✨﷽✨
✍ارزش تا آخر خوندن و داره
✅ پادشاهي تصمیم گرفت پسرش را جای خود بر تخت بنشاند، اما بر اساس قوانین کشور پادشاه می بایست متاهل باشد. پدر دستور داد یکصد دختر زیبا جمع کنند تا برای پسرش همسری انتخاب کند. آنگاه همه دخترها را در سالنی جمع کرد و به هر کدام از آنها بذر کوچکی داد و گفت: طی سه ماه آینده که بهار است، هر کس با این بذر زیباترین گل را پرورش دهد عروس من خواهد شد. دختران از روز بعد دست به کار شدند و در میان آنها دختر فقیری بود که در روستا زندگی می کرد. او با مشورت کشاورزان روستایش بذر را در گلدان کاشت، اما در پایان 90 روز هیچ گلی سبز نشد. خیلی ها گفتند که دیگر به جلسه نهایی نرو، اما او گفت: نمی خواهم که هم ناموفق محسوب شوم و هم ترسو! روز موعود پادشاه دید که 99 دختر هر کدام با گلهایی زیبا آمدند، سپس از دختر روستایی دلیل را پرسید و جواب را عیناً شنید. آنگاه رو به همه گفت عروس من این دختر روستایی است! قصد من این بود که صادق ترین دختر بيابم! تمام بذر گل هایی که به شما داده بودم عقیم و نابارور بود، اما همه شما نیرنگ زدید و گلهایی دیگر آوردید، جز این دختر که حقیقت را آورد.
✅ زیباترین منش انسان راستگویی است💯
↶【به ما بپیوندید 】↷
__________________
🌏 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
🍁 در وضو چه اسراری نهفته است؟🍁
✅پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله در حدیثی
می فرمایند : شستن صورت ها و دست ها
و مسح سر و پاها در وضو، رازی دارد.
◆ شستن صورت در وضو، یعنی خدایا! هر
گناهی که با این صورت انجام دادم، آن را شست
وشو می کنم تا با صورت پاک به جانب تو
بایستم و عبادت کنم و با پیشانی پاک سر بر
خاک بگذارم.
◆ شستن دست ها در وضو، یعنی خدایا! از گناه
دست شستم و به واسطه گناهانی که با دستم
مرتکب شده ام، دستم را تطهیر می کنم.
◆ مسح سر در وضو، یعنی خدایا! از هر خیال
باطل و هوس خام که در سر پرورانده ام، سرم را
تطهیر می کنم و آن خیال های باطل را از سر به
دور می اندازم.
◆ مسح پا، یعنی خدایا! من از رفتن به مکان
زشت پا می کشم و این پا را از هر گناهی که
با آن انجام داده ام، تطهیر می کنم.
📚 من لایحضره الفقیه، ج ۲، ص ۳۰۲
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_چهلــم
✍طوری از روی صندلی بلند شد که دلم هری ریخت پایین...
_این حرفا چه معنی میده ریحانه؟ میگی چی شده یا می خوای به بچه بازیت ادامه بدی!؟
ناراحت شدم از لحن تندش اما بالاخره اومده بودم که بگم.
_بچه بازی نیست پسرعمو... قسم نخور اما قول بده که هرچی شنیدی بین خودمون بمونه
داشت صبوری می کرد، با کلافگی نشست و گفت:
_خیلی خب. هرچند هنوز نمی دونم چه اتفاقی افتاده و قراره چی بشنوم
دست روی چشم راستش گذاشتش و ادامه داد:
_اما به روی جفت چشمام. رازداری می کنم، بفرمایید
جونم به لبم رسید تا گفتم:
_من... من نمی تونم با شما... یعنی زنعمو خواستگاری... خب... زنعمو زنگ زده برای خواستگاری ولی من... من نمی تونم یعنی ما نمی تونیم باهم ازدواج کنیم!
سرخ و سفید و کبود شدم و شد. معلوم بود که خجالت کشیده! منم وقیح نبودم ولی خب.
_آخی، الهی بمیرم براتون. طاها چی گفت؟
_طاها متعجب بود دو سه دقیقه سکوت کرد و بعد پرسید:" یعنی شما با من مشکل داری؟"
خندم گرفته بود از تصور اشتباهش!
_یا علاقه نداری که ...
نیشخند زدم و سرم رو انداختم پایین. دستام توی هم گره شده بود و انگار زمین و زمان بهم دهن کجی می کرد، صدام می لرزید وقتی گفتم:
_بحث این چیزا نیست پسرعمو! مشکل از منه...
_یعنی چی؟ چه مشکلی؟
_گفتنی نیست اما ازتون می خوام تو مراسم خواستگاری اونی که مخالفت می کنه شما باشین نه من!
باور کن ترانه، هر ثانیه که می گذشت چشماش بیشتر گرد و دهنش بازتر می شد. بنده خدا هنوزم دلم برای حال اون روزش می سوزه!
_پای کسی دیگه در میونه؟
_نه!
انقدر محکم نه رو داد زدم که خودم ترسیدم.
_با دلیل قانعم کن ریحانه
دوباره گوشه ی چادر مشکیم تو مشتم مچاله می شد. صورتم می سوخت و تنم یخ کرده بود، از شرم هزار بار مردم و زنده شدم و بالاخره قانعش کردم!
_من... بچه دار نمیشم... هیچ وقت!
و زدم زیر گریه. نمی دونم چقدر گذشت، چند دقیقه و چند ثانیه اما فقط صدای هق هق خودمو می شنیدم. سکوت سنگینش نشون می داد که چه بدحاله. دوست داشتم یه چیزی بگه، مسخرست اما حتی توقع دلداری هم داشتم ازش...
هنوز دستم روی صورتم بود و دل دل می کردم برای اینکه بدونم خب حالا چی میشه؟! که تمام فرضیه هام ریخت بهم وقتی صدای باز شنیدن در رو شنیدم. فکر کردم زده بیرون! اما با "یاالله" گفتن عمو انگار برق سه فاز بهم وصل کردن!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_چهل_یکـم
✍با "یاالله" گفتن عمو انگار برق سه فاز بهم وصل کردن! دست لرزونم رو از روی صورتم برداشتم و و به صحنه ی تار شده ی روبه روم نگاه کردم. عمو مبهوت اون وسط وایساده بود و نگاهش بین من و پسرش دو دو می زد.
و طاها! انگار هیچ وقت انقدر درمونده نبود! حس مرگ داشتم... دوست داشتم زمین دهن باز کنه و منو درسته ببلعه ولی عمو چیزی نفهمیده باشه و یا فکرش به جاهای دیگه نره! نمی تونی تصور کنی چه حالی داشتم. تو یه لحظه به تمام امام و پیغمبرها وصل شدم تا فقط آبروم حفظ بشه. گوشی مغازه زنگ خورد و شد ناجی! سکوت که شکسته شد انگار سنگینی جو هم ناخواسته کمرنگ تر شد. دو سه تا استغفارش رو شنیدم. راه افتاد و از پشت میز گوشی رو برداشت انگار فقط می خواست یه فرصتی به ما بده!
با ترس به طاها نگاه کردم. بلند شدم و چادری که سر خورده بود رو دوباره سرم کشیدم. با کمترین صدای ممکن که از شدت گریه دورگه شده بود گفتم:
_تو رو خدا پسرعمو... قول دادی!
هیچ وقت نگاهش رو نفهمیدم و فراموشم نکردم. فقط دوتا سوال کرد:
_ریحانه... راست بود؟
_بخدا
_قسم...
_قسم خوردم که باورت بشه.
و سوال دومش این بود:
_اگه من قبول کنم؟
آب رو آتیش بود همین یه سوال پر از تردیدش برام. چون حتی از روی احساسم اگر می گفت اما نامرد نبود که دو دقیقه ای پسم بزنه! ولی خب حکایت در دیزی بود و حیای گربه... پچ پچ ها و نصیحت های خانوم جون توی گوشم پیچ و تاب می خورد و آینده ای که تو همین چند روز هزار بار برام به تصویر کشیده بود. باید تمومش می کردم تا اوضاع بدتر از این نشده بود، و جوابش رو دادم:
_نمی خوام یه عمر با دلواپسی زندگی کنم!
حواسمون پرت عمو شد...
_چی شده ریحان جان؟ نبینم اشک به چشمات نشسته باشه
برگشتم طرفش ولی سرم رو انداختم پایین. اشک هام رو پاک کردم و واقعیت این بود که نمی دونستم باید چی بگم!
عمو جلومون ایستاد، چشمم به تسبیح آبی رنگ دونه درشت توی دستش بود که با بلاتکلیفی یا شایدم بی اعصابی، بی هدف دونه هاش رو بالا و پایین می کرد. حالا چی می شد؟
_تو بگو طاها... اینجا چه خبره بابا؟ ما چیز پنهونی نداشتیم؛ داشتیم؟!
