💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #سی_وسه
چه میکرد....!!؟؟
همه درونیاتش را با دادو فریاد به پدرومادرش میگفت..!؟
همه دلخوریها و کلافگیش را سر آنها فریاد میکشید...؟!
همه این ٢ماه تلاش را چگونه بیان میکرد که کسی او را نمیدید، نمیفهمید،..!
هیچکسی کاری نمیتوانست انجام دهد. هر کسی هم به اندازه توانش قدم برداشته بود،اما بی حاصل..!😞
میخواست،خودش را آماده کند....
که به شیراز رود.
شهری که عاشقش بود. انتخاب کرده بود اما حال پشیمان شده بود.😔
قبولی ارشد، رشته مهندسی ساخت و تولید، که روزی رویایش را درسر میپروراند، اما حالا هیچ جذابیتی برایش نداشت.😔🙁
#تصمیم_گرفت خودش را «به خدا» بسپارد...
تلاشش را کرده...به انتخابش مطمئن.. تمام فامیل، دوستان را واسطه کرده بود.. خاستگاری هم رفت.
اما همه بی نتیجه...!!
حالا #وقتش بود..👌
« #وقت_توکل».چیزی که شاید زودتر از اینها باید انجام میداد. اما دوست داشت تمام تلاشش را میکرد. که خود را مدیون دلش نمیکرد.
سجده کرده بود.زمزمه کرد با معبود...
✨خدایا هرچی تو بگی..هرچی تو بخای.. هرچی... هرچی...😭 #صلاحت اینه اصلا نشه.. باشه قبول.. دیر میخای بدی.. آقا قبول..😭 سخته.. ولی تو میگی چشم...آخداااا قبوووول😭..دیگه هیچی نمیگم.. هیچی... خودت درستش کن.!فقط فلج شدم... راهش بنداز..😭🙏
حوصله جمع کردن وسایلش را نداشت.
همه وسایل ها را کف اتاق ریخته بود. ساک، لباسها، کتابهاو...🎒👖👕📚📑
خودش هم وسط اتاق، زانوانش را بغل گرفته بود.😣 به همه چیز، فکر میکرد. میخواست به شیراز رود از ٣ماه زودتر. حوصله نداشت بماند.. شاید زود خسته شده بود.. شاید.!😞😣
نگاهش به ✨قرآن✨ روی میزش رفت.در دلش با او حرف زد. معامله کرد.
خلوتی میخواست...
بلند شد. دراتاق را بست. پشت میز کامپیوترش نشست. چشمانش را بست. نیت کرد.
قرآن را باز کرد و شروع کرد به خوندن...
✨صفحه ٣۵۴. سوره نور. آیه ٣٣
«ولیستعفف الذین لایجدون نکاحا حتی یغنیهم الله من فضله،....
و کسانی که #امکانی برای ازدواج نمی یابند، باید #پاکدامنی پیشه کنند. تا خداوند از #فضل_خود آنان را #بی_نیاز گرداند..✨
هرچه بیشتر میخواند،..
جوشش اشک چشمانش بیشتر میشد..😭یک صفحه را کامل خواند. قرآن را بست.
چقدر آرامتر شده بود...
تمام دلش را به #خدا سپرد.هرچه بود #بایدراضی_باشد به رضای خدا...😭☝️
#هنوزصورتش_راازاشک_پاک_نکرده بود، که مادرش او را صدا زد.
پایین رفت...
#بالبخند گوش به کلام مادرش داد😊
_زنگ زدم به طاهره خانم.برا امشب قرار گذاشتم. کت شلوارت رو ببر خشکشویی زودتر. عموت گفت بعد نماز بیاین.😕
با هرجمله ای که مادرش میگفت..
بیشتر از ثانیه قبل مات و متحیر میشد... 😳😧چند قطره اشک از چشمش جاری شد.ناخودآگاه زمزمه کرد.
_دمت گرم خدا میذاشتی یه ساعت بگذره بعد..😍😢
فخری خانم_ چی میگی!! ؟؟😕
پیشانی و دست مادرش را بوسید.😘
_هیچی مامان جان.... هیچی.. فقط خیلی نوکرتم مامان. خیلی چاکرتم به مولا😍
_نه نوکر میخام نه چاکر... فقط زود کاراتو انجام بده قبل نماز قراره بریم خونه خانجون.از اونجا همه باهم بریم.😕
عجب نشانهای خدا نشانش داد...
#عجیب_نشانه_هارامیدید😍😭
نیمه دوم اردیبهشت ماه بود....
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #سی_وچهار
نیمه دوم اردیبهشت ماه بود..
تا ساعت ٨ همه آمده بودند.خانم بزرگ و آقابزرگ، محمد و کوروش خان با همسر و فرزندانشان.
علی از همه پذیرایی کرد..
وضعیت همه بهتر از جلسه اول بود.به جز یاشار😕 و سمیرا.😠
جلسه قبل فخری خانم مجلس را به هم زد. و این بار سمیرا عهد بسته بود به خودش، که نگذارد امشب به سرانجامی برسد..😏
آقابزرگ شروع کرد...
مجلس را گرم کرد. دوست داشت برای نوه دردانه اش #سنگ_تمام بگذارد.😊
یوسف به 🌹۵گل رز قرمزی🌹 که باعشق خریده بود، خیره شده بود.😍
سمیرا بود و نقشه هایش..
