〰❁🍃❁🌸❁🍃❁
🌹🌧🌹🌧🌹🌧🌹🌧🌹
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_سی_و_پنجم
❈◉🍁🌹
با ترس گفتم ولم کن ...😰😰😰
دختر حرف گوش کنی بشی ... باهام کنار بیای، میزارم بری
توف کردم تو صورتش ...
دستشو انداخت به مقنعم
همچین کشید که مقنعه افتاد رو گردنم
ناخنش پوست صورتمو خراشید گریه ام گرفته بود
😭😭😭😭
ولم کن اشغال
دستمو دراز کردم کیفو از روی مبل برداشتم با تمام نیرو کوبیدم تو صورتش
👜👜👜👜👜👜
که سگکه کیف همچین خورد به چشمش که نشست زمین ...
دختریه هرزه کووورم کردی اااااخ
منم سریع دوییدم طرف در و زدم بیرون
پله هارو دوتا سه تا رد میکردم
کم مونده بود با مخ بیام زمین
😰😰😰😰
در حالیکه فرار میکردم مقنعه روکشیدم سرم تا نیتونستم فقط میدوییدم بدونه اینکه پشت سرمو نگاه کنم
🏃🏃🏃🏃🏃
انقدر که از اونجا دور شدمو نفسم داشت بند می یومد
رسیدم به یه پارک ،
نشستم رو نیمکت ساعت ۴:۰۵دقیقه بود مقنعم به خاطره پارگی گشاد شده بود
همش از سرم سر میخورد
صورتم خراش برداشته بودو قرمز شده بود
از گریه ارایشم ریخته بود پای چشممو گونه هام سیاه شده بود
اصلا خیلی افتضاح شده بودم
هرکس از کنارم رد میشد چپ چپ نگاه میکرد😒😒😒
یاد حرفای زینب افتادم تمام نصیحتاش و تلاشایی که برای اگاهیه من انجام میداد
تمامش جلوی چشمام مرور میشد
👁👁👁👁
داشتم میمردم از پشیمونی
خدایا حالا چه جوری برم خونه با این سرو وضع
بلند شدم تصمیم گرفتم برم خونه زینب تا ازش معذرت خواهی کنم اینجوری شاید اروم تر میشدم
زینب اینا سه کوچه اونور تر از محله ی ما بودن
یه دربستی گرفتم راننده با تعجب نگاهم میکرد
منم همین جور اشک میریختم
راننده گفت خانم چیزی شده !!!؟؟😳😳😳
جوابی ندادم ...
رسیدم جلو در خونشون ...
زنگ و زدم ..صدای پای کسی از حیاط می یومد
در که باز شد یه پسر جوون اومد بیرون ... با دیدن من سریع سرشو انداخت پایین
بفرمایید ...خانم با کسی کار داشتین ؟؟!!
با صدای لرزان گفتم ببخشید زینب خونست؟؟
من دوستشم 😔😔😔😢
با تعجب گفت بله بفرمایید
از حیاط زینب و صدا زد
زینب با دیدن من زود اومد
طرفم
🏃🏃🏃🏃🏃🏃
سلام فرزانه چی شده !!؟؟
این چه حال و روزیه ؟؟؟
زدم زیر گریه و بغلش کردم
میشه بیام تو ...
اره اره بیا بریم ...منو برد تویه اتاقش
جریان و بهش گفتم برام یه لیوان اب
اورد که بخورم اروم بشم صدام گرفته بود
صورتمو با یه دستمال مرطوب پاک کرد
فرزاااانه مقنعه ات و در بیار بدوزم
همین جور با پریشونی به زینب خیره شده بودم
که چرا به حرفاش گوش نکردم
😔😔😔😔😔
بیا فرزانه بگیر مثل سابق سرت کن بدون اینکه موهای خوشگلت بیرون باشه ابجی 😊😊😊
حرفشو گوش کردم بهش گفتم خیلی پشیمونم ، شرمنده ام که چرا حرف دشمنمو به دوستم ترجیح دادم😔😔😥😥😥😥😥
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
🌹🌧🌹🌧🌹🌧🌹🌧🌹
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_سی_و_ششم
❈◉🍁🌹
زینب با لبخند زیبایی که روی لباش نشسته بود
گفت 😊😊😊
دشمنت شرمنده عزیز دلم مهم اینکه الان پی به اشتباهت بردی
انگار که دوباره متولد شدی
ازاین ساعت به بعد گذشته رو
با تمام خاطرات بدش دفن کن
و به اینده نگاه کن
وااای چقدر با حرفاش انرژی میگرفتم☀️☀️☀️☀️
زینب جون ازت ممنونم بابت همه ی لطفایی که در حقم کردی 🙏🙏
من دیگه باید برم تا دیر نرسم خونه مامانم ناراحت میشه .