_نه آقاجون
_خب. بسم الله... پس بگو بدونم چرا این دختر این وقت ظهر وسط مغازه ی عموش نشسته و مثل ابر بهار داره گریه می کنه؟
انقدر از استرس لبم رو جویده بودم که طعم خون رو حس می کردم. طاها شاید خیلی از من بی چاره تر بود! نفسش رو مردونه بیرون فرستاد و گفت:
_ما... خب درسته که بدون اجازه ی شما بود اما باید در مورد یه... یعنی باید باهم حرف می زدیم.
_معلومه که باید حرف می زدین اما اینجوری؟ مگه شما خونه و خانواده ندارین؟ مگه از قول و قرار مادراتون بی خبرین؟
وقتی دید ما چیزی نمیگیم ادامه داد:
_بخدا که ریحانه نمیگم اینا رو که تو رو توبیخ کنم عمو. خطا رو پسر خودم کرده که حرمت تو رو نگه نداشته. اگه عقلش شیرین نبود که آخر هفته و خونه ی حاج عموش و مراسم خواستگاری رو ول نمی کرد که بیاد تو بازار کلومش رو پچ پچ کنه به دختر مردم!
وای از تهمتایی که داشت به طاها زده می شد و خاک بر سر من که فقط شده بودم شنونده! مجبور بود که جواب بده...
_آقاجون حق با شماست ولی ریحانه که غریبه نیست
_د چون از یه ریشه ایم میگم عاقل تر باش پسر. تف سر بالاست هر یه اشتباهی که بکنی، حالا خواسته باشه یا ناخواسته!
_ما که گناهی نکردیم فقط...
قدم بلند که برداشت و مقابل طاها قد علم کرد دلم هری ریخت.
_مگه چه گناهی قراره.... لا اله الا الله! از تو توقع ندارم طاها.
_حق با شماست. اشتباه از من بود، شرمنده.
عمو سعی می کرد آروم باشه چون سردرگم بود وقتی از هیچی خبر نداشت! با مهر نگاه به من کرد، دست گذاشت روی سرم و پیشونیم رو بوسید.
_به ارواح خاک داداشم طاقت دیدن اشکای تو رو ندارم ریحانه بخاطر همینم بهم ریختم. من از طرف این پدر صلواتی قول شرف میدم که وقتی شدی زن زندگیش نذاره آب تو دلت تکون بخوره و نم به چشمات بشینه. آره باباجون؟
هرچند ته دلم غنج رفت از تصورش اما تمام دلواپسیم رو ریختم توی چشمام و زل زدم بهش. تا حالا ندیده بودم داغون شدن یه مرد رو... ولی اون روز همه چی فرق می کرد! عمو منتظر تاییدش بود هنوز، دوبار دهن باز کرد بی هیچ صوتی اما دفعه ی سوم فقط گفت:
_نه!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
○°●•○•°💢💢°○°●°○ #داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝 #قسمت_چهل_و_دوم: ✍نمی
○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝
#قسمت_چهل_و_سوم:✍ قول شرف
.
💐تمام مدتی که ما با هم حرف می زدیم عین جوجه ها که به مادرشون می چسبن … چسبیده بود به من ….
– هی استنلی، این بچه کیه دنبالت خودت راه انداختی؟ … پرستار کودک شدی؟ … .
💐و همه زدن زیر خنده … یکی شون یه قدم رفت سمتش … خودش رو جمع کرد و کشید سمت من … .
– اوه … چه سوسول و پاستوریزه است … اینو از کجای شهر آوردی ؟ … .
– امانته بچه ها … سر به سرش نزارید … قول شرف دادم سالم برگردونمش … تمام تیکه هاش، سر هم …
💐همه دوباره خندیدن … باشه، مرد … قول تو قول ماست … اونم از احد دور شد … .
از کافه که اومدیم بیرون … خودش با عجله پرید توی ماشین… می شد صدای نفس نفس زدنش رو شنید … .
💐– اینها یکی از گنگ های بزرگ موتورسوارن … اون قدر قوی هستن که پلیسم جرات نمی کنه بره سمت شون … البته زیاد دست به اسلحه نمیشن … یعنی کسی جرات نمی کنه باهاشون در بیوفته … این ۶۰ تا رو هم که دیدی رده بالاهاشون بودن …
💐– منظورت چی بود؟ … یه تیکه، سر هم …
سوالش از سر ترس شدید بود … جوابش رو ندادم … جوابش اصلا چیزی نبود که اون بچه نازپرورده توان تحملش رو داشته باشه
✍ادامه دارد..
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
○°●○°•°💢💢°○°●°○
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝
#قسمت_چهل_و_چهارم: ✍مسیر آتش
💐مقصد دوم مون یکی از مراکز موادی بود که قبلا پیش شون بودم … .
اونجا هم اوضاع و احوالش فرق چندانی با جای قبلی نداشت… چشم هاش می لرزید … اگر یه تلنگر بهش می زدی گریه اش در میومد … جایی بودیم که اگر کسی سرمون رو هم می برید یه نفرم نبود به دادمون برسه …
💐تنها چیزی که توی محاسبتم درست از آب در نیومد … درگیری توی مسیر برگشت بود … .
درگیری مسلحانه بود … با سرعت، دنده عقب گرفتم … توی همون حالت ویراژ می دادم و سر ماشین رو توی یه حرکت چرخوندم اما از بد بیاری … همزمان یکی از ماشین هاشون از تقاطع چرخید سمت ما و ماشین بین ماشین ها قفل شد … .
💐اسلحه رو کشیدم و از ماشین پریدم پایین … شوکه شده بود و کپ کرده بود … سریع چرخیدم سمتش … در ماشین رو باز کردم و کشیدمش بیرون … پشت گردنش رو گرفتم … سرش رو کشیدم پایین و حائلش شدم تیر نخوره … سریع از بین ماشین ها ردش کردم و دور شدیم …
💐از شوک که در اومد، تمام شب رو بالا میاورد … براش داروی ضد تهوع خریدم … روی تخت متل ولو شده بود …روی تخت دیگه نشسته بودم و نگاهش می کردم … مراقب بودم حالش بدتر نشه … حالش افتضاح بود … خیس عرق شده بود … دستم رو بردم سمت پیشونیش با عصبانیت زدش کنار … نیم خیز شد سمتم …
💐توی چشم هام زل زد و بریده بریده گفت … چرا با من اینطوری می کنی؟ … .
یهو کنترلش رو از دست داد و حمله کرد سمت من … .
ادامه دارد..
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
○°●○°•°💢💢°○°●°○
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💠 خواب بر هفت قسم است:
❶ «خواب غفلت» که آن خواب در مجالس پند و اخلاق است.
❷ «خواب لعنت» خواب به هنگام نماز صبح است.
❸ «خواب رخصت» خواب بعد از نماز عشاء
❹ «خواب بدبختی» خواب در وقت هر نماز است
❺ «خواب عذاب» خواب بعد از نماز صبح و زدن سپیده
❻ «خواب راحت» خواب هنگام ظهر است
❼ «خواب حسرت» خوابیدن در شب جمعه
🌹"پیامبر اکرم صلےالله علیه وآله"🌹
📚 دارالسلام نوری
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم کیک به مناسبت عید بزرگ امروز👏😉
❣✨ ولادت ✨❣
🌹✨حضرت محمد✨🌹
🌹✨ مصطفی صلی الله ✨🌹
❣✨ علیه و آله و سلم ✨❣
❣✨ پيامبر اكرم ✨❣
🌹✨ خاتم الانبياء ✨🌹
🌹✨ و امام جعفر صادق (ع)✨🌹
🌹✨ بر همگي ✨🌹
❣✨ مبارك باد ✨❣
⛅️✨انا مجنون الرقیه س ✨
#کانال_حضرت_زهرا_س 👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
✳️منتظران ظهور
#نیایش_صبحگاهی
ای ز تو قیل و قال؛ ما همه هیچ🍃🌷
فهم و وهم و خیال؛ ما همه هیچ
مالکالملک کائنات تویی
دعوی مُلک و مال؛ ما همه هیچ🍃🌷
✨مهربانترین! ...
با نام تو آغاز می کنم🍃🌷
که آغاز و پایان تویی
✨خدایا....
در اولین روز هفته،هفته ای با میلاد بهترین بنده مهربانت (رسول اکرم ص)و فرزند عزیزش(امام جعفر صادق علیه السلام)آغاز میشود
دل دوستانم را ازمهربانی لبریزکن
چو دیوار مهربانی🌷🍃
امیدرا در رخسارشان نمایان کن
بخشندگی را، لبخندرا ،چندین برابرکن 🌷🍃
" امین"
🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فوردوارد یادت نشه
4_6026240081549853605.mp3
3.69M
#ولادت پیامبر(ص)
#آمده موسم گل آمده ختم رُسُل
#یا رسول الله آقام یا رسول الله
#حاج محمّد طاهری🎤🎤
#کانال_حضرت_زهرا_س👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🌺🌸 🌺
🔴 #اعمال_روزهفده_ربیع_الاول
💐 #ولادت_پیامبر_اکرم_ص🌸
#و_امام_جعفرصادق_ع_مبارک🌹
1⃣ #غسل
2⃣ #روزه:
از برای آن فضیلت بسیار است و روایت شده هر که این روز را روزه بدارد ثواب روزه ی یک سال را خدا برای او می نویسد و این روز یکی از آن چهار روز است که در تمام سال به فضیلت روزه ممتاز است.
