🌻🌻🌻🌻🌻 ﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #شصت_هفت
ــ میدونم خونه ای ،نمیخواستم مزاحمت بشم ولی دارم دیونه میشم
ــ این چه حرفیه کمیل
ــ شرمندتم امیرعلی ولی لطفا برام بگو چی شد
ــ سمانه خانم تو خیابون بوده،خیابون هم به خاطر بارون و سرما خلوت بوده،ساعت طرف ده ،ده و نیم بوده،مرده میگفت که از دور دیده یه مرد هیکلی داشته مزاحم دختری میشده،میگه معلوم بود دزد نبوده چون ماشین مدل بالا بودهو اینکه میخواسته بکشونتش داخل ماشین،اول ترسیده بره جلو اما بعد اینکه سمانه خانم داد و فریاد میکشه و خودشو میندازه زمین تا نتونن ببرنش،همسر مرده که همراهش بود کلی اصرار میکنه به شوهرش که کمک کنه،اونم چند بار بوق میزنه و میاد طرفشون که اون مرده سوار ماشین میشه و حرکت میکنه
امیرعلی سکوت کرد،می دانست شنیدن این حرف ها برای کمیل سخت بود اما باید گفته می شد ، نفس زدن های عصبی کمیل سکوت را بین آن دو را شکسته بود.
امیرعلی آرام صدایش کرد که جوابش صدای بلند و خشمگین کمیل بود:
ــ کمیل
ــ میکشمشون،نابودشون میکنم به مولا قسم نابودشون میکنم امیرعلی
ــ باشه باشه،آروم باش آروم باش
ـچطور آروم باشم؟اگه اون مرد نبود الان سمانه رو برده بودند
ــ آروم داد نزن،خداروشکرکه همچین اتفاقی نیفتاد،از این به بعد هم بیشتر مواظبیم
ــفکر میکردم آزادش کنم ،دیگه خطری تهدیدش نمیکنه اما اینطور نشد،تو زندان میموند بهتر بود
ــ اونجوری هم ذره ذره داغون میشد
ــ نمیدونم چیکار کنم امیرعلی
ــ بهاش حرف بزن اما با آرامش،با داد و بیداد چیزی حل نمیشه،بهش بگو که چقدر اوضاع بهم ریخته است
ــ باشه،شرمنده مزاحمت شدم
ــ بازم گفتی که،برو مرد مومن
ــ یاعلی
ــ علی یارت
تماس را قطع کرد،باید با سمانه هر چه زودتر صحبت می کرد،نگاهی به پنجره اتاق صغری انداخت،چراغ ها خاموش بودند،پیامی به سمانه داد اما بعد از چند دقیقه خبری نشد،ناامید به طرف در رفت که سمانه از در بیرون آمد.
به سمتش آمد،سلامی کرد.
ــ علیک السلام ببخشید بیدارتون کردم،اما باید صحبت می کردیم
سمانه از ترس اینکه سمیه خانم آن ها را ببیند نگاهی به در انداخت و گفت :
ــ مشکلی نیست،من اصلا خوابم نمی برد
ــ چرا اینقدر به در نگاه میکنید
ــممکنه خاله بیاد
ــ خب بیاد،ما داریم حرف میزنیم
سمانه طلبکارانه نگاهی به او انداخت و گفت:
ــ صحبت من با شما که جواب رد به خواستگاریتون دادم و هیچوقت باهم هم صحبت نبودیم،الان، این موقع ،گپ زدن اون هم تو حیاط ،به نظرتون غیر طبیعی نیست
کمیل فقط سری تکان داد،دوباره سردردبه سراغش آمده بود ،سرش را فشار داد و گفت :
ــ صداتون کردم که در مورد اتفاقات امشب صحبت کنیم
ترسی که ناگهان در چشمان سمانه نشست را دید و ادامه داد:
ــ با اینکه بهتون گفته بودم که تنها بیرون نیاید اما حرف گوش ندادید،سمانه خانم الان وقت لجبازی نیست،باورکنید اوضاع از اون چیزی که فکرمیکنید خطرناکتره،امشب فک کنم بهتون ثابت شد حرف های من چقدر جدی بود اما شما نمیخواید باور کنید
سمانه با عصبانیت گفت:
ــ بسه
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662