داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #وقت_دلدادگی قسمت ۱۵ امروز را بی خیال سر کار رفتن شده بود و د ر هال روی کاناپه دراز کشیده بود
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 16
خواب آلود و تلو تلو خوران از رختخواب پایین آمد در را باز کرد تا به دستشویی برود فاخته را در حال کفش پوشیدن دید.زیاد از لباسهای تنش خوشش نیامد
-کجا
نگاهش را به قیافه درهم و برهم نیما داد.
-سلام
-کجا سر تو انداختی پایین داری میری
-خونه مادرجان
حرصش در آمد که اصلا محلی به وجود او نداده بود
-می میری یه خبر بدی
ایستاد و فقط نگاهش کرد.کاش چیزی می گفت تا دل فاخته باز هم روشن شود اما بدون حرفی پشتش را کرد و به سمت دستشویی رفت.چشمش به میز صبحانه ای افتاد که برایش چیده .شاید هم چشمانش ضعیف بود که ندید.چه خیال خامی داشت که آرزو کرد امروز از او بخواهد تا با هم صبحانه بخورند.در دلش گفت"بیخیال بابا،لیاقت نداره"او هم در خانه را بست و رفت
*
همینکه وارد حیاط بزرگ خانه شد نازنین را دید که از پله ها حاضر و اماده به سمتش می آید
-سلام بدو بریم که دیر شد
فاخته متعجب از عجله او در حالیکه دستش را می کشید پرسید
-کجا می خوایم بریم نازنین خانوم
خنده با نمکی کرد
-می خوایم بریم سر و صفا بدیم قیافه هامونو
فاخته باز هم همانطور متعجب نگاهش کرد و حرص نازنین در آمد.چادرش را مرتب کرد
-ای بابا .شب کلی مهمون هست برای اولین بار می خوان بیان ببیننت.بهشون گفتیم مراسم عروسی بعد عیده ولی کلی تعریفت رو کردیم
دستش را کشید و دنبال خود برد. سوار ماشین شدند که راننده اش آشنا بود.همان فردی که شب آخر دنبال فاخته آمد و او از مادرش جدا شد.بیشتر مسیر در سکوت گذشت تا اینکه نازنین کلافه از این همه بی حرفی بالاخره قفل سکوت را شکست
-فاخته....چیزه. ..یه چیزی می خوام بهت بگم
فاخته با لبخند پذیرا شد
-حتما بفرمایین
کمی من و من کرد
-میدونم با نیما روز ای خوبی نمی گدرونی....نیما پسر بدی نیست ولی خب خودتو جای اون بزار،تو هم حق داری ولی خب .... میدونی تو روز عقد کنون خیلی دلم می خواست بیام پیشت .یا حتی اون چند روزیکه قبل عقد خونمون بودی.ولی ترجیح دادم فعلا هیچی نگم، ترجیح دادم طرف هیچ کس نباشم.اما الان دیگه فرق می کنه...به هر دری هم بزنین و انکار کنین شما دوتا قانونا و شرعا و هر چی اسم شه زن و شوهرین .یه کم به زندگی علاقه نشونه بده....هر چقدرم نیما اخم و تخم کنه نقش تو مهمتره.نیما از زنای بی زبون که هر چی می گی می گن چشم خیلی بدش می یاد.از دست و پا چلفتی بودن....تحصیلات براش مهمه.....خیلی به من فشار اورد تا جواب رد بدم.منم هفده سالم بود عروسی کردم.اون همون موقع ها هم از زود ازدواج کردن دخترا بدش می یومد یه کم از مخالفتشم واسه همینه. ولی خب دختر قشنگی مثل تو خب باید دل شوهر شم به دست بیاره ...می فهمی چی می گم
آه کشید.تمام اینها را می دانست اما در برابر سردی نیما دست و دلش به هیچ کار نمی رفت.
-من....من نازنین خانوم ..نمی تونم.....نیما هیچ جو ره حاضر نیست منو بپذیره. ...
برای دلگرمی دستش را روی دست فاخته گذاشت
-کم کم درست میشه.....اونم کم کم شرایط رو می پذیره .....به هر حال قبول می کنه تو زن شی
به دلخوشی نازنین لبخند زد اما خودش خیلی هم خوش بین نبود.در دل خدا کندی گفت و بقیه راه را سکوت کرد.
*
بارها و بارها خودش را در آینه نگاه کرد.پلک نمی زد.هیچوقت فکر نمی کرد ابروهای پیوسته اش وقتی برداشته شوند اینقدر خوش حالت باشند.لباسی که مادر جان برایش خریده بود خیلی قشنگ بود.هیجان داشتن چند دست لباس نو با قیافه ای جدید حسابی در چهره اش نمایان بود ناخودآگاه لبخند میزد و با نازنین از هر دری حرف میزد.در میان حرفهای نازنین فهمیده بود نیما با شوهر نازنین زیاد خوب نیست چون اجازه تحصیل به نازنین نداد.اجازه گرفتن گواهینامه و خیلی چیزهای دیگر که حق طبیعی نازنین بود.قرار بود مهمانهای خانوم زودتر از مردها برسند تا چند ساعت خانوم ها راحت بدون حجاب گرفتن کنار هم بنشینند.اولین زنگ که زده شد دلشوره اش بیشتر شد.همه آمده بودند تا عروس حاج پورداوودی معروف را ببینند.یک نفس عمیق کشید تا اعتماد به نفسش برگردد.سعی کرده بود آنروز خیلی خوب خودش را نشان دهد.نازنین در میان حرفهایش گفته بود که این مهمانی خیلی مهم است چون کلی فضول می آیند تا ببینند پدر برای پسر چه کرده است.
ادامه دارد...
❤️ @dastanvpand❤️
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 17
ماشین را متوقف کرد و در آینه نگاهی به خودش انداخت.ذهنش دائم پی بگو مگو با مهتاب بود.مهتاب از او خواسته بود تا فردا را با هم بگذرانند. او را احمق فرض کرده بود و وعده یک شب خوب و رویایی به او داده بود. بد هم نبود در این وضعیت.شاید هم با مهتاب اشتی می کرد البته اگر می توانست از گناهش بگذرد.برایش وفا داری و با اخلاق بودن در رابطه بسیار اهمیت داشت مثل هزاران نفر دیگر اما حالا خودش در گرداب بدی بود.زنی داشت که دوست نداشت داشته باشد اما از طرفی نباید به او خیانت می کرد.بیخیال فکر کردن از ماشین پیاده شد و سمت خانه پدری راه افتاد.زود امده تا بلکه بتواند به بهانه ای فاخته را بردارد و برود.از اینکه امشب همه بنشینند و پچ پچ کنند و جوانها تکه بارش بکنند متنفر بود.فقط کافی بود امشب دختر خاله اش سارا آنجا باشد تا کل شب برای سوهان روح او کافی بود.سارا امسال پیش دانشگاهی می خواند و کلی ادا و اطوار برای نیما آمد ...او هم حسابی حالش را گرفته و گفته بود با بچه جماعت کاری ندارد.حالا زنش دو سال از سارا هم کوچکتر بود.قیافه فاخته را در نظر گرفت عجیب انکه با اینکه یک ماه و خورده ای بود در خانه اش زندگی می کرد هیچ تصویری از او در ذهن نداشت.در را مادرش برایش باز کرد و او را از آغوشش جدا نمی کرد.آخر به صدا در آمد
-از جبهه که نیومدم مامان ....ای بابا
-امروز خونم روشن شده بفرما مادر
صدای ظریف دخترانه ای بعد از مادرش سلام داد
سر بلند کرد اما سریع و دستپاچه سرش را پایین انداخت
-سلام علیکم ،شرمنده نمی دونستم مهمونا اومدن
با صدای خنده نازنین سرش را بلند کرد
-خاک تو سرت ....زن خودتو نشناختی ....بی کلاس بی جنبه
چشمانش از تعجب داشت از حدقه در می آمد
-زنم... منظورت فاخته ست
دوباره برگشت و به دختر جدیدی که در کنار مادرش ایستاده بود نگاه کرد.چشمش به مادرش افتاد که دایم اشاره می کرد که فاخته را ببیند.اما سریع چشم از او برداشت و یا لله کنان قدم به داخل خانه پدری گذاشت.همین که اهالی خانه را از نظر گذراند و دید سارا و مادرش
خاله ملوک نیست نفس را حتی کشید.عمه اش راضیه که بزرگتر از همه بود و برای بقیه حکم مادر داشت روی یکی از مبلها نشسته بود.تا چشمش به نیما افتاد به به کنان هیکل چاقش را از روی مبل با زحمت بلند کرد
-به به ..ببین چشممون به جمال کی روشن شده ....نیما عزیز دلم
نیما هم در آغوش عمه اش رفت.اشکهای عمه اش سر باز کرد
-جای نویدم خالی باشه پسرم .....ساق دوشت می شد این روزها
گریه حاج خانوم در آمد .عمه برای عوض کردن کردن جو فاتحه ای خواند و رو به نیما کرد
-یه سر نباید به من پیرزن بزنی
خواست جواب دهد که سینی چای در جلویش گرفته شد.سر بالا کرد و باز این آدم جدید که چشمهای نیما اصلا به دیدنش عادت نداشت جلوی چشمانش بود.فنجانی برداشت و آرام تشکر کرد.فاخته خواست مجلس را ترک کند که صدای عمه مانع شد
-کجا دختر جان ... بیا بشین پیش شوهرت .....چرا فرار می کنی
نیما را انگار در دیگ آب جوش گذاشته بودند .تحمل فاخته همینطوری هم سخت بود چه برسد حالا که باید اینقدر نزدیکش باشد.فاخته چشمی گفت و سینی را روی میز گذاشت و در مبل دو نفره کنار نیما جای گرفت
عمه دو نفرشان را برانداز می کرد و نیما هی عرق شرم میریخت. می دانست امشب اینجا دهان باز می کند و نیما را به گناه زنی مثل فاخته می بلعدf
عمه آخر سر به زبان آمد
-پیر شین به پای هم مادر.همیشه احترام همو نگه دار دارین و همیشه مثل دو کبوتر عاشق باشین
نتوانست پوزخند نزند به دل خوش این پیر زن.باصدای احوالپرسی مادر با تازه وارد ها برگشت و خاله ملوک و نسرین و بچه هایشان را دید و وا رفت.فضولهای فامیل آمده بودند.فاخته خواست به سمت مهمانها برود که صدای نیما در جا میخکوبش کرد
-وایستا سر جات ..تکونم نخور
فاخته بی هیچ حرفی کنار نیما ایستاد و منتظر آمدن میهمانها شد.خاله ملوک و دخترانش سارا و سمیه اول نزدیک شدند.خنده تظاهری خاله ملوک را میشناخت. می دانست وقتی حرص می خورد بیخودی دائم نیشش باز است.جلو آمد و با فاخته رو بوسی کرد و خشک و خالی تبریک گفت.بعد با نیما رو بوسی کرد و در گلایه را باز کرد
-همینجوری بی خبر بی خبر زن می گیری. ما رو هم که دعوت نمی کنی.