3⃣ #زیارت: زیارت حضرت رسول صلّی الله علیه و آله و سلّم و همچنین زیارت امام امیرالمؤمنین علیه السّلام .
4⃣ #نماز: دو رکعت نماز که در هر رکعتی یک مرتبه حمد و 10مرتبه سوره قدر و ده مرتبه سوره اخلاص است، بگزارد و پس از نماز در محلّ نماز بنشیند و دعائی که روایت شده است بخواند : اَللَّهُمَّ اَنتَ حَی لاَ تَمُوتُ ...(ادامه در مفاتیح)
5⃣ #تصدّق_وخیرات: مسلمانان این روز را تعظیم بدارند و تصدّق و خیرات نمایند و مؤمنین را مسرور کنند و به زیارت مشاهد مشرّفه بروند. (مفاتیح الجنان . فصل نهم . در اعمال ماه ربیع الأّوّل)
6⃣ #عیدگرفتن: به آنچه موافق حقیقت عید است (عمل کند) یعنی به آنچه که در شرع وارد گشته نه آنچه خلاف مقرّرات شرع باشد
همچنان که عادت و سنّت پاره ای از نادانان است
که به لهو و لعب بلکه پاره ای از افعال حرام می پردازند.
برای هر مجلسی لباس مخصوصی و زینتی مناسب آن لازم است
و لباس شایسته ی اهل چنین مجلس(ی)، لباس تقوا و تاج آنها، تاج کرامت و وقار می باشد؛
یعنی لباس اهل این مجلس تخلّق به اخلاق حسنه
و تاج معارف ربّانیه و تطهیر آنها، پاکیزه ساختن دل از اشتغال به غیر خدا و بوی خوش ایشان،
ذکر خدا و درود بر رسول خدا و آل طاهرین او{علیهم السّلام} است.
7⃣ #صلوات_فرستادن
📚المراقبات ص 81 _ 84
🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فوردوارد یادت نشه
#داستان_واقعی که منجر به طلاق شد
قسمت اول
زن جوان وقتي پس از ماهها آزار واذيت توسط جن ها ناچارشد تن به خواسته هاي آنها بدهدو با چشماني اشکبار در دادگاه کرج حاضر شد. اين زن و شوهر جوان پس از چند سال زندگي براي اينکه زن جوان از شکنجه ها و آزار واذيت جنسی جن ها نجات يابد طلاق گرفت .
بیست و یکم تير ماه سال 1383
زن وشوهر جواني در شعبه هفده دادگاه خانواده کرج حاضر شدند و درخواست شان را براي طلاق توافقي به قاضي اکبر طالبي اعلام کردند . شوهر سی و سه ساله اين زن به قاضي گفت : من وهمسرم از اول زندگي مان تا حالا با هم هيچ مشکلي نداشتيم ولي حالا با وجود داشتن دو دختر ده و یازده ساله به خاطر مشکلاتي که همسرم به آن مبتلا شده است ناچار شده ايم که از هم جدا شويم.
مرد در ادامه حرفهايش گفت : هر شب جن ها به سراغ زنم مي آيند واو را به شدت آزار واذيت جنسی مي کنند من ديگر نمي توانم زنم را در اين شرايط ببينم . زن جوان به قاضي گفت : 13 ساله بودم که در يک محضر در کرج مرا به عقد همسرم که 9 سال از من بزرگتر بود در اوردند . درست يک هفته بعد از عقدمان بود که خواب هاي عجيبي را ديدم .در عالم کودکي بودم و معناي خواب ها را نمي فهميدم ولي اولين خوابم را هرگز فراموش نمي کنم . آن شب در عالم رويا ديدم که چهار گربه سياه و يک گربه سفيد در خانه مان آمده اند. گربه هاي سياه مرا به شدت کتک مي زدند ولي گربه سفيد طرفداري مرا مي کرد و از آنان خواست که کاري به من نداشته باشند از خواب که بيدار شدم متوجه خراش ها و زخمهايي روي بدنم شدم که به آرامي از ان خون بيرون مي زد .....
ادامه دارد....
ازار و اذیت خانم به صورت ازار جنسی بوده
لینک کانال👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان _واقعی ک منجر ب طلاق شد
قسمت دوم
ديگر ترس مرا برداشته بود حتي روزها وقتي جلوي آينه مي رفتم گربه ها را درچشمانم مي ديدم . از آن شب به بعد جنگ وجدال هاي من با چند گربه ادامه پيدا کرد . ( جنها در عالم انسانها و در کوچه و بازار ، معمولا به شکل گربه سانان ظاهر ميشوند . البته به هر شکل ديگري هم که بخواهند،متوانند ظاهر بشوند ) در اين مورد ابتدا با هيچ کس حرفي نزدم وتنها خانواده من و خانواده او جاي زخمها را مي ديدند دوران عقد 9 ماه طول کشيد چون اين شکنجه ها ادامه داشت خانواده ام مرا نزد يک دعانويس در ماهدشت کرج بردند او در کاسه آبي دعا خواند و بعد کاسه را کنار گذاشت به آينه نگاه کردم گربه ها را ديدم آن مرد دعانويس دست وپاي گربه ها را با زنجير بسته بود بعد از آن به من گفت بايد چله نشيني کني وتا چهل روز از چيزهايي که از حيوانات توليد شده استفاده نکني تا چند روز غذا رشته پلو و عدس پلو مي خوردم و اين مساله و دستوراتي را که او داده بود رعايت کردم اما روزهاي بعد پدر شوهرم که خسته شده بود اجازه نداد که اين کار را ادامه بدهم . بعد از جشن عروسي ما، آن گربه ها رفتند .جاي ديگر يک گربه سياه با دوغول بياباني که پشت سر او حالت بادي گارد داشتند سراغم آمدند .
غولها مرا مي گرفتند و گربه سياه مرا مي زد . من با اين گربه 5 سال جنگيدم تا اينکه يکي از بستگانم ما را راهنمايي کرد تا مشهد نزد دعانويسي برويم. دعانويس مشهدي از ما زعفران - نبات -پارچه و کوزه آب نديده خواست. او به کوزه چاقو مي زد زمانيکه ما از خانه او خارج مي شديم ناگهان کوزه را پشت سرم شکاند و من ترسيدم .او گفت جن ها را از بين برده است . همان شب گربه بزرگ سياه در حاليکه چوبي در دست داشت به همراه 13 گربه کوچک سراغم آمدند و مرا به شدت کتک زدند حال يک گربه تبديل به 14 گربه شده بود ....
ادامه دارد.....
لینک کانال👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
🌸صلوات خاصه پیامبر اکرم(ص)
🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ كَمَا حَمَلَ وَحْيَكَ وَ بَلَّغَ رِسَالاَتِكَ وَ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ كَمَا أَحَلَّ حَلاَلَكَ وَ حَرَّمَ حَرَامَكَ وَ عَلَّمَ كِتَابَكَ وَ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ كَمَا أَقَامَ الصَّلاَةَ وَ آتَى الزَّكَاةَ وَ دَعَا إِلَى دِينِكَ
🌸وَ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ كَمَا صَدَّقَ بِوَعْدِكَ وَ أَشْفَقَ مِنْ وَعِيدِكَ وَ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ كَمَا غَفَرْتَ بِهِ الذُّنُوبَ وَ سَتَرْتَ بِهِ الْعُيُوبَ وَ فَرَّجْتَ بِهِ الْكُرُوبَ وَ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ كَمَا دَفَعْتَ بِهِ الشَّقَاءَ وَ كَشَفْتَ بِهِ الْغَمَّاءَ وَ أَجَبْتَ بِهِ الدُّعَاءَ وَ نَجَّيْتَ بِهِ مِنَ الْبَلاَءِ وَ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ كَمَا رَحِمْتَ بِهِ الْعِبَادَ وَ أَحْيَيْتَ بِهِ الْبِلاَدَ وَ قَصَمْتَ بِهِ الْجَبَابِرَةَ وَ أَهْلَكْتَ بِهِ الْفَرَاعِنَةَ
🌸وَ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ كَمَا أَضْعَفْتَ بِهِ الْأَمْوَالَ وَ أَحْرَزْتَ بِهِ مِنَ الْأَهْوَالِ وَ كَسَرْتَ بِهِ الْأَصْنَامَ وَ رَحِمْتَ بِهِ الْأَنَامَ وَ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ كَمَا بَعَثْتَهُ بِخَيْرِ الْأَدْيَانِ وَ أَعْزَزْتَ بِهِ الْإِيمَانَ وَ تَبَّرْتَ بِهِ الْأَوْثَانَ وَ عَظَّمْتَ بِهِ الْبَيْتَ الْحَرَامَ وَ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ أَهْلِ بَيْتِهِ الطَّاهِرِينَ الْأَخْيَارِ وَ سَلَّمَ تَسْلِيماً..
