💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_پـنـجـاه_هـشـتـم
✍حدود ساعت 8 شب بود که صدای زنگ، بلند شد ... و جمله ی "دایی محمد اومد" ... فضای پر از تشنج رو به سکوت تبدیل کرد سکوتی که هر لحظه در شرف انفجار بود ... دایی محمد هیبت خاصی داشت هیبتی که همیشه نفس پدرم رو می گرفت
با همون هیبت و نگاهی که ازش آتش می بارید ... از در اومد تو پدرم از جا بلند شد اما قبل از اینکه کلمه ای دهانش خارج بشه سیلی محکمی از دایی خورد ...
صبح روز مراسم عقدکنون تون بهت گفتم ازت خوشم نمیاد ... و وای به حالت اشک از چشم خواهرم بریزه
عمه سهیلا با حالت خاصی از جاش بلند شد ... و با عصبانیت به داییم نگاه کرد
به به حاج آقا عوض اینکه واسه اصلاح زندگی قدم جلو بزارید توی خونه برادرم روش دست بلند می کنید بعد هم می خواید از خونه خودش بندازیدش بیرون؟ وقاحت هم حدی داره دایی زیرچشمی نگاهی بهش کرد
مرد دو زنه رو میگن خونه این زنش خونه اون زنش دیگه نمیگن خونه خودش خونه اش رو به اسم زن هاش می شناسن ... حالا هم بره اون خونه ای که انتخابش اونجاست اصلاح رو هم همون قدر که توی این مدت، شما اصلاح و آباد کردید بسه اصلاحی رو هم که شما بکنید عروس یا کور میشه یا کچل
عمه در حالی که غر غر می کرد از در بیرون رفت پدر هم پشت سرش غر غر کردن، صفت مشترک همه شون بود و مادرم زیر چشمی به من نگاه می کرد
اونطوری بهش نگاه نکن به جای مهران تو باید به من زنگ می زدی
از اون شب، دیگه هیچ کدوم مزاحم آرامش ظاهری ما نشدن... و خونه نسبت به قبل آرامش بیشتری پیدا کرد آرامشی که با شروع فرآیند دادگاه، چندان طول نکشید ...
مادر به شدت درگیر شده بود و پدرم که با گرفتن یه وکیل حرفه ای و کار کشته سعی در ضایع کردن تمام حقوق مادرم داشت مادر دیگه وقت، قدرت و حوصله ای برای رسیدگی به سعید و الهام سیزده، چهارده ساله رو نداشت و این حداقل کاری بود که از دستم برمی اومد
زمانی که همه بچه ها فقط درس می خوندن ... من، بیشتر کارهای خونه از گردگیری و جارو کردن تا خرید و حتی پختن غذاهای ساده تر رو انجام می دادم الهام هم با وجود سنش گاهی کمک می کرد
هر چند، مادرم سعی می کرد جو خونه آرام باشه اما همه مون فشار عصبی شدیدی رو تحمل می کردیم و من در چنین شرایطی بود که کنکور دادم
پدر، الهام رو از ما گرفت و گرفتن الهام، به شدت مادرم و سعید رو بهم ریخت مادر که حس مادرانه اش و ورود الهام به خونه زنی که بویی از انسانیت نبرده بود ... و می خواستن همه جوره تمام حقوقش ضایع کنن
و سعید از اینکه پدر دست رد به سینه اش زده بود کسی که تمام این سال ها تشویقش می کرد و بهش پر و بال می داد خیلی راحت توی صورتش نگاه کرد و گفت با این اخلاقی که تو داری تف سر بالا ببرم توی خونه زنم؟ مریم هم نمی خواد که سعید خورد شد عصبی، پرخاشگر و زودرنج شده بود با کوچک ترین اشاره و حرفی بهم می ریخت
جواب کنکور اومد بی سر و صدا دفترچه انتخاب رشته و برگه کدها رو برداشتم رفتم نشستم یه گوشه
با دایی قرار گذاشته بودیم، بریم مشهد خونه مادربزرگ دست نخورده مونده بود برای فامیل که از شهرهای مختلف میومدن مشهد هر چند صدای اعتراض دو تن از عروس ها بلند شد که این خونه ارثیه است و متعلق به همه اما با موافقت همون همه و حمایت دایی محمد در نهایت، قرار شد بریم مشهد
چه مدت گذشت؟ نمی دونم اصلا حواسم به ساعت نبود... داشتم به تنهایی برای آینده ای تصمیم می گرفتم که تا چند ماه قبل، حتی فکر زیر و رو شدنش رو هم نمی کردم
مدادم رو برداشتم و شروع کردم به پر کردن برگه انتخاب رشته ... گزینه های من به صد نمی رسید 6 انتخاب همه شون هم مشهد نمی تونستم ازشون دور بشم ... یک نفر باید مسئولیت خانواده رو قبول می کرد
وسایل رو جمع کردیم روح از چهره مادرم رفته بود و چقدر جای خالی الهام حس می شد
با پخش شدن خبر زندگی ما تازه از نیش و کنایه ها و زخم زبان ها فهمیدم چقدر انسان های عجیبی دور ما رو پر کرده بودن افرادی که تا قبل برای بودن با ما سر و دست می شکستن حالا از دیدن این وضع، سرمست از لذت بودن و با همه وجود، سعی در تحقیر ما داشتن هر چقدر بیشتر نیش و کنایه می زدن بیشتر در نظرم حقیر و بیچاره می اومدن ... انسان های بدبختی که درون شون به حدی خالی بود که بر ای حس لذت از زندگی شون از پیش کشیدن مشکلات بقیه لذت می بردن
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_پـنـجـاه_نـهـم
✍پدر، الهام رو از ما گرفت ... و گرفتن الهام، به شدت مادرم و سعید رو بهم ریخت مادر که حس مادرانه اش و ورود الهام به خونه زنی که بویی از انسانیت نبرده بود ... و می خواستن همه جوره تمام حقوقش ضایع کنن
و سعید از اینکه پدر دست رد به سینه اش زده بود کسی که تمام این سال ها تشویقش می کرد و بهش پر و بال می داد خیلی راحت توی صورتش نگاه کرد و گفت ...