-اختیار دارین....هنوز که چیزی نشده
اخم کرد
ادامه دارد...
❤️@dastanvpand❤️
💝 #داستان
روزی مردی با عیالش مشغول غذا خوردن بود ودر میان سینی ایشان، مرغ بریان شده ای قرار داشت.
در آن حال، سائلی به در خانه آمد و آنها او را مأیوس کردند.
اتفاقی افتاد که آن مرد فقیر شد و زنش را طلاق داد و آن زن، شوهر دیگری اختیار کرد.
روزی شوهر با او غذا می خورد و مرغ بریانی نزد ایشان بود که ناگاه سائلی به در خانه آمد.
آن مرد به عیالش گفت این مرغ را به این سائل بده.
آن زن چون مرغ را نزد سائل برد، دید شوهر اولش است؛ مرغ را به او داد و گریان برگشت.
شوهر از سبب گریه اش سؤال کرد.
گفت سائل، شوهر سابق من بود و قصه محروم نمودن آن سائل را نقل کرد.
شوهرش گفت و الله آن سائلی که محرومش نمودید، من بودم.....🍀
🦋منبع"کشکول شیخ بهائی"
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌺🍃~✾•••
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 18
-چرا خاله جان والا از قدیم می خواستن زن بگیرن با دو نفر صلاح مشورت می کردن.آدم می فرستادن واسه تحقیق
نیما خواست جواب بدهد عمه خانم پا پیش گذاشت
-ملوک خانم ..گلایه برا چی...حاجی که بی فکر برا گل پسرش کاری نمی کنه
در آن لحظه دلش می خواست با آخرین نفس فریاد بزند اتفاقا پدرش به تنها کسی که فکر نکرده نیما است.اگر فکر می کرد هیچ وقت فاخته ای در کنارش نایستاده بود.دلش از پدرش زیادی پر بود.سارا با ترشرویی جلو آمد و با فاخته دست داد و تبریک گفت.به نیما رسید نیشخند زد و چادرش را در آورد
-مبارک باشه نیما خان.سر و کارتون به بچه جماعت خورد که بازم
فقط سلامش را داد اما نفهمید حرف سارا فاخته را حسابی عصبانی کرده بود اصلا بچه بود که بود به کسی چه ربطی داشت.آنهم به دختری که با کلی چشم و ابرو آمدن با نیما حرف می زد.حاج خانم و نازنین هم به جمع پیوستن.
سارا به حرف آمد
-کلاس چند می فاخته جان
نازنین به جای فاخته جواب داد
-دوم دبیرستان یا همون دهم
خاله نسرین در حالیکه دختر ده ساله اش کنارش نشسته بود به جمع پیوست
-یعنی دیگه دختر به سن و سال نیما پیدا نشد خواهر جان
منظورش همان سارا بود که به هر حال امسال دیپلمش را می گرفت و شرایطش بهتر بود.نیما در سکوت فنجانی را برداشت و قندی در دهان گذاشت .فاخته هم پاهایش را روی هم انداخته بود.بدون حرفی زل زده بود به سارا درست است از نیما می ترسید و پیشش زبانش لال می شد اما قرار هم نبود از همه حرف بخورد.
سارا دوباره در حالی که فنجانش را بر می داشت رو به خاله اش کرد
-خاله جان به هر حال معلوم نیست چطور مخ پسرها رو می زنن
فاخته دیگر صبرش تمام شد
-مساله مخ زدن نیست سارا خانوم...به هر حال کار دله عزیزم خبر نمی کنه برای کی می لرزه
چای به گلوی نیما پرید و به سرفه افتاد.فاخته رویش را به نیما کرد و به پشتش زد .نیما با دست اشاره کرد که لزومی ندارد.سارا رو به فاخته کرد
-به هر حال فا خته خانوم برای اینکه دل یکی بلرزه خیلی چیزا لازمه.حالا بیخیال چطور قبول کردی تو این دوره بدون تحصیلات باشی.خب درست رو خونه بابات می خوندی شوهر که قحط نبود.الان سیکل حساب میشی
سیکل را با تمسخر و کشیده بیان کرد.فاخته با خونسردی لیوانش را روی میز گذاشت و به سارا خیره شد
-قرار نیست با ازدواجم وقفه ای تو درس باشه.من همین الانم دارم درس می خونم
حرص سارا بیشتر در آمد
-خوبه والا....برنامه ریزی هم کردی.ولی جونم بعد یه مدت شوهرت خسته میشه همش سرت تو کتاب و امتحانه جونش به لبش میرسه بعد دیگه شلوارش دو تا میشه
بدون تغییر در وضع نشستنش ادامه داد
-اگه یادم بره شوهریم دارم بله همینجوری که می گی.اما من حواسم هست که شوهر کردم و وظیفه اولم چیه
همه ساکت فقط گوش می دادند اما نیما فقط چشم بود و به دوئل حرفی سارا و فاخته با دهان باز خیره مانده بود.سارا از هر طرف می پیچاند بحث را، فاخته از همان طرف بازش می کرد .زبان درازش را امروز رو کرده بود.چشمش به نازنین افتاد که از این مناظره حسابی به وجد آمده بود و تا دید نیما نگاهش می کند چشمکی نا محسوس به او زد
سارا آماده پرتاب تیر بعدی شده بود که دوباره صدای زنگ آمد.خاله ملوک با کلی قیافه بلند شد
-حتمی خانواده عروس خانومن مرد ای ما الان نمی رسن.
عمه هم بلند شد.
-هر کس باشه به هر حال مرده....پاشین حجاب بگیرین .با این حرف فاخته که هنوز در شوک حرف خاله نیما در مورد خانواده اش بود به خود آمد و به اتاق رفت.وارد اتاق شد و بی توجه به نازنین برای پوشیدن مانتوبه سمت کمد لباسها رفت.نازنین اما متوجه چهره برافروخته فاخته بود.و صدایش را شنید که غر می زد
-فقط فاخته تو سری خوره.....اصلا خدا من برای چی ساختی آخه
نازنین که در حال باز کردنتای چادرش بود به صدا در آمد
-فاخته.....چرا ناراحتی ....از سارا....بیخیال
اشکش سرازیر شد و روی تخت نشست
-ناراحتم چون همه منو وصله ناجور می بینن...ناراحتم چون اونی که دلم می خواد هیچوقت نمیشه...ناراحتم چون....چون تنهام. ....
دیگر طاقت نیاورد و زیر گریه زد.نازنین کنارش نشست و دست دور شانه اش انداخت
ادامه دارد...
❤️ @dastanvpand
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 19
-چون نیما حرفی نزد ناراحتی.....ما که با هم کلی حرف زدیم ...قرار شد صبور باشی.....نیما هم دید خودت جوابشو می دادی هیچی نگفت......بعدم مطمئن باش نیما واسه یه همچین زبون درازی هیچی بهت نمی گه...به جون جفت بچه هام.....خودشم بدش می یاد از اونا
فاخته اشکهایش را پاک کرد.نازنین هم بلند شد و چادرش را روی سرش انداخت.
-پاشو...زیر چشمات سیاه شده .....سر و صورتت رو تمیز کن و بیا بیرون.عموها رسیدن و بقیه مهمونا.باید حوصله داشته باشی ....پاشو
این را گفت و بیرون رفت.اما دل فاخته نرم نشد.هیچ کس نمی فهمید فاخته با اینکه جواب آن دختر را داده بود اما حس حقارت در جانش رخنه کرده بود.هیچ کس او را هم تراز نیما نمی دید نیمایی که خیلی دلش می خواست به داشتن فاخته افتخار کند و از داشتن او در کنارش سرش را بالا بگیرد.دلشوره هم به حس های قبل اضافه شده بود، اگر بحث خانواده اش را پیش می کشیدند حتما ابرو ریزی میشد.هر کس متلکی می انداخت که حاجی با آن دک و پزش عجب دختری گرفته....پدر معتاد و دائم خمار..برادر شرور و زورگو و غمه کش....مادر کارگر و زحمت کش.
**
فاخته که از کنارش بلند شد فقط تصویر دختر گیسو ک مندی با موهای مشکی در خاطرش ماند. داشت فکر میکرد که فاخته اینهمه مو را چطور می بسته که او تا به حال ندیده بود که با شنیدن صدای پدرش قلبش ایستاد.اصلا آمادگی دیدنش را نداشت.هنوز هم از او دلخور بود.از نظر او حاج آقا پدر مستبدی بود که فرزندانش آزادانه نفس نمی کشیدند.عمو هایش و دایی هم پشت بندش وارد شدند.زندایی و پسرهایش.اصلا در این جمع احساس راحتی نمی کرد.سعی کرد در عین حال که احترام پدر را نگه می دارد موضع دلخوری خودش را اعلام کند.ایستاد و به پایین نگاه کرد. پدر به منظور احترام اول سراغ خواهرش رفت .عموها و دایی هم با نیما خوش و بش کردند.حال جاها عوض می شد پدر به سمت نیما می آمد و نیما دل توی دلش نبود.آمد و درست روبرویش ایستاد.نگاه نیما به بالا و به چشمای خندان پدر ثابت ماند.مگر چند وقت بود او را ندیده به نظر شکسته تر آمد.دستش را برای پدر دراز کرد
-سلام حاج آقا
پدر اما توجهی به اخمهای گره خورده ابروان پر پشت پسرش نکرد.اهمیت نداد او را پدر خطاب نکرد.حا ج آقا امروز را فقط و فقط به بهانه آوردن نیمایش به خانه ترتیب داده بود.دستش را فشرد اما دیگر از دلتنگی طاقت نیاورد اورا به سمت خود کشید و در آغوشش گرفت
-سلام شاه پسر .....قدمت روی چشم بابا جان.
