمهوری چیزی شده بودم. به نظرم قاطعیت ، برنامه ریزی و مدیریتشون اونا رو متمایز می کنه :) ✳️ مراقبت کردن از عزیزان اونو متمایز میکنه ✳️ Istp یکم مزایایی داره که شاید باقی تایپا نداشته باشن. اولا اینکه اون قدرت تحمل خیلی بالایی داره چون میتونه در مرحله های اول هیچ اهمیتی به چیزی نده فقط وقتی که خیییلی عصبانی بشه ممکنه واکنش بد نشون بده پس سعی کنید istp رو عصبانی نکنید. هرچند همیشه به خاطر جواب های بی احساس و سرراستی که به دیگران میده همه فکر میکنن عصبیه در صورتی شاید اون موقع این‌طور نباشه. میخوام به بقیه بگم حتی اگه خیلی هم برام اهمیت داشته باشین، اگر کاری کنین که باعث ناراحتی شدید من بشه، به راحتی میتونم از زندگیم بندازمتون بیرون و عین خیالم هم نباشه. جوری باهاتون رفتار میکنم که انگار اصلا نمیشناسمتون و حتی شاید یه سری مواقع خودتون به وجود خودتون شک کنید. ترجیح میدم احساساتمو نشون ندم چون به اندازه کافی ازشون ضربه خودم ✳️ منطق زیاااد و آروم بودن تایپ INTJ رو از نظر من خیلی متمایز میکنه از طرف یه ESTJ ✳️ ISTP عام نسبت به همشون نمیگم نسبت به خودم میگم یه istp همون طور که خیلی سرد و خشک به نظر میاد میتونه خیلی پایه هیجان و چیزای جدید باشه. ✳️ ینی من عاشق تفکرات عاقلانه‌ی یه intj ام. جوری که به دنیا نگاه میکنه خیلی جالبه. گاهی اوقات فکرایی برای بهتر کردن دنیا داره اصن اینطوریه که این دنیا خیلی ناعادلانه‌ست. فرداش که فکر میکنه میگه این دنیا اصلا ارزش درست کردن نداره. همون که نابود بشه بهتره. کلا intj ها رو خیلی دوست دارم انگار یه غم بزرگی رو پشت چشماشون پنهان میکنن ✳️ من تایپ istj رو خیلی بیششتر از بقیه دوست دارم با اینکه خودم یه تایپ دیگه‌م. به نظرم پایبند به قوانین بودنشون شاید یکم رومخ باشه ولی قدرت درکشون خیلی زیاده با این سعی میکنن با دیگران خیلی ارتباط نداشته باشن ✳️ ENFP: شادی بخش بودنشون ، حتی وقتی غمگینن اجازه نمیدن شما ناراحت باشین ، مهربونیشونو که نگم دیگه... :) ✳️ من خودم esfp ام به نظرم برونگرایی ✳️ به نظر من چیزی که infp ها رو متفاوت میکنه احساسات عمیق و عمق ذهن اوناس. در حدی که حتی infj هم نمیتونه اونا رو تصور کنه چه برسه به مثلا estp من به عنوان یه infp بعضی وقتا اینقدر تو فکرا و خیالپردازیها، رویا ها و احساساتم غرق میشم که یه ۲ ساعتی نمیتونم با دنیای بیرون ارتباط برقرار کنم ✳️ چیزی که یه ENFJ رو متمایز میکنه از بقیه عشق ورزیدن بی قید و شرط به آدما و طبیعت و ...ست! اینکه دلیل انجام هر کاری عشق و احساسه..♡ :)' ✳️ به نظرم چیزی که entp رو متمایز می‌کنه این که ، یه جورایی همه فن حریف به نظر میاد! مثلاً اون اگر بخواد می‌تونه هر شخصیتی رو داشته باشه و می‌تونه خیلی خوب تظاهر کنه. توی هر موقعیتی اون جوری که بنظرش بهتر براش تموم میشه رفتار می‌کنه و این خیلی جالبه! ✳️ به نظر من احساس شادابی و امید و پنهان کردن فکر ها ی مدام بد و دور کردن انرژی های منفی از آدما enfp رو خاص کرده 💞 از طرف یه enfp پر از ایده 💗 ✳️
سناریو جنایی~🩸🔪 قاتلم خودم بودم😂 فکر کنم خودم رو تو دنیای موازی کشته باشم ولی حداقل همین که شد مسئول پروندم خوشحالم _________ کسی که عاشقم بود: کسی که از مرگم خوشحال شد: کسی که جسدمو پیدا کرد: کسی که مسئولیت پرونده رو برعهده گرفت: کسی که مظنون به قتله: وقاتل واقعی: _____ کسی که عشقم بود : کسی که از مرگم خوشحال شد : کسی که جسدمو پیدا کرد : کسی که مسئولیت پرونده ام رو بر عهده گرفت : کسی که مظنون به قتله : قاتل اصلی : و در آخر هم خودم هستم . _____ قاتل کسی که خوشحال شده کسی که جسدمو پیدا کرد کسی که پرونده رو قبول کرد مظنون به قتل قاتل واقعی خودم _________ کسی که عاشقت بود کسی که از مرگت خوشحال بود کسی که جسدتو پیدا کرد کسی که مسئولیت پرونده ات رو به عهده گرفت کسی که مظنون به قتل قاتل اصلی _____ سلام من یه هستم کسی که عاشقم بود کسی که از مرگم خوش حال شد کسی که جسدم رو پیدا کرد کسی که پرونده من رو به عهده گرفت کسی که مظنون این پرونده هست کسی که من رو به قتل رسوند _____ سلام یه هستم کسی که عاشقت بود: کسی که از مرگت خوشحال شد: کسی که جسدتو پیدا کرد: کسی که مسئولیت پرونده تو به عهده گرفت: کسی که مظنون به قتله: و قاتل واقعی: _____ کسی ک عاشقمه: کسی ک از مرگم خوشال شد: کسی ک جسدمو پیدا کرد: کسی ک مسئول پروندهمو ب عهده گرف: کسی ک مظنون ب قتله: و قاتل واقعی: تایپ خودم _____ انقدر باحال برام افتاده که دلم میخواد یه کارگردان پیدا کنم، بدم بهش بسازه فیلمو. کسی که عاشقم بود : کسی که از مرگم خوشحال شد: کسی که جسد رو پیدا کرد: کسی که مسئولیت پرونده رو قبول کرد: کسی که مظنون به قتله: کسی که قاتله : جالب تر واسه من اینه که من خودم ام😐😂 _____ عاشق کسی ک از مرگم خوشحال شد کسی که جسدمو پیدا کرد کسی ک پروندمو به عهده گرفت کسی که مظنون بود قتل واقعی و من کسی نیستم جز سناریو عجیییب _____ کسی که عشقم بود: چون مهربون و باهوش بود کسی که از مرگم خوشحال شد: چون به نظرش من فرد بی نظم و بی هدفی بودم . کسی که جسدمو پیدا کرد : کسی که مسئولیت پرونده ام رو بر عهده گرفت : به خاطر اینکه عاشقم بود. کسی که مظنون به قتله : چون خیلی شلوغ بود و به خاطر اینکه من توجه رو ازش گرفته بودم از دستم شاکی بوده قاتل اصلی : و در آخر هم خودم هستم . _____ کسی که عاشقم بود کسی که از مرگم خوشحال شد: کسی که جسدمو پیدا کرد: کسی که مسئولیت پروندمو به عهده گرفت: کسی که مظنون به قتله: قاتل واقعی: خودمم _____ سلام داش یه entp ام و از سناریو ساختن شانس نیاوردم🗿 کسی که عاشقت بود کسی که بعد مرگت خوشحال شد کسی که جسدتو پیدا کرد کسی که مسولیت پروندتو به عهده گرفت کسی که مضنون قاتل شد قاتل واقعی الان من چطور با اینا میتونم سناریوی خوب بسازم ؟؟؟ اصن هر کاری میکتم با عقل جور در نمیاد😂🗿 ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 این سناریو سناریو قتل عه Estp# عاشق isfj بود.... اونا رابطه خوبی داشتن و عشق Estp روز به روز بیشتر می‌شد تا اینکه isfj به Estp خیانت کرد.... Estp عاشق isfj بود و وقتی اینو فهمید خیلی عصبی شد.... و تصمیم به قتل isfj گرفت.... یه روز درحال انجام کارهای روزمره اش بود که جسد isfj رو پیدا کرد.... estp هم برای اینکه گیر نیوفته قتل رو گردن infj انداخت و infj بدبخت به جای estp به عنوان قاتل شناخته شد _____ اون مرد اون مردی بود که دلباخته‌ی شده بود و برای بدست آوردنش از دوست قدیمیش گذشته بود چون اون از enfj بدش میومد به دلایلی... و اما اون اتفاق: به شدت درگیر پرونده بود. باتوجه به حرفای روزی که رفته بوده دنبال enfj با باز نشدن در روبه رو میشه پس از دیوار میپره داخل و با جسدenfj روبه رو میشه و اما ایی که دوست enfp عه و کسی که همیشه از enfp خواسته بود که دست به کار بشه و اونو بکشه وگرنه خودش یه بلایی سرش میاره مظنون به قتل بود..درسته کار enfp نبود چون که مسافرت بوده ولی خبر این قتل تونست دردشو تسکین بده.. وقتی انگشت نگاری شد و تحقیقات تموم شد همه متوجه شدن که اون خودکشی کرده...شاید به خاطر اینکه عذاب وجدان اینو داشته که قلب enfp رو به درد اورده:) _____ همه فهمیده بودن که عاشقمه، اما من جونم واسه در میرفت، می‌پرسین چرا؟ چون من عاشقش بود بودم. اون جدیدا به من مشکوک شده بود و فکر می‌کرد که با دارن بهش خیانت می‌کنم اما اصلا اینطور نبود، اما من میدیدم که چطور خودشو به نزدیک می‌کرد و قصد داشت منو جلوش خراب جلوه بده. احتمالا هم همدستش بوده، چون دل خوشی ازم نداشت و همین الانشم از مردنم خوشحاله. اولین کسی که جسدمو پیدا کرد بود. اون رفت و قضیرو به کارآگاه گفت و ISTP هم که پرونده ی قتل من براش جالب بود، پروندمو به عهده گرفت. در آخر عشق عزیزم ENTJ با همدستی ESFP و ESTP مضنون شد به قتل من و می‌گفتن چون مم بهش خیانت کردم اون منو کشته، اما در آخر همه فهمیدن که کشتن من فقط و فقط کار ESFP عوضی بوده _____ من و اولین قرارمون بودو تصمیم گرفتیم باهم به سینما بریمو انیمه ببینیم انیمه ی خیلی قشنگی بود و esfj هم خوشش اومداز در سینما بیرون اومدیم اماناگهان یک فردباحداقل زمان وحداکثر تاویر بهم چاقو زد و با سرعت بیرون کشید و مثل قاتل های دیگر فرار کرد esfj هم از ارس فرار کردمن چند دقیقه ای زمین گیر بودم و همه فکر میکردن مردم،من سریع خودمو درمان کردم و با سرعت سعی کردم به خارج برم و موفق شدم خبر مرگم تو شهر پیچیده بود خیلی از مرگ من خوشحال بود انگار که عروسیشهesfjگریه میکرد جسدمو پیدا کرد اما اون جسد من نبود همه چی اخر سر به دادگاه ختم شد esfjبه عنوان شاهد اونجا حاضر بود خودش رو قاتل اعلام کرد اما دادگاهesfjرو قاتل میدونستو اما قاتل واقعی بودسال ها گذشت تا بفهمن (من زندم تایم ento عه) _____ سلام من یه # 2w3 هستم و داستان رو با زبون خودم میگم شروع:من با عشق ام زندگی خیلی خوبی داشتم ولی یه روز که رفتم خرید منو کشتن اون قاتل بود.