با کارهایی که یوسف کرده بود کینه اش را بدل گرفته بود.
تمام بی محل کردن ها،😠
تمام بی توجهی هایش😠 را از صبح مدام در ذهنش نگه داشته بود. پر و بال داده بود. که به وقتش که امشب بود. همه را نشان دهد.😏
چقدر خرج میکرد..
چقدر زحمت میکشید..
تا #برازنده باشد برای یوسف..
تا #تک باشد در مهمانی ها..
اما یوسف با او، هر بار #بی_تفاوت، برخورد میکرد.😠
#بارآخر را فراموش نمیکرد. چطور برایش ناز میکرد. چطور دوستان یاشار به او خیره شده بودند. اما یوسف عصبی شده بود..
تصمیمش را گرفته بود، که خراب کند همه چیز را،..😏
که برهم بزند مراسمی که یوسف، خون دل خورده بود...😏
تک تک حرکات یوسف و ریحانه را زیر نظر داشت چون ذره بین🔍 خوب دقت میکرد.
یک لحظه نگاه «یوسف و ریحانه» به هم گره خورد...👀💓👀سمیرا از فرصت استفاده کرد.
بلند رو به ریحانه گفت:
_واقعا که ریحانه.. اصلا ازت توقع نداشتم. بذار محرم بشین، بعد. تو که با نگاهت، برادرشوهرمو قورت دادی.!خجالت داره..!!😏
خندید، خودش تنهایی...
کمی بعد فخری خانم و یاشار، با او همراهی کردند...
ریحانه...
از خجالت آب شده بود.😞تا اخر مراسم حتی سرش را هم بلند نکرد.
نگاهش ساده بود بی هیچ حرفی. مگر زمان خاستگاری نباید نگاه میکرد..؟! #تاحالانگاهی_بینشان_نبود.!
اما حالا یوسفش آمده بود که او را بپسندد. همه میدانستند که هردو هم را میخواهند.
چرا این برداشت را سمیرا کرده بود.😔
سمیرا را نمیشناخت.درکی از تفسیر رفتارش نداشت.دلش شکست...😢
چند قطره اشکی روی روسری یاسی اش ریخت. 😔😢روسری ای که باهزار امید به مدل لبنانی بسته بود.🎀💎
از ابتدا دلش را #بخدا سپرده بود.حالا هم سکوت کرد در برابر بزرگتر ها. #بخاطرخدا. #معامله کرده بود با خدایش.
یوسف مدام...
عرق پیشانی و گردنش را پاک میکرد.😥😔با تمام وجود استرس را میچشید..
✨با بند بند انگشتانش اسماء الهی راصدا زد...
✨تک تک شهدایی را که در ذهن داشت به جلسه کشاند،..
✨اهلبیت(ع) را نیز...
زبانش خشک شده بود.
زیر نگاه تیز بین عمو بود. عمو آرام درگوشش گفت. جرعه ای شربت بنوشد.😊🍺 اما یوسف امتناع کرد.
آقابزرگ ناراحت از وضعیتی که پیش آمده بود.
_#همه_میدونستید که این جلسه خواستگاری هست. سرنوشت دوتا جوون قراره مشخص بشه..👈بار اول خونه من اومدید، هیچکس راضی نشد.!! 👈جلسه اول خاستگاری هم که با قهر و دعوا تموم شد..!!پس هنوز این دوتا #نتونستن حتی با هم حرف بزنن...! اگه کسی#مخالف بود، پس اصلا چرا اومد؟!😠✋
سمیرا و یاشار...
کنایه آقابزرگ را گرفته بودند. هردو بلند شدند.که قهر کنند.
اما آقابزرگ متوجه شد...
نمیخواست مجلس، این بارهم، بهم بخورد.عصایش را عمود گرفته بود. دستانش را روی عصا گذاشته بود.بااخم سریع انتهای عصایش را به زمین کوبید.
_بنشینید.! باهردوتون هستم.😠☝️
سمیرا ناخواسته نشست...
اما یاشار غد بود. احترام سرش نمیشد. رو به سمیرا کرد. باعتاب فرمان داد 😠که از اینجا برویم. که اینجا جای ما نیست!
نگاههای پیروزمندانه سمیرا😏به ریحانه، شرمندگی یوسف💓😓 را بیشتر میکرد.
با رفتن یاشار و سمیرا جلسه دوم خاستگاری هم بهم خورد....
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #سی_وپنج
علی به شیراز رفت....
مدارک یوسف را برده بود. که ثبت نام کند یوسف را.
فصل تابستان از راه رسید...
هم دلگیر بود هم نگران. نگران آینده ای که مشخص نمیشد..!
دست دلش به هیچ کاری نمیرفت.😔 حوصله نداشت. حتی برای خوابگاه هم اقدامی نکرده بود.نمیدانست سرانجامش چه خواهد شد..!😥
آرام قدم میزد....
سنگی را نشانه گرفته بود. و آرام با مسیرش سنگ را به جلو میبرد..
فکر میکرد...
شاید #قسمت خداست...
شاید #حکمتی است که او نمیفهمید...
دو جلسه خاستگاری رفت،اما هر دو بی حاصل.!!😔
💓بیشتر از ۴ ماه گذشته بود..💓
چه امتحانی..
چه حکمتی..