نیما که از حرکت پدر غافلگیر شده بود آرام تشکری کرد و نشست.پدر کنارش نشست و دست روی پای پسرش گذاشت .نیما هم لبخند نیم بندی روی لبانش نقش بست.پدر کمی خود را نزدیک کرد
-نمی گی یه پدر پیری هم داری که چشم انتظاره
نیما هم دلخور به پدرش نگریست
-شما اگه اینقدر بچه برات مهم بود حاجی؛ با پسرت هم چی کاری نمی کردی
دوباره صاف نشست.پدر ساکت تسبیحش را در آورد و شروع کرد زیر لبی دعا کردن.حرص نیما در آمد اصلا نمی شد با او حرف زد.داشت به حرفهای جمع گوش می کرد که پدر دوباره به سمتش خم شد
-هر وقت احساس کردی گوش شنوا برای حرفهای پدر پیرت داری.یه سر بیا حجره، مرد و مردونه اختلاط می کنیم
این یعنی بیا و حرف بزنیم و دلخوریها را دور بریزیم.با سکوتش قبول کرد.الان جای این حرفها نبود .نیما الان تازه دامادی بود که هر کس از یکطرف برایش مزه می پر اند.این دامادی اینقدر برایش مضحک بود که از شوخیهای اطرافیانش اصلا ذره ای لبخند بر لبانش نمی نشست.فضای خانه با پیوستن خانمها به جمع عوض شد.همه یک بار دیگر این عقد کذایی را به انها تبریک گفتند.کم کم به جمعیت مهمانها هم افزوده و مهمانی شلوغتر میشد.فاخته در کنار نازنین آرام نشسته بود.وقتی با مانتو و روسری وارد مجلس شد خاله ملوک با صدایی که او بشنود به خواهرش معترض شده بود که از حاجی بعیده عروسش اینجوری بپوشه.حاج خانوم اصلا به روی خودش نیاورده بود و همانجور مهربان با فاخته برخورد میکرد.جدای از اینکه فاخته دختر زنی بود که زمانی مورد علاقه حاج آقا بود، اما عجیب به دل حاج خانم می نشست.فاخته دختر ریز نقش و ظریف اندامی بود که می شد بی دلیل او را دوست داشت.نیما خود را مشغول صحبت با عموها کرده بود.کلا از فامیل پدری بیشتر از خاله ها و دایی هایش خوشش می آمد.دایی محمد رو به حاج آقا کرد
-راستی حاجی.فامیل عروس نیستن.اصلا کجایی هستن آشنا هستن؟حتما دیگه ،به هر حال شما رو قضیه ازدواج خیلی حساسین
ادامه دارد...
❤️ @dastanvpand
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_دوم ۱
......
بهم گفت:
+عباس،جای تو بودم توی جلسه اول همه چیز رو تموم میکردم،...
منم با تمسخر گفتم:
+حالا که جای من نیستی...😂😂
با اخم و عصبانیت جواب داد:
+چیزی بهت میگم بگو چشم، عقلت بیشتر از من که نمیرسه...😒
شروع کرد باهام صحبت کرد و خلاصه نظرم رو جلب کرد،من هم قبول کردم تمام اتفاق ها همین بود.....😊
آقاجان کننرل تلوزیون رو برداشت و تلویزیون رو روشن کرد، رو به مادرم گفت:
+داره سریال نشون میده،یه چایی دم کن باهم بخوریم،😊
رو به من گفت:
+فاطمه تو هم برو لباست رو عوض کن بیا، اگه کار نداری،😊
با لبخند گفتم:
+نه آقاجان الآن کار ندارم، میام پیش شما 😊😍
مادرم رفت توی آشپزخونه و مشغول چایی دم کردن شد و داشت از کابینت بالای یخچال بیسکوئیت کاکائویی در می آورد...☺️ آقاجان هم مشغول تماشای تکرار سریال دیشب بود....
من رفتم توی اتاقم دیدم، صندلی روی زمین افتاده،کتاب ها روی قفسه قهوه ای گوشه ی اتاق ریختن به هم، کاغذ های کلاسور جزوه هام هم روی میز ولو شده بودن، هر طرف نگاه میکری بهم ریخته بود، اتاقم شبیه میدون جنگ شده بود، با خودم گفتم:
+زشته بابا اتاقه آدم این شکلی باشه،بمونم مرتب کنم بهتره،...😕
رو به اتاق پذیرایی بلند داد زدم:
+آقاجان، شما چایی بخورین، من اتاقم بهم ریخته اس میمونم مرتب کنم...
آقاجان هم گفت:باشه بابا،
معلوم بود حواسش کامل به سریال دیدنه😂
پرده اتاقم رو کنار زدم،هوای قشنگی بود صدای گنجشکی که روی درخت چنار نزدیک خونه نشسته بود توی اتاق میپیچید،هوا انگار میخواست بارونی بشه،این رو ابر های گرفته آسمون میگفتن،ولی هوای خیلی قشنگی بود و پر از حس آرامش😊😊😊
همونجوری که به بیرون و رفت و آمد عابرها نگاه میکردم،یاده طرز شماره گرفتن امیر افتادم توی کهف الشهدا...
با حیای قشنگ بهم گفت:
+راستی!!! اشکال نداره من شماره ات رو داشته باشم؟🤔
راستش خندم گرفت با خنده گفتم:
+چراکه نه! شما نداشته باشی پس کی داشته باشه؟ 😂😊
منتظر بودم ببینم بهم پیام میده یا نه!
از پیش پنجره اومدم کنار و مشغول تمیز کردن اتاق شدم، انقدر بهم ریخته بود که یک ساعت وقتم رو گرفت،دیدم صدای هشدار پیامک گوشیم اومد..
دیلینگ....
شماره ذخیره نشده بود،پیام رو باز کردم:
+سلام،فردا با پدرتون صحبت میکنم،اجازه میگیرم بعد از دانشگاه بریم بیرون، اگر موافق باشی فاطمه جان...😊
این (فاطمه جان) آخر رو که دیدم قلبم لرزید، حس قشنگی بود.. 😔
قبل از اینکه جواب بدم شماره رو ذخیره کردم.....آقامون 😊😢
ذوق زده بودم، بعد از چند وقت داشتم با کسی که آرزوی حرف زدن داشتم باهاش،مستقیم پیام میدادم....🙈
جواب دادم:
+سلام،خوبی؟آره موافقم اگر آقاجون اجازه بدن،راستی کجایی؟
چند لحظهای گذشت،روی تخت ولو شدم و گوشی دستم بود،گردنم رو به سمت راست چرخوندم و به بیرون پنجره نگاه میکردم،....
دیلینگ.... 😊
صدای گوشیم اومد دوباره،
+خوبم،شما خوبی؟انشاءالله اجازه میدن،من دارم میرم خونه پدربزرگ، توی مسیرم.....
اولین بار بود که داشتم به جنس مخالف میگفتم که مواظب خودت باش 😔
جواب دادم:
+باشه،مواظب خودت باش،من رو بی خبر نزار، من فعلا برم یکم کار دارم به اونا برسم اگر کاری باهام نداری؟
چند لحظه نگذشت که جواب اومد:
+چشم،شما هم مواظب خودت باش فاطمه جان،نه کاری ندارم،یا علی😊
منم گفتم:
+علی یارت جوون😊
یه جورایی دلم غنج میرفت، بلند شدم و ادامه ی کارهارو انجام دادم، دم دمای غروب بود، رفتم بیرون از اتاق
آقاجان که توی اتاقش خواب بود،خانم جان هم همونجوری که لیوان چایی دستش بود داشت اخبار نگاه میکرد،
صدام رو صاف کردم، ااااهم،،،،،
+خانم جون اخبار میبینی؟
سرش رو به من چرخوند گفت:
+آره بیا بشین،
همونجوری که حواسش به اخبار بود گفت:
+فاطمه،شام چی درست کنم حالا؟مهمون تو باشیم؟
خندیدم گفتم:
خانم جون بازم نوبته منه؟ چشم میپزم😊😊😊😂
شام پختم،برنج درست کردم با خورش قیمه، سره میز شام که نشسته بودیم آقاجان اول غذا کشید توی بشقاب چینی مربعی شکلی که خانم جون تازه خریده بود گفت؛
+به به....😋 عجب غذایی شده،زود شوهر کردی فاطمه،باید میموندی و برای بابات آشپزی میکردی،
همونجوری که زیره چشمی به خانم جون نگاه میکرد😂😂
خانم جون یه چشنم غره بهش رفت گفت :
+تو این چند ساله بد غذا پختم برات؟ 😒😡 حالا دخترت عزیز شده برات؟ دست شما درد نکنه😒
آقاجونم با خنده گفت :
+من تسلیم،غلط کرده کسی از غذای شما ایراد بگیره،خواستم دله بچه شاد بشه....😂😐
همه بلند خندیدیم و مشغول شام خوردن شدیم....
... .
#ادامه_دارد 👇 👇 👇
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_دوم_۲
چند لحظه بعد آقاجان بهم گفت:
+راستی فاطمه؟ فردا بعداز دانشگاه با امیر اگر خواستین جایی برین،برید با من هماهنگ کرده....
سرم رو پایین کردم گفتم: مرسی،چشم آقاجون😊
* صبح روز بعد :
بلند شدم و رفتم صورتم رو شستم، لباسم رو پوشیدم و آماده شدم که برم دانشگاه.....
خانم جانم هم بیدار شده بود که بره سره کار گفت:.....
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_سوم
......
خانم جانم هم بیدار شده بود که بره سره کار گفت :
+فاطمه،مواظب خودت باش، اگر باهم بیرون رفتین،خُل بازی در نیاری همین اول کاری، سنگین باش😕
خندیدم گفتم:
+سلام خانم جون،صبح بخیر،چشم حواسم هست،خداحافظ....😊
درب رو بستم پشت سرم و رفتم....
داخل دانشگاه توی محوطه امیر رو ندیدیم،معمولاً صبح ها میدیدم که روی صندلی نشسته، فکر کردم نیامده،خبر توی دانشگاه هنوز نپیچیده بود،خداروشکر... 😊😕
دانشگاه خلوت بود،از درب ورودی وارد شدم و رفتم توی سالن، از پله ها بالا رفتم و نزدیک درب کلاس نشستم،چند نفر از آقایون اومده بودن ولی دوستای خودم هنوز نرسیده بودن مثله اینکه،،،،
خلاصه که استاد تشریف آوردن و کلاس با هر کیفیتی بود شروع شد... 😔
شاید اولین بار توی زندگیم بود،درگیر کسی شده بودم و منتظر...😢🙈
گوشیم رو از توی کیفم، از لابه لای خرت و پرت های داخلش پیدا کردم، همونجوری که استاد راجب تئوری شیمی و فرمولات مخصوص حرف میزدن،پیام نوشتم:
+سلام امیر، خوبی؟کجایی؟ توی محوطه ندیدمت.... 😕
دوباره سرگرم گوش کردن به استاد شدم، تقریبا ده دقیقه ای گذشت....