وقتی مردم دوست خیانتکارم که بود حسابی خوشحال شد و قرار شد وقتیجسدمو پیدا کردنو خاکم کردن وقتی عشق enfj و پدر و مادرم که هر دو بودن سر خاکسپاری گریه کنن اون تمام پولهامون رو بدزده اون یه entp استخدام کرده بود که اگر موفق بشه منو بکشه بهش در حد خدا تومن پول بده(از پول های ما) خلاصه که entpمنو کشت ولی تموم نشد . از قضا دوست صمیمیم که بود جسدمو پشت همون مغازه پیدا کرد و به پلیس گزارش داد بعد پدر و مادر و عشقم اومدن و پدرم مسئولیت پرونده رو برعهده گرفت به دوست esfj ام مشکوک شدن و میخواستن بندازنش زندان ولی بهترین دوست دنیابود. ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 خبب من و داشتیم روزای خوب و خوش نامزدی رو میگذروندیم و هیچ کاری به کار کسی نداشتیم و خوب و خوش... یه روز که رفته بودم سرکار چون رئیس مجبورم کرده بود اضافه کاری بردارم و توی رودروایسی قبول کردم، البته نا گفته نماند که خودشم هر روز حتی روزای تعطیل اونجاست نمیدونم زندگی نداره اخه💀 اره خلاصه که سرکار بودم که یهو یه آدم عجیب غریب وارد دفتر میشه. از اونجایی که شغل من برنامه نویسی و پشتیبانی وب یه کمپانی بزرگه اصلا عادت ندارم کسی وارد دفتر بشه فقط همکارا میان تو پس تعجب میکنم. آره خلاصه اون آدم با تیپ سر تا پا مشکی و ماسک و کلاه جوری که قابل شناسایی نباشه و مشکوک میاد تو. اره خلاصه اون و کسی که از کمپانی که براش کار میکنم کینه داره، و الانم اومده بود که سیستمشو هک کنه و رسواشون کنه. ازش میپرسم میتونم کمکش کتم اما بی اهمیت به من میره سمت کامپیوتر و وقتی میخوام کنار بزنمش یه چاقو در میاره و بهم چاقو میزنه اما همون موقع صدای بدبخت که رفته بوده ناهار بخره میاد و ENFJ میره یه گوشه، بعد وقتی ISTJ میاد بیهوشش میکنه و سعی میکنه فرار کنه منم که سرتق سعی میکنم جلوشو بگیرم و دنبالش میرم نهایت ولی هنوز از ساختمون بیرون نیومده خون ریزی میکنم و میمیرم هم که تو ساختمون زندگی میکرده میاد منو میبینه جیغ میزنه خلاصه پلیس میاد و چون ISTJ تا اونموقع بهوش اومده بود مظنون میشه و نامزد بدبخت منم عزا میگیره ههییی بمیرم برای دلش خلاصه این وسط به خاطر این مشکلی که به وجود اومده همکاریمون با کمپانی بهم میخوره و رقیب شرکتمون که یه شرکت برنامه نویسی دیگست به جای ما این شغلو میگیره. رئیسش عه و کلی به جون قاتلی که من رو کشت و باعث شد این فرصت شغلی به شرکت اونا برسه دعا میکنه این وسط خیلی زود با دزدی دوباره ENFJ از شرکت ENTJ معلوم میشه ISTJ قاتل نیست و آزاد میشه، ESFJ که خودش پسر مدیر کمپانی بود نهایت سعیشو میکنه و بعد با فهمیدن داستان کینه ی یه آدمی به اسم ENFJ میفهمه که همه اینا زیر سر اونه و بعد یه مدت تعقیب و گریز دستگیر میشه. این وسط من بیچاره الکی جوون مرگ شدم ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 من isfj_t هستم از اون دنیا باهاتون صحبت می کنم! حقیقتش زندگی من پر از فراز و نشیب بود من درگیر عشقی بودم که سهم من نبود! تو همین حال و هوا بودم که یه isfj_a عاشقم شد یکی عین خودم تمام حالات و رفتاراش گذشته‌مو جلو چشمام میاورد. همین حالمو بدتر می کرد دلم نمیخواست اون هم مثل من طرد بشه اما چاره ای هم نبود سعی کردم زیاد جدی نگیرم ولی بدتر شد یه روز که داشتم از سرکار برمیگشتم یه آدم جاخالییی جلوم سبز شد😐 با چاقوی قشنگش از وسط به دو نیم مساوی درم آورد از درد به خودم میپیچیدم و تو این فکر بودم که اون آدم کی بود و چه دشمنیی با من داشت؟ خیلی خون ازم رفته بود عجیب بود که مردم این شهر اینقدر سنگدل شده بودن یه نفرشون حتی بهم نگاه هم نکرد همه درگیر زندگی خودشون بودن یا بهتر بگم غرق مشکلات خودشون بودن به حدی خون ازم رفته بود که چشمام سیاهی میرفت و هیچی ندیدم و ول شدم رو زمین حالا صحنه رو از یه زاویه‌ی دیگه میدیدم یه آدمی داشت به جسدم نزدیک میشد آروم و با احتیاط دوستم بود. بنده خدا یه لحظه نفهمید باید چیکار کنه اومد سمتم و کاری کرد که نباید می کرد🙂 آره دیگه برای فرار دیر شده بود پلیس مملکت جناب سروان رسیده بود و estp رو در حال فرار دیده بود همین باعث شد به estp مشکوک بشه چند روز بعد estp طاقت نیاورد و سراغ پرونده‌مو از جناب سروان گرفت جناب سروان هم برا اینکه سرش کلاه نره estp رو بازداشت کرد. بعد از کلی بازجویی از estp بالاخره راضی شده که قتل کار اون نبوده و پرونده رو سپرد به اون. تلاش های پی در پی estp بی نتیجه نموند و بالاخره پرونده‌ی من کامل شد و گزارش estp به رئیس پلیس رسید. گزارش چنین بود: محرمانه! از سرگرد estp به آقای **** پیرو پرونده شماره ۱۵۰۹۵ با کمک های بسیار اهالی شهر MBTI و پلیس مرکزی این شهر به نتیجه‌ی جالبی رسیدیم قاتل اصلی این پرونده جنابِ بعد از حدود سه ماه با درخواست اهالی شهر MBTI خودش رو به پلیس مرکزی معرفی کرد. طبق گفته های او مبنی بر این قتل او عاشق isfj_a بوده در صورتی که isfj_a عاشق isfj_t ، مقتول این پرونده ، بوده است. طی بازجویی های شماره ۲۵ و ۳۰ infj اعتراف کرد که پیشنهاد قتل رو سروان esfj به او داده و در بازجویی شماره ۳۷ از جناب سروان esfj انگیزه‌ی او از این پیشنهاد علاقه‌ی شدید isfj_t ،مقتول پرونده، به او برداشت شده است. "پایان" ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 کسی که عاشقم بود کسی که از مرگم خوشحال میشه کسی که جسدمو پیدا کرد کسی که مسئولیت پرونده مو به عهده گرفت کسی که مظنون به قتله قاتل واقعی چه ترکیب جالبی .. و یه isfp واقعا عاشقم بود الان نیست😂 خودمم ام _____ کسی که عاشقم بود کسی که جسد رو پیدا کرد کسی که از مرگم خوشحال شد مسئول پرونده مظنون و قاتل اصلی Entj من رو با Estj دید و فکر کرد با اون رابطه دارم. برای همین دستم رو گرفت و من رو برد به یک جای که تنها باشیم و بحثمون شد و اون حس سلطه گریش فعال شد و با خودش گفت اگه مال من نباشی اجازه نداری با کس دیگه ای باشی. پس همونجا من رو کشت و گونه ای تظاهر کرد که انگار Estj مقصره و با پلیس تماس گرفت. و Isfp وقتی Estj رو باز جویی کرد و با کمی تحقیق در مورد اطرافیان متوجه شد. دلیل اینکه Esfp از مرگم خوشحال شد این بود که من با Enfp دوست بودم و اون فکر میکرد من رقیب عشقیشم. _____ مال من چرا اینقدر ترسناک شد و واقعا حس میکنم ک ی intjروم کراشه و ی esfjاز این موضوع ناراحته...ولی خب،خیلی ترسناک شد... کسی ک عاشقم بود: کسی ک از مردنم خوشحال شد: کسی ک جسدمو پیدا کرد: کسی ک مسئولیت پروندمو گرفت: denfj کسی ک مضنون ب قتل منه: کسی ک واقعا قاتلمه: واقعا داستان ترسناکی شد...من نمیخوام بدست کسی ک بعدش برام با بغض گریه میکنه کشته شم... _____ عاشق من بود کسی که از مرگم خوشحال شد بود.. در واقع ما قبلا باهم دوست بودیم. اما اون فقط دشمن من بود و ازم متنفر بود. جسدمو پیدا کرد هم داره پروندمو حل میکنه istj ،estp رو مظنون به قتل کرد چون مدارک اونو نشون میدادن و همینطور به خاطر اینکه دشمنی ما خیلی واضح بود ولی خب...اخرین چیزی که من دیدم، کفشای آبیه بود... ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 سناریوی هول هولی منِ : ذوق زده از اینکه کراشم عاشقم شده داشتم درموردش با دوست صمیمیم صحبت میکردم که متوجه ناراحت شدنش شدم. به وضوح مشخص بود که از این موضوع ناراحته.. شاید چون خودش estp رو دوست داشت؟؟ من که متوجه این موضوع شدم دیگه ادامه ندادم. اون مظنون به قتل من بود اما قاتل واقعی کس دیگه ای بود... جسدمو پیدا کرده بود و حاضرم قسم بخورم بخاطر تموم بحثایی که باهاش کردم و بخاطر اینکه هردفعه در برابرم کم می آورد از مردن من خوشحال شده بود و موضوع رو به که به نظر entp میتونست کمکش کنه اطلاع داد. Istp از دوستای قدیمیم بود و پرونده ی قتلمو قبول کرد و در اخر مشخص شد قاتل اصلی بوده که به دلیل نامعلومی اما مربوط به مشکلات شخصیمون منو کشته( خودم اضافه کردم اصلا دوست داشتم _____ داستان نویس: کسی که عاشقم بود: ولی چون من تنهایی رو دوست داشتم و اعتقادی به عشق نداشتم بهش جواب رد دادم. ولی اون جنون گرفتش و خیلی عصبی شد. ولی یه جایگزین داشت که از من متنفر بود که اون ادم بود. ISTJ چون INTP رو خیلی دوست داشت. واسه همین وقتی فهمید من به INTP جواب رد دادم به یکی از دوستاش گفت که مسئول قتل من باشه و وقتی منو کشت جسدمو یه جایی پنهان کنه. البته INTP این قضیه رو نمیدونست ولی بعد مدتی خود INTP جسد منو پیدا کرد. ولی چون بهترین دوستم بود و فقط اونو داشتم مسئولیت پرونده رو به عهده گرفت. و بعد جست و جوی زیاد به یه مظنون رسید که اونم بود. چون INFJ با INTP دشمنی داشت چون پنهانی منو دوست داشت ولی وقتی فهمید INTP اعتراف کرده به من به همه گفت که INTP، منو کشته.