چه تقدیری..
عجب خاستگاری ای..
متحیر شده بود..😟🙁حتی نتوانسته بود چند کلامی با بانویش حرف بزند.
از آینده بگوید...😔
از نقشه هایی که در سر داشت...😔
از اهدافش...😔
از امکانات مالی که #اصلا نداشت...که همه را پدرش از او دریغ کرده بود،آنهم بخاطر #شرطی که گذاشته بود.😔
👈یا ریحانه یا ارث..!👉
حوصله حمید و علی را که هیچ، حتی حوصله خودش را هم نداشت.
به پارک🌳⛲️ محله ای نزدیک خانه شان رسید.
آب و هوای پارک و نسیم خنک بعدازظهر هم نتوانست او را سرحال بیاورد.😔
به اولین نیمکت که رسید نشست. دست به سینه تکیه داد. خیره شده بود. و فقط فکر میکرد...
چگونه #به_تنهایی راهی پیدا کند.😞
باصدای زنگ گوشی اش،..📲
از فکر بیرون آمد. بدون نگاه به مخاطب، تماس را برقرار کرد.
_الو. بله..!
علی_ سلام پسر هیچ معلومه تو کجایی. سلامت کو😊
بیحوصله گفت:
_گیرم که سلام. 😕
علی_ کجایی؟؟ 😠
_زیر اسمون خدا.😕
علی_خب پس همون جا بشین. به از دست رفتن خانم آینده ت فکر کن😠
گویی سیم برقی به او وصل کرده بودند. سریع از جایش بلند شد.
_چیشده علی... 😰
علی_ تا ١٠ دقیقه دیگه پایگاه باش..نبودی از فکر ریحانه خانم میای بیرون.😠
_مرد حسابی بهت میگم چیشده..! دِ حرف
بزن😠😰🗣
صدای بوق....
جواب نگرانی های یوسف شد.با تمام توانش میدوید... 😰🏃
خواست، گوشی را در جیبش بگذارد. که از دستش افتاد.زود برداشت.با ضربه ای که خورده، خاموش شده بود. اعتنا نکرد. گوشی را درجیبش گذاشت.و دوباره دوید...🏃
پیاده نیمساعتی راه بود...
اما باید زود میرسید..🏃
قلبش به تپش افتاده بود...😣🏃
مراقب بود به کسی برخورد نکند...🏃
تا پایگاه یک نفس دوید...🏃
نگران و آشفته...
درپایگاه را با قدرت باز کرد. در محکم به دیوار خورد. بلند داد زد.😥😰
_علییی.... علیییییی...😰🗣
وارد اتاق شد...
هر دو اتاق را گشت. علی نبود..
به حیاط رفت. همه جا را سر زد. کسی نبود. عصبی شد.😠
نکند برای دلبرش اتفاقی افتاده بود...
نکند علی دروغ گفته باشد. علی دروغگو نبود..!
_علییییی کجاییی🗣😠
وسط حیاط ایستاد.بلند داد زد..
_علیییییییی😠😰🗣
از لبه پشت بام صدای علی را شنید.
_اینقدر داد نزن. حنجره ت مشکل پیدا میکنه😁
کلافگی، آشفتگی، نگرانی اش، حسابی او را بهم ریخته بود.😠😰
پله ها را دوتا یکی بالا میرفت. وقتی رسید با صورت خندان علی مواجه شد.😁
_چیشدهههه😠🗣
علی بطری آب را برداشت. لیوان آبی برای یوسف ریخت.
یوسف_ علی بگو... قلبم داره میاد تو دهنم.😠
_اینو بخور آروم شی. میگم بهت..!😊
یوسف لباسش را چنگ زد. تپش قلبش سر به فلک کشیده بود😖
_آب نمیخام.. حرفتو بزن.. 😣
علی اشاره ای به لیوان در دستش کرد. یوسف لیوان را گرفت. یک نفس آب را سرکشید. لیوان را بدست علی داد.
علی برای سرویس کولر...
به پشت بام آمده بود. به سمت کولر رفت. پوشال خریده بود. درپوش ها را برمی داشت، تا تعویض کند پوشال کولر پایگاه را.
_میگم بشرطی که آروم باشی.😊
_بگو آرومم😰
در پوش دوم را بلند کرد.
_معلومه..! هنوز نشنیدی داری پس میافتی! وای به وقتی که بگم!!😐
_علییی میگی یا...😡
علی صاف ایستاد.
_خیلی خب بابا.. نزن.. الان میگم.😁خبر خاصی نیست فقط برا ریحانه خانم خاستگار اومده!
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #سی_وشش
_مسخره..! خیلی بی مزه ای...!!😠
خواست از پشت بام پایین رود، که علی، جدی شد، باصدای بلندی گفت:
_هادی رو که میشناسی، از بچه های هیئت.😊
یوسف برگشت. منتظر ادامه جمله رفیقش بود.
_سیدهادی حیدری. یادته میخاست بره سپاه...؟ رفته.حالا هم رسمی شده.
_خب. این چه ربطـ...
علی_امشب ساعت ٩شب🕘 باخانواده اش میان خونه محمداقا اینا،خاستگاری.😊
همانجا ایستاد....
زمان برایش متوقف شده بود... علی هیچوقت دروغ نمیگفت. بحرفش شک نداشت.
