eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.7هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🌺پند آموز🌺 📍🌺در هجده سالگی نگران تفکر دیگران در مورد خودتان هستید . 📍🌸وقتی چهل ساله میشوید ، اهمیتی نمی دهید که دیگران در مورد شمــا چه فکر میکنند . 📍🌺و زمانی که شصت ساله میشوید ، پی میبرید که اصلا هیچکس در مورد شما فکر نمیکرده است! 📌❗وااای که چه آسان هدر میدهیم عمر خویش را فقط برای دیگران و طرز فکرشان 📌❕پس تا فرصت زندگی داری جانانه زندگی کن •┈┈┈•✿❁✿•┈┈┈• 🍒 @Dastanvpand 🍒 •┈┈┈•✿❁✿•┈┈┈•
۱۱ فروردین ۱۳۹۸
💧پیرمردی که‌ شغلش ‌دامداری‌ بود‌، نقل‌ میکرد: گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زاییده بود و سه چهار توله داشت و اوائل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش میرسید ، چون ‌آسیبی ‌به‌ گوسفندان‌ نمیرساند‌ وبخاطر ترحم‌ به‌ این ‌حیوان‌‌‌‌‌‌‌‌‌ و‌ بچه‌هایش‌، او را بیرون ‌نکردیم‌، ولی ‌کاملا ا‌و را زیر نظر‌ داشتم‌. این‌ ماده‌ گرگ ‌به ‌شکار میرفت‌ و هر بار مرغی‌، خرگوشی ‌، بره‌ای شکار میکرد و برای ‌مصرف ‌خود و بچه‌هایش ‌می آورد‌. اما با اینکه ‌رفت ‌آمد ‌او از آغل‌ گوسفندان ‌بود، هرگز متعرض‌ گوسفندان ‌ما نمیشد‌. ما دقیقا آمار گوسفندان ‌و‌بره های‌ آنها ‌را داشتیم‌ وکاملا" مواظب‌ بودیم‌، بچه‌ها تقریبا‌ بزرگ ‌شده‌‌‌‌ بودند. یک‌بار و در غیاب ‌ماده ‌گرگ ‌که ‌برای ‌شکار رفته‌ بود، بچه‌های ‌او‌‌ یکی ‌از ‌بره‌ها را کشتند! ما صبرکردیم، ببینیم ‌چه ‌اتفاقی‌ خواهد افتاد‌؛ وقتی ‌ماده ‌گرگ ‌برگشت ‌و این ‌منظره ‌را دید، به ‌بچه‌هایش ‌حمله‌ور شد؛ آنها ‌را گاز می گرفت و میزد ‌و بچه‌ها ‌سر و صدا و جیغ ‌میکشیدند ‌و پس ‌از آن ‌نیز ‌همان‌ روز ‌آنها را برداشت‌‌ و از ‌آغل ‌ما رفت‌. روز بعد، با کمال ‌تعجب ‌دیدیم، گرگ، یک ‌بره‌ ای شکار کرده و آن‌ را نکشته ‌و زنده ‌آن‌ را از دیوار‌ آغل ‌گوسفندان ‌انداخت ‌رفت‌. این ‌یک ‌گرگ ‌است‌ و با سه‌ خصلت‌: درندگی وحشی‌بودن‌ و حیوانیت ‌شناخته‌میشود‌ اما میفهمد، هرگاه ‌داخل ‌زندگی ‌کسی‌ شد و کسی ‌به ‌او ‌پناه‌ داد و احسان‌کرد به‌ او خیانت ‌نکند ‌و اگر‌ ضرری‌ به ‌او زد ‌جبران نماید هر ذاتی رو میشه درست کرد،جز ذات خراب....!! 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۱۱ فروردین ۱۳۹۸
🍀 💞 معلم برای شاگردانش داستان کشتی مسافرتی که در دریا غرق شده بود را نقل کرد. کشتی در دریا واژگون شد و فقط و فقط یک زوج از مسافران این کشتی بودند که موفق شدند خود را به نزدیک قایق نجات برسانند. در قایق نجات فقط برای یکی از آن دو جا بود.. یا مرد باید میماند و یا زن... اینجا بود که مرد همسرش را کنار زد و خودش به داخل قایق نجات پرید. زن در حالی که همسرش درون قایق نجات بود و خودش داخل کشتی در حال غرق شدن ایستاده بود فریاد زد و چیزی به همسرش گفت. معلم از دانش آموزان پرسید: "فکر میکنید آن زن چه چیزی را به شوهرش گفت؟" دانش آموزان فریاد زدند: "ازت متنفرم؟! ای