چون اون زمان فقط ما باهم بودیم. ولی کسی باور نکرد و INFJ به دردسر افتاد. ولی قاتل واقعی بود، چون ISTJ به ESFJ گفته بود که منو بکشه و کاری کنه که INTP جسد منو پیدا کنه و کسی که خیلی منو بعد INTP دوست داشت یعنی INFJ فکر کنه که INTP منو کشته چون جواب رد بهش دادم. ولی تونست قاتل اصلی رو پیدا کنه و به طرز وحشتناکی ازش انتقام بگیره.ISTJ هم پا به فرار گذاشت و بلیط هواپیما گرفت تا بره جایی که هیچکس پیداش نکنه. ولی و ENFJ و ESFJ با لباس های مبدل مهماندار و گریم صورت فهمیدن که چی شده و ISTJ رو از هواپیما پرت کردن پایین..... _____ - خب همیشه از اون خوشش میومد و بلاخره تصمیم گرفت که بهش اعتراف کنه و همراه به خونش رفتن ولی وقتی اونجا رسیدن با در شکسته ایی روبه رو شدن، جنازه غرق در خونه اون.. و که بالای سرش گریه میکرد.. ولی وقتی entj به قیافه isfp نگا میکرد خوشحال بود.. دوستشون مسئولیت پرونده رو به عهده گرفت و isfp مظنون اصلی بود.. اما طبقه یه اعترافه عجیب و خودکشی عجیبتره intj مشخص شد که قاتل اصلی خودش بوده.. -از طرفه infx ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 خیلی وقت بود با وقت زیادی میگذروند هر روز این وقت ببشتر میشد همه میدونستن entj از istp خوشش میاد هیچ کس با این موضوع مشکلی نداشت به غیر از که قبل از اومدن istp صمیمی ترین دوست entj بود. روزیistp و entj به کافه ای رفته بودن entj باخودش فکر کرد که به دستشویی نیاز داره بدای همین بلند شد و به سمت دستشویی رفت وقتی از دستشویی اومد بیرون و خواست بره سمت میز دید istp روی میز خوابش برده ناگهان که گارسون اونجا بود گفت《 شما همراه ایشون هستید؟》entj گفت《 بله مشکلی پیش اومده؟》 intj گفت《ایشون مرده 》entj خیلی عصبانی بود وباید انتقام می گرفت اون خیلی سریع به پلیس گزارش داد و قرار شد مسئولیت پرونده رو بر عهده بگیره وبا تمام مدارکی که داشت رو مظنون قرار داد entj به infp اعتماد نداشت. _____ کسی که عاشقت بود : کسی که بعد مرگت خوشحال شد : کسی که جسدتو پیدا کرد : کسی که مسولیت پروندتو به عهده گرفت : کسی که مضنون قاتل شد : قاتل واقعی : چه سناریوی جالبی حیف حوصله‌ی نوشتن ندارم😂 خودم ENFPام _____ ی عاشقم بوده و ی که عاشق ESFJبودا ولی اون دوسش نداشته خیلی دوست داشته که من بمیرم و خودشو تو دلش جا کنه ۳ ماهی از این ماجرا میگذره ی جسدمو تو ی خرابه گوشه خیابون پیدا میکنه که کاراگاه ی بوده به یکی از نزدیکام شک میکنه اونو بازداشت میکنه اما به ISFJ شک میکنن و ازش بازجویی میکنن و اون ISFJمیگه که رفیقINTJ بوده منو کشته که رفیقش خودشو تو دل ESFJجا کنه و فقط گفته که جسدمو پیدا کرده _____ عاشقم بود از مرگم خوشحال بود جسدمو پیدا کرد مسئول پرونده بود مظنون بود قاتل واقعی بود تایپ خودم 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 امروز روزی بود که کشته شدم. _هق.. هق... ! : ناراحت نباش میدونم دوسش داشتی... ولی نباید انقدر غصه بخوری پشت همه ی مهمانان درحال صحبت با : میگم بدهم نشد. من یکی ازش متنفر بودم.... ای بود! estp: خیلی بد بود. دو تا جای گلوله داشت یکی رو سرش یکی هم قلبش. _قلب داشت اصلا؟ ببخشید بهترین دوستت اینطوری میگما! ولی پیداش کردی کجا بود دقیقا؟ +رفتم طبقه ی پایین برای که تازه از اتاق بهداشت اومده بود، بانداژ ببرم که دیدم همینطوری وسط اتاق بهداشت افتاده و دو تا گلوله خورده ولی تفتگی نیست. سلام. infp گفت و اومد تو: شنیدم مسئولیت پرونده رو دادن به infj و داره اتاق بهداش رو بررسی میکنه که ورود estj رو نشون میده ولی چیز دیگه ای رو نه. ـestp: به نظرم مظنون اصلی estj عه. درهمین حین infj در اتاق بهداشت با دستیارش : _نه خیر اینجا هیچ اثر انگشتی نیست. +باید از estj و estp بازجویی کنیم. یکیشون اخرین نفری بوده که به محل وقوع جرم اومده و اونیکی هم جسد رو پیدا کرده. _بعید میدونم کار estp باشه. +هیچی بعید نیست. _آره حق باتوعه.به نظرت بازجویی رو کی باید انجام بده؟ +نظرم؟ و باهم باشن بهتره. بنگ بنگ! _یا خدا چی شد!؟ در این لحظه صدای جیغ infp میاد. وااااای ! خوبی؟؟؟ ـintp: چه بلایی سرش اومده؟ +نمیدونم! من صدای تیر شنیدم دویدم اومدم دیدم تیر خورده به پاش. ـinfj: زنگ بزنیم بالاخره از پرستاری یه چیزایی سرش میشه. ـisfj و تیمش متشکل از و به موقع میرسن و جلوی خون ریزی رو میگیرن و istp زنده میمونه ـinfj: عزیزان، entj و intj محترم لطف میکنید وظیفه ی بازجویی رو انجام بدین؟ ـxntj: باش ـentj: خب estj روز 2 اسفند 1400 ساعت 11/50 دقیقه کحا بودی؟ +کلاس ریاضی _قبلش؟ +اتاق بهداشت _برای چی رفتی؟ +بانداژ میخواستم _برداشتی؟ +آره _پس چرا estp ررو برای اوردن بانداژ فرستادی؟ +کم اوردم. _واسه چی میخواستی؟ +توی آزمایشگاه یه محلول ریخت رو لباس infp رفت لباس عوض کنه گفتم شاید رو پاش هم ریخته باشه و بانداژ بخوایم. +تو ازمایشگاه چیکار میکردین؟ ـ_آزمایش =ببخشید مزاحم میشم! +بله intj? = دیگه کافیه + منظور؟ = باید حرف بزنیم.میتونی بری estj. +خب؟ =اون مقصر نیست. طبق شواهد واقعا مقداری محلول توی آزمایشگاه ریخته و یه لباس دخترونه ی سوخته تو سطل زباله پیدا شده. علاوه بر اون istj شاهد رفت و آمد estj بوده. البته رفتن entp به اتاق بهداشت رو ندیده چون infp بعد تعویض لباس اونو برای کلاس علوم صدا کرده. +تو متوجه نکته ی عجیبی نشدی؟ =چی؟ + از شروع داستان قتل entp یه اسم خیلی تکرار میشه و همه جا هست! در اون لحظه یه نفر با لباس مشکی و تفنگ وارد میشه: سلام رفقا! =عالی شد! ـentj تفنگ بالا میبره: دست از پا خطا کنی شلیک میکنم. همون لحظه infj: بچه ها infp رو ندیدین؟ = چرا همین جاست و اگر یه کلمه دیگه حرف بزنی بهت شلیک میکنه. ـinfp: اوه، سلام دوست خوشگلم. چطوری؟ .. چطوری!؟ ~اول به entj بگو تفنگش رو بندازه زمین تا بعد مذاکره کنیم. +محاله. امکان نداره زنده مون بزاری! بنگ! =ـentj! ~گفتم بهتره تفنگش رو غلاف کنه. =تو! ~من چی؟ هایااااااااا! ـ با لگد وارد میشود: آمدم! ~چه به موقع! بنگ =بابا جمعیت mbit از 16 رسید به 14!بیخیال شو! میشه لااقل بزاری entj رو برسونیم درمونگاه؟ ~محاله! هرکی با entp خوب بوده باید بمیره! ! ~من دوسش داشتم ولی اون تورو دوست داشت! .. خیلی نازنی! ~من دارک ساید داشتم یادتونه؟ ولی مهمـ بنگ! ـentj: هرکی به من شلیک کنه، بهش شلیک میکنم! ـintj: تو زنده ای! +فکرکردی من انقدر راحت میمیرم؟ البته خون زیادی ازم رفته ناگهان کل mbit سرازیر میشن تو اتاق. ـenfj: وای! infp مرده؟ =آره _چرا؟ +چون به من شلیک کرد! _وات؟ +قاتل entp بود. _وات ده هل!!!؟؟؟؟ درنهایت من مردم. ولی entj قاتلم رو کشت، infj به روال عادی برگشت، istp سالم موند وesfp هنوز ازم بدش میاد. ولی مهم نیست. نویسنده: 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 من و این نامه آخرین چیزیه که مینویسم چون هرلحظه امکان این وجود داره که بمیرم! من نباید اعتماد میکردم اون ..... *خون هایی که ریخته میشه روی نامه... یک روز قبل: هیچ وقت نگفت عاشقمه ولی با عملش بهم نشون میداد یک ساعت پیش با تماس گرفت! زود از من فاصله گرفت و با اخم شروع کرد باهاش حرف زدن! بعد از اون تا شب خیلی مشکوک رفتار کرد و وقتی از هم میخواستیم خداحافظی کنیم یه حرف عجیب زد! "به هرکسی اعتماد نکن!" وقتی داخل خونه شدم پشت سر هم برام نوتیف پیام میومد! که توی همه پیاما فقط یه کلمه بود! "بمیر" جسد درحالی توسط پیدا شد که کف اتاقش افتاده بود و به طرز وحشتناکی شکمش پاره شده بود! شکه شده بود و نمیدونست چکار کنه! اون خواهرشو از دست داده بود و نمیدونست چکار کنه! با صدای داد و زجه های ESFJ همسایش با عجله وارد خونه شد و وقتی متوجه موضوع شد سریع با پلیس و اورژانس تماس گرفت! جسد به پزشک قانونی انتقال داده شد و ESTP مسئولیت پرونده رو برعهده گرفت! طبق نامه‌ای که از ISFP پیدا شده بود یک شخص قاتل بوده! از اونجایی که INFP و INTP مسافرت بودند فقط شک به دو نفر می‌افتاد! و خندان وارد اتاق ESTP شد و گفت بالاخره از شرش خلاص شدم!ESTP مشکوک ازش پرسید: از شر کی خلاص شدی؟ خب معلومه، ! دیروز صبح با INTJ از شرش خلاص شدیم!