هنوز قلبش تپش داشت..😣
چهره اش درهم شد.😖دیگر درد قلبش را نمیتوانست تحمل کند..! با زانو روی زمین افتاد..
علی بسمتش آمد. او را بلند کرد.
_وایسا یه قرصی چیزی برات بیارم..!
علی زود پایین رفت.
از تو کمد قرص یوسف را پیدا کرد.پشت بام رفت.قرص را با یه لیوان آب به یوسف داد.
یوسف_ من همه کار کردم.😣همه کار..! دیگه باید چکار میکردم، که نکردم. دیدی خاستگاری هم کردم، دوبار، هربار بهم خورد...!!! آخخخ...😖😣
علی، موکتی را...
که برای نشستن خودش آورده بود، را پهن کرد. یوسف دراز کشید. و خودش، کنارش نشست.😊
علی_اون شب بهت گفتم، خونه آقابزرگ، یادته...؟ باید بجنگی..!!😊 یه دکتر هم برو اینهمه درد، زمینگیرت میکنه..!😕
خیلی آرام زمزمه کرد.
_چیزیم نیس.خوبم.استخاره کن برام
_دِکی...داری میمیری دیوونه..! دکتر باید بری. استخاره..!؟ استخاره راهی نداره.! وقتی به کارت مطمئن هستی..!😕
_خب چکار کنم.!؟😒
علی_هیچی رفیق.فراموشش کن.
یوسف سریع بلند شد. نشست.
_میفهمی چی میگی...!؟😠 میگم استخاره کن میگی نه. میگم چکار کنم میگی فراموشش کنم؟؟!!! 😠🗣
_آروم باش پسر..!😒 هنوز که چیزی معلوم نیس.. بعدشم.. گفتم زودتر خبرت کنم.. همین امشب تمومش کنی!😊
گوشی علی زنگ خورد...
برداشت و مشغول حرف زدن شد.از یوسف #فاصله گرفت.یوسف هم متوجه شد که مخاطب علی، #همسرش هست.
یوسف، لبه پشت بام نشست...
آرنج دستانش را روی زانوهایش گذاشت. سرش را درحصار دستانش قرار داد.
«خدایا خودت گفتی من به تو #توکل کنم برام کافیه..!همه تلاشمو کردم توکل کردم به نامت، به اسم اعظمت.!خدایا کسی رو #غیرتوندارم. خودت #کمکم_کن. میخام تموم بشه ولی نمیشه.😣 کمکم کن..! »
صدای زنی از پایین می امد...
نزدیک میشدند، به پشت بام.سرش را بلند کرد.مرضیه خانم و علی بودند. فکری مثل جرقه به ذهنش رسید.
مرضیه خانم_سلام.
یوسف_سلام از بنده ست. راستش یه زحمتی براتون دارم.😔
بانگاهش به علی، #تاییدی میخواست تا #ادامه_حرفهایش را بگوید. لبخند علی😊 تایید بود.
مرضیه خانم_ بفرمایید.
_من خواهر ندارم. میخام برام خواهری کنین. 😔باعمو صحبت کنین. البته خودم، بهشون زنگ میزنم.به مامان هم میگم دوباره به مادرتون حرف بزنن.و اینکه برنامه امشب رو... مجلس امشب.. رو..😔🙏
نمیدانست جمله اش را چطور کامل کند.
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌸﷽🌸
✨ #یڪ_داستــان
✍🏻 مـــــردی نـزد دانشمنــــدی از پــدرش شڪایت ڪرد . گفت پــــدرم مرا بسیار آزار میدهد. پیــر شده است و از مــن میخواهد یڪ روز در مزرعه گندم بڪارم روز دیگر میگوید پنبه بڪار و خودش هم نمیداند دنبال چیست؟ مرا با این بهانهگیریهایش خسته ڪرده است، بگو چه ڪنم؟ دانشمند گفت با او بساز گفت نمیتوانم.
✍🏻دانـشمنــــــد پـرسیـــد: آیا فــــرزنــــد ڪوچڪی در خانه داری؟ گفت بلی. گفت اگر روزی این فرزند دیوار خانه را خراب ڪند آیا او را میزنی؟ گفت: نه، چون اقتضای سن اوست. آیا او را نصیحت میڪنی؟ گفت نه چون مغزش نمیرود و...
✍🏻گفـــت میدانـــی چــرا با فــــرزنــدت چنین برخورد میڪنی؟ گفت نه. گفت: چون تو دوران ڪودڪی را طی ڪردهای و میدانی ڪودڪی چیست ،اما چون به سن پیری نرسیدهای و تجربهاش نڪردهای ، هرگز نمیتوانی اقتضای یڪ پیر را بفهمی!!!
✍🏻در پـــــیـری انــــســان زود رنـــــــج میشــود، گوشهگیر میشود، عصبی میشود. احساس ناتوانی میڪند و... پس ای فرزند برو و با پدرت مدارا ڪن اقتضای سن پیری جز این نیست.
@dastanvpand
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
لینک قسمت اول
https://eitaa.com/Dastanvpand/12361
#قسمت_دوم
نامه شماره ٣٣-ازدواج شفاف
تلفنم را برداشتم تا پيغامهايي که ميخواستم بفرستم کنسل کنم که ديدم پيغامها همگي رسيدند که هيچ، همهشان هم جواب داده بودند «اوکي!» شيوا جلوي آينه ايستاده بود و چپ و راست خودش را نگاه ميکرد و تمرين سلام کردن ميکرد. دختره ديوانه هم من را ديوانه کرده بود هم خودش داشت با چه وضع جلفي شوهر ميکرد.
دستم را کوباندم تا بيحسيام نسبت به مردها از بين برود و انگيزه پيدا کنم بروم آرمين ۶۲ را از چنگ شيوا بيرون بکشم. شيوا در کمدم را باز کرد و زير لب گفت: «لباس صورتي چيزي نداري برق بزنه؟» حقش بود با يکي از همين لباس صورتيها خفهاش ميکردم. تا کمر در کمدم فرو رفته بود که آرمين در اتاق را باز کرد و دوباره دسته گلش را جلو گرفت و گفت: «شيشهاي و شفاف من کيه؟!» شيوا در جايش پريد و نيشش را تا انتها باز کرد و گفت: «من، من» آرمين دسته گلش را پايين آورد و به شيوا نگاه کرد و گفت: «واقعا؟!» شيوا کش و قوسي آمد که دهان هر جنبده و موجود روي زمين را آويزان ميکرد و گفت: «آره ديگه. ماهي کوچولوت.» آرمين لب و لوچه آويزانش را جمع کرد و دسته گلش را انداخت روي ميز و گفت: «نه بابا! بعد سيبيل نزدهات شفافيتت رو لکهدار نميکنه؟» همينجا بود که آن يک هفته به تخت بستنم اثر خودش را کرد و آرمين را با شال گردنش روي پلههاي خانه کشيدم و از خانه بيرون انداختم. جلوي در خانه نفس عميقي کشيدم چون هم شيوا را بيشوهر کرده بودم هم حقوق زنان با سيبيل را حفظ کرده بودم. اما وقتي خواستم به خانه برگردم کاغذي روي در چسبانده شده بود و رويش نوشته بود: «لااقل تيکه کتم رو پس بده!» خودت ميداني ادامه دارد، پس تا هفته بعد عزيزم...
تا بعد_مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
«نامه شماره ۳۴» سيندرلا
آدميزاد اگر هم ميخواهد سيندرلا بازي در بياورد بايد ظرفيتش را داشته باشد که پدر تو متاسفانه نداشت. يعني احتمالا به کلهاش زده بوده مرموز باشد؛ اما فکرش را نکرده بود سيندرلا اگر کفشش را جا گذاشت، يک داف مکش مرگ ما بود که ساعت ۱۲ شب آن کالسکه مزخرفش تبديل به کدو ميشد و چارهاي جز فرار نداشت. نه تو مرد گنده که ادعاي عقل سالم هم داري و هيچ ساعت از شبانهروز قرار نيست اينورا آونورت تبديل به چيز ديگري شود! بههرحال پدرت انگار مال دنيا برايش ارزش بيشتري داشت تا عشق و روي در خانهمان کاغذي چسبانده بود که نوشته بود؛حداقل تيکه کتمو پس بده
کاغذ را از روي در کندم و يادم افتاد تکه کتي که از يک مرد دستم مانده بود در خانهمان به جاي دستگيره کتري استفاده ميشود و مامان دور تا دورش را تور صورتي دوخته است. اطراف خانه را نگاه کردم و جز آقاي اکبري که هميشه با هيکل لختش تا کمر بيرون از پنجره بود و ته سيگارهايش را روي کله ملت ميانداخت، کسي توي کوچه نبودهر چند از شانس من بعيد نبود که همين آقاي اکبري برايم اطوار بريزد و شکم لخت چند کيلويياش را وقتي از پنجره آويزان ميکند تصور کند جذابيتهاي بصري دنيا را روي سرم خراب کرده و دلم را برده است. کاغذ را مچاله کردم و انداختم توي پيادهرو که کسي کوباند به پشت کمرم و گفت: «فالتو بگيرم؟» قبل از اينکه بخواهم نگاهش کنم حدس زدم يکي از اينهايي که دستمال دورسرشان بستهاند و زير چانهشان را بز کوهي کشيدهاند پشت سرم ايستاده که خب مثل هميشه غلط حدس ميزدم. زن قد بلندي پشت سرم ايستاده بود که اگر ميخواستي سرتا پايش را ديد بزني يک ربعي وقتت را ميگرفت تا از سرش به تهش برسي عينک دودياش را روي فوکول طلايي رنگش بالا داد و روسرياش را انداخت پشت گوشش و گفت: «هنوز نتونستي شوهر پيدا کني؟» آب گلويم را قورت دادم و گفتم: شما مادرشي؟آدامسش را زير دندانش ترکاند و گفت: نه جيگر، مادر کي؟ سرنوشتت دست منه از اينکه سرنوشتم دست يک زن دو متري هشتاد کيلويي با يک فوکول کله قندي افتاده بود، اولش دهانم کج شد و وا رفتم که چشمم به آقاي اکبري افتاد که سهميه اَخ و تف بعد از ظهرش را نثار کوچه کرد و در پنجره را کوباند. زن فالگير دستش را نزديک صورتم آورد و دور کلهام چرخاند و گفت: «جادو جمبلت کردن از مردا بدت بياد!» بشکني زدم و داد زدم: شيوا! کف دستم را به طرف خودش کشيد و قيافهاش را در هم کرد و ادامه داد: طالعت ميگه شوهر ميکني ولي قبلش بايد چشم بدو باطل کني
