📕#داستان_عجیب
امیر که امسال دانشگاه قبول شده بود و خوابگاه بود، شب به درخواست زن عموش به خونشون میره.
عموی امیر که کارمند بود هفته ای یکبار خونه می اومد، از قضا اون شب هم خونه نبوده.
شب که میرسه خونه عموش، زنگ خونه رو میزنه وقتی میره داخل زن عمو با دامن کوتاه، تاپ و آرایش زیاد به استقبالش میاد، فرید که جا خورده بود با تعارف روی مبل میشینه و بعد از اینکه زنعمو شربت براش میاره کنارش میشینه و در زن عمو کمال تعجب شروع میکنه به…😱
👇 🔞👈 ادامه 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
#ورودبرخدای_کریم
مردی حکیم از گذرگاهی عبور می کرد ، دید گروهی می خواهند جوانی را به خاطر گناه و فساد از منطقه بیرون کنند و زنی از پی او سخت گریه می کند .
پرسیدم این زن کیست ؟ گفتند : مادر اوست . دلم رحم آمد ، از او نزد جمع شفاعت کردم و گفتم : این بار او را ببخشید ، اگر به گناه و فساد بازگشت بر شماست که او را از شهر بیرون کنید .
حکیم می گوید : پس از مدتی به آن ناحیه بازگشتم ، در آنجا از پشت در صدای ناله شنیدم ، گفتم شاید آن جوان را به خاطر ادامه گناه بیرون کردند و مادر از فراق او ناله می زند . در زدم ، مادر در را باز کرد ، از حال جوان جویا شدم .
گفت : از دنیا رفت ولی چگونه از دنیا رفتنی ؟ وقتی اجلش نزدیک شد گفت :
مادر همسایگان را از مردن من آگاه مکن ، من آنان را آزرده ام و آنان مرا به گناه شماتت و سرزنش کرده اند ، دوست ندارم کنار جنازه من حاضر شوند ، خودت
عهده دار تجهیز من شو و این انگشتر را که مدتی است خریده ام و بر آن « بسم اللّه الرحمن الرحیم » نقش است با من دفن کن و کنار قبرم نزد خدا شفاعت کن که مرا بیامرزد و از گناهانم درگذرد . به وصیتش عمل کردم ، وقتی از دفنش برمی گشتم گویی شنیدم : مادر برو آسوده باش ، من بر خدای کریم وارد شدم
@dastanvpand
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 99
جنگ تمام شد. جوونای مملکت با خونشون از کشور دفاع کردن.
حبه هفده سالش شده بود، برگشتیم خرمشهر، که کاش برمیگشتیم. اکثر آدم هایی که موقع جنگ رفته بودن برگشتن. بابای صابر هم برگشت ولی تنها. موقع جنگ از ایران خارج شده بودند، انگار خانوادهاش وابسته اون کشور میشن و نمیخوان دیگه برگردن فقط گه گداری برای تفریح و سرزدن به اکبر آقا میآمدند. صابر پسر کوچک اکبر آقا بود توی همین رفت و آمدها حبه رو دیده بود و دل داده بود و قاپ دزدیده بود ازش. پسر برازنده ای بود، اون وقتها هم که دختر ها دلشان می رفت برای پسرهای فرنگ رفته و بر و رو دار و کت و شلوار پوش، از رفتار های صابر زیاد خوشم نمی اومد. حس خوبی بهش نداشتم. نمی دونستم تو کشور غریب چیکار داره می کنه که بر نمی گرده. هر کاری کردم حبه رو از این رابطه منع کنم نشد که نشد. سارا خواهرش اومددم خونه مون، گفت حبه رو جمع کن. دختری که مادر و پدرش معلوم نیست کی هستن، وصله ی داداش من نیست. راسخ تر شدم که پشیمونش کنم ولی نه حبه کوتاه اومد از اون عشق نه صابر. خیلی کشمکش داشتیم و در آخر این من و سارا بودیم که شکستیم. حبه و صابر به عقد هم درآمدند.
دلم به اعتبار اکبر اقا خوش بود ولی دریغ... دریغ که گول شعر پسر کو ندارد نشان از پدر، رو خوردم و صابر هیچ شباهتی به اکبر نداشت. بچم رو نابود کرد... عشقش فقط شش ماه دوام آورد. ساز رفتن می زد، اونم بدون حبه. حرفهای جدیدی میزد، می دونستم که معلمش ساراست. تلخ بچه م رو می سوزاند با حرفهاش. داشت با حرف هاش باز هم حبه رو می برد سمت خاطراتش، خاطراتی که حبه ام رو چند سال لال کرده بود...
یه شبه حبه ترسون و پریشون اومد خونه، جوری در رو می کوبید که گفتم شاید باز جنگ شده و بی خبرم. در رو که باز کردم پرید تو خونه و در رو محکم به هم کوبید. گریه نمی کرد. شوکه بود. برام تعریف کرد که صابر با دوستاش تو خونه ش بساط عیش و نوش راه انداختند و یکی از دوستاش جلوی صابر خواسته بهش دست درازی کنه و بی غیرت فقط خندیده و کاری نکرده. تمام خاطراتی که دکتر از ذهنش پاک کرده بود یادش اومده و حالش خیلی بد بود. همش از ندایی حرف می زد که بهش تجاوز می شده و زیر دست و پاهای اون دوتا مرد زجه می زده... بچه م برای مادرش اون شب عزاداری ای کرد که تاریخ به خودش ندیده، زجه می زد و مرثیه می خوند... خوند و خوند و خوند تا تو بغلم خوابش برد. ای وای دنیا! ای وای دنیا! صبح که از خواب بیدار شدم دیگه حبه نبود. برام دستخط گذاشته بود که میترسم دست صابر بهم برسه و باید برم! حلالیت خواسته بود ازم
نوشته بود زحمتم رو کشیدی، جوونیت رو به پام گذاشتی، این دنیا نتونستم جبران کنم ولی اون دنیا داد می زنم بی بی ضحی رو پیش فاطمه زهرا جا بدید وگرنه شک می کنم به عدالتی که دمش میزنید.
روزی هزار بار اون دست خط رو می خوندم و ضجه می زدم ولی چه فایده، رفته بود و خبر نداشتم و نمی دونستم کجا رو باید پی اش بگردم، صابر چند باری اومد دم خونه دنبالش، ولی انگار خیلی هم براش بد نشده بود برگشت همون خراب شده ای که ازش اومده بود. بیست و چهار ساله چشمم به در خشک شده تا بیاد ولی خبری نیست که نیست... وعده ی بهشت داد بهم، خودش هم فهمید که بعد از رفتنش جهنم رو تجربه می کنم!
به پهنای صورت اشک ریخته بودم، بی بی ساکت شد، باقی حرفهایش توصیف جهنم بود دیگر...