🌸کانال داستان و رمان مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
💠💥القاب پیامبر صلی الله علیه
وآله در قرآن مجید💥💠
قرآن کریم، لقب ها و صفت های زیادی را برای پیامبر اکرم صلی الله و آله بیان فرموده است: از جمله:
🌷احمد🌷 مبشّراً برسول یأتی من بعدی اسمه أحمد …مژده می دهم که بعد از من،رسول بزرگواری که نامش احمد است،بیاید
(سوره صف، ایه ۶)
🌷محمد🌷(محمد رسول الله). (سوره فتح، ایه ۲۹) واین لقب در قسمت های دیگر قرآن هم آمده است:
(سوره آل عمران،ایه ۱۴۴و سوره محمد، ایه ۲ و سوره احزاب، ایه ۴۰)
🌷عبداللّه 🌷و انّه لمّا قام عبداللّه یدعوه و چون بنده خاص خدا محمد مصطفی صلی الله علیه و آله قیام کرد، در حالی که خدا را می خواند .
(سوره جن، ایه ۱۹)
🌷خاتم النبیین🌷و لکن رسول الله و خاتم النبیین
(سوره احزاب، ایه ۴۰)
🌷دارنده خلق بزرگ🌷 و إنّک لعلی خلق عظیم …
(سوره قلم، ایه ۴)
🌷 رحمه للعالمین 🌷و ما أرسلناک إلاّ رحمهً للعالمین … و (ای پیامبر) ما تو را نفرستادیم، مگر اینکه رحمتی برای جهانیان باشی .
(سوره انبیاء، ایه ۱۰۷)
🌷صاحب کوثر 🌷انّا اعطیناک الکوثر… .
(سوره کوثر، ایه ۱)
🌷دارای سعه صدر:🌷الم نشرح لک صدرک، ایا ما به تو شرح صدر (و بلندی همت) عطا نکردیم .
(سوره انشراح،ایه ۱)
🌷قرار داشتن بر راه مستقیم الهی🌷 انّک علی صراط مستقیم .
(سوره زخرف، ایه ۴۳)
🍃🌸 #اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم🌸🍃
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📗 #داستان_آموزنده
پیرمرد محتضری که احساس می کرد مردنش نزدیک است، به پسرش گفت: مرا به حمام ببر. پسر، پدرش را به حمام برد.
پدر تشنه اش شد. آب خواست. پسر قنداب خنکی سفارش داد برایش آوردند و آن را به آرامی در دهان پدر ریخت و پس از شست وشو پدر را به خانه برد.
پس از چندی پدر از دنیا رفت و روزگار گذشت و پسر هم به سن کهولت رسید روزی به پسرش گفت: فرزندم مرگ من نزدیک است مرا به حمام ببر و شست وشو بده.
پسر نااهل بود و با غر و لند پدر را به حمام برد و کف حمام رهایش کرد و با خشونت به شستن پدر پرداخت.
پیرمرد رفتار خود با پدرش را به یاد آورد. آهی کشید و به پسر گفت: پسرم تشنه هستم.
پسر با تندی گفت: این جا آب کجا بود و طاس را از گنداب حمام پر کرد و به حلقوم پدر ریخت.
پدر اشک از دیده اش سرازیر شد و گفت: من قنداب دادم، گنداب خوردم. تو که گنداب می دهی ببین چه می خوری؟
📗داستان های امثال/ذوالفقاری
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎گويند شيخ بايزيدبسطامي در ايام جواني و قبل از اينكه دلش به نور ايمان روشن گردد واز جمله بزرگان عرفان و سير و سلوك شود، از جمله كساني بود كه سرتاسر بدنش به رسم و افراد بي بند بار خالكوبي داشت بعد از طي مراحل سلوك و نشستن بر كرسي شيخ العرفا از ترس هويدا گشتن پيشينه خود هرگز جامه را در انظار مريدان و ساير خلق از تن بيرون نميكرد، و نقل است كه هميشه بالغ بر پانصد مريد و شاگرد وي را همراهي ميكردند. روزي بر حسب اتفاق فارغ از مريدان و دوستدارانش در كنار دجله قدم ميزد كه شيطان او را وسوسه كرد و دچارغرور و خود بزرگ بيني شد، و با خود گفت بايزيد تو اكنون به چنان مقام و جايگاه رفيعي رسيده اي كه كسي در جهان به رتبت و مقام تو پيدا نميشود و همواره بالغ بر پانصد مريد به فرمانبرداري تو اماده اند، در اين زمان خداوند به او الهام نمود كه بايزيد، ميخواهي كه به باد دستور دهم كه جامه ها را تنت بيرون كند، انگاه خلق اثار لهو و لعب را بر تنت ميبينند و به پيشينه گناه الود تو اگاه ميشوند و ان زمان است كه بر تو سنگ زنند و سرت را بر دار كنند.
بايزيد فرمود پروردگارا اگر اين كار را انجام دهي شمه اي از رحمتت و بخشندگيت را به بندگانت ميگويم و ان زمان است كه ديگر هيچ كس تو را سجده نميكند و كسي ديگر نماز و روزه بجاي نمي اورد.
خداوند فرمود:
ني زما و ني ز تو رو دم مزن.
گفتگو زیبای بایزید بسطامی با خدا
در کنار دجله سلطان با یزید
بود روزی فارغ از خیل مرید
ناگه آوازی ز عرش کبریا
خورد بر گوشش که: ای شیخ ریا
میل آن داری که بنمایم به خلق
آنچه پنهان کرده ای در زیر دلق
تا خلایق جمله آزارت کنند
سنگ باران بر سر دارت کنند؟
گفت: یا رب میل آن داری تو هم
شمه ای از رحمتت سازم رقم؟
تا که خلقان از پرستش کم کنند
وز نماز و روزه و حج رم کنند؟
پس ندا آمد که ای شیخ فتن
نی ز ما و نی زتو رو دم مزن
#مصیبت_نامه
#عطار_نیشابوری
─═हई 🍷 🍷 ईह═─
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان_های_آموزنده
🕯#شمع_و_پروانه
پادشاه پروانهگان را خبر آوردند که شمعی آمده است که پروانهها را در آتشش میسوزاند و نیست میگرداند.
پادشاه پروانه گان مخبران را تَغیّر (پرخاش) کرد که چرا دروغ میگویید؟
مخبران قسم یاد کردند که از درست گویانیم
سلطان گفت: تا دروغ شما بر من معلوم شود، خود مأموری گسیل میدارم تا مرا از شمع خبر آرد
مأموری برفت و شمع را دید که پروانگانی چند در حریم او بال و پر سوختهاند و مردهاند
مأمور به خدمت سلطان شد و بگفت: «خبر درست است». سلطان غضب کرد که: تو از دروغگویانی، و مأموری دیگر گسیل داشت تا پادشاه را از شمع خبر آرد.
مأمور دوم نیز بدید، آنچه اوّلی دیده بود، و به خدمت سلطان آمد که: «خبر درست است»
سلطان بر او نیز خشم گرفت و از دروغگویانش خواند.
سومین مأمور، چون به محل واقعه برفت، نور را دید و تاب نیاورد. دل به نور داد و در نور فرو شد و جان بداد.
فردا شد و سلطان در انتظار که مأمور فرا رسد، اما مأمور به خدمت حاضر نشد. سلطان را اشک در چشم آمد. حاضران از علت گریه پرسیدند.
سلطان گفت: خبر راست بود.
گفتند: اما آن مأمور که گسیلاش داشتید هنوز نیامده است
سلطان گفت: آن پروانه که شمع ببیند و زنده بماند، پروانه نباشد، که خفاشش باید خواند.
آن پروانه گان که برفتند و خبر از شمع آوردند، راستگو نبودند
هر چند درست گفتند، اما او که سوخت و از او اثر نماند، درستگویی بود که راست گفت.
او پروانهای بود که خود نور شد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
─═हई 🍷 🍷 ईह═─
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎 جوان عاشقی بود که هر شب برای دیدن معشوق از یک طرف دریا به آن طرف دریا میرفت و سحرگاهان باز میگشت و تلاطمها و امواج خروشان دریا او را از این کار منع نمیکرد.
دوستان و آشنایان همیشه او را مورد ملامت قرار میدادند و او را به خاطر این کار سرزنش میکردند اما آن جوان عاشق هرگز گوش به حرف آنها نمیداد و دیدار معشوق آنقدر برای او انگیزه بوجود میآورد که تمام سختیها و ناملایمات را بجان میخرید.
شبی از شبها جوان عاشق مثل تمامی شبها از دریا گذشت و به معشوق رسید. همین که معشوقه خود را دید با کمال تعجب پرسید: «چرا این چنین خالی در چهره خود داری!»