کاش بهتر شناخته بودمت؟" معلم متوجه پسری شد که آرام در جای خود نشسته. از پسر خواست تا به سؤال پاسخ دهد. (فکر میکنی آن زن در لحظات آخر به شوهرش چه گفت؟). پسر جواب داد: "به نظرم زن گفته: مواظب بچه مون باش!" معلم با تعجب پرسید: "تو این داستانو قبلا شنیده بودی؟" پسر سرش را تکان تکانی داد و گفت: "نه ولی مامان من هم قبل از اینکه در اثر مریضیش از دنیا بره همینو به بابام گفت (مواظب بچه مون باش!)" معلم غمگین شد و گفت پاسخ تو درست است. کشتی غرق شد، مرد به خانه رفت و دخترش را به تنهایی بزرگ کرد. چندین سال بعد از اینکه مرد هم از دنیا رفت، یک روز دختر در حال مرتب کردن وسایل بازمانده از پدرش، کتاب خاطرات او را پیدا کرد. مشخص شد که در زمانی که حادثه غرق شدن کشتی اتفاق افتاد مادرش مبتلا به یک بیماری لاعلاج بود و واپسین روزهای زندگیش را میگذراند. به همین خاطر هم پدرش برای سوار شدن به قایق نجات مادرش را کنار زده بود. پدرش در دفترچه خاطراتش اینطور نوشته بود: " چقدر آرزو میکردم اکنون در اعماق دریا و در کنارت باشم، اما به خاطر دخترمان مجبورم که تو را تنها بگذارم تا همیشه در آنجا بیآرامی" داستان در اینجا تمام شد و کلاس در سکوتی مطلق بود. - گاهی در پس کارهای خوب و بد دلایل پیچیده ای وجود دارد که ما آنها را نمیدانیم یا آنقدر پیچیده اند که درک و فهم آنها بسیار سخت و دشوارست! - ️آنهایی که مثلا حساب رستوران را پرداخت میکنند دلیلی ندارد که ثروتمند باشند، آنها این کار را میکنند چون به دوستیشان بیشتر از پول اهمیت میدهند. - آنهایی که همیشه در محیط کار پیش قدم هستند از روی احمقی نیست، بلکه متوجه شده اند که بالاخره یکی باید کار را به عهده بگیرد. -آنهایی که بعد از دعوا زودتر عذرخواهی میکنند، الزاما طرف تقصیر کار دعوا نیستند، بلکه به احترام طرف مقابل این کار را میکنند. - آنهایی که مدام برای شما پیامک میفرستند از روی بیکاری نیست . به این خاطر است که شما در یاد و قلب آنها جای دارید. - یک روز ممکن هست بالاجبار برای همیشه از عزیزی جدا شویم. دلمان برای خاطرات و گفتگوهایی که با او داشتیم تنگ خواهد شد و آن دلتنگی شاید چند روز، چند ماه یا چندین سال طول بکشد! - ️یک روز فرزندمان عکسهای ما را با آن دوست نگاه میکند و میپرسد "این کیه؟" و ما در حالیکه شمعی در دست داریم جواب میدهیم "این همونیه که بهترین لحظه هایم را با او گذرانده ام!!!! ✅ این داستان زندگی همه ماست ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۱۱ فروردین ۱۳۹۸
🔥توجه🔥 ‌‌‌ 🔥توجه🔥 👈دوستانی که درخواست کانال را داده بودند سری عضو شوند 😍 این لینک موقتی تا نیم ساعت دیگه پاک خواهد شد سریع وارد لینک زیر شوید 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/4276617233C0033f4d699 ✈️✈️🚀
۱۱ فروردین ۱۳۹۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۱ فروردین ۱۳۹۸
🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عج‌و‌باب‌الحوائج🌼 🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃 🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... ✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨ 🌺کانال داستان و رمان مذهبی بپیوندید 🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۱۲ فروردین ۱۳۹۸
🌱 زندگی کوتاه است قواعد را بشکن سریع فراموش کن، به آرامی ببوس، واقعا عاشق باش، بدون محدودیت بخند، و هیچ چیزی که باعث خنده ات میگردد را رد نکن سلام صبحتون زیبا......امروزتون پر از شادی 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
۱۲ فروردین ۱۳۹۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈ابلیس به ۵ علت بدبخت شد: ➊اقــــرار به گـــــناه نڪرد ➋از ڪرده پشـــــیمان نشد ➌خــــود را مـلامـت نڪرد ➍تصـمیم به تـــوبه نگرفت ➎از رحـمت خدا نامید شد 👈آدم به ۵ علت سعادتمـند شد: ➊اقـــــرار به گـــــــناه ڪرد ➋از ڪرده پشـــــــیمان شد ➌خــــود را ســـرزنش ڪرد ➍تعـــجیل در تـــــوبه ڪرد ➎به رحمت حق امید داشت ‍📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
۱۲ فروردین ۱۳۹۸
💕 داستان کوتاه "پا را به اندازه گلیم خود درازکردن" می‌گویند که؛ "پادشاهی" روزی برای سرکشی مناطق مختلف شهر و دیار خود "لباس مبدل" پوشید و از قصر بیرون شد. چندی نگذشته بود که در میانه راه شخصی را دید که "گلیم کهنه‌ای" را روی زمین انداخته و بر آن "خوابیده است." چنان خود را "جمع و مچاله" کرده بود که حتی "نوک انگشتی" از گلیم بیرون نبود. پادشاه این صحنه را که دید، دستور داد "مشتی سکه زر" برای او بگذارند. آن شخص ماجرا را برای دوستانش تعریف کرد، در میان آن‌ها فردی بود که "طمع بسیار" داشت. از همین رو برای کسب مشتی زر، گلیمی برداشت و خود را در "مسیر بازگشت شاه" قرار داد. آن هنگام که فهمید شاه و افرادش در مسیر عبور هستند، بر گلیم خوابید چنان "دست‌ها و پاهایش" را از دو طرف دراز کرد که "نیمی از بدنش" روی زمین بود و درازتر از گلیم. پادشاه این صحنه را که دید "مکدر شد،" "دستور داد" که بلافاصله آن قسمت از دست و پای مرد طماع را که بیرون مانده است، "قطع کنند.!" یکی از "نزدیکان شاه" که این حرکت را دید، گفت: پادشاها، شخصی را بر گلیم خفته دیدی و او را "انعام دادی" و این‌بار دست و پای بریدی؟! "چه رازی در این‌ها نهفته است؟!" پادشاه در پاسخ گفت: "اولی" پایش را "به اندازه گلیمش" دراز کرده بود و "حد و حدودش" را شناخته بود اما "این یکی" پا را "بیش از گلیمش" دراز کرده. * از این رو این ضرب‌المثل را زمانی به کار می‌برند که بخواهند به کسی "گوشزد کنند" که به "قاعده حد و توانایی‌های خودش" قدم بر دارد و "شأن خود" را در امور بشناسد. * ‍📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
۱۲ فروردین ۱۳۹۸
شانزده🌹🌹🌹 لینک پارت ۱۵ https://eitaa.com/Dastanvpand/6974 عشق و غیرت 🌹🌹🌹ایستادم و به پشت سرم را نگاه کردم. هنوز نرفته بود. از فاصله ی دور دیدمش؛ سرش را روی فرمان گذاشته است. چقدر از دیدن این صحنه شکستم؛ خدا می دانند و بس! چشم های خسته ام را بستم و نفس حبس شده ام را بیرون دادم. کلید را از جیب جلوی کیفم بیرون آوردم و در را باز کردم. وارد شدم؛ در را بستم و به در تکیه دادم. خدایا من بی سام میمیرم! نکن خدا. با قدم های سست و کوتاه قدم به راهرو گذاشته کفش هایم را از در آوردم ولی مثل همیشه حوصله نداشتم داخل جا کفشی بذارم. از پله ها بالا رفتم وارد خانه که شدم. کسی نبود. سکوت خانه باعث شد چرخی بین پذیرایی و اتاق ها بزنم. می دانستم بابا و رامین سر کار هستند، ولی نبود مادر برام عجیب بود. بی خیال گشتن شدم و به اتاقم رفتم. لباس هایم را عوض کردم و روی زمین کنار تختم زانو به بغل گرفتم. بی انگیزه به دیوار روبرویم خیره شدم. خسته بودم و چشم هایم از بس اشک ریخته بودم؛ می سوخت. همان جا به پهلو دراز کشیدم؛ دست هایم را زیر سرم گذاشتم چیزی نگذشت که چشمان خسته ام آرام، آرام سنگین شد... ـ راز مادر پاشو دخترم؛ چرا اینجا خوابیدی؟ صدای مادر را می شنیدم ولی حال جواب دادن را نداشتم. دستش را روی شانه ام گذاشت و تکانم داد. ـ دخترم راز؟! چشمانم را باز کردم و نشستم. دستم که زیر سرم بود خواب رفته بود و گز گز می کرد، کمی ماساژ دادم. ـ سلام مامان. نگاهی به صورتم انداخت و اخمی کرد. ـ چرا اینجا خوابیدی؟ این چه وضع صورتته؟ دستی به صورتم کشیدم: ـ صورتم چشه؟ ـ هیچی نیست برو تو آینه ببین می فهمی، دختر گریه کردی؟ اون از دیشب که حسابی خجالت زده شدیم اینم از حال الانت. لب هایم را به هم فشرد و دست روی زانویم را مشت کردم. ـ مامان من دیشب کاری نکردم حالم بد شد چه خجالتی؟ بعدشم الان خواب بودم اگر چشم هام قرمزه. مادر بلند شد و ایستاد و به سمت در رفت. همزمان گفت: ـ راز یه وقت به سرت نزنه رو حرف آقا بزرگ حرفی بزنی. به چهار چوب رسید که تکانی به خودم دادم و روی زانوهایم نشستم،سعی کردم حرف دیشب را نشنیده جلوه بدهم، با عصبانیت گفتم: ـ یعنی چی مامان؟ کدوم حرف؟ ایستاد و به سمتم چرخید. ـ خواستگاری که آقا بزرگ برات در نظر گرفته رو می گم. قلبم به درد آمد و با اخم گفتم: ـ یعنی چی من حق انتخاب ندارم؟! ـ راز این حرف ها رو کنار بذار تا حالا کسی روی حرف آقا بزرگ حرفی نزده. منتظر نشد دوباره حرفی بزنم؛ رفت. حس کردم گردنم از شدت ناراحتی خشک شده است بلند شدم، کلافه با هر دو دست با تمام قدرتم و باحرص زیادی گردنم را ماساژ دادم و از لای دندان های به هم فشرده "خدا" را صدا زدم. "خدایا... خدایا... خدا... چرا من بدبخت و انتخاب کرد! مطمئن شدم حرف آقا بزرگ جدی بوده، دوباره اشک مهمان چشمانم شد. تا ظهر گوشه ای نشسته و به حال خودم و عشق نو پایم گریستم. صدای رامین و بابا که به گوشم خودم را روی تخت رها کرده و به خواب زدم. دلم نمی خواست با کسی روبرو شوم؛ چرا که مطمئن بودم حرف آقا بزرگ بازگو خواهد شد. صدای رامین و مامان به گوشم رسید. ـ مامان راز بر نگشته؟ ـ چرا برگشته توی اتاقشه و غمبرک زده. ـ غمبرک چرا؟ چه می دونم از حرف آقا بزرگ دلخوره. ـ خب مامان راست میگه مگه میشه ادم الکی بله بگه. حرف رامین در این تاریکی همچون نور امیدی برای دل شکسته ام بود. "خدایا یعنی می شه رامین حمایتم کنه؟ " صدای محکم بابا خیلی زود همان نور امید را خاموش کرد. ـ بله می شه؛ اولا ما به خوبی این خانواده رو می شناسیم، دوما حرف حرفه آقا بزرگه. قلبم در سینه همچون پرنده ای اسیر بی قراری می کرد. کارم ساخته بود! لبم را به دندان گرفتم و بالشتم را روی سرم گذاشتم تا صدایشان را نشنوم. کمی گذشت و دستی روی شانه ام قرار گرفت: ـ راز خوابیدی؟ بیا نهار بخور. بالشت را از روی سرم برداشت. ـ دختر می خوای خودت رو خفه کنی؟ سمتش چرخیدم؛ با اخم نگاهی به من انداخت و کنارم روی تخت نشست، لبم از بغض لرزید. متعجب پرسید: ـ چته؟ چرا این قدر داغونی؟ نشستم و نالیدم: ـ داداش تورو خدا کمکم کن من نمی خوام ازدواج کنم. دستش را جلو آورد و سرم را برسینه نشاند. ـ داداش فدای اشک چشمت بشه، مطمئن باش تا ته و توی قضیه رو در نیارم و تا نشناختمش نمی ذارم سایه ات رو ببینه، هرکس هرچی می خواد بگه. من از این نوع وصلت ها بیزارم. از این حمایت لبخندی به لبم نشست و سرم را از سینه اش بیرون کشیدم و خوشحال گفتم: ـ داداشی خیلی خوبی تنهام نذاری ها. دستی روی سرم کشید و موهای به هم ریخته ام را به هم ریخته تر کرد و خندید. ـ یه آبجی که بیشتر نداریم؛ به کس کسونش نمی دم. بلند شد و به سمت در رفت. ـ پاشو بیا نهار بخور فعلا نه به داره نه به بار زانوی غم بغل گرفتی، خدا رو چی دیدی یهو دیدی خودت خواهانش شدی. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb
۱۲ فروردین ۱۳۹۸
هفده 🌹🌹🌹 جدال عشق وغیرت 🌹🌹🌹 با بغض گفتم: ـ داداش من هیچ وقت خواهنش نمی شم. سرش را به سمتم چرخواند و جدی شد: ـ راز فعلا هیچ تصمیمی نگیر؛ بیا نهار سرد شد. کلافه مشتی روی پاهایم کوبیدم. - ای خدا هیچکی حال من و نمی فهمه! با اینکه اشتها نداشتم بری غذا رفتم. سلام دادم؛ بابا تکه نان دستش را روی میز گذاشت و جوابم را داد. ـ سلام بابا جان. نگاهی به صورتم انداخت و سرش را تکان داد. ـ چشمات چرا قرمزه؟ نمی دانستم چه جوابی بدهم که رامین به دادم رسید. در حالی که قاشق برنجش را به دهان برد گفت: ـ بابا جان گفتم که خواب بود؛ چشماش برای اون قرمزه. بابا لبخندی زد و به صندلی کنارش اشاره کرد: ـ بیا گل دختر بابا پیش خودم بشین. ـ چشم بابا جان. ـ جلو رفتم و کنارش نشستم. مقداری برنج داخل بشقاب کشید و جلویم گذاشت: ـ بخور دخترم از بس کم غذایی که دیشب ضعف کردی. قاشقی قرمه سبزی روی برنجم ریخت؛ لبخندی زد و ادامه داد. ـ بخور دخترم. مادرم نگاهی زیر چشمی که مخصوص خودش بود به من انداخت و گفت: ـ خوبه باباش؛ کم لوسش کن. می دانستم خوب حال مرا فهمیده. رامین در حالی که با اشتها غذایش را می خورد، رو به بابا کرد. ـ بابا جان حسودیم شد ها! بابا خندید و لیوانی آب خورد، دستی به سرم کشید و با لبخند گفت: ـ حسودی مختص خانم هاست؛ بعدشم از الان راز مثل مهمونه برای ماست، تا چشم به هم بزنیم باید بفرستیمش خونه ی بخت. قاشق برنج همچون توده ای عظیم بین گلویم ماند هر کاری می کردم پایین نمی رفتم به سرفه افتادم؛ اشکم جاری شد. این اشک ها دلیلی جز ناتوانی من نداشت. بابا کاملا جدی بود. رامین از پشت صندلیش بلند شد و آرام به پشتم کوبید و با لحن عصبی گفت: ـ بابا کو تا خونه ی بخت؛ بذارید کمی رشد کنه چه عجله ای؟ چرا اینقدر زود می خواید درگیر مشکلات زندگیش کنید؟! مادر لیوانی آب پر کرد؛ رامین لیوان را گرفت و کنار لبم گذاشت؛ به زور جرعه ای آب نوشیدم، آروم گفتم: ـ بابا من قصد ازدواج ندارم. بابا نگاه تندی به من انداخت و گفت: ـ یعنی چی؟ منظورت چیه؟ لب هایم به سمت پایین کشیده شد و لرزان ادامه دادم. ـ نمی خوام.. نمی خوام بابا. بابا عصبی قاشقش را داخل بشقاب گذاشت و به سمتم چرخید ـ گوش کن راز تو دختر منی و از جونم هم برام عزیز تری ولی این بدون حرفی که آقا جون بزنه همونه. کلافه نالیدم: ـ ولی بابا... اجازه ی حرفی دیگر نداد با صدای بلندی گفت: ـ دیگه حرفی نباشه؛ نمی خوام بچه های من نافرمان باشند. همین که گفتم. بلند شدم و ایستادم.رامین شانه ام را گرفت و پرخاشگرانه گفت: ـ بابا این چه رسمشه؟ چرا ندیده داری دخترت و میدی دست مردی که نمی شناسی؟! بابا فریاد زد. ـ کی گفته ندیده و نشناخته؟ من هم خانواده اشون و می شناسم هم پسره رو دیدم. در ضمن اگر هم نمی دیدم؛ حرف آقا بزرگ برام سنده، اون اختیار داره در مورد من و خانواده ام تصمیم گیری کنه. دیگه تحمل این بی عدالتی را نداشتم. پاهایم را زمین کوبیدم . گفتم: ـ ولی من اختیارم و به کسی نمیدم. هنوز حرفم تمام نشده بود و که برای اولین بار دست بابا روی من بلند شد و صورتم را هدف گرفت. مامان هم به ما رسید و با صدای تقریبا بلند گفت: ـ راز تو دیگه داری شورش رو در میاری من اینجور تربیتت کردم؟ تو بی جا می کنی رو حرف بزرگترت حرف بزنی. رامین سرم را به سینه گرفت و غرید. ـ یعنی چی بابا چرا می زنی؟ راز حق داره برای زندگیش تصمیم بگیره. بابا رخ به رخ رامین ایستاد و بلند تر غرید: ـ تو ساکت شو حرفم همینه که گفتم؛ کلا حرف حرف آقا بزرگه. هر دو دستم را به سینه ی برادرم چسباندم و هق هق کردم. همان طور که در آغوشش بودم و از آشپز خانه خارج شدیم. ایستاد و رو به بابا کرد و محکم گفت: ـ احترام شما و آقا بزرگ به جا ولی این زندگی رازه نه شما. منم تا مطمئن نشم این شخص کیه و چه جوریه زمین و زمان و به هم می دوزم و نمی ذارم. صدای بابا چنان بلند و محکم بود که به خودم لرزید. ـ تو غلط می کنی؛ هنوز من زنده ام و خودم برای دخترم تصمیم می گیرم. وای... وای... تا به حال خانه ی ما صدای بلند به خودش ندیده بود. مامان هم به دفاع از بابا با کف دست به شونه ی رامین زد و با اخم های در هم گفت: ـ هر دوتون بی جا می کنید. گمشید از جلوی چشمم. آقا رامین حرف؛ حرف باباته فکر نکن پشت لبت سبز شده خبریه. رامین عصبی تر من رو دنبال خودش کشید و به اتاقم برد. در را بست و مرا رها کرد. بدنم می لرزید و هق هق می کردم. وسط اتاق روی زانوهایم افتادم. رامین دست به کمر اتاق را دور می زدو زیر لب غرید: ـ انگار عهد قجره؛ مگه من مرده باشم در این اوضاع حمایت رامین تنها دلخوشی من بود. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۱۲ فروردین ۱۳۹۸
