💝💕💝💕💝💕💝💕
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_شصت_ششم
#شهدا_راه_نجات
رسیدم خونه
-سلام مامان
مامان: سلام خسته نباشی
پایگاه چه خبر؟
-هیچی قرار شد زینب مسئول جمع آوری آثار شهدا بشه
باید یه زنگ به آقامرتضی و دوتا از دوستام بزنم.
مامان: حداقل اون چادر و روسری آویزون کن سرجاش بعد
-چشم
شماره آقا مرتضی رو گرفتم
-الو سلام داداش
مرتضی:سلام زهرا باجی
خوبی؟
چ خبر؟
- یه زحمت داشتم داداش
مرتضی : شما رحمتی باجی خانم
بفرمایید
-میخاستم یه مصاحبه داشته باشیم باهاتون
درمورد شهید شیری
صدای مرتضی غبارآلود شد و گفت باشه چشم
ساعت ۶ بیاید خونه
-ممنون
یاعلی
شماره لیلا گرفتم
-الو سلام لیلا خانم
لیلا: وای زهرا توویی
-نه روح مادربزرگ عممه
لیلا: خخخخ دیوونه
خوبی ؟
چه خبر ؟
چه عجب یادی از ما کردی؟
-زحمت دارم برات
لیلا: شما رحمتی
جانم
-لیلا میخایم زندگی نامه شهدا رو جمع آوری کنیم
میخاستم با همسرت حرف بزنی
کمکمون کنه
لیلا : باشه من امشب باهاش حرف میزنم بعد خبرشو بهت میدم
-مرسی عزیزم
لیلا: خواهش میکنم
من برم الان مهدی میاد
حاضر باشم
-باشه یاعلی
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💝💕💝💕💝💕💝💕#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕💕💕💕
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_شصت_هفتم
#شهدا_راه_نجات
بعداز قطع کردن مکالمه اومدم تو آشپزخونه
-مامان کمک نمیخای؟
مامان: چرا بیا این سالاد درست کن
-باشه
مامان زن عمو زنگ نزد؟
مامان: چرا زنگ زد
-خب
خب
مامان: گفت علی جان امروز رفت ماموریت
ان شالله ده روز دیگه میاد
میریم خواستگاری
-ایول علی آقا
مامان: دوستت چی گفت؟
-گفت باشه با همسرم حرف بزنم
خبر میدم
بابا اومد نهار خوردیم
منم رفتم تو اتاقم روی موضوع شاخه منتظران از مهدویت کار میکردم
چنان غرق تحقیق بودم که متوجه گذر زمان نشدم
ساعت ۹ بود گوشیم زنگ خورد لیلا بود
-الو سلام لیلا جان
خوش خبر باشی عزیزم
لیلا: با مهدی جان حرف زدم
قبول کرد
شمارشو میفرستم برات
فردا باهاش تماس بگیر
-وای لیلا ممنون
اجرت با سیدالشهدا
لیلا:همچنین
شماره زینب رو گرفتم
-زینب جان قراره فردا با همسرش حرف بزنم
زینب :باشه ممنون
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💕💕💕💕#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💝💝💝💝
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_شصت_هشت
#شهدا_راه_نجات
امروز بعدازظهر کلاس مهدویت دارم
بحث انتظار و وظایف منتظران کلا حول و حوش انتظار
باید حتما به شوهر دوستم زنگ بزنم
البته یکی دو ساعت دیگه
الان کله سحر شش صبح نه 😝😝
رفتم تلگرام
دیدم سمیه سادات دوستم آنلاینه
-سلام ساداتم
سادات :إه سلام کوفته قزوینی
-خیلی ممنونم از ابراز علاقت
سادات:خواهش چ خبر؟
-سلامتی
آقا کمک میخام
سادات:مرگ یعنی باید کار داشته باشی پیام بدی
حالا چیکار داری؟
-میخایم شهدا تو فضای مجازی و حقیقی معرفی کنیم
کمک میکنی ؟
سادات:آره حتما بذار با چندتا خانواده شهید صحبت کنم خبرشو بهت میدم
-ایوووول عزیزم 😍😍
اجرت با شهدا
سادات : خواهش میکنم
الانم مزاحمم نشو میخام بخابم 😉
-باشه یاعلی
بخاب خرس زمستانی 😃
سادات:خودتی
خداحافظ
خداروشکر بچه ها همه پای کار بودن
مطمئنم ساداتم کمک میکنه
رفتم سمت لب تاپ ادامه تحقیق مهدویت
یهو صدای مامان اومد :زهرا بیا صبحونه ۸:۳۰ صبح شد
از جام پاشدم صبحونه بخورم به آقای ملکی زنگ بزنم
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💝💝💝💝#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🏵🏵🏵🏵
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_شصت_نهم
#شهدا_راه_نجات
شماره آقای ملکی رو گرفتم
-الو سلام ببخشید آقای ملکی ؟
آقای ملکی: بله بفرمایید
-صالحی هستم
ملکی: بله خوب هستید در خدمتم خانم صالحی
-بزرگوارید
حقیقتا آقای ملکی قصد داریم شهدا را تو فضای مجازی و حقیقی به جوانان بشناسیم.