باشه عزیزم ...
راستی فرزانه اونجوری با اون مانتو میخوای بری ..
فکر نمیکنی بد باشه!!!
اینجوری مانتوت داره حجابتم خراب میکنه !!
ارررره راست میگی
اگه میخوای من چادرمو بهت بدم سرکنی ؟؟؟
نه ممنون من خودم چادر دارم گذاشته بودم تو کیفم 😔😔
بخاطر اون قضیه که...
خواهش میکنم فرزانه دیگه ادامه نده ذهنتو پاک کن و بهش فکر نکن قول بده!!
باشه سعی خودمو میکنم ...
تو حیاط از زینب خداحافظی
کردم وقتی که درو باز کردم
دوباره داداش زینب و دیدم
که پشت در بود
یه لحظه چشم تو چشم شدیم 👁👁 👁👁
بازم با تعجب نگاهم کرد سرشو انداخت پایین و تو یه جمله کوتاه گفت :
خانم چقدر حجاب و چادر بهتون میاد
اینو که گفت من اون لحظه گونه هام از خجالت سرخ شد ☺️☺️☺️ سرمو انداختم پایین و زود رفتم
پشتمم نگاه نکردم
خنده ام گرفته بود اصلا یه حال دیگه ای شده بودم چقدر این جمله ی کوتاهش بهم انرژی داد انگار یه سطل اب یخ ریختن رو سرم
داداش زینبم یه نگاه بهم انداخت و وارد خونه شد
اسمش عباس بود چهار سال از ما بزرگتر یعنی ۲۲سالش بود
جز بسیجای فعال سپاه بود
درس میخوند یه پسر سفید با چشمای درشت و قهوه ای تیره ، ابروهای مشکی و کشیده با موهای پرپشت و کمی حالت دار با ته ریشی که گذاشته بود چقدر جذاب بود یه پیرهن یقه دیپلماتم پوشیده بود
تورا همش چهره اش جلو چشمم بود هرکاری میکردم نمی تونستم فراموشش کنم
رسیدم خونه
در باز بود وارد که شدم خاله اعظم و دیدم که نشسته بود
کلیم لباسه اجق وجق با رنگای روشن و جیق روی میزو مبل ریخته بود ...
ماتم برده بود بدونه اینکه سلامی بدم فقط نگاه میکردم
اعظم خانم گفت :
سلام فرزانه جوون چطوری؟؟
تموم شد کلاستون ؟ سحر کجاست رفته خونه؟؟؟
اصلا حواسم به حرفاش نبود
مامان از اتاق اومد بیرون یه لباس جلفیم تنش بود
منو که دید گفت : دخترم اومدی ؟!
رفتم جلو و اروم گفتم
مامان این چیه پوشیدی؟؟
دخترم خاله اعظمت چند دست لباس اورده ، که من امتخانشون کنم ، از هر کدوم که خوشم اومد بردارم ....
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀
❈◉🍁🌹#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_سی_و_هفتم
❈◉🍁🌹
مامان: دستش درد نکنه همش به فکر ماست
داشتم از درون اتیش میگرفتم
🔥🔥🔥🔥🔥🔥
اروم رفتم جلو لباسرو همشونو جمع کردم گفتم بزار منم امتحانشون کنم
اعظم خانم زد زیر خنده 😂😂
فرزانه جوون اینا که اندازه تو نمیشه ...
محلش نذاشتم
رفتم سمت پنجره...
لباسارو با حرص می انداختم تو کوچه 😡😡😡
مامانم داد زد عههه دختررر چیکااار میکنی؟؟
اعظم خانمـ فرزانه نکن مگه دیوونه شدی !!؟
منم اصلا توجه نمیکردم لباسارو می نداختم و هی میگفتم اینا به دردت نمیخورهه...اینا بهت نمی یااااد
نمی خوام ...نمیخوام....😩😩😩😩
مامان دویید طرفم بستهههه ...بس
کن دیگه ...