میز حالت لغزش پیدا کرد،متوجه شدم جواب پیامک اومده...
+سلام فاطمه،من خوبم،تو حالت چطوره؟من موتورم پنچر شد،رفتم درستش کنم،۱۰ دقیقه دیگر دانشگاهم، به کلاس نمیرسم ولی میام دنبالت😊
کلاس با هر کیفیتی که بود تـمام شد،کسل کننده و خشک، همه سریع راهی شدند و رفتن، من موندم وسایلم رو جمع کردم و اومدم داخل سالن، سرم رو اینور و اونور گردوندم ولی خبری از امیر نبود، از پله ها که پایین میرفتم تا وارده محوطه بشم،حدس زدم امیر اونجا منتظر باشه،دیدم با پیرهن راه راه آبی کم رنگ و یک کلاه ایمنی موتور سراسیمه میومد بالا.. 😊
وسط راه پله من رو دید نفس نفس زنان گفت:
+سلام فاطمه، ببخشید دیر کردم😕✋
منم لبخند زدم گفتم :
+سلام،اشکال نداره،اتفاق پیش میاد،اگر خسته ای من برم خونه، یک وقت دیگر باهم میریم....😊
🍃🌺
ابروهایش رو بالا انداخت و گفت:
+نه،نه،بریم که کلی میخوام باهات صحبت کنم...😊
گفتم: باشه، پس بریم.....😊😊
توی محوطه که باهم راه میرفتیم،متوجه نگاه بعضی هم کلاسی ها میشدم،خُب از جریان خبر نداشتن،باید براشون تعریف میکردم،درهرحال.....
دوش به دوش هم با اختلاف تقریبا ۸ سانتی که توی قد داشتیم،با هم راه میرفتیم....😊🙈
از داخل پارکینگ دانشگاه موتورش رو بیرون آورد و رو به من گفت:
+من تا حالا یک نفری سوار میشدم به خاطر همین یک کلاه هست ولی خیلی زود برات یکی میخرم،.... 😊
قبل از اینکه سواربشم گفتم:
+حالا،نمیشد پیاده بریم؟من تا حالا سوار موتور نشدم،... 😕😢
با خنده گفت:
سوارشو یاد میگیری،از ماشین سواری آسون تره....😂😂
خلاصه با هر مصیبتی بود سوار شدم،..
یواش یواش راه افتاد، همونجوری که به جلو نگاه میکرد میگفت :
خُب،حالا کجا برم؟
بلند گفتم:
نمیدونم، هرجا راحتی بریم....😊
گفت:
+پارک راحتی یا بریم امامزاده ای، جایی؟....
یهو ادامه داد:
+اصلا بریم حرم سیدالکریم،راحت بشینیم صحبت کنیم؟....
گفتم:
+پیشنهاد خوبیه،ولی تا برسیم و صحبت کنیم و زیارت کنیم،ظهره،من گشنه ام میشه که.... 😕😕😂😂
دیدم بلند بلند خندید و با همون خنده گفت:
ناهار، مهمون من نگران نباش شما😂😂
خلاصه، بعد از نیم ساعت رسیدیم حرم،موتورش رو نزدیک حرم داخل پارکینگ گذاشت و کنار هم راه افتادیم سمت صحن اصلی،اول درب ورودی تا کمر خم شد و گفت:
+السلام علیکم😊،دیدی با هم خدمت رسیدیم آقاجان....
رفتیم داخل و دمه درب ورودی ضریح همونجوری که به ساعتش نگاه میکرد،رو به من گفت:
+فاطمه،برو داخل زیارت کن، بیست دقیقه دیگر بیا اینجا تا باهم بریم...😊
همونجوری که به اطراف نگاه میکردم تا یک نشانه توی ذهنم داشته باشم گفتم:
+باشه،پس من بیست دقیقه دیگر میام همین جا، دیر نکنی من زیاد اینجارو بلد نیستم.....😕😕😕
خندید و گفت:
بابا بچه بالاشهر،،چشم زود میام....😂
رفتم و زیارت کردم، دستم رو به ضریح گرفتم و خداروشکر کردم که تا به اینجا همه چیز بر وفق مراد پیش رفته،دو رکعت نماز هم خواندم و برگشتم همون جایی که قرار گذاشتیم.....
بیست دقیقه نشده بود،از در که بیرون رفتم دیدم به ستون تکیه داده و منتظره....
رفتم جلو گفتم:
+زیارت قبول، چقدر زود اومدی پس،؟
سرش رو بالا گرفت گفت:
+گفتم یه وقت زود نیای بیرون معطل بشی،حالا بریم توی صحن کناری كه همه خانواده ها هستن،بشینیم و باهم صحبت کنیم...
گفتم: باشه بریم.... 😊
دستش رو دراز کرد که دستم رو بگیره، دستش رو گرفتم و باهم قدم زنان رفتیم یک جای خنک پیدا کردیم و همونجوری كه نگاه میکرد که جای بهتری پیدا کنه گفت:
+بیا همین جا بشینیم و صحبت کنیم....
من هم سر تکان دادم گفتم:
+آره،از همه جا خنک تره مثل اینکه، بشینیم همین جا......😊
#ادامه
👇👇👇👇👇
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_سوم_۲
.....
کنارهم که نشستیم بعد از چند لحظه گفت:
+فاطمه؟تو حرفی نداری؟
با خنده گفتم :
+چرا،ولی نمیدونم چجوری باید بگم....😂
چشم درشت کرد و گفت :
+خُب راحت بگو، اگر خجالت میکشی پیامک بده من میخونم اینجا،😂😂😂
زدم زیره خنده گفتم:
+این خُل بازیا چیه؟ خب میگم....
یکم فکر کردم و تغییر زاویه دادم و روبه روی صورتش نشستم گفتم:
+امیر تو برای اینکه حالت خوب بشه وقتی بی قراری چیکار میکنی؟
یکم مکث کرد، شانه بالا انداخت گفت:
+نمیدونم، بستگی به حالم داره،میرم سینما،امامزاده،هیئت، با دوستام میرم بیرون، کارای مختلفی میشه انجام داد😕
بدون معطلی گفتم:
+اگر من حالم بد باشه،برای من چیکار میکنی که حالم خوب بشه؟
خند گفت:
+بیست سوالیه😂😂
با جدیت گفتم :
+شوخی نداریما،باید جواب بدی.... 😕
گفت:
+خُب اول دلیل ناراحتیت رو پیدا میکنم،بعد تلاش میکنم به هر نحوی شده برطرفش کنم، وظیفه مرد همینه که تکیه گاه باشه دیگه... 😊😊
از این حرفاش خیلی راضی بودم و خوش حال.....😊
حدودا دو ساعت داشتیم باهم صحبت میکردیم، از آینده، کار، برنامه های شخصی،اخلاقمون و......
ظهر شده بود و صدای اذان به گوش میرسید، امیر به ساعتش نگاه کرد گفت:
+ببین چه زود گذشت،پاشو بریم نماز.....
با کنایه گفتم:
+من ناهار نخوردم گشنه ام،😕😕😕😒
خندید و گفت :باشه بابا حواسن هست،حالا اول بریم نماز بخونیم،دیگر يه نون و ماست این حرف هارو نداره 😊
جفتمون خندیدیم و رفتیم سمت صحم اصلی و وضو کرفتیم،با هم قرار بیست دقیقه ای از هم جدا شدیم که نماز بخوانیم،برگشت از نماز و گفت :
قبول باشه. حالا نان لواش با ماست بخوریم یا بربری؟
چپ چپ نگاه کردم گفتم:
+بچه میترسونی آقا،هرچی تو دوس داری منم همون رو دوس دارم😊😊
گفت پس اول بریم طبقه پایین بازار......
.....
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان رابــطه دختر با شوهر خاله
دختر 17 ساله که تمام خانوده اش را در تصادف از دست میدهد مجبور میشود با خانواده خاله اش زندگی کند، شوهر خاله اش که مردی هوس باز است و به او نظر دارد و هر موقع که خونه خالی میشود سعی میکند به او نزدیک شود!
روزی که خاله اش برای خرید به بیرون میرود دختر تنها در خانه می ماند و ناگهان کسی زنگ میزند، در را باز میکند و شوهر خاله اش وارد خانه میشود، دختر در اتاقش نشسته بود که شوهر خاله اش وارد اتاق میشود و پیش او مینشیند و دستش را روی کمر دختر میگذارد و سعی میکندکه با او رابطه برقرار کند اما دختر ناراحت میشود و با گلدانی که در اتاقش وجود دارد بر روی پشت گردن ان میزند و از خانه فرار میکند و به خاله ی خود زنگ میزند و جریان را برای او تعریف میکند، خاله اش وقتی فهمید سریعا خود را به خانه رساند و با شوهرش جنگ و دعوا کرد ولی شوهرش همه چیز را رد میکند و میگوید که او دروغ میگوید، ولی همسرش از شناختی که قبلا از او داشت میدانست که دختر خواهرش دروغ نمیگوید و شوهرش هوس باز است و دنبال این جور کار ها زیاد میرود، وسایلش را جمع کرد و دست دختر خواهرش را گرفت و به خانه ی یکی از دوستانش رفت و برای مدتی انجا ماند، دو هفته بعد نتایج کنکور را اعلام کردند و دختر در دانشگاه دولتی تهران قبول میشود و خاله اش او را برای ثبت نام به دانشگاه میبرد و خوابگاه برای او میگیرد، شوهر خاله اش پس از یک ماه به دنبال همسرش می اید و از او معذرت خواهی میکند و با هزار ببخشش و التماس او را میبخشد و دوباره پیش او بر میگردد و به دختر خواهرش میگوید تو دیگر اینجا نیا هر هفته برایت پول میریزم و همونجا بمان، دختر نیز در دانشگاه با یکی از همکلاسی های خود ازدواج میکند و به سر کار میرود وبا شوهرش خوشبخت میشود و الن نیز ۳ فرزند دارد و زندگیشان پر از خوشی است.