چشمم به پوریا افتاد سریع زمزمه کرد: بابت حرف های مادرم شرمنده تم.
بغض داشت خفه ام می کرد، معده ام می جوشید، دو روزی بود که قرص هایم را فراموش کرده و نخورده بودم. حالت تهوع امانم را بریده بود با حس این که تا لحظاتی دیگر ممکن است فرش دستباف بی بی را کثیف کنم، سریع از جایم بلند شدم و به حیاط دویدم، کنار حوض نشستم و در دریچه کوچک چاهِ کناره حوض بالا آوردم و بغضم شکست. دست و صورتم را با آبی که فرهاد با کاسه از داخل حوض می ریخت شستم. حالت چشم هایش غمگین ترین حالت بود...
- بهتری قربونت برم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
─┅ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 100
چشمهایم را بستم و باز کردم و به جای جواب دادن آهی کشیدم.
پوریا و بی بی هم با نگرانی جلوی در ایستاده بودند، هر دو جویای حالم شدند. صورت بی بی را بوسیدم و باز بغضم گرفت. در جایمان که نشستیم بی بی گفت:غصه ت نباشه مادر، یوسف گمگشته باز آید به کنعان...
اشک هایم جاری شدند.
- دیگه نمیدونم چی درسته چی غلط!
- چی میگی مادر؟! نکنه حرف های عمه ت رو باور کردی؟!
-نه، نه، اشتباه متوجه نشید، منظورم اینه نمی دونم راه رو درست اومدم یا نه! اصلا من تاوان چیو دارم پس میدم؟! تاوان جنگ صدام به ایران رو؟! تاوان غیرت پدربزرگم رو؟! تاوان خوشگلی مادربزرگم رو؟! تاوان عشق مادرم رو؟! تاوان بی غیرتی پدرم رو؟! تاوان چیو؟! تا اینجاش این قدر تلخ بود؛ وای به حال ادامهاش... من هنوز نفهمیدم چرا رها شدم! به خدا نمی کشم دیگه... اصلا دیگه دلم نمی خواد بدونم... تمام این سال هایی که به گذشته نامعلومم فکر کردم، عذاب کشیدم ولی عذابش به اندازه ی این چند روز نبود به خدا... کاش تو بی خبری می موندم و این حجم از درد رو نمیشنیدم. اشتباه کردم. دیگه نمی خوام چیزی بدونم. کاش بمیرم و...
گریه امانم را برید و در آغوش بی بی فرو رفتم.
ننو وار تکانم میداد و لالایی عربی می خواند... آغوشش آنقدر گرم و آرام بخش بود که نمیدانم چطور و چه زمان خوابم برد...
کودکی ده ساله شده و عروسک در بغل با آن لباس پر چین و پرنسسی در دل شب پشت درختی ایستاده بودم و با وحشت به دفن کردن زنی توسط مردی زیادی آشنا نگاه میکردم... دست های زن از قبر بیرون آمد و با التماس صدایم زد: شیرین؟...
به یکباره بزرگ شدم، بیست و چهار سالم شد، به سمت مرد دویدم تا بیل را از دستش بگیرم، جیغ زدم: دفنش نکن زنده است. مادرم زنده است...
به سمتم چرخید... پوریا بود!
با وحشت جیغی کشیدم...
- عسل؟ عسل؟ عزیزم خواب دیدی نترس.
به گریه افتادم، باز کابوس دیده بودم ...
رو به فرهاد که با نگرانی شانه هایم را تکان می داد و سعی در آرام کردنم داشت کردم.
- خیلی وحشتناک بود!
شانه هایم را رها کرد.
-چیزی نیست آروم باش به خاطر استرسه. من کنارتم. تو بخواب، خسته ای.
- قرص می خوام فرهاد.
چشم هایش را با درد بست. خودم می فهمیدم اوضاع ام زیادی اسفبار شده است، از روی لبه تخت بلند شد سمت کتش که آویزان دیوار بود رفت، قرص را همراه لیوانی آب که از پارچ روی طاقچه ریخته بود دستم داد. گرفتم و خوردم، روی تخت دراز و لحاف را روی سرم کشیدم.
چشم هایم را نیمه باز کردم ولی هنوز خوابم می آمد، غلتی زدم و به پهلو شدم که در مقابل صورتم کنار تخت فرهاد را دیدم. کامل چشمهایم باز شد. روی زمین به خواب رفته بود و سرش را لبه تخت گذاشته بود. نگاهی به اطراف انداختم. اتاق کوچک ساده ای بود. روی تخت یک نفره خوابیده بودم. از مدل اتاق حدسش سخت نبود که بفهمم هنوز در منزل بی بی هستیم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 101
حرفهای بی بی را به یاد داشتم؛ نه این که دردم کمتر شده باشد نه، فقط به خودم مسلط و از آن شوک خارج شده بودم.
باز به فرهاد نگاه کردم. در همه حالت دوست داشتنی بود. تکه ای از موهای صاف و بلندش روی صورتش افتاده بود و مانع دیدن کامل صورتش بود. با تردید دستم را پیش بردم و آرام تکه مو را به سمت بالا کشیدم و میان موهایش رهایش کردم، صورت معصوم و آرامش بدون مانع جلوی دیدم قرار گرفت.
دلم نوازشی از جنس واقعی می خواست! نه از آنها که در رویای نوجوانی ام جای گذاشتم شان!...
دستم را بار دیگر پیش بردم و میان موهایش به حرکت درآوردم. تپش قلبم تند تر از حد معمول شد و بدنم از استرس کار دزدانه ام لرزش خفیفی گرفت.
برایم از جان و دل مایه گذاشته بود... مدیونش بودم. دلم می خواست به پاس زحماتش هم که شده قبل از بیدار شدنش بوسه ای روی پیشانی اش بزنم...
آب دهانم را فرو خوردم و دست لرزانم را میان موهایش به حرکت در آوردم. با حس تکانی که خورد خواستم دستم را پس بکشم. هنوز دستم مماس دسته ای از موهایش بود که مچ دستم در دست های گرمش اسیر شد، نگاه خجالت زده ام را از چشم های شیدا و تب دارش گرفتم. بلند شد و نرم کنارم قرار گرفت. هنوز دستم در دستش بود...
-سرتو بلند کن.
لبم را زیر دندان فشردم این چه کاری بود که کردم! قلبم در دهانم می کوبید و داشتم می مردم از خجالت کاری که کرده بودم...
بی هوا دستم را کشید، آنقدر غیرمنتظره بود که به جلو پرتاب شدم. دستش را زیر سرم گرفت و از افتادنم بر زمین جلوگیری کرد . خواستم بلند شوم که مانع شد. در آغوشش بودم و سعی در دزدیدن نگاهم داشتم.
- فرهاد من...
- هیس! مگه من توضیح خواستم؟!