چرا خل بازی در میاری !!
این چه کار بدی بود که کردی !!
این بنده خدا زندگیشو ول کرده همش به فکره ماست ...😡😡😡
یه پوزخند زدمو گفتم چییییی...
کاره بدیییی کردم ...😏😏😏
اشاره کردم به اعظم خانم 👇👇👇
این ...این زن و میگی ؟؟
این زندگیشوو ول کرده؟؟
این به فکر ماست؟؟؟
😒😒😒😒😂😂
کجایی مامان این بدتر داره زندگیمونو خراب می کنه ...
با دخترش مثل یه شیطان افتادن تو
زندگیموون
گریه😭😭 میکردم و حرف میزدم
مامان سحر از جاش بلند شد و گفت
من دیگه طاقت توهین ندارم و از
خونه زدبیرون
مامان ـ صبر کن اعظم جان ...
ببین چیکار کردی !!!
ابرومونو بردی فرزانه...
دیگه چه جوری تو روش نگاه کنم
🙈🙈🙈🙈
رفتمو رو مبل نشستم
همین جور گریه میکردم 😭😭
مامانم با دیدن حال پریشونم نگران شد
اومد نشست پیشم
فرزانه🙁🙁🙁چی شده بهم بگوو
این چه حالیه که داری دخترم ؟؟!!
با سحر دعوات شده بهم بگوو خب
داری میترسونیم 😰😰😰
یه لیوان اب اورد و داد دستم
یکی دو جرعه خوردم
کمی ارومتر شدم
همه ی جریان و از اول برای مامانم تعریف کردم
مامان بدون هیچ کلامی فقط نگاهم میکرد
از سحر گفتم از نقشه ها و فریباش از اشناییمون با پسرا و اینکه چجوری زینب نصیحتم میکرد
حرفم که تموم شد مامان بغلم کردو زد زیر گریه ...
همش تقصیر من بود بعد فوت بابات بهت توجه نکردم خداایا چرا از دخترم غافل شدم 😭😭
چرا وقتی که داشت نابود می شد من بی خبر بودم 😭😭😭
با دستام اشکای مامانو پاک کردم
گفتم مامان جونم گریه نکن با مرگ بابا
هر دومون اذیت شدیم اما دیگه همه چیز تموم شد
خدا خیلی دوستمون داشت که این
شیطان صفت هارو شناختیم
مامان ـ دخترش داشت تورو گول میزد مامانشم منو😔😔
چقدر ساده بودیم ما...😩😩
هییییییی روزگار ...
مامان یه درخواستی ازت دارم...
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌼
❈◉🍁🌹
❣
〰❁🍃❁#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_سی_و_هشتم
❈◉🍁🌹
فقط تورو خدا نه نیار ..
چیه دخترم ؟؟
مامان از وقتی وارد این محله شدیم جز غم و غصه چیزی نداشتیم ، مامان بیا از اینجا بریم ... بریم یه محله دیگه
انقدر که از اینجا خیلی دور باشه
مامان یه نگاه 👁👁
به خونه انداخت و اه عمیقی کشید و گفت:
اره، این خونه جز نحسی چیزی برامون نداشت 😔😔
با عموت صحبت میکنم ...
بغلش کردم ..قربون مامان خودم بشم من😘😘
یه خمیازه بلند کشیدم
وااای خیلییی خوااابم میاد
😴😴😴
انقدر که امروز گریه
😭😭کردم چشمام سنگین
شده ...برم بخوابم
باشه عزیزم شب خوش
شب بخیر مامان ..
شب 🌙 جای خودشو به روز داد☀️☀️
با صدای زنگ ساعت بیدار
شدم
لباسامو پوشیدم
یه لقمه نون و پنیر گرفتم و
راهیه مدرسه شدم
تو حیاط زینب وکه دیدم
دوییدم طرفش🏃🏃🏃
سلام خوبی زینب ؟؟
سلام فرزانه خانم ..ممنون تو انگار بهتری
اره خیلی خوبم بریم سر کلاس
باشه ..