میخاستم اگه با خانواده ی شهیدی آشنایی دارید واسطه آشنایی ما بشید ماهم اونا رو به دیگران بشناسیم
ملکی: بله حتما
شهید میردوستی هستن
اجازه بدید با مادرشون حرف بزنم
حتما بهتون خبر میدم
-بله منتظرم
ملکی :باشه چشم
تا یک ساعت دیگه بهتون خبر میدم یاعلی
مامان : زهرا چی شد ؟
-گفت خبر میدم
مامان :آهان خوبه
به یک ساعت نرسید آقای ملکی تماس گرفتن
گفتن مادر شهید میردوستی قبول کردن
شماره همراه مادر شهید رو هم برام فرستادن
خب خداروشکر
قدم اول برداشته شد
گوشیم برداشتم شماره زینب گرفتم
-زینب مژدگانی بده 😍☺️
زینب :چی شده
-قراره روی زندگی شهید سید محمدحسین میردوستی کار کنیم
زینب : ای جانم خوش خبر باشی
-تا شب با مادرشون حرف میزنم
بهت خبر میدم
زینب : باشه
فعلا یاعلی
-یاعلی
ادامه دارد...
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
🏵🏵🏵🏵#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕🏵💕🏵💕🏵💕🏵
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_هفتاد
#شهدا_راه_نجات
باید با مادر شهید میردوستی تماس بگیرم
دیگه گذاشتم بعدازظهر قبل از کلاس مهدویت
ساعت ۴بعدازظهر بود شماره مادرجون گرفتم
-الو سلام ببخشید خانم میردوستی
خانم میردوستی: بله ببخشید شما ؟
-صالحی هستم
خانم میردوستی:بله دخترم درخدمتم
-خدمت ازمنه مادرجان
خانم میردوستی: آقامهدی برام قصدتون و هدفتون توضیح دادن
دستتون درد نکنه
عالیه
اجرتون با امام حسین
-من ممنونم ازتون مادر
واقعا ممنونم
خانم میردوستی :از امشب هر زمان که آنلاین بشم
مطالب برات میفرستم دخترم
-ممنونم مادرجان
واقعا ممنونم
خانم میردوستی :خواهش میکنم
خداحافظ عزیزم
چادرم سرکردم از اتاق خارج شدم
-مامان من دارم میرم کلاس مهدویت
مادر شهید میردوستی هم خداروشکر قبول کردن
مامان: الحمدالله خود شهید کمک کرد زهرا برو مامان دیرت نشه
یه ربع بیست رسیدم کلاس
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💕🏵💕🏵💕🏵💕🏵#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت227 رمان یاسمین بيتا خيلي با من مهربون بود . دختر فهميده اي بود و خيلي مصمم ! چهره اش هم شيرين
#پارت228 رمان یاسمین
طفل معصوم همون طور خشكش زد و به من نگاه كرد
. هيچ كاري نكرد . فقط اونقدر لب ش رو گاز گرفت كه آروم يه قطره خون از گوشه لبش چكيد پايين
: بلند شدم و خون رو پاك كردم . رفت گوشه اتاق نشست و نگاهم كرد و با صدايي كه انگار از ته چاه مي اومد گفت