معشوقه او گفت: «این خال از روز اول در چهره من بوده و من در عجبم که تو چگونه متوجه نشدهای.»
جوان عاشق گفت: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن را ندیده بودم.»
لحظهای دیگر جوان عاشق باز هم با تعجب پرسید: «چه شده که در گوشه صورت تو جای خراش و جراحت است؟»
معشوقه او گفت: «این جراحت از روز اول آشنایی من با تو در چهرهام وجود داشته و مربوط به دوران کودکی است و من در تعجبم که تو چطور متوجه نشدی!»
جوان عاشق میگوید: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن جراحت را ندیده بودم.»
لحظهای بعد آن جوان عاشق باز پرسید: «چه بر سر دندان پیشین تو آمده؟ گویی شکسته است!»
معشوقه جواب میدهد: «شکستگی دندان پیشین من در اتفاقی در دوران کودکیام رخ داده و از روز اول آشنایی ما بوده و من نمیدانم چرا متوجه نشده بودی!»
جوان عاشق باز هم همان پاسخ را میدهد. آن جوان ایرادات دیگری از چهره معشوقهاش میبیند و بازگو میکند و معشوقه نیز همان جوابها را میگوید. به هر حال هر دو آنها شب را با هم به سحر میرسانند و مثل تمام سحرهای پیشیین آن جوان عاشق از معشوقه خداحافظی میکند تا از مسیر دریا باز گردد. معشوقهاش میگوید: «این بار باز نگرد، دریا بسیار پر تلاطم و طوفانی است!»
جوان عاشق با لبخندی میگوید: «دریا از این خروشانتر بوده و من آمدهام، این تلاطمها نمیتواند مانع من شود.»
معشوقهاش میگوید: «آن زمان که دریا طوفانی بود و میآمدی، عاشق بودی و این عشق نمیگذاشت هیچ اتفاقی برای تو بیافتد. اما دیشب بخاطر هوس آمدی، به همین خاطر تمام بدیها و ایرادات من را دیدی. از تو درخواست میکنم برنگردی زیرا در دریا غرق میشوی.»
جوان عاشق قبول نمیکند و باز میگردد و در دریا غرق میشود.
فیه ما فیه،
#مولوی
─═हई 🍷 🍷 ईह═─
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📝
#داستان_کوتاه_
پیرمردی که شغلش دامداری بود، نقل میکرد:
گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زاییده بود و سه چهار توله داشت و اوائل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش میرسید ، چون آسیبی به گوسفندان نمیرساند وبخاطر ترحم به این حیوان و بچههایش، او را بیرون نکردیم، ولی کاملا او را زیر نظر داشتم.
این ماده گرگ به شکار میرفت و هر بار مرغی، خرگوشی ، برهای شکار میکرد و برای مصرف خود و بچههایش می آورد.
اما با اینکه رفت آمد او از آغل گوسفندان بود، هرگز متعرض گوسفندان ما نمیشد.
ما دقیقا آمار گوسفندان وبره های آنها را داشتیم وکاملا" مواظب بودیم، بچهها تقریبا بزرگ شده بودند.
یکبار و در غیاب ماده گرگ که برای شکار رفته بود، بچههای او یکی از برهها را کشتند!
ما صبرکردیم، ببینیم چه اتفاقی خواهد افتاد؛ وقتی ماده گرگ برگشت و این منظره را دید، به بچههایش حملهور شد؛ آنها را گاز می گرفت و میزد و بچهها سر و صدا و جیغ میکشیدند و پس از آن نیز همان روز آنها را برداشت و از آغل ما رفت.
روز بعد، با کمال تعجب دیدیم، گرگ، یک بره ای شکار کرده و آن را نکشته و زنده آن را از دیوار آغل گوسفندان انداخت رفت.»
این یک گرگ است و با سه خصلت:
درندگی
وحشیبودن
و حیوانیت
شناختهمیشود
اما میفهمد، هرگاه داخل زندگی کسی شد و کسی به او پناه داد و احسانکرد به او خیانت نکند و اگر ضرری به او زد جبران نماید
اما ما سالهاست سر سفره خدا نشسته ایم نمک خوردیم و نمکدان شکسته
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ـــــــــــــــــــــــــــــــ🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹ـــــــــــــــــ
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۲۶🍃
نویسنده: #سییــنباقـرے ☺
ضربان قلبم شدید شده بود..
تو ذهنم اکو میشد حرفش و صدای بم مردونه ش
"یعنی اینکه من میدونم حس شمارو"
"یعنی اینکه من میدونم حس شمارو"
"یعنی اینکهـ....."
منتظر بودم تحقیر بشم..
شکسته بشم..
منتظر بودم به خودش افتخار کنه..
به سحر بگه..
وای سحر..
اگه سحر بشنوه..
حتما از من بدش میاد..
حتما همه میفهمن..
همه میگن مقصر منم..
اخه مگه قصیری بود که مقصر من باشم..
چقدر پر استرس بود..
چقدر ترسناک بود..
بلاخره پیش خودم اعتراف کردم..
آره من عاشق یه مرد قد بلند شدم..
مردی که اقتدار و قدرتش به چشمم اومد و ازش خوشم اومد..
کسی که تا عمر دارم لبخندش از یادم نمیره..
اما بی برنامه..
بی هماهنگی..
بی توجه به موقعیتم..
بی توجه به شرایطم..
بدون اینکه بفهمم اون استاده و من دانشجوو..
اون از من بالاتره و من یه دختر ساده ی روستایی..
حتی،
حتی،
حتی نمیدونستم و مطمئن نبودم اون ، اون مجرده یانه..
سحر میگفت مجرده..
خب مجرده..
ولی اون صدا؟!
اون صدا کی بود پس؟!
اگه یکی دیگه رو داشته باشه چرا به من میگه حس شما رو میدونم..
اگه یکی دیگه داره باید منو طر م کنه نه بکشونه سمت خودش😭
دیگه کم آورده بودم..
صورتمو توی بالش پنهون کردم و اشک ریختم..
وقتی منطقی فکر میکردم، کارم اشتباه و گناه نبود اما سنجیده هم نبود..
مقول نبود برای دختر حساسی مثل عاشق شدن...
عاشق شدن به تنهایی بد نبود، اما بی حساب عمل گردن بد بود..
داشتم پی میبردم که بی حساب عاشق شدم به افکارم به روئای شیرینم بال و پر دادم..
اونقدی بال و پر دادم که باورم شد، من باید بشم همصحبت و همدم استاد سپهری که هیچوقت هیچکس ازش روی خوش ندیده..
اونقدی بال و پر دادم که با دوتا شوخیِ شاید عادی استاد که به واسطه ی دوستیم با سحر بود، رو برخورد متفاوت پنداشتم و هیجان کل زندگیم رو گرفت و فکر کردم
"میتونم امیدی داشته باشم"
اونقدری این افکار رو پیش خودم تکرار کردم که آخرش اعتراف کردم که اشتباه کردم..
بین گریه هام میگفتم؛غلط کردم غلط کردم!
و چه بد حالی بود ، بدونی
"غلط کردی اما نخوای غلطت رو ادامه ندی"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️🍃
🍃
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۲۷🍃
نویسنده: #سییــنباقـرے☺
"نگران نباش"
همین!!
فقط همین!!
اما همین دو کلمه قد دنیا آرومم کرد!
میدونستم مغروره و بیشتر از این نمیگه!
نمیتونه که بگه!
هم چارچوب رابطه این اجازه رو بهش نمیداد هم اینکه مغرور بود..
و این مغرور بودنش، میتونست جذابش کنه..
اینکه استاد سپهر بهت بگه "نگران نباش" یعنی جای نگرانی نیست..
خوشبین بودم یا خودم رو گول میزدم!
نمیدونم اما حس خوبی بود، اینکه بهم گفت نگران نباشم..
جوابی ندادم و سعی کردم جوابی ندم تا خودش حرف بزنه..
حالا که از حسم خبر داره، خودش بگه چی خوبه چی بده!
خودش بگه باید برای ادامه چیکار کنم..
بمونم یا تمومش کنم..
ای کاش ازم بخواد #ادامهدادنرو..
.
.
.
این بار با حال بهتری برگشتم دانشگاه و ترم پنجم رو شروع کردم..
ین بار حس بزرگ تر شدن داشتم..
حس خوبِ تعلق..
این ترم هم جوری تنظیم کرده بودم که بتونم با استاد صادقی کلاس داشته باشم..
استاد صادقی یا آقای سپهر این روزام..
لبخند زدم از تکرار این لفظ روی زبونم..
سه شنبه بود و اولین کلاس هم کلاس استادصادقی بود..
صبح زودتر بیدار شده بودم..
صبحانه رو آماده کردم..
+چخبره سها خوشحالیا😄
-عه زهرا بخوام گشنه نری کلاس ، بد کردم؟!
امروز دوست داشتم بهتر باشم، خیلی بهتر..