سحر از دور به ما نگاه میکرد
پشت سر ما وارد کلاس شد
اصلا دیگه نمیخواستم
ریختشوو ببینم 😡😡
دوستی با زینب واقعا لذت بخش بود
سحر هرکاری میکرد که من بهش نگاه کنم
اما فایده ای نداشت ..
چشمام همش سمت زینب بود
تو دوستی با سحر کلی افت
درسی داشتم اما حالا دیگه
وقت جبران بود 😊
خانم احمدی دبیر پرورشیمون
ازمون یه تحقیق خواسته بود
که من و زینب با هم هم گروه شدیم 👍👍
خب زینب مطالب مربوط به تحقیق و از کجا پیدا کنیم ؟؟!!
چون خانم احمدی
گفته بدون مراجعه به منبع یا سایت باید جمع اوری کنیم
حالا از کی بریم بپرسیم
که از نظر مذهبی بتونه کمکمون کنه؟؟
زینب خیلی راحت گفت:
عزیزم غمت نباشه
عباس میتونه😌😌😌
عباس؟؟!!
عباسکیه دیگه؟؟!!
داداشمه ، همونی که اون روز
دیدیش..
اهاان ...
عه پس اسم داداشت عباسه
مگه میتونه ؟؟
اره بابا خودش یه پا منبع
موضوعات مذهبیه
ایول به خودتو داداشت 😉
نمیدونم چرا هر وقت حرف
از عباس میشد گونه هام
سرخ میشد ...
من برای همیشه 📂📁
پرونده سحرو بستم و گذاشتم
کنار ..
از مدرسه که رفتم خونه
مامان گفت دخترم قراره شام
بریم خونه عموت
جدی؟؟
اره عزیزم ، امروز بهش زنگ زدم
قضیه خونه رو بهش گفتم
اونم ازم خواست شب بریم
خونشون حرف بزنیم
خونه عمو رفتنی من همیشه مانتویی میرفتم البته مانتوهام بلند بودن ...
اما این سری با چادرو حجاب کامل رفتم
عمو با دیدن من خیلی خوشحال شد راستشو بخواین
عمو دختر نداشت فقط ۳تا پسر داشت
پسر بزرگش که ۲سالی می شد ازدواج کرده و پسر وسطیش که اسمش محسنه ۵سال ازم بزرگتر بود اخریم که دوم راهنمایی
بخاطر همین عمو منو مثل دختر نداشتش دوست داشت
منو گرفت بغلشو پیشونیمو
بوسید
عمو جان چقدر ماه شدی
جدی عمو !! ولی من از ماه خوشگلترم 😉😉
ای شیطون این که معلومه...
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🎀🌧🎀🌧🎀🌧🎀🌧🎀
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_سی_و_نهم
❈◉🍁🌹
بعد از شام دور هم نشستیم و
شروع کردیم به حرف زدن
مامان ـ داداش خودت که خبر داری ماشین نادر دست نخورده مونده تو پارکینگ
🚘🚘🚘🚘
اون خدا بیامرز قبل
فوتش اخرین قسطشو تصویه کرده بود 😔😔😔
هیچ وقت دلم نمیاد سوارش بشم ، قصد فروششو دارم
خواستم اول به اشناها بگم بعد به غریبه ها ...
عمو ـ خوب کردی زن داداش
شاید خودم برش دارم
چون ماشین خودم خیلی داغون شده
باشه داداش کی از شما بهتر
😊😊😊
در رابطه با خونه هم به دوستام و بنگاهای اطراف خونتون سفارش کردم
دستت درد نکنه ...
اسم پسر عمو وسطیم محسن بود اونم دقیقا هم تیپ و اخلاق عباس بود
خدایی خیلی پسره مودب وآرومیه
اون شب متوجه نگاهش شدم که زیر چشمی بهم نگاه میکرد
👀 👀 👀
دیگه وقت رفتن بود
عمو از محسن خواست که مارو به خونه برسونه
خونه که رسیدیم ازش تشکر کردیم ..
این روزا همش حالم خوب بود
چون فکرم از همه چیز راحت شده بود 😊😊😍
ما همیشه شیفت صبح بودیم
امروز سحر مدرسه نیومده بود
منو زینب تو حیاط نشسته
بودیم که دو تا افسر پلیس وارد مدرسه شدن
بعد از چند دقیقه ناظم با بلندگو اسم منو صدا زد
🎤🎤🎤🎤🎤
که برم دفتر مدیریت
زینب و من تعجب زده هم دیگه رو نگاه میکردیم
یعنی چیکارم دارن!!!
