💖💛💖💛💖💛💖💛💖🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_بیست_و_هشتم
صبح فردا پرنشاط آماده شدم و به طرف مغازه بابام راه افتادم.اولین روز کاریم خوب بود.ظهر مشغول ناهار و پیام دادن به حلما بودم که حسین به گوشیم زنگ زد.جواب دادم:_الو سلام حسین جان خوبی؟
_سلام یاسین.خوبم،تو خوبی؟
_ممنون منم خوبم.آوا خانم خوبن؟
_الحمدالله اونم خوبه.نامزد شما چطوره؟
_خداروشکر.ایشونم خوبن.خوب نبودن که منم به این خوبی نبودم.
_عزیزم،خوش باشی.زنگ زدم بگم امشب با خانمت بیاین اینجا.امیرعلی و رضا و خانمش و امید و نامزدشم دعوت کردیم.
_به چه مناسبت؟
_آشنایی با نامزد تو امید.
_آهان.حتما مزاحم میشیم.
_این حرفا چیه؟مراحمید.پس ما منتظریم.
_چشم.سلام برسون.
_سلامت باشی.خداحافظ.
_خدانگهدارت.
به گفتگوم با حلما ادامه دادم قضیه شامو گفتم.اونم مخالفتی نکرد.قرار شد یکم زودتر برم دنبال حلما تا بیشتر با هم باشیم.
***
موبایلمو برداشتم و شماره حلما رو گرفتم.
_جانم یاسین؟
_بیا عزیزم.سرکوچم.
_اومدم.
چند دقیقه بعد:_سلام.
_سلام خانم.احوال شما؟
_الهی شکر.همه چی خوبه.
_خداروشکر.کجا بریم؟
_کجا میبری منو؟
_یه ساعت تا اذان مونده.بریم یه گشتی بزنیم.بعد بریم نمازو جماعت بخونیم.بعدم بریم خونه حسین اینا.
_خوبه.
_پس موافقی؟
_بعععععله.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
💖💛💖💛💖💛💖💛💖
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖💛💖💛💖💛💖💛💖🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_بیست_و_هشتم
صبح فردا پرنشاط آماده شدم و به طرف مغازه بابام راه افتادم.اولین روز کاریم خوب بود.ظهر مشغول ناهار و پیام دادن به حلما بودم که حسین به گوشیم زنگ زد.جواب دادم:_الو سلام حسین جان خوبی؟
_سلام یاسین.خوبم،تو خوبی؟
_ممنون منم خوبم.آوا خانم خوبن؟
_الحمدالله اونم خوبه.نامزد شما چطوره؟
_خداروشکر.ایشونم خوبن.خوب نبودن که منم به این خوبی نبودم.
_عزیزم،خوش باشی.زنگ زدم بگم امشب با خانمت بیاین اینجا.امیرعلی و رضا و خانمش و امید و نامزدشم دعوت کردیم.
_به چه مناسبت؟
_آشنایی با نامزد تو امید.
_آهان.حتما مزاحم میشیم.
_این حرفا چیه؟مراحمید.پس ما منتظریم.
_چشم.سلام برسون.
_سلامت باشی.خداحافظ.
_خدانگهدارت.
به گفتگوم با حلما ادامه دادم قضیه شامو گفتم.اونم مخالفتی نکرد.قرار شد یکم زودتر برم دنبال حلما تا بیشتر با هم باشیم.
***
موبایلمو برداشتم و شماره حلما رو گرفتم.
_جانم یاسین؟
_بیا عزیزم.سرکوچم.
_اومدم.
چند دقیقه بعد:_سلام.
_سلام خانم.احوال شما؟
_الهی شکر.همه چی خوبه.
_خداروشکر.کجا بریم؟
_کجا میبری منو؟
_یه ساعت تا اذان مونده.بریم یه گشتی بزنیم.بعد بریم نمازو جماعت بخونیم.بعدم بریم خونه حسین اینا.
_خوبه.
_پس موافقی؟
_بعععععله.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
💖💛💖💛💖💛💖💛💖
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_بیست_و_هشتـم
✍چشم هایم چهارتا می شود از دیدن ریخت و قیافه ی هنگامه با آن لباس باز و بدون پوشش مناسب !
کیان اما خیلی راحت با هنگامه دست می دهد و احوالپسی می کنند .هنوز هاج و واج مانده ام پشت در ، هنگامه بازویم را می کشد و صورتم را می بوسد .
حجم وسیع کرم های روی صورتش نگرانم می کند که نکند من برای خودم کم گذاشته ام !
_خوش اومدی پانی جونی ، وای این گل خوجل مال منه ؟
سری تکان می دهم و لبخند تصنعی می زنم . خودش سبد را می گیرد بو می کند و با ذوقی که معمولا توی صدا و حرف زدنش مشهود است می گوید :
+میسی عزیزم خودت گلی که
کیان می گوید :
_مهمونی دم در که برگذار نمیشه بسلامتی؟
+باز تو اخماتو آوردی ؟ بیا تو نمی بینی دارم به دوست عزیزم خوش آمد می گم؟
_بله منتها توقع دارم یه بفرمایید تو هم بگی
+خب بفرمایید !
نمی دانم چه حسی دارم .خوشحالم یا ناراحت ؟ می ترسم یا شجاع شده ام ! اما با دیدن صحنه های رو به رو خیلی دل دارم که قدم از قدم بر می دارم
رویا هست و آذر آن ها هم بدون روسری و پوشش مناسب هستند .درست مثل عروسی های مختلط اما جمع و جور !