با این اخلاقی که تو داری تف سر بالا ببرم توی خونه زنم؟ مریم هم نمی خواد که سعید خورد شد عصبی، پرخاشگر و زودرنج شده بود ... با کوچک ترین اشاره و حرفی بهم می ریخت
جواب کنکور اومد بی سر و صدا دفترچه انتخاب رشته و برگه کدها رو برداشتم ... رفتم نشستم یه گوشه
با دایی قرار گذاشته بودیم، بریم مشهد خونه مادربزرگ دست نخورده مونده بود برای فامیل که از شهرهای مختلف میومدن مشهد هر چند صدای اعتراض دو تن از عروس ها بلند شد ... که این خونه ارثیه است و متعلق به همه ... اما با موافقت همون همه و حمایت دایی محمد در نهایت، قرار شد بریم مشهد
چه مدت گذشت؟ نمی دونم اصلا حواسم به ساعت نبود... داشتم به تنهایی برای آینده ای تصمیم می گرفتم که تا چند ماه قبل، حتی فکر زیر و رو شدنش رو هم نمی کردم
مدادم رو برداشتم ... و شروع کردم به پر کردن برگه انتخاب رشته گزینه های من به صد نمی رسید 6 انتخاب همه شون هم مشهد نمی تونستم ازشون دور بشم ... یک نفر باید مسئولیت خانواده رو قبول می کرد
وسایل رو جمع کردیم روح از چهره مادرم رفته بود ... و چقدر جای خالی الهام حس می شد
با پخش شدن خبر زندگی ما تازه از نیش و کنایه ها و زخم زبان ها فهمیدم چقدر انسان های عجیبی دور ما رو پر کرده بودن افرادی که تا قبل برای بودن با ما سر و دست می شکستن ... حالا از دیدن این وضع، سرمست از لذت بودن ... و با همه وجود، سعی در تحقیر ما داشتن
هر چقدر بیشتر نیش و کنایه می زدن بیشتر در نظرم حقیر و بیچاره می اومدن ... انسان های بدبختی که درون شون به حدی خالی بود ... که بر ای حس لذت از زندگی شون از پیش کشیدن مشکلات بقیه لذت می بردن
کسی جلودار حرف ها و حدیث ها نبود نقل محفل ها شده بود غیبت ما هر چند حرف های نیش دارشون جگر همه مون رو آتش می زد ... اما من به دیده حسن بهش نگاه می کردم غیبت کننده ها ... گناه شور نامه اعمال من بودن ... و اونهایی که تهمت رو هم قاطیش می کردن ... و اونهایی که آتش بیاری این محفل ها بودن
ته دلم می خندیدم و می گفتم
بشورید 18 سال عمرم رو ... با تمام گناه ها ... اشتباه ها ... نقص ها کم و کاستی ها ... بشورید ... هر حقی رو که ناخواسته ضایع کردم هر اشتباهی رو که نفهمیده مرتکب شدم هر چیزی که حالا به لطف شما همه اش داره پاک میشه
اما اون شب ...زیر فشار عصبی خوابم نمی برد ... همه چیز مثل فیلم از جلوی چشم هام رد می شد که یهو به خودم اومدم مهران ... به جای اینکه از فضل و رحمت خدا طلب بخشش کنی ... از گناه شوری اونها به وجد اومدی؟
گریه ام گرفت هر چند این گناه شوری وعده خدا به غیبت کننده بود اما من از خدا خجالت کشیدم
این همه ما در حق لطف و کرمش ناسپاسی می کنیم ... این همه ما
اون نماز شب ... پر از شرم و خجالت بود ... از خودم خجالت کشیده بودم
- خدایا من رو ببخش که دل سوخته ام رو نتونستم کنترل کنم ... اونها عذاب من رو می شستن ... و دل سوخته ام خودش را با این التیام می داد ...
خدایا ... به حرمت و بزرگی خودت به رحمت و بخشندگی خودت امشب، همه رو حلال کردم و به خودت بخشیدم تمام غیبت ها ... زخم زبون ها و هر کسی رو که تا امروز در حقم نامردی و ظلم کرده ... همه رو به حرمت خودت بخشیدم
تو خدایی هستی که رحمتت بر خشم و غضبت پیشی گرفته ... من رو به حرمت رحمت و بخشش خودت ببخش
و دلم رو صاف کردم ...
برای شبیه خدا شدن ... برای آینه صفات خدا شدن چه تمرینی بهتر از این هر بار که زخم زبانی ... وجودم رو تا عمقش آتش می زد از شر اون آتش و وسوسه شیطان... به خدا پناه می بردم و می گفتم ...