لحنش آنقدر آرام بخش بود که نگاه گریزانم را به چشم هایش دادم. فاصله ی صورت های مان یک وجب بود.
تن یخ زده از ترسم حالا داشت از آغوش عاشقانه اش گرم میشد و دمی بود که به گر گرفتن برود...
نگاه تبدار و خمارش دلم را زیر و رو می کرد.
سرش را پایین تر آورد. قلبم به تقلا افتاد و رو به انفجار رفت.
با نشستن لب هایش روی پیشانی ام بدنم به یک باره لخت شد و پلک هایم روی هم افتاد. بامکثی سرش را عقب کشید و نرم سرم را بلند کرد. چشم باز کردم و در کنارش نشستم و سعی در کنترل حال منقلبم کردم. نگاهی به ساعت مچی دستش کرد و انگار نه انگار که اتفاقی میانمان افتاده؛ با لحن عامیانه گفت: باید بریم صبح شده، خوب نیست دیگه بیشتر از این مزاحم باشیم.
سری تکان دادم و مثل خودش به رویم نیاوردم که بوسه اش، شیرین تر از عسل به جانم نشسته است!
بلند شدم و از کنار تخت مانتو ام را برداشتم. مطمئناً در آوردنش کار فرهاد بود. یادم بود آخرین لحظه در آغوش بی بی در اتاقش بودم که لالایی اش اثر کرد و با همان مانتو و روسری خواب رفتم.
جلوی آینه کوچک بی بی که بر دیوار آویزان بود ایستادم و موهایم را باز کردم. از انگشت هایم به جای شانه استفاده کردم. در آینه نگاهم به صورت آرام و نگاه آرامترش که عجیب رویم سنگینی می کرد کشیده شد. متوجه شد. لبخندی زد و بلند شد. قلبم بی قرارم بار دیگر به تقلا افتاد.
داری با من چه می کنی فرهاد؟! هنوز تکلیفم را با خود و گذشته ام روشن نکرده ام و تو درحال برای آینده دل می بری...
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.....
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
📕#داستان_عجیب
امیر که امسال دانشگاه قبول شده بود و خوابگاه بود، شب به درخواست زن عموش به خونشون میره.
عموی امیر که کارمند بود هفته ای یکبار خونه می اومد، از قضا اون شب هم خونه نبوده.
شب که میرسه خونه عموش، زنگ خونه رو میزنه وقتی میره داخل زن عمو با دامن کوتاه، تاپ و آرایش زیاد به استقبالش میاد، فرید که جا خورده بود با تعارف روی مبل میشینه و بعد از اینکه زنعمو شربت براش میاره کنارش میشینه و در زن عمو کمال تعجب شروع میکنه به…😱
👇 🔞👈 ادامه 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
4_5992545856954303737.mp3
7.17M
💕هر صبح یه آهنگ تقـدیم میڪنم به ڪسی ڪه دوسـش داری💕
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
فردی همسایه ای کافر داشت، هر روز و هر شب با صدای بلند همسایه کافر رو لعن و نفرین می کرد!
که خدایا، جان این همسایه کافر من را بگیر ، مرگش را نزدیک کن (طوری که مرد کافر می شنید)
زمان گذشت و او بیمار شد. دیگر نمی توانست غذا درست کند ولی در کمال تعجب غذایش سر موقع در خانه اش ظاهر می شد!
هر روز بر سر نماز می گفت: خدایا ممنونم که بنده ات را فراموش نکردی و غذای مرا در خانه ام ظاهر می کنی و لعنت بر آن کافر خدا نشناس!
روزی از روزها که خواست برود غذا
را بر دارد، دید این همسایه کافر است
ک غذا برایش می آورد.
از آن شب به بعد، هر شب سر نماز می گفت : خدایا ممنونم که این مرتیکه شیطان رو وسیله کردی که برای من غذا بیاورد . من تازه حکمت تو را فهمیدم ک چرا جانش را نگرفتی ...
حکایت خیلی از آدمای امروزیه :
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بی خبر بمیرد در درد خودپرستی
🍃
🌺🍃
✍@dastanvpand
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #به_تلخی_شیرین قسمت 101 حرفهای بی بی را به یاد داشتم؛ نه این که دردم کمتر شده باشد
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 102
بی حواس کلیپس را زدم و شالم را روی سرم انداختم. در سکوت همراه فرهاد از اتاق خارج شدم. باز سکوت پر معنا میانمان حاکم بود و با سکوتمان به روی هم می آوردیم که هم آغوشی مان چه بر سر دلمان آورده...
با یا الله گفتن فرهاد داخل اتاق بی بی رفتیم. نگاهم سمت ساعت کشیده شد. هفت صبح بود.
- سلام. صبح بخیر بی بی. خیلی شرمنده م حسابی باعث زحمت شدیم.
- سلام صبحت بخیر مادر.
با محبت دستم را گرفت و کنارش نشاند.
- این چه حرفیه دخترم؟ خونه خودته.
- ممنون لطف دارید.
- برم سفره صبحانه رو بچینم.
فرهاد مانع شد.
- ممنون بی بی مزاحم نمیشیم. باید بریم یکم عجله داریم.
- چه عجله ای آقا فرهاد؟ ناراحت میشم که مثل غریبه ها تعارف می کنی.
بدون اینکه منتظر جوابی باشد مشغول چیدن سفره شد.
کمکش کردم. صدای زنگ بلند بلبلی در حیاط پیچید. فرهاد با گفتن 《من باز می کنم 》 رفت و دقایقی بعد با پوریا داخل آمدند.
پوریا با لحنی شاد و سرزنده ای بلند گفت: سلام صبحتون بخیر.
لبخندی زدم.
-سلام صبح شما هم بخیر.
بی بی هم جوابش را داد:سلام مادر رفتی نون بخری یا بپزی؟
نان ها را دستم داد و رو به بیبی کرد.
- قربون تیکه انداختنت برم من بی بی. تا مامانم رو بپیچونم طول کشید ببخشید.
بعد از خوردن صبحانه کنار هم نشستیم.
بی بی دست هایم را در دست هایش گرفت ونوازش داد.
- بهتری دخترم؟
-بله بی بی. خوبم. شرمنده، دست خودم نبود دیشب با حرفهام ناراحتتون کردم.
-می فهممت قشنگم. دشمنت شرمنده باشه. خدا رو شکر که الان خوبی.
بی بی ضحی با لحن آرام و مادرانه اش برایم صحبت میکرد و من با جان و دل گوش می کردم و از هر کلمه اش آرامشی به جانم ریخته می شد. وقتی از حبه حرف می زد چشم هایش خیس می شد و دلم در آغوش کشیدن و آرام کردنش را میخواست، گرچه لحنش آرام بود ولی طوفان چشم هایش چیز دیگری می گفت!
آفتاب زده بود که با دنیای از تشکر خداحافظی کردیم و قول دادیم زود به زود نزدشان برویم.