مانتوی فیروزه ای رنگم رو پوشیدم..
کوله ی خاکستری رنگمم برداشتم و رفتم بیرون..
-هوا سرد شده!
دستامو از هم باز کردم و چرخی زدم..
+زهرااا هوا به این خوبی😍
-باشه بابا عاشق شدیاااا آبرومونو بردی..
رفتیم سمت کلاس..
تنها کسی که تو کلاس نشسته بود آقای پارسا بود..
هر دو سلام کردیم و اولین صندلی نشستیم..
+خانوم درویشان پور؟!
سرمو آوردم بالا..
-بله
+امروز وقت دارین...
-نه اقای پارسا..
با دلخوری گفت "ممنونم" و رفت بیرون..
+سها یه فرصت بهش بده!!
-نمیخوام زهرا زوری که نمیشه..
+آره خب ولی خیلی پسر خوبیه!!
-آره خوبن و قابل احترام اما نه..
زهرا هم دیگه پیگیر نشد..
کم کم بچها اومدن..
سرم پایین بود و داشتم بی هدف خطی خطی میکردم صفحه ی اول دفترمو..
حرفای زهرا تو ذهنم بود..
آقای پارسا واقعا آدم خوبی بود..
شاید یه روزی برسه که پشیمون بشم از جواب منفی ای که بهش میدم..
اما....
با سلام استاد صادقی رشته ی افکارم پاره شد و بلند شدم..
چهره ش خیلی آشوب بود..
اما میخندید..
"خوشحال و مسرورم که این ترم هم باید شمارووو تحمل کنم"
همه خندیدیم..
خودشم خندید..
موقع خوندن اسمها وقتی به اسمم رسید،
لبخندی به چهرم زد و گفت
"خوشحالم"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💌💞💌💞💌💞💌💞💌#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۲۸🍃
نویسنده: #سییــنباقـرے ☺
بعد از حضور غیاب دوباره کلاس همهمه شد..
استاد بدون توجه به بچها سرگرم گوشیش بود..
و عجیب بود که مثل ترمهای قبل با بداخلاقی نگفت که مقدمه رو شروع میکنیم..
-استاااد؟ نمیخوایم مقدمه رو شروع کنیم!؟
استاد سرشو آوورد بالا و با پوزخندی گفت:
-من اشتباه متوجه شدم یا شما واقعا به درس علاقه پیدا کردین خانوم ساناز؟!
کلاس تو چند ثانیه رفت رو هوا..
سرمو انداختم پایین و ریز خندیدم..
-خیر امروز نمیخام مقدمه رو شروع کنم..
میتونید یه کارتون برسید..
آقای پارسا اولین نفر بود که بلند شد کیفش رو برداشت و گرمکن ورزشیشم انداخت روی دستش و رفت سمت در کلاس..
-کجا اقای پارسا؟!
با اخمی که بین دوتا أبروهاش بود گفت:
+مگه نفرمودین به کارمون برسیم..
-بله ولی تو همین کلاس..
+ولی کار من بیرونه!
-متاسفم..
با چشمک ریزی که حواله ی نگاه من کرد فهمیدم که فقط میخواست ضایه ش کنه..
کار خوبی نبود..
و این از بدی های اخلاق آدم مغرور و جاه طلبی مثل استاد سپهر بود..
ویبره ی گوشیم به صدا در اومد..
"بیا تلگرام"
تلگرامم رو روشن کردم!
"چطوری سها"
"خوبم استاد سپهر، چرا درس نمیدین شما"
"حوصله ندارم ترجیحا از هفته ی آینده شروع کنیم"
"بله"
"خیلی ناراحتی شروع کنم و همین الان بهت منفی بدم"
خندیدم و نگاهش کردم..
با چشمایی که از شیطنت برق میزد خیره شد بود بهم..
با خودم فکر کردم"روئای شیرینِ غیر واقعیِ با استاد بودن رو"
"به چی فکر میکنی؟"
"چطور"
"تو هوا بودی"
"هیچی"
کلاس به همین پی ام دادنا گذشت..
-خانوم درویشان پور؟!! بمونید کارتون دارم!
زهرا با اجازه ای گفت و از کلاس رفت بیرون..
+بله استاد؟!
-خوبی خانوم؟!!!
سرمو انداختم پایین و با لبخند گفتم:
+خوبم ممنون!
+نمیپرسی چرا سحر نیومده؟!
اصلا حواسم نبود که امروز سحر نیومده بود!
-واای حواسم نبود چرا نیووومده؟! بهش زنگ میزنم میپرسم!
خندید..
بلند..
از اونایی که دستشو ببره تو جیبش و رو به آسمون بخنده..
+عاشقیااا..
اگه مشکلی نداره بریم پیشش..
نگاه نگرانمو که دید ،دستاشو به حالت آرامش آورد بالا و گفت: نگران نشو نگران نشو این بار قرار نیست بریم بیمارستان..
لبخند زدم و با خودم فکر کردم امروز دومین باره که میشنوم "عاشقیا"
+استاد شما برید من به زهرا خب بدم میام..
لبخند زد و گفت: بیرون دانشگاه منتظرم خانوم ملاحضه کار..
تیز بود..
زرنگ بود..
خیلی زرنگ تر از منه ساده..
میفهمید چرا گفتم خبر بدم بعد بیام..
رفتم پیش زهرا و معطل کردم..
بهش گفتم میرم پیش سحر..
معلوم بود چندان راضی نیست اما گفت:خوشبگذره" و رفت..
-سلام چه عجب شما تشریف فرما شدین..
کوله مو گذاشتم روی پام..
+ببخشید
-این دوستت زهرا خانوم..
کنجکاو بهش نگاه کردم..
-خیلی دختر خوبیه چادر خیلی بهش میاد..
چیزی نگفتم..
برگشتم و از شیشه بیرون رو نگاه کردم که کم کم بارون گرفت..
چرا هیچوقت از من تعریف نمیکرد؟!
چرا خیچوقت تحسینم نکرده بود..
با صراحت از حس من با خبر شد اما یه لحظه بهم نگفت درباره م فکر میکنه..
فقط گفتم میدونه..
کم کم داشتم به نتیجه میرسیدم که چقدر "بی بها" شدم..
+استاد ممکنه نگهدارین؟!
چند متر جلو تر نگهداشت..
-چیزی شده؟!
+نه فقط نمیخام بیام..
دستم رفت سمت دستگیره که بازش کنم..
-گفتم چیشده؟!
دادش باعث شد بغض تو گلوم بشکنه و دستم رو بذارم روی صورتم و بی صدا گریه کنم..
چند ثانیه ای فقط نفس عمیق کشید..
-من الان باید چیکارکنم؟!
مگه میدونم تو چته که بدونم باید چی بگم؟!
کل ذهنم درگیر شده بود به اینکه من دختر خوبی نیستم..
من قابل تحسین نیستم..
من با گفتن حسم بهش بی ارزش شدم..
حتی پیش بچهای کلاس،آقای پارسا و زهرا که سرد بهم گفت خوشبگڋره!!
-سها خانوم!!
صورتمو پاک کردم و خیلی جدی گفتم:
+فقط نمیخوام بیام همین!
-تا نگی هیچ جا نمیتونی بری!
سُها؟؟!
ضربان قلبم رفت بالا..
میدونستم اگه بمونم باهاش میرم..
بدون معطلی از ماشین پیاده شدم...
دویدم..
هرچی توان داشتم دویدم..
اونقد دور شدم که نتونه پیدام کنه..
اونقدر توان گذاشته بودم که از نفس بیوفتم و همونجا کف پیاده رو بشینم...
اشکام دوباره روی صورتم ریخت..
مغازه داری که داشت جلوی مغازشو آب پاشی میکرد صدام زد...
+خانوم خانوم پاشو خیس شدیا..
برگشتم سمتش..
-میشه یکم بریزید توی دستم؟!
با تعجب همراه با دلسوزی نگاهم کرد..
شیلنگ آب رو با احتیاط گرفت سمتم و گفت:
+بله چرا نمیشه..
یه مشت..
دو مشت..
سه مشت..
آب ریختم روی صورتم..
خنڪی آب حالمو بهتر کرد..
بلند شدم کوله م رو برداشتم و رفتم لب خیابون و منتظر تاکسی موندم..
با اولین تاکسی خودم رو رسوندم دانشگاه..
احساس سرشکستگی میکردم..
حس میکردم شونه هام افتاده..
خسته بودم..
رفتم سمت خابگاه..
+سها خانوم؟!
صدای آقای پارسا بود..
حوصله شو نداشتم..
به راهم ادامه دادم ..
+سها خانووم؟!
نفس نفس زنون اومد رو ب
ه روم ایستاد..
+چرا جواب نمیدین!؟
سرشو آورد نزدیک صورتم و آروم گفت:
+گریه کردی!؟
ڪاش بیخیال میشد..
بیتفاوت تر از قبل از کنارش رد شدم..
دست بردار نبود..