👉@dastanvpand
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
” گاهی اگر آهسته بری زودتر میرسی“
تاجری در روستایی، مقدار زیادی محصول کشاورزی خرید و میخواست
آنها را با ماشین به انبار منتقل کند. در راه از پسری پرسید: «تا جاده چقدر راه است؟»
پسر جواب داد: «اگر آرام بروید حدود ده دقیقه کافی است. اما اگر با سرعت بروید نیم ساعت و یا شاید بیشتر.»
تاجر از این تضاد در جواب پسر ناراحت شد و در دل به او بد و بیراه گفت و به سرعت خودرو را به جلو راند. اما پنجاه متر بیشتر نرفته بود که چرخ ماشین به سنگی برخورد کرد و با تکان خوردن ماشین، همه محصولها به زمین ریخت.
تاجر وقت زیادی برای جمع کردن محصول ریخته شده صرف کرد و هنگامی که خسته و کوفته به سمت خودرواش بر میگشت یاد حرفهای پسر افتاد و وقتی منظور او را فهمید بقیه راه را آرام و بااحتیاط طی کرد.
شاید گاهی باید آرام تر قدم برداریم تا به مقصد برسیم
@dastanvpand
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☕❣زیباتر از صبح..
سلام صبحگاهی است.
خدایا...
☕️❣"سلام"
زندگي...
"سلام
دوستان خوب
☕️❣"سلام..."
صبحتون بخیر
زندگیتون آباد..
صبحانتون پر از مهر☕️❣
@dastanvpand
─┅─═इई ❄️☃☃❄️ईइ═─┅─
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 20
حاجی بدون وقفه ای جواب داد
-من با فامیل مادری عروسم آشنایی داشتم.پدر و مادر فاخته هم شهرستانن.امکان نبود اینجا باشن.واسه همین ما زودتر این دو تا رو عقد کردیم که نیما دائم در رفت و آمد نباشه.فاخته هم اینجا به تحصیلش ادامه میده
نیما که فامیل فاخته را ندیده بود؛ اما حاضر بود قسم بخورد که پدرش دارد در این مورد دروغ می گوید.کار به ازدواج اجباری خودش نداشت حاج آقا حتما و حتما از خانواده فاخته مطمئن بود که حاضر شده بود به زور هم که شده این دختر را برای پسرش عقد کند.
بالاخره موقع شام شد.شام هم خورده میشد و نیما راحت میشد و خلاص.کمی در قسمتی که خانمها نشسته بودند چشم گرداند فاخته سرش پایین بود و به دستانش نگاه می کرد. آهی کشید نمی دانست چرا هیچ چیز از فاخته احساسش را بر نمی انگیزد.فاخته هم هیچ کششی به او نشان نمی داد تا لا اقل دلش خوش باشد او از نیما خوشش می آید.بی زبان و کم حرف بود ،دایم در خودش فرو می رفت.اصلا دختر شاد و دلچسبی نبود.البته امروز کمی زبانش در آمده بود.چشمش نا خود آگاه به سارا و سمیه و دختردایی اش افتاد که زیر لبی پچ پچ می کردند و می خندیدند. خیلی راحت میشد حدس زد موضوع بحث شان فاخته است.دوباره حواسش را به بحث سیاسی مردان داد که جوانها بلند شدند برای پهن کردن سفره.حسابی خسته شده بود از بس یکجا نشسته بود .بالاخره سفره چیده شد.همه می خواستند سر سفره بیایند همه با حرف عمه خانم ایستادند
-بابا لااقل بزارین سر سفره این دو تا کنار هم بشینن. واسه دو تا جوون تازه عقد کرده اینهمه دوری خوب نیست. بیاین اینجا کنار هم شما دوتآ
-بابا لااقل بزارین سر سفره این دو تا کنار هم بشینن. واسه دو تا جوون تازه عقد کرده اینهمه دوری خوب نیست. بیاین اینجا کنار هم شما دوتا.از نیما به بعد آقایون بنشینن از فاخته به بعد خانمها
تمام مدت احساس می کرد عمه جان جوک می گوید.چرا فکر می کرد نیما از دوری فاخته دارد جان بر لبش می آید. عمه دست فاخته را گرفت و پیش نیما آورد. بقیه هم مثل گفته عمه نشستند.حاج آقا که کنار نیما نشسته بود پسرش را خطاب قرار داد
-بابا جان برای فاخته بکش.شاید خجالت بکشه خودش
هیچ حرفی نزد.بدون اینکه به فاخته نگاه کند دستش را به طرفش دراز کرد
-بشقابتو بده...بگو چی می خوری برات بکشم
بشقاب را دست نیما داد
-بیزحمت پس با قالی پلو بکشین
مکالمات بینشان تا این حد مختصر و مفید بود.هیچ کدامشان به خودش زحمت نمی داد بیشتر از این حرف بزند.
به هر حال دقایق کند مهمانی به آخر رسید و بعد از دادن کادو به عروس خانوم به عنوان پاگشا هر کس به خانه خودش رفت.نیما هم سریع بعد از مهمانها از فاخته خواست تا بروند، خسته بود و فردا هم کلی کار داشت.از در ماشین که در پارکینگ پیاده شدند و به طرف خانه از پله ها بالا رفتند.بدی آپارتمان نداشتن آسانسور بود.در پاگرد با کلی کارتن روی هم مواجه شدند بالاخره تنها واحد خالی که واحد روبروی خانه نیما بود پر شد. با زحمت از کنار کارتونها بالا رفتند و وارد واحد خود شدند.تا همین لحظه نیما کلمه ای با فاخته حرف نزده بود.در سکوت کفشهایشان را در آوردند و هر کدام به سمت اتاق خودش رفت.دست هر دو همزمان روی دستگیره در اتاق نشسته بود که نیما صدایش زد
-فاخته
برگشت و به نیمرخ نیما نگاه کرد.پسری که حتی به خودش زحمت نمی داد به صورتش نگاه کند.شاید اگر نگاه می کرد شعله اشتیاق را در چشمان فاخته میدید.همانطور که به در اتاقش نگاه می کرد حرفش را زد
-یه چیز می گم آویزه گوشت کن.....دل من برای هر کی بلرزه اون یه نفر مسلما تو نیستی
**
کاسه چشمش از اشک خشک نمی شد.حرف نیما برای دل او زلزله مخربی بود.هرچه اشکش را پاک می کرد دوباره می جوشید و پایین میریخت. دستی دوباره به پهلویش زد.درد می کرد باز.کمی هم سوزش ادرار قاطی اش بود و حسابی درد روی دردهای دلش می گذاشت.همیشه وقتی اینجور میشد اگر چرک خشک کن می خورد کمی بهتر میشد.تا صبح همش فکر کرد.به اینکه حتی امروز هم گوشه چشم نیما را پر نکرده بود.با خودش فکر کرد این موی به این بلندی را که تا پایین باسنش رسیده بود پس به چه دردی می خورد.چرا امروز دلش را خوش کرده بود نیما او را می بیند .نه اینکه نگاه کند واقعا او را ببیند.اما همیشه در مورد آرزوهایش با نیما به دیوار ساروجی و محکمی می خورد.
ادامه دارد...
@dastanvpand
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 21
صبح با بسته شدن در از جا بلند شد.کمی درد پهلویش بهتر بود اما حال دلش هرگز.این در هیچ وقت به دست نیما باز نمی شد حتی از سر کنجکاوی. حقیقت تلخ این بود فاخته حتی اندازه سر سوزن اهمیتی برای نیما نداشت.از اتاق بیرون آمد.به خانه تمیز این روزها نگاه می کرد .با خودش نالید هیچ چیز تو نیما اثر نمی کنه.خودش هم در کار خودش مانده بود که چرا دلش مردی را می خواهدکه احساسش در برابر او مثل سنگ است. برگشت و به میز دست نخورده صبحانه نگاه کرد و دوباره لبهایش از بغض لرزید.فایده نداشت هیچ کدام از این کارها ؛فایده نداشت.آهی کشید و پشت میز صبحانه نشست.کمی از نان کند و لقمه ای برای خودش درست کرد.چقدر دوست داشت روزی باهم سر میز صبحانه بنشیند و نیما برایش لقمه بگیرد .مثل تمام فیلمها و رمانها.چه اشکال داشت میان اینهمه آدم زندگی او مثل قصه ها باشد.بی اشتها بود و چند لقمه ای بیشتر نخورد .ظرفها را شست و به اتاقش رفت.لای کتابش را باز کرد .امتحان عربی داشت و با اینکه خوانده بود همه چیز از ذهنش پریده بود...
بالاخره بعد از چند ساعت حاضر شد و راه مدرسه را در پیش گرفت.مدرسه زیاد دور نبود اما بد مسیر بود.از همه سختر هم آن بود که تا سر کوچه باید پیاده می رفت تا سوار اتوبوس شود.در این سرما و با کفشهای نامناسب فاخته خب مثل شکنجه بود.