داخل ماشین نشستیم. حرف دلم را فرهاد به زبان آورد و در حالی که صدای پخش را کم می کرد گفت: بریم هتل یه دوش بگیریم شب استراحت کن صبح فردا راه میافتیم.
- اره خوبه. فقط کجا بریم؟
- با این لحنی که تو پرسیدی، باید بگم هر جا تو بگی!
به نگاه شیطانش خنده ام گرفت.
-نه منظورم اینه، میگی راه بیفتیم کجا رو میگی؟
نگاهش را به جاده داد و صدای پخش را زیاد کرد.
حواسم به صدای خواننده پرت شد و به کل سوالم و مهم بودن جوابش از ذهنم پرید. گرچه از حرکت فرهاد فهمیدم نمیخواهد جواب دهد!
《گاهی دلم مثل فرهاد غمگینه
تلخ ترین رویام رویای شیرینه
یادش تو قلبم هست وقتای دلتنگی
راهی ندارم جز اشک های دلتنگی》
واقعاً تلخ ترین رویای فرهاد بودم؟!
حالم منقلب شده بود و دلم برای دل دریایی فرهاد فشرده...
سرم را سمت چپ پنجره چرخاندم و آرنج دست لرزانم را به لبش تکیه زدم. ناخن کوتاه انگشت اشاره ام را به دندان گرفتم.
خواننده همچنان می خواند و من در همان جمله اولش سرگردان مانده بودم...
کاش میفهمیدم در سر فرهاد چه می گذرد. آهنگ عوض شد ولی هنوز کلمه ای از زبان خواننده خارج نشده، خاموشش کرد. نگاهم بی اراده سمتش چرخید. کلافه بود می دانم...
- شیرین؟
قلب در سینه ام فرو ریخت، شیرین گفتن های گاه و بیگاهش قلبم را بد به بازی میگرفت و بیقرار میکرد.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤@dastanvpand❤️
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 103
سرش را کلافه تکانی داد، فهمیدم که به نام شیرین خطاب کردنم از بی حواسی اش بوده، شاید هم تاثیر کلام پرسوز خواننده!
از ذهنم گذشت؛ مسبب همه ی این آشفتگیها من هستم. تصویر نوازش موهای نرم و لختش و غافلگیر شدنم توسطش و بعد آن آغوش و از همه بدتر آن بوسه، زنده تر از هر تصویری جلوی رویم پخش شد. همه اش تقصیر من بود!
-میخوای بریم اروند رود؟
با صدایش تصاویر محو شدند اما هنوز کامل فکرم را معطوف حال نکرده بودم و بی حواس تر از هر زمانی جواب دادم: آره بریم.
باز فکرم سمت متن شعر ترانه کشیده شد.
《 گاهی دلم مثل فرهاد غمگینه
تلخ ترین رویام رویای شیرینه》
هرگز دلم نمی خواست که دل فرهاد غمگین باشد !
اگر پا به پایش می ماندم و دل به دلش میدادم مطمئناً غم رخنه کرده در وجودم به او هم سرایت می کرد. فرهاد من چیزی کم نداشت، با من حیف می شد...
تاثیر قرصی که دیشب فرهاد به خوردم داد، کاملا از بین رفته بود و حالم دست خودم نبود، ذهنم هر دم چیزی را یادآورم میشد و انگار در بیداری کابوس می دیدم کابوس فرار مادرم... کابوس پدری که مادرم را به حراج دوستانش گذاشته است... تمام تلاشم را برای بیرون ریختن افکار از ذهنم کردم، ولی نمی شد! سعی کردم به روزمرگی ها و برنامه هایم فکر کنم ولی نمی توانستم، انگار در خیالم گره خورده بودند، گره ای کور که با دندان هم به جانش می افتادم فایده نداشت و باز نمیشد تا فرار کنم.
دست بردم و کلافه و پریشان از دستشان پخش را روشن کرده و کنترل را برداشتم و تا آخرین حد زیادش کردم. دلم ذهنی خالی را آرزو داشت، خالی از گذشته، از انسانهایی که ندیده بودم ولی پررنگتر از دیده هایم جلوی رویم رژه میرفتند و پریشانم میکردند!
خواننده ی لعنتی غمگین می خواند و حالم را بدتر می کرد، دست بردم و فایل را رد کردم و روی فایل شاد، پخش را زدم. صدایش مثل مته در مغزم فرو رفت. نه تنها موثر نبود بلکه بیشتر اعصابم را به هم ریخت. سرم را به پشتی صندلی تکیه زدم و چشم هایم را بستم.
با خاموش شدن آهنگ توسط فرهاد مغزم خالی شد. چقدر سکوت خوب بود اگر می گذاشتند و باز به مغزم هجوم نمیآوردند.
صدای نگران فرهاد حال خوب سکوتم را بیقرار کرد.
-چته عسل؟ چرا اینجوری می کنی؟ حالت خوب نیست؟
بدون اینکه چشم باز کنم یا تن وا رفته ام در صندلی را تکان دهم لب زدم: خوبم. هیچی نگو فرهاد خواهش می کنم.
سکوت بینمان افتاد. سرم نبض گرفته و اعصابم را بیشتر خط خطی می کرد.
-رسیدیم.
چشم هایم را باز کردم. هنوز جان و حال تکان دادن بدنم را نداشتم. در بیرون چشم چرخواندم اروند رود را دیدم.
در جایش کج نشست و کمی بدنش را سمتم خم کرد.
-اگه حالت خوب نیست پیاده نشیم.
دست بردم و کمربند را باز کردم. سرم را سمتش کج کردم.
عشق در چشم های فرهاد معنا می شد، من لایق نیستم فرهاد دل ببر...
خسته و بی جان نگاهم را گرفتم و بی حرف در را باز و پیاده شدم. کلافه دستی به صورتش کشید و پایین آمد و با ریموت درهای ماشین را قفل کرد.
نایستادم تا به کنارم برسد. سمت پل قدم برداشتم. دستم را داخل جیب مانتوی کوتاهم فرو کردم. هوا سرد شده بود.
نمی فهمیدم، چرا اینقدر دلم تنهایی و سکوت را طالب بود؟! چرا حضور فرهاد بیش از هر چیزی آزارم میداد؟!
سرم را رو به آسمان بلند کردم ماه در میان انبوه ستاره های ریز و درشت خودنمایی میکرد. به چشمم غمگین آمد، ماه هم تنها بود! ستاره ها هم جنسش نبودند...
خدایا چرا حالم از همیشه بدتر است امشب..
باید در اولین فرصت قرص هایم را تغییر میدادم و دوز بالاتری را امتحان می کردم، حس می کردم دچار افسردگی شده ام، تنهایی را ترجیح می دادم، نمیدانم شاید چاره ام همین تنهایی بود و بیهوده تلاش میکردم...