+سها خانوم!؟ دیدم با استاد رفتین بیرون..
تندی برگشتم سمتش..
دستاشو به حالت تسلیم برد بالا..
-میدونیم رفتین دوستتونو ببینید میدونم بخدا..
فقط بگو چرا گریه کردی!؟
حوصله بحث نداشتم..
فقط دوست داشتم تمومش کنه!
تمام احترامی که براش قائل بودم رو گذاشتم کنار و با لهن بدی بهش گفتم؛
+به شما هیچ ربطی نداره..
راهمو گرفتم و رفتم..
زهرا روی تختش دراز کشیده بود..
وقتی منو با اون قیافه ی #رنجور دید بلند شد اومد سمتم..
+خوبی سها؟! برای سحر اتفاقی افتاده؟!
-نه!
+پس چیشده؟؟؟ بگو کشتیم تو..
-هیچی!
+سهاااا
طاقتم تموم شد..
خودمو انداختم توی بغلش..
با گریه گفتم:
+چیڪار کنم مثل تو خوب باشممممم
یعنی من دم دستیمممم
مگه گناه کردمممم
چرا همش حس بد دارمممم..
زهرا کمکم کنننن..
یک ساعتی که تو بغل زهرا موندم و اون حرفای آرامشبخشش رو نصیب روح و دلم کرد بهترین اتفاق اون روز بود..
اما بهترینش اونجایی بود که دستور دلم رو ،هرچند تحت تاثیر حرف استاد، اجرا کردم با صدایی نامطمئن به زهرا گفتم
"میشه منم چادر بپوشم"
ادامه دارد💞💌
💌💞💌💞💌💞💌💞#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔷⚫🔷⚫🔷⚫🔷⚫
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۲۹🍃
نویسنده: #سییــنباقـرے ☺
زهـرا لبخند زد..
یه لبخنـد آسمونی..
اصلا نپرسید، چرا و چیشد که یهو یا چطوری..
فقط با مهربونی گفت:
+آره چرا که نه!؟
اتفاقا به صورت بانمکت هم میاد..
لبخند بی جونی زدم..
+عههه بی ذووق!
و مشتی که حواله ی بازوم شد..
اون روز انقدری خسته بودم که ناهار نخورده بیهوش شدم..
با استاد اومده بودیم بیرون..
یه جای دور بود..
نمیدونستم کجاست اما خارج از شهر بود..
آفتاب مستقیم بود برای همین کلاسورم رو گرفته بودم بالای سرم تا سایه بون صورتم بشه..
استاد جلوتر از من میرفت..
یه تیپ کاملا مشکی زده بود که عینک آفتابی تکمیلش میکرد..
ایستادم و ازپشت سر نگاهش کردم..
با خودم فکر کردم چقدر با سپهر خوشبخت میشم..
و چقدر شیرین میشه دنیای دو نفره ی من و سپهر..
من یه دختر مطیع و سر به زیر بودم البته فقط دربرابر سپهر و اون یه آدم مغرور که که همین غرور و رو ندادنش به هرکسی باعث میشه آدم جذبش بشه..
به خودم اومدم دیدم ازم دور شده..
یه لحظه ترسیدم..
صدای پارس سگ بلند شد..
ترسیدم..
سپهر دور شده بود..
دویدم سمتش..
+سپهــــــــــر سپهــــــــر!
وای من چیکار کردم..
اسمشو به زبون آووردم..
سگا بهم نزدیک شده بودن..
سپهرو میدیم..
برگشت سمتم..
با لبخند..
همون لبخندای دلنشین..
دستشو دراز کرد سمتم..
ترسیده بودم..
دستمو بردم سمت دستش..
نیاز داشتم به یه آغوش امن..
صدای نفس زدن سگی که پشت سرم بود رو حس میکردم...
دستش رسید به دستم..
انگشتشو لمس کردم..
یهو از پشت کشیده شدم..
جیییغ زدم..
با صدای جیغم نفس نفس زنون از خواب پریدم..
سر و گردنم پر از عرق شده بود..
تپش قلبم رفته بود بالا..
نگاهمو چرخوندم دور تا دور اتاق..
زهرا داشت نماز میخوند..
چادر سفیدش پر از نور بود..
کلافه بلند شدم..
خودمو بهش رسوندم..
داشت سلام میداد..
بی جون شده بودم..
سرمو گذاشتم روی پاش و جمع شدم توی خودم..
صلواتای آخر نمازشو داشت میفرستاد..
آروم آروم موهامو نوازش میڪرد..
دلم گرفته بود..
هم از احساس بی ارزش بودن و بی ارزش شمرده شدن..
هم از اینکه همچنان خواستار استاد سپهر بودم و فراموشی برام حکم مرگ داشت..
+زهرا؟!
-جانم؟!
+میدونم میدونی!
-میدونم!
+چیکار کنم؟!
-چشماتو باز کن!
+چیو ببینم؟!
-واقعیتهارو!!
+مگه واقعیت غیر از اینایی که میبینم؟!
-چشمات باز نیست سها..
+چیکار کنم؟!
-همیشهگوش دادن به حرف دل ، غرق شدن میاره!!
+گوش ندم؟!
-سنجیده گوش بده!
+ادامه ندم؟!
-خودت چی میگی؟!
+ادامه دادن میخوام!!
اشکم جاری شد..
چقدر درمونده و بدبختِ یه روئا و توهم شده بودم..
زهرا آشکارا بهم میگفت اشتباهه..
عقلم آشکارا بهم میگف اشتباهه..
دلم میگفت برو جلو..
بلند شدم نماز خوندم..
نماز مغرب..
نماز عشا..
دو رکعت نماز آرامش..
دو صفحه قرآن..
صد تا صلوات...
اما من همچنان همون سهام که ....
شام رو به اجبار زهرا خوردم چند لقمه..
رفتم سراغ گوشیم که از بعد کلاس سایلنت بود..
به معنای واقعی کلمه گوشیم ترکیده بود از تماسهای بی پاسخ ،پی ام ،اس ام اس..
بیشترش استاد بود و سحر..
چند بار هم علی و مامان..
دیر وقت بود نمیشد به مامان زنگ بزنی..
زنگ زدم علی..
چه خواب باشه چه بیدار..
+دورت بگردم کجایی انلاین همنشدی!؟
دلم ریخت از محبت خالصانه ش..
عشق همینجا بود من کجا دنبالش میگشتم..
حرف زدیم تایه ساعت...
چند بار استاد پشت خطی شدکه محل نذاشتم..
بعد از خداحافاظیم با علی ، فورا گوشیم زنگ خورد که استاد بود..
رد دادم..
رفتم پیاماش رو باز کردم..
از همش گذشتم تا رسیدم به آخریش...
که برای دو دقیقه پیش بود
"تو محوطه ی دانشگاهم سریع میای پایین"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
🔷⚫🔷⚫🔷⚫🔷⚫#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤🌸❤🌸❤🌸❤🌸ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۳۰🍃
نویسنده: #سییــنباقـرے ☺
شاید اگه سهای دیروز بودم میترسیدم و فورا میرفتم پایین..
اما الان فرق میکرد آروم بودم و پر از آرامش..
"شرمنده"
فقط همین و بعد گوشیم رو خاموش کردم..
دیگه دوست نداشتم احساس حقارت کنم..
دوست نداشتم فکر کنه چقدر زود به دست میام هرچند هیچ احساسی نداشته باشه نسبت به من..
رفتم دراز کشیدم شاید خوابم ببره و فراموش کنم این روزهای لعنتی رو..
دستمو گذاشتم روی چشمامو سعی کردم یادم بره که استاد اون پایین ایستاده و من در نهایت بی احترامی گوشیمم خاموش کردم..
ده دقیقه ای گذشته بود که تقه ای خورد به در اتاق..
صدای پای زهرا اومد که میره سمت در..
+سلام خانوم عاشوری..
پس سرپرست خوابگاه بود.. چی میخواست این وقت شب..
-سها؟!
همونطور که دستم روی چشمام بود جوابشو دادم..
+جان
-خانوم عاشوری بود..
مکثی کرد ودوباره گفت؛
-میگه که استاد ، استاد چیزه یعنی استاد صادقی پایینن
(اینو که گفت با تند ترین سرعت ممکن بلند شدم و نشستم روی تختم)
گفتن جزوه ای دست شما دارن که نیازشونه و ضروریه برای همین تا اینجا اومدن..
منتظرته!
سرشو آوورد نزدیک گوشم و گفت؛ میخوای بپیچونمش!
دستامو گڋاشتم روی گونه هام و گیج و پریشون گفتم
+نه میرم!
-سها
+میرم زهرا میترسم..
بلند شدم تند تند اماده شدم و اولین چیزی که دم دستم بود رو پوشیدم و رفتم پایین..
تو محوطه ی دانشگاه روی یکی از نیمکتای زیر درختا دیدمش..
میتونستم تشخیص بدم که خودشه..
رفتم سمتش..