همینکه وارد کلاس شد چشمان فروغ روی قیافه درهم فاخته ثابت ماند.امروز دیگر مثل همیشه نبود.بدتر از همیشه بود.آمد و آرام در کنار فروغ نشست.فروغ دیگر طاقت سکوت در برابر این دختر نداشت.باید سر از کارش در می آورد.دستش را روی شانه فاخته گذاشت و فاخته را از برهوتی که در آن افتاده بود بیرون آورد
-خانم خوشگله نمی خوای برام حرف بزنی
چشمهای شیشه ایش دوباره پر از اشک شد.اینبار دیگر بغضش پر صدا شکست.سرش را در سینه فروغ گذاشت و هق هق کرد
-دوسم نداره فروغ....دوسم نداره....از من متنفره
***
ساعت هشت شب به خانه رسید .با عجله به اتاق رفت و لباسهایش را عوض کرد.امشب با مهتاب قرار داشت .باید سریع دوش می گرفت و راه می افتاد.می دانست امشب مهتاب برایش سناریو می سازد برای خام کردنش اما نیما دیگر ذهنش پخته شده بود از رفتارهای مهتاب.کافی بود کلمه "ف "از دهانش بیرون بیاید تا ته حرفهایش می رفت.خواست به سمت حمام برود که صدای دوش آب را شنید.اه. ..لعنت به این شانس. ..دیرش شده بود و حالا فاخته خانم حمام بود .محکم به در زد
-اون تویی....یه کم سریعتر ...عجله دارم
دوش آب بسته شد و صدای فاخته آمد
-پنج دقیقه دیگه بیرونم
-بجنب
رفت و روی مبل نشست تا فاخته بیاید.چشمش به قل قل سماور افتاد.شاید به قول مهتاب فکرهایش سنتی بود اما عاشق قل قل سماور و اجاق گاز روشن خانه بود.احساس می کرد بوی زندگی همینهاست.بوهای خوبی هم امروز می آمد حیف که دستپخت فاخته بود وگرنه یک شکم سیر می خورد.صدای در حمام آمد سریع بلند شد و به سمت راهرو رفت.فاخته را حوله به سر با چشمهایی متورم و قرمز دید.رنگ و رویش به زردی می زد .سلام آرامش را شنید و سلام داد و سریع خودش را در حمام انداخت.زیر دوش ذهنش پی فاخته رفت.می دانست دیشب اورا رنجانده است. صدای گریه اش را شنیده بود،اما مرگ یکبار شیون هم یکبار، خواست حساب کار دست فاخته بیاید.دل بستن به فاتحه ....اصلا ...امکان نداشت....نیما اهل دل بستن نبود.....نه از بدی فاخته....کمی هم قلبش زخمی بود.. .پا در رابطه اشتباهی گذاشته بود و دودش به چشمش رفته بود.فاخته دیگر تجربه وحشتناکتری می شد.سنش کم بود و احساساتش متغیر....دلش نمی خواست با او دوباره دل دادن و شکست را امتحان کند...اصلا بچه را چه به عشق و عاشقی.....همانجا جلوی آینه اصلاح هم کرد و بیرون آمد.حوله را دور گردنش انداخت و وارد هال شد. فاخته را دید روی زمین نشسته و تکیه به شوفاژ داده بود و نم موهایش را با حوله می گرفت.تصویر ،عکس قشنگی شده بود با آن موهای زیادی بلند و مشکی که خیسی مو براق و چشمگیرش کرده بود.چشمش به صورت مهتابی فاخته افتاد.اولین عضو چشمگیر صورتش چشمهایش بود.درشت و کشیده و آهویی.حالا که ابروهایش را برداشته بود کمی قیافه اش خانمانه تر شده. بیتفاوت به اطراف و آدم گنده ای مثل نیما ،غرق در فکر حوله را روی موهای به رنگ شبش می کشید.به ذهنش دسید" کمی لاغر مردنیه".جا داشت چاقتر باشد آن موقع صد در صد جذابتر بود.پوفی کشید و بر افکارش فحشی نثار کرد.نگاه فاخته روی او برگشت .نه لبخندی زد و نه حرفی ،فقط در سکوت کمی براندازش کرد
ادامه دارد...
❤️@dastanvpand❤️
داستان حضرت حبیب بن مظاهر چیست؟ وچه شدکه به اومقام ثبت زیارت زائران امام حسین علیه السلام دادند؟
زمانی که امام حسین علیه السلام کودکی خردسال بودحبیب جوانی بیست ساله بود
اوعلاقه شدیدی به امام حسین داشت به طوری که هرجاامام حسین می رفت این عشق وعلاقه او رابه دنبال محبوب خود میکشید
پدرحبیب که متوجه حال پسر شد
ازاوپرسیدکه چه شده که لحظه ای ازحسین جدانمی شوی ؟حبیب فرمودپدرجان من شدیدا" به حسین علاقه دارم واین عشق وعلاقه مراتاجایی می کشاندکه درعشق خودفنا میشوم
مظاهرپدرحبیب روبه پسرکردوگفت حبیب جان آیا آرزویی داری؟حبیب فرمو.:بله پدرجان
چیست؟
حبیب عرض کرداینکه حسین مهمان ماشود.
پدر موضوع علاقه حبیب به امام حسین علیه السلام رابامولای خودعلی علیه السلام درمیان گذاشت وازایشان دعوت کردکه روزی مهمان آنها شوند،امام علی علیه السلام مهمانی حبیب راباجان ودل قبول کرد
روزمهمانی فرارسیدحال وروزحبیب وصف نشدنی بودوبرای دیدن حسین آرام وقرارنداشت بربالای بام خانه رفت وازدورآمدن حسین را به نظاره نشست سرانجام لحظه دیدارسررسید
ازدورحسنین رابه همراه پدردیددرحالی که
سراسیمه ازبالای پشت بام پایین می آمد پای حبیب منحرف شدوازپشت بام به پایین افتاد
پدرخودرا به اورساندولی حبیب جان دربدن نداشت پدرحبیب که نمی خواست مولایش را ناراحت ببیند بدن حبیب را درگوشه ای ازمنزل مخفی کردوآرامش خودرا نگه داشت
امام علی علیه السلام ازاینکه حبیب به استقبال آنها نیامده بود تعجب کرد
فرمودمظاهرباعلاقه ای که ازحبیب نسبت به حسین دیدم درتعجبم که چرا اورانمی بینم ؟!
پدرعذرخواهی نمود،گفت او مشغول کاری است.
امام دوباره سراغ حبیب را گرفت وحال او راجویا شد
اما این بارهم پدرحبیب همان جواب راداد
امام اصرارکردکه حبیب راصدابزننددراین هنگام مظاهرازآنچه برای حبیب اتفاق افتاده راشرح داد
امام فرمود بدن حبییب رابرای من بیاورید
بدن بی جان
حبیب را مقابل امام گذاشتن تاچشم امام به بدن حبیب افتاداشکهایش سرازیرشدروبه حسین کردوفرمود:پسرم این جوان به خاطرعشقی که به شماداشت جان داد
حال خودچه کاری درمقابل این عشق انجام می دهی؟اشکهای نازنین حسین جاری شد دستهای مبارکش رابالا بردوازخدا خواست به احترام حسین ومحبت حسین حبیب را باردیگر زنده کند
دراین هنگام دعای حسین مسنجاب شدو حبیب دوباره زنده شد.
امام علی علیه السلام روبه حبیب کردوگفت ای حبیب به خاطرعشقی که به حسین داری خداوندبه شما کرامت نمودواین مقام رفیع رابه شمادادکه هرکس پسرم حسین رازیارت کندنام اورا دردفترزائران حسین ثبت خواهی کرد.
به همین جهت درزیارت حبیب این چنین گفته شده
سلام برکسی که دو بار زنده شد ودوبارازدنیا رفت.
(ای حبیب تورا به عشق حسین قسم میدهم که هرکس این داستان رانشردهدنام اورا را دردفترزائران حسین ثبت کن.)
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
حکایت کنند مرد عیالواری به خاطر نداری سه شب گرسنه سر بر بالین گذاشت.
همسرش او را تحریک کرد به دریا برود،
شاید خداوند چیزی نصیبش گرداند.
مرد تور ماهیگری را برداشت و به دریا زد تا نزدیکی غروب تور را به دریا می انداخت و جمع میکرد ولی چیزی به تورش نیفتاد.
قبل از بازگشت به خانه برای آخرین بار تورش را جمع کرد و یک ماهی خیلی بزرگ به تورش افتاد.
او خیلی خوشحال شد و تمام رنجهای آن روز را از یاد برد.
او زن وفرزندش را تصور میکرد که چگونه از دیدن این ماهی بزرگ غافلگیر می شوند؟
همانطور که در سبزه زارهای خیالش گشت و گزاری میکرد،
پادشاهی نیز در همان حوالی مشغول گردش بود.
پادشاه رشته ی خیالش را پاره کرد و پرسید در دستت چیست؟
او به پادشاه گفت که خداوند این ماهی را به تورم انداخته است،
پادشاه آن ماهی را به زور از او گرفت و در مقابل هیچ چیز به او نداد و حتی از او تشکر هم نکرد.
او سرافکنده به خانه بازگشت چشمانش پر از اشک و زبانش بند آمده بود.
پادشاه با غرور تمام به کاخ بازگشت و جلو ملکه خود میبالید که چنین صیدی نموده است.
همانطور که ماهی را به ملکه نشان میداد، خاری به انگشتش فرو رفت،درد شدیدی در دستش احساس کرد سپس دستش ورم کرد و از شدت درد نمیتوانست بخوابد...
پزشکان کاخ جمع شدند و قطع انگشت پادشاه پیشنهاد نمودند، پادشاه موافقت نکرد و درد تمام دست تا مچ و سپس تا بازو را فرا گرفت و چند روز به همین منوال سپری گشت.
پزشکان قطع دست از بازو را پیشنهاد کردند و پادشاه بعداز ازدیاد درد موافقت کرد.
وقتی دستش را بریدند از نظر جسمی احساس آرامش کرد ولی بیماری دیگری به جانش افتاد...
پادشاه مبتلا به بیماری روانی شده بود و مستشارانش گفتند که او به کسی ظلمی نموده است که این چنین گرفتار شده است.
پادشاه بلافاصله به یاد مرد ماهیگیر افتاد و دستور داد هر چه زودتر نزدش بیاورند.
بعد از جستجو در شهر ماهیگیر فقیر را پیدا کردند و او با لباس کهنه و قیافه ی شکسته بر پادشاه وارد شد.
پادشاه به او گفت:
-آیا مرا میشناسی...!؟
-آری تو همان کسی هستی که آن ماهی بزرگ از من گرفتی.
-میخواهم مرا حلال کنی.
-تو را حلال کردم.
-می خواهم بدانم بدون هیچ واهمه ای به من بگویی که وقتی ماهی را از تو گرفتم، چه گفتی ؟
گفت به آسمان نگاه کردم و گفتم :
پروردگارا!
او قدرتش را به من نشان داد،
تو هم قدرتت را به او نشان بده!
👇👇👇
@dastanvpand
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_چهارم_۲
منتظر دکترنشستم تا تشریف بیارن.....
بعد از حدود پنج دقیقه دکتر اومدن و سلام کردن،بلند شدم از جا و سلام کردم
گفتن:
+بفرمایید بشینید، در خدمتتون هستم
نفس عمیقی کشیدم گفتم :
+آقای دکتر،میشه راستش رو بهم بگید،چه اتفاقی برای همسرم افتاده؟
با مکث گفت :
+همسرتون، اسمشون چی بود؟
+امیر احمدی.. همین که تازه آزمبشی داده....
از جاش بلند شد و گفت:
+آهان،بله،راستش نمیدونم چجوری بهتون بگم....اما....
گفتم :
+آقای دکتر لطفا رُک و راست بهم بگید چه اتفاقی افتاده.....😔
همونجوری که قدم میزد گفت :
+راستش...
.......
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_چهارم
.....
گفت؛
+اول پس اول بریم طبقه پایین بازار یه کاری دارم، انجام بدم،بریم ناهار...