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 104
به فرهاد که در سکوت هم قدمم می آمد نگاه کردم. متوجه شد و سمتم سر چرخاند، باز نگاه تب دار و ناآرام مسری اش حالم را بیش از پیش طوفانی کرد!
نه می توانستم همراهش شوم نه میتوانستم رهایش کنم...
چون غریقی در باتلاق گیر کرده و هر چه دست و پا می زدم بیشتر فرو می رفتم. دست هایم را از جیب هایم بیرون آورده و روی سینه ام چفت کردم. خیلی سرد بود یا حال من بد بود؟! فرهاد که با تیشرت بود!
بی اختیار آهی کشیدم و نگاه گرفتم.
یادم به حرف فرهاد افتاد...
راستی کجا را میگفت که فردا راه بیفتیم؟! چه باید می کردم؟! مطمئنا نمیتوانستم همراهش شوم! واقعا از توانم خارج بود که وارد رابطه ای فراتر از این، با فرهاد شوم. نباید به پایم می سوزاندمش...
صبح با صدای هشدار گوشی ام بیدار شدم. تصمیمم را گرفته بودم، باید برمی گشتم تبریز.
پتو را کنار زدم و بی حوصله سمت کمد رفتم چمدانم را بیرون کشیدم و لوازمم را جمع و داخلش جا دادم. با تقه ای که به در خورد سمتش رفتم و از چشمی نگاه کردم. با اطمینان از اینکه فرهاد است در را باز کردم. تیپ مشکی زده بود. حتما به پیشواز مرگ عشقمان رفته بود!
-سلام خانوم خانوما. صبحت بخیر هنوز آماده نشدی که!
- سلام مرسی. بیا تو، الان حاضر میشم.
داخل اتاق آمد. دست و صورتم را در روشویی سرویس بهداشتی شستم، بی توجه به فرهاد که با تلفن همراهش صحبت میکرد و احتمال زیاد مخاطبش مجید بود، مشغول پوشیدن مانتو ام شدم. حین بستن دکمه ها گوشم به مکالمه اش تیز شد.
-مجید جان من یه دست به آپارتمان من بکش. داریم برمیگردیم.
استرس گرفتم! نمیدانستم چطور بگویم که قصد همراهی اش را ندارم! مکالمه اش که تمام شد من هم گره روسری ام را زدم، گوشی را داخل اورکت بلندش گذاشت.
- خوب بریم؟
-فرهاد؟ من...
نباید من و من می کردم! باید سفت و محکم تصمیمم را بازگو می کردم. نگاهش تیز شد. محکم تر ادامه دادم: من تهران نمیام.
چشم ریز کرد و با حرص نگاه سنگینش را به چشم هایم دوخت.
-تهران نمی آیی؟! می تونم بپرسم چرا؟!
- اینجوری نگام نکن. من تو تهران کاری ندارم. باید برم تبریز. کارم، دانشگاهم، همه ی زندگیم اونجاست.
- داری بهونه میاری عسل! کار که تو تهران هم هست دانشگاه هم با من، انتقالی می گیرم برات. رو راست بگو دردت چیه؟!
لبم را با زبان ترک کردم. انگار نمی شد فرهاد را پیچاند!
- می خوام تنها باشم. دور از همه.
قدمی سمتم برداشت در یک وجبی ام ایستاد و غرید: این همه که میگی دقیقا کیه؟! خجالت نکش راحت باش منظورت منم دیگه!
- فرهاد؟
- هیس... توجیه نکن. فقط بگو چرا؟ چرا لعنتی؟ من کجای زندگیتم که تا تقی به توقی می خوره اولین نفر که می خوای از سر راهت کنار بزنی منم ها؟! بگو لعنتی بگو! نزدیک ده ساله که در بندم کردی و حالا میگی، می خوام تنها باشم ها؟!
-من هیچ وقت بهت قولی ندادم که بخوای در بندم شی.
چشم هایش را با درد بست... تلخ نیشش زدم، میدانم!...
- من برای فهمیدن حس ات نیازی به زبون تلخت نداشتم که بخوای قول بدی بهم! فقط بگو من چه گناهی کردم این وسط که تو شدی تاوان خوش غیرتی یه مرد و بی غیرتی یه نامرد؟! ها؟
با فریادش دستم را روی گوشهایم گذاشتم. نه اینکه صدای بلندش آزارم دهد، نه! حقیقتِ تلخ گله هایش را نمیتوانستم تاب بیاورم...
- سرم داد نزن.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 105
تن صدایش را پایین آورد. خیلی پایین...
- داری بد می کنی عسل؛ هم با خودت هم با من.
-راضی باش به آرامشم، بذار برم، سختش نکن...
چشم های سرخ و لرزانش را در مانده به چشم های ملتمسم سوق داد. طاقت نیاورد و فاصله گرفت. پشت پنجره ایستاد و دست هایش را ستون بدنش کرد. سرش را آنقدر پایین برد که دیگر از پشت سر نمی دیدمش، لحظاتی به سکوت گذشت. لبه ی تخت نشستم و گوش به سکوتش دادم...
دقایقی بعد سرش را بلند کرد و سمتم برگرداند. نفسش را آه مانند فوت کرد و ستون دست هایش را از لبه ی پنجره برداشت و سمتم آمد. خونسرد و آرام شانه ای بالا انداخت و گفت: هیچ پرنده ای رو نمیشه به زور تو قفس نگه داشت. برو... من تسلیمم هرجور تو دوست داری و دلت می خواد... برو.
با بهت خیره اش شدم که تیر آخر را هم سمت قلبم رها کرد.
- خداحافظ.
برگشت و سمت خروجی رفت. دلم می خواست نامش را فریاد بزنم و بگویم نرو! ولی درستش همین بود، باید می رفت... باید می رفتم... خسته شده بودم، باید جایی می رفتم که هیچ نشانی از گذشته نباشد. فرهاد شاهد گذشته ی من بود، درد هایم را دیده و زجه هایم را شنیده بود. نمیتوانستم جلویش وانمود کنم که اتفاقی نیفتاده.
مطمئناً با من نابود می شد، دلم نمی خواست دل فرهاد، غمگینِ غم یار داغانش باشد. باید می رفت و خودش را از بند من آزاد می کرد.
به در بسته نگاه کردم و بغضم گرفت. دلم نمی خواست صفت بی معرفت را وصله ی فرهاد کنم، خسته شده بود دیگر، حق داشت. خودم را که جایش می گذاشتم میدیدم زیادی هم طاقت آورده، من بودم خیلی پیش از این ها خسته می شدم و می رفتم.
نمی دانم چقدر زمان سپری شد، چشم از در گرفتم و چمدان به دست بیرون رفتم. حضور کارگر های در حال نظافت در اتاقش نشان از رفتنش می داد. بغضم سنگینتر شد. رو برگرداندم و سمت آسانسور رفتم. یادش رهایم نمی کرد. حرفهایش هم! چه شیرین هایش؛ چه این، چند دقیقه پیش تلخ هایش!
از آسانسور خارج شدم و به پذیرش هتل رفتم. رو به مسئول صندوق که خانوم آراسته ای بود گفتم: روز به خیر خانوم. صورت حساب اتاق سیصدو هشت رو لطف می کنید.
با لبخندی که انگار وصله ی صورتش بود نگاهم کرد.
-سلام عزیزم. مچکر.
نگاهی به سیستم کرد و ادامه داد: آقای فرهاد تهرانی حساب کردند.
از شنیدن نامش هم قلبم درد گرفت. چشم های به اشک نشسته ام را از لبخند زن گرفتم و با تشکر زیر لبی کلید و کارت اتاق را روی میز مقابلش گذاشتم. دسته ی چمدانم را گرفتم و با قدم های سنگین شده از حال زارم سمت در خروجی راه افتادم. نگاهم به آسانسور کشیده شد و با نور کم رنگی که در دلم روشن شد و جانی که به پاهایم بازگشت سمت آسانسور رفتم و دکمه پارکینگ را زدم کسی در گوشم تکرار می کرد: شاید هنوز نرفته باشد...
حالم اصلا دست خودم نبود، خودم این را خواسته بودم و حالا برای نرفتنش و دوباره داشتنش بال بال می زدم. سمت جایگاهی که برای پارک ماشین اش بود رفتم ولی با دیدن ماشین غریبه پارک شده امیدم ناامید و اشک هایم روان شد و دردم دردناکتر... لحظاتی با حسرت خیره ی ماشین غریبه شدم و حسرت خوردم و حسرت... با صدای بوق ماشینی به خود آمدم و چشم از ماشین گرفتم و با آسانسور به همکف برگشتم. اشک هایم را نمیتوانستم مهار کنم؛ به خاطر شلوغی و رفت و آمد شالم را کمی جلو دادم و سرم را تا حدی که میتوانستم پایین انداختم تا کسی حال زارم را شاهد نباشد و از هتل بیرون زدم، به محض خروج سر بلند کردم و نگاه دلسوزانه ی رهگذر ها را به جان خریدم و دورتادورم را با ولع به دنبال فرهاد گشتم ولی خبری نبود مثل اینکه رفته بود... بغضم سنگین شد، تحمل ندیدنش را نیاوردم، اشک هایم را پس زدم و در اولین تاکسی که جلوی پایم ترمز کرد سوار شدم و بی توجه به شکل و شمایل راننده آرام ولی لرزان گفتم: ترمینال لطفا.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 106
از شیشه به بیرون نگاه کردم و پشت فرمان هر ماشین مشکی و شاسی بلندی که از کنارم رد شد دنبال فرهاد گشتم و هر بار از شوقِ شاید دیدنش قلبم تپش گرفت و از ندیدنش ناامید خاموش شد و گوشه ی سینه ام کز کرد.
مقابل در ورودی ترمینال ماشین متوقف شد، کرایه را حساب کردم و پیاده شدم و باز به امید دیدن فرهاد دورتادورم را آشکارا با چشم دنبالش گشتم و وقتی میان جمعیت ندیدمش ناامید تر از قبل قدم در ترمینال گذاشتم. بلیط را گرفتم، یک ساعتی به مستقر شدن اتوبوس در محیط و سوار کردن مسافر ها زمان داشتم. روی سکوی روبروی در ورودی نشستم و به در خیره شدم شاید پشیمان شود و دنبالم بیاید ولی دریغ از خیال خامم!
با صدای کمک راننده که مسافر های خرمشهر-تبریز را صدا می زد بلند شدم، چه بلند شدنی!؟ جان و دل کندم تا نگاه از در بکنم و سمت اتوبوس بروم...
چمدانم را تحویل دادم و نگاه اشکی ام را برای بار آخر به در دادم ولی نیامد و از ذهنم گذشت که این روز آخر خیلی بد و سخت قلبم را شکست با رفتنش...
روی صندلی پشت شیشه نشستم دیگر دلم جست و جویش را نمیخواست! رفته بود و می خواست که تمام کند و چه راحت کرد! پرده را روی شیشه کشیدم تا چشمم به محوطه نیفتد و دلم جست و جو طلب نکند تا ناامید تر از این شود.
ندیدن دوباره ی فرهاد برای چشم هایم زیادی غیرقابل هضم بود که اینطور عزاداری میکردند. با افتادن سنگینی سایه ای رویم با اطمینان به این که مسافر است و میخواهد صندلی کناریم بنشیند سریع اشک هایم را پاک کردم، برگشتم کیفم را از روی صندلی بردارم که با دیدن فرهاد شوکه شدم، دست هایش را به پشتی صندلی ردیف من و ردیف جلویی ام تکیه داده بود و سمت خم شده بود و با لبخند نگاهم می کرد.
اجازه داد کمی نگاهش کنم، بعد آرام زمزمه کرد: پاشو بریم.
کلمات از زبانم فراری شده بودند.
-فر...هاد... آخه...
-هیس، پایین حرف می زنیم.
تکیه اش را برداشت و با گفتن 《پایین منتظرتم》 کیفم را دست گرفت و رفت. هنوز در شوک نرفتنش بودم، حضورش واقعی بود؟!
با اعتراض کمک راننده به خود آمدم.
- خانم لطفاً پیاده شید، میخوایم راه بیفتیم.
بلند شدم و از راه باریکه ی بین صندلی ها زیر نگاه های مسافران، بعضی با اخم، بعضی با کنجکاوی و برخی هم معمولی و خنثی، پایین رفتم.
فرهاد کنار چمدانم ایستاده بود و انتظارم را می کشید.
آره، فرهاد رهایم نمی کرد! واقعا چرا رفتنش را باور کرده بودم؟! خودش آن روز گفت خط پایان را هم رد میکند و خیالم را راحت کرد...
دلم به بودنش خوش شد، همان دم عهد کردم دیگر اذیتش نکنم، اگر بتوانم پای عهدم بمانم...
سمتم آمد.
-ماشین رو بیرون ترمینال پارک کردم. بریم؟
سری تکان دادم.
-کجا؟
-هر جا من بگم.
دلخور نگاهش کردم. هنوز دو دقیقه از عهد بستن با دلم نگذشته بود و تردید کردم به همراهی اش...
چمدان را روی زمین گذاشت و در صورتم خیره شد.
- اگه تو هتل بهت گفتم برو، قصدم رها کردنت نبود، می خواستم تو موقعیت قرار بگیری و خودت بفهمی که میتونی بی من یا نه! که بفهمی کجای زندگیتم! عسل من قشنگ تو راس زندگی توأم، خودتم خوب می دونی پس دیگه سعی نکن حذفم کنی.
قاطعانه نظر دادن هایش را دوست داشتم، اینکه در نهایت زورگویی خال را هدف می گرفت و تیرش را درست میانش رها میکرد.
- میریم تهران. بگو باشه اذیت نکن.
- فرهاد، میام تهران ولی نمیام خونه. به خدا نمی کشم رفت و آمد رو. می خوام آروم شم. خواهش می کنم زور نگو.
سری تکان داد.
- می برمت تو آپارتمان خودم. به کسی هم نمی گم تهرانی. این راضیت می کنه؟
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 107
شانه ای بالا انداختم و سرم را با تردید ولی برای تایید تکان دادم.
لبخندی زد و گفت: پس بزن بریم.
در موازاتش از محوطه ترمینال خارج و سوار ماشین شدیم. حس کردم توضیحی به فرهاد بدهکارم.
-فرهاد؟
-جون دلم؟
-اگه خواستم برم معنیش این نبود که جای تو، تو زندگیم از همه سست تره.
سنگینی نگاهش را با تمام وجود حس کردم ولی توجهی نکردم.
فهمید که نباید حرفی بزند. فقط با نگاهی دزدانه لبخند عمیقش را دیدم و دلم آرام گرفت.
استارت زد و ماشین را به حرکت درآورد. نگاهم در جاده رو به رو بود که تودهای نارنجی رنگ را دیدم که دید را کور کرده و مستقیم سمت ما میآمد. با دست نشانه گرفتم و هول کرده گفتم: فرهاد اون چیه؟! چی شده؟!
-هیچی نیست نترس، طوفان ریزگرده.
با قرار گرفتن در دل طوفان حجم زیادی از گرد و خاک داخل ماشین شد.
شدیدا به سرفه افتادم. فرهاد سریع شیشه را بالا داد. داخل ماشین پر از گرد و خاک شده بود.
-خوبی؟
خودش هم چند تک سرفه زد.
سرفه هایم آنقدر شدید بود که قفسه سینه ام به درد آمده و حالت تهوع گرفته بودم. ماشین را کناری پارک کرد. چند ضربه به پشتم زد.
بطری آب را مماس لب هایم گرفت.
- بخور. راه نفست وا شه.
از دستش گرفتم و میان سرفه هایم چند جرعه نوشیدم.
سرفه هایم کمتر شد و تک سرفه های آخر را زدم و اشکهای حاصل از سرفه هایم را پاک کردم.
نا در بدنم نمانده و به پشتی تکیه زدم.
-بهتری؟
سرم را سمتش برگرداندم. کج نشسته و دستش را به پشتی پشت سرم تکیه زده بود.
-خوبم.
نگاهش را در صورتم به گردش در آورد. موهایش را کلافه به عقب هل داد و نگاهش را به جاده داد. چیز زیادی معلوم نبود، گرد و خاک مثل مه عمل کرده و دید را کور کرده بود. شیشه ماشین هم پر از خاک شده بود.
-خدا کنه زیاد طول نکشه.
- یه چیزهایی شنیده بودم راجع به ریزگردها ولی فکر نمی کردم اینجوری باشه. صد رحمت به آلودگی هوای تهران! چه جوری زندگی می کنند اینجا مردمش؟!
- چاره چیه؟ حالا تا اوضاع و سامان بدن باید تحمل کنند.
-خدا کنه زودتر وضعیتشون نرمال بشه.
-انشاالله.
مکثی کرد و ادامه داد: راستی پوریا شماره ام رو گرفت. گفت مادرش زنگ زده به پدرت و همه چیز رو براش تعریف کرده.
چشم هایم را با درد بستم و هزار و یک واکنش از سمتش را در کسری از ثانیه متصور شده و درد کشیدم.
-هیچی نگو فرهاد، خواهش می کنم!
- باشه. معذرت می خوام اصلا بی خیالش.
بحث را عوض کردم.
- آپارتمانت کجاست؟
- نزدیک باشگاه.
- من برم اونجا خودت چیکار می کنی؟ فرهاد من می تونم آپارتمانم تو تبریز رو بفروشم و...
- لازم نکرده. آپارتمانم بزرگه تا الان که خیلی استفاده ای نداشته برام، نمی تونم تنها بزارمت اونجا. اگه سختت نیست تو یکی از اتاق ها می مونم. خیلی شناختی به همسایه ها ندارم و این که دلم نمی خواد تنها باشی.
از اجازه گرفتنش شرمنده شدم و گفتم: خونه ی خودته دیگه. هر جور صلاحته.
دستش را سمت دستگیره برد و قبل از باز کردن در گفت: برم ببینم اوضاع جاده چطوره؟ انگار طوفان فروکش کرد. خاک های شیشه رو هم پاک کنم.
سری به نشانه ی موافقت تکان دادم. پیاده شد بعد از گرفتن خاک ها از شیشه، سوار شد و ماشین را در جاده به حرکت درآورد. به سمت تهرانی میرفتیم که چند ماه پیش با گریه، به خیالم برای همیشه، ترکش کرده بودم. به سختی در نبرد حس های بد و آزاردهنده ای بودم که رهایم نمی کردند.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️ @dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 108
آنقدر از علم پزشکی سر در می آوردم که به خودم دروغ نگویم؛ یک چیزیم شده بود. فهمیدن این همه ماجرای تلخ یکباره برایم غیرقابل هضم و سنگین بود که روانم را حساس کرده بود. حتی یک لحظه هم دلم نمیخواست به شنیده هایم فکر کنم، دلم نمیخواست هیچ کدام از آدم هایی که از سر راهی بودنم باخبر بودند را ببینم، فرهاد استثنا بود. اوضاع هوا کمی بهتر شده و جاده قابل دید شده بود که فرهاد دو مرتبه پشت فرمان نشست و ماشین را حرکت داد. مدتی به حرف های معمولی گذشت که چشم هایم گرم شد.
با صدا زدن های فرهاد چشم باز کردم. انقدر این چند وقت در ماشین نشسته بودیم که کمردرد کرده بودم. در جایم تکانی خوردم و از درد کمر صورتم جمع شد و دستی به کمرم کشیدم.
-ساعت خواب خانوم.
- ببخشید نمی دونم چرا تو ماشین که میشینم فوری خوابم می بره.
- فدای سرت. رسیدیم.
به اطرافم نگاه کردم. داخل پارکینگ بودیم، از بزرگی و تعداد زیاد ماشین های پارک شده در پارکینگ فهمیدم مجتمع طبقات زیادی دارد. دستگیره در را کشیدم و پایین رفتم. همراه فرهاد با آسانسور به طبقه هشتم رفتیم. در واحد شماره دو را با کلید باز کرد و کناری ایستاد.
- بفرمایید. به خونه خودت خوش اومدی.
لبخندی زدم و داخل رفتم. از بزرگی و تجلل سالن رو به رویم که به رنگ سفید و طلایی دیزاین شده بود حیرت کردم.
- اینجا چقدر بزرگه. فکر می کردم یه خونه مجردی کوچکه.
اخمی نمایشی کرد.
-خونه مجردی چیه دختر خوب!؟ من اون جوریم؟!
-منظور بدی نداشتم.
- من این واحد رو نزدیک یک سال پیش خریدم که زن گرفتم دستش و بگیرم بیارمش خانومی کنه برام توش.
معذب شدم. من زن فرهاد نبودم، اینجا چه کار می کردم؟!
ادامه داد: البته یه خورده جابهجایی صورت گرفت که مسئله ای نیست، اول دستش و گرفتم آوردم اینجا بعدا قراره بگیرمش.
با خنده چشمکی زد. چقدر حالم بد بود، که با این حرف هایش دیگر دلم هوایی نمیشد و فقط آشوب بود که دلم را مالش می داد. تمام حس های بد دنیا به سمتم یورش آوردند. ترسناک ترین شان ترس بود. می ترسیدم، نمی دانم چرا ولی می ترسیدم... شاید از آینده! نمی دانم شاید هم نمی خواستم که بدانم...
نگاهم چه در خود داشت که فرهاد نگران قدمی سمتم برداشت.
- خوبی؟
گاز محکمی از لبم گرفتم شاید حس درد جسمی، افکار آزاردهنده را فراری دهد.
-خوبم، فقط مزاحمت نیستم اینجا؟
-دیوونه ای؟! این فکرا چیه؟! من به زور آوردمت اینجا. تو که داشتی می رفتی تبریز. پس دیگه فکر احمقانه نکن.
- فرهاد من واقعا نمی تونم برگردم پیشتون توی خونه ی بابا. یه حال بدی ام. تو خودم این توانایی رو نمی بینم که بخوام باهاشون روبرو بشم. نمی دونم خجالت می کشم یا چیه؟! از رنگ نگاهاشون می ترسم فرهاد...
- کسی مجبورت نمی کنه که برگردی اونجا. تو این چند وقته خیلی آسیب دیدی، باید استراحت کنی و آرامشت رو به دست بیاری. بهم اعتماد کن بزار کمکت کنم.
- ممنون که درک می کنی.
لبخندی زد و با دست به سالن اشاره کرد.
- برو بشین چای دم کنم.
- مرسی میل ندارم.
- واقعا؟
- واقعا.
-پس بریم اتاق ها رو نشونت بدم.
سری به نشانه موافقت تکان دادم و کنارش راه افتادم.
سالن غذاخوری و آشپزخانه جدا از سالن اصلی بود. همه ی لوازم خانه با سلیقه خاص و خیلی هماهنگ با هم انتخاب شده بود. چشم از لوازم سفید و طلایی آشپزخانه گرفتم و رو به فرهاد پرسیدم: لوازم رو خودت انتخاب کردی؟
- نه بابا! من که سر در نمیارم، به یه شرکت دکوراسیون سفارش دادم، خودشون کارا رو کردن، من فقط گفتم مد روز باشه و شاد، همین. پسند کردی؟
از سوال نسنجیده ام پشیمان شدم و از جوابش خجالت کشیدم. احساس کسی را داشتم که پررویی را از حد گذرانده است. دیگر توجهی به هیچ کدام از لوازم نکردم و بحث را تغییر دادم. فرهاد هم عادت کرده بود به این گریزهایم از جواب دادن...
-خیلی خسته ام. کجا می تونم یکم استراحت کنم. باید قرصام رو هم بخورم.
-دنبالم بیا اتاقت رو نشونت بدم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️ @dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
#انا_الله_وانا_اليه_راجعون
شهادت مظلومانه #سردار دلاور و خستگی ناپذیر ، مجاهد نستوه حاج #قاسم_سلیمانی را به محضر امام زمان اروحنا فداه و #رهبر_معظم_انقلاب و همه مجاهدان فی سبیل الله و مردم شریف ایران تسلیت عرض می نماییم.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕#حکایت
فردی از کشاورزی پرسید: آیا گندم کاشتهای؟ کشاورز جواب داد: نه، ترسیدم باران نبارد. مرد پرسید: پس ذرت کاشتهای؟ کشاورز گفت: نه، ترسیدم ذرتها را آفت بزند. مرد پرسید: پس چه چیزی کاشتهای؟! کشاورز گفت: هیچچيز، خیالم راحت است!
👈همیشه بازندهترین افراد در زندگی، کسانی هستند که از ترس هرگز به هیچ کاری دست نمیزنند...
@Dastanvpand
✅ درمان #حواس_پرت_بودن در نماز
🔻کمتر کسی پیدا میشود که در طول نماز ، حواسش کامل به نماز بوده و متوجه کلماتی که میگوید باشد .
▫️برای داشتن حضور قلب در نماز و جمع کردن حواس تان نکات ذیل را رعایت کنید :
۱ . قبل از نماز برجای نماز نشسته و قدری ذکر بگویید و یا تلاوت قرآن نمائید ، تا روح و دل تان آماده و مشتاق عبادت خداوند متعال گردد.
۲. قبل از نماز پیش خود چنین تصور کنید که ممکن است این آخرین نمازتان باشد .
۳. به خود تلقین کنید و تصمیم جدی بگیرید که نمازی با خشوع و بدون حواس پرتی بخوانید.
۴. تصور کنید که میخواهید در برابر بزرگ ترین و قدرتمندترین شخص عالم هستی ایستاده و با او سخن می گویید.
۵. در نماز بیشتر سعی بر خشوع و خضوع بأفزایید و خود را در محضر خداوند متعال بی نهایت حقیر و نیازمند احساس کنید.
۶. آهسته و با آرامش نماز بخوانید.
۷. به معنای آنچه در نماز می خوانید توجه کنید.
۸. اگر قبل از نماز گرسنه یا تشنه بسیار شدید هستید ، قبل از نماز چیزی بخورید تا سبب عجله در خواندن نماز نشود ، ولی بیشتر تلاش شود که با شکم پر نماز نخوانید.
۹. در مکان خلوت و ساکت نماز بخوانید.
۱۰. در مکان نماز تان سعی کنید جلوی روی تان عکس و یا چیزی که توجه را جلب میکند مثل : تلویزیون و ... نباشد باشد.
۱۱. سعی کنید عاشق خداوند متعال بشوید ؛ چون عاشق بی قرار وصال معشوق اش هست و لحظه شماری میکند برای حتی یک لحظه صحبت و معاشرت با عشقش.
۱۲ . حلال بدست بیاورید و حلال بخورید.
١٣. از یاد مرگ غافل نشوید؛ چون مرگ است که انسانهای غافل و خواب آلود را بیدار میکند.
و همین مرگ است که خواهشات نفسانی را می میراند.
@Dastanvpand
❤️❤️❤️❤️❤️🧵