بدبخت نميدانست سي و خردهاي آدم از زير دستم در رفتند و چشم بد بايد ديگر خيلي بيکار و فلکزده باشد که دنبال من راه بيفتد. از ته کيفش تکهاي نبات در آورد و گذاشت کف دستم و دستانم را تکان داد. چشمهايش را درشت و خودش را لرزاند و هر لحظه منتظر بودم يا بترکد يا از يک جايش دود بيرون بزند که گفت: «موي مرد پخته و اصيل ميخواي!همين يکي را کم داشتم که گفتم: جان؟! پشت پلکش را نازک کرد و دوباره با آدامسش صدايي در آورد و گفت:ببين عزيزم ميري يه مرد اصيل و درشت پيدا ميکني که مردونگيش به دنيا ثابت شده باشه، بعدش يه مو ازش ميکني با اين نبات ميندازي تو چاييت ميخوري. هم شوهرت پيدا ميشه هم از مردا خوشت مياد!وضعيتم به آنجا رسيده بود که ديگر قرتي بازيهاي معمولي جوابم را نميداد و کار به گندکاري کشيده بود. عينکش را روي چشمش گذاشت و کوباند پشت کمرم و اشاره کرد، بروم. داشتم فکر ميکردم که يک مرد اصيل و درشت را شايد بشود پيدا کرد اما چرا سازماني نيست که بشود فهميد کدامشان مردانگيشان ثبت و ضبط شده و در سطح دنيا پذيرفته شده؟! نبات را انداختم در جيبم و دنبال يک مرد درست حسابي خيابانها را راه ميرفتم که مخزنشان را پيدا کردم. آنقدر زياد بودند که ميشد بينشان شرطبندي راه انداخت. قهوهخانه شوکتخان، تشکيلشده از ۲۵ عدد مردِ درشت ضخيم بود که به هرکدامشان يک چنگ مختصر هم ميزدي يک مشت مو دستت ميآمد که همه دخترهاي محل را کفايت ميکرد. وارد قهوهخانه شدم و سرفهاي کردم. انگار که قهوهخانهشان رنگ زن تا آن روز به خودش نديده بود. همه ساکت شدند و راديو خاموش شد. يک لبخند مليح و انساندوستانه تحويلشان دادم و گفتم:آقايون کي اينجا از همه مردتره؟! هر ۲۵ نفرشان از سرجايشان بلند شدند. شصتم را روبرويشان گرفتم و گفتم: «دم شما گرم. کي حالا مردترتره عزيزان؟خيلي مرد ديگه!» يک نفر از ته قهوهخانه داد زد آقا قباد! همهمهاي از تأييد همه جا را گرفت و کف دستانم را به هم کوبيدم و گفتم: «به به آقا قباد دستشونو بالا بگيرن» پيدايش نميکردم که چند نفري کنار رفتند و قباد پشت سرشان ايستاده بود. پسري با قد نسبتا کوتاه و گردن باريک که وقتي پشت ميز مينشست فقط کلهاش از ميز بيرون زده بود. حدس زدم تعريفم از مردانگي با زمیگردد
تا بعد_مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســ
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
قسمت اول
35سيندرلا بازميگردد!
بيمقدمه برويم سر اصل مطلب چون هم من مچ دستم ورم کرده است هم تو آنقدر گستاخي که در نامه پاسخت اصرار کردي هرچه زودتر تهش را بگويم تا دق نکردهاي. بهتر است بروي خدايت را هم شکر کني که ميخواهم آخرش را برايت بگويم چون پدر روشنفکرت عقيده دارد تهش را برايت باز بگذاريم تا تصوراتت را خراب نکنيم و حواسش نيست ته داستان ما آنقدر بسته است که تو الان بچه ما هستي! به هرحال برگرديم به آن روز که در قهوهخانه سيبيل قباد را با تکه نباتي که از آن زن فالگير گرفته بودم، ريختم توي چاي و سر کشيدم. همه چيز دور سرم چرخيد و وقتي چشمم راباز کردم، دلم پيچ ميخورد. قباد کنارم نشسته بود و دود قليونش را توي صورتم فوت کرد. از سرجايم بلند شدم و روي صندليام ايستادم و داد زدم: «آقايوني که تمايل به ازدواج دارن دستا بالا. با در دست داشتن شناسنامه ساعت ۳ جلو در خونه ما باشن. هرکي متمايلتر بود، يک دستگاه شورلت دسته دو تميز درحد کار نکرده ميبره. اين ديگه آخرين شانستونه من زنتون شم.»