پس همه اون چيزهايي كه در مورد فرنوش ، تو و فريبا به من گفتين دروغ بود ؟-
جواب ندادم و سرم رو انداختم پايين . پرسيد چرا ؟
. بهش گفتم مي خواستم تو ناراحت نشي . فكر مي كرديم اينطوري بهتره
: گفت
همون موقع كه تو اتاق تلفن ت زنگ زد و رفتي بيرون و بعد بهم گفتي شوهرخاله ت مرده؟-
. بهش گفتم اون موقع ما خبردار شديم . جريان مال دو شب قبلش بوده سرش رو گذاشت رو زانوش و يه چند دقيقه اي هيچي نگفت
! نه گريه مي كرد و نه چيزي . فقط تو خودش فرو رفته بود . فرو رفتني كه بيرون اومدني تو كارش نبود
:چند دقيقه بعد پرسيد
چرا ؟-
گفتم : هيچكس نفهميد . فقط جنازه اش رو آوردن اينجا . من و فريبا رفتيم . به همه مي گفتن شب رفته دريا شنا كنه و غرق شده .
! همين
! فقط نگاهم كرد . از نگاهش ترسيدم ! نگاهي كه توش زندگي نبود
: پرسيد
هيچ پيغامي براي من نفرستاد؟-
يه خورده من ..من كردم و بهش گفتم چرا بهزاد جون . دو روز بعدش يه نامه اومده بوده به آدرس تو . اون روز خونه نبودي و
. فريبا نامه رو گرفته
. ما بازش نكرديم . از تو هم خواهش مي كنم بازش نكن . حاال كه همه چيز گذشته و تموم شده ، تو هم ول كن
: با يه صداي خشك و سرد كه صداي مرگ مي داد فقط بهم گفت
!برو بيارش-
. رفتم باال و نامه رو از فريبا گرفتم و آوردم پايين . جريان رو به فريبا هم گفتم كه اون هم باهام اومد پايين
! نامه رو با اكراه دادم بهش . دستش رو كه دراز كرد نامه رو ازم بگيره ترسيدم ! نه تو صورتش خون بود نه تو دستهاش
. نامه رو گرفت و بازش كرد و خوند
. وقتي تموم شد ، سرش رو گذاشت روي زانوش و نامه از دستش افتاد
. رفتم جلو نامه رو برداشتم و خوندم
. بهزاد من سالم
مي دونم خنده داره . عشق ما همه ش به نامه نگاري گذشت . اگه ما آدم ها اونقدر جرأت داشتيم كه مي تونستيم ضعف هامون رو
. بپذيريم و رو در رو حرف هامون رو بزنيم ، شايد خيلي از مشكالت حل مي شد
. خنده دار تر اينكه من براي چند روز سفر رفتم ، اما حاال ديگه سفرم مي خواد ابدي بشه
. نمي دونم چي بهت بگم . نمي دونم اين جور مواقع چه چيزي بايد گفت
فقط اين رو بهت بگم كه دو روز بعد از اينكه از تو جدا شدم ، تصميم خودم رو گرفتم . مي خواستم برگردم پيش ت . فهميده بودم
. كه غرورم در مقابل عشق تو خيلي ناچيزه
مي دونستم كه اگه برگردم تو منو مي بخشي و چيزي به روم نمي آري . حاال هم مي دونم كه اگه برگردم تو بازم منو مي بخشي .