با طعنه گفتم:
+فقط زود که دلم داره ضعف میره از گشنگی.... 😊
خندید ادامه داد:
+شکمو بودن رو باید به خصوصیات اخلاقیت اضافه کنم... 😂
رفتیم طبقه پایین بازار، نزدیک یک مغاره نقره فروشی وایساد گفت:
+رسیدیم، همین جاست...
داخل رو نگاه کردم، دیدم پیرمرده قد کوتاه نشسته داره قلیان صرف میکنه، با دست راستش هم مشغول بالا پایین کردن بین نگین انگشتر بود،وارد شدیم امیر گفت:
سلام به حاج حسن گلِ گلاب،باز که داری قلیون میکشی پیره مرد...😂
مارو که دید بلند شد گفت:
+سلام بابا،خوبی خوش اومدی، دیگر تفریح پیره مردها همینه دیگه..😂
امیر به من اشاره کرد گفت:
+حاج حسن همونی که بهت گفتم میارم پیشت، بالاخره خدا کمک کرد محرم شدیم،فاطمه خانم هستن😊
من سرم رو پایین آوردم به نشانه سلام کردن و گفتم :
+سلام...
با لبخند گفت :
+سلام دخترم، خوش اومدی، خوش بختم، منم حاج حسن پناهِ شب های بی قراری شوهرتم... 😊
با لبخند و خجالت گفتم:
+خوشبختم..... 😊
امیر با عجله گفت:
حاج حسن،کادو مارو بده بریم که کلی کار داریم،باز سره فرصت میایم پیشت😊
انقدرم قلیون نکش پیره مرد به عصمت خانم میگماااا😂
حاج حسن چپ چپ نگاه کرد بهش و لبش رو گاز کرفت گفت :
زشته جلو خانمت، بزار من ساکت باشم..
بعد دست کرد از داخل کشوی زیره ویترین یه گردنبند با نگین عقیق نارنجی رنگ یمانی درآورد و یه انگشتر یا همون رنگ نگین،گفت:
+بیا فاطمه خانم،این گردنبند نقره،کاره دسته خودمه،اسم امام حسین روی سنگش حک شده کادوی من برای محرم شدنتون😊
بعد روبه امیر کرد گفت :
+این انگشترم واسه تو،اسم اربابت روی سنگش هست، انشاءالله که به پای هم پیربشین😊
دل تو دلم نبود، خیلی گردنبند قشنگی بود جلو رفتم، گردنبند رو برداشتم و گفتم :
+خیلی قشنگه،دستتون درد نکنه😊
حاج حسن با خنده گفت:
+قابل شمارو نداره دخترم، یادگاری از من😊
امیر هم انگشترش رو داخل انگشت،انگشتری دست راستش کرد گفت:
+به به،فدای حاج حسن، خجالتمون دادی
رو به من اشاره کرد گفت:
+اینم کادو حاج حسن،بریم دیگه؟
گفتم: نمیدونم اگر کاری ندارین آره😊
خداحافظی کردیم و از مغاره اومدیم بیرون، توی راه پله که بالا میومدیم گفتم:
کارت این بود؟ همیشه از این کارا داشته باش 😂😂
خندید گفت:
+حالا ازاین کارا زیاده، فعلا بریم ناهار بخوریم تا ببینیم قسمت چی میشه.. 😊
خلاصه رفتیم و ناهار خوردیم و برگشتیم سوار موتور شدیم، راه افتادیم سمت خونه ما....
امیر من رو رسوند خونه و گفت:
+انشاءالله که روزه اول بهت خوش گذشته باشه، مواظب خودت بابرام
با خنده گفتم :
+وااای عالی بود، دستت درد نکنه، خاطره خیلی خوبی شد برای من،تو هم مواظب خودت باش، خداحافظ 😊
گفته بود تعارف نکنم که بیاد داخل خجالت میکشید...
با لبخند گفت :
+پس عالیه 😊 یا علی
منم هم رفتم از پله ها بالا و امیر هم رفت خونشون..... 😊 😊
🍃🌺
*بیمارستان...ساعت حدودا ۴ بعدازظهر
داشتم به همین خاطرات خوش فکرمیکردم که احساس کردم کسی داره من رو صدا میکنه....
+فاطمه؟ فاطمه جان...بلند شو اگر صدام رو میشنوی،امیر آزمایش داده برگشته....
فاطمه جان...؟
گرمای دست روی پیشونیم رو احساس میکردم...
چشم هام رو نیمه باز شد، نوره مهتابی توی چشمم میخورد، چشمام رو بستم و فشردم باز با یک کم سختی نیمه باز شد،چند بار تکرار شد این کار تا چشمم کامل باز شد،سرم رو چرخوندم دیدم فهمیه کنارم نشسته،همونجوری که روی پیشونیم دست میکشید گفت :
+خوبی فاطمه؟ بلند شو قربونت برم...
با ابرو به طرف دیگر من اشاره کرد گفت :
+امیر هم نشسته کنارت،نگاه کن. 😔
سرم رو یواش چرخوندم، دیدم امیر روی ویلچر کنارم نشسته،دست گذاشت رو دستم گفت:
+فاطمه جان ببخشید،تو هم اذیت شدی😔...
سرش رو پایین آورد و دستم رو بوسید،با دستم رو کشیدم و با دست دیگر روی سرش دست کشیدم گفتم:
+این کارها چیه میکنی امیر ؟من نیام دنبال کارهای تو پس کی بیاد؟
تکیه داد به ویلچر و آب دهنش رو فرو خورد گفت:
+دکترها میگن چیزیم نیست ولی نمیدونم چرا بدنم سسته نمیشه بلند بشم از ویلچر😕😕
از جا سراسیمه بلند شدم و رو به فهیمه گفتم:
+آبجی، من رو ببر پیش دکتر باهاش صحبت کنم...😢رو به امیر هم گفتم:
+آقایی تو همین جا بشین،من برمیگردم زود که بریم خونه.... 😊
راستش بدن لاغر و بی جانش، تنی که روی ویلچر نشسته،این ها همه بهم میریخت حالم رو،...😔
توی ذهنم میگفتم :
+بدن ورزشکار امیر کجا رفت آخه؟😔
بازوهای مردونه اش چی شد؟😔خدایا به خیر بگذرون...😔
بلند شدم و فهیمه هم زیره بغلم رو گرفت رفتیم سمته اتاق دکتر
درب اتاق رو زدم و اجازه خواستم برم داخل،صدایی از دور اومد:
+بفرمایید داخل الآن خدمت میرسم
سر چرخوندم دیدم دکتر نزدیک ایستگاه پرستاری دارن صحبت میکنن
تنها وارد اتاق شدم و🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_پنجم
..
دکتر همونجوری که قدم میزد گفت :
+راستش.،، چجور بگم،همسر شما طبق آزمایش ها، مبتلا به سرطان خون شده...
تمام اتاق دوره سرم چرخید با شنیدن این حرف، بغض گلوم رو بسته بود، هیچی نمیتونستم بگم.... بغضم رو فرو خوردم گفتم :
+آقای دکتر،به نظرتون حالش خوب میشه؟ پس چرا از ویلچر نمیتونه بلند بشه... 😔😔😢
روی صندلی پشت میز نشست، همونجوری که خودکار رو به صورتش میمالید گفت:
+به خاطره تاثیرات داروهاست تا نیم ساعت دیگه درست میشه،خوب شدن بستگی به خودتون داره،به نظره من هرچه زودتر باید شیمی درمانی شروع بشه، به امیده خدا مشکل بر طرف میشه....😔😔
هیچی نمیتونستم بگم، فقط تشکر کردم و قرار گذاشتم فردا صبح که شرایط روحی مناسب تری داشتم مراجعه کنم به دکتر و راجع به درمان صحبت کنم، از اتاق بیرون اومدم، راهرو بیمارستان جلوی چشم هام تاریک بود،فهیمه داخل سالن روی صندلی نشسته بود، من رو که دید بلند شد و گفت:
+فاطمه چی شد؟
اینقدر ضغیف شدم که حتی آب دهانم هم رو نمیتونستم جمع کنم،تنها کاری که کردم خودم رو بغله فهیمه انداختم، اشک میریختم توی همون حالت گفتم:
+فهیمه بدبخت شدم، امیر سرطان گرفته...😢😢
با عجله من رو از بغلش جدا کرد با تعجب گفت:
+فاطمه؟؟؟ چی میگی؟ سرطان چی گرفته؟ چی میگی خواهر؟😕
+فهیمه،دکتر گفت سرطان خون گرفته امیر، بی جون شدن و لاغر شدنش هم برای همینه،،باید شیمی درمانی کنه.. 😢
معلوم بود بغض کرده ولی آب دهان قورت داد گفت:
+خُب، فاطمه خیلیا سرطان گرفتن ولی با امید و توکل خوب شدن، به امیده خدا به خیر میگذره....
سرم رو روی سینه اش گذاشت و پشت سرم دست میکشید، با بغض گفتم :
+آبجی،امیر عاشق موی سر و صورتشِ
مکث کردم،....😔
+اگه موهاش بریزه خیلی داغون میشه😔
فهمیه امسال محرم میخواست بره روضه، امسال قرار بود اولین نذری مشترکمون رو بدیم.... چیکار کنم حالا😢
با جدیت زد پشتم و گفت:
+بس کن فاطمه،بلند شو خودتو جمع و جور کن بریم پیش امیر،نترس همه این کارهارو هم انجام میدین،مگه من و فائزه مردیم؟ کمکت میکنیم.... بلند شو ولی عادی باش...😢😔
به هر زوری بود بلند شدیم و رفتیم پیش امیر، جلو رفتم و روس دست های بی جونش دست کشیدم، گفتم:
ٰ+امیر جان خوبی؟میتونی بلند بشی از جات؟دکتر گفت،چیزیت نشده، اثره دارو رو بدنته،یکم ناز کنی برای خانمت درست میشه😊
لبخند مایوسانه ای زد،همونجوری که دستم رو فشار میداد توی دستش گفت:
+قربونت برم من،الهی تب کنم، شاید پرستارم تو باشی،اگر واقعا اینجوریه یه روز تو ناز کن من میخرم، یه روز من ناز میکنم تو خریدار باش،....😊
سرش رو جلو آورد و نزدیک صورتم گفت:
نامرد، ارزون نخری هااا، گرون بخر مشتری بشیم😊
تکیه داد به ویلچر و یک نفس عمیق کشید و گفت یا زهرا،دست هاش رو به دسته های ویلچر فشار داد و سعی کرد بلند بشه و خداروشکر بلند شد و سره پا، ولی راه رفتن یکم مشکل بود براش،آهسته آهسته قدم میزد، من جلو رفتم و دستش رو گرفتم، فهیمه هم جلو اومد و کیف و مدارک رو از دست من گرفت و راهی خونه شدیم، امیر توی یک سال با کمک پدرش ماشین خریده بود و اون ماشین رو داخل پارکینگ گذاشته بود،کلید ماشین رو از جیبش برداشتم و به فهیمه دادم که جلوتر بره و ماشین رو از پارکینگ در بیاره، تا برسیم پیشِ ماشین خداروشکر یواش یواش راه رفتنش عادی شد تا که دستم رو ول کرد و عادی راه میرفت،منم کنارش راه میرفتم و حواسم کامل جمع بود که مبادا پاهاش سست بشه بیوفته....
