#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#نامه_شماره_دوازده «تاکسی محله»
صبح یک چهارشنبه برای اولینبار پدرت را دیدم! یعنی قضیه از این شروع شد که زندایی منوچ برای هفدهمینبار داشت دختر به دنیا میآورد و خب از نظر دایی منوچ هنوز بعد از شانزده بچه قضیه زاییدن زندایی لوث نشده بود و صبح اول صبح با ذوق زنگ زد و گفت بروم بیمارستان کمک دست زنش! همین بود که از خانه زدم بیرون و سوار تنها تاکسی قراضهای که در ایستگاه سر خیابان زیر آفتاب پارک کرده بود شدم. رانندهاش صندلیاش را عقب داده بود و داشت پاچهاش را میخاراند. در تاکسی را محکم بستم تا متوجهم شود. کلهاش را بالا آورد و پشت سرش را نگاه کرد و گفت: «به به سلام!»
میشناختمش. سهیل، پسر آقا شکور. به روی خودم نیاوردم. موهایش را دمب اسبی بسته بود و یک پارچه خیس انداخته بود روی سرش. همه جا بوی دستمال گردگیری نمداری که سه روز یکی رویش نشسته تا رطوبتش خشک نشود میداد. از داشبورد یک خوشبوکننده درآورد. بعد از یک ربع پیس پیس راه انداختن، هوا تقریبا تبدیل شد به بوی همان دستمال گردگیری که سه روز است یکی رویش نشسته تا رطوبتش خشک نشود اما همزمان با بوی کالباس و نعناع تگری هم میزند! کمکم نفسم داشت میگرفت که یک مسافر دیگر هم آمد روی صندلی جلو نشست و راه افتادیم. ١٠ متر بیشتر نرفته بودیم که مسافر صندلی جلو داد زد: «آقا بیخیال، نظرم عوض شد، پیاده میشم!»
آقا سهیل کنار زد و گفت: «بر پدرت لعنت اسکل» مسافر پیاده شد و نصف کتش لای در مانده بود که تاکسی حرکت کرد. صدای جر خوردن کت مسافر را من هم شنیدم، اما سهیل انگشتش را یک دور در گوشش چرخاند و گفت: «حقشه! خل و چله!» از آینه نگاهم کرد و ادامه داد: «آشنا میزنیا! میشناسمت آبجی؟»
این آبجی گفتن یک حالت بیشتر ندارد. طرف ناجور قصد ازدواج دارد اما جلوی در و همسایه تو را به چشم خواهری میبیند تا وقتش برسد! خواستم پنجره را باز کنم که دیدم دستگیره ندارد و گفتم: «هم محلهای هستیم! این دستگیره رو میدی پنجره رو باز کنیم؟!»
انگار فحش داده باشم زد روی ترمز و گفت: « آبجی! دستگیره پنجره تاکسی وسیله شخصی آدمه! مث ناموس میمونه! آدم که ناموسشو نمیذاره رو در! دستگیره تو خونه بالای طاقچه است. دیگه هم صحبتش نشه.»
از غیرت و مردانگیاش زبانم بند آمده بود! عین شیر ناموسپرست بود. هرچند خودم در راز بقا دیدم شیر هم خواه پر نیست! فقط یک خیابان تا بیمارستان مانده بود اما هنوز سهیل عاشقم نشده بود تا دستگیره زندگیاش شوم. ازش خواستم وارد اتوبان تازهتاسیس پایینی شود و بعد از صد متر گفتم دوربرگردان را رد کرده! یک لحظه در آینه نگاهم کرد و گفت: «دوربرگردون بعدی چند متر اونورتره؟!»
نیشم را تا بناگوشم باز کردم و گفتم: «عوارضی قزوین!»