هیچکس از جا بلند نمی شود حالا دیگر واقعا حس خوبی ندارم .احساس می کنم دست ندادنم و حجاب تقریبی که به نسبت به آن ها دارم از همین الان من را انگشت نما کرده !
نریمان البته این بار دست دراز نمی کند و می گوید :
_به به سلام خانوم پاستوریزه
یکی از پسرها که تقریبا تیپ فشنی دارد می پرسد :
+چرا پاستوریزه ؟
_تا دو دقیقه دیگه خودت می فهمی
هنگامه دست پشت کمرم می گذارد و می گوید:
+پانی جون به اصرار من اومده ها دوست دارم بهش خوش بگذره .عزیزم بیا راهنماییت کنم لباست رو عوض کنی
صورتم انگار گر گرفته با زبانی که الکن شده می گویم :
_نه مرسی
+وا چرا تعارف می کنی؟
_آخه خوبم یعنی راحتم همینجوری
نریمان با خنده می گوید :
+دیدی آقا آرمان ؟ پاستوریزست دیگه داداش
و بلند بلند می خندند ...
رویا کنارش برایم جا باز می کند و آذر پشت چشم نازک می کند .
پارسا که این بار روی مبل تک نفره نشسته و دختری همراهش نیست همانطور که به سیگار کنج لبش پک می زند سر تکان می دهد
و من هم مثل خودش پاسخ می دهم
زیر نگاه های پر از تمسخر بقیه رو به آب شدنم کسی کنار گوشم می گوید
_برات مهم نباشه
با تعجب به چهره ی بی تفاوت پارسا نگاه می کنم و می پرسم:
+چی مهم نباشه ؟
_چیزی که مثل خوره افتاده به جونت
چشمم را تنگ می کنم و می پرسم
+مگه شما ذهن خوانی بلدی؟
_تو خیلی روتر از این حرف هایی دختر
+متوجه نمیشم
کمی بشتر به سمتم متمایل می شود و می گوید : یعنی خیلی تابلو خودتو مجبور کردی دو دستی آویزون کیان بشی تمسخرش نگرانم می کند .نباید خودم را ببازم .لحنم را محکم می کنم :
+چون دوبار با کیان دیدیم این حرفو
_حوصله ی دوبار تکرار کردن ندارم .تو خیلی رویی ! انقدر ساده ای که وقتی اومدی تو ترس و وحشت پشت چشمت از سه فرسخی داد می زد .اونوقت نشستی اینجا واسه من ادا درمیاری ؟
زیرچشمی نگاهی به جمع می اندازم . کسی حواسش نیست و همه مشغول بگو و بخند هستند .
+صدای آهنگ انقدری بلند هست که کسی حرف های منو نشنوه پانی خانوم
می ترسم از این که مدام تفکرم را رو می کند . اما خودم را نمی بازم
_من پناهم نه پانی !
+منم محدودیت و ممنوعیتی واسه خودم ندارم
_در مورد خودتون مختارین ولی اسم منواسم تو پیش پا افتاده ترین چیز ممکن در زمان حاضره الکی سعی نکن خودتو خسته کنی من سر حرفم هستم تو فوق العاده ساده ایگوش کن کیان اگه عرضه داشت ده تا دوست دختر قبلیش رو نگه می داشت الان از یکه و تنها موندنه که اومده مخ تو رو زده !
با خشم بلند می شوم اما او با آرامش می گوید :
_خودتو سوژه نکن بشین
+به چه حقی با من اینجوری حرف می زنی؟ چرا انقدر وقیحی ؟ فکر کردی کی هستی ؟ اون کیان بدبخت مثل کف دسته حداقل مثل تو مرموز نیست که فقط ی گوشه بشینه و دیگران رو زیر ذره بین بذاره و آمار و اطلاعات دربیاره ! بعدم به اسم ذهن خوانی به خوردشون بده من هرچقدرم ساده و رو باشم تو حق نداری توی کارام دخالت کنی !بلند می خندد خیلی بلند ! و بعد در اوج ناباوری ام با سستی شروع می کند به دست زدن مثل وارفته ها ایستاده ام و نمی دانم دقیقا چکار کنم
کم کم همه ساکت می شوند و نگاه ها روی ما زوم می شود
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💚🍁💚🍁💚🍁💚🍁💚
#رمان_حورا
#قسمت_بیست_و_هشتم
آن شب خداراشڪر مزاحم حورا نشدند ولے صبح زود، مریم خانم باز هم بدون اجازه وارد اتاقش شد و پتو را از رویش ڪشید
_پاشو دختره پررو. تا لنگ ظهر میگیره مے خوابه طلبڪارم هست.
حورا با ترس از خواب پرید و گفت:چی..چی شده؟من چے ڪار ڪردم؟
_هیچی فقط پسرمو نمیدونم با چه حیله اے عاشق خودت ڪردے و از خونه فرارے دادی.
شوهرمم از ڪار بے ڪار ڪردے خوب شد باز من و دخترام بودیم ڪه اجازه بده برگرده سر ڪار.
_من.. زن دایے من مقصر نیستم. من ڪه..
_تو چی؟از همون اول بد قدم و نحس بودے. نباید راهت مے دادم تو خونه ام.
حالا هم بیدار شو خونه رو تمیز ڪن شب مهمونے داریم.
فقط خدا ڪنه مهرزاد برگرده مگر نه حسابتو بدجور مے رسم.
حورا با ناچارے از جا بر خواست و تمیز ڪردن خانه را شروع ڪرد.
خدا راشڪر فردا امتحان نداشت مگر نه به درس خواندن نمے رسید.