نزدیک ماشین سرش رو خم کرد و به فهیمه گفت:
+آبجی خودت رانندگی کن، من عقب میشنم پاهام رو دراز کنم، 😊
با دستش درب جلو رو باز کرد و گفت :
+فاطمه جان تو هم بشین پیش خواهرت،بفرمااا😊😊
سوار شدم و امیر هم از درب عقب سوار شد،پشتش رو به درب تکیه داد و پاهاش رو نصفه و نیمه دراز کرد...
توی مسیر تمام فکرم این بود که چجوری ماجرا رو به مادرش و خانواده خودم بگم... 😕
قرار بود شب همه خانه ما باشن که دورهم باشن خانواده ها....
رسیدیم خانه، ماشین پدره امیر دمه درب پارک بود، طرف دیگر خیابان هم ماشین جواد و افشین پارک بود، فهیمه گفت:
+شما برید بالا، من ماشین رو میزارم داخل پارکینگ و میام پیشتون😊
ما رفتیم بالا و همه نشسته بودن دوره هم،معلوم بود منتظر ما بودن، سلام کردیم و امیر رفت نشست پیشه خانواده من هم گفتم برم لباس عوض کنم الان خدمت میرسم،....
لباس هام رو عوض کردم و یک بار سوره کوثر رو خوندم و پشت درب اتاق یک نفس عمیق کشیدم و رفتم پیش خانواده..... 😊
همه خوش حال و خوب کنار هم نشسته بودن، نمیدونستم چجوری اعلام کنم،خوده امیر هم شک کرده بود انگار از رفتارم،مادرش رو به من پرسید:
+فاطمه جان؟ بیمارستان چی شد؟ تا الآن چیکارا کردید؟ فکر کنم ضعیف شده به خاطر فشار کار.....
خواهر و برادر امیر هم داشتن نگاه میکردن،همین طور خانم جان و آقاجان....
#ادامه 👇 👇 👇
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کـ
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_پنجم_۲
.....
منتظر و چشم به دهان من دوخته بودن،....
نفس عمیق کشیدم گفتم :
+راستش،چیزه خاصی نشده،یکم بدنش بی جون شده،ضعف به خاطر همونه....
همه متعجب نگاه میکردن و یه جورایی انگار باور نمیکردن حرفم رو....😔😔
جواد سریع گفت:
+فسقلی تو شوهرم کردی بلد نیستی قشنگ دروغ بگی😕😕
+خندیدم،به امیر نگاه کردم گفتم :
+نه بابا، دروغم کجا بود؟ دکتر گفت، باید غذاهای مغذی بخوره،ورزش کنه،کمتر بیرون بره...😔
ایندفه نرگس خواهره امیر شروع به حرف زدن کرد و با لحنه خاصی گفت:
+فاطمه؟معلومه داری دروغ میگی خواهر جون، راستش رو بگو جانه امیر...
یکم مکث کرد باز ادامه داد:
+آخه امیر که ورزش میکنه و مربی باشگاه حوزه بسیج محله،پس چطور گفته باید ورزش کنه....😕
بغضم ترکید دیگه.....😔😔😔
گفتم :
+راستش،راستش..امیر،مریضی ویروسی گرفته، علت ضعیف شدنش هم همینه..
نتونستم راستش رو بگم،فهیمه هیچی نمیگفت.. 😔😔😢
اشکم رو پاک کردم، صدام رو صاف کردم ادامه دادم:
+ویروسش یکم دیر از بدن بیرون میره،برای همین باید درمان بشه، دارو استفاده کنه همین.... 😊
مادره امیر گفت :
+تو که جون به لبمون کردی،انشاءالله که خطرناک نیست، کمک میکنیم بهتر بشه😊
همه دوباره برگشتن به جمع و مشغول بگو و بخند.😊
من هم توی جمع جوری وانمود میکردم که هیچ اتفاقی نیافتاده...😔
فهیمه هم کلا حواسش به من بود😢
خلاصه به هر زحمتی بود خودم رو جمع و جور کردم و مهمان ها رفتن،امیر به اصرار من و با اجازه آقا جان خانه ما برای شب موند...
توی اتاق من نشسته بودیم.،امیر گرم فوتبال بازی کردن با لپ تاپ بود، بلند شدم و رفتم کنارش نشستم،😔
با یکم ناز گفتم:
+امیر جان،وقت داری باهات صحبت کنم،؟
سریع لپ تاپ رو بست، رو به من گفت :
+جانم فاطمه خانم؟چی شده خانم...
+امیر،راستش یه چیزی هست که داره میکشه من رو باید رو راست بهت بگم،دلیل اصرارمم همین بود.... راستش......
......
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☕❣زیباتر از صبح..
سلام صبحگاهی است.
خدایا...
☕️❣"سلام"
زندگي...
"سلام
دوستان خوب
☕️❣"سلام..."
صبحتون بخیر
زندگیتون آباد..
صبحانتون پر از مهر☕️❣
@dastanvpand
─┅─═इई ❄️☃☃❄️ईइ═─┅─
حکایت کنند مرد عیالواری به خاطر نداری سه شب گرسنه سر بر بالین گذاشت.
همسرش او را تحریک کرد به دریا برود،
شاید خداوند چیزی نصیبش گرداند.
مرد تور ماهیگری را برداشت و به دریا زد تا نزدیکی غروب تور را به دریا می انداخت و جمع میکرد ولی چیزی به تورش نیفتاد.
قبل از بازگشت به خانه برای آخرین بار تورش را جمع کرد و یک ماهی خیلی بزرگ به تورش افتاد.
او خیلی خوشحال شد و تمام رنجهای آن روز را از یاد برد.
او زن وفرزندش را تصور میکرد که چگونه از دیدن این ماهی بزرگ غافلگیر می شوند؟
همانطور که در سبزه زارهای خیالش گشت و گزاری میکرد،
پادشاهی نیز در همان حوالی مشغول گردش بود.
پادشاه رشته ی خیالش را پاره کرد و پرسید در دستت چیست؟
او به پادشاه گفت که خداوند این ماهی را به تورم انداخته است،
پادشاه آن ماهی را به زور از او گرفت و در مقابل هیچ چیز به او نداد و حتی از او تشکر هم نکرد.
او سرافکنده به خانه بازگشت چشمانش پر از اشک و زبانش بند آمده بود.
پادشاه با غرور تمام به کاخ بازگشت و جلو ملکه خود میبالید که چنین صیدی نموده است.
همانطور که ماهی را به ملکه نشان میداد، خاری به انگشتش فرو رفت،درد شدیدی در دستش احساس کرد سپس دستش ورم کرد و از شدت درد نمیتوانست بخوابد...
پزشکان کاخ جمع شدند و قطع انگشت پادشاه پیشنهاد نمودند، پادشاه موافقت نکرد و درد تمام دست تا مچ و سپس تا بازو را فرا گرفت و چند روز به همین منوال سپری گشت.
پزشکان قطع دست از بازو را پیشنهاد کردند و پادشاه بعداز ازدیاد درد موافقت کرد.
وقتی دستش را بریدند از نظر جسمی احساس آرامش کرد ولی بیماری دیگری به جانش افتاد...
پادشاه مبتلا به بیماری روانی شده بود و مستشارانش گفتند که او به کسی ظلمی نموده است که این چنین گرفتار شده است.
پادشاه بلافاصله به یاد مرد ماهیگیر افتاد و دستور داد هر چه زودتر نزدش بیاورند.
بعد از جستجو در شهر ماهیگیر فقیر را پیدا کردند و او با لباس کهنه و قیافه ی شکسته بر پادشاه وارد شد.
پادشاه به او گفت:
-آیا مرا میشناسی...!؟
-آری تو همان کسی هستی که آن ماهی بزرگ از من گرفتی.
-میخواهم مرا حلال کنی.
-تو را حلال کردم.
-می خواهم بدانم بدون هیچ واهمه ای به من بگویی که وقتی ماهی را از تو گرفتم، چه گفتی ؟
گفت به آسمان نگاه کردم و گفتم :
پروردگارا!
او قدرتش را به من نشان داد،
تو هم قدرتت را به او نشان بده!
👇👇👇
@dastanvpand
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
📙 حکایت واقعی
در بلخ زنی جوان و خوش چهره وجود داشت، اندام زن به قدری زیبا بود که هر مردی را به گناه آلوده میکرد.
روزی زن زیبا برای خرید پارچه به مغازه پارچه فروش رفت، چشمش به پسرکی که در مغازه بود افتاد و از او خوشش آمد. از پسرک خواست پارچه ها را تا خانه حمل کند.
هنگامی که به خانه رسیدند درب خانه را قفل کرد و به پسر جوان گفت: میخواهم امشب را با تو سر کنم، اگر مانع شوی با دادو بیداد مردم را خبر میکنم‼️
پسرک پاک که آبروی خود را در خطر دید مجبور به قبول کردن پیشنهاد بیشرمانه او شد. زن زیبارو که هفت قلم آرایش کرده بود، با هزار عشوه پسرک را به اتاق خواب خود برد و با شهوت زیاد شروع به در آوردن لباس های خود کرد.
ناگهان فکری به سر پسرک خطور کرد. فکر کرد یک راه باقی است، کاری کنم که عشق این زن تبدیل به نفرت شود و خودش از من دست بردارد. اگر بخواهم دامن تقوا را از آلودگی حفظ کنم، باید یک لحظه آلودگی ظاهر را تحمل کنم. به بهانه قضای حاجت از اتاق بیرون رفت، با وضع و لباس آلوده برگشت و به طرف زن آمد. تا چشم آن زن به او افتاد، روی در هم کشید و فورا او را از منزل خارج کرد.
منبع: الکنی و الالقاب، ج 1/ص 313.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