. اما حاال ديگه خودم نمي تونم خودم رو ببخشم
. بهزاد من هميشه فكر مي كردم كه ممكنه تو اسير افسون جادوگر بشي
. هميشه فكر مي كردم كه ممكنه اون زن پليد ، با وعده و وعيد و پول بتونه تو رو بخره . مادرم رو مي گم
. هميشه فكر مي كردم كه تو نتوني با من تا آخر راه بياي . اما حاال مي بينم كه تو رو سفيد شدي و من رو سياه
.ببخش منو . براي همه چيز
اين نامه زماني به دست تو مي رسه كه ديگه من زنده نيستم . با مردن من مي توني مهرم رو ادا كني . يادت هست كه مهرم چي
بود؟
. بهزاد ، دوستت دارم براي هميشه . تو تنها عشق من بودي و هستي
. من هميشه در روياي خودم ، از اولين بار كه ديدمت ، تو رو مرد خودم مي دونستم
. افسوس كه فقط رويا بود
. نذاشتن عشق من و تو به ثمر برسه
. االن كه اين نامه رو مي نويسم ، تازه مي فهمم كه چقدر حرف تو دل مه و مي خوام به تو بگم
.كاش اينجا بودي و ازم حمايت مي كردي
. حاال ديگه هيچكدوم از اينها فايده اي نداره
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت229 رمان یاسمین
اين نامه رو همين امشب برات پست مي كنم
. عزيزم ، بعد از من تو آزادي و هيچ عهدي بين ما نيست
. اين چند خط ديگه رو هم مي نويسم تا تو بدوني چه باليي سرم آوردن . ازت خجالت مي كشم بهزاد . گستاخي رو ببخش
. درست همون شب كه تصميم گرفتم فرداش برگردم ، بهرام و بهناز و خاله م اومدن ويالشون كه كنار ويالي ماست
بهرام و بهناز اومدن ويالي ما . اخالق بهرام خيلي عوض شده بود . مي گفت بخاطر رفتار بدش متأسفه . مي گفت خيال داره با يه
. دختر ديگه ازدواج كنه . به من هم اصرار مي كرد كه حتماً با تو ازدواج كنم . مي گفت ك تو به نظرش پسر خوبي اومدي
. يه ساعت بيشتر اونجا نموندن . وقتي اونا رفتن احساس عجيبي داشتم . خوابم مي اومد ، خيلي شديد
!! ديگه تا صبح نفهميدم . فرداش كه بيدار شدم متوجه شدم كه اون پست فطرت روحم رو آلوده كرده
فرداش اومد سراغم . تو ويال راهش ندادم . .نمي دونم چي تو فنجون چايي م ريخته بود كه بيهوش شده بودم و هيچي رو نفهميدم
. دلم مي خواست زورم مي رسيد و مي كشتمش .اومده بود كه بگه ديگه بايد باهاش ازدواج كنم
دلم نمي خواست كه اين چيزها . حرفهام تموم شد بهزاد . من نتونستم كه پاك بمونم . مي رم كه جسم و روحم رو تو دريا بشورم
. رو بنويسم اما تو بايد مي دونستي
! دوستت دارم براي هميشه . منو ببخش عزيزم
فرنوش
.به فريبا اشاره كردم كه بره باال
. داشتم خفه مي شدم ! جلوي خودم رو گرفتم تا فريبا رفت . بعد نشستم رو زمين و زار زار گريه كردم . از بدي آدم ها دلم گرفت
.اما بهزاد حتي يه قطره اشك هم نريخت
: يه كم بعد ، سرش رو بلند كرد و گفت
. بريم كاوه . مي خوام برم سر خاكش-
. بلند شديم و اومديم بيرون . فريبا پشت در منتظر بود . سه تايي سوار شديم بطرف مزار فرنوش راه افتاديم
. در تمام طول راه چشم هاش بسته بود و هيچي نمي گفت
. يه ساعت بعد رسيديم و جلوي قطعه اي كه قبر فرنوش اونجا بود نگه داشتم
. پياده شد و راه افتاد . خودم رو رسوندم بهش و قبر رو نشونش دادم
.نمي دونستم اونجا كه برسه ، چه عكس العملي داره
!طفل معصوم چه حالي داشته
. وقتي باال سر قبر رسيديم ، واستاد و نوشته هاي رو قبر رو خوند