پس بلند شدمو رفتم درو
زدم و وارد شدم سلام دادم
ناظم ازم پرسید دخترم امروز سحر مدرسه نیومده حتما ازش
خبر داری !!
منم گفتم نه خانم
درسته ما همسایشونیم اما بنا
به دلایلی یک هفته ای می شه که باهاش در ارتباط نیستم
ناظم ـ اهاااان ، باشه ممنون میتونی بری
ببخشید خانم چیزی شده ؟؟
نه عزیزم...
رفتم پیشه زینب..
فرزانه چی شد چیکارت داشتن؟
هیچی فقط ازم سراغ سحرو گرفتن
منم گفتم ازش بی خبرم همین
اون روز بعد از ظهر تو اتاقم مشغول درس خوندن بودم
صدای اژیر ماشین پلیس از
کوچه اومد 🚓🚓🚓
پاشدم از پنجره بیرون و نگاه کردم درسته ماشین پلیس بود
که جلوی در سحر اینا پارک شده بود
سحر تو ماشین نشسته بود
و اعظم خانم با یه حالت اشفته ای رفت تو ماشین نشست
ماشین که رفت من دوییدم
پذیرایی پیش مامان ،
مامان ... مامان..🗣🗣🗣
چیه ..چی شده!!؟
چرا هول شدی ؟؟
وااای مامان نمیدونی چی شده
یه ماشین پلیس اومد جلوی در سحر اینا ...سحر تو ماشین بود
اعظم خانمم سوار شد رفتن
مامان ـ جدی؟ من نفهمیدم
صدای تلویزیون بلند بود
یعنی چی شده🤔🤔🤔
نمیدونم ، قضیه امروز مدرسه رو هم به مامان تعریف کردم
هر دومون رفتیم تو فکر
تقریبا ۳ـ۴ روزی میشد که سحر مدرسه نیومده ...
بعد از ظهر قرار بود برای انجام
تحقیق برم خونه زینب اینا
یه جورایی ته دلم عاشق عباس
شده بودم 😍😍😍
با ذوق و شوق رفتم خونشون
تو اتاق با زینب نشسته بودیم
مامان و باباشم خونه نبودن...
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
🎀🌧🎀🌧🎀🌧🎀🌧🎀
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
♥🌧♥🌧♥🌧♥🌧♥
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_چهلم
❈◉🍁🌹
منتظر بودیم تا عباس از پایگاه بیاد صدای باز شدن در حیاط اومد
زینب گفت: احتمالا عباسه
منم حواسم نبود از زینب جلوتر
دوییدم طرف پنجره
عباس متوجه شد که دارم نگاهش میکنن اما به روی خودش نیاورد
زینب زد زیر خنده
اما چیزی نگفت ، وقتی متوجه کارم شدم مردم از خجالت
به زینب گفتم خب خیلی دوست دارم تحقیق تموم بشه
😅😅😅😅
زینب ـ اره میدونم مشخصه
بازم خندید😆😆😆
عباس یه یالا گفت و وارد اتاق شد سلام کردیم بهم
زینب موضوع تحقیق و بهش گفت اونم شروع کرد به نوشتن
منم خیره شده بودم بهش
زینب ـ خب من برم یه چیزی بیارم بخوریم زینب که رفت
عباس بلند شدو پرده هارو کشید کنار در اتاقم کاملا باز کرد
و نشست
منم ماتم برده بود😳😳
زینب اومده و عباس شروع کرد به توضیح دادن همچین محو تماشای عباس شده بودم
که اصلاتو یه عالم دیگه ای بودم
حرفش که تموم شد هردوشون
متوجه نگاه من شدن
زینب ـ فرزانه خب نظرت چیه ؟
اما من حواسم جای دیگه ای بود زینب به بازوم زد و گفت
اهااای دختر کجایی؟؟!!
میگم نظرت چیه؟؟
هاااا....نظرم چیه؟؟!!