همون لحظه ESTP زنگ زد به پلیس و دستور دستگیری INTJ رو داد! مشخص شد INTJ از اول باقصد کشتن ISFP بهش نزدیک شده بود! _____ شب بود، برای پیدا کردن هدفونش از اُردوگاه خارج شد و در این میان به نزدیک جاده رفت. مکانی که قبلاً اتوبوس ها پارک کردند را جست و جو کرد و بدون هیچ هدفونی، نااميد به اُردوگاه و نهایتاً به چادر خود بازگشت. جنگل ساکت و خنک بود. به که به راحتی در خواب سنگینی غرق بود نگاهی کرد در همین حال سر جای خود نبود. ناگهان صدای اُفتادن شیٔ سنگینی به گوش رسید. همین باعث شد estp از جا بِپَرد. از چادر بیرون آمد و infp نیز دنبالش. دور و بر اُردوگاه را گشتند و در نهایت به جاده رسیدند. وَنی را دیدند که با سنگی برخورد کرده بود و را بالای سر فرد مورد علاقش که entj سعی داشت جسد را در نایلونی پیچیده و به اُردوگاه ببرد. به سمت آنها رفتند اما متوجه شدند مقتول بر اثر صحنه سازی بوده. entj اسرار داشت قاتل infp بوده چون او را در حال بیرون رفتن از چادر دیده اما estp انکار میکرد و قول داد برای رفع اتهام از infp این پرونده را حل کند. سرانجام به اُردوگاه بازگشتند و برای آنها نوشیدنی آورد و intp سر همین قضیه از او شکایت کرد چرا خوشحال هستش و اینجا شخصی به قتل رسیده و او از آب و هوا و چای صحبت میکند؟ esfj نیز جواب او را نداد اما intp درست می‌گفت او واقعا ناراحت نبود. در این میان estp متوجه غیبت ناگهانی و طولانی شد و همه برای پیدا کردن او شتافتند. اما تنها چیزی که پیدا کردند دوربین او و دستمالی خونی کمی آن طرف تر بود. دوربین را روشن کردند و فقط یک عکس موجود بود، که نوشته ای بود؛ او را کشته ام. . ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 عزیزم؛میدونم ک نمیتونیم برگردیم... میدونم ک خیلی سخته ک‌بخوایم دوباره همو ببینیم... میدونم الان خوابی یا اینکه داری nامین قسمت از سریالتو با خیال راحت میبینی و اصلا نمیدونی اینور شهر،تو تاریکیِ ته ی اتاق،یکی ک عاشقته داره چی میکشه... میشه...میشه فردا...همو...کنار همون رود ک اولین بار دیدمت،ببینیم؟؟؟؟ آدرس:... تاریخ:... آدرس و توضیحات رو برای عشقش فرستادو Infpهم ک بعد از جدا شدنشون،هرشب خوراکش چیزی جز تا صبح زجه زدن نیست از توی نوتیف ها پیاماشو خوند و با ذوق از جا میپرید... صبح ک شد،بهترین ورژن خودشو درست کرد تا ساعتِ۱۰اونجا باشه و سعی داشت خیلی موجه و ان تایم واقع بشه... قبل از اینکه از خونه بزنه بیرون،گوشیش زنگ خورد، infj# بود... Infj:سلام عزیزم...خوبی؟صبحت بخیر... ک یکم دستپاچه شده اما نمیخواد دیر برسه:های...هایییی...ممنون...خوبی؟؟؟؟ Infj:اوه ممنون...میگم...امروز،ساعتای۱۱میخوای بیای کتابخونه و بعد از اون ی ناهار مهمون من باشی؟(لحنش کمی شوخ شد*)قول میدم خوش بگذره! Intpک خیلی دوست داشت بره اما دیدنintjبراش الزامی بود و نمیتونست از دیدن intjمنصرف بشه و در اخر واقعا مونده بود چی بگه:عاممم...خب...خب...من...نمیتونم...بیام... Infj:نمیتونی؟مشکلی برات پیش اومده؟ Itnp:عام...خب نه... Infjبین حرفش پرید:با من راحت باش! Intp:خب...راستش...INTJمیخواد منو ببینه... INFjک فکش چسبید کف پاش:ببین تو نباید بری،خب؟نباید؟ب هیچ عنوان، اون،اون میدونم ی نقشه‌ای چیزی داره ببین اون تورو تنهات گذاشت، ک اصلا در حدت نبود رو ب تو ترجیح Intpبرخلاف خواسته‌ش،تماسو بین پندا و اندرز های رپ مانند infjقطع کرد،چون عاشق ی گیاه سمی بود و میدونست برگشتن بهش،حتما ی قصاصه و نه چیز دیگه‌ای... ساعت۱۰و۴۲دقیقه... Infjداره با شتاب از کنار رودخونه و با چشمای خون و گریه فرار میکنه،دستاش خونیه و اونطرف،intpما نقش بر زمین،جون داده و intjداره با پلیس تماس میگیره ک ی قتل رخ داده درحالیکه چشماش خونه و قطرات اشک روی گونشه و صداش بغض داره... (تا اینجا enfj# باهوشمون داشت پرونده رو میخوند،کاراگاهی دلسوز و زیرک*) Enfjی کاراگاه،قهوه‌شو سر کشید و زیر و روی پرونده رو برای هزارمین بار خوند،اما...؟ با خودش فکر میکرد چرا قاتل و مضنون،اصلا بهم نمیخورن ؟ ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 به قلم : a.r هفته پیش، من به قتل رسیدم ! وقتی که با خیال راحت روی کاناپه زرد رنگ توی خونم نشسته بودم ؛ یه نفر وارد خونم شد! خیلی زود لبخندم‌ روی لب هام خشک شد و من مردم...کشته شدم! جسدم رو عزیزم پیدا کرد ؛ معشوقه من. در حالی که بدون دعوت به خانه ام آمده بود! برای چند لحظه به چشم های باز جسدم خیره شد و بعد به اداره پلیس زنگ زد . مرگ من بی سر وصدا تموم می شد اگه دوست قدیمیم پرونده قتلمو به عهده نمی گرفت . همکلاسی دبیرستانم هیچ وقت من رو دوست نداشت ، شاید هم از من بدش می اومد . به هر حال اون اولین کسی بود که از مرگ من خوشحال شد ! انگشت اتهام به سرعت سمت intp گرفته شد . همه چیز بر علیه او بود جلسات بازجویی پشت سرهم بر گذار می شدند . Intp در کنار اظهار بی گناهی ،‌خوشحالی اش را از مرگ من ابراز می کرد . همه چیز وقتی عوض شد که اثر انگشت قاتل روی جسدم پیدا شد . صورت از شدت وحشت سفید شده بود ، درست مثل من، وقتی که او را با تبرِ توی دستش ، توی خانه ام دیدم . درست چند دقیقه قبل از اینکه نفس آخرم را بکشم او بالای سرم ایستاد ، خون پاشیده شده روی صورتش رو با آستینش پاک کرد و مقابل چشم های وحشت زده ام لبخند زد! حالا دست هایش که به خون من آلوده بود اسیر دسبند پلیس شده و من جلوی او ایستاده ام و لبخند می زنم !. پایان _____ :امروز مسابقه داری؟ :آره. بعد از کلاسای مدرسه بلافاصله میرم برای مسابقه. Enfj:اووو! پس منم میام مسابقه تو ببینم. یه وقت نبازی ها! Entj: به کی داری میگی؟! من عمرا ببازم! Enfj:باشه پس تو ورزشگاه میبینمت! ساعت ۲ ورزشگاه: ای ان تی جِی به ساعتش نگاه کرد: یکم دیر کرده... ینی کجا مونده؟ ناگهان وارد ورزشگاه شد و گفت: جسد! جسد یه نفر اون بیرونه! Entj: !جسد؟ ای ان تی جِی سریع خودشو به صحنه رسوند. اما... نمیتونست اونی که میدید رو باور کنه... چطور ممکن بود؟ enfj... کسی که دوستش داشت به قتل رسیده بود. یهو زانو هاش سست شدن و زمین افتاد. Entj: ...چطور ممکنه!؟ *** وقتی پلیسا رسیدن entj بهشون گفت که میخواد تو این پرونده کمک کنه ولی اونا گفتن اون بخاطر از دست دادن دوستش بهتره فعلا وارد این کار نشه اما اون مصمم بود که قاتل دوستشو پيدا کنه... اول estp که جسد رو پیدا کرد مظنون پرونده بود اما بعد که دوربینای امنیتی رو چک کردن دیدن که یه نفر دیگه به enfj شلیک کرده بوده. Entj با خودش فکر کرد که این آدم چقدر آشناست. حتی با اینکه کلاه لبه دار هم گذاشته بود entj اونو شناخت.بله. اون بود. کسی که entj یه روزی تو مسابقه شکست داده بود. گروه جستجو برای پیدا کردن اون فرد تشکیل شد. Entj هم با اونها همراه شد تا مجرمو پیدا کنه. اون وقتی که توی یکی از سالن ها دنبال مجرم میگشت ناگهان یکی به روش اسلحه کشید. آی اس تی پی: پس بالاخره منو پیدا کردی؟ ای ان تی جِی: آره... اومدم توی لعنتی رو گیر بندازم. چرا دوستمو کشتی؟ _خب از اول کشتن اون تو برنامم نبود. هدف من تو بودی. اون منو توی محوطه اسلحه بدست دید. حدس میزنم حرفامم راجب تو شنیده بود و فهمیده بوده که میخواستم بیام سراغ تو. من سعی کردم فرار کنم اما اون به من رسید و وقتی اسلحه رو از دستم کشید مجبور شدم با چاقو بهش حمله کنم. اون لعنتی اسلحه مث چی چسبیده بود! +پس حالام میخوای منو بکشی؟ _معلومه! از اول برای همین برنامه ریخته بودم. پس خودتو آماده کن که بری پیش دوستت! +پس شلیک کن. آی اس تی پی شلیک کرد. اما گلوله ای خارج نشد. دوباره شلیک کرد. هیچی. اون داخل اسلحه رو نگاه کرد. هیچ گلوله ای داخل اسلحه نبود! Entj: دنبال اینا میگردی؟ ای ان تی جِی گلوله هارو روی زمین ریخت:قبل از اینکه اسلحه رو از پس بگیری گلوله هارو ازش درآوورده بود... بعد با حرکتی ناگهانی istp رو گیر انداخت و وقتی پلیس ها رسیدن اون رو به پلیس تحویل داد. ای ان تی جِی هیچ وقت فراموش نکرد که یه روز دوستی داشت که بخاطرش جونشو فدا کرده بود. ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 یه مدت بود که به خاطر intjسری به مشاور میزدمیشد تشخیص داد فقط واسه این این کارو می کرد که خودش نمی‌تونست اونطور که می خواست با entp ارتباط بر قرار کنه و همیشه به بهانه اینکه باید مطمئن شه entp پیش مشاور رفته همراهش می‌رفت و تصور میکرد جای isfj که مشاور و روانشناسentp بود هست و میتونه مثل بقیه راحت باهاش حرف بزنه ولی خب یه حسی از درون اون رو منع می کرد شاید غرور..فردای یکی از روزایی که entp با intj رفته بود پیش # isfj که همیشه به entp سر میزد و با هم میرفتن شهرو یه دور میزدن ، کلید میندازه و میاد تو خونه entp( کلید خونه وسیله شخصی نیست😄 و زنگ میزنه به پلیس که جنازه entp تو خونه و جلوی تلویزیون افتاده البته این چیزیه که به پلیس میگه.. و بعد به اولین کسی که خبر میده intjعه فقط به خاطر اینکه حالintj رو ببینه، حالی که enfp تو تمام مدتی که intj با entp بود داشت ، به خاطر همینم بود که اینکارو کرده بود . وقتی به اندازه کافی حالش سرجاش نبود ، تنها چیزی که ذهنش اهمیت براش قائل بود ، تنفر از entp بود و خب حالا میتونست انتقام تموم احساساتی که برای intj هدر داده بود رو بگیره. intj فقط بهتش زده بود و قلبش درد میکرد ولی فقط لحظه مرگ خیالی entp از جلو چشمش می‌گذشت. isfj هم از یه جایی با خبر شده بود و تصمیم به همکاری و قرار دادن اطلاعاتی که از entp میدونست به پلیس گرفت و از حرفای مبهم و عجیب و نامرتبط entp که فقط واسه دست انداختن isfj گفته بود ، به این نتیجه رسیدن که این می‌تونه خودکشی باشه ولی هرکس که اون رو برای یه لحظه وقتی entp خودش بود،میدید هیچوقت قبول نمی کرد که entp ممکنه حتی به خودکشی فکر کرده باشه ولی اگه این قتل انقدر طبیعی بوده که enfpبا اینکه کنترل احساساتشو نداشته تونسته اون رو خودکشی جلوه بده قطعا دست یکی دیگه هم تو کار بوده واون کسی بوده که به اندازه کافیentpزندگیشو بهم ریخته بوده و مچشو تو تمام فرارای مالیاتی گرفته بوده. کسی بود که برنامه قتل رو برای enfp که حاضر بودهرکاری واسه آرامش احساساتش بکنه ریخته بود و خودش ناظر بود تا همه چی خوب پیش بره، چند بار هم قتلو شبیه سازی کرده بودن و اون روز istp فقط آروم و منتظر نشسته بود تا خبر مردن entp ، کسی که شرکتی که istp توش مدیر داخلی بود رو از دور خارج کرده بودبهش برسه ولی intj به زودی انتقام می‌گرفت... _____ شخصیت اصلی: من و عاشق هم بودیم و همین سال پیش ازدواج کردیم زندگی ما خیلی خوب بود. دوست ام چون به زندگیم حسودی میکرد یه روز وقتی تو یه کوجه تنک و تاریک بودم گردنم رو گرفت و سرم رو برید. من و بچم از دنیا پر کشیدیم. اون روز یه با اکیپشون داشتن از اون کوچه می‌گذشتند که با یه خانم حامله مرده مواجه شدن. Infj جیغ بنفش کشید و جسد منو برد پیش پلیس . بهترین دوستم یعنی مسئولیت پرونده رو بر عهده گرفت و بعد از چند ماه به شک کردن چون تو اکیپ infj بود و از یه زن مرده که از گردنش خون سرازیره هیچ تعجبی نکرد و تازه خوشحال شد چون از دوستای عشقم بود و می گفت حقشه ولی estj بلاخره لو داد. اون رو استخدام کرده بود تا منو بکشه Enfj وقتی فهمید یه مشت زد تو چهرهistpواون نابینا‌شد ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 : عاشق اون بودی. : بیشتر از خودم. esfj: چرا میخندی. entp: ضایع نیست.خیلی براش خوشحالم. esfj: تو دیگه چی ای! entp: صادقانه بگم مرگ اغاز و پایان همه چیزه. همیشه در حال جنگیدن بود. مبارزه تموم شد. حالا اغاز دنیای جدید رو پیشه رو داری. *esfj متوجه حرف های entp نمیشه به حجمی از دست اون عصابانیه که بلند میشه و در و میکوبه. esfj: به بگید بیاد دوباره جوری که صحنه قتل رو پیدا کرده توضیح بده. به تلفن esfj زنگ میزنه. _میخوام اعتراف کنم +شما؟ _نمیخوام تو رسانه ها پخش شه. *esfj اشاره میکنه تماس رو ضبط و ردیابس کنن -تلاش نکن +چی -کسی که اون روز رو به قتل رسوند ه. +مدرکی داری که ثابت کنه -من اون روز هراهش بودم. گفت میره دوستش رو ببینه... وقتی برگشت حس منتشر میکرد و دستاشو مخفی میکرد و در نهایت خواست اونو پیش یکی از دوستاش که خدمتمار (شخصی که خانه را تمیز میکند) ببرم. دیگه نمیتونم بیشتر بگم. *قطع میکنه esfj: ردیابی شد؟ _خیر *دم در خونهisfj سلام خانم میتونیم باهاتون مصاحبه کنیم پرونده isfj: نام:isfj نام خانوادگی:mbti سن:۳۲ شغل:مادر مظنون به قتل infp. رد میشود پرونده حل نشده ۱۶سال بعد: چرا enfp:اون همیشه مال من بود...ولی زدیدش -کی +infp...entp از من دزدید محکوم به اعدام قتل درجه 1 _____ ونسا:با اون جف رئیس احمقم دعوام شد چارلی اونی که همیشه لای پرونده هاس بهم یکم اب داد،ادم خوبیه ولی یکم عجیبه،تاد خیلی سر به سرش میزاره اما براش مهم نیس اما یه بار که تاد سربه سرم گذاشت چارلی وارد جریان شد یه بار هم بین پرونده ها بود و عصبانی به نظر میرسید، امشب شوهرم بن زودتر رفت. پشت کامپیوترم ،یکم سرم گیج میره و پاهام سسته باید برگه هارو بیارم اما تنم سنگین شدونقش زمین شدم ،چارلی:فکر کنم کاملا بی حس شدی ،چارلی اروم دستمو کنار زد و تیغ جراحیش رو در امتداد قلبم کشید به نفس نفس افتادم.یک ساعت بعد :مرلین: ونسا کارت تموم شد؟باید بر.. صدای جیغ* کارتر مضنون اصلی کیه؟ کارتر:جف ولی ابهاماتی وجود داره تاد دائما پوزخند میزنه و همینطور قلب ونسا نیست ونسا: جف: تاد: . بن: چارلی: 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
• بهمون بگین کدوم درسِ مدرسه رو بیشتر دوست دارین؟📚 💬من هستم علوم را بیشتر از بقیه ی درس ها دوست دارم ------------- 💬سلام هستم و درس فلسفه و منطق رو بیشتر دوست دارم. ------------- 💬من به عنوان یه هنر ، تاریخ و زیست درسای مورد علاقه ام ان ------------- 💬من یه ام و عاشق درس هندسه و ادبیات و زبانم ------------- 💬من عاشق دروس تخصصی مثل حسابان هندسه گسسته فیزیک و شیمی هستم. ------------- 💬فلسفه ------------- 💬 فیزیک و شیمی ------------- 💬 منطق و فلسفه:) ------------- 💬 زیست شناسی و دروس علوم تحربی ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Ennea
• فرض کنین قرار‍ه برای تعطیلات بهتون یه بالن یا هواپیمای شخصی بدن که می‌تونین باهاش به هر جایی سفر کنین. کجا می‌رین؟✈️ 💬هر جایی که طبیعت باشهه -------- 💬گفتید به هرجایی دیگه درسته ؟ ترجیح میدم به سیاره های دیگه سفر کنم و از نزدیک ببینمشون ولی چون همچین چیزی با هواپیما امکان پذیر نیست با بالن کل دنیا رو دور میزدم و پایین نمیومدم از اون بالا کارای زیادی میشه انجام داد *لبخند شیطانی* -------- 💬خب به عنوان _ معلومه که به توکیو یا سئول یا برلین سفر میکردم . توکیو چون شهر کیوت پسند و انیمه ای هست مثل یا 😊 سئول چون احساس میکنم آروم و آرامبخشه مثل 😌 و برلین چون یه شهر سرد مغرور و جذابه دقیقا مثل 😶 -------- 💬سلام من یه ام با ،اول میرفتم مکان های زیارتی -------- 💬سلام و خسته نباشید برخلاف میل شخصیتیم خیلی دوست دارم برم یه جایی که تنها باشم و بتونم از تنهایی مورد نیازم لذت ببرم و نیاز نداشته باشم تا با کسی ارتباط برقرار کنم... -------- 💬تنها میرم. و به یک جای اروم و طبیعی میرم. در آغوش طبیعت، جایی که بتونن فکر کنم ورزش کنم کتاب بخونم بدون حضور اشخاص مزاحم و الودگی صوتی ی جایی که بتونم ازادانه به احساسات در همم برسم و در آغوش بکشمشون و هر مدلی که عشقم میکشه باشم ( البته الانم همینم فقط اونموقع دیگه کسی نیست که بخواد تعجب کنه😂🤌🏻) ( تیپ پنج رو مطمئنم ولی باله رو شک دارم) ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Ennea
• خودتون رو به چه چیزی تشبیه می‌کنین، که وایب یا گوشه ای از شخصیت تون رو به ما نشون میده؟ 💬سلام وقت بخیر من معمولا خودمو یک باد تصور میکنم.بادی که گاهی نسیم میشه و گاهی طوفان..اکثرا تلاش میکنم توی حد تعادل و یک باد بهاری بمونم اما..نمیدونم چقدر موفق میشم^^ من یک تیپ هستم ________ 💬خودمو ب بغل محکم و مهربون مامان. حرص خوردنش و غر زدنش. گوش شنوای ی دوست وقتی دلت گرفته و داری براش حرف میزنی. به اون مهربون سر گذاشتن رو شونه کسی ک دوسش داری. و از همه مهم تر به بغل طولانی و محکم مادر و فرزندش و ارامش اون بغل تشبیه میکنم. ________ 💬خودمو به ی خونه صمیمی با مبلای راحت در حالی ک گلدونا روی زمینن و پنجره رو باز کردی و ی نور قشنگ و هوای خنکی میاد داخل. دوستات در حالی ک تو ی جمع خیلیی خودمونی نشستن ی دمنوش و کیک گذاشتی جلوشون و همه از ته دل با خیال راحت میخندن تشبیه میکنم من ی عم ________ 💬سلام نمیتونم دقیق بگم ولی یهو به ذهنم رسید شاید مثل وقتی باشه که کت و شلوار خاکستری یا سیاهه اتو کشیده پوشیدی و پاتو روی پات انداختی در پرانتز - و شاید داری با یه نگاه عاقل اندر سفیهانه به بقیه نگاه میکنی تا ببینی کارایی که بهشون گفتی رو دارن درست انجام میدن یا نه - _________ 💬به عنوان یه خودم رو به یه قاتل ساده دل میدونم که موقع قتل نمی توانم به اون آدم نگاه کنم. و شبیه یه کتاب روانشناسی ام که داره در مورد احساسات توضیح میده. و مثل یه گربه کیوت و احساسی و درونگرا م. _________ 💬من خودم شبیه جنگل میدونم آروم و عمیق و متفکر ، جایی که جواب خیلی از پرسش های آدم می‌تونه اونجا پیدا بشه ، جایی که سراسر آرامش ، جایی که فریاد نمیزنه اهااای مردم من هزارتا گونه جانوری در خودم دارم و تو سکوت زندگی می‌کنه و میزاره مردم کشفش کنن (به قول معروف درخت هرچه پر بار تر سر به زیر تر ) از طرف ‍ی :)) _________ 💬سلام، ام. من دقیقا مثل بازار بورسم :))) همون قدر مودی.. گاهی راکد، گاهی انفجاری. گاهی انقلاب آفرین و گاهی زمین زننده به ظاهر ماشین حسابی اما در حقیقت وابسته ترین به کوچیک ترین اتفاقات انسانی دنیا! و شاید همین قدر به درد نخور! به نظر آدمای دیگه خیلی خفنم ولی خودم می‌دونم گاهی چقدر نابودم. وارد رابطه شدن با من خیلی سخته، درست مثل وارد بازار بورس شدن. شاید ناخواسته خیلیا رو نابود کردم اما اگر کسی خوب بشناسدم جوری اون رابطه دو سر سوده که قطعاً از بهترین اتفاقای عمر جفتمون میشه، هم اون منو می‌کشه بالا و هم من اونو... ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Ennea