دیگر خیالم تخت بود تا قزوین مهلت دارد عاشقم شود که ماشینش کج و کوله شد و کنار جاده ایستادیم! پنچر شده بودیم. من فکر میکردم سهیل فقط روی دستگیرهها غیرت دارد که دیدم لاستیک سوراخ شده را چند لحظه نگاه کرد و بغضش ترکید و با آن قیافه چغرش لاستیک را ماچ کرد! فضای چندشی حاکم بود! لاستیکِ به قول خودش سولاخ را لای یک پتوی صورتی خواباند و آرام گذاشت در صندوق عقب! حتی چند دقیقهای نوازشش کرد تا آرام بگیرد! دیده بودم آدمها با اشیا خاطره دارند اما این یکی انگار چند تا بچه هم از ماشینش پس انداخته بود! وارد یک مثلث عشقی شده بودم که یک ضلعش همین پیکان بود! وسطهای راه که حرف ازدواج را به میان کشیدم پیکان عقدهای عین ترشیدهها شروع کرد فنرهای صندلیاش را در کمرم فرو کردن! اما باید قضیه را تمام میکردم. صدایم را انداختم در گلویم و چشمانم را بستم و گفتم: «آقا سهیل منکه میگم زنت شم!» تقریبا کلمه«شم» آخر را نگفته بودم که در پیکان قراضه باز شد و با فنرهای صندلیاش من را انداخت بیرون دود اگزوزش را در حلقم کرد و رفت! یادم است فقط توانستم دستم را به آن تکه کت کنده شده مسافر که لای در مانده بود بگیرم و با همان تیکه پارچه افتادم گوشه خیابان! سهیل هم اگر پدرت میشد لابد مادرت الان همان پیکان بود اما من برای اولین بار همان روز پس کله پدرت را دیدم. همان مسافر اسکلی که وسط راه پیاده شد پدرت بود که انگار فاز سیندرلا برداشته بود و من را با یک تکه پارچه کت مردانه سر کار گذاشت! اما وقتی به بیمارستان برگشتم اتفاقات جدیدی منتظرم بود…
تا بعد_مادرت
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#نامه_شماره_سیزده «عاشق شدن در یک سوت»
برایت گفتم زندایی هفدهمین دخترش را زاییده بود اما نگفتم تخت روبهرویش در بخش زایمان یک پسر جوان بود! از وقتی که آمدیم زندایی که دیگر زاییدن برایش مثل غذا خوردن یک کار روزانه حساب میشد، سر زایمان خیار پوست میکند و دهن دایی منوچ میگذاشت که بیهوا بچه را زایید. اما من شیفته مرد تخت روبهرویی شده بودم! زیر چشمهایش به اندازه طول نوک انگشتان تا آرنجم گود رفته بود و موهای وزوزیاش شبیه کلاه روسی روی سرش را گرفته بود و روی تخت روبهروی زندایی خوابیده بود و به من خیره شده بود. به اندازه کافی دیدن یک مرد در بخش زنان و زایمان عجیب بود که من هم خیرهاش شوم. زندایی که
بیست دقیقه بعد از زایمانش حرکات کششی تاچی چوان را خیلی عمیق وسط اتاق انجام میداد تا بدنش بعد از زایمان نریزد، گفت آمارش را درآورده که پسرک بدبخت یک چیزی زاییده! یعنی یک انگلی چیزی در بدنش گیر کرده بوده و آنقدر مانده و دم و دستگاه در شکمش راه انداخته که باید سزارینش میکردند و حالا افسردگی پس از زایمان گرفته. قبل از اینکه آن شانزده دختر قبلی دایی منوچ بریزند در بیمارستان و دکترها و بیمارها را درو کنند و تهماندهای از شوهر هم برایم نگذارند، کمپوت گیلاس را برداشتم و رفتم کنار تختش.
لباسش را از روی شکمش کنار زده بود و بخیههایش را هوا میداد. کمپوت گیلاس را جلویش گرفتم و یک سوت بلبلی زدم. یعنی یکی از دخترهای دایی منوچ گفته بود به جای آنکه اینقدر انرژی صرف مباحث ازدواج کنی با سوت بلبلی خودش میفهمد تمایل به شوهر داری! میگفت این نشانهای بین پسرهاست، آنها خودشان میدانند! نگاهم کرد و بعد از سوتم با صدایی که از ته گلویش توام با یک بغض نهفتهای بود، گفت: «با من ازدواج میکنی؟»
سوت بلبلی فراتر از یک نخ بود! سیم بُکسل بود! معجزه بود! کمپوت گیلاس را دادم دستش و گفتم: «دهنتو شیرین کن!» چشمهایش را قلمبهتر کرد و گفت: «دکتر واسه افسردگیم ازدواج تجویز کرده. نمیدونستم اینقدر زود یکی سوت بلبلی میزنه! کی ازدواج کنیم؟!»
بعد از ۱٢ تجربه ناکام در ازدواج، مغز و بدنم عادت نداشت یکی اینقدر سریع بخواهد من را بگیرد و از شدت هیجان شوهر پیدا کردن دندانهایم روی هم میلرزید! از جایش بلند شد و زیر بخیهاش را گرفت که دایی منوچ با یک پاتیل کاچی وارد اتاق شد! با آن پاتیل کاچی آنشب زندایی اوردوز میکرد! من را که دید کنار تخت شماره ۲ ایستادم، پاتیل کاچی را کوبید روی میز و آمد طرفمان. زندایی منوچ دهنلق که ای کاش سر زا میرفت، داد زد: «منوچ این سوت بلبلی زد، اونم گفت زنم شو!»
دایی منوچ قفل کرد و با شکم گندهاش نفس میکشید که بعد از پنج دقیقه خیره شدن به ما و خیس شدن چشمهایش گفت: «نامرد چرا صبر نکردی دخترای منم بیان بعد ببینی کی قشنگتر سوت میزنه؟!»
دایی منوچ در خانواده ما آخر غیرتی بازی بود، اما خب اوضاع شوهر هم خوب نبود. شوهر آیندهام که داشت روی شلوار بیمارستان شلوار دیگری میپوشید زیر لب چیزی غر زد که من به انتخاب خودم برای دایی ترجمه کردم میگوید «من را با دنیا عوض نمیکند!» اما وقتی از اتاق بیرون آمدیم گفت که به دایی گفته «دیگه این زودتر اومد!»
اسمش بهرام بود. رسما قصد ازدواج کرده بود و نقشهای وسط نبود! میگفت بعد از یک شکم زاییدن اینقدر جا افتاده هست که بتواند زن بگیرد، اما احتیاط شرط عقل است. مشاور را گذاشتند برای این وقتها. اینکه آدمی که با یک سوت بلبلی من را انتخاب کرده حالا شرط عقل نصفه نیمهاش احتیاط است خندهام میانداخت. قرار شد ۱۵ جلسه برویم پیش مشاور تا به قول خودش لایههای زیرین ما را در بیاورد تا ببیند به درد هم میخوریم یا نه که بعد از جلسه دوم گند لایههایمان درآمد! آقای روانشناس اعلام کردند بهرام مفت هم نمیارزد برای شوهر بودن و حیف من است به پای یک افسرده که لای موهایش پرورش پشه راه انداخته بسوزم و لیاقتهایم را لگدمال کنم! هرچند من که نمیفهمیدم منظورش از لیاقتهایم دقیقا چیست، اما مجاب شدم من سرتر هستم و به درد همدیگر نمیخوریم. با این تفاوت که من آفتابه جهیزیهام را هم خریده بودم! بهرام رفت روی لایههایش کار کند و دکتر به من پیشنهاد داد تا ۱۵ جلسه دیگر وقت بگیرم برای مبحث حالا چگونه با این جدایی کنار بیایم! اما انگار این ۱۵ جلسه و آقای دکتر قصههای بیشتر هم داشتند….!
تا بعد_مادرت
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
animation.gif
7.15M
🌸در این شب زیبا
✨آرزو می کنم
🌸همه خوبی های دنیا
✨مال شما باشه
🌸دلتون شاد باشه
✨غمی توی دلتون نشینه
🌸خنده از لب قشنگتون پاک نشه
✨و دنیا به کامتون باشه
🌸و اوقاتتون همیشه
✨بر مدار خوشبختی بچرخه
🌸شبتون زیبا و در پناه خدا
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستانی_واقعی_از_یک_قاضی_مصری
یک قاضی با ایمان مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند:
15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم.
وقتی وارد خانه شدم دیدم۰یک۰مرد غریبه با....😳
ادامه داستان را باز کنید تا ببینید چی شده حیرت زده خواهید شد😳😳ادامه در لینک زیر 👇👇⁉️
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
سنجاق شده در کانال 👆🌹❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۱۳۹۸/۴/۳۱
🌷به آخرین دوشنبه
🍃تیر۹۸ خوش آمدید
🌷الهی امروز به
🍃آرزوهاتون برسید
🌷دلتون از محبت لبریز
🍃تنتون از سلامتی سرشار
🌷زندگیتون ازبرکت جاری و
🍃خدا پشت پناهتون باشه
🌷روز خوبی داشته باشید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💕 #داستان_کوتاه
روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت. در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش می داد.
یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است.
سطل را تمیزکرد، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خودپر کرد تا برای همسایه ببرد. وقتی همسایه صدای در زدن او راشنید خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار دیگر برای دعوا آمده است. وقتی در را باز کرد مرد به او یک سطل پر از میوه های تازه و رسیده داد و گفت:
"هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت می کند که از آن بیشتر دارد."
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
یک پیرزن دو کوزهی آب داشت که آنها را آویزان بر یک تیرک چوبی بردوش خود حمل میکرد. یکی از کوزهها ترك داشت مقدارى از آب آن به زمين مىريخت ، درصورتیکه دیگری سالم بود و همیشه آب داخل آن بطورکامل به مقصد می رسید. به مدت طولانی هرروز این اتفاق تکرار میشد و زن همیشه یک کوزه ونیم آب به خانه می برد. ولی کوزه شکسته از مشکلی که داشت بسیار شرمگین بودکه فقط می توانست نیمی از وظیفه اش را انجام دهد. پس از دوسال ، سرانجام کوزه شکسته به ستوه آمد و باپیرزن سخن گفت. پیرزن لبخندی زد و گفت: هیچ توجه کرده ای که گلهای زیبای این جاده درسمت تو روییده اند ونه در سمت کوزه سالم؟ اگرتو اینگونه نبودی این زیبايی ها طروات بخش خانه من نبود. طی این دوسال این گلها را می چیدم و باآنها خانه ام را تزیین میکردم.
هریک ازما شکستگی خاص خود را داریم ولی همین خصوصیات است که زندگی مارا در کنار هم لذت بخش و دلپذیر میکند. باید درهر کسی خوبی هایش را جستجو کنی و بیاموزی، پس به دنبال شکستگی ها نباش که همه به گونه ای داریم فقط نوع آن متفاوت است و این اصلا شرمندگی ندارد. خلقت ما این گونه است.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌼🍃🌸🍃🌼🍃
🌸🍃داستان آموزنده🍃🌸
🌼در مورد وجود خدا🌼
🌼🍃مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها به موضوع «خدا» رسیدند🍃🌸؛
🌼🍃آرایشگر گفت: “من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد.”
مشتری پرسید: “چرا🍃💫؟”
🌸🍃آرایشگر گفت: “کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض میشدند؟ بچههای بیسرپرست پیدا میشدند؟ این همه درد و رنج وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این چیزها وجود داشته باشد🍃🌸.”
🌼🍃مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد؛ چون نمیخواست جروبحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده✨💫.
🌸🍃مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: “به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.”
آرایشگر با تعجب گفت: “چرا چنین حرفی می زنی؟ من اینجا هستم، همین الان موهای تو را کوتاه کردم!”
مشتری با اعتراض گفت: “نه! آرایشگرها وجود ندارند؛ چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمیشد.”
آرایشگر گفت: “نه بابا؛ آرایشگرها وجود دارند، موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند✨💫.”
🌼🍃مشتری تایید کرد: “دقیقاً! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمیگردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد✨💫.”
#با_ما_باشید_با_بهترینها
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
❄️🕊❄️🕊❄️🕊❄️🕊
✨﷽✨
⚜ حکایتهای پندآموز⚜
🔸داستان چوپان و سنگ سرد🔸
✍چوپانی عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد. زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه از آنها برای آتش درست کردن استفاده میکرد و برای خود چای آماده میکرد.
هر بار که او آتشی میان سنگها میافروخت متوجه میشد که یکی از سنگها مادامی که آتش روشن است سرد است اما دلیل آن را نمیدانست. چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگها چیزی دستگیرش شود اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار میداد سرد بود تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود. تیشهای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. آه از نهادش بر آمد. میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی میکرد. رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد و گفت:
خدایا، ای مهربان، تو که برای کِرمی این چنین میاندیشی و به فکر آرامش او هستی پس ببین برای من چه کردهای و من هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم.
📚مجموعه شهر حکایات
↶【به ما بپیوندید 】↷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#داستانی_واقعی_از_یک_قاضی_مصری
یک قاضی با ایمان مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند:
15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم.
وقتی وارد خانه شدم دیدم۰یک۰مرد غریبه با....😳
ادامه داستان را باز کنید تا ببینید چی شده حیرت زده خواهید شد😳😳ادامه در لینک زیر 👇👇⁉️
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
سنجاق شده در کانال 👆🌹❤️
داستان و پند. ........
اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#تمنای_وجودم #قسمت_سیوهشتم صبح که شرکت رفتم شیوا اونجا بود .با دیدنش رفتم طرفش و بغلش کردم -سلام .د
#تمنای_وجودم
#قسمت_سیونهم
پریدم بغلش . شیرین:آی یواشتر بچم افتاد زدیم زیر خنده .رو به فرید گفتم :آقا فرید بابا شدنتون رو تبریک میگم -ممنون مستانه خانوم شیرین گفت:مهندس هست -آره ،یه لحظه بشین به شیو ا بگم خبرش کنه ....راستی ،این شیوا هستش ،همون که تعریفش رو کردم .
خیلی صمیمی با هم دست دادن.رو به شیوا گفتم :میری به مهندس بگی خانوم شجا عی اینجاست و باهاش کار داره.
شیوا سری تکون داد و به طرف اتاق مهندسین رفت.
شیرین:چه ملوسه .به نظر دختر خوبی میاد -آره ،خیلی دختر خوبیه
دستم رو رو شکمش گذاشتم و گفتم :حال جوجوی من چطوره ؟ -اون که خوبه ،اما من حالم تعریفی نداره ،هر چی میخورم عق میزنم ،دکتر میگفت شاید تا ۴ ماه آینده همینطوری باشم.
با صدای امیر که با فرید احوالپرسی میکرد برگشتم .شیرین هم با انها احوالپرسی کرد و با هم به اتاق کار امیر رفتن.
روی یکی از صندلیها نزدیک میز نشستم .ناکس نیما از فرصت استفاده کرد و اومد بیرون .رو به شیوا گفت:با کار چطورید ؟
شیوا که لپش از خجالت سرخ شده بود گفت:زیاد سخت نیست اما خب دقت زیادی میخواد -نگران نباشید،خانوم صداقت که خب از پس کارها برامدن ،مطمئنم شما هم میتونید.
بعد رو به من گفت:جریان سرامیک ها رو گفتید شیوا:سرامیک ،جریان چیه؟ گفتم :آخه تعریف کردنی ،نیست نیما:اختیار دارید من که هروقت یادم میوفته کلی میخندم.
بعد هم خودش جریان رو تعریف کرد.
اونقدر بامزه میگفت که خود من هم خندم گرفته بود .شیوا هم با خنده هی سر برای من تکون میداد. یه لحظه تلفن زنگ خورد و شیوا مجبور شد گوشی رو برداره ،البته برای اینکه خنده اش نگیره کج نشست که به خودش مسلط باشه و با دیدن خنده من خنده اش نگیره .
این نیما هم که ول کن نبود.آروم گفت:اونجاش خنده دار بود که امیر رو زمین افتاده بود و با حرص نوشته ها رو یکی یکی پاک میکرد.
از تجسم امیر تو اون وضعیت خندم بیشتر شد طوری که شیوا به من و نیما اشاره کرد ساکت باشیم .اما خندمون بند نمی امد .در کل همیشه همینطوریه.وقتی میخوای نخندی بدتر خنده ات میگیره .
از شانس من هم همون موقع در اتاق امیر باز شد و همشون امدن بیرون.
اخلاق امیر که معلوم بود بدون اخم و تخم روزگارش نمی چرخید .اما نگاه شیرین و فرید هم یه جوری بود .خنده ام خود به خود قطع شد .صدام رو صاف کردم و رو به شیرین گفتم :چی شد ؟
شیرین یه نگاه به نیما انداخت و امد کنارم ایستاد .از رو صندلی بلند شدم.شیرین یه نگاه معنی دار بهم انداخت و گفت: هیچوقت ندیده بودم اینطوری از ته دل بخندی .اون هم با جنس مذکر.
منظورش رو فهمیدم گفتم:خفه بابا ،طرف خودش نامزد داره .نامزدش هم همین شیوا خانومه
-ا..راست میگی -هی ،تقریبا -تقریبا یعنی چی ؟ -یعنی اینکه قرار نامزد بشن -پس واجب شد حتما بهشون تبریک بگم دستش رو کشیدم و گفتم :دیوونه حرفی نزنی هنوز هیچ کس نمیدونه ......
با سر به شیوا و نیما اشاره کردم و گفتم:اینها همدیگر رو دوست دارن.
شیرین به طرف انها نگاه کرد و گفت:آخه نازی ....چه خجالتی هم هستن .هر دو سرشون رو انداختن پایین .
خندیدم و گفتم:همه که مثل تو نیستن چشم طرف رو در بیارن.
یه نیشگون از دستم گرفت.دستم و مالیدم و گفتم :خدا رو شکر من از نیشگون های تو خالص میشم .
-مستانه حالا که این وحیدی پرید .تو بیا رادمنش رو واسه خودت تور کن.خداییش خیلی به هم میاید .از نظر اخلاق هم که مثل هم میمونید .هر دوتون پاچه میگیرد.
با صدا کردن شیرین توسط فرید ،نتونستم یه فحش درست و حسابی تحویل شیرین بدم
وقتی شیرین و فرید رفتن ،خیلی دلم گرفت .اخ که اگه شیرین هم اینجا بود چه اکیپی میشدیم.
رو صندلی نشستم که امیر گفت:خانوم صداقت ،شما هم تشریف بیارید.
چه عجب آقا یادشون افتاد ما حضور داریم .
کیفم رو برداشتم و بعد از انها وارد اتاق شدم .مثل اینکه بیکار تر از مهندس رضایی کسی نبود با اینها همکاری کنه
رفتم طرف میز ی که دورش وایساده بودن و به کاغذ روی اون خیره شده بودن.
امیر گفت:این نقشه ها باید طی یک روز تموم بشه .مربوط به همون شرکتی که شکایت داشتن.دیروز تا شنبه ازشون وقت خواستم .
یه نگاه به کاغذ روی میز انداختم و گفتم :نقشه مربوط به چی هست؟
ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••