نماز مغرب و عشا را با ڪمر درد خواند ڪه بالاخره مهرزاد پیداش شد اما بدون این ڪه با ڪسے حرف بزند به اتاقش رفت و در را بست.
می دانست شب باید در اتاق باشد و بیرون نیاید.. مانند همیشه.
اما ڪمے نگران مهرزاد شده بود. با حرف هاے دیشبش بیشتر حس برادرے به او پیدا ڪرده بود.
برادری ڪه همه جوره هواے خواهر ڪوچڪس را داشت.
اما نمے دانست مهرزاد چقدر از این طرز تفڪر بیزار بود ڪه حورا او را مثل برادرش ببیند.
#نویسنده_زهرا_بانو
💚🍁💚🍁💚🍁💚🍁💚#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_بیست_و_هشتم
❈◉🍁🌹
به کوچمون رسیدیم
به مامانم گفتم من میرم خونه خستم ...
باشه دخترم منم برم ببینم چی کار داره زود بر میگردم ...
درو باز کردمو وارد خونه شدم کیفمو انداختم رو مبل و رفتم آشپزخونه ...یه لیوان اب خنک ریختم و اومدم نشستم رو مبل
روسریمو در آوردم و مشغول خوردن اب شدم ... که زنگ خونه به صدا در اومد
آیفون و برداشتم...کیه؟؟
منم سحر...
کاری داشتی؟.؟
اره درو باز کن ...اینجوری که نمیتونم از پشت ایفون بگم ...
بازکن درو دیگه...
باشه بیا تو...
دکمه بازو زدم... اومد بالا
سلام داد جوابشو دادم...
فرزانهـ خب کاری داشتی ؟.؟
سحرـ فرزاااانه... تو جدی جدی با من قهری؟؟!
میشه دلیلشو بدونم ...مگه من چی کارت کردم ؟؟؟؟
فرزانهـیادت نمیاد من بهت گفتم به مامانم قول دادم زود برگردم اما بخاطر اون پسرا عین خیالت نبود ...
هواا تاریک که شد هیچ ، از یه طرفم عموم خونمون بود منو با اون مانتو دید که تا اون وقت شب بیرون بودم بدش اومد
مامانمو بازخواست کرد که چرا فرزانه این کارو میکنه..ابرومونو میبره
بیچاره مامانمم کلی شرمنده شد
هیچ جوابیم نداشت از خودش دفاع کنه ...
با عصبانیت گفتم ابرو و تربیت مامانم زیر سوال رفت ... بعد میگی چیکار کردم ؟؟؟!!
سحرـ من نمیدونستم این اتفاق می یوفته تورو خدا ببخش منو تو خواهریم ...نباید زود از دست هم دلخور بشیم
فرزانه جون من دوست دارم من بدون تو تنهام 😢😢
انقدر سحر مظلوم نمایی کرد که باهاش اشتی کردم
حالا که اشتی کردی یه خبر دارم برات ...
چی؟؟
کادو رو از جیبش در اورد...
اینو نگاه کن
بیا بگیر تو بازش کن ...
فرزانهـ چرا من؟؟
حالا تو بازش کن ...بهت میگم
توش یه نیم ست گردنبد و گوشواره نقره با نگینای اناری رنگ بود
چقدر خوشگله😍😍😍😍
سحرـ اره خیلی خوشگله مبارکت باشه
فرزانهـ چی مبارکم باشه!!مگه ماله منههه!!!
اره جوونم ماله خودته...😉😉
دستت درد نکنه به زحمت افتادی 😅😅😅
دست صاحبش درد نکنه...😏😏
متوجه نشدم...
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_بیـسـت_و_هـفـتم ✍میدونم از ایران و مسلمونا متنفری عثم
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_بیـسـت_و_هـشتـم
✍پشت نرده ها رو به رودخانه ایستادم فکری بچه گانه به ذهنم خطور کرد من و دانیال هر گاه سر دوراهی گیر میافتادیم و نمیدانستیم چه کنیم؛هر یک در گوشه ایی میایستادیم دستمانمان را از هم باز میکردیم و با چشمان بسته آرام آرام دستمانمان را به هم نزدیک میکردیم اگر تا سه مرتبه سر انگشت اشاره دو دستمان به هم میخورد شک مان را عملی میکردیم اینبار هم امتحان کردم اما تنها هر سه مرتبه دو انگشت اشاره ام به یکدیگر برخورد کرد پس باید میرفتم به ایران کشور وحشت و کشتار
نفسی از عطر رودخانه در ریه هایم پر کردم و راهی خانه شدم
ماشین یان جلوی در پارک بود حتما عثمان هم همراهیش میکرد بی سرو صدا، وارد خانه شدم صدایشان از آشپزخانه میآمد گوش تیز کردم باز هم جر و بحث یان تو حق نداشتی چنین غلطی کنی قرار ما این نبود صدای یان همان آرامش همیشگی اش را داشت من با تو قرار نداشتم ما اومدیم اینجا تا به این مادرو دختر کمک کنیم نه اینکه مراسم عروسی تو رو برگزار کنیم صدای نفسهای تند و عصبی عثمان را میشنیدم یان میشه خفه شی لبخند گوشه ی لبِ یان را از کنار در هم میتوانستم تصور کنم عذر میخوام، نمیشه!میدونی، الان که دارم فکر میکنم میبینم اون سارا بیچاره در مورد تو درست فکر میکرد حق داشت که میگفت اگه کمکی بهش کردی، فقط و فقط به خاطر علاقه ی احمقانه ات بود
صدای شکستن چیزی بلند شد پشت دیوار ایستادم حالا در تیررس نگاهم قرار داشتند عثمان، یانِ اسپرت پوش را به دیوار چسبانده بود و چیزی را از لای دندانهای پیچ شده اش بیان میکرد دهنتو ببند یان ببند من هیچ وقت به خاطر علاقم به سارا کمک نکردم یان یقه اش را آزاد کرد اما سارا اینطور فکر نمیکنه عثمان دستی به صورتش کشید و روی صندلی نشست اشتباه میکنه هر کس دیگه ایی هم بود کمکش میکردم یان تو منو میشناسی، میدونی چجور آدمیم..
اصلا مگه بالیووده که با یه نگاه عاشق شم کمکش کردم، چون تنها بود چون مثه من گمشده داشت چون بدتر از من سرگردونو عاجز بود یه دختر جوون که میترسیدم از سر فشار روحی، بلایی سر خودش بیاره که اگه نبودم الان یه جایی تو سوریه و عراق بود اولش واسم مثه هانیه و سلما و عایشه بود اما بعدش نه کم کم فرق پیدا کرد یان من حیوون نیستم بفهم
دلم به حال عثمان سوخت راست میگفت، اگر نبود، من هم به سرنوشتی چون هانیه و صوفی دچار میشدم
آرام و پاورچین به سمت در رفتم و با باز وبسته کردنش،یان وعثمان را از آمدن آگاه کردم یان از آشپزخانه بیرون آمد و با صورت خندانش سلام کرد و حالم را پرسید با کمی تاخیر عثمان هم آمد اما سر به ریز و بی حرف نزدیکم که رسید بدون ایستادن، سلامی کرد و از خانه خارج شد ناراحت بود حق هم داشت یان سری تکان داد زده به سرش بشین، واسه خودمون قهوه درست کرده بودم الان برای توام میارم نوک بینی ات از فرط سرما سرخ شده
با فنجانی قهوه رو به رویم نشست خب تصمیمت رو گرفتی به صندلی تکیه دادم:( میرم ایران..) لبخند روی لبهایش نشست و جرعه ایی از قهوه ای نوشید این عالیه انگار باید یه فکری هم به حال عثمان کنم
سکوت کرد حرفهاشو شنیدی دیدی در موردش اشتباه فکر میکردی
تعجب کردم او از کجا میدانست با لبخند به صورتم خیره شد وقتی گوش وایستاده بودی دیدمت یعنی پات از کنار دیوار زده بود بیرون مامانت میدونه با کفش میای داخل
یان زیادی باهوش بود و این لحن بامزه اش برایم جالب
آن شب از تصمیم برای سفر به ایران گفتم و یان قول داد تا کمکم کند
پس عزم سفر کردم
بی توجه به عثمان و احساسش!
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_بـیسـت_و_هـشـتم
✍خاله با یکی از نیروهای خدماتی بیمارستان هماهنگ کرده بود بنده خدا واقعا خانم با شخصیتی بود تا مادربزرگ تکان می خورد دلسوز و مهربان بهش می رسید توی بقیه کارها هم همین طور حتی کارهایی که باهاش هماهنگ نشده بود
با اومدن ایشون ... حس کردم بار سنگینی رو که اون مدت به دوش کشیده بودم سبک تر شده اما این حس خوشحالی زمان زیادی طول نکشید
با درخواست خاله پزشک مادربزرگ برای ویزیت می اومد خونه من اون روز هیچی ار حرف هاش نفهمیدم جملاتش پر از اصطلاح پزشکی بود فقط از حالت چهره خاله می فهمیدم اوضاع اصلا خوب نیست
بعد از گذشت ماه ها بدجور با مادربزرگ خو گرفته بودم خاله با همه تماس گرفت ...
بزرگ ترها ... هر کدوم سفری چند روزی اومدن مشهد دیدن بی بی دلشون می خواست بمونن ولی نمی شد از همه بیشتر دایی محمد موند یه هفته ای رو پیش ما بود موقع خداحافظی خم شد پای مادربزرگ رو بوسید ... بی بی دیگه حس نداشت
با گریه از در خونه رفت رفتم بدرقه اش دستش رو گذاشت روی شونه ام خیلی مردی مهران ... خیلی
برگشتم داخل که بی بی با اون صدای آرام و لرزانش صدام کرد
- مهران ... بیا پسرم ...
- جونم بی بی جان چی کارم داری؟
- کمد بزرگه توی اتاق یه جعبه توشه قدیمیه مال مادرم توش یه ساک کوچیک دستیه رفتم سر جعبه اونقدر قدیمی بود که واقعا حس عجیبی به آدم دست می داد ساک رو آوردم درش رو که باز کردم بوی خاک فضا رو پر کرد
- این ساک پدربزرگت بود با همین ساک دستی می رفت جبهه شهید که شد این رو واسمون آوردن ولی نزاشتم احدی بهش دست بزنه همین طوری دست نخورده گذاشتمش کنار
آب دهنش به زحمت کمی گلوش رو تر کرد وصیتم رو خیلی وقته نوشتم لای قرآنه ... هر چی داشتم مال بچه هامه بچه هاشونم که از اونها ارث می برن اما این ساک، نه دلم می خواست دست کسی بدم که بیشتر قدرش رو بدونه این ارث، مال توئه علی الخصوص دفتر توش ...
تمام وجودم می لرزید ساکی که بیشتر از 20 سال درش بسته مونده بود رفتم دوباره وضو گرفتم وسایل شهید بود ...
دو دست پیراهن قدیمی که بوی خاک کهنه گرفته بود اما هنوز سالم مونده بود و روی اونها یه قرآن و مفاتیح جیبی ... با یه دفتر
تا اون موقع دستخطی از پدربزرگم ندیده بودم بازش که کردم تازه فهمیدم چرا مادربزرگ گفت باید به یکی می دادم که قدرش رو بدونه
کل دفتر، برنامه عبادی و تهذیبی بود از ذکرهای ساده تا برنامه دعا، عبادت، نماز شب و نماز غفیله ریز ریز همه اش رو شرح داده بود حتی دعاهای مختلف ...
چشم هام برق می زد و محو دفتر بودم که بی بی صدام کرد ...
- غیر از اون ساک ... اینم مال تو
و دستش رو جلو آورد و تسبیحش رو گذاشت توی دستم
- این رو از حج برام آورده بود طواف داده و متبرکه می گفت کربلا که آزاد بشه اونجا هم واست تبرکش می کنم خم شدم و دست بی بی رو بوسیدم دلم ریخت تازه به خودم اومدم و حواسم جمع شد داره وصیت می کنه گریه ام گرفته بود ...
- بی بی جان این حرف ها چیه؟ دلت میاد حرف از جدایی میزنی؟
- مرگ حقه پسرم خدا رو شکر که بی خبر سراغم نیومد امان از روزی که مرگ بی خبر بیاد و فرصت توبه و جبران رو از آدم بگیره ...
دیگه آب و غذا هم نمی تونست بخوره سرم هم توی دستش نمی موند می نشستم بالای سرش و قطره قطره آب رو می ریختم توی دهنش لب هاش رو تر می کردم اما بازم دهانش خشک خشک بود ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_بیست_و_هشتم
✍بلاخره بی گناهی #مصطفی هم ثابت شد و بعد از چندین ماه سختی و #عذاب ، الله تعالی دعاهایم را استجابت کرد البته من در #دعا کردن بسیار #اسرار میکردم و میگفتم یا الله حتما این رو میخوام که بازم مصطفی رو بهم بر گردونی....
😊این دومین بار بود که مصطفی به من برمیگشت و #لطف الله بود وقتی #قسم خوردم که والله #دروغ نمیگم و تو آزاد میشی خیلی خوشحال شد خیلی زیاد حتی #فریاد کشید و از خوشحالی گفت میرم خودم رو آماده میکنم تا برگردم پیشت والله خیلی دوست دارم خیلی دوست دارم خیلی دوست دارم...
☺️از خوشحالی گریه کردم و قطع کردم سرم رو گذاشتم بین دو دستم و #گریه کردم و #سجده شکر کردم که یا الله این لطف تو بود که بی گناهیش ثابت شد...
🕛ساعت 12 شد اما پدرم هنوز بر نگشت قرار بود زود برگردن و مصطفی رو بیارن دلم #بی_تاب شده بود اما بلاخره ساعت 2 ظهر بود که صدای زنگ اومد انقد #استرس گرفتم که نتونستم برم در رو باز کنم مادرم در رو باز کرد...
😍همه مصطفی رو بغل کردن و خوش آمد گفتن به جز من مادرم یه تنه بهم زد گفت برو جلو دیگه اما من از #نگاه کردن به چهره نورانی مصطفی #چشم_عسلی خودم سیر نمیشدم آروم گفت #سلام_علیکم منم آروم جوابش دادم... و فقط نگاهش میکردم فقط تونستم بگم خوش آمدی البته اون هم به لطف مادرم که بهم تنه میزد...
😢گفت خیلی خیلی تغییر کردی خیلی #لاغر و #چهره غم زده ای داری ولی فقط خندیدم و نگاهش کردم با خودم میگفتم چشمهای تو چی دارن که من از نگاه کردن بهش سیر نمیشم...
پدرم دستش رو گرفت و گفت بشین مصطفی جان بیا کنار خودم همون غذایی که دوست داری برات درست کردیم...
انقدر از مصطفی گفتم که یادم رفت که برادرش هم پشت سرش بود ولی از خوشحالی یادم رفت که اون هم هست وقتی نشستن دیدمش معذرت خواهی کردم و گفتم ببخشید ندیدمتون
چون با #برادر_شوهر #نامحرم بودیم نتونستم برم پیش مصطفی بشینم همینکه میدونستم توی خونه نشسته #دلم آروم تر بود اما میخواستم ببینمش وقتی غذا خوردیم و یه استراحتی کرد گفت بلند شو بریم خونه پیش مادرم خودم رو آماده کردم و بسم الله گفتیم و رفتیم برادر شوهرم مارو رسوند...
تنها کسی که توی اون خانواده با همسرم موافق بود سر #عقیده توحید ، وقتی رسیدیم دیدم جاریم خونه رو تمیز کرده بود و گرد گیری کرده بود و ملافه های روی وسایل رو برداشته بود الله ازش راضی باشه خیلی زحمت کشیده بودن با برادر شوهرم...
هیچ وقت یادم نمیره حتی در اون مدت برای محدثه هم عروسک خریده بودن
#مادر_شوهرم و مصطفی همدیگر و بغل کردن اما مصطفی دلش نمیومد مادرش رو ول کنه گفت مادر خیلی دلم برات تنگ شده بود مادر عطر تنت رو فراموش نکردم... هنوز مادر شوهرم #اشک خوشحالی ریخت و من رو هم بغل کرد و بوسید...انگار باز هم یه زندگی تازه به من داده شده بود
🏡رفتیم بالا خونه ی خودمون کلا یادم رفت از جاریم #تشکر کنم در زدن خواهرم تازه #نامزد کرده بود نامزدش یک پسر خیلی گلی بود ، وقتی در رو باز کردن امجد و دوستش احمد (که هر دو بعدها شهید شدن به اذن الله) دو دوست جدا نشدنی بودن اومدن تو و نشستن با مصطفی حرف زدن هی میخندیدن و من فقط توی آشپزخانه به صداشوون گوش میکردم...
😊صدای خنده های چشم عسلی توی خونه پیچید بازهم صدای #زندگی رو شنیدم....
✍ #ادامه_دارد...
📚❦┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
.
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_بیست_و_هشتم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : ترمز بریده
دو ساعت نشده بود که حاجی بهم زنگ زد ... با خنده و حالت خاصی گفت: سلام رزمنده، شنیدم ترمز بریدی ...
منم که حالم اصلا خوب نبود سلام کردم و گفتم: نمی دونم معنی این جمله چیه ولی حاجی حالمم افتضاحه. تو رو خدا سر به سرم نزار ... .
دوباره خندید و گفت: پاشو بیا اینجا بهت بگم یعنی چی ... نیای اجازه خروج بی اجازه خروج ...
در کمتر از ثانیه ای رفتم پیشش ... پریدم توی اتاقش و با خوشحالی گفتم: حاجی جدی بهم اجازه خروج میدی؟ ... .
همون طور که سرش پایین بود پرسید: این داعشی ها از کجا اومدن؟ ... فکر کردم سر کارم گذاشته ... خیلی ناراحت شدم ... اومدم برم بیرون که ادامه داد ...
کانادا، آمریکا، آلمان، انگلیس و ... مسلمون ها یا تازه مسلمون هایی که اگر ازشون بپرسی، همه شون شعار حقیقت خواهی سر میدن ... یا از بیخ دلشون سیاه بوده ... یا چنان گم شدن و اسیر شیطان شدن که الان مصداق آیه قرآن، کر و کور و سیاهن ... باور کردن این مسیر درسته ... مغزهاشون بسته شده و دیگه الان راه نجاتی براشون نیست ... این جایگاه یه مبلغه ... می تونه یه آدم رو ببره جهنم یا ببره بهشت ... .
.
منتظر جوابم نشد ... بلند شد و اجازه نامه رو داد دستم و گفت: انتخاب با خودته پسرم ...
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
🌿 |
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#ناحلہ🌺
#قسمت_بیست_و_هشتم
#پارت_اول
°•○●﷽●○•°
مشغول حرف زدن با بچه ها شدم که ریحانه اومد.
_بح بح چه عجب خانوم خانوما تشریف اوردن مدرسه
+هیسسس برات تعریف میکنم.
_عجبا
بعد اویزون کردن چادرش اومد نشست کنارم
+خوبی!؟سرما خوردی؟
_اره . صدام خیلی تغییر کرد؟
+اره
_خب چه خبر؟ بابات خوبه؟
+اره خوبن الحمدالله.قرار شد بعد عید واسه عملش بریم تهران.
_ایشالله خدا شفا بده
خودت کجا بودی تا الان ؟
+هیچی دیگه . از تهران که برگشتیم اومدم مدرسه خب.
یهو با ذوق داد زد
+اهااااااا فاطمهههه
لبخند زدمو:جانم؟ باز چی شده؟
اومد در گوشمو
+واسم خواستگار اومده
خندم شدت گرفت
_عه بختت بالاخره واشد.حالا چرا با ذوق میگی؟تو که قصد نداری حالا حالاها.....؟
حرفمو قطع کرد .
+چرا قصد دارم .
با تعجب بهش خیره شدم .
_خدایی؟
+اره.اشکالش چیه؟
_خب حرف بزن کیه این شادوماد که اینجور دلتو برده؟
مشغول تعریف کردن بود که معلمم اومد
انقد بی حال بودم که حتی از جام بلند نشدم
_بقیشو بعدا تعریف کن
+باشه .
همونجور بی حال مشغول گوش دادن ب صحبتای معلم بودم که زنگ خورد
ریحانه دوباره با همون هیجان مشغول تعریف کردن شد .
حرفش و قطع کردم و
_ ریحانه حالاجدی میخای ازدواج کنی ؟
تازه اول جوونیته دخترجون. بیخیال
بهش بگو دوسال صبر کنه برات خو .
حالت حق به جانبی به خودش گرفت
+نه من خودم دلم میخواد زود ازدواج کنم که به گناه هم خدایی نکرده نیافتم . به نظرم ازدواج زود خیلی خوبه و باعث میشه فساد جامعه کم شه .
حرفاش برام عجیب و خنده دار بود!
همینجور حرف میزد و من بی توجه ب حرفاش فقط سرمو تکون میدادم
حرفاش ک تموم شد گفتم
_باشه عزیزم ایشالله خوشبخت شی.
حالا کی عقد میکنین؟
+اگه خدا بخاد دو هفته دیگه .
چشام از حدقه بیرون زد ولی سعی کردم چیزی نگم که دوباره حق به جانب شه .
سرمو تکون دادمو رفتم سمت آبخوری تا یه آبی به دست و صورتم بزنم .
___
کل کلاس با فکر به شخصیت ریحانه و داداشش گذشت.
چه آدمای عجیبی بودن .
با شنیدن صدای زنگ رشته افکارم پاره شد وسایلمو جمع کردمو بعد از خداحافظی با بچه ها،راهیِ منزل شدم
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
♥️📚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#ناحلہ🌺
#قسمت_بیست_و_هشتم
#پارت_دوم
°•○●﷽●○•°
محمد:
چند ساعتی بود که رسیدیم .
قرار شد امشب و استراحت کنیم فردا بریم منطقه .
از بچه های عملیات فقط من و محسن بودیم که وظیفمون هماهنگی بود.
بقیه هم از بچه های تفحص بودن.
دل تو دل هیچکس نبود .
بعدِ اسکان دادن بچه ها تو حسینیه با فرمانده صحبت کردم که ببینیم شامشونو از کجا باید تهیه کنیم.
با محسن سوار یه وانت شدیم و تا یه ادرسی رفتیم بعد اینکه شام بچه ها رو گرفتیم برگشتیم حسینیه. شام و بینشون تقسیم کردیم خودمونم یه جا نشستیم و مشغول شدیم که فرمانده دوباره شروع کرد به تذکرات و ...
بعد اینکه حرفاش تموم شد شامشو براش بردم.
خودمم برگشتم سمت جایی که محسن پتو پهن کرده بود بود .
همه ی بدنم درد میکرد .
به گوشیم نگاه کردم که دیدم خبری نیست .
بیخیال شدم.
یه شب بخیر به محسن گفتمو بعد چند دیقه خوابم برد .
__
با کتک محسن از خواب پریدم .
بطری آبِ بالا سرمو سمتش پرت کردم .
_بی خاصیییتتت
با خنده دویید سمت در خروجی
+حاجی بچه ها دارن میرن منطقه دیر شد...
انگار یه پارچ آب یخ روم خالی کرد خیلی تند از جام پاشدم گوشیمو گذاشتم تو جیبِ شلوارم و دنبالش دوییدم .
رفتم تو حیاط که دیدم همه نشستن و دارن صبحانه میخورن .
نشستم کنارِ محسن
_بالاخره که حالتو میگیرم .
خندید و
+اگه میتونی بگیر خو .
یه قلپ از چاییمو خوردم که دآغیش زبونمو سوزوند. .
لیوان چاییمو بردم سمت دست محسن که داشت برای خودش لقمه میگرف.
لیوانو برعکس کردم رو دستش که صدا جیغش رفت آسمون .
+ آقا محمددد خیلی نامردییی خیلییی.
همه برگشتن سمتمون و با تعجب نگامون میکردن
که فرمانده گفت
+محمد اقا چاه کَن! چاه نَکَن برا مردم!! چاه میکَنَن براتا !!!
اینو گفتو قهقهه بچه ها بلند شد .
منم باهاشون خندیدم
صبحانمون که تموم شد سوار اتوبوس شدیم و رفتیم سمت فکه !!!
به دست محسن نگاه کردم که با باند بسته بودتش.
_عه عه این بچه سوسول و نگااا میخوای مامانتم صدا کنم ؟
روشو ازم برگردوندو چیزی نگف
_خب حالا قهر نکن دیگه مثه دخترا
بهش برخورد برگشت سمتمو
+لا اله الا الله حیف که ....
از حرفش هم من خندم گرفته بود هم خودش .
تا خودِ فکه یه مداحی گذاشتم و گوش کردم .
یه خورده هم با گوشیم ور رفتم و سندِ جنایتم رو محسن وثبت کردم .
بعد یه ساعت و نیم رسیدیم منطقه .
پوتینامون و در اوردیم
دما تاحدود ۴۰ درجه میرسید
دو رکعت نماز زیارت خوندیم و هر کدوم یه سمتی رفتیم .
یه سریا از جلو مشغول پاک سازیِ مین بودن بقیه هم پشت سرشون با احتیاط با خاکا ور میرفتن .
یه گوشه نشستم و مشغول تماشای بچه ها شدم که یکی با لهجه مشهدی داد زد....
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
♥️📚|🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_بیست_و_هشتم
*ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ*
ﺁﺧﯿﺶ . ﭼﻘﺪﺭ ﺁﺭﻭﻡ ﺷﺪﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﺌﯿﺖ ﻣﺴﮑﻦ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ . ﺧﺪﺍ ﺗﻮﻓﯿﻖ ﺍﯾﻦ ﻧﻮﮐﺮﯼ ﺭﻭ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻧﮕﯿﺮﻩ ﺍﻥ ﺷﺎﺍﻟﻠﻪ .
ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ : ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺟﺎﻥ . ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﯿﺎ .
_ ﺟﺎﻧﻢ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ؟
ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ :ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪﻭﻗﺘﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﺮﺩﯼ؟
ﺭﺍﺯﺩﺍﺭ ﺗﺮ ﻭ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﮐﯽ ﺭﻭ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﻢ ؟ ﺩﻝ ﺭﻭ ﺯﺩﻡ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ . ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺗﺎ ﺍﻻﻥ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺩﺭ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﻣﺸﮑﻞ ﻣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﭘﯿﺶ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ، ﺑﻮﺩﻥ ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺗﻮﻧﺴﺘﻪ ﺭﻭ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﺶ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﺑﺰﺍﺭﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﻫﻢ ﺣﯿﺮﺕ ﺁﻭﺭ ﺑﻮﺩ . ﻭﻟﯽ ﻣﺸﮑﻞ ﻣﻦ ﻋﻼﻭﻩ ﺑﺮ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺕ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯿﺪﺍﺩ ﻣﻦ ﺑﺮﻡ .
ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ :ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺮﺍﺕ ﻣﻬﻤﻪ ﻭﻟﯽ ﻧﻪ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮﺕ ﺑﺪﻩ . ﻭﻟﯽ ﺍﻣﯿﺮﺟﺎﻥ ﺷﺮﻁ ﺍﻭﻝ ﺭﺿﺎﯾﺖ ﻭﺍﻟﺪﯾﻨﻪ ﺗﻮ ﺳﻌﯽ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﻭ ﺑﮑﻦ ﻭ ﺑﻘﯿﺶ ﺭﻭ ﺑﺴﭙﺎﺭ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺎﺵ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺎﺭﻭ ﺑﺮﺍﺕ ﺭﻗﻢ ﻣﯿﺰﻧﻪ
ﺣﺮﻓﺎﯼ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺑﺸﺎﺭﺕ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﻮﺩﻥ . ﺣﺮﻓﺎﺵ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﺯﻣﯿﻦ ﻧﺒﻮﺩ ﺣﺮﻓﺎﺵ ﺁﺳﻤﻮﻧﯽ ﺑﻮﺩ ..…
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺻﻠﻮﺍﺗﯽ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻡ ﻭ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ . ﺩﺭ ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ ﺍﺳﺘﺮﺱ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺷﺪ .
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﻋﻪ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﭼﺘﻪ ؟ ﭼﯿﺰﯼ ﺷﺪﻩ؟
_ ﻫﺎ؟ ﻧﻪ . ﭼﯿﺰﻩ . ﯾﻌﻨﯽ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺑﺸﻪ .
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﺍﻣﯿﺮ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﯾﺎ؟
امیر حسین: آﺑﺠﯽ ﭼﯽ ﻣﯿﮕﯽ؟
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﻫﯿﭽﯽ ﺧﻮﺵ ﺑﺎﺵ .
ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ . ﻋﺸﻖ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﻓﻘﻂ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﻮﺩ . ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﺗﻮ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺳﺘﺮﺳﻢ ﺑﻪ ﺍﻭﺝ ﺭﺳﯿﺪ . ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻫﻤﻮﻥ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﺭﻭ ﺑﺸﻨﻮﻡ .
_ ﺳﻼﻡ . ﺑﺎﺑﺎ ﻣﯿﺸﻪ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﻢ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺳﻼﻡ . ﻗﺒﻮﻝ ﺑﺎﺷﻪ ﺧﯿﺮ ﺑﺎﺷﻪ ﻣﺎﺩﺭ .
ﺑﺎﺑﺎ : ﺳﻼﻡ ﺑﺎﺑﺎ ﺟﺎﻥ . آﺭﻩ ﺑﯿﺎ ﺑﺸﯿﻦ .
_ ﺍﻥ ﺷﺎﺍﻟﻠﻪ ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩ .
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻡ ﻭ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺭﻭ ﻣﺒﻞ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﺎﺑﺎ .
ﺑﺎﺑﺎ :ﺧﺐ؟
_ ﻫﺎ؟ ﭼﯽ؟
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻣﻦ ﻫﻤﻪ ﺯﺩﻥ ﺯﯾﺮ ﺧﻨﺪﻩ ﻭ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﻫﻢ ﮐﻢ ﻟﻄﻔﯽ ﻧﮑﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻧﮕﻔﺘﻢ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﯼ؟
_ ﻧﻪ . ﺣﻮﺍﺳﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﺧﺐ . ﻋﻪ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻋﻪ ﺑﭽﻤﻮ ﺍﺫﯾﺖ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺑﺒﯿﻨﻢ . ﺑﮕﻮ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﺎﻥ .
_ ﺑﺎﺑﺎ ، ﭼﺮﺍ ﻧﻤﯿﺰﺍﺭﯾﺪ ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ؟
ﺑﺎﺑﺎ : ﺍﯾﻦ ﺑﺤﺚ ﻗﺒﻼ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪﻩ .
_ ﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ
ﺑﺎﺑﺎ : ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺮﯾﺰ ﺩﻭﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺑﺎﺯﯾﺎ ﺭﻭ .
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻫﻤﻮﻥ ﺁﺵ ﻭ ﻫﻤﻮﻥ ﮐﺎﺳﻪ . ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ .
_ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﯾﻪ ﺭﺍﻩ ﭘﯿﺶ ﭘﺎﻡ ﺑﺰﺍﺭﯾﺪ .
ﺑﺎﺑﺎ : ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ شو.
_ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﺪ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﻡ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﺸﻪ؟
ﺑﺎﺑﺎ :ﺁﻗﺎﯼ ﺩﯾﻦ ﺩﺍﺭ ﻭ ﺑﺎ ﺍﯾﻤﺎﻥ ، ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﮕﻪ ﺳﻨﺖ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﻧﯿﺴﺖ؟پس ازدواج کن.
_ ﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻤﻮﻧﻢ .
ﺑﺎﺑﺎ : ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻦ ﺑﻌﺪ ﺍﮔﻪ ﺯﻧﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺑﺮﻭ . ﻣﻦ ﮐﻪ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻓﻘﻂ ﻣﻦ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯿﺪﻡ .
_ ﺷﺐ ﺑﻪ ﺧﯿﺮ.
ﺑﺎﺑﺎ : ﺷﺐ ﺑﻪ ﺧﯿﺮ.
ﻣﺎﻣﺎﻥ ؛ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﯿﺎ ﻭ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺷﻮ .
_ ﺷﺐ ﺑﻪ ﺧﯿﺮ ﻣﺎﻣﺎﻥ.
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﺷﺒﺖ ﺑﻪ ﺧﯿﺮ پسرم.
ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻦ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺍﺗﺎﻕ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﻫﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﻢ ﺍﻭﻣﺪ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﺗﺎﻕ ﺷﺪﻡ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﺩﻡ ﺩﺭ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩ , ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﺎﻫﻢ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﻢ ؟
_ ﺑﺰﺍﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺩﺍ.
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﺑﺎﺷﻪ . ﺷﺐ ﺧﻮﺵ.
_ ﺷﺒﺖ ﺑﻪ ﺧﯿﺮ.
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