نشسته بود و سر شو گرفته بود میون دستاش..
+سلام..
فورا بلند شد..
نگاهش کردم...
اخم غلیظی به چهره ش بود..
دستاشو مشت کرده بود و دندوناش رو روی هم فشار میداد..
با صدای خفه ای گفت:
-منتظرم بشنوم ڪار امروزتو..
چیزی نگفتم..
نگاهم به چشماش بود و لب از لب تکون ندادم..
تو سرم هزارتا فکر بود که آخرینشو به زبون آووردم..
+من هیچ حرفی باشما ندارم..
و این یعنی فرار از واقعیت..
فرار از توضیحی که هم داشتم هم نداشتم..
فرار از توضیحی اگه به زبون میووردم تموم شدن این رابطه ی نصفه و نیمه بود و اگه به زبون نمیووردم هم نتیجه همین بود..
طرز نگاهش عوض شد..
کم کم عصبانیتش رفت و جاشو به تعجب داد..
سر تا پامو نگاه انداخت..
کنجکاو شدم..
دنبال چی میگشت..
که خودش به زبون آوورد..
دستشو اوورد جلو تر و گفت؛
+سها این ، این ، این چادر برای تو که نیست!!!!
چادر؟!!!
بیشتر لمس کردم لباسی که به خیال خودم مانتو بود رو..
چادر زهرا بود..
تو اون عجله و شتاب چادر زهرا رو پوشیده بودم..
دست کشیدم روی سرم..
از سرم افتاده بود..
کشیدمش روی سرم..
+خب خب..
-چقدر بهت میاد..
احساس کردم از خجالت قرمز شدم..
اولین بار بود مستقیم ازم تعریف میکرد..
اما با یاداوری صبح و تعریفش از زهرا ، حس خوبم رفت..
یه چیزی ذهنمو میخورد
"براش فرقی نداره از همه تعریف میکنه"
اخمام تو هم شد..
اما هنوز،نگاهش خاص بود..
+همیشه بپوش..
قلب لعنتیم گاهی برعڪس عقلم ضربان میزد..
+سها بگو چیشد!!
ببین عذاب وجدان دارم که اومدم تا اینجا..
و گرنه میگفتم به جهنم...
کم بی احترامی ای نبوده به منی که استادتم..
-خودتون گفتین نگم استاد..
+خب نگو استاد ولی دلیل کارتم بگو..
هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی..
-خواب بودم..
+الان چی؟؟
-نمیخواستم..
+دلیل بگو بمن..
-چرا مهمه؟!
جاخورد...
انتظارشو نداشت..
منم مصمم برای شنیدن جوابش نگامو سپرده بودم به نگاهش..
چشماش میچرخید تو نگاهم..
ولی امشب باید میفهمیدم..
باید متوجه میشدم..
+شب بخیر!!
-این دو کلمه جواب من نبود..
پشتشو کرده بود بهم که بره..
-استاد این دو تا کلمه جواب سوال من نیست..
+جوابی ندارم..
دقیقا همونجا بو که احساس کردم تموم شدم..
دقیقا همونجا بود که احساس کردم تموم شدم..
دیگه نبودم..
انگاری روی دوشم یه وزنه ی چندین کیلویی گذاشتن..
با قدمهای خسته رفتم سمت خوابگاه..
با دله خسته تر به زهرا اشاره کردم چیزی نگه تا من بتونم تا سحر توی خودم اشک بریزم و شوری اشک نمک بشه روی دردی که موند توی قلبم..
نمک بشه و بپاشه روی زخم ذهنی که مدام تکرار میکرد
#نیمهیپنهانعشق
عجیب سیاه و تاریکه....
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
❤🌸❤🌸❤🌸❤🌸#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✳️منتظران ظهور
👌حکایت بسیار زیباااا
روایتی هست که میگوید :
خواجه شمسالدین محمد شاگرد نانوایی بود.
عاشق دختر یکی از اربابان شهر شد. که دختری بود زیبا رو بنام شاخ نبات.
در کنار نانوایی مکتب خانه ای قرار داشت که در آنجا قرآن آموزش داده میشد و شمسالدین در اوقات بیکاری پشت در کلاس مینشست و به قرآن خواندن آنان گوش میداد.
تا اینکه روزی از شاخ نبات پیغامی شنید که در شهر پخش شد " من از میان خواستگارانم با کسی ازدواج میکنم که بتواند 100 درهم برایم بیاورد!" 100 درهم، پول زیادی بود که از عهده خیلی از مردم آن زمان بر نمیآمد که بتوانند این پول را فراهم کنند.
عده ای از خواستگاران شاخ نبات پشیمان شدند و عده ای دیگر نیز سخت تلاش کردند تا بتوانند این پول را فراهم کنند و او را که دختری زیبا بود و ثروتمند به همسری گزینند .
در بین خواستگاران خواجه شمسالدین محمد نیز به مسجد محل رفت و با خدای خود عهد بست که اگر این 100 درهم را بتواند فراهم کند 40 شب به مسجد رود و تا صبح نیایش کند.
او کار خود را بیشتر کرد و شبها نیز به مسجد میرفت و راز و نیاز میکرد تا اینکه در شب چهلم توانست 100 درهم را فراهم کند و شب به خانه شاخ نبات رفت و اعلام کرد که توانسته است 100 درهم را فراهم کند و مایل است با شاخ نبات ازدواج کند.
شاخ نبات او را پذیرفت و پذیرایی گرمی از او کرد و اعلام کرد که از این لحظه خواجه شمسالدین شوهر من است. شمسالدین با شاخ نبات راجع به نذری که با خدای خود کرده بود گفت و از او اجازه خواست تا به مسجد رود و آخرین شب را نیز با راز و نیاز بپردازد تا به عهد خود وفا کرده باشد.
اما شاخ نبات ممانعت کرد. خواجه شمسالدین با ناراحتی از خانه شاخ نبات خارج شد و به سمت مسجد رفت و شب چهلم را در آنجا سپری کرد. سحرگاه که از مسجد باز میگشت چند جوان مست خنجر به دست جلوی او را گرفتند و جامی به او دادند و گفتند بنوش او جواب داد من مرد خدایی هستم که تازه از نیایش با خدا فارغ شدهام، نمیتوانم این کار را انجام دهم.
اما آنان خنجر را به سوی او گرفتند و گفتند اگر ننوشی تو را خواهیم کشت بنوش، خواجه شمسالدین اولین جرعه را نوشید آنان گفتند چه میبینی گفت: هیچ و گفتند: دگر بار بنوش، نوشید، گفتند:حال چه میبینی؟
گفت: حس میکنم از آینده باخبرم و گفتند :باز هم بنوش، نوشید، گفتند: چه میبینی؟ گفت :حس میکنم قرآن را از برم؛
و خواجه آن شب به خانه رفت و شروع کرد از حفظ قرآن خواندن و شعر گفتن و از آیندهی مردم گفتن و دیگر سراغی هم از شاخ نبات نگرفت!
تا اینکه آوازه او به گوش شاه رسید و شاه او را نزد خود طلبید و او از آن پس همدم شاه شد؛ و شاه لقب لسانالغیب و حافظ را به او داد.
(لسانالغیب چون از آینده مردم میگفت و حافظ چون حافظ کل قرآن بود).
تا اینکه شاخ نبات آوازه او را شنید و فهمید و نزد شاه است و به دنبال او رفت اما ...
حافظ او را نخواست و گفت : زنی که مرا از خدای خود دور کند به درد زندگی نمیخورد ... تا اینکه با وساطت شاه با هم ازدواج کردند.
این همه شهد و شکر کز سخنم میریزد
اجر صبریست کزآن شاخ نباتم دادند.
🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فوردوارد یادت نشه
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
#خطروسعت_رزق
حضرت موسي عليه السلام فقيري را ديد كه از شدت تهيدستي ، برهنه روي ريگ بيابان خوابيده است.
چون نزديك آمد ، او عرض كرد : اي موسي ! دعا كن تا خداوند متعال معاش اندكي به من بدهد كه از بي تابي ، جانم به لب رسيده است .
موسي براي او دعا كرد و از آنجا (براي مناجات به كوه طور) رفت.
چند روز بعد ، موسي عليه السلام از همان مسير باز مي گشت ديد همان فقير را دستگير كرده اند و جمعيتي بسيار در گرد او اجتماع نموده اند ، پرسيد : چه حادثه اي رخ داده است ؟
حاضران گفتند: تا به حال پولي نداشته تازه گي مالي بدست آورده و شراب خورده و عربده و جنگجوئي نموده و شخصي را كشته است. اكنون او را دستگير كرده اند تا به عنوان قصاص ، اعدام كنند!
خداوند در قرآن مي فرمايد : (اگر خدا رزق را براي بندگانش وسعت بخشد ، در زمين طغيان و ستم مي كنند)
پس موسي عليه السلام به حكمت الهي اقرار كرد، و از جسارت و خواهش خود استغفار و توبه نمود.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱🕊