«غلام»
✨روزی شخصی در کوچه ای می گذشت، ناگهان غلامی را دید. از اینکه چشم بر زمین دوخته خوشحال شد و قصد خریدنش را کرد. از او پرسید می توانم تو را به غلامی برگزینم؟
گفت:آری.
گفت: نامت چیست؟
گفت: هرچه تو بگویی.
گفت: از کجا آمده ای؟
گفت: هر کجا که تو بخواهی.
گفت: چه کار می کنی؟ گفت: هر چه تو بگویی.
ناگهان صاحب به گریه افتاد و گفت: ما نیز باید برای صاحبمان (خدا) اینگونه باشیم و رو به غلام کرد گفت: تو آزادی.
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
«سیرت سلمان»
✨سلمان فارسی فرماندهی لشکری را به عهده داشت. او در بین مردم عادی آنقدر خود را کوچک نشان میداد که وقتی غلامی او را دید (و چون ظاهر ساده او را دید و تشخیص نداد که فرمانده است) به او گفت: این کیسه بزرگ پر از کاه را بردار و تا لشکرگاه سلمان حمل کن و ببر.
✨سلمان هم بدون تکبر آن کیسه را برداشت و حمل کرد. وقتی به لشگرگاه رسیدند مردم گفتند: او فرمانده است. غلام ترسید که سلمان از این گستاخی عصبانی شود پس به پای سلمان افتاد و عذرخواهی کرد.
✨سلمان به مرد خدمتگزار گفت: اصلا نگران نباش و نترس. من این کار را برای تو نکردم بلکه به سه دلیل برای خودم انجام دادم: اول برای اینکه خودخواهی و غرور از من دور شود، دلیل دوم اینکه میخواستم تو را خوشحال کنم و سوم آنکه وظیفه و مسئولیت خودم را که همان مواظبت از مردم است انجام داده باشم.
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
«بادکنک فروش»
✨در یک شهربازی پسرکی سیاه پوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد. بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از کودکان را که برای خرید بادکنک به والدینشان اصرار می کردند را جذب خود کرد.
سپس یک بادکنک آبی و همین طور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را به تناوب و با فاصله رها کرد. بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند.
پسرک سیاه پوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود! تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید: ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت؟
قسمت اول
#داستان_کوتاه📖
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
ادامه👈✨مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت:
پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد.
✨دوست عزیز من، زندگی هم همین طور است و چیزی که باعث رشد آدمها می شود رنگ و ظاهر آنها نیست. مهم درون آدم هاست که تعیین کننده مرتبه و جایگاهشان است و هرچقدر ذهنیات ارزشمندتر باشند، جایگاه والاتر و شایسته تری نصیب آدم می شود.
قسمت دوم
#داستان_کوتاه📖
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
#تهمتم می زنند
یکی از دوستان خوب #امام_زمان ارواحنافداه نقل می کند:
روزی با یکی از افرادی که بصورت ظاهر چهره مقدس مآبانه داشت درباره #ظهور امام زمان #صلوات الله علیه صحبت می کردیم.
از جمله به ایشان گفتم:«ما باید مردم را به یاد امام زمان بیندازیم و برای #فرج آن حضرت دعا کنیم.»
او دست خود را روی گلویش گذاشت و گفت: «امام زمان بیاید و گردن ما را بزند؟؟؟!!! »
من خیلی دل شکسته شدم و بغض گلویم را گرفت و با حالت گریه به منزل رفتم و در #مظلومیت امام زمان اشک زیادی ریختم و حتی غذا نتوانستم بخورم...
تا آنکه تقریبا بین خواب و بیداری حضرت ولی عصر را در حالی که محزون بودند دیدم،در همان حال آن حضرت سه مرتبه فرمود:
تهمتم می زنند،
تهمتم می زنند،
تهمتم می زنند.
چقدر باید ما بی معرفت باشیم که درباره امام مهربانی که خداوند به او لقب "رحمة للعالمین" داده است اینطور حرف بزنیم و موجب دوری مردم از آن حضرت و ترساندن آنان از ظهور مقدسش گردیم.
راهی بسوی نور ص۱۸۴
#السلام_علی_غوث_اللهفانِ
#سلام_بر_فریاد_رس_هر_اندوهناک
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#حکایت_روایت_عصر_ظهور
☀️@Dastan1224
از #أميرالمؤمنين عليه السّلام پرسيدند:
چگونه با وجود كثرت مخلوقات خداوند از آنها حساب ميكشد؟ حضرت فرمودند: همانطوريكه با وجود كثرتشان آنها را روزي ميدهد.
پرسيدند: چگونه خداوند از آنها حساب ميكشد و مردم خدا را نميبينند؟
حضرت فرمود: همانطوريكه آنان را روزي ميدهد و مردم #خدا را نميبينند
#حکایت_روایت_حدیث
#داستان_کوتاه_مذهبی
#پندانه_تلنگر_آموزنده
☀️@Dastan1224
صورت زیبای ظاهر هیچ نیست
ای برادر سیرت زیبا بیار
اﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: به نظر ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ؟
ﻫﺮﯾﮏ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ؛ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ.
ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ.
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭘﻮﺳﺖ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ.
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ، دو کاسه کنار شاگردان گذاشت و گفت: به این دو کاسه نگاه کنید. اولی از طلا درست شده است و درونش سم است و دومی کاسهای گلی است و درونش آب گوارا است، شما از کدام کاسه مینوشید؟
شاگردان یکصدا جواب دادند: از کاسه گلی.
استاد گفت: ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ کاسهها ﺭﺍ در نظر گرفتید، ﻇﺎﻫﺮ آنها ﺑﺮﺍیتاﻥ ﺑﯽﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ. آدمی هم همچون این کاسه است. آنچه که آدمی را زیبا میکند درونش و اخلاقش است. باید سیرتمان را زیباکنیم نه صورتمان را.
#حکایت_داستانک
#داستان_کوتاه_آموزنده
#پروفایل_مذهبی
☀️@Dastan1224
#شیخ بهائی علیه الرحمه می فرماید:
روزی در مجلس بزرگی ذکر من شده بود. شنیدم یکی از حاضرین که ادعای دوستی با من می کرد ولی در این ادعا #دروغ می گفت؛ شروع به #غیبت نموده و نسبت ناروایی بمن داده بود و این آیه را در نظر نداشت که #خداوند می فرماید: (بعضی پشت سر بعضی غیبت نکنید، آیا دوست دارید گوشت مرده برادر خود را بخورید؟ همه این را ناخوش می دارید.
آنگاه که فهمید اطلاع از غیبت او پیدا کرده ام، نامه بلند بالایی برایم نوشت و اظهار پشیمانی و درخواست #رضایت در آن نامه کرد.
در جوابش نوشتم: خدا ترا پاداش دهد بواسطه #هدیه ای که برای من فرستادی؟ چون هدیه تو باعث سنگینی کفه حسناتم در #قیامت می شود!
#داستان_کوتاه_مذهبی
#پروفایل_مذهبی
#پندانه_تلنگر
☀️@Dastan1224
❤️امام مهدی علیه السلام :
هر صبح و شام بر تو گریه و شیون میکنم و در مصیبت تو به جای اشک ، خون میگریم .
📚بحار ، ج ۱۰۱ ص ۲۳۸
#محرم
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#دید_محدود
مردی با #دوچرخه بـه خط مرزی میرسد، او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد، مامور مرزی می پرسد: “در کیسه ها چه داری؟” او میگوید: “شن”
مامور وی را از دوچرخه پیاده می کند و چون بـه او مشکوک بود، یک شبانه روز وی را بازداشت می کند، ولی پس از کنترل فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمییابد. بنابر این بـه او اجازه عبور میدهد.
هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا…
این موضوع بـه مدت سه سال هر هفته یکبار تکرار می شود و پس از ان مرد دیگر در مرز دیده نمیشود.
یک روز ان مامور در شهر وی را میبیند و پس از درود و احوال پرسی، بـه او میگوید: من هنوز هم بـه تو مشکوکم و میدانم کـه در کار قاچاق بودی، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردي؟
#قاچاقچی میگوید: در کار قاچاق دوچرخه! بودم و تو در کیسه شن دنبال مدرک بودی بعضی وقت ها دید ما محدود میشود و موضوعات فرعی ما را بـه کلی از موضوعات اصلی #غافل میکند
#داستان_کوتاه_آموزنده
#پندانه_تلنگر
☀️@Dastan1224