امان از دست تو معلومه حواست کجاست
عباس سرشو انداخت پایین و یه لبخند زد منم گفتم باورکن
زینب اینجام 😁😁😁
اون روز عالی بود تونستم یه دل سیر عباسو ببینم
تو خونه همش پیش مامان
ازشون تعریف میکردم
مامانم با دیدن نشاطی که داشتم خوشحال میشد
صدای زنگ خونه بلند شد
گفتم کیه؟؟
اعظم خانم بود باتعجب گفتم
مامان اعظم خانمه...
وارد خونه شد سلام کرد
مامان ـ چیزی شده کاری داشتین ؟؟
میشه بشینم... بله بفرمایید
اغظم خانم شروع کرد به حرف زدن ، ماهم به حرفاش گوش میکردیم مثله اینکه حضور اون روزه پلیس بخاطر سحر بود
که یه روز تمام خونه نرفته بود
سحر با ندونم کاری هاش تو تله افتاده بود و توسط شاهین
سرش بلا اومده بود
وبا شکایت هایی که شده بود
قاضی حکم ازدواج اجباری
صادر کرده بود
اعظم خانم ـ قضیه این بود حالا ازتون می خوام هر اتفاقی که افتاده رو فراموش کنید
هفته اینده جمعه عروسیه سحرو شاهینه
اومدم دعوتتون کنم خواهش
میکنم بیاین
خوشحال میشم.
مامان رو به اعظم خانم گفت باشه میایم خوشبخت بشن
انگار دیگه سحر قصد ادامه تحصیل نداشت البته از اولم زیاد علاقه به درس و مدرسه نشون نمی داد خیلی ضعیف بود...
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
🌧♥🌧♥🌧♥🌧♥🌧
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖🍃🌸🍃💖🍃🌸🍃
🌸 هرروز صبح
پربرکت میکنیم روزمان رابا سلام بر گلهای هستی:
🌷سلام بر
محمد(ص)
علی(ع)
فاطمه(ع)
حسن (ع)
حسین(ع )
پنج گل باغ نبی،
🌷سلام بر
سجاد(ع)
باقر(ع)
صادق (ع)
گلهای خوشبوی بقیع،
🌷سلام بر
رضا(ع)
قلب ایران و ایران
🌷سلام بر
کاظم(ع)
تقی (ع)
خورشیدهای کاظمین
🌷سلام بر
نقی (ع)
عسکری(ع )
خورشید های سامراء
🌷و سلام بر
مهدی (عج)
قطب عالم امکان،
امام عصر وزمان
🌸 که درود وسلام خدا بر این خاندان نور و رحمت باد.
🌸خدایابه حق این ۱۴ گل روزمان را پر برکت گردان
🌸 آمین یارب العالمین
🌸کانال داستان و رمان مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖🍃🌸🍃💖🍃🌸🍃💖
🌹 #یا_امام_رضا_جانم_دریاب_دلم_را
أعوذُ مِن کُرُباتِ السَّواحَل المَنحوس
به چشمهای بلاخیز شاه اقیانوس
ستاره در حرمش میکند گدائی نور
و ماه از غم دوریش میخورَد افسوس
نوشته اند: «عَلَیک الرّفیقُ ثمّ طریق»
شروع و ختم ره عشق: یک سفر پابوس
«غلام همّت آنم که زیر چرخ کبود»
از آستان رضا لحظهای نشد مأیوس
«رواق منظر چشم من آشیانهٔ توست»
بیا و پا بگُذار ای طبیب کلّ نفوس
🌹 أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی بنِ موسی الرضا
🌹روزتون امام رضایی، التــــماس دعــــا
🌸کانال داستان و رمان مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃💙🍃🌸🍃💙
داستان #مردانگی
حتما بخونید 👇
🔻چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ,, افراد زیادی اونجا نبودن , ۳نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا ۶۰-۷۰ سالشون بود .
🔹ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا ۳۵ ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد , البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم , بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از ۸ سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده ,, خوب ما همه گیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش
🔹 , اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم, اما بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیرزن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد .
🔹خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود , اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم , ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه ۴-۵ ساله ایستاده بود تو صف ,,,
🔹از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه
🔹دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم , دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش ,, به محض اینکه برگشت من رو شناخت , یه ذره رنگ و روش پرید ,, اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم , ماشالله از ۲-۳ هفته پیش بچتون بدنیا اومدو بزرگم شده ,, همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت ,, داداش او جریان یه دروغ بود , یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم,,
🔹دیگه با هزار خواهشو تمنا گفت ,,,,, اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم ,, همینطور که داشتم دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن که دارن با خنده باهم صحبت میکنن , پیرزن گفت کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم ,, الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم ,,, پیر مرده در جوابش گفت ,
🔹ببین امدی نسازیها قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود ,, من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه ۱۸ هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده ,,
💎همینطور که داشتن با هم صحبت میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین ,,
🔹 پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد , پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار ,,
🔹من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور اب باز بود و داشت هدر میرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم ,, رو کردم به اسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن ,, بعد امدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین ,,
🔹ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماهاکه دیگه احتیاج نداشتیم ,, گفت داداشمی ,, پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی ابروی یه انسان رو تحقیر نکنم ,, این و گفت و رفت ,,
💎یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه , ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به درودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎 یك پسر تگزاسي براي پيدا كردن كار از خانه به راه افتاد و به يكي از اين فروشگاهاي بزرگ كه همه چيز مي فروشند در ايالت كاليفرنیا رفت. مدير فروشگاه به او گفت: «يك روز فرصت داري تا به طور آزمايشي كار كرده و در پايان روز با توجه به نتيجه كار در مورد استخدام تو تصميم مي گيريم.»
در پايان اولين روز كاري مدير به سراغ پسر رفت و از او پرسيد كه چند مشتري داشته است؟
پسر پاسخ داد: «يك مشتري.»
مدير با تعجب گفت: «تنها يك مشتري...!؟ بي تجربه ترين متقاضيان در اينجا حدقل 10 تا 20 فروش در روز دارند. حالا مبلغ فروشت چقدر بوده است؟»
پسر گفت: «134,999.50 دلار»
مدير فرياد كشيد: «134,999.50 دلار...!؟ مگه چي فروختي؟»
پسر گفت: «اول يك قلاب ماهيگيري كوچك فروختم، بعد يك قلاب ماهيگيري بزرگ، بعد يك چوب ماهيگيري گرافيت به همراه يك چرخ ماهيگيري 4 بلبرينگه. بعد پرسيدم كجا ميريد ماهيگيري؟ و مشتری گفت خليج پشتي. من هم گفتم پس به قايق هم احتياج داريد و يك قايق توربوي دو موتوره به او فروختم. بعد پرسيدم ماشينتان چيست و آيا مي تواند اين قايق را بكشد؟ كه گفت هوندا سيويك. من هم يک بليزر دبليو دي4 به او پيشنهاد دادم كه او هم خريد.»
مدير با تعجب پرسيد: «او آمده بود كه يك قلاب ماهيگيري بخرد و تو به او قايق و بليزر فروختي؟»
پسر به آرامي گفت: «نه، او آمده بود يك بسته قرص سردرد بخرد كه من گفتم بيا براي آخر هفته ات يك برنامه ماهيگيري ترتيب بدهيم، شايد سردردت بهتر شد!»