سناریو جنایی~🩸🔪 سناریو: و بهترین دوستای همن که موقع گشت زنی تو خیابون entp منو که درحال برگشتن از کتابخونه بودم میبینه و ازم خوشش میاد. estp پیشنهاد میده که از عمد خودشونو به من بزنن و جیم بشن و از اون جایی که کتابای توی دستم خیلی زیاده کلی برام دردسر میشه. entp با اینکه نمیخواد این کارو کنه ولی بخاطر اینکه جلو دوستش کم نیاره قبول میکنه. وقتی entp و estp نقشه خودشونو عملی میکنن پیداش میشه و کمکم میکنه تا کتابامو جمع کنم و در همین حین کمی باهم صحبت میکنیم. entp که رفتار آروم منو می بینه که دنبال انتقام و.. نیستم تصمیم میگیره اگه دوباره منو دید ازم معذرت خواهی کنه. چندروز بعد یه مهمونی برای تولد esfj برگذار میشه که خواهرش یعنی estj مسئول برگذاری این مراسم تولده. و از اونجایی که esfj خیلی مهربون و اجتماعیه منو هم به مهمونی دعوت میکنه. منم از خجالتش قبول میکنم. entp و estp هم توی این مهمونی دعوت شدن. در تمام مدت مهمونی entp یواشکی منو زیر نظر داشت. همه تلاشم رو میکردم که در تمام مدت مهمونی لبخند بزنم. ولی واسه من کار سختی بود. آروم نشسته بودم و خودم رو جمع و جور کرده بودم. سعی میکردم در جواب همه نگاه ها مهربون بنظر بیام. حتی نگاه های وحشتناکestj . در تمام مدت esfj و خواهر کوچیکش سعی میکردن باهام حرف بزنن تا کمتر احساس تنهایی کنم ولی چون مشغول پذیرایی بودن و سرشون شلوغ بود زیاد نمیتونستن کنارم باشن. یه مهمونی درحالی که هیچکس رو نمیشناختم خیلی زجر آور بود. درست در لحظه ای که esfj رفت دنبال entp که ببینه چرا یک ربع توی دستشویی مونده و رفت توی اشپزخونه خوراکی بیاره ، estj کنارم نشست. درحالی که پاش رو روی پا انداخته بود و دستش رو روی دسته مبل گذاشته بود پرسید: از برادرم شنیدم تو رمان مینویسی. درسته؟ سرخ شدم و اروم گفتم: بله. بعد estj با ادامه داد: نمیخوای به یه شغل بهتر فکر کنی؟ نویسندگی فقط سرگرمیه! مثلا همین که مدیر شرکته چندتایی هم کتاب چاپ کرده. هر ادمی با هر شغلی میتونه نویسندگی کنه. کلمه های estj توی ذهنم اکو شد. خیلی وحشتناک بود. estj نمی دونست نوشتن کلمات و خط زدنشون چقدر سخته. نمی دونست نوشته ها چقدر رو آدما تاثیر میزارن و نوشتن چقدر مسئله مهمی توی جامعه ست. همه سعیم رو کردم که بغضمو قورت بدم. چشمامو محکم روی هم فشار دادم. خیلی ناگهانی از جا بلند شدم و با صدای گرفته گفتم: منو ببخشید. باعجله خودم رو به در اتاق پذیرایی رسوندم و همین که خواستم برم بیرون با entp و estj برخورد کردم. entp تمام این مدت که نبودن داشت برای esfj توضیح میداد که عاشق منه. عجب عشق بد موقعی! به سرعت از کنارشون عبور کردم و خودمو به حیاط رسوندم. بغضم ترکید. در حیاط رو باز کردم و بیرون دویدم. میخواستم سمت خونه برم ولی esfj جلوم رو گرفت و برم گردوند. رفتم توی دستشویی و اشکامو پاک کردم و بعد همراه esfj راه افتادم. همین که در اتاق پذیرایی رو باز کردم دیدم که estp گفت: دختر لوس و مزخرفیه! همون بهتر که رفت! هنوز کسی متوجه حضور من و esfj نشده بود. entp به estp گفت: خفه شو ولی estp ادامه داد: مگه دروغ میگم؟ با اون قیافه عبوس و گرفته ش فقط بلده یه گوشه بشینه و بقیه رو تماشا کنه اصلا هم جنبه شوخی رو نداره ‌این بار entp بلند تر داد زد:خفههه شووو ‌ولی estp دست بردار نبود. جلو اومد و گفت: چیه؟ یادت رفته خودتم ازش متنفر بودی؟ یادت رفته همیشه اذیتش میکردیم و در میرفتیم؟ اصلا اگه ما کتاباشو زمین نمیریختیم esfj باهاش آشنا نمیشد! عصبانی شدن entp رو هیچ کس تاحالا اینجوری ندیده بود. یهو از جا بلند شد و محکم خابوند زیر گوش estp. estp هم فوری با یه مشت توی دماغ entp جوابشو داد. esfj که تمام این مدت تو بهت مونده بود رفت تا جداشون کنه. منم که دیگه کسی جلوم رو نمیگرفت راهمو گرفتم سمت خونه. نفهمیدم چطور ، ولی رسیدم به خونه. از خودم متنفر بودم. کسی که تمام مهمونی esfj رو به گند کشیده بود من بودم. کسی که دوستی entp و estp رو بهم زده بود من بودم. همه چیز تقصیر من بود. خودمو پرت کردم روی تختم و مثل همیشه درحالی که گریه میکردم همه چیزو روی برگه هام نوشتم. سیاه کردن برگه های سفید موقع ناراحتی کار همیشگیم بود. و من همون شب مردم. میدونید کی اولین نفری بود که جسدم رو پیدا کرد؟ intj ! اول صبح برای رفتن به شرکت داشت از کنار خونه م رد میشد که قطره های خون رو جلوی در حیاط دید. نگران شد و با پلیس تماس گرفت. من توی تخت خوابم با ضربه های چاقو به قتل رسیده بودم. همه میدونستن کشتن من کار آسونیه. چون خیلی حواس پرتم زیاد پیش میومد فراموش کنم در خونه رو ببندم. ولی کسی باورش نمیشد که من ، همون دختر بی آزار و مهربون به قتل رسیده باشم.
سناریو جنایی~🩸🔪 _سلام به من هستم و مسئول این پرونده الان میخوام مدرک دفتر خاطرات مقتول رو براتون بخونم: ماجرای این داستان برمیگرده به چندین سال پیش وقتی که من و باهم قرار میذاشتیم ما خیلی باهم خوب بودیم مخصوصا intj که همیشه هوای منو داشت و خیلی وفادار و منطقی اما هیچ وقت احساسش رو مستقیم نشون نمیداد و من هم دوستش داشتم اما او همیشه به من شک داشت و من رو باور نمیکرد و حرفهای دوست او این شک رو بیشتر میکرد من سعی میکردم براش توضیح بدم که نگران نباشه اما گوش نمیکرد به همین دلیل ما مجبور شدیم از هم جدا بشیم بعد چند روز از جدایی ما همکار آقای من من رو به شام دعوت کرد اما من اون رو رد کردم (قبلا هم پیشنهاد داده بود و ردش کرده بودم) _یک روز صبح من گزارشی از همسایه مقتول یعنی گرفتم که جسدش رو در حیاط پیدا کرده اوکه نگران مقتول بود گفت که شب قبل دیده وارد خانه شده _ من esfp رو بازداشت کردم و او موقع باز جویی گفت:( من وارد خانه شدم و ما به بالکن رفتیم تا حرف بزنیم او من را قبول نمیکرد و میگفت از خانه بیرون بروم اما من فقط میخواستم که حرف بزنم اما او خودش را از بالکن به پایین حیاط پرت کرد) _به نظرم که esfp موقع حرف زدن استرس داشت. اگر مقتول خودش را کشته پس باید به خاطر دلتنگی و دوری از intj بوده باشه اما اگر esfp دروغ گفته باشه این اشتباهه. _با تنها سر نخی که داشتم پیش intj رفتم. دوستش esfj که کنارش بود لبخند میزد من از esfj پرسیدم: (خوشحالی؟) esfj گفت:(من از کم شدن کسایی که روابط من و بهترین دوستام رو میگیره چرا خوشحال نباشم؟) از intj پرسیدم:(تو چیزی میدونی؟) intj گفت:( طبق نامه ای که از مقتول پیدا کردین او خودش رو پرت کرده اما چون esfp با او بوده ممکن هم هست که او قاتل باشه) _من با خودم فکر کردم که با تطبیق دستخط نامه و دفتر خاطرات این نامه جعلیه اما او از کجا درباره حضور esfp می داند؟ پرسیدم:(چطور مطمئنی؟) intj رنگش پرید و گفت:(من شب قبل به خانه رفتم نامه و esfp رو دیدم اما مقتول انجا نبود) _با حرفش فهمیدم esfp با دروغ می خواست به intj کمک کند اما intj تمام نقصیر رو گردن esfp انداخت بدون هیچ مدرکی. پس من intj رو دستگیر کردم بالاخره intj اعتراف کرد که خودش قاتل هست:(من ان دو نفر رو که در بالکن دیدم به مقتول شک کردم و فکر کردم او از اول میخواسته من را دور بزند عصبانی شدم و بدون قبول حرفهاش او را به پایین پرت کردم. وقتی esfp هم گفت که مقتول او را رد کرده من فهمیدم اشتباه کردم پس با esfp قرار گذاشتیم که این رو خود کشی جلوه بدیم با دستگیری او من فکر کردم esfp همه چیز رو لو داده پس تقصیر را گردن او انداختم) _این پرونده بسته شد اما با مرگ یک بی گناه‌. امیدوارم در پرونده های بعدی بتوانم از افراد بی گناه محافظت کنم ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 [ , , , , , ] مقتول : slain Esfj: سلام بفرمایید؟ xxxx: سلام شب خوش ، از اداره اگاهی تماس میگیریم، لطفا تا نیم ساعت دیگه خودتونو به یکی از شعبه ها برسونید اقا! اگر مسئله جا نیفتاد ما میتونیم بیایم دنبالتون !! Esfj: بله ؟ جریا (صدای بوق تلفن📞) نفس نفس زنان و کاملا گیج و گنک تلفن رو گذاشت تو جیبش و صدای بوقش تا ته مغزش رسوخ کرد. پلیس چرا زنگ زد؟ مگه isfj نگفت با slain تا نیم ساعت دیگه اینجان؟ صدا ... صدای ... صدای شلیک اومده بود پلیسا بودن ؟ (دوباره شروع به دویدن کرد) ...... فلش بک سه روز قبل ...... slain : ببین اینا تا خودمونو فیس تو فیس نبینن قبول نمیکنن معامله انجام بشه! جون دو تا بچه وسطه بعد تو میگی خطر داره؟ به پلیس زنگ بزنیم؟ نمیفهمی پلیس فقط گند میزنه به همه چی؟ ممکنه پاپوش ها رو نتونیم ثابت کنیم و بعد خودمونم گیر میوفتیم... نمیتونی بفهمی !!؟!؟؟ intj: عزیزم من فقط میگم بیا اروم تر پیش بریم، من با isfj هماهنگ کردم که باهاشون صحبت کنه شاید یکم وقت بیشتری بهمون دادن، نگران نباش حلش میکنیم تو که میدونی من قول دادم پیشت بمونم. slain: قول هاتو نگه دار پیش خودت. من فردا با esfj میرم به لوکیشنی که بهمون دادن سر میزنم و برسی میکنم؛ درضمن گرم به گرم اون جنسا حسابش دستمه گفتن اگه کم شه بچه ها اسیب میبینن. خوب حواستو جمع کن. intj: چشم من چهار چشمی حواسم هس (صدای کوبیده شدن در 🚪) ............روز دوم............ Esfj: میشه برای یکبارم که شده به احترام منِ نفهم به حرفم گوش بدی؟ من اصلا نمیفهمم تو چطور انقدر به همه چی مطمئنی ؟ با infp صحبت کردی؟ ناسلامتی وکیلته زورت میاد یکم مشورت کنی باهاش؟ slain: زورم نمیاد فقط میگم لزومی نداره، حالا انقدر اصرار داری اوکی! ولی فکر نکنم بتونه کار خاصی کنه. 📞infp: بله متوجه ام! پبشنهاد منم اینه که با پلیس درمیون نزارید، درمورد بقیه چیزایی که گفتید هم تو تلگرام براتون توضیح میدم. 📞slain: بله ممنون، پس رو کمکتون حساب کردم، میدونم گذشته ی خوبی نداریم ولی ممنون میشم بخاطر اون دوتا بچه هم که شده کمکمون کنید. خداحافظ ......... روز سوم ......... ساعت: ۹ isfj: آقا من میگم یکی این پشت بمونه از پشت سیستم کمک کنه، نظرتون؟ isfp: اوکیه من میمونم. ساعت : ۱۳ slain: من دارم میرم intj و Esfj و isfj شما یک ربع بعد از من بیاید سمت سوله شماره دو، حواستون باشه دیگه باز تکرار نکنم ... وکیله هم گفت محض احتیاط چون ممکنه بامبول در بیارن یک سوم جنس ها رو بعد از تحویل بچه ها بهشون بدیم. Esfj: نه من مخالف ام، بابا ریسکه بخدا نه نمیشه اگه میخوای این کارا رو کنی بشین من میرم. slain: چی میگی چه فرقی داره بعد هم تو وظیفت یه چیز دیگه است به همون برس. intj: قضیه یک سوم فکر بدی هم نیست! من اوکی ام. ،،،،،، چهار ساعت بعد،،،،، ساعت: ۱۷ بچه ها از فاصله ی زیادی از سمت سوله شماره چهار به سمت ون دویدن و با ترس زیادی به سه نفر جلوی ون گفتن: مگه قرار نبود یکیتون بیاد جلو؟ Esfj: چی؟ چی میگی منظورت چیه اومد دیگه چرا چرت و پرت میگی ؟!؟!؟ بچه¹: پس چرا طرف گفت معامله تغییر کرد؟ گفت چیزی که خواستن رو گفتن ما هم ازاد کردن بریم isfj: بچه ها سیگنال رو گم کردم، مگه سوله شماره دو همین پونصد متر اونور تر نیــــــ اینا که اینجان!!! چه خبره !!!! یک ساعت بعد: ۱۸ ون روشن شد و isfj تنها رفت سمت شمال شرقی، بعد از چند دقیقه زنگ زد و گفت صدای slain و یه صدای آشنای دیگه رو از سوله چهار شنیده و می‌ره ببینه قصیه چیه. تو همین حین isfp که هم استرس زیادی داشت هم میخواست بره سرویس بهداشتی گفت یه ربع بعد برمیگرده... . صدای ضرب دو گلوله اومد و همه رو میخکوب کرد!!! Esfj از ترس افتاد رو زمین و چشماش سیاهی رفت. دو دقیقه گذشت تا به خودش بیاد و شروع کرد به دویدن به سمت سوله شماره چهار که تلفنش زنگ خورد و ... . ......... زمان حال ......... در سوله رو باز کرد، از بیرون سوله نور یه تویوتا مشکی زد تو چشمش و به سمت شمال غرب با سرعتی که خبر از فرار رو میداد حرکت کرد. روی زمین خون تازه ای جاری بود، Esfj رد خون رو گرفت و رسید به isfj و isfp ... با ترس گفت پس slain کجاست ؟ اومد جمله بعدی رو بگه که نگاهش به اسلحه تو دست isfp رسید و پاهاش شل شد. به یک دقیقه نرسید که از حال رفت و روی کف خونین سوله دراز کشید. ........ روز بعد ......... تحت بازجویی : isfp مامور پرونده : estp نتیجه نهایی از پرونده که توسط estp نوشته شده به ذیل زیر است :
سناریو جنایی~🩸🔪 به قلم ‌𝗠𝗶𝘆𝗮 تایپ‌ها واسه تابستون به یه مرکز تفریحاتی رفته بودند تا اونجا به تفریحاتشون بپردازن . اما میل و رغبت چندانی نداشت که بیاد و تفریح کنه چون کلی پرونده دستش مونده بود که باید بررسی می‌کرد ولی خب به اصرار خیلی زیاد مجبور شده بود . کسالت بار تو رستوران مرکز تفریحاتی نشسته بود و به بقیه نگاه می‌کرد ‌. و درحال حرف زدن باهم بودن اما به محض اینکه نزدیک شد intj گرم صحبت با اون شد و هم از جمع اونا فاصله گرفت . Entj خانم متشخص و سرمایه داری به نظر می‌رسید این از سر و وضعش مشخص بود . Exfpها و هم گوشه‌ای داشتند راجع به تفریحات صحبت می‌کردن و بقیه هم کارهای عادی خودشون و چیز جالبی نبود که نظر istj رو جلب کنه . فقط از دست intj ناراحت بود که ایت روزها بیشتر از اینکه با اون باشه با entj عه . چند لحظه بعد که تقریبا رستوران خالی شده بود entj نزدیک istj شد . بعد از سلام و احوالپرسی ‌entj شروع کرد از اخلاقیات entp و intj پرسیدن و وقتی istj دلیلش رو پرسید entj جواب داد که احساس میکنه entp از اون بدش میاد و اون و پشت سرش حرفای بدی پیش همه زدن تا احساس intj رو نسبت به خودش عوض کنند و الان اون فکر میکنه که ممکنه enxp ها بهش آسیب بزنن و از istj که کارآگاهه میخواد که حواسش به اون باشه ولی istj اینو قبول نکرد چون دلیلی نداره که entj نگران باشه . پس‌فردا شب، شب آرومی بود . همه خواب بودند و دیر وقت بود که istj با صدای محکم کوبیده شدن در بیدار شد . وقتی در رو باز کرد جلوی در با گریه ایستاده بود " Istj کمک! Entj .. Entj رو کشتن!" . Istj و infp به اتاق entj رفتن . جسد entj خون آلود افتاده بود و intj کنارش مات و مبهوت مونده بود . پلیس اجازه نمی‌داد کسی به اتاق نزدیک بشه ‌. Istj نزدیک intj رفت و بلندش کرد ‌. وقتی همه رو بردن و جسد هم بردن istj از سمت پلیس به عنوان کارآگاه این پرونده انتخاب شد . فردا istj اتاق و جسد entj رو بررسی کرد . رو جسد entj پنج ضرب عمیق چاقو‌ وجود داشت و توی اتاقش فقط یه دستمال پیدا شده بود . Istj بازرسی رو از estp و enfp که بادیگارد entj بودن شروع کرد ‌. بعد از بازجویی فهمید که estp خوابش برده بود و چند دقیقه‌ی بعد enfp رفته بود سرویس بهداشتی و در روش قفل شده بود وقتی به سختی در رو باز میکنه برمی‌گرده حدود بیس دقیقه گیر افتاده بود . وقتی اومد estp رو بیدار کرد و متوجه نشدن کسی وارد اتاق شده . عصر هنگام estp دیده بود که entp جلوی در entj سرک میکشه ولی وقتی istj ازش پرسید entp گفت که فقط داشته به اتاق خودش می‌رفته . به نظر نمی‌رسید entp چندان‌ هم ناراحت بوده باشه . Estp گفته بود که چند مدت پیش یکی از شرکت entj دزدی کرده بوده و entj اونو زندان انداخته بود . نفر بعدی که istj ازش بازجویی کرد intj بود . Intj گفت که اون وقت شب اومده بود به entj بگه که فردا باید صبح برگردن چون کاری پیش اومده تو شرکت و وقتی که در رو باز کرد با جسد entj مواجه شد . Enfp و estp قسم میخوردن که الان فهمیدن و infp از اتاقش بیرون اومد و با سرعت به istj خبر داده . Istj دستمال رو به intj نشون داد و ازش پرسید مال entjعه؟ که intj گفت نه نیست . Istj شروع کرد از infp سئوال کردن . Infp خیلی استرس داشت و از سئوالات طفره میرفت . Istj همه چیو یادداشت کرد . ساعت قتل و همه‌ی شواهد . مظنون اصلی enfp بود که میگفت تو دستشویی گیر کرده بوده و بالافاصله بعدش قتل اتفاق افتاده . روز بعد همه تو باغ درحال تفریح بودند ‌. و بعضیا هم از قتل entj به شدت شایعه پراکنی می‌کردند‌ . Istj فکر هوشمندانه‌ای به سرش زد . دستمال رو بدون اینکه کسی ببینه انداخت زمین و دوباره برش داشت و به سمت infp رفت و بهش گفت خانم دستمالتون افتاد ‌. Infp هم تشکر کرد و دستمال رو برداشت و رفت . خب حالا خیلی چیزا مشخص شده بود . عصر همون روز همه جمع شده بودند تا istj قاتل رو معرفی کنه . Istj به همه گفت که اگه قاتلن خودشون بگن ولی کسی چیزی نگفت . Istj شروع کرد: ماه پیش istp به جرم دزدی از شرکت رفت زندان . Entp دوست istp بود و با این موضوع خیلی ناراحت شد و کینه‌ی entj رو به دل گرفت . شاید فکر کنید که کار entp بوده ولی این کار اونم نبوده درواقع entp از مرگ entj میتونسته خوشحال بشه ولی چرا entp بکشه وقتی نامزد istp خانم infp اینجا حضور داره؟ اون وضعیت مالی خوبی نداره ولی اومده به این گردش دلیلش هم فقط همین بوده . اون بعد از اینکه در رو enfp بسته وارد اتاق شده . دهن entj رو گرفته و چندین ضربه بهش زده و اومده بیرون ولی استرس زیادی داشت و دستمالش رو جاگذاشت و وقتی که intj جسد رو پیدا کرد فورا اومد و به من اطلاع داد تا وانمود کنه که هیچی نمیدونه .