! خودم با چشمهام ديدم كه كمرش خم شد ! مثل كمون تا شد
. دلم مي خواست سرم رو بزنم به ديوار ! طاقت ديدن اين صحنه رو نداشتم
. كنار قبر نشست و صورتش رو گذاشت رو سنگ قبر
. شايد بيشتر از يه ساعت همون جوري موند
. من و فريبا گريه مي كرديم
به اشاره فريبا ، بزور و اجبار رفتم كه بلندش كنم . دلم نمي اومد حاال كه دوتايي بعد از اين همه بدبختي بهم رسيدن ، از همديگه
! جداشون كنم
. بلند شد و من و فريبا نشستيم و يه فاتحه خونديم
وقتي ماهام بلند شديم ديدم فريبا با وحشت به من اشاره مي كنه و بهزاد رو نشونم مي ده . برگشتم و بهزاد رو نگاه كردم باورم
! نمي شد
! شنيده بودم كه كسي يه شبه موهاش سفيد بشه اما باور نمي كردم ! يعني تا به چشم خودم نمي ديدم باورم نمي شد
ديگه وادادم ! كاش گريه مي كرد ! يه . موهاي سرش از دو طرف گيجگاه سفيد شده بود ! غيرت داشت مي كشدش اما آروم بود
. قطره اشك هم از چشمهاش نيومده بود
: يه ده دقيقه هم واستاد و به قبر نگاه كرد و بعد دوال شد و دستش رو گذاشت رو سنگ قبر و گفت
. تو هم روسفيد شدي-
: بعد كاپشن ش رو از تن ش در آورد و انداخت رو قبر و گفت
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
☁️🌞☁️
🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عجوبابالحوائج🌼
🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃
🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
#زیارتنامه_شهدا
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⚘﷽⚘
#السلام_علیڪ_یاسیدالشهدا
صبـح هـا غـرق عطـر و گلاب
رو بہ ڪربُبَـلا بہ چشم پُر آب😔💔
تا ڪمر خـم شـوَم بگویـم باز
السـلام علیـڪ یا اَربـابـــــ♥️
«اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸داستان زیبا و واقعی از علامه جعفری در دانمارک
علامه محمدتقی جعفری میگفتند: عدهای از جامعهشناسان دنیا در دانمارک جمع شده بودند تا در بارهی موضوع مهمی به بحث و تبادل نظر بپردازند. موضع این بود: ارزش واقعی انسان به چیست؟ معیار ارزش انسانها چیست. هر کدام از جامعهشناسان، صحبتهایی داشتند و معیارهای خاصی را ارائه کردند. بعد، وقتی نوبت به بنده رسید، گفتم: اگر میخواهید بدانید یک انسان چهقدر ارزش دارد، ببینید به چه چیزی علاقه دارد و به چه چیزی عشق میورزد. کسی که عشقاش یک آپارتمان دوطبقه است، در واقع، ارزشاش به مقدار همان آپارتمان است. کسی که عشقاش ماشیناش است، ارزشاش به همان میزان است. اما کسی که عشقاش خدای متعال است ارزشاش به اندازه ی خداست. علامه فرمودند: من این مطلب را گفتم و پایین آمدم. وقتی جامعهشناسان صحبتهای مرا شنیدند، برای چند دقیقه روی پای خود ایستادند و کف زدند. وقتی تشویق آنها تمام شد، من دوباره بلند شدم و گفتم: عزیزان! این کلام از من نبود، بلکه از شخصی به نام علی (ع) است. آن حضرت در نهجالبلاغه میفرمایند: «قِیمَةُ کُلِّ أمْرِئٍ مَا یُحْسِنُهُ» / «ارزش هر انسانی به اندازهی چیزی است که دوست میدارد». وقتی این کلام را گفتم، دوباره به نشانهی احترام به وجود مقدس امیرالمؤمنین علی (ع) از جا بلند شدند و چند بار نام آن حضرت را بر زبان جاری کردند.
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👆