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📝
#داستان
🔻پرونده اش را زیر بغلش گذاشتند و بیرونش کردند
ناظم با رنگ قرمز و چهره برافروخته فریاد کشید :
بهت گفته باشم ، تو هیچی نمی شی ، هیچی
مجتبی نگاهی به همکلاسی هایش انداخت ، آب دهانش را قورت دادخواست چیزی بگوید اما ، سرش را پایین انداخت و رفت
برگه مجتبی ، دست به دست بین معلم ها می گشت اشک و خنده دبیران در هم آمیخته بود
🔻امتحان ریاضی ثلث اول :
🔹سئوال : یک مثال برای مجموعه تهی نام ببرید
🔸 جواب : مجموعه آدم های خوشبخت فامیل ما
🔹 سئوال : عضو خنثی در جمع کدام است ؟
🔸 جواب : حاج محمود آقا ، شوهر خاله ریحانه که بود و نبودش در جمع خانواده هیج تاثیری ندارد و گره ای از کار هیچ کس باز نمی کند
🔹 سئوال : خاصیت تعدی در رابطه ها چیست ؟
🔸 جواب : رابطه ای است که موجب پینه دست پدرم ، بیماری لاعلاج مادرم و گرسنگی همیشگی ماست
معلم ریاضی اشکش را با گوشه برگه مجتبی پاک کرد و ادامه داد
🔹سئوال : نامساوی را تعریف کنید
🔸 جواب : نامساوی یعنی ، یعنی ، رابطه ما با آنها ، از مابهتران ، اصلا نامساوی که تعریف و تمجید ندارد ، الهی که نباشد
🔹 سئوال : خاصیت بخش پذیری چیست ؟
🔸 جواب : همان خاصیت پول داری است آقا ،که اگر داشته باشی در بخش بیمارستان پذیرش می شوی و گرنه مثل خاله سارا بعد از جواب کردن بیمارستان تو راه خانه فوت می کنی
🔹 سئوال : کوتاه ترین فاصله بین دو نقطه چه خطی است ؟
🔸 جواب : خط فقر ، که تولد لیلا ، خواهرم را ، سریعا به مرگش متصل کرد
برگه در این نقطه کمی خیس بود و غیر خوانا ، که شاید اثر قطره اشک مجتبی بود
معلم ریاضی ، ادامه نداد برگه را تا کرد ، بوسید و در جیبش گذاشت
مجتبی دم در حیاط مدرسه رسیده بود ، برگشت با صدای لرزانش فریاد زد
آقا اجازه : گفتید هیچی نمی شیم ؟ هیچی ؟
بعد عقب عقب رفت ، در حیاط را بوسید
و پشت در گم
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📌
#حکایت
#انشا_در_مورد_ازدواج
#بی_نظیره
هر وقت من یک کار خوب می کنم مامانم به من می گوید بزرگ که شدی برایت یک زن خوب می گیرم.تا به حال من پنج تا کار خوب کرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است
حتمن ناسرادین شاه خیلی کارهای خوب می کرده که مامانش به اندازه استادیوم آزادی برایش زن گرفته بود. ولی من مؤتقدم که اصولن انسان باید زن بگیرد تا آدم بشود ، چون بابایمان همیشه می گوید مشکلات انسان را آدم می کند.
در عزدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دو طرف باید به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خاله مان خیلی به هم می خوریم.
از لهاز فکری هم دو طرف باید به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فکر ندارد که به من بخورد ولی مامانم می گوید این ساناز از تو بیشتر هالیش می شود.
در عزدواج سن و سال اصلن مهم نیست چه بسیار آدم های بزرگی بوده اند که کارشان به تلاغ کشیده شده و چه بسیار آدم های کوچکی که نکشیده شده. مهم اشق است !
اگر اشق باشد دیگر کسی از شوهرش سکه نمی خواهد و دایی مختار هم از زندان در می آید من تا حالا کلی سکه جم کرده ام و می خواهم همان اول قلکم را بشکنم و همه اش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم.
مهریه و شیر بلال هیچ کس را خوشبخت نمی کند. همین خرج های ازافی باعث می شود که زندگی سخت بشود و سر خرج عروسی داییمختار با پدر خانومش حرفش بشود دایی مختار می گفت پدر خانومش چتر باز بود.. خوب شاید حقوق چتر بازی خیلی کم بوده که نتوانسته خرج عروسی را بدهد. البته من و ساناز تفافق کرده ایم که بجای شام عروسی چیپس و خلالی نمکی بدهیم. هم ارزان تر است ، هم خوشمزه تراست تازه وقتی می خوری خش خش هم می کند!
اگر آدم زن خانه دار بگیرد خیلی بهتر است و گرنه آدم مجبور می شود خودش خانه بگیرد. زن دایی مختار هم خانه دار نبود و دایی مختار مجبور شد یک زیر زمینی بگیرد. میگفت چون رهم و اجاره بالاست آنها رفته اند پایین! اما خانوم دایی مختار هم می خواست برود بالا! حتمن از زیر زمینی می ترسید. ساناز هم از زیر زمینی می ترسد برای همین هم برایش توی باغچه یک خانه درختی درست کردم. اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شکست.. از آن موقه خاله با من قهر است.
قهر بهتر از دعواست. آدم وقتی قهر می کند بعد آشتی می کند ولی اگر دعوا کند بعد کتک کاری میکند.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662