🌺 🌺 شانه هایم می لرزید و اشک می ریختم. رامین عصبی گفت: ـ راز بسته گریه نکن؛ بذار کمی فکر کنم. بد جور گرفتار شده بودم. رامین کمی دیگر در اتاقم ماند و سپس خارج شد. غم و اندوه مرا چه زود از پای در آورد. گوشیم را از روی میز برداشتم و شماره ی حسام را گرفتم. خیلی سریع جواب داد: ـ جانم راز؟ با شنیدن صدایش هق هقم گرفت، صدای نگرانش در گوشم پیچید: ـ راز چی شده؟ خوبی؟ کمی سکوت کرد و با صدای تحلیل رفته ای ادامه داد. ـ موضوع خواستگاری درست بود؟ باز هم هق زدم. ـ راز آره؟ ـ اهم. ـ وای نه! باز هم سکوت کرد. با هق هق نالیدم. ـ سام.. سام.. حالا چکار کنم سام؟ سعی به آرام کردن من داشت. ـ راز عزیزم کمتر گریه کن که دلم خون می شه؛ عزیز دلم غصه نخور راه چاره ای پیدا می کنیم. تند تند اشک هایم را پس می زدم. ـ هیچ راهی نیست سام... هیچ راهی. ـ عزیز دلم کمی تحمل کن امشب با مامان صحبت می کنم که بیاد اینجا، خیلی زود میام خواستگاری. لب هایم به شدت می لرزید روی زانو افتادم و خم شدم. ـ نمی شه سام.. نمی شه. ـ یعنی چی! چرا نمیشه؟! ـ چون حرف، حرفه آقا بزرگه و من باید مثل دیگر دختران فامیل خفه بشم. ـ راز نگو! ـ سام.. سام.. چرا ما؟ کمی سکوت کرد. ـ آروم باش راز شاید فرجی شد. ولی من حتما میام خواستگاری فعلا کاری نداری؟ ـ نه. ـ خداحافظ عزیز دلم. تماس قطع شد و من هنوز گوشی را به گوشم داشتم و صدای ممتد بوق تلفن به گوشم پیجید. زانو به بغل همانجا دراز کشیدم. یعنی به این راحتی عشقم به باد رفت؟ خدا چرا؟ چرا وابسته اش شدم. خدا با این زخم بر قلبم چه کنم؟ چطور بعد از این زندگی کنم؟ به دور از چشم خانواده ام که ذره ای از درد مرا نفهمیدند، با ترس و استرس اتفاق پیش رو، ساعت ها را به روز می سپردم و روز ها را بهم گره می زنم که شاید میان به قول سام "فرجی شود" اما دریغ از کور سویی کوچک... چند روز گذشت. تا جایی که امکان داشت دور از چشم بابا بودم. می ترسیدم باز هم حرفی بزنه، بعد از اون روز دیگه حرفی از خواستگاری نشد. عروسی لادن از راه رسید. بر خلاف اشتیاقی که قبلا داشتم دیگه حس و حالی برایم نمانده بود. لباس ترک مشکی بلندی انتخاب کردم. از ان جا که حس و انگیزه ی چیزی را نداشتم. موهایم را از پشت سر بستم و شال مشکی بدون آرایش روی سرم فیکس کردم." آری من عزا دار بودم، عزادار عشقی که در نطفه خفه اش کردند." مانتوی مشکی پوشیدم و از اتاق خارج شدم؛ با دیدن رامین با کت و شلوار مشکیش لبخندی به لبم آمد. در دل فدای این برادر مهربان شدم. مشغول بستن سر آستینش بود که نگاهش به من افتاد با تعجب نگاهی به من کرد. ـ راز این چه وضعیه؟ می خوای این طوری بیای؟ با بغض گفتم: ـ همین جوری خوبه. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۱۲ فروردین ۱۳۹۸