- خدایا ... بنده و مخلوقت رو به بزرگی خالقش بخشیدم...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
حتما بخونین خیلی قشنگ و دردناکه
!) ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺁﻣﺪ : ﺧﻮﺍﺏ ﺭﻓﺖ !
(!) ﺯﻧﺎ ﺁﻣﺪ : ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺭﻓﺖ
(!) ﺳﻮﺩ ﺁﻣﺪ : ﺑﺮﮐﺖ ﺭﻓﺖ !
(!)ﻣُﺪ ﺁﻣﺪ : ﺣﯿﺎ ﺭﻓﺖ!
(!) ﻓﺴﺖ ﻓﻮﺩ ﻭ ﭘﺮﺧﻮﺭﯼ ﺁﻣﺪ :ﺳﻼﻣﺖ ﺭﻓﺖ !
(!) ﺭﺷﻮﻩ ﺁﻣﺪ : ﺣﻖ ﺭﻓﺖ !
(!)ﺩﯾﺮ ﺧﻮﺍﺑﯽ ﺁﻣﺪ: ﻧﻤﺎﺯ ﺻﺒﺢ ﺭﻓﺖ!
(!) ﺍﺳﺮﺍﻑ ﻭ ﻣﺼﺮﻑ ﮔﺮﺍﯾﯽ ﺁﻣﺪ : ﻗﻨﺎﻋﺖ ﺭﻓﺖ !
(!) ﻗﻮﻡ ﭘﺮﺳﺘﯽ ﺁﻣﺪ : ﺑﺮﺍﺩﺭﯼ ﺭﻓﺖ !
(!) ﻣﺎﻫﻮﺍﺭﻩ ﺁﻣﺪ : ﺣﺠﺎﺏ ﺭﻓﺖ !
(!) ﺟﻮﺍﯾﺰ ﺑﺎﻧﮑﯽ ﻭ ﮔﺎﻭﺻﻨﺪﻭﻕ ﺁﻣﺪ: ﺯﮐﺎﺕ ﺭﻓﺖ !
(!) ﺗﻠﻔﻦ ﺁﻣﺪ: ﺻﻠﻪ ﺭﺣﻢ ﺭﻓﺖ!
ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﮐﻨﯿﻢ !!!
ﭼﻪ ﻫﺎ ﺁﻣﺪ،ﭼﻪ ﻫﺎ ﺭﻓﺖ !.... ؟
ﺁﯾﺎﻣﯽ ﺩﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﻗﺮﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺩﺳﺘﺖ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ،ﻭﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﯽ ﺍﺯ ﭘﺎ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ ﻭﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ
ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﮐﺮﺩﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻭﯾﺶ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ، ﻭ ﺁﯾﺎ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯽ ﺍﮔﺮﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺎﻡ ﺭﺍﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﺑﻔﺮﺳﺘﯽ
ﭘﺲ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﮐﻮﺷﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺩﺍﺭﺩ.
در موردش فکر کنيد.
اين پيام رو به دوستانتون هم بفرستيد.
99%کسانی اين پيام رو خوندن برای دیگران نميفرستند!! شما چی ؟
خدافرمودند:اگرمن رادرمقابل دوستانتان ردكنيد,,,
من هم شمارادرقيامت ردخواهم كرد!
اين پيام ارزش فرستادن داره
شايدفقط يه نفر به فكر فرو رفت !!!!!!!
حکایت ما و خدا
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
❤🌹❤🌹❤🌹❤🌹❤﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_پنجاه_یک
سمانه نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و کمیل را همراهی کرد.
کمیل خیره به سمانه لبخندی زد،سمانه که سنگینی نگاه کمیل را احساس کرد،سرش را پایین انداخت و احساس کرد گونه هایش سرخ شده اند.
کمیل که متوجه خجالت سمانه شد سعی کرد موضوع را تغییر بدهد.
ــ از آرش چه خبر؟تو مهمونی ندیدمش
سمانه آهی کشید و گفت:
ــ از کارای آرش فقط منو دایی و خاله خبر داریم،البته زندایی هم شک کرد اما با اخم و تخم های دایی دیگه بیخیال شد،دایی هم آرشو فرستاد شیراز اونجا درسشو ادامه بده،خیلی کم میاد.
کمیل سری تکان داد و زیر لب گفت:
ــ که اینطور،تو این مدت تو چیکار کردی؟
سمانه لبخند تلخی زد و گفت:
ــ سال اول که تو شک بودم،نمیتونستم کاری کنم،حتی دانشگاه هم بیخیالش شدم،همش تو اتاقت بودم و زانوی غم بغل گرفته بودم.
اهی کشید وادامه داد:
ــ اما بعد از چند ماه صغری ازدواج کرد،خاله داغونتر شده بود،دیگه به خودم اومدم،چند واحدی که مونده بودن پاس کردم،بعد با یکی از دوستام شریک شدم و یه موسسه فرهنگی راه انداختیم
ــ ولی تو رشته ات علوم سیاسی بود،علوم سیاسی کجا و موسسه فرهنگی کجا؟
ــ بعد اون اتفاق دیگه آخرین چیزی که بهش فکر میکردم رشته و علایقم بود،نه من نه خاله نمیخواستم زیر بار کسی بریم، برای همین باید زود میرفتم سرکار،اون موقع فقط میخواستم زندگی خاله سر بگیره و خاطرات تو ،تو این خونه کمرنگ بشه،نه اینکه فراموشت کنیم،نه،ولی خاله تو هر گوشه از خونه با تو یه خاطره داشت،بعضی شبا تا صبح برام از خاطراتتون میگفت
با بغض پرسید:
میدونی اون لحظه چی نابودم میکرد؟
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
❤🌹❤🌹❤🌹❤🌹❤
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
💙❣💙❣💙❣💙❣💙﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_پنجاه_دو
کمیل سوالی نگاهش کرد،سمانه نتوانست خودش را کنترل کند و با گریه گفت:
ــ اینکه چرا من اینقدر با تو خاطره دارم
کمیل به طرفش رفت و او را در آغوش کشید،همیشه گریه های سمانه حالش را بد می کرد،بوسه ای بر سرش کاشت سمانه اینبار با گریه ی شدیدتر نالید:
ــ همه ی این چهارسال با این چند خاطره سر کردم،از بس تکرارشون کردم خودم هم خسته شده بودم،همش با خودم میگفتم ای کاش خاطرات بیشتری داشتم ای کاش وقت بیشتری کنارش میموندم،ای کاش...
گریه دیگر به او اجازه ادامه حرفش را نداد،کمیل چشمان نشسته بر اشک اش را پاک کرد و گفت:
ــ قول میدم اینقدر برات خاطره بسازم که اینبار از زیاد بودنشون خسته بشی.
ربع ساعتی گذشته بود اما سمانه از کمیل جدا نشده بود،و بدون هیچ حرفی در اغوش همسرش ماند،به این ارامش و احساس امنیت احتیاج داشت.
با ضربه ای که به در زده شد از کمیل جدا شد با صدای "بفرمایید" کمیل در باز شد و صغری با استرس وارد اتاق شد اما به محض دیدن چشمان اشکی و دستان گره خورده ی ان دو لبخندی زد و گفت:
ــ مامان خوراکی اماده کرده میگه میتونید بیاید پایین یا بیارم براتون بالا
کمیل سوالی به سمانه نگاه کرد که سمانه با صدای خشدارش بر اثرگریه گفت:
ــ میایم پایین
صغری باشه ای گفت و از اتاق خارج شد،کمیل به سمت سمانه چرخید و آرام اشک های سمانه را پاک کرد و با آرامش گفت:
ــ همه چیز تموم شد،خودتو اماده کن چون دوباره باید منو تا آخر عمر تحمل کنی،الان هم پاشو بریم پایین
.🌻🌻🌻🌻🌻
ــ چی شد صغری؟
صغری ذوق زده گفت:
ــ صلح برقرار شد
سمیه خانم خندید و گفت:
ــ مگه جنگ بود مادر!!
ــ والا این چیزی که من دیدم بدتر از جنگ بود
ــ بس کن دختر،علی نمیاد
ــ نه امشب پرواز داره
ــ موفق باشه ان شاء الله
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
💙❣💙❣💙❣💙❣💙
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
💚💜💚💜💚💜💚💜💚﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_پنجاه_سه
قسمت #آخر_پایانی
سر از مهر برداشتن ،وقتی نگاهشان به حرم امام حسین افتاد،لبخندی بر لبان هر دو نشست،نور گنبد ،چشمان سمانه را تر کرد،با احساس گرمای دستی که قطره اشکش را پاک کرد،سرش را چرخاند،که نگاهش در چشمان کمیل گره خورد.
کربلا،بین الحرمین و این زیارت عاشورای دو نفره بعد از آن همه مشکلاتی که در این چند سال کشیدند،لازم بود.
سمانه به کمیل خیره شد،این موهای سفید که میان موهایش خودنمایی میکردند،نشانه ی صبر و بزرگی این مرد را می رساند،در این ۳سال که زیر یک سقف رفته بودند،مشکلات زیادی برایش اتفاق افتاد و کمیل چه مردانه پای همه ی دردهایش و مشکلاتش ایستاد.
مریضی اش که او را از پا انداخته بود و دکترها امیدی به خوب شدنش نداشته اند،و درخواست طلاقی که خودش برای او اقدام کرده بود،حالش را روز به زود بدتر کرده بود،اما کمیل مردانه پای همسرش ایستاد،زندگی اش را به خدا و بعد امام حسین سپرد،و به هیچ کدام از حرف های پزشکان اعتنایی نکرد،وقتی درخواست طلاق را دید ،سمانه را به آشپزخانه کشاند و جلوی چشمانش آن را آتش زد،و در گوشش غرید که "هیچوقت به جدایی از من حتی برای یه لحظه فکر نکن"،با درد سمانه درد میکشید،شبایی که سمانه از درد در خود مچاله می شد و گریه می کرد او را در آغوش می گرفت و پا به پای او اشک می ریخت ،اما هیچوقت نا امید نمی شد.
در برابر فریادهای سمانه،و بی محلی هایش که سعی در نا امید کردن کمیل از او بود،صبر کرد،آنقدر در کنار این زن مردانگی خرج کرد که خود سمانه دیگر دست از مبارزه کشید.
خوب شدن سمانه و به دنیا آمدن حسین،زندگی را دوباره به آن ها بخشید.
ــ چیه مرد به جذابیه من ندیدی اینجوری خیره شدی به من!
سمانه خندیدو پرویی گفت!
حسین که مشغول شیطونی بود را در آغوش گرفت و او را تکان داد و غر زد:
ــ یکم آروم بگیر خب،مردم میان بین الحرمین آرامش بگیرن من باید با تو اینجا کشتی بگیرم
کمیل حسین را از او گرفت و به شانه اش اشاره کرد:
ــ شما چشماتونو ببندید به آرامشتون برسید،من با پسر بابا کنار میام
سمانه لبخندی زد و سرش را روی شانه ی کمیل گذاشت و چشمانش را بست،آرامش خاصی داشت این مکان.
کم کم خواب بر او غلبه کرد و تنها چیزی که می شنید صدای بازی کمیل و حسین بود....
چه خواب شیرینی بود اون خواب که با صدای پرستارِ بخش از خواب بیدار شدم و فهمیدم امیرم چشماشو باز کرده..😊
#پایان🌹
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
💚💜💚💜💚💜💚💜
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
امیدوارم از این رمان هم مثل رمان های قبلی خوشتون اومده باشه😉
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت200 رمان یاسمین حالا كه حالم بهتره . پاشو برگردم خونه ، لباس هام كجاست ؟- ! كاوه – بگير بخواب
#پارت201 رمان یاسمین
بهزاد خان تشريف مي آوردين باال . شما فعالً نم مثل خواهرتون ، چه فرقي مي كنه ؟ احتياج دارين كه يه نفر پيش تون باشه . م -
خيلي ممنون فريبا خانم . خدا از خواهري كم تون نكنه اما دلم اينجاست . تو اين اتاق! نمي دونم متوجه مي شين ، يا نه ؟ اما بايد -
. اينجا باشم
الهي درد و بالي تو رفيق بخوره تو كاسه سر من ! آخه بگو ببينم اينجا به طبقه باال چه فرقي مي كنه ؟ فرنوش اگه بياد و – كاوه
! ببينه اينجا نيستي ، خب زنگ باال رو مي زنه
. كاوه جون اصرار نكن . اگه مي خواي من راحت باشم ، بذار همين جا بمونم-
. طفلك كاوه هم از سر ناچاري ديگه چيزي نگفت
. فريبا من برم باال يه سوپي ، چيزي درست كنم
.كاوه – دستتون درد نكنه اين پسر بايد تقويت بشه . خودش كه انگار نه انگار تو اين دنياس
:نگاهش نكردم . وقتي فريبا خواست بره بيرون برگشت و گفت
. راستي كاوه خان . شما كه نبودين يه دختر خانم اومده بودن اينجا . گفتن ژاله دختر خاله تون هستن-
كاوه – ژاله؟ اينجا اومده چيكار؟
. فريبا- گويا با شما كار مهمي داشته . آدرس اينجا رو مادرتون بهشون دادن . گويا نتونستن با موبايل تون تماس بگيرن
. كاوه موبايلش رو در آورد و شماره گرفت
الو ، ژاله . سالم خوبي؟
قربانت . خاله چطوره؟طوري شده ژاله؟-
نه بيرونم . چطور مگه؟-
.خب بگو انگار خاموش بوده زنگ نزده-
. نه خبري ندارم . چند روزه كه بي خبرم-
. خوش خبر باشي ، بگو ديگه-
!!!چي-
!!!كي!!!كي به تو گفت ؟-
. در اتاق رو واز كرد و رفت بيرون . فريبا هم دنبالش رفت . يه ربع ، بيست دقيقه بعد كاوه تنهايي برگشت تو اتاق
چي شده كاوه ؟ چرا چشمات سرخه؟ طوري شده؟-
. كاوه – چيزي نيست
يعني چي ؟ پس چرا ناراحتي؟ ژاله چي مي گفت مگه ؟-
.كاوه – تو حالت خوب نيست . بگم ناراحت مي شي
. از اين حال كه هستم ، بدتر نمي شم . نترس بگو . بگو دلم شور مي زنه-
. كاوه – چيزي كه به تو مربوطه باشه ،نيست
!كاوه جون ، من اعصاب ندارم . رعشه تو تمام جونم افتاده ! بگو ديگه-
كاوه – پدر ژاله فوت كرده بابا ! به تو چه ارتباطي داره ؟
ا ؟ چطور؟كي؟-
. كاوه – سكته كرده . ديشب
. خدا رحمتش كنه . مي خواي راه بيفتيم بريم خونه شون ؟ شايد كاري چيزي داشته باشن-
! كاوه – هيچكس هم نه ، تو بري با اين حال و روزت ، كارهاشون رو روبراه كني
!چطور يه دفعه اينقدر دلم شور افتاده؟ انگار يكي داره تو دلم رخت مي شوره-
. كاوه – چيزي نيست . مال ضعفي يه كه داري. يه چيزي مقوي بخوري، درست مي شه
تو چرا وسط تلفن از اتاق رفتي بيرون ؟-
. كاوه-وامونده اين موبايل ، بعضي جاها كار نمي كنه . نقطه كور داره
حاال چيكار مي خواي بكني؟-
. كاوه- تا فريبا ناهار رو درست كنه، من يه سر مي رم پيش ژاله . ببينم كاري ندارن
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت202 رمان یاسمین
آره برو . از طرف منم تسليت بگو . اگه كاري بود كه از دست من بر مي اومد ، خبرم كن-
استراحت كن . غذات رو هم خوب بخور تا من برگردم
. كاوه- تو فعالً
. نزديك ظهر كاوه برگشت . نشسته بودم و به گردنبندي كه فرنوش بهم يادگاري داده بود نگاه مي كردم
كاوه – سالم . چيزي خوردي؟
چي شد؟چطور بودن ژاله اينا؟خيلي ناراحت بودن؟چيكار مي كردن؟-
!كاوه- نه من كه رسيدم ديدم همه شون نوار گذاشتن دارن مي رقصن ! بعدش هم قرار شد شب همگي برن شهر بازي
. يه آن مات نگاهش كردم
كاوه – خب ناراحت بودن ديگه ! داشتن گريه مي كردن چه سوالي يه مي كني! ناهار خوردي؟
. نه اشتها ندارم-
كاوه – فريبا نيومده پائين؟
. نه مزاحمش نشو . اونم كار داره ديگه-
كاوه – اون چيه تو دستت ؟
.يادگاري . يادگاري فرنوش-
. كاوه – برم ببينم چرا برات ناهار نياورده
: اينو گفت و رفت . يه ربع با يه سيني غذا برگشت پائين و گفت
! فريبا عذر خواهي كرد و گفت چون سرش درد مي كنه نمي آد پائين-
چي شده؟ چرا سرش درد مي كنه؟-
وهللا هنوز به درستي علت سردرد رو نتونستن پيدا كنن . بعضي از محققين عقيده دارن كه يكي از علل سر درد ، غلظت -كاوه
خون مي تونه باشه . بعضي از دانشمندان ريشه سر درد رو مسايل عصبي مي دونن . بعضي از پزشك ها معتقدند كه سردردهاي
... پي در پي وجود يه تومور در مغز رو نشون مي ده . در علم پزشكي ثابت شده كه
!اين چرت و پرت ها چيه مي گي ؟ فريبا چه شه ؟؟-
نظر شخصي من اينه كه يه آسپرين بخوره و بخوابه . بهتر از اينه كه دنبال ريشه هاي سردرد بگرده! حاال بيا اين سوپ –كاوه
.رو بخور ، ايشاهلل درس ت كه تموم شد خودت علل سر درد رو ياد مي گيري ! مرغش رو هم بايد بخوري كه جون بگيري
! خودم بلدم . يكي از علت هاش اينه كه آدم با تو حرف بزنه-
. به اصرار كاوه يه خرده سوپ خوردم . چند تا لقمه كه كاوه گرفته بود . بزور از گلو دادم پائين
اگه يه خروس هم گير بياري و !آفرين پسر خوب! اين مرغ و كه خوردي ، مادر همون تخم مرغ هاست كه مي خوري –كاوه
! بخوري ، يه خونواده كامل رو خوردي
. حوصله خنديدن ندارم ، اينقدر حرف نزن-
بگو ببينم چطور يه دفعه شوهر خاله ات مرد ؟ اون كه مشكلي نداشت ! چند سالش بود؟
شصت و چهار پنج سالش بود بيچاره! گويا چند وقت پيش عاشق يه دختر 08 ساله مي شه . دختره يه روز مي ذاره و مي –كاوه
!ره .اونم شبونه سكته مي كنه
! خفه شي ايشاهلل كه هر چي مي كشم از دست تو مي كشم-
خيلي ناراحت شدي كه شوهر خاله م مرده؟ كاشكي تو زنده بودنش اين محبت رو نشون مي دادي كه حداقل خودش بفهمه و –كاوه
!يه خونه اي ، ماشيني ، چيزي به نامت كنه ! شوهر خاله منه ، تو ناراحت شدي كه مرده؟ خاله م عين خيالش نيست
!من واسه اون ناراحت نيستم ، يعني هستم . بالخره يه انسان بوده كه مرده-
بالخره ناراحتي يا نه ؟ تازه ، زياد هم انسان نبود ! جووني هاش دست بزن داشته ! خاله م رو هر شب كتك مي زده ! اصالً –كاوه
! خوب شد مرد! بچه كه بودم ، يه بار منو دعوا كرد
! دلم براي اين فريبا مي سوزه كه پس فردا كه زن تو شد بايد چه مجنوني رو تحمل بكنه-
.... كاوه –خيلي غير قابل تحملم ؟از نظر پزشكي
چند روزه ازش بي خبرم . دفعه آخر كه . مرده شور تو و نظريات پزشكي تو رو ببره ! پاشو بريم يه سر به آقاي هدايت بزنيم-
. ديدمش حال و روز خوبي نداشت
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت203 رمان یاسمین
بلند شديم و با ماشين كاوه به خونه آقاي هدايت رفتيم . اما هر چي در زديم كسي جواب نداد
! ديدي كاوه بي خودي دلم شور نمي زد ! حتماً يه اتفاقي براي بدبخت افتاده-
. كاوه – بابا تو چرا اينقدر فكرت به راه هاي بد مي ره ؟ شايد رفته نون بخره . ده دقيقه يه ربع ديگه بر مي گرده
! گوش كن كاوه !طال پشت در اومده . ببين داره صدا مي كنه-
كاوه – خب گوش كن ببين چي مي گه ! بپرس آقاي هدايت حالش چطوره؟ازش سوال كن كجا رفته ؟
! حقا كه آقا گاوه اي ! اين حيوون وقتي ناله مي كنه ، حتما اتفاقي واسه آقاي هدايت افتاده-
. كاوه – برو كنار تا من بهت بگم
: منو كنار زد و خودش اومد جلو در ، جاي من و گفت
آقاي هلمز ميل دارن بدونن كه آقاي هدايت اين . خانم طال!سالم ، روز بخير! من دكتر واتسون معاون كارآگاه شرلوك هلمز هستم-
وقت روز كجا هستن ؟
! خواهش مي كنم به اين سوال پاسخ روشني بدين
: هولش دادم كنار و گفتم
! خيلي لوسي كاوه ! حاال وقت شوخي يه-
. كاوه – تو چرا اينقدر بد بيني ؟ بيا بريم يه چيزي بخوريم . نيم ساعت ديگه برگرديم ، آقاي هدايت هم اومده
يعني مي گي طوري نشده ؟-
حاال چون شوهر خاله من سكته كرده ، تمام پيرمردهاي دنيا هم سكته كردن ؟ بيا بريم يه شيرموزبهت بدم شايد افاقه كنه و –كاوه
! دلشورت از بين بره
سواره ماشين شديم و دو تا خيابون اون طرف تر ، جلوي يه آبميوه فروشي واستاديم و رفتيم تو نشستيم و كاوه سفارش آبميوه داد
و بعد گفت : -مي دوني چي مي خواستم بهت بگم ؟
. نگاهش كردم
كاوه – دختره بود همسايه ما اسمش سيما بود ؟ همون كه روبروي خونه ما خونه شون بود ؟
. نمي شناسم-
!كاوه –چطور نمي شناسي؟چشم و ابروي روشني داشت ؟ تو ازش خوشت اومده بودها؟
. چپ چپ نگاهش كردم
! كاوه – تو رو خدا اينجوري نگام نكن . اختيارم رو از دست مي دم ! دلم ضعف مي ره
! گم شو-
! كاوه – چطور يادت نمي آد ؟يه سال پيش كه ديده بوديش ، آب از لب و لوچه ات راه افتاده بود
. اوالً كه يادم نمي آد . ثانياً من اين دختر رو كه مي گي نديدم و ازش هم خوشم نيومده-
حاال منظورت چيه ؟
! كاوه – هيچي . مي خواستم بگم كه اونم از تو خوشش نيومده ! يعني به ژاله ما گفته كه من از اين پسره بهزاد خوشم نمي آد
. آبميوه ت رو بخور بريم كه حوصله اين چرت و پرت ها رو ندارم-
. كاوه – بشين بابا ! بذار يه ساعت بگذره بعد بريم
!پس دري وري نگو-
جدي مي گم بهزاد !اين سيما رو تو ديدي . دختر قشنگيه . چند وقت پيش يه جوري به ژاله حالي كرده بود كه از تو –كاوه
. خوشش مي آد . گفته اگه يه جووني با مشخصات تو بياد خواستگاريش ، بهش نه نمي گن
.جوابش رو ندادم
تازه! مهسا فرهت بود تو دانشگاه ؟ چند روز پيش كه رفته بودم سري به بچه ها بزنم، سراغت رو مي گرفت . از من مي – كاوه
پرسيد كه بهزاد ازدواج كرده يا نه ؟
پسر راه افتادي دوره واسه من جفت پيدا كني ؟-
حاال سيما نشد ، مهسا ! مهسا نشد زهره!زهره نشد ! چيكار كنم ؟آدم ترشيده رو بايد يه جوري به ناف يكي ببنديم بره ديگه –كاوه
! مهستي ! مهستي نشد عزرائيل
. ساعتم رو نگاه كردم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ا﷽🌻﷽🌻﷽
ا🌻﷽🌴﷽
ا﷽🌴﷽
ا🌻﷽
ا﷽
ا🌻
💖 #قـــــرارعاشقی_صبحگاهـــــی 💖
✋ سلام بر شما منتظران بقیـَّة الـلَّـه (ارواحنا فداه)
🔅انشـاء الـلَّـه هر روز صبح همراه باشید با قرار تجدید بیعت روزانه با امام زمان (عج)
⚠️ دُعــــــــای عهــــــــد ⚠️
💭 از حضرت صادق عليه السّلام روايت شده :
⛅ هركس چهل صبحگاه اين عهد را بخواند، از يـاوران قائم ما باشد و اگـر پيش از ظهور آن حـضـرت از دنــيا برود، خدا او را از قــبـر بيرون آورد كه در خدمت آن حضرت باشد و حق تعالى بر هر كلمه هزار حسنه به او كرامت فرمايد و هزار گناه از او محو سازد.
آن #عهد اين است ؛
✨اللَّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظِيمِ وَ رَبَّ الْكُرْسِيِّ الــرَّفِيعِ وَ رَبَّ الْبَـحْرِ الْمَـــسْجُورِ وَ مُــــنْزِلَ الـتَّوْرَاةِ وَ الْإِنْجِيلِ وَ الــزَّبُورِ وَ رَبَّ الظِّـــلِّ وَ الْحَــرُورِ وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ [الْفُرْقَانِ] الْعَظِيمِ وَ رَبَّ الْمَلائِكَةِ الْمُقَرَّبِينَ وَ الْأَنْبِيَاءِ [وَ] الْمُرْسَلِينَ✨
✨اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِوَجْهِكَ [بِاسْمِكَ] الْكَرِيمِ وَ بِنُورِ وَجْــهِـــكَ الْمُنِيرِ وَ مُلْكِكَ الْقَدِيمِ يَا حَيُّ يَا قَــيُّــومُ أَسْأَلُكَ بِاسْمِــكَ الَّـــذِي أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمَاوَاتُ وَ الْأَرَضُونَ وَ بِاسْمِكَ الَّذِي يَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَ الْآخِرُونَ يَا حَيّا قَبْلَ كُلِّ حَيٍّ وَ يَا حَيّا بَعْدَ كُلِّ حَيٍّ وَ يَا حَيّا حِينَ لا حَيَّ يَا مُحْيِيَ الْمَوْتَى وَ مُمِيتَ الْأَحْيَاءِ يَا حَيُّ لا إِلَهَ إِلا أَنْتَ✨
✨اللَّهُمَّ بَـلِّغْ مَوْلانَا الْإِمَامَ الْهَادِيَ الْمَهْدِيَّ الْقَائِمَ بِأَمْرِكَ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِ وَ عَلَى آبَائِهِ الطَّاهِرِينَ عَـنْ جَـمِيعِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ فِي مَشَارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغَارِبِهَا سَـهْلِهَا وَ جَـبَلِهَا وَ بَــرِّهَا وَ بَـحْـــرِهَا وَ عَـنِّي وَ عَـنْ وَالِدَيَّ مِنَ الصَّلَوَاتِ زِنَـةَ عَـرْشِ اللَّهِ وَ مِدَادَ كَلِمَاتِهِ وَ مَا أَحْـصَاهُ عِلْمُهُ [كِتَابُهُ] وَ أَحَاطَ بِـهِ كِتَابُهُ [عِلْمُهُ]✨
✨اللَّهُمَّ إِنِّـي أُجَدِّدُ لَهُ فِي صَـبِـيحَةِ يَوْمِي هَذَا وَ مَا عِـشْتُ مِنْ أَيَّامِي عَهْدا وَ عَقْدا وَ بَيْعَـةً لَـهُ فِي عُـنُقِي لا أَحُولُ عَنْهَا وَ لا أَزُولُ أَبَــدا الـلَّهُمَّ اجْعَلْنِي مِـــــنْ أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ وَ الذَّابِّينَ عَنْهُ وَ الْـمُـسَارِعِــيـنَ إِلَـيْـهِ فِـي قَـضَاءِ حَـوَائِجِهِ [وَ الْمُمْتَثِلِينَ لِأَوَامِرِهِ] وَ الْمُـحَامِينَ عَنْهُ وَ السَّابِـقِينَ إِلَى إِرَادَتِهِ وَ الْمُسْتَشْهَدِينَ بَـــيْـــنَ يَدَيْهِ✨
✨اللَّهُمَّ إِنْ حَالَ بَـيْنِي وَ بَـيْنَهُ الْمَوْتُ الَّذِي جَعَـلْتَهُ عَلَى عِـــــــــــبَــادِكَ حَـــتْــما مَـقْـضِـيّـا ،فَـأَخْـرِجْـنِي مِـنْ قَــبْـرِي مُـؤْتَـزِرا كَــفَـنِي شَـاهِرا سَـيْفِي مُجَرِّدا قَنَاتِي مُلَبِّيا دَعْـوَةَ الدَّاعِي فِي الْحَاضِرِ وَ الْبَادِي✨
✨اللَّهُمَّ أَرِنِي الطَّلْعَةَ الرَّشِيدَةَ وَ الْغُرَّةَ الْحَمِيدَةَ وَ اكْحُلْ نَاظِرِي بِنَظْرَةٍ مِنِّي إِلَيْهِ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ وَ اسْلُكْ بِي مَحَجَّتَهُ وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ وَ اشْدُدْ أَزْرَهُ وَ اعْمُرِ اللَّهُمَّ بِهِ بِلادَكَ وَ أَحْيِ بِهِ عِبَادَكَ فَإِنَّكَ قُلْتَ وَ قَوْلُكَ الْحَقُّ ظَهَرَ الْفَسَادُ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِمَا كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ فَأَظْهِرِ اللَّهُمَّ لَنَا وَلِيَّكَ وَ ابْنَ بِنْتِ نَبِيِّكَ الْمُسَمَّى بِاسْمِ رَسُولِكَ حَتَّى لا يَظْفَرَ بِشَيْءٍ مِنَ الْبَاطِلِ إِلا مَزَّقَهُ وَ يُحِقَّ الْحَقَّ وَ يُحَقِّقَهُ وَ اجْعَلْهُ✨
✨اللَّهُمَّ مَفْزَعا لِمَظْلُومِ عِبَادِكَ وَ نَاصِرا لِمَنْ لا يَجِدُ لَهُ نَاصِرا غَيْرَكَ وَ مُجَدِّدا لِمَا عُطِّلَ مِنْ أَحْكَامِ كِتَابِكَ وَ مُشَيِّدا لِمَا وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دِينِكَ وَ سُنَنِ نَبِيِّكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ اجْعَلْهُ✨
✨اللَّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدِينَ اللَّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِيَّكَ مُحَمَّدا صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْيَتِهِ وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلَى دَعْوَتِهِ وَ ارْحَمِ اسْتِكَانَتَنَا بَعْدَهُ اللَّهُمَّ اكْشِفْ هَذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هَذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ وَ عَجِّلْ لَنَا ظُهُورَهُ إِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعِيدا وَ نَرَاهُ قَرِيبا بِرَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ✨
آنگاه سه بار بر ران راست خود میزنى، و در هر مرتبه میگويى:
الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا مَوْلايَ يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ
✨اللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّكَ اَلْفَرَج✨
👈 کپی آزاد است👉
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