از روي صندلي پايين آمدم و لباسهايم را تکاندنم و از قهوهخانه بيرون آمدم. ۱۰سالي بود که بابا شورلتش را در پارکينگ گذاشته بود تا يک مشتري دست به نقد درست حسابي گيرش بيايد و تنها مشترياش دايي منوچهر بود که فقط حاضر بود شورلت بابا را با بند ناف فريز شده، يکي از بچههايش تعويض کند. به هرحال هرکسي هم داماد خانواده ميشد، وقتي خودرو را ميديد بيخيالش که نميشد هيچ، يک پولي هم دستي ميداد به بابا تا وا بدهد. نزديک خانه شدم تا خودم را براي تجمع مردان آماده کنم که ديدم پسري درحال چسباندن کاغذي روي در خانهمان بود. راستش را بخواهي اين يک قانون است که هميشه اگر محل نگذاري، سيندرلاها خودشان به محل لوس بازيشان برميگردند. پشت سرش ايستادم و منتظر شدم کاغذ را بچسباند که يقهاش را محکم از پشت سرش گرفتم و سوت زدم. بابا تا کمر از پنجره بيرون آمد و موقعيتم را پيدا کرد. چشمکي زد و يک گوني از بالا انداخت و افتاد روي سر شکارمان. سوت دوم را بابا زد و مامان در خانه را باز کرد و طنابي را دور پاهايش حلقه کرد و من هم هلش دادم داخل حياط. مانده بودم در اين وضع چطور به مامان بگويم مرسي که با آن جذبه و متانتت برايم شوهر شکار ميکني، اما قبل از اينکه واکنشي نشان بدهم سوت سوم را مامان زد و اميد درحالي که يک صداي غوداي ممتد از خودش درميآورد، از راه پلهها قل خورد و زير پاي آقاي سيندرلا را گرفت تا از جا بلندش کند و از پلهها بالا رفت. هرکار در زندگيام نکرده باشم، يک همدلي و همراهي خاصي درخانوادهام ايجاد کرده بودم و ميتوانستم بگويم آن روزها ديگر ما يک تيم بوديم که اول و آخر همهمان آرزوي تأهل و بالندگي من بود. پشت سر اميد به داخل خانه رفتيم و اميد انداختش وسط خانه. بابا گلدان روي ميز را برداشت و خيز برداشت طرفش که جيغ زدم «نزن مخش عيب ميکنه بابا! هدفمون شوهر سالمه» بابا يک قدم عقب کشيد و شستش را بالا برد و گفت: «نه حواسم هست. برو دارمت» نزديکتر شدم و گوني را از کلهاش بيرون کشيدم. موهايش هوا رفته بود و تند نفس ميکشيد. چندبار چشمانش را باز و بسته کرد و چند نخ گوني از دهانش به بيرون تف کرد که مامان گفت: «امير وزوزو؟!» مامان را با طنابي که در دستش بود، ديدي زد و گفت: «خانم مظفريِ بازرس؟» مامان به پهناي همه جايش پفي کرد و با سر تأييد کرد. من و بابا و اميد هم همديگر را نگاه کرديم چون اين داستان تکراري را 10سالي بود ميديديم. آدمها در خيابان مامان را ميديدند و رنگ و رويشان سفيد يخچالي ميشد و ياد دوران مدرسهشان ميافتادند که مامان بهعنوان بازرس ميرفت سر و تهشان را يکي ميکرد و تا چند معلم و شاگرد خودشان را نخيسانده بودند، مدرسه را ول نميکرد. هربار هم هرکدام از آن شاگردهاي تنبان خيس شده، مامان را ميديدند، بياختيار زانو ميزدند و براي مامان يکجورهايي حس و حال ميتي کومان در فضا زنده ميشد. امير با آن تهريش و هيکل نره غولش شروع به لرزيدن کرد. مامان چند قدم به امير نزديک شد و امير درحالي که خودش را روي زمين به عقب ميکشيد، گفت: «خانم مظفري غلط کردم. 10سال گذشته از اون قضيه..ديگه اونکارو نميکنم.. بخدا فقط اومده بودم کتمو بگيرم» مامان نزديکتر شد.
تا بعد_مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
قسمت اول
نامه شماره ۳۶ وفور نعمت!
تابهحال يک تجمع بالاتر از ۴۰ مرد را از نزديک ديدهاي؟ يک حس و حال خاصي ميانشان پر ميکشد که ممکن است هر لحظه يک آسي براي هم از جيبشان دربياورند و تقديم به پاچههاي يکديگر کنند و سرعت و شدت اين نقلوانتقالات آنقدر زياد است که با چشم غيرمسلح ديده نميشود. بهخصوص وقتي پاي دو چيز درميان باشد؛ ماشين و زن! آنوقت تصور کن من گندي زده بودم به اين حجم که ماشين و زن را يکجا وعده داده بودم. در خانه هنوز بسته بود که يک نفرشان خودش را به لبه ديوار رساند و مشتش را به هوا برد و داد زد: «اول! شورلت قرمز حق منه» يک نفر پاچهاش را گرفت و کشاندش پايين و کلهاش را از لبه ديوار بالا آورد و انگشتش را به سمتم گرفت و گفت: «کيا ناصري هستم وکيل پايه يک. خودم ميگيرمت!» شستم را برايش به احتزاز درآوردم و گفتم: «دمت گرم ولي آروم باش!» در خانه را باز کردم تا آن يکي سيندرلا را پيدا کنم که سيلي از مردها ريختند توي حياط. بابا به لبه پنجره آمد و فرياد زد: «آقايون به صف شيد حداقل» از بين جمعيت يکي نعره زد: «فقط خودتو ميخوام نه شورلت قرمزتو!» همه چيز زير سر جادوي سبيل قباد بود. بالاي پلهها ايستادم و داد زدم: «دوستان رعايت کنيد. اولويت با اوناييه که شناسنامه دارن.» صداي هوکردني بلند شد و بابا که کاغذ لولهشدهاي جلوي دهانش گرفته بود تا صدايش بپيچد از بالاي پنجره گفت: «آقايون توجه کنيد انتخاب سخت شده. حجم شما زياده ماشالا ولي ما الان يه داماد رزروي داريم» بابا امير را از يقهاش گرفت و به بيرون پنجره کشيد تا نشان بقيه بدهد و ادامه داد: «ايناهاش. وقت هم نيست، تا قبل از ناهار ايشالا ميخوايم دخترمونو بديم بره» با دستم به بابا اشاره دادم طبق معمول جوگير نشود و در حفظ سمتش بهعنوان پدري غيرتي باقي بماند. چون پدربزرگت فقط عاشق يک چيز بود و هست؛ بازي و مسابقه. حالا چه سر بستني بازي کند چه سر من برايش فرقي نداشت، فقط هيجان بازي را خريدار بود. از پلهها بالا رفتم به داخل خانه دويدم. مامان درحالي که با يک دستش برنج ميگذاشت، در دهان طوطي روي شانهاش و با شانه ديگرش تلفن را چسبانده بود به گوشش، يقهام را کشيد داخل خانه و در را بست. از نگاهش معلوم بود آينده دو نفره زيبايي ميانمان برقرار نيست و هر لحظه منفجر ميشود. پشت تلفن گفت: «حالا بگيد آقا پسرتون بياد شايد کت ايشونه. مطمئنيد قهوهاي بوده؟ باشه پس بيان تا قبل ظهر چون اين با وضع تا قبل از غروب پاتختيشه!» تلفن را قطع کرد و پرتش کرد در بغلم و گفت: «خانم مظاهري ميگه کت پسر منه!» معلوم نبود دقيقا چه چيزي توي سيبيل آن مردک بود که شوهر توليد ميکرد. بابا همچنان لولهاش را جلوي دهانش گرفته بود و از خاطرات شمال رفتنش با شورلت قرمزش براي ملت ميگفت. امير هم پايين پنجره نشسته بود و لباس بابا را ميکشيد و غر ميزد اول از همه به او قول ماشين را داده بوديم که لوله را از دست بابا گرفتم و داد زدم: «آقايون اينجا کسي بين جمعيت هست که دنبال تيکه کت پارهشدهاش اومده باشه؟» نزديک به ۸۰نفر دستشان را بالا بردند. امير صورتش را چسبانده بود به شيشه و ميشمردشان که دوباره داد زدم: «کتتون چه رنگي بوده؟» با صداي يکدستي گفتند: «قهوهاي!» يک جاي معادله به هم ريخته بود. با انگشتم به اولين پسري که چشمم خورد و دستش بالا بود، اشاره کردم بيايد توي خانه. ميداني که تعداد زياد بود و وقت ما هم کم. همراه بابا و اميد نشستيم پشت ميز ناهارخوري. امير هم مجبور بود کنار دستش بنشيند و معيار و شاقولمان باشد براي انتخاب. نفر اول وارد خانه شد و روبهرويمان نشست. موهايش را آب قند زده بود و بوي شيريني کلهاش تا زير زبانت هم ميرفت. بابا که ايندفعه جو هيأت ژوري را گرفته بود، بدون اينکه نگاهي کند، گفت: «نام و نامخانوادگي و ميزان اهميت دختر من در زندگي خودتان را شرح دهيد!» خودش را صاف کرد و گفت: «جابر سبزآرا هستم. توي مجالس ميخونم. اينجانب قول ميدهم دخترتونو هميشه و در هرشرايطي صندلي جلوي شورلت بنشانم.» اميد از روي صندلي خيز برداشت تا بکوباند توي دهانش که لباسش را گرفتم و گفتم: «تيکه کت شما کجا جر خورد؟» سرش را بالا آورد و با يک ناز و غمزه عميقي گفت: «هرجا شما بگي! هرجا شما بخواي!»
تا بعد_مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#داســتان_کوتاە
پدری بود که از تن فروشی دختر خویش روزگار را میگذراند روزی از روزها دختر برآن شد که از خانه پدر گریزان شود .
پس از گریز ، به شیخی که حاکم شهر بود پناه میبرد ، شیخ به او دلداری داده و میگوید : " نترس که من نگهبان تو هستم." شب هنگام و وقتی که او بخواب فرو رفته بود ، شیخ با بدنی لخت به بالین دختر می آید و از او درخواست میکند تا شب را با او سر کند !
دختر نگون بخت و بخت برگشته .....
📚ادامه داستان بسیارعجیب
✅ادامه داستان 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعاى شبانه"
آرامش شب نصیب کسانی باد
که دعا دارندادعا ندارند
نیایش دارند نمایش ندارند
حیادارندریاندارند
رسم دارنداسم ندارند
شبتون آروم❤️
@dastanvpand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸به نام...🌻🍃
💐خالق یکتای جهان کهپیدا
🌸و نهان داند به یکسان
💐بنام خالق خورشیدو باران
🌸خداوندطراوت، جویباران
💐خدایا امروز را🌺🍃
🌸با عشق توآغاز میڪنم
💐بخشندگے ازتوست
🌸عشق دروجود توست
💐قدرت در دستانِ توست
🌸عشق رادر وجود ما قرار ده
💐تا مهربان باشیم🌺🍃
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
❣خدایا به امیدتو❣
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662