سناریو جنایی~🩸🔪 داستان نویس: کسی که عاشقم بود: ولی چون من تنهایی رو دوست داشتم و اعتقادی به عشق نداشتم بهش جواب رد دادم. ولی اون جنون گرفتش و خیلی عصبی شد. ولی یه جایگزین داشت که از من متنفر بود که اون ادم بود. ISTJ چون INTP رو خیلی دوست داشت. واسه همین وقتی فهمید من به INTP جواب رد دادم به یکی از دوستاش گفت که مسئول قتل من باشه و وقتی منو کشت جسدمو یه جایی پنهان کنه. البته INTP این قضیه رو نمیدونست ولی بعد مدتی خود INTP جسد منو پیدا کرد. ولی چون بهترین دوستم بود و فقط اونو داشتم مسئولیت پرونده رو به عهده گرفت. و بعد جست و جوی زیاد به یه مظنون رسید که اونم بود. چون INFJ با INTP دشمنی داشت چون پنهانی منو دوست داشت ولی وقتی فهمید INTP اعتراف کرده به من به همه گفت که INTP، منو کشته.چون اون زمان فقط ما باهم بودیم. ولی کسی باور نکرد و INFJ به دردسر افتاد. ولی قاتل واقعی بود، چون ISTJ به ESFJ گفته بود که منو بکشه و کاری کنه که INTP جسد منو پیدا کنه و کسی که خیلی منو بعد INTP دوست داشت یعنی INFJ فکر کنه که INTP منو کشته چون جواب رد بهش دادم. ولی ENFJ تونست قاتل اصلی رو پیدا کنه و به طرز وحشتناکی ازش انتقام بگیره.ISTJ هم پا به فرار گذاشت و بلیط هواپیما گرفت تا بره جایی که هیچکس پیداش نکنه. ولی و ENFJ و با لباس های مبدل مهماندار و گریم صورت فهمیدن که چی شده و ISTJ رو از هواپیما پرت کردن پایین..... ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 به قلم INTJ XXXX: از جسد روبروم فاصله گرفتم و با لذت خیره شاهکارم شدم... فکر کردن به اینکه فردا چه غوغایی به پا میشه لبخند عمیقی رو روی لبم آورد! از اون جسم خونی دور شدم و توی تاریکی شب قدم زنان به سمت خونه حرکت کردم : دم دمای صبح بود،هندزفری توی گوشم بود و همراه با ریتم آهنگ با دستام ضرب گرفته بودم داشتم می‌رفتم که توجهم به مایع قرمز رنگِ جاری شده روی کف خیابون جلب شد احساس کردم خون توی رگام خشک شد چشمام سیاهی رفت و از صحنه روبرو حس دل پیچه بهم دست داد تنها چیزی که به فکرم رسید دویدن و دور شدن از اونجا بود : موهای بلندمو بدون شونه کردم آزادانه روی شونم انداختم سوار ماشین شدم توی شوک بودم، یه چیزی راه نفس کشیدنمو گرفته بود اما دریغ از یه قطره اشک فکر از دست دادن کسی که عشق واقعی رو باهاش تجربه کرده بودم اعصابمو خط خطی میکرد.. رسیدم جلوی اداره پلیس سعی کردم تمام توانمو جمع کنم نه ، من ضعیف نیستم! و که گویا کارآگاه ماجراست با یه بارونیه قهوه ای اومد جلو نگاهی بهش انداختم و گفتم با من تماس گرفته بودین در رابطه با جسدی که پیدا کردین.. سرشو تکون داد و به سمت یه اتاق هدایتم کرد دستمو گذاشتم رو دستگیره و به نرمی بازش کردم رفتم کنار جسد و تو یه حرکت پارچه رو کشیدم آرزو کردم که کاش همه چی یه خواب بد باشه ولی نه! اتفاقات این دنیا حتی از یه کابوس هم بدتره.. خیره به جسد بودم، انگار زمان اطرافم وایساده بود نفس کشیدن یادم رفته بود حتی وجود اون غده توی گلومم فراموش کردم دستمو کشیدم روی صورت داغون شده‌اش یکی اونو کشته بود .... یکی اونو کشته بود.. این حرفا بود که مدام توی سرم رژه می‌رفت سرمو تکون دادم و رفتم بیرون موهامو جمع کردم و رو به پلیس گفتم کی کشتش؟ وESFJ نگاه عجیبی بهم کرد و گفت: _گزارش از جانب ISFP ثبت شده. یکی از همکاراش () توی اداره که یکم قبل تر از اون رفته بود بیرون مظنونه، مثل اینکه اون روز سر مسائل مالی شرکت باهم بحث داشتن.. این خودش یه انگیزه محسوب میشه اما کاملا مطمئن نیستیم ، بعد از بازجویی نتیجه رو بهتون اعلام می‌کنیم. نگاهش کردم تو دلم گفتم گور بابای همتون. لبخند دندون نمایی به روم زد و اضافه کرد واقعا متأسفم، امیدوارم باهاش کنار بیاید. سرمو تکون دادم و بعد از گرفتن مشخصات مظنون از اون فضای خفه کننده بیرون اومدم مغزم فقط به انتقام فکر می‌کرد اون قاتل کسی رو ازم گرفت که بین همه آدما فقط کنار اون آرامش داشتم یه لحظه فکر کردم چرا؟ چرا من؟ یعنی من لایق دوست داشته شدن نیستم..؟ افکارمو پس زدم ، فقط باید قاتلو پیدا کنم بعد از چک کردن دوربین‌های مسیر رفت و آمد ENTJ فهمیدم که اون از یه مسیر دیگه رفته و طبق دوربین مغازه جلوی خونشون ساعت قتل خونه بوده. پس کار کی می‌تونه باشه؟؟ رفتم به سمت اون خیابون نحس صحنه جرم و با دقت نگاه کردم دنبال یه سرنخ از اون قاتل.. همینطور که راه می‌رفتم یه چیزی زیر پام احساس کردم خم شدم و برداشتمش یک گلوله؟ مثل اینکه قاتل داستان زیادم حرفه ای عمل نکرده وایسا ببینم این گلوله که مختص به تفنگ پلیساست طبق گزارش پلیس اون با ۴ گلوله کشته شده بود. ولی هیچ اثری از گلوله‌ها توی بدنش نبود پس به خاطر همین بود... یعنی اون با تفنگ یه پلیس کشته شده کار یه پلیس بوده... با امید اینکه قاتل از همین منطقه بوده شروع به چک کردن تفنگ تک تک بازرس ها و پلیس هاکردم و بله رسیدم به قاتل! توی پرونده ها و مجوزها ، گزارش یه نفر دستکاری شده بوده اون کارآگاه(ESFJ) با اون لبخندای چندشش خوب بلده نقش بازی کنه در اینکه اون یه بیمار روانیه هیچ شکی نیست ولی تو این مسئله من از اونم روانی ترم! چاقو رو توی دستم محکم گرفتم و دوباره به سمت اون برزخ حرکت کردم دیدم که با پرونده توی دستش از اتاقی خارج شد رفتم جلو و گفتم ببخشید قربان، میتونم چند دقیقه وقتتونو بگیرم؟ نگاه مهربونی بهم انداخت و گفت _ بله حتما میخواید بریم کافهِ همین نزدیکی؟ +اوه ، بله ممنون هنگام گذشتن از کوچه وقتی مطمئن شدم خالیه با لگد محکمی زدم به کمرش وقتی ESFJ افتاد رو زمین از فرصت استفاده کردم رفتم روش چاقو رو گذاشتم زیر گلوش و با چشمای خونی بهش نگاه کردم +چرا عوضی؟ چرا کشتیش؟ لبخند چندشی زد و گفت _تلاشت قابل تحسین بود مادمازل و بعد شروع کرد به خندیدن دستش رفت روی موهام و خواست بکشدش که چاقو رو محکم تو گلوش فرو کردم انقد با حرص انجام دادم که تقریبا سرش جدا شد با نفسای محکم، چشمای پر از اشک و سر و وضع خونی ، بدون نگاه کردن به ESFJ از اون کوچه دور شدم آره این دنیا همیشه بی رحم بوده.. پایان ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو ترسناک~💀🥀 من():« نگران نباش...» لیلی():«آخه چطوری نگران نباشم؟» من(intp):«مگه به من اعتماد نداری؟» لیلی(isfj):«من به تو اعتماد دارم اما...*اشاره به رایا()*به اون اعتماد ندارم... رو دیوارای اون عمارتو دیدی؟ همش نقاشیه جن و روح و مموجودات عجیبه. اصلا به نظرت چرا داره از اونجا میره؟ اینا مشکوکت نمیکنه؟ تازه خوابایی که میبینم...» من(intp):«آخه چرا باید متعجبم کنه؟ رایا(isfp) روحیه ی ترسناکی داره و عاشق نقاشیه... تازه دانشگاهشم دارم شروع میشه... باید بره... خواباتم حتما مال استرسه...» لیلی(isfj):« هرکاری خودت میدونی بکن ولی نگو بهت هشدار نداده بودم...» *رفتن به سمت رایا(isfp)* من(intp):« بریم...» *رفتن به عمارت* *بعد از چیدن وسایل* رایا(isfp):«من دیگه میرم...» من(intp):«ممنون بابت کمکت.» *در زدن* من(intp):« کیه؟» رایا(isfp):« حتما اِما () اومده. بهم گفته بود میاد تا با اینجا آشنات کنه. اون دوست خوبیه...» من(intp):« آها... ممنون...» رفتم و در رو برای اما(esfj) باز کردم. اما(esfj) و رایا(isfp) یکم باهم حرف و زدن و بعد هرکدوم رفتن سر کار خودشون... *احوال پرسی با اما(esfj)* بعد رفتیم تا منو با همسایه ها آشنا کنه... دیگه شب شده بود و داشتم برمیگشتم به عمارت که اما(esfj) بهم گفت:« مراقب باش، اینجا اونجور که فکر میکنی آروم نیست...» فکر کردم منظورش همسایه ها هستن که ممکنه خیلی سر و صدا کنن برای همین خیلی به حرفش اهمیت ندادم و خوابیدم. *فردا صبح* از خواب پاشدم و دیدم هوا خیلی خوبه پس تصمیم گرفتم برم و توی حیاط بشینم. نشسته بودم و داشتم کتاب میخوندم که یهو چهره ی وحشت‌زده ی نلا()، خواهر کوچک تر رایا(isfp) رو بین درختای اون سر باغ دیدم. چند بار پلک زدم تا از جلوش چشمم دور بشه. با خودم گفتم حتما به خاطر اینه که دلم براش تنگ شده، آخه... آخه ماه پیش توی یه تصادف مرده بود... یهو یاد رزا() افتادم... اونم توی اون تصادف بود... دلم برای هردوشون تنگ شده بود. توی افکار بودم که احساس کردم عینکم تار شده... به بالا نگاه کردم و دیدم داره بارون میاد... تصمیم گرفتم میز و صندلی هارو ببرم توی زیر زمین. همین که پامو گذاشتم توی زیر زمین یه احساس عجیبی بهم دست داد. گفتم حتما به خاطر بارون و گرفتگی هواست. صندلی هارو گذاشتم ته انبار که حدودا سه متر اون ور تر آخر انباری، یه چاله دیدم. حس کنجکاویم زیاد شد پس رفتم تا ببینم چیه... همین که پامو گذاشتم کنار چاله از ترس جیغ کشیدم... اونجا... اونجا قبر روزا (esfp) و نلا(istp) بود... باورم نمیشد... رایا(isfp) خودش گفته بود اونارو توی قبرستون کنار قبر... صبر کن... گفته بود قبر کی؟ جمله ی آخر رو تقریبا بلند گفته بودم که یه صدایی از پشت سرم گفت: «قبر تو.» برگشتم و پشت سرم لیلی (isfj) رو دیدم... و بعد... فقط شنیدم که گفت:«بهت اختار داده بودم...» ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
🍁تایپ شخصیتی سریال : 🦋 "مختارنامه"🦋 • ══════════════ ❀•@Eema_MBTI
ادامه👇 🍁تایپ شخصیتی سریال : 🦋 "مختارنامه"🦋 • ══════════════ ❀•@Eema_MBTI